امام خمینے|ره| :)✨
🌱تمام دستگاه هایے کہ الآن بہ کار گرفتہ شدھ اند در کشور ما..، باید توجہ داشتہ باشند کہ خودشان را مهیا کنند برای ملاقات با #حضرت_مهدی (عج)!
#وعدھ_ظهور😍
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
|•°✨
اونقدرحسینۍباش:)🙃🌱
ڪہرفیقٺازنفساٺآرامشبگیرهـ:)
.
.
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
|•°🌱
گفٺہبودمبہڪسۍعشـ🖤ـق
نخواهمورزید...:)
روضہخانگفٺ^حسین؏^
ٺوبہمنریخٺبہهمــــــــــــ🕊
.
.
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#ناحله
#پارت_صد_و_بیست_و_یک
داشتم با انگشتام ذکر میگفتم که باشنیدن صدای آقای موحد از جام بلند شدم از اتاقش اومد بیرون و با یه سری پرونده که تو دستش بود سمت من میومد به پشتم نگاه کردم مطمئن بودم متوجه من نشده بلند شدم لباسمو مرتب کردمو با لبخند رفتم سمتش حالا متوجه من شده بود...
از حرکت ایستاد و رو به روم اومد دستمو دراز کردم سمتش و گفتم:سلام علیکم!
یه نگاه به سر تا پام انداخت و خیلی خشک بهم دست داد
بابای فاطمه:و علیکم السلام آقای دهقان فرد!اتفاقی افتاده؟
محمد:راستش...
یه نفس عمیق کشیدمو ادامه دادم:راستش میخواستم که اگه میشه یه چند لحظه ای وقتتون و بگیرم!
بابای فاطمه:برایِ؟قطعا کارِ دادگاهی ندارید اینجا درسته؟
سرمو بلند کردمو صاف تو چشماش زل زدم
محمد:بله!میخوام اگه اجازه بدین با خودتون حرف بزنم!
بابای فاطمه:ببینید آقای دهقان فرد اگه میخواید راجع به دخترم حرفی بزنید باید بگم که حرفِ من همونه و هیچ تغییری نکرده حتی اگه صدها سال هم بگذره!شما هم بهتره انرژیتون رو جایِ دیگه ای صرف کنید!در ضمن!تاکید کنم که اینجا محلِ کارِ منه!لطف کنید برگردید همونجایی که بودید اگه اون شب من چیزی نگفتم فقط به خاطرِ مراعاتِ حالِ جمع بود.
همینطور پشت هم حرف میزد و من بدون اینکه چیزی بگم فقط میشنیدمو نفس های عمیق میکشیدم آره چقدرم که تو مراعاتِ حالِ جمع رو کردی!یخورده مکث کرد خواست دوباره ادامه بده که گفتم:لااقل بزارید منم حرفام رو بزنم آقای موحد!
بابای فاطمه:حرفِ دیگه ای هم مونده؟آقا شما به خودتون نگاه کردید؟به خانوادتون؟به طبقه اجتماعیتون؟به سنتون؟و همچنین به ما نگاه کردین؟!چه وجهِ مشترکی پیدا کردی که با این جرئت الان اینجا ایستادی؟
حالم بدتر همیشه بود سعی کردم حالمو پشت لبخندم پنهون کنمو چیزی نگم تو دلم حضرت زهرا رو صدا کردمو گفتم:آقای موحد!!!خواهش میکنم!
سکوتشو که دیدم ادامه دادم!حدس میزدم دردش چیه اون فکر میکرد من به خاطر موقعیت اجتماعی و پولش بهش پناه آوردم
محمد:به خدا اونطوری که شما فکر میکنید نیست!به حضرت زهرا نیست!شما حتی اجازه ی حرف زدن به من نمیدید!آقای موحد!
خواست دوباره ادامه بده که گفتم
محمد:لطفا....
لطفا بزارید ادامش رو بگم شما مشکلتون اختلاف سنی نیست ولی با این وجود باید بگم حضرت زهرا با امام علی هم تفاوت سنیشون زیاد بود آقای موحد!شاید ما از دوتا خانواده با فرهنگ و عقاید متفاوت باشیم ولی اصلِ مقوله ی ازدواجم همینه!دوتا آدم از دوتاخانواده ی کاملا متفاوت زیر یه سقف باهم کنار بیان شما دخترتون رو نازپرورده بزرگکردین درست!؟من شاید تو شرایط این چنینی بزرگ نشده باشم ولی میتونم قسمتی از این شرایط رو فراهم کنم آقایِ موحد!شاید نتونم شرایط مادی آنچنانی فراهم کنم ولی از استحکام زندگی ای که با عشق شروع شه مطمئنم...
دوباره حالم بد شده بود!زیاد عصبی شده بودم و باید قرص میخوردم سعی کردم کاری نکنم که از حالم با خبر شه نگاه تمسخر آمیزش حالمو بدتر میکرد به خدا پناه بردمو از حضرت زهرا کمک خواستم سرمو انداختم پایین و نگاهم به انگشتی که از بس با ناخون هام باهاش ور رفتمو قرمز شده بود افتاد یه نفس کوتاه کشیدمو گفتم:آقای موحد من به دخترشما....
من به دخترتون علاقه دارم!!!!
چندثانیه گذشت که واکنشی نشون نداد سرمو آوردم بالا تا از قیافش تشخیص بدم تو چه حالیه!با عصبانیت دستاشو مشت کرده بود و نگام میکرد لبخند زدمو جلوتر رفتمو گفتم:بزنید
انگار منتظر این کلمه بود هنوز از دهنم خارج نشده یه سمت صورتمسوخت حس کردم سبک شد.
بابای فاطمه:دیگه اطرافِ خودمو خانوادم نبینمت!!!متدینِ....!!!!
دیگه چیزی نگفت و راهش رو گرفت و رفت! دستمو جای دستش گذاشتم یه لبخند زدم!خیلی وقت بود سیلی نخورده بودم شاید تاوانِ عاشق شدنه!شایدم...!
حرفش مثلِ یه تیری بود که قلبم رو شکافت ولی با این حال از خودم راضی بودم!قلبِ نا آرومم آروم شد دلیلِ این آرامش و رضایت رو نمیدونستم خواستم برم که یه دستی رو شونم نشست برگشتم عقب!مصطفی بود!دستشو با تمسخر دو سه بار رو شونم بالا و پایین کشید.
مصطفی:ایرادی نداره!سیلیِ عشقه دیگه!هر که طاووس خواهد جورِ هندوستان کشد!فاطمه که داره تاوانِ غلطاشو میده...
مونده تو!تازه اول راهه!جا زدی پسر؟جا نزن بابا می ارزه به لمس دستاش!
نمیخواستم بزنمش بی اراده لبخند رو لبام بود ولی با آخرین جمله اش همه ی بدنم لرزید دستام بی اراده مشت شد انگشت اشارشو دراز کرد سمت گردنم ادامه داد:آخی!رگ غیرتته؟عشقش برات نمیمونه ها!فاطمه به عشق منم پشت پا زد عوضی!!!
دیگه کنترلم از دستم خارج شد نمیدونم چیشد که مشت دستم تو صورتش نشست چند نفری بهمون نگاه میکردن و بقیه مشغول کاراشون بودن دستشو گذاشت رو دماغش که خون میومد
انتظار این کارمو داشت!جا نخورد...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور.
@mashgh_eshgh_313
#ناحله
#پارت_صد_و_بیست_دو
واکنشی نشون نداد یه جورایی مطمئن بود دستمو گرفتم زیر چونش و گفتم:اون به عشق پشت پا نزد!تو عاشق نبودی اگه هم فکر میکنی عاشقش بودی باید بگم این فقط یک توهمه!یه بارِ دیگه اسم فاطمه رو از زبون کثیفت بشنوم هر چی دیدی از چشم خودت دیدی!
این رو گفتمو راهمو سمت در خروجی کشیدم لرزش دستام کنترل شدنی نبود نفهمیدم چجوری به خونه رسیدم!!!
قرار بود دوهفته دیگه به مرز اعزام بشم برای تلاش کردن فقط دو هفته فرصت داشتم برای این دوهفته ام به سپاه ساری انتقالی گرفتم از نرگس شماره مادر فاطمه رو گرفتمو بهش زنگ زدم قرار شد بعد تموم شدن شیفتش برم بیمارستان تا باهاش حرف بزنم سرگرم کارام شدم...!
انقدر که این پله هارو رفتم بالا و اومدم پایین پاهام درد گرفته بود روی صندلی نشستمو چشمم به ساعت خورد با دیدن عقربه کوچیک رو عدد ۵ از جام پریدم دو ساعتی بود که بیشتر بچه ها رفتن من اضافه مونده بودم تا از اینجا مستقیم پیش مادر فاطمه برم وسایلم رو برداشتمو تو ماشینم نشستم با سرعت به سمت بیمارستان حرکت کردم نمیخواستم دیر برسمو وِجهَمو پیشش خراب کنم ماشین رو کنار خیابون پارک کردمو رفتم داخل سرمو چرخوندمو اطراف رو گشتم وقتی پیداش نکردم رفتم سمت یکی از پرستارا و گفتم:سلام خانوم ببخشید خانوم کیان دخت رحیمی رو میشناسید؟
پرستار:سلام بله چطور؟
محمد:ببخشید من کجا میتونم پیداشون کنم؟
پرستار:طبقه بالا
محمد:ممنون
از پله ها بالا رفتم وقتی تو سالن پیداش نکردم خواستم دوباره صداش کنم که یکی صدام زد:آقا محمد؟
برگشتم سمت صدا که با لبخندش مواجه شدم
اومد نزدیک تر و گفت:حالتونخوبه؟میشه چند لحظه منتطرم بمونید؟
محمد:ممنونم چشم
رفت تو یه اتاقی و درو بست نشستم رو صندلی سفید راه رو و به ناخنام زل زدم چند دیقه بعد مامان فاطمه کنارم ایستاد و گفت:ببخشید منتظرتون گذاشتم
از جام بلند شدمو گفتم:خواهش میکنم
لباس فرم سرمه ایش رو عوض کرده بود و چادر سرش کرده بود همراهش از بیمارستان خارج شدم وجودش بهم حس خوبی میداد کنارش اضطراب نداشتم ولی برعکس کنار شوهرش از استرس زیاد به زحمت میتونستم حرف بزنم
رویِ نیمکت نشستیم برگشت سمتمو باهمون لبخند نگام کرد سرمو انداختم پایین که گفت:خب؟چیکارم داشتین؟
تو دلم یه بسم الله گفتمو از خدا خواستم مادر فاطمه با شوهرش همفکر نباشه
محمد:من ازتون کمک میخوام
مامان فاطمه:کمک برای چی؟
محمد:راستش بعد از شبی که اومدیم خونتون من یه ملاقات با آقای موحد داشتم که...
مامان فاطمه:آره میدونم احمد گفت راجبش بهم
محمد:من فکر میکنم اگه شما کمکم کنید،بتونم زودتر ایشونو راضی کنم ....
چیزی نگفت که ادامه دادم: یجورایی الان همه مخالف منن و روبه روم ایستادن البته با وجود خدا کنارم من حق ندارم بگم تنهام ولی...
مامان فاطمه:آقا محمد؟
سرمو بالا گرفتم
مامان فاطمه:چرا داری میجنگی؟
محمد:شما هممیخواین بگین من دارم اشتباه میکنم؟
مامان فاطمه:نه من همچین حرفی و نمیزنم فقط میخوام برام دلیل بیاری تا بدونم میتونم کمکت کنم یا نه؟
نگاهمو به زمین دوختمو برای دومین بار به خودم جرئت دادم تا بگم:من به دخترتون علاقه دارم.
چشمامو بستمو منتظر موندم برای دومین بار سیلی بخورم چند لحظه گذشت نگاش کردم هنوز همون لبخند روی صورتش بود با دیدن لبخندش دلم گرم شد و با جرات بیشتری ادامه دادم:واسه رسیدن به هدفای باارزش نباید جنگید؟
مامان فاطمه:چرا باید جنگید!
اگه بگم از شنیدن اینجمله اش از ذوق قند تو دلم آب نشد دروغ گفتم
ادامه داد:اگه واقعا دوسش داری حالا حالا ها باید بجنگی چون پدر فاطمه آدم سرسختیه خیلی کم پیش میاد حرفش دوتا شه نمیخوام نا امیدتون کنم با این حرفا فقط میخوام همچی رو بدونین
مصطفی رو که مطمئنا الان میشناسین واسه پدر فاطمه خیلی با ارزش و محترمه احمد ارتباط خیلی صمیمی با پدر مصطفی داشت درست مثلِ دوتا برادر بودن اما بعد مخالفت فاطمه از ازدواجش با مصطفی دیگه چیزی مثله سابق نشد و هنوز هم احمد پیش برادرش احساس شرمندگی میکنه شاید دلیل اصلی اینکه احمد با شما مخالفه اینه که فاطمه تمام خاستگارای قبلیش و رد کرد و حتی اجازه نداد که پاشون رو تو خونمون بزارن اما شما...!
منتظر موندم که جمله اش و کامل کنه ولی ادامه نداد و به جاش گفت:فقط اینو خیلی خوب میدونم این سرسختی و لجبازی همیشگی نیست و اگه تلاش کنین احتمال داره ورق به نفعتون برگرده.
از جاش بلند شد منم ایستادم و گفتم:شما بهم کمک میکنین؟من قسم میخورم که خوشبختش کنم.
لبخند زد و گفت:امیدوارم موفق بشین خداحافظ.
با اینکه جوابمو سر راست نداده بود حداقل فهمیدم مثلِ پدر فاطمه بامن مخالف نیست
خداروشکر کردموتو ماشین نشستم...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور
@mashgh_eshgh_313
#ناحله
#پارت_صد_و_بیست_و_سه
شونه کوچیکمو از داشبورتم در آوردمو به موهام حالت دادمو ریشمو مرتب کردم با عطرم دوش گرفتمو بعد ازاینکه یه بار دیگه تیپمو چککردم از ماشین پیاده شدم ساعت کاریم که تموم شد بلافاصله اومدم محل کار آقای موحد منتظرموندم بیاد بیرون تا برم پیشش چشمم خورد بهش دست راستش با باند بسته شده بود تا جلوی در دیدمش دوییدم سمتش با دیدنم پلک هاشو روی هم فشرد و با حرص گفت:لعنت بر شیطان
با خوشرویی سلام کردم که گفت:علیک
ورفت اون سمت پیاده رو دنبالش رفتمو گفتم:میتونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟خیلی کوتاه؟!
به حرفم اعتنایی نکرد حس کردم منتظره کسیه ماشینشو ندیده بودم به ذهنم رسید شاید نتونه رانندگی کنه واسه همین گفتم:میخواین من برسونمتون؟
چپ چپ نگام کرد و دوباره نگاهشو چرخوند اون سمت خیابون و گفت:راننده ای شما؟
خواستم جواب بدم که چند نفر از اون سمت خیابون اومدن سمتمون یکیشون گفت:آقای موحد ببخشید دیر شد!!!
من رو هل داد عقب و درِ ماشین پشت سرمو باز کرد و نشست یکی دیگشونم تو ماشین کناری نشست آقای موحدم بدون توجهی به من نشست تو ماشین به سرعت از جلوم رد شدن کلافه نشستم تو ماشینم و به این فکر کردم اصلا امکان داره بتونم این آدمو راضی کنم؟هواتاریک شده بود خسته شده بودم وقتم داشت تموم میشد و من هنوز هیچ پیشرفتی نکرده بودم نمیشد دست رو دست بزارمو تا فردا صبر کنم رفتم مسجد نمازمو که خوندم برگشتم تو ماشین پامو گذاشتم رو گاز و سمت خونشون حرکت کردم با سرعت رفتم تا شاید قبل رسیدنش بتونم برسم جلوی خونشون پارک کردمو صندلیمو دادم عقب و منتظر موندم ساعت همینطور میگذشت و هیچ خبری نبود هواتاریک شد فهمیدم قبل از من به خونشون برگشته سرمو روی فرمون گذاشتم فضای خونه خودمون اذیتم میکرد ریحانه ام خونه نبود واسه همین به خونه برنگشتم گفتم یخورده دیگه هم صبرکنم پلک هام سنگین شد
(پدر فاطمه بهم نزدیک شده بود دوتا دستشو روی گلوم گرفت و محکم فشرد در حالی که دندوناشو از خشم روی هم فشرده بود داد زد:من جنازه دخترمم روی دوشت نمیزارم
احساس خفگی میکردم نفس کم آورده بودم سعی کردم صداش کنم ولی جونی برام نمونده بود...)
با صدای بوق ماشین با وحشت از خواب پریدم
تا چشم هامو باز کردم نگاهم افتاد به آقای موحد که با لباس ورزشی روی صندلی کنارم نشسته بود و با اخم بهم زل زده بود گلوم خشک شد به اطرافم نگاه کردم تمام اتفاقای دیشب یادم افتاد هنوز تو ماشین جلوی خونشون بودم از شدت ترس و هیجانم بخاطر خوابی که دیده بودمو حضور بابای فاطمه تو ماشینم زبونم نمیچرخید انگار منتظر بود حرف بزنم فکر میکردم دارم خواب میبینم با تعجب به اطرافم نگاه کردم که گفت:خواب نیستی
نگاهم افتاد به عقربه های ساعتی که رو مچم بسته بودم فکر کردم اشتباه میبینم گوشیمو روشن کردم ساعت ۶ و۲ دقیقه و نشون میداد
یهو داد زدم:یا حسینن نمازم
با لحن آرومی گف :هنوز قضا نشده
از ماشین پیاده شد منماومدم پایین و از صندوق یه بطری آب برداشتمو وضو گرفتم سجاده ای هم که همیشه تو ماشینم بود رو برداشتمو پهن کردم
تازه یادم افتاد جهت قبله رو نمیدونم برگشتم عقب که دیدم آقای موحد ایستاده و نگام میکنه بدون اینکه چیزی بپرسم به سمتی ایستاد وگفت:اینوره
بدون توجه به حضورش نمازمو بستم نمازم که تموم شد متوجه شدم هنوزم ایستاده اومد سمتم و گفت:از کی اینجایی؟
شرمنده گفتم:از دیشب...به خدا قصد بدی نداشتم میخواستم منتظر بمونم وقتی دیدمتون باهاتون حرف بزنم نفهمیدم کی خوابم برد!
نگاهش مثل قبل پر از خشم نبود
بابای فاطمه:خب پس شانس آوردی خودتو ماشینتو نبردن سجادمو جمع کردمو توی ماشین گذاشتم اومد کنارم ایستاد یاد خوابم افتادم همون دستش که دورش باند پیچیده بود رو گذاشت رو صورتم با تعجب نگاش میکردم خودمو آماده کرده بودم که دوتا سیلی خوشگل تر ازش بخورم روی صورتم جایی که دفعه قبل سیلی زده بود دست کشید و با لحنی که آروم تراز قبل بود گفت:ببین پسرجون تو آدم خوبی هستی منو ببخش بخاطر حرفایی که از روی عصبانیت بهت زدم ولی خواهش میکنم دور فاطمه ی منو خط بکش مسیر خودت رو برو با کسی که شبیه خودته ازدواج کن تمام حرف من همینه ایندفعه هم این اشتباهتو میبخشم ولی دیگه نمیخوام اینورا پیدات بشه!نمیخوام دیگه ببینمت!میفهمی؟
چیزی نگفتم که در طرف راننده ماشین رو باز کرد
وقتی نشستم درو بست و یه لبخند ساختگی تحویلم داد از خونشون دور شدم حس کردم سرگیجه داشتم به هر زوری بود خودمو به محل کارم رسوندم تو اتاقم نشسته بودم سرم رو تنم سنگینی میکرد یه شکلات برداشتمو گذاشتم دهنم
شیرینیش حالمو بهتر کرد...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزا پور.
@mashgh_eshgh_313
#ناحله
#پارت_صد_و_بیست_و_چهار
تو دلم گفتم بیچاره آقای موحد بر خلاف میلش مجبوره هر روز منو ببینه.
ازینکه هی تنهایی رفتم دنبالش خسته شدم تصمیم گرفتم امروز با محسن در میون بزارم زودتر از همه رسیده بودم تو دفتر کسی نبود مشغول کارام شدم تا محسن بیاد یه چند دقیقه گذشت محسن شیرینی به دست وارد شد!ایستادمو بهش دست دادمو گفتم:سلام
محسن:سلام بر دلاور مرد شریف استان مازندران
خندیدم
محمد:چیه کبکت خروس میخونه؟
شرینیو دراز کرد سمتمو گفت:چرا نخونه؟؟؟شمارم میبینیم صبرکن!
محمد:بگو حالا چیشده؟
محسن:نمیگم بیا یه شیرینی بردار
محمد:محسن میزنم تو سرت!!!
محسن:باشه باشه
محمد:بگو
محسن:چشممم.
از توجعبه یه شیرینی برداشتم!
محمد:خب؟
محسن:به سمع و نظرتون برسونم که ان شالله اگر خدا بخواهد به حول و قوه ی الهی برای بار دوم شما دارین عمو میشین دوست عزیز و شریفتون داره بابا میشه
چشم هام از حدقه بیرون زد
محمد:خب شوخی قشنگی بود
محسن:دیوونه من باتو شوخی دارم؟
محمد:جدی میگی محسن؟
محسن:اره
بغلش کردمو تبریک گفتم.
محمد:ایول تبریک میگمممم الهی قدمش خیر باشه واسه عموش و بابا مامانش!
محسن:ایشالله ایشالله.
اومد نشست سر جاش از خوشحالی محسن خوشحال بودم نگام کرد و گفت:چیه محمد؟چند وقتیه دل و دماغ نداری؟چت شده؟
محمد:نمیدونم محسن نمیدونم.
محسن:چیو پنهون میکنی ازم؟
محمد:محسن...!ی چیزی بگم بهت؟
محسن:بگو
محمد:من رفتم خواستگاری
با چشم های گرد شده بهم زل زد
محسن:خب؟کیه ان شالله این زنداداشِ گرام؟
محمد:محسن!!!
محسن:بگو دیگه!
محمد:فاطمه!
محسن:فاطمه کیه؟من میشناسمش؟
محمد:اره!
محسن:نکنه...!
چشم هامو بستمو گفتم:اره
محسن:وای محمدددد!!!!چه غلطی کرررردیییی!!!؟
خواستگاری کی رفتییی؟دیوانه ی عالممممم تو اصلا چته؟میدونی کیه اون دختر؟همونیه که ما از روی زمین جمعش کردیم این همونه با اون وضع!!!محمد خنگ شدی؟
محمد:نه!
محسن:خفه شو!!!
محمد:محسن میزنمتا.
محسن:تو رفتی خواستگاری دوستِ خواهرت؟بابا اون همسن بچته!!
محمد:محسن ی کلمه دیگه بگی ازینجا میرم.
سکوت کرد و با اخم بهمخیره شد.
محمد:باباش خیلی سرسخته خیلی ها خیلی محسن.
محسن:اصلا چیشد به این نتیجه رسیدی بری خواستگاریش؟
محمد:محسن لطفا اجازه بده حرف بزنم من دوسش دارم!!!
محسن خیره موند تو صورتمو چیزی نگفت!
محسن:خب؟
محمد:محسن من دوسش دارم ولی باباش نمیزاره حتی باهاش حرف بزنم.
محسن:از کی دوسش داری؟
محمد:نمیدونم به حضرت زهرا!تا به خودم اومدم دیدم دوسش دارم!اولش حس عجیبی بود ولی بعد مطمئن شدم.
محسن:چرا زودتر نرفتی خواستگاریش؟
محمد:ترسیدم
محسن:با وجودِ خدا؟
محمد:من گناه کردم اره من با وجود خدا اول ترسیدم بعد دیدم حسم داره منو به گناه میکشه اول از چهارتا نگاه...
وای محسن!اگه باباش نزاره....!!
محسن:نگران نباش خدا هست!
محمد:نمیدونم چطور یهو شد همه ی...!!
محسن:امیدت ب خدا باشه!
محمد:میخوام باهام بیای بریم پیش باباش دوباره!
محسن:من بیام؟
محمد:اره!شاید تو بتونی راضیش کنی!
محسن:هعی تا الان ب من نگفتی الان که کارت گیر افتاد...
محمد:عجب آدمی هسی توها میخوای تنهام بزاری؟
محسن:نه ولی ازت دلخورم باید از دلم در بیاری
محمد:چشم کی وقت داری بریم پیشش؟من صبح پیشش بودم
محسن:چه سیریشی هستی تو!
از حرفش خندم گرفت
محمد:آره خیلی!
محسن:بعدظهر بریم بد نیست؟ باشه واسه فردا.
محمد:دیره اقا دیره!
محسن:ن به امروز و فردا کردنت واسه زن گرفتن ن ب این همه عجله الان واسه چی میگی دیره؟
محمد:چون من این هفته باید برم کردستان
محسن:اها باشه بعد اداره میریم.
سرمو تکون دادمو هر دو مشغول کارهامون شدیم!
در دفترو قفل کردیمو سمت دادگاه رفتیم
منتظر بودیم وقت دادرسیش تموم بشه باهاش حرف بزنیم از اتاقش بیرون اومد محسن رفت سمتشو دست دراز کرد ولی من هنوز رو صندلیم نشسته بودم با اشارش از جام بلند شدم چشم هاش که بهم افتاد گفت:عه عه عه عه! پسرمن از دست تو به کجا فرار کنم؟چرا دست بر نمیداری اقا؟ولمون کن دیگه دل بکن!!!من که حرفامو بهت زدم.
محسن دستشو گرفت و گفت:آقای موحد خواهش میکنم!!!
بهم نگاه کرد و گفت:غوشون کشیدی برام؟
محسن نزاشت ادامه بده!
محسن:نهههه خدا نکنه!!فقط میخوام دو کلمه باهاتون حرف بزنم!
بابای فاطمه:آقا من حرفامو زدم والا آدم از شما کنه تر ندیدم!
محسن گفت:چرا نمیزارین حرف بزنه؟به خدا قصد محمد خیره!اصن شما چیزی از آقا محمد میدونین؟میدونین چیکارست؟
یه نگاه به تیپم انداخت و گفت:قاضی مملکت و تو دادگاه تو روز روشن تهدید میکنی؟هر کی میخواد باشه!چه ربطی داره؟حرف من یکیه.
محسن گفت:آقای موحد خواهش میکنم...
شما اجازه بدین محمد حرفاشو بزنه بعد تصمیمتون رو نهایی کنید تو رو خدا تا وقتی ازش شناخت کافی پیدا نکردید چیزی نگید اقا محمد فرزندِ شهیدِ!خودشم پاسداره!!!
سرشو تکون داد و گفت:هی من یه چیزی میگمشما یه چیز دیگه میگین من اگه نخوام رو این ادم تحقیق کنم باید کیو ببینم؟
محسن ادامه داد:شما به انجام
هر کاری مختارید
منتهی این فقط یه پیشنهاد بود و به جا اوردن حق برادری!
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور.
@mashgh_eshgh_313
#ناحله
#پارت_صد_و_بیست_و_پنج
من از اقا محمد خیلی چیزها یاد گرفتم نمیخوام به شما امرو نهی کنم حملِ بر بی ادبی نشه ولی کاش یه فرصت بهش میدادید!
نگران به محسن نگاه کردم باباش بهم نگاه کرد و گفت:حیف....!!!
مطمئن باش فقط به خاطر فاطمه اجازه میدم فقط به خاطر اون!وگرنه هیچ وقت به خودم اجازه نمیدادم حتی روت فکر کنم!خوشحال شدم یه لبخند زدمو دستمو سمتش دراز کردم بعدِ یکم مکث دستشو اورد بالا و بهم دست داد بعدشم به محسن دست داد خواستم خداحافظی کنم که گفت:فردا شب منتظرتون هستیم!
لبخند رو لبام غلیظ تر شد یه نفس عمیق کشیدمو گفتم:مزاحمتون میشیم.
سرشو تکون داد و رفت به محض دور شدنش محسن دنبالش رفت بعد چند دقیقه برگشت که بغلش کردمو ازش تشکر کردم از دادگاه خارج شدیمو هر کی خونه خودش رفت.
نفهمیدم چجوری شب و صبح کردم به زنداداش اینا گفتم که آماده شن واسه فردا بعد یکم مخالفت بالاخره راضی شدن ریحانه سرسخت تر از چیزی بود که فکرشو میکردم از روح الله و علی خواستم راضیش کنن ولی به هیچ صراطی مستقیم نبود رفتم پیششو با کلی خواهشو تمنا ازش خواستم که باهامون بیاد لباساشو براش بردمو دستش دادم بد قلقی میکرد ولی بعدش راضی شد بوسیدمشو گفتم تا وقتی که حاضر میشن من میرم گل و شیرینی میخرم رفتم تا دسته گلی که سفارش داده بودمو بگیرم بهش نگاه کردم خیلی خوب شده بود
گلای بزرگ داوودی سفید با رز سفید که لا به لاش و گل های ریزِ آبی و یاسی پر کرده بود ترکیب رنگ خیلی جذابی شده بود بعد حساب کردن پولش رفتم سمت شیرینی سرا و دو کیلو شیرینی تر تازه خریدم گذاشتمش قسمت پشت ماشین و تا خونه روندم برخلاف دفعه ی قبل کت و شلوار نپوشیدم یه پیرهن ساده طوسی با شلوار مشکی پوشیدم بعد فرم دادن موهام با سشوار به خودم عطر زدم از همیشه مضطرب تر بودم چراغو خاموش کردمو رفتیم تو ماشین که محسن و شمیم هم رسیدن بعد یه سلام علیک مختصر سمت خونه فاطمه رفتیم.
از ماشین پیاده شدمو زنگ و زدم بعد چند دقیقه یه صدایی اومد و بعدش در باز شد با دیدن قیافه ی بابای فاطمه تو چهارچوب در استرسم بیشتر شد اروم سلام کردمو دستمو سمتش دراز کردم بهم دست داد گل و شیرینیو دادم دستش رفت کنار تا وارد شیم به ترتیب با محسن و علی و روح الله و بقیه سلام علیک کرد و رفتیم داخل قیافه مهربون مامان فاطمه بهم دلگرمی داد به اونم سلام کردیمو وارد خونشون شدیم قیافه ی بی رنگ و روحِ فاطمه که کنار نرده پله ایستاده بود باعث شد چند لحظه مکث کنمو سر جام بایستم سرش پایین بود لبخند روی لبم خشکید اروم سلام کرد جوابشو دادم صورتش زردِ زرد بود دیدنش تو این حالت حالمو بد کرد حس میکردم به زور ایستاده سمت مبل ها رفتیم زنداداش و شمیم و ریحانه به ترتیب باهاش روبوسی کردن و نشستن فاطمه هم به آشپزخونه رفت باباش روی مبل کنارمنشست.
بابای فاطمه:خب آقا محمد بعد کلی اصرار ورزیدن بالاخره موفق شدین بهتون تبریک میگم.
به یه لبخند اکتفا کردم که ادامه داد:خب حالا که اومدیحرفاتو میشنوم.
صدامو صاف کردمو روی مبل جابه جا شدم یه نفس عمیق کشیدمو شروع کردم:اقای موحد!من...
هر چی نیازبود پرسید و جواب دادم میون حرفام هم محسن و علی میپریدن و ازم تعریف میکردن و یه چیزایی به حرف هام اضافه میکردن نمیدونمچقدر گذشت که فاطمه با سینی تو دستش سمت ما اومد سینیو آروم داد دست باباش و کنارش نشست مامانشم یه چیزایی تعارف کرد و نشست تمام حواسم به حرکات ارومِ فاطمه بود نمیدونستم با چه منطقی عاشقش شدم...
البته ب نظرم عشق منطق نمیخواد تمام مدت سرش پایین بود حتی یه ثانیه هم چشماشو ندیدم به هیچ عنوان لبخند نمیزد یاد حرف باباش افتادم
"فقط به خاطر دخترم..."
حرفای مادرش تو ذهنم مرور شد
"فاطمه همه ی خواستگاراشو رد کرد...
ولی شما!!..."
الان دیگه مطمئن بودم فاطمه دوستم داره اگه مخالف بود باباش میگفت دخترم نمیخوادت دیگه دنباال بهانه نمیگشت...!
ته دلم قرص شد محسن از شغلم حرف میزد و من حتی کلمه ای از حرفاش نفهمیدم...!
درگیرِ حال فاطمه بودم که یکی آروم به بازومزد نگاه منتظرشون رو که دیدم فهمیدم چیزی گفتن که من نشنیدم بابای فاطمه متوجه شد و گفت:میگم شغل پر خطری داری
نگاش کردم که ادامه داد:چجوری دخترمو به تو بدم وقتی مشخص نیست کی خونه ای کی نیستی؟کی بت ماموریت میخوره؟این کار من یه ریسک نیست؟تو بودی با سرنوشت دخترت بازی میکردی؟
تکیه داد به مبل و گفت:خب میتونی چیزی بگی تا خیالم از این بابت جمع بشه؟
نگاه همه رو حس میکردم انگاری کنجکاو شدن ببینن چه جوابی میدم بهش نگاهم رو فاطمه برگشت واسه اولین بار چند ثانیه نگاهم به نگاهش گره خورد...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور.
@mashgh_eshgh_313
🦋🍃•°شہد شیرین شہادٺ را
ڪسانے مےچشند ڪہ...
شہد شیرین گݩاه را
نچشند!
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
[روضه بیش از این نمی گویم، ولی نجار شهر
کاش می کوبید یک مسمار کوچک تر به در]
#فاطمیہ🖤
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
وَ قُولُوا لِلنَّاسِ حُسْناً🍃
بـا مـردم بہ زبـان خـۅش سـخـݩ بـگـۅیید👌🏻
*سۅره بقره/آیہ۸۳*
#ڪلام_اللهـ 🦋
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
هرجـاسوال شد دلتـ❤️ درکجا خوش است؟بۍ اختیار بردهانـم •|کربلا|♡ نشست✨
#بیـو🦋🥀
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
|شَهیدانہ|💌🕊
+دخترشانزده ساله ای که
یازده ماه شکنجه وحشیانه منافقین
کشیده شدن تمام ناخنها
گردندان باسر تراشیده در روستاها
و زنده به گورشدن را
به اهانت به ارزش های انقلاب
و توهین به امام و رهبرش
ترجیح داد...
#شهیدهجآنمناهیدفتحی❤️✨
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#بیوگرافۍ 🕊
حرمفاطمہآغوشخداسٺ:)⛲️💔
.
.
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#ناحله
#پارت_صد_و_بیست_و_شش
مطمئن شدم از چیزی که میخواستم بگم یه نفس عمیقی کشیدمو گفتم:من قسم میخورم بدون رضایتشون هیچ ماموریتیو قبول نکنم
بابای فاطمه:حتی اگه اخراج بشی؟
مطمئن بودم هر زمان که بخوام میتونم فاطمه رو راضی کنم شاید سخت باشه ولی غیر ممکن نیست واسه همین با خیال راحت گفتم:در این صورت هم به قولم عمل میکنم
ریحانه با اخم نگام میکرد علت خشمشو میدونستم من خیلی از دخترایی که ریحانه معرفی میکرد و به این بهانه که ممکنه با کار من موافق نباشن ردمیکردم اما الان...!
شاید علت تعجب همه به این خاطر بود که اونا چیزیو که من تو نگاه مضطرب فاطمه خوندم
نمیدیدن مادر فاطمه که کنار پدرش نشسته بود آروم بهش چیزی گفت پدر فاطمه واکنشی نشون نداد محسن که سکوت جمع رو دید از نوع شروع کرد به حرف زدن سعی داشت کارمو راحت جلوه بده و از خوبی هاش بگه تو دلم خدا رو بابت داشتن محسن شکر کردم دوباره سکوت به جمع برگشته بود همه منتظرشنیدن حرفی از بابای فاطمه بودن بعد چند لحظه به فاطمه نگاه کرد و گفت:فاطمه جان راهنماییشون کن
فاطمه از جاش بلند شد و میخواست از پله ها بالا بره که من هم با اشاره محسن ایستادمو با لبخند به پدر فاطمه گفتم:حیاط قشنگی دارین اجاره میدین بریم حیاط؟
پدر فاطمه با لبخندی که بیشتر به پوزخند شبیه بود گفت:بله بفرمایید
فاطمه مسیریو که رفته بود رو به سمت حیاط برگشت وایسادم تا اول اون بره بعد من پشت سرش بیرون رفتمو درو بستم کفشمو پوشیدمو آروم قدم برداشتم فاطمه هم کنارم میومد رفتم سمت گل های باغچشون که به کناره های حیاط بزرگشون زینت داده بود از شدت هیجان نمیدونستم باید چیکار کنم انقدر حس خوبی داشتم که دلم میخواست مثلِ بچه ها که با دیدن چیزی به وجد میان تو حیاطشون بچرخم رو کناره حوضچه نشستم فاطمه هم روبه روم ایستاد لرزش دستاش به وضوح مشخص بود فهمیدم اگه بخوایم اینطوری پیش بریم تا فردا فقط باید تو حیاط راه برم و زیر پای فاطمه هم علف سبز شه هرچی بیشتر بهش نگاه میکردم بیشتر متوجه تغییرش با دختر سربه هوا و شیطونی میشدم که قبلا میشناختمش سر به زیریشو که میدیدم یاد وقت هایی میافتادم که گیج و خیره نگام میکرد حس میکردم دلم واسه اون خاطراتم تنگ شده همونطور که نگاهم به زمین بود گفتم:بشینید لطفا آروم قدم برداشت داشتم با نگاهم قدم هاشو دنبال میکردم که چشمم خورد به سوسک سیاه و گنده ای که تو فاصله دوقدمی فاطمه رو زمین بود و شاخک هاشو تکون میداد میخواستم بهش بگم که دیگه دیر شده بود و روش لگد کرد با لحن تاسف باری گفتم:بدبخت و کشتینش
با تعجب رد نگاهمو گرفت و رسید به پاهاش
یه قدم عقب رفت تا نگاهش به سوسک زیر پاش افتاد یه جیغ بنفشی کشید و رفت عقب که چادر بلندش زیر کفشش گیر کرد و از پشت کشیده شد روی زمین نشست خیلی خندم گرفته بود ولی واسه اینکه ناراحت نشه خودمو کنترل کردم
از جام بلند شدم با فاصله روی زمین کنارش نشستم واسه اینکه فراموش کنه و خجالت نکشه شروع کردم به حرف زدن:فاطمه خانوم من ازتون یه خواهشی دارم
نگاه خجالت زدشو به من دوخت
محمد:میخوام ازتون خواهش کنم واسه من همیشه یه بله کنار بزارین
منظورمو نفهمید که گفتم:بودین و شنیدین حرفاییو که با پدرتون زدم من شغلم اینه و واقعا عاشق کارمم با تمام سختی ها و...
چند لحظه مکث کردمو گفتم:من نمیتونم شمارو از دست بدم ولی میخوام که...
سرمو اوردم بالا تا جمله امو کامل کنم که متوجه قطره اشکی که از گوشه چشماش سر خورد شدم
دلم گرم شدم با اعتماد به نفس بیشتری ادامه دادم: چیزایی که بهتون میگمو نمیتونم از هیچ آدم دیگه ای درخواست کنم من میخوام که همراهم باشین تو مسیری که انتخاب کردم برای رسیدن به اهدافم حمایتم کنین تحت هر شرایطی با من بمونین اینایی که میگم شرط نیستا من در حدی نیستم بخوام براتون شرط بزارم اینا فقط خواهشِ...
بهم این افتخار و میدین؟همسفرم میشین؟
اشک هاش بیشتر شده بود
محمد:گریه چرا؟مگه روضه میخونم؟
بین گریه یه لبخند شیرین زد و سرشو تکون داد مثلِ خودش لبخند زدمو یه نفس عمیق کشیدم.
آروم گفتم خدایا شکرت سرمو سمت آسمون گرفتم امشب ماه تو قشنگ ترین حالتش بود کامل و درخشان تر از همیشه بود!با یه لحن آرومی گفتم:امشب چقدر از همیشه قشنگتره!
بعد چند لحظه با لحن آروم تری گفتم:چقدر شبیه شماست!
فاطمه:چی!؟
امشب واسه دومین بار صداشو شنیده بودم
چند لحظه بهش نگاه کردمو ماه رو نشونش دادم لبخند زد واشکاشو پاک کرد وخجالت زده نگاهشو به زمین دوخت دیگه از حرف زدنش نا امید شده بودم که با صدای آرومی گفت:منم یه خواهشی دارم!
از اینکه میخواست حرف بزنه خوشحال شدمو با اشتیاق منتظر ادامه جمله اش موندم بعد چند لحظه به سختی گفت:میشه هیچ وقت تنهام نزارین؟
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزا پور.
@mashgh_eshgh_313
#ناحله
#پارت_صد_و_بیست_و_هفت
جوابی به سوالش ندادم که سرشو بالا گرفت و نگام کرد.
محمد:بخوام همنمیتونم!
از جام بلند شدم اونم پاشد داشت چادرشو میتکوند که گلی که از حیاطشون چیدمو جلوش گرفتم با تعجب نگاه کرد که گفتم:نشد دست گل و به خودتون تقدیم کنم ولی این شاخه گل که واسه خونه خودتونم هستو از من قبول کنید.
خندید و گل و از دستم گرفت نشست کنار حوض و به گل تو دستش خیره شد رفتم طرف حوضچه اشون و به لوله هایی که مرکز حوضچه قرار داشت زل زدم پرسیدم:خرابه؟
فاطمه:چی؟
محمد:آبشار حوضتون !
فاطمه:نه خراب نیست
شیطنتم گل کرده بود رفتم طرف شیر کنار حوضچه و بازش کردم یهو فاطمه گفت:نههه اون نیست
و از جاش بلند شد دیگه برای بستنش دیر شده بود و قبل اینکه بخوام ببندمش فاطمه خیس آب شده بود اون شیر واسه مرکز حوض نبود برای لوله های اطراف حوض بود و مسقتیم تو صورت فاطمه خورد با تشر گفت:آقا محمددددد
نمیدونستم چرا وقتی فاطمه اسممو تلفظ میکنه اسمم قشنگ تر میشه عینکشو در اورد و گذاشت کناره حوض داشت صورتشو خشک میکرد شرمنده طرفش رفتم همونطور که آروم میخندیدم عینکشو برداشتم با تعجب نگام میکرد براش سوال بود که چرا عینکشو برداشتم باگوشهء پیراهنم شیشه هاش رو تمیز کردمو سمتش گرفتم عینکشو با خجالت از دستم گرفت نگاهمون که به حوض افتاد زدیم زیر خنده داشتیم میخندیدیم که صدای ریحانه بلند شد!
ریحانه با بهت گفت:محمد یک ساعته چیکار میکنین شما؟؟چقدر حرف داشتین؟بیاین بالا دیگه!
شدت خنده من بیشتر شد ولی فاطمه خجالت زده به ریحانه نگاه میکرد به این فکر میکردم که زمان چقدر زود گذشت!ریحانه رفت و ما هم پشت سرش رفتیم همه نگاهاشون سمت من وفاطمه برگشت پشت لباس من خاکی شده بود فاطمه هم جلوی چادر و روسریش خیس شده بود با دیدن خودمون دوباره خندم گرفت واسه اینکه کسی متوجه نشه دارم میخندم سرمو پایین گرفتمو به صورتم دست کشیدم با همه اینا همه متوجه لبخند رو لبمون شدن نشستم سر جام مامان فاطمه با دیدن دخترش مهربون تر از همیشه نگام کرد ولی باباش اخم کرده بود و نگاهش مثل همیشه نافذ بود.
وسایلم و ریختم تو یه ساکِ جمع و جور دو دور چِکشون کردم ساعت ۵ باید به تهران میرسیدم
دوباره تپش قلب گرفتم ریحانه از حوزه برگشته بود و مشغول مطالعه بود زنداداش چندتا ساندویچ برام درست کرد و تو ساکم گذاشت فرشته رو محکم تو بغلم فشار دادمو بوسیدمش برادر زاده ی خوش قدمِ من!به گوشی ریحانه نگاه کردم که رو شارژ بود بچه رو گذاشتم رو زمین و سمت گوشیش رفتم وقتی دیدم حواسش نیست برش داشتم شماره ی فاطمه رو از لیست مخاطب هاش برداشتمو تو گوشی خودم ذخیره اش کردمو دوباره گوشیو سر جاش گذاشتم وضو گرفتمو گفتم تو راه یه جایی نمازمو میخونم ساکمو بردم و روی صندلی عقب ماشین گذاشتم لباس چریکیمو از تو کمد در اوردم یه دستی روش کشیدمو پوشیدمش پوتینمو از تو کمد در اوردمو تو حیاط انداختمش ریحانه سمت من اومد و گفت:الان میری؟
محمد:اره چطور؟
ریحانه:هیچی به سلامت
محمد:وایستا
سرشو بوسیدمو ازش خداحافظی کردم خیلی سرد بهم دست دادو دوباره رفت سر کتاباش.
محمد:از روح الله هم خداحافظی کن بگو نشد ازش خداحافظی کنم
ریحانه:باشه
فرشته رو بغل کردم و رفتم پیش زنداداش بچه رو ازم گرفت و گفت:میخوای بری؟
محمد:بله دیگه دیر میشه میترسم نرسم.
نرگس:خیلی مواظب خودت باشیا.
محمد:چشم
نرگس:مواظب باش ایندفعه به جای کتفت مغزتو نشونه نگیرن!!!
خندیدمو گفتم:چشم چشم
نرگس:زودتر بیا دخترِ مردمو چشم انتظار نزاریا!
محمد:چشم زنداداش چشم.
قران و گرفتو رفت دم در از اینکه ریحانه باهام سرسنگین بود ناراحت بودم مشغول بستن بندهای پوتینم بودم با اینکه دلشوره داشتم حالم خوب بود جیبمو چک کردم که حتما نامه رو برداشته باشم از زیر قران رد شدم با زنداداش خداحافظی کردمو گفتم که به علی سلام برسونه سوار ماشین شدم استارت زدمو براش دست تکون دادم پامو گذاشتم رو گاز که ماشین از جاش کنده شد.
زنگ زدم به زنداداش و گفتم به فاطمه پیام بده که دم در خونشون بیاد خجالت میکشیدم خودم باهاش حرف بزنم یخورده که گذشت زنداداش زنگ زد و گفت که داره میاد از ماشین پیاده شدم
یه شاخه رزِ آبی واسش خریدم از روی صندلی برداشتمشو کنار درشون رفتم نامه رو از تو جیبم برداشتمو گذاشتم لای کتابِ "هبوط در کویر" از "دکتر علی شریعتی"
صدای پاهاشو میشنیدم گل و کتابو رها کردم رو زمین و به سرعت به ماشین برگشتم ماشین و دور تر از خونشون پارک کرده بودم تو ماشین منتظر نشستم تا درو باز کنه چند ثانیه گذشت که با یه چادر روی سرش در و باز کرد چند بار چپ و راستشو نگاه کرد وقتی کسیو ندید خواست درو ببنده که یهو خم شد سمت زمین گل و نامه رو برداشت یه لبخند گرم زد...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور.
@mashgh_eshgh_313
#ناحله
#پارت_صد_و_بیست_و_هشت
گل تو دست راستش بود و کتابو تو دست دیگه اش گرفته بود با همون دستش چند بار کتابه رو بالا پایین برد که نامه رو دید دوباره تو خیابون به اطرافش نگاه کرد ماشین و استارت زدم که برگشت سمتم چندثانیه چشم تو چشم شدیم لبخندش رو با لبخند جواب دادم چند ثانیه بدون حرکت بِهَم نگاه کردیم خواستم حرکت کنم که متوجه شدم خیره به لباس هام اشک میریزه دلم نمیخواست اشکاشو ببینم نگاهمو ازش گرفتمو پامو روی گاز فشردم.
فاطمه:
نگاهم به اسم روی کتاب افتاد (هبوط در کویر)
گل و بو کردمو از عطرش لبخند زدم با تعجب یک دور صفحه هاشو باز کردم یه پاکت توش بود به اطرافم نگاه کردم تا ببینم کی اینارو اینجا گذاشت!نگاهم به ماشین محمد افتاد سرمو که بالاتر گرفتم دیدمش یه لبخند رو لب هاش بود باورم نمیشد این ادم همونی باشه که تا قبل از این فکر میکردم از دماغ فیل افتاده وممکن نیست لب هاش واسه خنده باز شن بی اراده بهش لبخند زدم همزمان یه قطره اشکم رو گونم سر خورد حس میکردم مغزم هنوزهم نتونسته این اتفاق رو باور کنه این محمدی که الان میدیدم همون آدمی بود که یه روزی هیچ توجه ای بهم نداشت وحتی بزور بهم سلام میکرد این ادمی که الان بهم لبخند میزنه همونیه که تا نگاهش به من می افتاد اخم میکرد و روشو برمیگردوند همونیه که باتمام رفتارهای عجیبش عاشقش شده بودمو آرزو میکردم حداقل از من بدش نیاد نگاهم به لباس هاش افتاد لباس فرم تنش بود مردد بودم ولی دلم میگفت سمتش برم تا خواستم قدیمی بردارم به سرعت از جلوی چشمام دور شد انتظار نداشتم اینجوری بره بی سلام بی خداحافظی!الان از قبل دلنازک تر شده بودم درو بستمو پشت در نشستم نامه رو از پاکت در اوردم بارون چشم هام بند نمیومد کنترلی روی اشک هامنداشتم میترسیدم از اینکه از این خواب شیرین بیدارم کنن وحشت داشتم از اینکه دوباره همه چیز مثل سابق بشه میترسیدم از اینکه محمد مثله قبل بشه و حتی نگام هم نکنه میترسیدم دلم میخواست زودتر همچی تموم شه و از این استرسی که افتاده بود به جونم راحت بشم
بازم باید صبر میکردم مثل همیشه به گوشه اتاقم پناه بردمو شروع کردم به خوندن نامه که با خط خوش نوشته شده بود.
( بِسـمِــ ربِ روزی که دیدَم تو را و دل سپردم به دستت!
دست به قلم برده ام که روایت کنم ضمیر تُ را!
تا کی توان چیزی نگفت؟
تا كِى توان به مصلحت عقل كار كرد؟
آخر در گلو می شکند ناله ام از رِقت دل
قصه ها هست ولی طاقت ابرازم نیست...
سخن بسیار است ...
اما!
تُ را گفتن کم!
چگونه توان تُ را گفتن...
چگونه توان عشق را تعریف کرد...!
چگونه توان تُ را جستن!؟
بآزی عشق چیست!؟
یا چیست فلسفه ی دادنِ دل؟؟!
تمنا یا خواهشیست
تاابد بمآن کنارِ دلم!
مصلحت بود به بهانه ی نبودن زمانی ز حآل و هوآیتان دور بمانیم!
مدتی به بهانه ی ماموریت نیستیم
اما عهدی بود میانِ ما بینِ خودمان بماند...!
کس نستاندم به هیچ ار تو برانی از درم
مقبل هر دو عالمم گر تو قبول میکنی
صبر به طاقت آمد از بار کشیدن غمت
چند مقاومت کند حبه و سنگ صد منی
به بارَم بکش مرا...!
خودمآنی تر بگویم
برای من بمان!
التماس دعا یاعلی!
|از محمد دهقان فرد به فاطمه موحد|
قبل از اینکه نامه رو بخونم از ترس و دلتنگی اشک میریختم بعد خوندن نامه از شدت ذوق گریه میکردم خدا صدای دلمو شنید و اتفاقی که فکر میکردم هیچ وقت نمیافته افتاد مِهر من به دل محمد که خیلی باهام تفاوت داره افتاد محمد کجا و من کجا؟!
با اینکه حس میکردم به مغزم شوک وارد شده و چیزی نمیفهمم یه چیزیو خوب میدونستم
اینکه واسه رسیدن بهش و تموم شدن کابوس هام حاضر بودم هر کاری کنم الان برای من صبر آسون ترین کار بود!
بیست روز رو به سختی گذروندم سعی کردم خودمو با درسو دانشگاه و کلاس های مختلف سرگرم کنم ولی هیچکدومشون فایده ای نداشت و تمام مدت فکرم پیش محمد بود ازش هیچ خبری نداشتمو داشتم تو این بیخبری هلاک میشدم طعنه های پدرم هم به این عذاب اضافه کرده بود به ناچار زنگ زدم به ریحانه با اینکه حدس میزدم جوابم رو نده ریحانه خیلی تغییر کرده بود از بعد فوت پدرش کلا یه آدم دیگه ای شده بود و هر چقدر که میگذشت بیشتر از قبل تغییر میکرد و رفتارش سرد تر میشد چندتا بوق خورد و قطع شد دوبار دیگه زنگ زدم داشتم از جواب دادنش نا امید میشدم که صداشو شنیدم:الو
فاطمه:سلام
ریحانه:سلام چطوری؟
فاطمه:قربونت ریحانه جون خوبه حالت؟کجایی؟کم پیدایی!بی معرفت شدی!
ریحانه:خوبم منم خداروشکر مشهدم
فاطمه:مشهدد؟کی رفتی؟
ریحانه:دیروز رسیدیم با روح الله و مامان و باباش اومدیم
فاطمه:آها به سلامتی واس منم دعا کن
ریحانه:حتما چه خبر از داداشم؟
فاطمه:داداشت؟
ریحانه:اره آقا محمدتون
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور.
@mashgh_eshgh_313