#تاخیر_در_نماز_یعنی
منِ بنده ...
شوقی برای
گفتگو با تو ندارم
خدا
#نماز_اول_وقت 🧡
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
بستھامعھدڪـھ
در راھ #شھیدانباشم🕊~•°
چادرمشڪےمـــن
رنگ #شھـــادتدارد♥️🌱•°
.
.
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
❥••
هُوَرَبُّالمُـستَحيلوَأنتتَبڪيعَلىالمُمڪن
!
🌟| اوخداوندناممڪنهاست ⇜درحالــےڪهتوبرممڪـــــن
⇍گــریهمےڪنــے...؟؟
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
.
•
🦋🌿°)
آیتاللہبہجت؛
نمیدونم دعا کنم بمیرم و از فتنہهای آخرالزمان در اماݩ باشم
یا دعا کنم زنده بمونم و ظهور رو ببینم:)💙🌙
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#مهدیجان
کاش می شد
گمشده هایم را یکجا پیدا کنم:)💔
تو را کنار مزار مادر🖤
#حرفِدل🍃
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
امـشب🌑
تمامِعڪـسـ هاےحـ🕌ـرم
خـیــساســتـ...
نمـیدانــم
هـواے
حــ♥️ـرمابــ☁️ـرےسـتـ🥀
یادلـــــم
غرقِبــارانِدلـتـنــگےست.
#السلامعلیکیااباعبدالله♥️🍃
#شبتونحسینے🌙°•
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#ناحله
#پارت_نود_و_چهار
پریدم بغلشو به خودم فشارش دادم با بهت به کار های عجیبم نگاه میکرد
مامان:فاطمه چیشده؟؟؟
فاطمه:وایییی هیچی مامان هیچی
بوسش کردمو هلش دادم بیرون در اتاقم رو هم بستم دوباره رفتم سر گوشیم بیشتر از ۱۰ بار خوندم اون شعرو
(زندگي حس غريبي است که يک مرغ مهاجر دارد
سبزه ها در بهار مي رقصند
من در کنار تو به آرامش مي رسم
و با گرمي نفسهايت ، جاني دوباره می گيرم
دوستت دارم،
با همه هستي خود ، اي همه هستي من
و هزاران بار خواهم گفت
دوستت دارم را )
از تصور اینکه حتی یخورده ازم خوشش اومده باشه گریم گرفت وایی خدا یعنی ممکنه؟رفتم سراغ کتابام همه کلمه های کتاب رو محمد میدیدم هرکاری کردم نتونسم واسه فردا درس بخونم انقدرم حالم خوب بود هیچ استرسی نداشتم از همین الان دلم براش تنگ شده بود دیگه کی میتونستم ببینمش؟مامان و بابام عجیب نگام میکردن لبخندی که یه لحظه از لبام کنار نمیرفت براشون سوال برانگیز بود احساس کردم مامانم دستم رو خونده مخصوصا با اون جیغی که کشیدمو نگاه های ضایعم به محمد تو بیمارستان ترجیح دادم برای فرار از نگاهشون برگردم تو اتاقم برای صدمین بار شعره رو خوندمو لبخندم غلیظ تر شد مامانم اومد تو اتاق
کتاب رو گذاشتم پایینو نگاهش کردم نشست رو صندلی جلوی تختم نگاه نافذش رو به چشم هام دوختو گفت:فاطمه من فقط برای تو یه مادرم؟
با ذوق جواب دادم:نه شما عشق منی!
مامان:دارم جدی میگما
فاطمه:خو منم جدی گفتم قربونت برم شماهم برام مادری هم خواهر هم رفیق هم همه ی وجودم.
مامان:خب پس به رفیقت بگو چیزیو که داری ازش پنهون میکنی
سرم رو انداختم پایین نمیدونستم گفتنش به مادرم درسته یا نه ولی اگه بهش میگفتم مطمئنا کمکم میکرد تو فکر بودم که یکدفعه گفت:فاطمه لبخندات خیلی برام آشناست خیلی وقته منتظرم بهم بگی.
فقط نگاش کردم که ادامه داد:میدونی بچه ها برا مادرشون مثه یه دفترِ بازن؟خیلی راحت میتونم بخونمت.
با خجالت نگاهش کردم که گفت:اونم دوستت داره؟
نگاهم دوباره رنگ نگرانی گرفتو با ترس گفتم:نمیدونم مامان
اومد نشست کنارم رو تخت دستم رو گرفت به شونش تکیه دادمو از تمام نگرانی هام براش گفتم
از تمام چیزایی که مثل خوره افتاده بود به جونم...
گریه ام گرفت اشکامو پاک کرد و گفت:آدمی که انتخاب کردی خیلی درسته ولی فاطمه مسیر سختی پیش روته آماده ای براش؟عشق امتحان سختیه.
چیزی نگفتمو دوباره بهش تکیه کردم مامانم درست میگفت راه پیش روم خیلی سخت بود...
خیلی سخت تر از چیزی که فکرش رو میکردم.
محمد:
دکمه های پیرهن سورمه ایم رو بستم یه کت تک همرنگش برداشتمو پوشیدم کمربند شلوارم رو هم سفت کردم و جلوی آینه به خودم خیره شدم سشوارو از تو کشو در اوردمو مشغول حالت دادن به موهای پر پشتم شدم کارم که تموم شد رفتم پیش روح الله که آماده تو هال نشسته بود منتظر ریحانه بودیم تا حاضر شه و بریم تالار از صبح که با محسن اینور و اونور رفته بودیم خسته شدم کنار روح الله نشستم از تو جیبم پاکتو در اوردمو گفتم:میگم روحی
روح الله:بله
محمد:چقد باید کادو بدیم؟
روح الله:نمیدونم والله.
دوتا تراول از تو جیب شلوارم در اوردمو گذاشتم تو پاکت که ریحانه با کفشای پاشنه دار تو دستش اومد.
ریحانه:بریم داداش روحی پاشو.
از خونه رفتیم بیرون تو ماشین من نشستیمو قرار شد روح الله رانندگی کنه.
رسیدیم دم تالار ریحانه روشو با چادر گرفتو رفت سمت زنونه من و روح الله هم تو حیاط با بقیه بچه ها ایستاده بودیم تا محسن برسه تلفنم زنگ خورد محسن بود با اشتیاق جواب دادم و گفتم:بح بح ماه داماد!!!کجایی تو پسر؟
محسن:سلام داداش هیچی نزدیک تالاریم همه چی راست و ریسه؟
محمد:بله خیالت راحت داداش.
خندیدو گفت:مخلصم داداش ایشالله عروسی تو جبران کنم.
تو دلم یه پوزخند زدمو گفتم:ان شالله.
بعدش هم تماس رو قطع کردیم.
نزدیک تموم شدن مراسم بود شام رو خورده بودیمو بچه هادور هم میخندیدن تو حیاط تالار منتظر ریحانه بودیم محسن خوشحال تر از همیشه بود خدا رو شکر که سرو سامون گرفت و با یه خانم همه چی تموم ازدواج کرد یه آه از ته دلم کشیدم که باعث شد روح الله بگه:چیه؟حسودی میکنی؟انقد حسودی کن تا بمیری پیرمرد پرحاشیه.
در جوابش فقط یه لبخند زدم بدبخت راستم میگفت واقعا چی میتونستم جوابشو بدم حرف حق تلخه دیگه واقعا دیگه پیر شده بودم اخرین دوست مجردم هم ازدواج کرده بود فقط خودم موندمو خودم خدایی راست میگن که تا خودت نخوای هیچی جور نمیشه...
ولی خب من که خواستم چند بار...
شاید خدا نخواسته قسمت نبوده.
فاطمه:
ترم اولمون تموم شده بود منتظر نتایج امتحان ها بودم خسته و کوفته رو تخت دراز کشیده بودمو آهنگ گوش میکردمو با گوشی ور میرفتم که هانیه اس ام اس داد:نمره بیوشیمی۱ اومد چند شدی؟
با حرفش از جا پریدم فوری لپ تاپمو باز کردمو رفتم تو سایت دانشگاه...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور.
➜• 「 @mashgh_eshgh_313
#ناحله
#پارت_نود_و_پنج
و مشغول چک کردن نمرم شدم اعصبانی شدمو جواب هانیه رو دادم:۱۷.۲۵ !!! تو چند شدی؟
بعد چند دقیقه جواب داد:پووفففف من ۱۴ شدم.
دیگه بیخیال اس ام اس بازی شدم بعد چک کردن اینکه کدوم سوالا رو اشتباه جواب دادم لپ تاپو بستمو رفتم پایین جلو تلویزیون نشستمو روشنش کردم یه چند دیقه بی هدف کانالا رو بالا و پایین کردمو بعدشم خاموشش کردم کلافه یه پوفی کشیدم میخواستم بعدظهر با هانیه برم بیرون ک کنسل شد به خودم گفتم زنگ بزنم ب ریحانه ببینم در چ حاله! تو این چندماه که درگیر امتحانا بودمو اونم مشغول آزمونای حوزش اصلا همو ندیده بودیم شمارشو گرفتم بعد چهارتا بوق جواب داد.
فاطمه:سلام خوبی؟کجایی؟
ریحانه:بح بح سلام خانوم دکتر چه عجب شما یادی از ما کردی باکلاس شدی دگ به ما نگاه هم نمیکنی.
فاطمه:برو بابا این چ حرفیه نمیدونی چقدر سخته این درسای کوفتی.
ریحانه:چرا اره گناهم داری خودت کی بیکار میشی؟
فاطمه:امروز بیکارم میای بریم بیرون؟
ریحانه:بیرون ک ن والا دارم ی سری چیز درست میکنم ولی تو میخای بیای خونمون؟کسی نیستا!میتونی راحت باشی.
قبول کردمو گفتم که بعد از نهار میرسم پیشش تلفن رو قطع کردم و رفتم حموم.
مشغول اتو کردن مانتوی زرشکیم بودم کارم که تموم شد روسریم رو هم اتو کشیدمو رفتم تو اتاق لباسای تو خونه رو با لباس هایی که میخواستم بپوشم عوض کردمو یکم ادکلن زدم چادرم رو هم سرم کردمو بعد زنگ زدن به مامانو اجازه گرفتن ازش با آژانس رفتم خونشون صدامو صاف کردمو در زدم بعد از چند دقیقه ریحانه اومد پایینو درو باز کرد باهم سلام علیک کردیمو رفتیم تو خونشون چادرم رو در اوردمو گذاشتمش یه گوشه ریحانه مشغول بریدن یه چیزایی بود گفتم:عه کار داشتی میگفتی مزاحمت نشم.
ریحانه:نه بابا کار چیه تفریحه اینا
فاطمه:خب بگو تفریحت چیه؟داری چیکار میکنی؟
ریحانه:چ میدونم بابا کارای محمده دیگه یه سری فایل فرستاده برام که برم چاپ کنمو تکثیر کنم بعدشم گفت که جدا کنمشون از هم محمده دیگه چ میدونم اه میگه واسه اردوی راهیان نور میخاد.
رفتم جلو و مشغول نگا کردن به کاغذا شدم رو یکی نوشته بود
(رابطه مان را با خدا آن چنان نزدیک کنیم که همیشه و در همه حال خدا را همراه خود بدانیم وقتی که خدا را همراه خود دانستیم گناه نخواهیم کرد.
شهید علیرضا تهامی...)
زیرش هم نوشته بود:"به نیابت ظهور آقا امام زمان سهم شما ۱۰ صلوات!"
یه لبخند نشست رو لبم سمت چپ ریحانه یه سری کاغذ آچار رو هم تلمبار شده بود.
رفتم بببنم رو اونا چی نوشته انگار یه نامه بود یکیش رو گرفتم تو دستمو مشغول خوندنش شدم...
(((سلام رفیق...
از وقتی که میخواستی برای راهیان ثبت نام کنی فکرم با تو بود آمدی و از بین آن همه آدم خواستم رفیق بهشتی تو باشم...
هم مسیرت باشم حالا که داری میروی به رسم رِفاقت چند کلامی حرفهایم رابشنو...
وقتی روی رمل های فکه قدم زدی وقتی داستان غربتو بی کسی کانال کمیل را می شنیدی وقتی سکوتو بغض فروخورده ی هور را دیدی وقتی در هوای طلاییه نفس می کشیدی وقتی از غربت علم الهدی و دوستانش وجودت آکنده از درد میشد...
وقتی نسیم کربلا را در علقمه حس کردی وقتی آرامش اروند رادیدی وروزهای نا آرام گذشته اش را با دستان بسته غواص ها یاد کردی وقتی بر سجده گاهی به وسعت آسمان در دو کوهه سجده کردی وقتی بغض گلویت در نهر خین شکست و وقتی چادرت با خاک شلمچه درآمیختو روضه ی زهرایی ساخت کنارت بودم همه جا همه ی حرفهایت راشنیدم همه ی قول هایت را راستی حواست به قول هایت باشد داری می روی و دلم نگران توست نگران تویی که دود شهر تورا از نفس انداخته تویی که خسته ای از گناه تویی که...
دعوتنامه ات را که میخواستم امضا کنم دلم برایت میتپید دعوتت کردم که بگویم از زمین های خاکی هم می شود اوج گرفت تا شهادت
که بگویم من هم همین روزها را گذراندم در همان جایی که تو هستی بودم و...
که بگویم درس خواندنت،اخلاق خوبت،گوش به حرف رهبر بودنت، انتخاب هایت (چه شخصی و چه اجتماعی)وهمه و همه سلاح امروز توست مبادا سلاحت را زمین بگذاری،چون دشمن همان است و راه همان که بگویم هوای انقلاب را داشته باش راستی هر وقت که دلت گرفت صدایم کن من همیشه آماده ی از جان مایه گذاشتن برای توام ...
سال بعد هم منتظرت هستم!)))
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور.
➜• 「 @mashgh_eshgh_313