eitaa logo
مسجد امام رضا(ع) دیلم
336 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1هزار ویدیو
51 فایل
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 کانال برای فعالیت های مسجد هست اما شامل مطالب بصیرتی، اخلاقی،اعتقادی و... نیز می باشد😎. آدرس مسجد: اردکان،بلوار آیت الله خاتمی،کوچه ۱۵۸،خیابان امام جعفرصادق(ع)،محله دیلم🌍 👇ارتباط با ادمین👇 @M8R3MIRZADEH86 @asoubaoutaou
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مسجد امام‌ حسین‌
عادل به‌ تمام معنا ‌ (۱) آی به دادم برسید بد بخت شدم.😣 ای خدا من چه گناهی کرده ام.😟 تمام سرمایه ام از بین رفت. این همه زحمتم به فنا شد. تکلیف دخترانم چه می شود. خدایا چرا این بلا ها باید به سر من پیرزن بیاید.😢 به خانه خودش روانه شد عصبانی بود. بلاخره سنی از او گذشته بود. مو های برفی اش را حنا کرده بود تا جوان تر به نظر بیاید.🙂 با چهره عبوسش چین چروک چهره اش نمایان شده بود. تنها راه درآمدش فروش حوله های دست بافت بود. با اندک سکه ای حاصل از فروش آنها به خود و سه دخترش رسیدگی می کرد. حالا با این اتفاق حسابی آزرده شده بود. فکری به سرش زد. تصمیم گرفت نزد داوود علیه السلام برود و شکوا کند از او و خدایش (۲) صبح آرامی بود خورشید نور خودش بر زمین می پاشید. پیرزن مقنعه گل گلی اش را به سر کشید. در را محکم بست و عصا زنان و آرام آرام حرکت کرد. بلاخره با زحمت فراوان و کلنجار رفتن با انصار حضرت داوود توانست اذن ملاقات بگیرد. داوود نبی از پیرزن اسقبلال گرمی کرد. پیرزن با پرسیدن سؤالی ازحضرت داوود داستان جالبش را آغاز کرد. ای نبی خدا آیا پروردگارت ظالم است یا عادل؟ حضرت داوود نگاهی عاقل اندر سفیه ای به پیرزن انداخت. تعجبی کرد و گفت: وای بر تو او عادل به تمام معناست کسی است که ذره ای جور و ستم به کسی نمی کند. حضرت متوجه شد که پیرزن از پرسیدن چنین سؤالی هدفی دارد. (۳) _ حتما ماجرایی برایت اتفاق افتاده است که چنین سؤالی را میپرسی پیر زن سرش را به نشانه تایید و تاسف حرکت داد😞 حضرت داوود علیه السلام فرمودند قصه ات چیست ای پیرزن؟ با صدای لرزانش گفت _ من زنی بیوه هستم و سه دختر دارم کفالت آنها بر عهده من است‌. با حوله های که به کمک دخترانم میبافم زندگی خود را می چرخانم🎡 اما دیروز چه روز شومی بود. آماده می شدم تا روانه بازار شهر شوم. حوله ها را درون پارچه قرمز رنگی گذاشتم و محکم گره زدم. بغچه را روی سر نهادم. نزدیک بازار بودم که ناگهان شاهینی بغچه را از سرم ربود و رفت. ناراحت و عصبانی شدم و شروع به داد و فریاد کردم😔 (۴) در آن هنگام ناگهان در به صدا در آمد و ده تاجر وارد مکان شدند در حالی که در دست هر یک از آنها کیسه ای پر از دینار بود. بدون مقدمه ای گفتند ای رسول خدا میخواهیم این هزار دینار را صدقه بدهیم💴 حضرت داوود فرمود چه اتفاقی برای شما رخ داده که این چنین مقدار زیادی را حاضر شده اید صدقه بدهید؟ _ای نبی خدا ما سوار بر کشتی بودیم که گرفتار طوفان شدیم و کشتی ما از چند ناحیه سوراخ شد و مدام آب وارد کشتی می‌شد. تا دم غرق شدن رفتیم. نذر کردیم که اگر جان سالم به در بردیم هر یک از ما صد دینار صدقه بدهد. (۵) در همان لحظه بود که ناگهان شاهینی بغچه قرمز رنگی را که به چنگال داشت در کشتی انداخت. بغچه را گشودیم در آن تعدادی حوله بود جنس حوله های طوری بود که توانستیم با آن ها جلوی ورود آب به کشتی را بگیریم. اینچنین شد که نجات یافتیم. پیرزن شُکه شده بود از ماجرای پیش آمده. اشک از چشمان داوود علیه السلام سرازیر شده بود. رو کرد به پیرزن و گفت خدا در زمین و دریا برای تو تجارت می‌کند آن‌وقت او را ظالم قرار می‌دهی. حضرت داوود هزار دیناری که ده تاجر آورده بودند را به پیرزن داد و گفت این سکه ها را خرج خود و دخترانت کن. و اَنّ الله لیس بظلّام للعبید پایان نویسنده محمد مهدی پیری اردکانی