#ناحله
#پارت_هفتادو_چهارم
نمیدونم چرا...
واقعا نمیدونم چرا اینجوری شیفتش شده بودم....
چند روز گذشته بود دیگه نشد تو مراسم های بابای ریحانه شرکت کنم از وقتی هم که کنکورم رو دادم خانواده ی آقا رضا هر روز زنگ میزدن و کلی سوال پیچم میکردن مصطفی هم ۱۲ بار از صبح تا الان زنگ زده بود از شدت بیکاریو دلتنگی فقط میتونستم به خواب پناه ببرم کلافه ب گوشی روی میز خیره بودمو آرزو میکردم دیگه اسم مصطفی رو روی صفحه نبینم وقتی چند دقیقه گذشتو خبری نشد خوشحال کف اتاقم لم دادم و سعی کردم چهره خندون محمد رو تو ذهنم ترسیم کنم چشام رو بسته بودمو تمامحواسم به حالت چشماش بود ک در اتاق با شدت باز شد و مامان تلفن به دست با اخم بهمنزدیک شد تلفنو چسبوند به پاش و با همون اخم که حالا غلظتش بیشتر شده بود گفت:مصطفی است چرا جوابشو نمیدی؟
با نگاهی که پر از درد شده بودتلفن رو ازش گرفتم چند ثانیه بعد اروم گفتم:سلام
مصطفی:سلام فاطمه خانم .چطوری؟
خوشحال شدم از اینکه لحن صمیمی قدیم رو نداشت فکر کنمدلخور شده بود
فاطمه:خوبم شما خوبید؟
مصطفی:صدای شمارو بشنوم و خوب نشم؟
پووفف خیال کرده بودم حرف زدنش درست شده ! سکوتم باعث شد خودش ادامه بده:میخوام حرف بزنم باهات از بابات اجازه گرفتم شام بریم بیرون.
با کف دستم زدم رو پیشونیم سعی کردم بهانه بتراشم با یه خورده من من گفتم:باشه واسه یه وقت دیگه حالم خوب نیست زیاد.
مصطفی:حس نمیکنی زیادی انتظار کشیدم ؟!
راست میگفت باید جوابشو میدادمو همه چی رو تموم میکردم ولی مشکل این بود که چجوری میگفتم اصلا چی میگفتم؟بگم یکی دیگه رو میخوام؟ته نامردی نیست؟هست ! ولی اگه بهش نگم وقتی رفتیم زیر یه سقف اگه فکرم به محمد بود بیشتر در حقش نامردی کرده بودم.
قبول کردم باهاش برم بیرون تمام فکرم پیش محمد بود الان خوبه؟کجاست؟چیکارمیکنه؟تونسته با نبود پدرش کنار بیاد؟تنهاست یا ریحانه پیششه؟
به مامانم گفتمو مامان با ذوق گفت:فاطمه مراقب باش رفتار زشتی از خودت نشون ندی اگه چیزیم بهت داد ندید بدید بازی در نیار سنگینو متین باش بی ادبی هم نکن.
پوکر نگاش کردمو ترجیح دادم نگم که چه جوابی میخوام بهش بدم رفتم تو اتاقمو رو تختم نشستم پاهامو تو بغلم جمع کردمو به ساعت خیره موندم داشتم تمرین میکردم که چجوری بهش بگم؟چجوری بعدش میتونم به چشماش نگاه کنم؟
فرصت داشتم هنوز رفتم مفاتیحو باز کردمو روبه قبله نشستم نذر کرده بودم هر روز زیارت عاشورا بخونم این اواخر ناخودآگاه وقت خوندش گریم میگرفت نماز مغربم رو که خوندم شونه برداشتمو موهامو شونه زدمو با گیره پشت سرم جمعشون کردم مانتو سرمه ایم رو که بلندیش تا بالای زانوم بودو پوشیدم شال بلند مشکیم رو هم سرم کردم شلوار لیم رو هم پوشیدم نگاهم به چادرم قفل بود مردد بودم بعد چند ثانیه با فکر به محمد تردیدم از بین رفتو چادرمو سرم کردم جیب مانتوم بزرگ بود گوشیمو تو جیبم گذاشتم کمتر از همیشه عطر زدم برق اتاقمو خاموش کردمو رفتم بیرون در جواب لبخند گرم مادرم یه لبخند ساختگی تحویلش دادم حدس میزدم بعد این ملاقات با مصطفی شاید برای مدتی طولانی این لبخند گرمو رو صورتشون نبینم یه لیوان آب ریختمو یه نفس خوردم استرس زیاد مانع آرامشم بود دلم برای خودمو مصطفی کباب بود اون دلش با من بود من دلم با محمد شایدم محمد دلش با یکی دیگه کاش زمونه باماها انقدر بد تا نمیکرد
ولی این قانون طبیعت بود ! یه لبخند با چاشنی پوزخند رو لبام نشست کاش میتونستم یه کاری کنم واسه مصطفی کاش میتونستم مثل محمد دوستش داشته باشم کاش منی وجود نداشت که اینهمه بدبختی درست میکرد با صدای بوق ماشین مصطفی با مامان خداحافظی کردم کفش مشکی تختم رو پوشیدمو رفتم بیرون مصطفی از ماشین پیاده شد پیراهن چهار خونه با زمینه ی زرد که چهارخونه هاش به رنگ سبز چریکی بود پوشیده بود یه تیشرت مشکی هم زیر پیراهنش داشت وچون پیراهنش باز بود مشخص بود شلوار کتان مشکی هم پاش بود ترکیب رنگ لباساش قشنگ بود در ماشینو باز کرد تا بشینم
نزدیکش که شدم بدون نگاه کردن بهش سلام کردم مثل خودم بهم جواب داد نشستم توماشین ماشینو دور زدو نشست بدون اینکه چیزی بگه پاش رو گذاشت روگازو شیشه هارو آورد پایین برگشتم سمتش زل زدم به چهرش تا ببینم تو چه حالَتیه یه نیمچه لبخندی رولباش نشسته بود بادستگاه ور میرفتو ترک ها رو یکی یکی عوض میکرد یه آهنگ شاد گذاشتو سرعتشو زیادکرد
سرم رو ازپنجره بردم بیرون از برخورد باد با صورتم حس خوبی بهم دست داد یه لبخند زدمو سعی کردم فعلافراموش کنم پیش کی نشستمو قراره چی بهش بگم با توقف ماشین چشم هام رو باز کردموبرگشتم سمتش با لبخندی که قبلنا تو اوج ناراحتی باعث خندم میشد نگام میکرد الانا این لبخندش باعث میشد اشک تو چشام پر
شه و بدبختیام یادم بیافته مصطفی عالی بود واقعا هیچی کم نداشت...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزا پور.
➜• 「 @mashgh_eshgh_313