eitaa logo
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
706 ویدیو
59 فایل
دلشڪستہ‌ےعاشق💔 براےپرواز🕊🍃 نیازےبہ‌بال‌ندارد...❤ •{شهیدآوینے}• 🌿¦•گـوش‌جآن↓ https://harfeto.timefriend.net/16083617568802 🍃¦•ارتباط‌بامـا↓ 🌸•| @H_I_C_H 🌙¦•ازشرایطموݩ‌بخونین↓ 🌸•| @sharayet_mashgh_eshgh_313 تودعوت‌شده‌ۍشھدایے🙃♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحانه:با چیزایی ک از تو شنیدم مطئمنا وقتی باهاش ازدواج میکردی دلت رو میبرد خب. سرم رو انداختم پایین کاش روم میشدبهش بگم دیگه دلی برام نمونده که کسی بخاد ببرتش دلم میخواست میتونستم بگم منم مثل مصطفی یه بیچارم که عاشق یه آدم اشتباه شده ولی فقط تونستم بگم:هیچوقت این اتفاق نمیافتاد. ریحانه:چرا فاطمه؟چی رو به من نمیگی؟ سعی کردم بحث روعوض کنم یه لبخند الکی زدمو گفتم:بزار برم یه چیزی برات بیارم همینجوری نگهت داشتم اینجا. ریحانه تا اینو شنید بلند شدو گفت:نه قربونت برم محمد منتظره. فاطمه:چیی؟از کی تاحالا؟ ریحانه:از وقتی که زنگ زدم بهت. فاطمه:وای بمیرم الهی متعجب نگاهم که کرد تازه فهمیدم گند زدم سعی کردم عادی باشم:الهی بمیرم برات کلی مزاحمت شدم بخاطر من وقتت تلف شد. لبخند بی جونی زد و گفت:عه فاطمه نگو اینجوری دیگه هم‌ اینجوری گریه نکن سکته کردم نگران هیچی نباش و به خدا توکل کن همه چی درست میشه. فاطمه:چشم خیلی بد شد بعد مدتها اومدی خونمون اینجوری شد اگه منتظرت نبودن نمیذاشتم بری. ریحانه:میام بازم عزیزم. دست کشیدروگونه ام که رد انگشتای بابا باعث کبودیش شده بود دوباره بغلم کرد داشت خداحافظی میکرد که گفتم:میام باهات تا دم در. ریحانه:نمیخوادبابا خودم میرم اجازه ندادم اعتراض کنه چادرمو سرم کردم یهو یه چیزی یادم افتاد و بهش گفتم:ریحانه چیشد که موندی؟ ریحانه:مگه تو تو لحظات بدم باهام نموندی؟من میذاشتم میرفتم؟ دستشو گرفتم رفتیم بیرون محمد با دیدنمون از ماشین پیاده شد آروم سلام کردو منتظر موند تا ریحانه بره تو ماشین بشینه ریحانه رو بغل کردمو دوباره ازش معذرت خواستم وقتی رفت طرف ماشین تازه تونستم ب محمد نگاه کنم محاسن و موهای همیشه مرتبش نا مرتب تر از همیشه بود خستگی چشماش غرورش رو محو کرده بود با تعجب نگاهش نشست رو گونم سریع نگاهش رو برداشتو نشست تو ماشین میدونستم چقدر درد کشیده ولی هنوز محکم بود و چیزی از قدرتش کم نشده بود میدونستم چقدر عاشقه پدرشه ولی برام عجیب بود صبرشون کاش میفهمیدم این همه توکلو صبرشون از کجا نشات میگیره؟چطور تونستن مثل قبل خودشون رو حفظ کنن غرق افکارم بودمو نگاهم به ماشین بود که به سرعت دور شد از جلو چشمام. محمد: با اصرار ریحانه راضی شدم که بریم دنبال دوستش‌ به محض اینکه نشستیم تو ماشین تلفن رو برداشتو زنگ زد بهش قرار شد نیم ساعت دیگه دم خونشون باشیم خیلی وقت بود نرفته بودم سپاه از همه چی عقب مونده بودم یه سری فایل که از قبل دستم بود رو رفتم که به محسن بدم تا با خودش ببره تهران بعد از اینکه کارم تموم شد روندم سمت خونه ی دوست ریحانه بعد از چند دقیقه رسیدیم یکم صبر کردیم تا بیاد ولی نیومد کلافه تو آینه به خودم نگاه کردمو گفتم:ریحانه ببین چقدر وقت کشی میکنی زنگ بزن بهش ببینم دیره. ریحانه سرش رو تکون دادو شمارش رو گرفت بعد از چندتا بوق جواب داد صدای گوشیش خیلی بلند بود طوری که من میتونستم بشنوم‌ مُنتهی توجهی نداشتم به حرفاشون که یه دفعه صدای گریه هایی ک از پشت تلفن میومد حواسمو از افکارم پرت‌ کرد دقیق شدمو سعی کردم ببینم چی میگن یخورده ک گذشت ریحانه تلفن رو قطع کرد با تعجب بهش گفتم:چیشده؟نمیاد؟ ریحانه:وای نه نمیدونم چ اتفاقی افتاده باباش سخت گیر بود ولی نه در این حد که. محمد:حتما چیزی دیده ازش که نمیذاره بره بیرون. ریحانه:نه بابا اهل این چیزا نیست بیچاره. محمد:پس چیشده؟ ریحانه:چه میدونم دندون رو جیگر بزار برم تو بپرسم ازش گفت چند دقیقه دیگه باباش میره بیرون. محمد:مثلا چند دقیقه دیگه؟کی میخاد صبر کنه تا اون موقع؟ ریحانه:خواهش میکنم محمد صبر کن دیگه. چیزی نگفتم اصلا نه حوصله ی حرف زدن داشتم نه بحث کردن دلم هم نمیخواست دل خواهر کوچولوم رو بشکونم‌ جدیدا از شنیدن صدای خودم هم حالم بد میشد یه مداحی پلی کردمو حواسمو دادم بهشو باهاش زمزمه کردم‌ تقریبا یک ربع گذشت که دیدم در خونشون باز شد و یه سمند بیرون زد از خونه قیافه خشن باباش بود که مثل همیشه ابروهاش توهم گره خورده بود یه گاز دادو ماشین از جاش کنده شد‌ بلافاصله ریحانه از ماشین پیاده شد و رفت سمت خونشون منم نگاهم رو ازش برداشتمو صندلی رو خوابوندمو صدای مداحی رو بلند تر کردم‌ خواستم گوشیم رو روشن کنم که صورتم تو صفحه مشکیش پیدا شد چقد بی حال و شلخته یه دست کشیدم به محاسنمو گوشیمو پرت کردم تو داشپورت چشم هامو بستم نفهمیدم چقدر گذشت از جام پاشدمو صندلی رو به حالت اولش برگردوندمو چشم دوختم به در خونه که ریحانه اومد بیرون پشت سرشم دوستش اومد نگاهم رفت سمت لنگه ی شلوارم که مجبور نشم سلام کنم‌ که فهمیدم شلوارم خاکیه در ماشین رو باز کردمو پیاده شدم شلوارم رو با دست تکوندم ک دیدم ریحانه اومد نزدیک ماشین‌بهم اشاره زد ک سلام کنم منم سرمو تکون دادمو آروم سلام کردم. نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور ➜• 「 @mashgh_eshgh_313