#پایدرساستاد
غدیر سہ
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
به حُرمت، حَرمت یا عشقـ
حریمـ دل مرا
دور نگاه دار ز حرامـ...
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
بھ این فکر میکردم چرا نمیاد
اونی کھ باید بیاد ؟
بھ این نتیجه رسیدم شاید نیستیم
اونی کھ باید باشیم :) !
-امامزمان(عج الله تعالی فرجه الشریف)
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
دلمـون براے لبخندت تنگ شده حاجے...:)
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
مَشْــقِعـِشـْـ❤ــق
دلمـون براے لبخندت تنگ شده حاجے...:) °•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/214007
درد بۍ درمان شنیدۍ؟
حال من یعنۍ همین
بۍ تو بودن درد دارد
مۍ زند من را زمین !
فریدون مشیرۍ
#معرفے_ڪتاب
📚ناقوس ها بہ صدا درمےآیند📚
📝این رمان ، نگاهے تاریخے بہ بُعد حڪومتدارے حضرت امیرالمؤمنین علے(؏) است. این رمان در اصل روایتے است از زندگےڪشیشےڪہ به اسناد و ڪتب خطےعلاقہ مند است. خیلےها بر این باور هستند ڪہ همیشہ عشق آدم را نجات مےدهد و حالا ما در رمان با همین پدیده مواجہ هستیم. عشق ڪشیش بہ ڪتب خطے، او را بہ مرد تاجیڪ میرساند ڪہ مےخواهد ڪتابش را بفروشد و....
بہ قلـ✍ـم
ابراهیم حسن بیگے
نشـ🖨ـر
عہد مانا
📖قسمتے از ڪتاب☟
ڪشیش پرسید: اگر داشتن حڪومت دینے بہ معناے بقاےدین نیست، پس چرا حاڪمان دینے پس از علے اصرار بہ حڪومت دین داشتند و حڪومت را لازمہ دین مےدانستند؟ مثل بنےعباس و بنےامیہ ڪہ مدعے بودند نابودے حڪومتشان مساوےنابودے دین است.
جرج پاسخ داد: ڪافے است افڪار آنها را در برابر افڪار و سخنان علے قرار دهے؛ خواهے دید ڪه بنےعباس و بنےامیہ دروغ مےگویند. آنها حڪومت را براے دنیا خودشان میخواستند و به دین تمسڪ مےجستند. دین بهانهاے بود تا حڪومت کنند. دین را در خدمت قدرت خود مےخواستند، نہ حڪومت را در خدمت دین. اگر لازمہ بقاے دین حڪومت بود، پس باید همہ ے پیامبران الهے الزاماً داراے حڪومت مےبودند و از ادیانے ڪہ حڪومتے نداشتند، نباید نشانے باقے مےماند. حڪومت از نظر علے، ابزار و وسیلہ بود نہ اصل دین؛ وسیلہ اے در خدمت دین و براے خدمت بہ مردم.
#ڪتاب_خوب
#ناقوس_ها_بصدا_در_می_آیند
•••●❖📚❖●•••
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
«تَهَدَّمَت وَ اللَّهِ اَرکانُ الهُدى»
ارکان هدایت زمانی درهم شکست
که همراهان انقلاب پیامبر
برعلیه جانشین پیامبر
شمشیر کشیدند
#سقیفه
#ولایت_علی
#مسیر_تاریخ
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
مَشْــقِعـِشـْـ❤ــق
دلمـون براے لبخندت تنگ شده حاجے...:) °•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/214007
هࢪڪسبہمدارمغناطیسےعلےابنابیطاݪب
نزدیکتڔشد،اینمداربراواثࢪمیگذارد؛
اوڪمیلابنزیادمیشود،
اوابوذرغفاريمیشود،
اوسݪمانمیشود...♡
﴿شہیدحاجقآسمسݪیمانے﴾
#فقط_به_عشق_علے🌱
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#شھيدانہ{🌙🥀}
آنقدر شھید با تیࢪ و تࢪڪش دیدهایم
ڪھ یادماݩ میرود
جنگنرم هم شھید دارد...
جانبـاز دارد...
شیمیایے دارد...
#درد_دارد💔
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
.
💌 #یه_حرف_دخترونه
شالش را مدل لبنانی بست؛
ولی راضیاش نکرد؛ باز هم برای
بار چندم بازش کرد و تلاش کرد
آن را از نو ببندد 🌙
.
یک لحظه به آینه خیره شد:
_ بس کن دیگه! بریم، دیر شد!
+ چیه؟ میخوام خوشتیپ باشم؛
اشکال داره؟! ⚡
.
_ اصلاً برای ما متوسطها
وقتی که نمیتونیم لباس مارک بپوشیم،
خوشتیپبودن یه آرزوی محاله! ⛅
.
( کمی به فکر رفت؛ بعد ... )
دوباره با خودش واگویه کرد:
.
« #دختر
باید خوشپوش باشد،
خوشتیپ باشد، چادرش را اتو بزند،
روسریاش را با تلق روسری یا
هرطور دیگر محکم کند، 🍀
.
💕 شالش را مدرن و
#زیبا ببندد و با همۀ اینها،
حجاب و وقارش را هم بههم نزند؛
چه اشکالی دارد ...؟»
.
صحبتهایش
طولانی شد با خودش؛ حالا
دیگر کمکم آماده شده بود
.
#آراسته_اما_با_حیا ... 🌸🌸
.
📗 هنر دختر بودن؛ انتشارات فرهنگ
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#آقامونهــ😍
°|بےخیالهمہدلہرهها
چہرهحیـــ♡ــدرےات
مایہآرامشماست!☘
#مقام_معظم_دلبرے
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
مَشْــقِعـِشـْـ❤ــق
م#رنج_مقدس #قسمت_بیست_و_ششم _ باور کن پسر دایی، من با شما بد رفتار نمی کنم. فقط راستش هنوز نمی دونم
#رنج_مقدس
#قسمت_بیست_و_هفتم
می پرسم:
_ پسردایی! ته تعلق شما به من، یا شاید من به شما چی می شه؟
دلخور می پرسد:
_ مسخره ام می کنی؟ ته همه ازدواج ها چی میشه؟
دلخور می شوم:
_من مسخره نمی کنم. این واقعا سوال منه.
دلخور تر می شود، اما کوتاه می آید:
_ چه می دونم؟ مثل همه زندگی های عاشقانه دیگر. همه چه کار کردند ما هم همون کار رو می کنیم.
نا امید می شوم:
_ برام می گی همه چه کار کردند؟
دستش که روی میز است مشت می شود. کاش با علی آمده بودم. انگار نگاهم را دیده است. مشت هایش را باز می کند و می گوید:
_ لیلا خانم. من فلسفه زندگی کردن را این طور می فهمم که مدتی فرصت داری توی دنیا زندگی کنی. توی این مدت، جوانی از همه دوران هاش طلایی تره. باید بار یک عمر رو توی همین جوونی ببندی. من هم دارم همین کارو می کنم. بالاخره بیه سری فرصت ها و لذت ها مخصوص همین روزاست. تو که این حرف من رو رد نمی کنی. اما داری بهانه گیری می کنی.
چرا خوب شروع می کند و این قدر بد نتیجه می گیرد. الآن من برای سهیل یک فرصتم، شاید هم یک لذت و سهیل فرصت طلبانه می خواهد این لذت را از دست ندهد. آن هم در دوران طلایی عمرش.
_ نه رد نمی کنم. درست می گی. فرصت خاصی که خیلی هم بلند نیست. تکرار هم نمیشه. فقط چطور توی این فرصت، چینش می کنی و جلو می بری؟
جوانی می آید تا روی میز را جمع کند. سهیل سفارش بستنی می دهد. بستنی مورد علاقه مرا می شناسد.
_ همین طور که تا الآن چیدم. همین رو جلو می برم. چون موفق بودم.
راست می گوید که موفق بوده است. یادم افتاد که استادمان می گفت موفقیت با خوش بختی فرق دارد. بعضی ها آدم موفق هستند با مدرکشان یا شهرتشان یا بعضی در کسب و کارشان؛ اما خوش بخت نیستند. خوش بختی را طلب کنید.
_ لیلا جان! تو این همه پیشرفتی که تا حالا داشتم رو تایید نمی کنی؟ من همه چیز دارم. فقط تو رو کم دارم. متوجهی لیلا؟
این جمله ها را وقتی می گوید صدایش کمی رنگ خواهش دارد. دلم می لرزد. اگر من نخواهمش سهیل چه می شود؟ دلم نمی خواهد سهیل ناراحت شود.
_ خواهش می کنم کمی واقع گرا باش.
با این حرفش حس می کنم کمی فاصله بینمان را فهمیده است. من شاید از نبودن های پدر ناراحت و به خیلی از سختی ها معترضم، اما هیچ وقت هدف پدر را نفی نمی کنم. هیچ وقت اندیشه جهانی اش را در حد یک روستا کوچک و کم نمی خواهم.
_ پسر دایی، من دوست ندارم حقیقت های موجود دنیا رو فدای واقعیت های سرد و بی روح و القایی بکنم.
_ چرا؟ چون عادت کردی تو سختی زندگی کنی.
دلم می خواهد این حرفش را با فریاد جواب بدهم. پس او هم مرا مسخره می کند و فقط چون مرا می خواهد، این طور می خواندم. لذتی هستم که در دوره نوجوانی به دلش نشسته و حالا اگر به دستش بیاورد می تواند عشق بازی های آرزویی اش را با این عروسک داشته باشد. وگرنه آرمان ها و افکار و خواسته های من را نه می داند و نه می خواهد که بشنود، مهم نیست برایش.
با خنده تلخی نگاهش می کنم و می گویم:
_ آقا سهیل. پسر دایی خوب من. هم بازی کودکی.
و بغض می کنم. نگاهم را بر می دارم از چشمان مشتاقش که فکر می کند می خواهد حرف های باب میلش را بشنود و ذوق کرده است.
_ من و تو خیلی شبیه به هم نیستیم. راستش من توی این دنیا زندگی می کنم، نه توی رویا. همین جایی که همه آدم ها زندگی می کنند. منظورم آدم هایی که با خیالاتشون زندگی می کنند نیست. چون این افراد برای رها شدن از سختی و رنج زندگی حقیقی به خیالات و آرزو هاشون پناه می برند. طبق واقعیتی که می سازند و یا ساخته شده براشون زندگی می کنند و وقتی که به سختی های دنیا می افتند بیمار و بی تاب می شن
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
مَشْــقِعـِشـْـ❤ــق
#رنج_مقدس #قسمت_بیست_و_هفتم می پرسم: _ پسردایی! ته تعلق شما به من، یا شاید من به شما چی می شه؟ دلخو
#رنج_مقدس
#قسمت_بیست_و_هشتم
سهیل صبر نمی کند تا حرفم را بشنود. با عصبانیت بلند می شود. خم می شود روی میز و صورتش را نزدیک صورتم می آورد و آرام می گوید:
_ لیلا! بس کن تو رو خدا! این همه پدرت با حقیقت زندگی کرد، آتیش کجای دنیا رو تونست خاموش کنه؟ غیر از اینه که مدام خودش در سختی رفت و آمد و دوری از شما و جنگ توی این کشور و اون کشور بود. آره اینا حقیقته، اما این قدر تلخ هست که من هیچ وقت نخوام برم طرفش. می خوام راحت باشم. تو رو هم دوست دارم. می خوام آروم زندگی کنی. اگر پدرت می موند سر زندگی مجبور نبود این همه سال تو رو از خونه دور کنه، این که با پدرت سر ناسازگاری گذاشتی و تحویلش نمی گیری رو هم می بینم و هم می دونم. علتش هم تقصیر اونه. این همه حق گرایی پدرت چه نتیجه ای داشته لیلا؟ من دیگه نمی خوام تو رو غصه دار ببینم. می فهمی؟
نمی فهمم. نمی خواهم منش و بینش پدرم را اینطور ساطورکشی شده بفهمم. بستنی می آورد. سهیل لبخند می زند. بستنی را می گیرد و مقابلم می گذارد. گریه ام را قورت می دهم. چه کار سختی! باید زودتر از این یاد می گرفتم اشکم از چشمم روی صورتم نریزد. باید اشکم از قلبم بچکد. هر چند رنگ خون باشد و در رگ هایم جریان پیدا کند. این طور دیگر هر کسی جرئت نمی کرد دایه مهربان تر از مادر بشود برایم.
_ لیلا! ببخش عصبی شدم. اصلا نفهمیدم چی گفتم. ببین لیلا! بیا بی خیال بشیم. من تو رو می پرستم. دیگه حرف فلسفی منطقی نزنیم. محبت مون رو باهم بگیم.
راست می گوید. بین عاشق و معشوق فلسفه و منطق مزخرف ترین علم کلامی است؛ اما درست نمی گوید. با منطق عشق، فلسفه کلامی معشوقین شکل گرفته است. ولی الآن نه او عاشق است و نه من معشوق.
آرام بلند می شوم. چرا عصبی نیستم؟ چون تازه دارم می فهمم دنیا چه رنگی است بر چه ایده هایی دارد جلو می رود که این قدر خشن و خونین و زشت است.
صندلی را سر جایش می گذارم. نگاه به چشمانش نمی کنم تا دلم نسوزد. به آرم طلایی سر آستینش خیره می شوم و می گویم:
_ راست می گی پسر دایی! اگه الآن این جا نشستیم و ادای عاشقی در می آریم و اگر موفقیم و طبل برداشتیم و می کوبیم تا عالم و آدم حسرت زده نگاهمون کنند، اگه می تونیم موسیقی لایت گوش بدیم و کافی میکس رو در عالم واقع کنار تمام این پسرها و دوستای خوشگل شون بخوریم، چون خیالمون راحته چند نفری هستند که پای همه حقایق عالم هستی وایسادند. من شاید مثل تو فکر می کردم، اما الآن ازت ممنونم که برام گفتی. هرچند که من نمی خوام افکارم مثل افکار شما خودخواهانه و پست باشه.
رنگ چهره اش سفیدی را رد کرده و به سرخی رسیده. می ترسم و چشم می گیرم. بلند می شود و مقابلم می ایستد. به ثانیه ای دستش با شدت به صورتم می خورد. زمان لحظه ای می رود و بر می گردد. در گوشم زنگ بلندی به صدا در می آید، چشمانم را می بندم تا بتوانم صدای زنگ را کنترل کنم. تازه سوزش صورتم را حس می کنم. چشم باز می کنم. دستش روی هوا مانده است. تقصیری ندارد. دردش آمده، شنیدن حق تلخ است. لبخند می زنم، اما تمام تنم می لرزد. دستم را مشت می کنم. لبم را به دندان می گیرم. کاش می توانستم برای چند دقیقه ای بغض نکنم، به زحمت چشمانم را باز می کنم و نگاهش می کنم. فقط می گویم:
_ حق، اون کودکیه که زیر آوار می مونه، چون جامعه جهانی سرزمینش رو می خواد. فرقی هم نمی کنه، سرخ پوست آمریکایی باشه که زنده زنده سوزوندنش، یا اون بچه کشور همسایه که گریه می کنه و می گه من نمی خوام بمیرم. حق گرسنه سومالیایی که بچه اش داره جلوش جون می ده و آمریکا گندم اضافه ش رو توی دریا می ریزه. این هم حقه، هم واقعیت. من حالا فهمیدم که باید به پدرم افتخار کنم.
تا می آیم بروم دستش را مقابلم می گیرد.
_ لیلا، من غلط کردم. ببین... دستم بشکنه. خواهش می کنم صبر کن.
اگر لحظه ای دیگر در این فضای مستانه بمانم بالا می آورم. دستش را پس می زنم و تند پله ها را پایین می روم. از در که بیرون می روم، کسی صدایم می کند. بر می گردم. پدر و علی هستند. صورتم را می پوشانم و همراهشان سوار ماشین می شوم. جواب سوال های پی در پی علی را می دهم. هنوز گنگ و منگم. هم از سیلی ای که خورده ام، هم از سهیل. چقدر تغییر کرده است!
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
منتظر نظراتتون در مورد رمان #رنج_مقدس هستیم:)💛🌱
https://harfeto.timefriend.net/632125608
#نظراتتون
سلام بزرگوار 🙃
بلہ فرمودهـ ے شما ڪاملا صحیح هست...
طے دیدار ها و صحبت هایے کہ بندهـ با نویسندهـ داشتم
بارهـا ازشون این مطلب رو شنیدم کہ میگن رمان نباید آبکے باشہ
هرڪس هرچے بہ ذهنش رسید رو بنویسہ و چاپ کنہ
و ایشون سعے بر این دارن کہ نوشتشون خیلے خیلے مفید باشہ
و در این نوشتہ هم سعے بر اموزش سبڪ زندگے دارند
ایشون علاوهـ بر نوشتن ڪتاب
کتاب هایے هم نقد مےکنند کہ سعے میکنم داخل ڪانال قرار بدم نقدهاشون رو
نوشتہ هاے ایشون خیلے عمقے هست
و وقت زیادے هم براے نوشتہ هاشون میذارن
الحمدالله کہ خوشتون اومدهـ🦋✨
التماس دعا🙏🏻🌹🍃
#نظراتتون
سلام علیڪم بزرگوار
سلامت باشید
خیر بندهـ خودم شخصا از نویسنده در این بارهـ سوال ڪردم و ایشون هم هیچ مشڪلے با انتشار رمان هاشون
البتہ بعضے از رمان ها در فضاے مجازے ندارند
ایشون کتاب هاشون رو وقف در گردش قرار دادند
انتشارات هم با این شرایط با نویسندهـ ے عزیزمون قرارداد بستند و درکل خیالتون از این بابت راحت باشہ
هیچ اشکال شرعے نداره
اگر با این توضیح قانع نشدید پےوے درخدمتتونم
@sarbaze_gordane118
ممنون از توجهتون✨💎🌱
#یا_اسدالله_الغالب🌺
رازِ خوشبختـے ما داشتـن عشق علیسٺ
ما ڪه با عشق علے ڪسب سعادٺ ڪردیم
لحظاتے ڪه بہ لب زمزمہ داریم علــے
بہ خدا ، طبقِ روایاٺ عبادٺ ڪردیم
#در_انتظار_غدیر 🌸
#فقط_حیدر_امیرالمومنین_است ❤️
#فقط_به_عشق_علے
#تنهاپنجروزدیگر😍
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#حدیثغدیر
پیامبر اڪرم صلاللهعلیہ
وقتے مےخواهید بہ علے سلام دهید اورا امیرالمومنین خطاب کنید و این لقبے است کہ خدا براے علے علیہالسلامقرار داده است.😍✨
#فقط_بہ_عشق_علے
#فقط_حیدر_امیرالمؤمنین_اسٺ
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#حـسـیـن_جـانــ
دلــهــا بـــہ دیـدار
مـحـرم بـیقـرارند
هجده شـب و روز
دگـر چـشم انتـظارند
تــا کربـلـا آسـوده
خاطر بـاش زیـنـب
هـجـده یَـلِ زهـرا
بــرایــت جان نثارند
#۱۸_شب_تا_محرم_حسیـنـے
#شبتون_حسینے ♥️✨
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#پایدرساستاد
غدیر
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3