eitaa logo
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
706 ویدیو
59 فایل
دلشڪستہ‌ےعاشق💔 براےپرواز🕊🍃 نیازےبہ‌بال‌ندارد...❤ •{شهیدآوینے}• 🌿¦•گـوش‌جآن↓ https://harfeto.timefriend.net/16083617568802 🍃¦•ارتباط‌بامـا↓ 🌸•| @H_I_C_H 🌙¦•ازشرایطموݩ‌بخونین↓ 🌸•| @sharayet_mashgh_eshgh_313 تودعوت‌شده‌ۍشھدایے🙃♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
و مشغول چک کردن نمرم شدم اعصبانی شدمو جواب هانیه رو دادم:۱۷.۲۵ !!! تو چند شدی؟ بعد چند دقیقه جواب داد:پووفففف من ۱۴ شدم. دیگه بیخیال اس ام اس بازی شدم بعد چک کردن اینکه کدوم سوالا رو اشتباه جواب دادم لپ تاپو بستمو رفتم پایین جلو تلویزیون نشستمو روشنش کردم‌ یه چند دیقه بی هدف کانالا رو بالا و پایین کردمو بعدشم خاموشش کردم‌ کلافه یه پوفی کشیدم میخواستم بعدظهر با هانیه برم بیرون ک کنسل شد به خودم گفتم زنگ بزنم ب ریحانه ببینم در چ حاله! تو این چندماه که درگیر امتحانا بودمو اونم مشغول آزمونای حوزش اصلا همو ندیده بودیم‌ شمارشو گرفتم بعد چهارتا بوق جواب داد. فاطمه:سلام خوبی؟کجایی؟ ریحانه:بح بح سلام خانوم دکتر چه عجب شما یادی از ما کردی‌ باکلاس شدی دگ به ما نگاه هم نمیکنی. فاطمه:برو بابا این چ حرفیه نمیدونی چقدر سخته این درسای کوفتی. ریحانه:چرا اره گناهم داری خودت کی بیکار میشی؟ فاطمه:امروز بیکارم میای بریم بیرون؟ ریحانه:بیرون ک ن والا دارم ی سری چیز درست میکنم ولی تو میخای بیای خونمون؟کسی نیستا!میتونی راحت باشی. قبول کردمو گفتم که بعد از نهار میرسم پیشش تلفن رو قطع کردم و رفتم حموم. مشغول اتو کردن مانتوی زرشکیم بودم کارم که تموم شد روسریم رو هم اتو کشیدمو رفتم تو اتاق لباسای تو خونه رو با لباس هایی که میخواستم بپوشم عوض کردمو یکم ادکلن زدم چادرم رو هم سرم کردمو بعد زنگ زدن به مامانو اجازه گرفتن ازش با آژانس رفتم خونشون صدامو صاف کردمو در زدم‌ بعد از چند دقیقه ریحانه اومد پایینو درو باز کرد باهم سلام علیک کردیمو رفتیم تو خونشون چادرم رو در اوردمو گذاشتمش یه گوشه ریحانه مشغول بریدن یه چیزایی بود گفتم:عه کار داشتی میگفتی مزاحمت نشم. ریحانه:نه بابا کار چیه تفریحه اینا فاطمه:خب بگو تفریحت چیه؟داری چیکار میکنی؟ ریحانه:چ میدونم بابا‌ کارای محمده دیگه یه سری فایل فرستاده برام که برم چاپ کنمو تکثیر کنم بعدشم گفت که جدا کنمشون از هم‌ محمده دیگه چ میدونم اه میگه واسه اردوی راهیان نور میخاد‌. رفتم جلو و مشغول نگا کردن به کاغذا شدم‌ رو یکی نوشته بود (رابطه مان را با خدا آن چنان نزدیک کنیم که همیشه و در همه حال خدا را همراه خود بدانیم وقتی که خدا را همراه خود دانستیم گناه نخواهیم کرد. شهید علیرضا تهامی...) زیرش هم نوشته بود:"به نیابت ظهور آقا امام زمان سهم شما ۱۰ صلوات!" یه لبخند نشست رو لبم سمت چپ ریحانه یه سری کاغذ آچار رو هم تلمبار شده بود. رفتم بببنم رو اونا چی نوشته انگار یه نامه بود یکیش رو گرفتم تو دستمو مشغول خوندنش شدم... (((سلام رفیق... از وقتی که میخواستی برای راهیان ثبت نام کنی فکرم با تو بود آمدی و از بین آن همه آدم خواستم رفیق بهشتی تو باشم... هم مسیرت باشم حالا که داری میروی به رسم رِفاقت چند کلامی حرفهایم رابشنو... وقتی روی رمل های فکه قدم زدی وقتی داستان غربتو بی کسی کانال کمیل را می شنیدی وقتی سکوتو بغض فروخورده ی هور را دیدی وقتی در هوای طلاییه نفس می کشیدی وقتی از غربت علم الهدی و دوستانش وجودت آکنده از درد میشد... وقتی نسیم کربلا را در علقمه حس کردی وقتی آرامش اروند رادیدی وروزهای نا آرام گذشته اش را با دستان بسته غواص ها یاد کردی وقتی بر سجده گاهی به وسعت آسمان در دو کوهه سجده کردی وقتی بغض گلویت در نهر خین شکست و وقتی چادرت با خاک شلمچه درآمیختو روضه ی زهرایی ساخت کنارت بودم همه جا همه ی حرفهایت راشنیدم همه ی قول هایت را راستی حواست به قول هایت باشد داری می روی و دلم نگران توست نگران تویی که دود شهر تورا از نفس انداخته تویی که خسته ای از گناه تویی که... دعوتنامه ات را که میخواستم امضا کنم دلم برایت میتپید دعوتت کردم که بگویم از زمین های خاکی هم می شود اوج گرفت تا شهادت که بگویم من هم همین روزها را گذراندم در همان جایی که تو هستی بودم و... که بگویم درس خواندنت،اخلاق خوبت،گوش به حرف رهبر بودنت، انتخاب هایت (چه شخصی و چه اجتماعی)وهمه و همه سلاح امروز توست مبادا سلاحت را زمین بگذاری،چون دشمن همان است و راه همان که بگویم هوای انقلاب را داشته باش راستی هر وقت که دلت گرفت صدایم کن من همیشه آماده ی از جان مایه گذاشتن برای توام ... سال بعد هم منتظرت هستم!))) نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور. ➜• 「 @mashgh_eshgh_313
۳۰ دی ۱۳۹۸
نمیدونم چرا ناخودآگاه اشکم گونمو خیس کرد چه متن جذابی بود رو کردم ب ریحانه ک با تعجب نگام میکرد فاطمه:راهیان نور چیه؟همونکه میگن میرن تو یه جایی که بیابونه؟دانشگاه ماهم میخواد ببره ولی من ثبت نام نکردم ! یعنی چی دعوت کرده هم دانشگاهیام میگن خوب نیست که! راستی این رو کی نوشته؟ ریحانه که از سوالای زیادم خندش گرفته بود گفت:اووو بسه دختر یکی یکی خب من الان به کدوم جواب بدم سرمو تکون دادمو گفتم:تو خودت رفتی؟ ریحانه:اره بابا! دو بار رفتم با محمد! فاطمه:چرا با اون؟‌مگه اون میبره؟ ریحانه:نه سپاهشون هر سال جووناشونو میبره منم دو سال با محمد رفتم. فاطمه:قشنگه؟ ریحانه:قشنگه؟بی نظیره فاطمه بی نظیر وصف شدنی نیست ببین مث اصفهان و شیراز نیست ولی میتونم تضمین کنم اگه بری دلت نمیخاد برگردی. فاطمه:امسالم میخای بری؟ ریحانه:اره اگه خدا بخواد منو روح الله و محمد. فاطمه:اهان چندتا سوال پرسیدمو ریحانه هم همه رو با هیجان جواب میداد از شلمچه و غروبش،از فکه و غربتش... از طلائیه و سه راهی شهادتش... ازعلقمه و رودش! همه رو با حوصله برام تعریف کرد خوشم اومده بود ریحانه همینجور حرف میزد و منم تو برش کاغذا بهش کمک میکردم همزمان به حرفاشم گوش میدادم اذان شد وضو گرفتیمو باهم نماز مغرب رو خوندیم خواستم‌ دوباره بشینم به ریحانه کمک کنم که مامان زنگ زد جواب دادم ک گفت:دم درم بیا پایین. وسایلمو جمع کردمو‌ چادرمو رو سرم مرتب کردم رو ب ریحانه گفتم:خداحافظ ریحون خوشگلم. از هم خداحافظی کردیم ک رفتم پایین تو ماشین نشستم که مامان راه افتاد سمت خونه. نمیدونستم واسه یادواره شهدا هم باید لباس مشکی میپوشیدم یا نه شال مشکیم رو برداشتمو سرم کردم مانتوم قهوه ای سوخته بود شلوار کتان کشیم یخورده ازش کمرنگ تر بود چادرم رو سرم کردمو عطر زدم مامان به سختی راضی شده بود همراهم بیاد خسته بود ولی بخاطر من اومد نشستیم تو ماشینشو رفتیم سمت مصلی. بوی و دود اسفند مسیر رو پر کرده بود یه راه رویی رو جلوی در ورودی مصلی درست کرده بودن سقفش پر از سربند بود و اطرافش هم کلی قاب عکس از شهدا آروم میرفتیمو به عکس ها نگاه مینداختیم چهره بیشترشون جوون بود داخل مصلی هم با فانوسای کوچیک یه راه رو درست کرده بودن حال معنوی خاصی داشت رفتیم داخل سمت چپ مصلی خانوم ها نشسته بودن جمعیت زیاد بود و تقریبا نصف جا پر شده بود ریحانه بهم زنگ زد:نیومدی؟ فاطمه:چرا اومدم تو کجایی؟ ریحانه:بیا جلو پنج امین صف نشستم براتون جا گرفتم فاطمه:باشه اومدم. تماس رو قطع کردمو با مامان رفتیم جلو چشمم به ریحانه خورد بلند شد و دست تکون داد رفتم پیششو بغلش کردم مامانم باهاش سلامو علیک کرد و نشستیم کم پیش میومد تو مراسمی گریه کنم ولی اون شب حال و هوای خاصی داشتم یه سوالی ذهنم رو مشعول کرد برگشتم سمت ریحانه و گفتم:میگم شما دلتون نمیگیره همیشه تو این مراسمایین و گریه میکنین؟ خندید و گفت:من که نه!دلم نمیگیره برعکس با روحیه قوی تری خارج میشم میدونی فاطمه جون، یادواره شهدا واسه گریه کردن نیست کلاسه درسه!میایم چند ساعت میشینیم تا چیزی یاد بگیریم،یادمون بیاد کجای کاریم،اینکه گریه کنیمو راه شهدا رو نریم که فایده نداره اگه هم گریه میکنیم واسه اینه که دلمون میسوزه به حال خودمون که خیلی از شهدا عقبیم وگرنه شهدا که گریه مارو نمیخوان اونا خودشون عزیز دردونه ی خدان و به بهترین جارسیدن این ماییم که باید به حالمون گریه کرد. حرفاش رو دوست داشتمو با دقت گوش میدادم. محمد: خداروشکر بعد چند ماه افتخار خادمی شهدا نصیبم شد از پریشب تو مصلی بودیم با اینکه بچه ها از دیشب بیدار بودن با تموم نیرو کار میکردن تا کمو کسری نباشه و مراسم به بهترین صورت اجرا شه خداروشکر جمعیت هم زیاد شده بود یه گوشه ایستادم تا به سخرانی گوش کنم گوشیم زنگ خورد از مصلی بیرون رفتمو به تماسم جواب دادم از سپاه زنگ زده بودن واسه اردوی راهیان نور گفتن اومدن یه نفر کنسل شده و جا دارن اگه کسی هست که بخواد ثبت نام کنه زودتر اسمش رو بدم بهشون تا این رو شنیدم فاطمه به ذهنم رسید دختری که از اولین باری که دیدمش خیلی تغییر کرده بود مطمئنا تا الان شملچه نرفته صدام زدن از فکر در اومدمو برگشتم داخل بعد تموم شدن مراسم تا صبح موندیمو وسایل ها رو جمع کردیم انقدر خسته شدیم که خوابمون برد و تو مصلی خوابیدیم البته این خستگی انقدر برامون شیرین بود که هیچ کدوممون حاضر نمیشد با چیزی عوضش کنه دوش گرفتم اومدم بیرون خستگیم از تنم در رفته بود به ریحانه نگاه کردم که تو آشپزخونه سر گاز ایستاده بود با دیدنم گفت:عافیت باشه داداش محمد:سلامت باشی عزیز دلم یه لیوان آب خنک واسه خودم ریختمو یه نفس سر کشیدم... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزا پور. ➜• 「 @mashgh_eshgh_313
۳۰ دی ۱۳۹۸
نگام به ریحانه افتاد‌ بعد از ازدواجش دیگه مثه قبل سر به سرش نمیذاشتم دلم تنگ شده بود واسه سر وصداهامون و صدای بابا که میگفت: باز شما دوتا افتادین به جون هم؟ نگاهمو رو خودش حس کرد و گفت:چیشد به چی فکر میکنی؟ نخواستم با یاد اوری نبود بابا حالشو بد کنم. محمد:میگم ریحانه واسه راهیان نور برای یه نفر جا داریم این دوستت نمیخواد بیاد؟ ریحانه با خوشحالی گفت:واقعااااا ؟؟چراااااا اتفاقا دوست داشت بیاددد برم بهش بگم. با تعجب به رفتنش نگاه کردم اصلا واینستاد ادامه بدم حرفمو از حرفی که زدم پشیمون شدم اگه نمیومد خیلی بهتر بود دلم نمیخواست زیاد ببینمش مخصوصا الان که یه حس عجیبی تو دلم ب وجود اومده بود و باعث میشد وقتی بهش نگاه میکنم ناخوداگاه لبخند بزنم پاشدم به ریحانه بگم که زنگ نزنه اما دیگه کار از کار گذشته بود ریحانه ذوق زده گفت:بهش گفتم خیلی خوشحال شدد گفت با مادرش حرف میزنه. یهو داد زد:واییییییییی برنجم سوووختتتت و دویید تو آشپزخونه توکل کردم به خدا و گفتم هرچی به صلاحه اتفاق بیافته... فاطمه: امروز سومین روزی بود که افتادم به دست و پای مامان تا بابا رو راضی کنه همش میترسیدم جای خالیشون پر شه و دیگه نتونم برم خسته شدم انقدر که التماس کردم رفتم تو اتاقمو سرمو رو زانو هام گذاشتم مادرم اومد تو و رو موهامو بوسیدو گفت:امشب با بابات حرف میزنم فقط دعا کن اجازه بده یکی یِ دونَش تنها بره جنوب. یه لبخند از رو قدردانی زدمو گفتم:عاشقتم مامان واسه شام پاین نرفتم تا مامان بتونه بهتر با بابا حرف بزنه همش میگفتم:خدایا یعنی میشه یه معجزه ای بشه دل پدرم به رحم بیاد؟وای اگه بشه چی میشهه ۵ روز کنار محمددد حتی فکرشم قشنگ بود ریحانه پی ام داد:فاطمه جون چیشدد؟مشخص نشد میای یا نه؟ از سپاه چند بار زنگ زدن به محمد گفتم بگه فعلا کسیو ثبت نام نکنن ولی اونام نمیتونن بیشتر از این صبر کنن ۳ روز دیگه باید بریم. فاطمه:فردا بهت خبر میدم دعا کن بابام اجازه بده من خیلی دلم میخواد بیام. ریحانه: ایشالله که اجازه میده نگران نباش شهدا دعوت کنن میای حتماا باهامون ترجیح دادم بخوابم تا از فکر و خیال خل نشم. بعداز نماز صبح دیگه نخوابیدمو همش دعا کردم ساعت ۸ بود رفتم پایین مامان و بابا سر میز نشسته بودن بعد اینکه صورتمو شستم سلام کردمو کنارشون نشستم به مامانم نگاه کردم که اشاره زد سکوت کنم نا امیده شده بودم که بابام پرسید:خب فاطمه خانوم شنیدم میخوای بری جنوب؟ خودمو مظلوم کردم و با نهایت تواضع گفتم:اگه شما اجازه بدین. یه قلپ از چای شیرینشو خورد و گفت:میتونی قانعم کنی واسه اینکه رضایت بدم بری؟چرا باید بزارم بری؟ _نگاه مامان بهم نیرو دادو با قدرت گفتم:ببینین بابا من الان ۱۹ سالم شده ولی نصف عمرم به تحصیلو درسو کتابام گذشت از بهترین لحظات زندگیم هیچی نفهمیدم احساس میکنم نیاز دارم بفهمم تو دنیا چ خبره چی اطرافم میگذره و ازش خبر ندارم تا کی بشینم تو اتاقمو کتاب دستم بگیرم انقدر تو تنهایی بودم افسرده شدمو آداب معاشرتو خوب بلد نیستم انقدر که کم تو جمع های شلوغ بودم یه کنفرانس میخوام بدم تو دانشگاه از استرس غش میکنم این با منطق شما جوره؟ ۱۹ سالم شده و حتی یه بار نشد بدون استرس برم بیرون با دوستام با اینکه میگفتین ازم مطمئنین و بهم اعتماد کامل دارین. پدر من اجازه بده یاد بگیرم مستقل بودن رو. تا کی گوشه لباس مامانو بگیرمو دنبالش برم تا گم نشم؟ به نطرتون هنوز به سنی نرسیدم که یاد بگیرم رو پای خودم ایستادن رو همیشه و همه جا که شما نیستین من وقتایی که نیستین چیکار کنم؟ میخوام اجازه بدین این سفرو برم مطمئنم خیلی چیزا یاد میگیرمو خیلی چیزا میفهمم میگن سفر راحَتیَم نیست،این برام ی تجربه خوب میشه. بابام لبخند زدو گفت:خب باشه تونستی قانعم کنی برو ولی هر اتفاقی افتاد مسئولیتش با خودته. از ذوق نزدیک بود جیغ بزنم از صندلی پریدمو محکم لپ بابارو بوسیدم مامانم بوسیدمو دوییدم سمت اتاقم زنگ زدم به ریحانه صدای خواب الودش به گوشم خورد که گفت:الو؟ فاطمه:سلاااام ریحوووون جونممممممممممممم بابااااامممممم قبولللل کردددددد بایددددد چیکاررررر کنممم حالااااا؟؟؟؟؟؟ از دیشب ۱۰ بار به ریحانه زنگ زدمو پرسیدم که چیا باید ببرم همه وسایلمو چک کردم همچیو برداشته بودم از هیجان همش تو اتاق راه میرفتمو منتظر بودم ساعت ۷ شه نمازمو خوندمو لباسامو پوشیدم با اینکه بیشتر عطرامو گذاشتم تو کولم چندتا هنوز رو میزم بود شال سرمه ایمو شکل روسری کردمو طرف بلندشو دور گردنم شل گره زدم به تصویر خودم تو آینه نگاه کردم مانتو سرمه ای بلندمو پوشیده بودم با شلوار مشکیم چادرمم اتو شده رو تخت،کنارکوله پُرَم گذاشتم ریحانه گفت یه چیز گرم نگه دارم شبا سرده سوییشرتمو گذاشتم رو تخت که وقتی میخوام برم بپوشمش... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور. ➜• 「 @mashgh_eshgh_313
۳۰ دی ۱۳۹۸
مامانم تو آشپزخونه بودرفتم کنارش با دیدنم یه نایلون داد دستمو گفت:بیا برات ساندویچ کتلت گذاشتم هر وقت گشنت شد بخوری نایلونو ازش گرفتمو بغلش کردم بغلم کردو گفت:خیلی مراقب خودت باش هرچیزیو نخور خدایی نکرده مریض نشی یه مو از سرت کم شه بابات میکشه منو کلی از ریحانه اینا تعریف کردمو گفتم هواتو دارن که یخورده نرم شد اول اونقدر مخالفت کرد که گفتم عمرا راضی شه. فاطمه:مامان خیلی عشقی داشتم میرفتم بیرون که گفت:فاطمه فاطمه:جان مامان:اونقدر ضایع به پسره نگاه نکن همه بفهمنو آبروت بره. سرخوش خندیدمو بیرون رفتم با ذوق به وسایلم نگاه کردم خداروشکر کردم که میتونم برم همراهشون بلاخره ساعت هفت شد مامان و بابا آماده شدن تا ببرنم حسینیه منم چادرمو سر کردمو آماده از زیر قرآن مامان رد شدم قرار بود ۷ همه اونجا جمع شن که ۸ حرکت کنیم چند دقیقه بعد رسیدیم بابا کولمو دستش گرفت یه نایلکسم دستم بود جلو چادرمو گرفته بودمو با ذوق رفتیم داخل تا در بازشد و بابا رفت تو نگام خورد به محمد که با صدای در توجهش جلب شده بود کفشمو کنار بقیه کفشا گذاشتمو پشت سر بابا و مامانم رفتم داخل چند نفر پراکنده نشسته بودن کسیو نشناختم یهو یکی زد رو شونم برگشتم عقب که ریحانه اومد بغلم با خوشحالی بغلش کردم محمد رفت سمت بابا و بهش دست داد به مامانمم خیلی گرمو با لبخند سلام کرد نگاهش چرخید رو من لبخندش نا محسوس شده بود آروم سلام کرد مثه خودش جوابشو دادم با ریحانه و مامان نشستیم کوله رو از بابا گرفتم بابا هم گرم صحبت با محمد شد و ازش سوالاییو میپرسید مامان به ریحانه گفت:ریحانه جون مراقب فاطمه ی من باش. ریحانه:چشممممم نمیزارم آب تو دلش تکون بخوره نگران نباشین. جمعیت بیشتر شده بود یهو ریحانه زد رو پامو گفت:فاطمهه فاطمههه خانوم محسنو دیده بودی؟ فاطمه:نه کوو؟؟ ریحانه:اوناهاش تازه اومدن تو. رد نگاهشو گرفتمو رسیدم به یه دختر محجبه با صورت گردو سفید دست محسن تو دستش بود جلوتر که اومدن خانومه اومد این سمت و محسن رفت پیش محمد ریحانه بلند شدو با خانومی که هنوز اسمشو نمیدونستم رو بوسی کرد نگاهش به من افتاد از جام بلند شدمو بهش دست دادم ریحانه به من اشاره کردو گفت:فاطمه جون دوست گلم. با لبخند نگام کرد:سلام فاطمه خانوم خوبی؟ ریحانه بهش اشاره کردو گفت:شمیم جون خانوم آقا محسن. لبخند زدمو گفتم:سلام عزیزم خوشبختم ریحانه شده بود الگوم سعی میکردم مثه خودش با وقارو متانت حرف بزنم به محسن بابات انتخابش آفرین گفتم شمیم هم خوشگل بود هم مودب تو همون نگاه اول ازش خوشم اومده بود درگیر همین فکرا بودم که محسن بلند گفت:آقایون خانوما اگه ممکنه همه بیاین اینجا بشینین حاج آقا علوی میخوان چند دقیقه برامون توضیحاتیو بدن بیاین جلوتر لطفا تا صدا بهتون برسه. بابا وسایلمو گذاشت یه گوشه رفتیمو جلو نشستیم یه حاج آقایی اومدو چند دقیقه یچیزاییو راجب سفرمون گفت بعدش محمد اومد لبخند زدمو رو صداش دقیق شدم سلام کردو گفت دو تا اتوبوس داریم سفیدو زرد اونایی که اسمشونو میخونم باید برن تو اتوبوس سفید تک تک اسمارو خوند اسم ریحانه و شمیم و محسنم خوند اما اسم منو نه ترسیدم و به مامانم نگاه کردم اونم به چیزی که من فکر میکردم فکرد ریحانه گفت:عه پس چرا اسم تورو نخوند؟؟ منتطر موندیم اسم اونایی که باید میرفتن تو اتوبوس زردو هم خوند اسم من آخرین اسمی بود که خوند سرشو آورد بالا نگاهشو تو جمع چرخوندو رسید به نگاه ترسیده من دوباره زاویه دیدشو تغییر دادو گفت:یاعلی دوستان آماده میشیم برای حرکت. همه از جاشون پاشدنو پشت سر هم از حسینیه بیرون رفتن بابام کنار ما ایستاد وسایلمو گذاشت کنارم با نگاه غم زده کنار ریحانه ایستادم تودلم گفتم شاید محمد از قصد اینکارو کرده تا پیششون نباشم بغض کرده بودم من برای اولین بار قرار بود از پدرو مادرم جدا شم بخاطر دلگرمیم از وجود محمد اگه میخواستم تنها باشم نمیرفتم بهتر بود ریحانه دستشو رو کمرم گذاشتو گفت:فاطمه جون نگران نباش بزار محمد بیاد میاریمت پیش خودمون لبخند سردی زدم از حسینیه خارج شدیم چندتا برگه دست محمد بود با چفیه سبزو مشکی دور گردنش از همیشه پر ابهت تر شده بود قدمایی به شکل دو برداشتو رفت تو اتوبوس زرده به همه گفت بشینن سر جاشون تک تک اسمارو خوند وقتی از بودن همه مطمئن شد رفت تو اتوبوس سفیده اونجاهم همه نشستن ریحانه هم رفت بالا فقط من و بابا با چندتا خانواده که واسه بدرقه اومده بودن موندیم پایین تا تکلیفم مشخص شه ! نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور. ➜• 「 @mashgh_eshgh_313
۳۰ دی ۱۳۹۸
بابا به چشمام نگاه کردو گفت:فاطمه جون هنوزم فرصت هست میتونی نری. چیزی نگفتم سکوت کردو منو به خودش چسبوند دلم براشون تنگ میشد حضور محمد خیلی خوب بود ولی اگه یخورده ابروهاش موقع حرف زدن با من گره میخوردن مطمئنا درجا میزدم زیر گریه دل نازک تر از همیشه شده بودم محمد اسمارو خوندو با یه پسر جوونی که یه ساک مشکی دستش بود از اوتوبوس اومد پایین با خنده فرستادش تو اتوبوس زرده اومد سمت ما بابام خواست چیزی بگه ک گفت:بفرمایید بابام کوله امو داد بهمو بغلم کرد یه کارت از جیبش در اوردو داد بهم مامان قبلش بهم پول داده بود ریحانه گفته بود زیاد موقعیت پیش نمیاد واسه خرید لازم نی پول زیادی داشته باشم به بابا گفتم:همراهم هست. بابا:حالا اینم داشته باش رمزشو میفرستم برات دوباره بغلش کردم مامانو هم بغل کردمو به سختی ازشون جدا شدم داشتم میرفتم شنیدم که بابا به محمد گفت:همونجوری که حواست به خواهرت هست مراقب دخترمم باش. مامانمم گفت:آقا محمد ما بخاطر حضور شماو ریحانه فرستادیمش توروخدا حواستون بهش باشه. دیگه نشنیدم محمد چی گفت رفتم داخل ریحانه برام دست تکون داد رو صندلی که روبه روی در دوم اتوبوس بود نشسته بود رفتم کنارش نشستم رو صندلی کناریمون یه مرد تقریبا ۳۰ ساله نشسته بود و صندلی بغلش خالی بود با ریحانه مثه بچه ها سر اینکه کی پیش پنجره بشینه بحث میکردیم زدیم زیر خنده و آخرشم قرار شد به نوبت یکی پیش پنجره بشینه ریحانه نشست کنار پنجره با صدای بوق اتوبوس یاد روزایی افتادم که خودمو به زمین و اسمون زدم تا اجازه بدن بیام کولمو بالای سرم گذاشتمو نایلونو کنار پام ازپشت شیشه واسه مامانم دست تکون دادم دوباره با دیدنشون بغض کردم انقدر نگاشون کردم که درای اتوبوس بسته شدو به حرکت در اومد محمد که اول اتوبوس ایستاده بود گفت:همه هستن ان شالله؟ تو دلم از اینکه کنار محمد بودم خداروشکر کردم آقایون گفتن:هستن حاجی هستن اومد سمتمون با تعجب بهم یه نگاه کوتاهی انداختو بعد به ریحانه گفت:ریحانه جان کوله ام کجاست؟ ریحانه:گذاشتم اون بالا داداش محمد کولشو اورد بیرون نگام افتاد به لباسای خاکی رنگی که پوشیده بود شبیه شهدایی شده بود که عکسشونو تو یادواره شهدا دیدم از کوله چریکیش کیفه پولش و برداشتو رفت جلو دوباره چند دقیقه بعد برگشت کولشو گذاشت بالاو نشست سر جاش نمیتونستم لبخندمو کنترل کنم محمد کنارم بودو این همون چیزی بود که تو خواب میدیدمش خیلی سخت بود کنترل نگاه بی قرارم هی میخواستم برگردمو بهش نگاه کنم ولی میترسیدم آرزو کردم زودتر خوابش ببره حاج آقا ایستادو گفت :واسه سلامتی خودتون آقا امام زمان یه صلوات بفرسین همه صلوات فرستادن چنبار دیگه ام گفت صلوات بفرستیم بعدم از فواید صلوات تو این سفر برامون گفت همه باهم آیت الکرسیو خوندیم البته من سعی کردم فقط لبخونی کنم تا صدای محمد به گوشم برسه تموم که شد صدایی جز صدای حرکت اتوبوس نمیومد. یخورده با ریحانه حرف زدیمو خندیدیم که خوابمون گرفت ریحانه گفت:بیا جاهامونو عوض کنیم. فاطمه:نه نه نمیخاد تو بشین سر جات. ریحانه:خب تو ک دوس داشتی کنار پنجره بشینی... یه نگاه به چشای ملتمس محمد انداختم نمیدونم چرا ولی حس کردم اون ازش خواهش کرده برا همین بدون اینکه چیزی بگم از جام پاشدم تا ریحانه بیاد این سمت نشستم کنار پنجره و سرمو تکیه دادم بهش بغضم گرفته بود‌ اون حتی نمیخواست من کنارش باشم هندزفریمو در اوردمو گذاشتم تو گوشم از منفذ کنار پام باد سرد میومد داخل نوک انگشتای پام میسوخت از سرما به ریحانه نگاه کردم که هنوز خوابش نبرده بود. فاطمه:ریحانه جان. میشه بری کنار ی دقه کولمو بردارم؟ ریحانه از جاش بلند شد پشت سرش منم پاشدم که کولمو داد دستم ازش تشکر کردمو کولمو گرفتم ک گفت:هر چ میخای برداری بردار بزارمش بالا. سوییشرتمو از توش برداشتمو زیپشو بستم از زیر چادر سوییشرتمو تنم کردمو زیپشو تا ته کشیدم بالا‌ پاهامو گذاشتم رو صندلیو تو بغلم جمعش کردم‌ نمیدونم... از بی مهری محمد بود یا از اینکه کنار پنجره نشستم... وجودم یخ زده بود حس میکردم میلرزم از سرما میخواستم به خودم مسلط باشم‌ چشامو بستمو سعی کردم بخوابم.‌... دیگه از سرما سردرد گرفته بودم به دور و برم نگاه کردم اکثرا خوابیده بودن ریحانه هم کنار من خوابش برده بود دلم نمیخاست دیگه به محمد نگاه کنم ولی ناچار سرمو برگردوندم عقب تو دستش یه مفاتیح بودو مشغول خوندش بود‌ از نگاهم روشو برگردوند سمتم میخاستم بگم سردمه ولی خجالت میکشدیم بیخیال شدمو سرمو چرخوندم‌ دیگه از سرما تو خودم مچاله شده بودم به ساعتم نگاه کردم تقریبا ۱ بود بی اختیار گوشیمو روشن کردمو زنگ زدم به مامان نمیدونم بعد چندتا بوق جواب داد ولی میدونم با شنیدن صداش اشکم در اومد... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور. ➜• 「 @mashgh_eshgh_313
۳۰ دی ۱۳۹۸
خودمو کنترل کردم که نگران نشه فاطمه:سلام مامان مامان:سلام عزیزم خوبی؟چیشده؟اتفاقی افتاده؟ فاطمه:نگران شدین؟ مامان:به ساعت نگاه کردی؟ فاطمه:ببخشید مامان؟ مامان:جانم فاطمه:من خیلی سردمه مامان:سوییشرتتو پوشیدی؟ فاطمه:اره مامان:بازم سردته؟ دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم صدام از گریه بلند شد. فاطمه:اره مامان خیلی سردمهههه نمیتونم بخوابم‌ مامان:گریه میکنی فاطمه؟بچه شدی؟از ریحانه یه چیزی بگیر این همه ادم هست اونجا گریه میکنی دیوونه؟؟ سعی کردم آروم شم ازش خداحافظی کردم وگفتم که یه کاری میکنم دلم نمیومد بیدارش کنم نمیدونستم دلیل گریه هامو... ولی مطمئن بودم بخاطر سرما نیست... سرما بهونه بود... چادرمو کشیدم رو سرمو سعی کردم بهش فکر نکنم‌ صدای تو گوشم منو از حالت خواب و بیداری در آورد دقت کردم صدای محمد بود دورِ اهنگ گوشیم رسیده بود به صدای مداحی محمد چشامو باز کردمو جز تاریکی چیزی ندیدم‌ به خاطر چادری بود که کشیده بودم رو صورتم... گوشیمو به سختی از تو جیبم در اوردمو بهش نگاه کردم ساعت ۳ بود خب خوب بود. بالاخره داره میگذره این تایمِ نفرین شده خواستم تکون بخورم که یه چیز سنگین مانع شد‌ سرمو از زیر چادر در اوردم‌ یه چیزی روم بود دادمش کنارو بهش خیره شدم پالتو بود... چشامو مالوندمو بیشتر دقت کردم‌ یه پالتوی مردونه بود عه... پالتوی محمد بود همونی ک اون روز از تو جیبش دنبالِ قرص گشتم همونی که لاش قرآن گذاشتم چسبوندمش به بینیمو بوش کردم‌ بوی عطر خودش بود ولی!ولی کی اینورو من کشیده بود؟ امکان نداره!یعنی میشه؟وای خدایا از هیجان جلوی دهنمو گرفتم که جیغ نزنم با تعجب به ریحانه که غش کرده بود نگاه کردم‌ از لای صندلیِ خودمو ریحانه عقبو نگاه کردم محمد بیدار بود با گوشیش ور میرفت یعنی محمد ؟!مگه میشه اصلا!!! امکانش هست؟به هیچ عنوان این آدمی که من میشناختم اینکارو نمیکرد! اصن از کجا فهمید ک من سردمه؟!یا اصن مگه این ب من نزدیک میشه که بخواد... فکرا رو از سرم بیرون کردم‌ شاید پالتوی آدم دیگه ای بود اخه اونم امکان نداره خب کار کی میتونست باشه؟یعنی میشه ک این پالتوی محمد باشه؟من دارم خواب میبینم؟پالتو رو کشیم رو صورتم بوی عطرش به بینیم رسید! این حس اوجِ آرامشو همزمان اوجِ هیجآن بود... چه متناقض نمایِ آرامبخشی... چه تضادِ قشنگی... گرماو عطری ک رو پالتوش بود باعث شد خوابم ببره.‌.. محمد: بعدِ توقف تو یکی از پمپ بنزینای تو راهِ تهران حرکت کردیم نگه داشته بود تا بریم به کارایِ ضروریمون برسیم برام خیلی عجیب بود که چرا امامزاده هاشم نگه نداشتن‌ ریحانه خیلی اصرار داشت که فاطمه رو بیدار کنه ولی من مانع شدمو گفتم که تازه خوابش برده‌ جریانِ گریه هاشو واسه ریحانه تعریف کردمو باهم ی دل سیر خندیدیم دلم براش سوخت اومدیم بالا تو اتوبوس ریحانه خواست بشینه که چشم به فاطمه افتاد که مث مورچه جمع شده بود فقط با عقلم جور در نمیومد که چجوری رو اون صندلی چپیده چادرشو رو سرش کشیده بودو هیچی ازش پیدا نبود‌ دلم سوخت به حالش ریحانه محو فاطمه بودو بهش میخندید داشتم نگاشون میکردم که ریحانه گفت:ببین دختره رو به چه روزی انداختی؟خب اگ اونجا مینشست میخواست روت انتحاری کنه؟چه عیبی داشت؟ینی دلم میخواد بفهمه آه بکشه دودمانت بره هوا با چشمای گرد شده نگاش کردم خیلی لباس تنم بود‌ به محض ورود به اتوبوس پالتومو در اوردم‌ میخاستم بزارمش رو صندلیم که سمت ریحانه گرفتمش... محمد:بیا اینو بنداز روش من که میخام بزارمش رو صندلی حالا باشه رو فاطمه هم زیاد فرقی نمیکنه‌. پشت چششو نازک کردو پالتو رو ازم گرفتو کشید رو فاطمه... نشستم سر جام و به ساندویچی که از کولم در اورده بودم مشغول شدم. تقریبا نزدیکای ساعت ۳ بود گوشیمو باز کردم ببینم چه خبره که دیدم فاطمه تکون خورد‌ دلم میخواست بدونم واکنشش چیه وقتی پالتوم و میبینه اصن میدونه مالِ منه؟خب... این از کجا بدونه‌ اگ ندونه هم قطعا واکنشی نشون نمیده مشغول نگاه کردنش بودم که دیدم با تعجب به پالتوم زل زده‌ قیافش خنده دار بود برام دقیق نمیتونستم ببینمش مگه اینکه یخورده جا به جا میشدم‌ حس کردم داره برمیگرده سمت من که دوباره خودمو مشغول گوشی نشون دادم ولی حواسم پیش خودش بود یه خورده گذشت که دیدم پالتومو تو دستاش گرفته دیگه نتونستم خودم کنترل کنم میخواستم یهو بترکم از خنده نمیدونم رفتارش عجیب بود یا... ولی فقط یه چیزیو خوب میدونستم اونم این بود که با حضور فاطمه من فقط باید بخندم سرمو بردم پایینو دستمو گرفتم جلو دهنم که مشخص نشه دارم میخندم... یه خورده که گذشت خوابش برد‌... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور. ➜• 「 @mashgh_eshgh_313
۳۰ دی ۱۳۹۸
•°.💖🎗 دلمـ🌙 یہ‌نفرومیخواد سرمو‌تودستاش‌بگیرهـ زل‌بزنہ‌توچشماے‌پراز‌✨ بهم‌بگہ بجنگ:)🙃🌱 بجنگ‌رفیق‌‌:|🖐🏿 °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ🖤ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
۳۰ دی ۱۳۹۸
*-*🌚💕 اَمان‌اَز‌روزےڪہ‌از‌رویہ‌عادٺ بریم‌هِیئَٺ! نہ‌از‌رویہ‌اِرادَٺ:)🙃🌱 ! . . °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ🖤ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
۳۰ دی ۱۳۹۸
∞ 💕 ♡ وشاید‌بہٺرین‌جایہ‌عشق اونجاس‌ڪہ‌بہٺ‌بگن‌دیوونہ:)🙂🌱 . ! .•°🕊 °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ🖤ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
۳۰ دی ۱۳۹۸
•••❥🔖 میٺونسٺ‌زیبایۍشو‌بہ‌حراج‌بزارهـ ولۍباور‌داشٺ‌ڪہ‌ارزون‌نیسٺ:)🦋 . . °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ🖤ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
۳۰ دی ۱۳۹۸
۳۰ دی ۱۳۹۸
^^ تاڪہ‌جاروزدن‌صحن‌رضارادیدم... چشم‌خیس‌ومژه‌رفتگرم‌گفت |💚| °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
۳۰ دی ۱۳۹۸