eitaa logo
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
706 ویدیو
59 فایل
دلشڪستہ‌ےعاشق💔 براےپرواز🕊🍃 نیازےبہ‌بال‌ندارد...❤ •{شهیدآوینے}• 🌿¦•گـوش‌جآن↓ https://harfeto.timefriend.net/16083617568802 🍃¦•ارتباط‌بامـا↓ 🌸•| @H_I_C_H 🌙¦•ازشرایطموݩ‌بخونین↓ 🌸•| @sharayet_mashgh_eshgh_313 تودعوت‌شده‌ۍشھدایے🙃♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
۞•||•۞ . «لا تَبذِلَنَّ وُدَّكَ إذا لَم تَجِد مَوضِعا» «محبتٺ‌ࢪااگرجايگاهۍ برايش‌نيافتۍ، نثارمڪن..»🌱 "امام‌‌امیرالمؤمنیݩ‌علۍعلیھ‌السلام" °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
.•🥀🌙 ڪم‌گریھ‌ڪࢪده‌ایم‌محࢪم‌براےتو.. داردچھ‌زودسفࢪھ‌تان‌جمع‌میشود:) 💔 °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
#رنج_مقدس #قسمت_هفتاد_و_چهارم هنوز ساکت است. حالا دستانش هم کار نمی کند. فکر کنم دم در پلاکارد بزن
شب خوبی است اگر سعيد و مسعود بگذارند. مادر رفته پيش خانم همسايه، اين ها هم توی اتاق من پلاس شده اند و بحث سياسی می کنند. دارم کتابخانه ام را منظم می کنم. خيلی درهم بحث می کنند. هرچه از کرسی آزاد انديشی و همايش و مناظره و دوستانشان و روزنامه ها شنيده و خوانده اند، ريخته اند وسط. علی هم گاهی از بيرون جمله ای می گويد. با خودم فکر می کنم بندگان خدا شيخ بهایی و خوارزمی عمراً اگر مثل اين دوتا بوده باشند! بسته شکلاتم را پيدا می کنم. افتاده بود پشت کتاب ها، برش می دارم و می چرخم سمت آنها. مسعود خيز بر می دارد و بسته را قاپ می زند. از آخ جون بلند دوتايشان، علی در چارچوب در ظاهر می شود. بسته را می بيند. - صبر کنيد، صبر کنيد الآن چايی می آرم. سری به تأسف تکان می دهم... - تا اين حد؟ چقدر مديونتون شدم! - بيشتر از اين. يه ساعته توی اتاقت هستيم. يه چيزی نميدی که نوش جون کنيم. - مگه اين جا آشپزخونه اس؟ مسعود می گويد: - نه خواهرخونه اس. دفعه بعد اگه اينطوری زجرمون بدی اسمت رو عوض می کنيم. علی با کتری و قوری و استکان هايی که در سينی چيده می آيد. با تعجب می گويم: - علی اين چه وضعيه؟ چهارزانو می نشيند و آن ها را روی زمين می گذارد. - مجلس خودمونيه. دو ساعته هيچکی تحويل نمی گيره. بابا جوونيم ما. توی خيابون بوديم تا حالا چهار تا آبميوه و ساندويچ خورده بوديم. فکر می کنم که پس اين همه شام که خوردند، کجا رفته؟ چای می ريزد. بلند می شوم از توی کمدم بسته کيک بياورم. مسعود پشت سرم در کمد را باز می کند و هر چه خوراکی هست بر می دارد. اعتراض فايده ای ندارد. تمام آذوقه ای که خودشان هربار برايم خريده اند يک جا و درهم می خوريم. علی استکان ها را جمع می کند و می گويد: - پاشين اتاق رو خالی کنيد، ليلا خسته شده می خواد استراحت کنه. چشم غره ام را با خنده ای پاسخ می دهد. بعد رو می کند به سعيد. - يه چيزی بگم؟ تجربه خودمه. همه آدمايی که ميان دانشگاه ها و حرف می زنن، خودشون به موضوع مسلط هستند، برداشت های خودشون و اطلاعاتشونو تحويل شما می دن، حالا چه قدر صادق باشند، يا بتونند درست و جامع صحبت کنند، بماند؛ اما خودتون تاريخ رو بخونين که وقتی يه سخنران حرف می زنه، بتونين تشخيص بدين چه قدر درست و راست می گه. خلاصه سرتون کلاه نره. - علی راست می گه. من تا موقعی که خودم نخونده بودم، بين حرف ها سردرگم بودم. فايده ندارد. بلند می شوم و می روم برايشان رختخواب می آورم. تا به خودم بجنبم، علی هم رختخواب به دست توی اتاقم ولو می شود. برای خودم متکا و پتو می آورم و روي تختم دراز می کشم. تا خود دوازده حرف می زنند و می خندند. خواب از سرم به کل پريده است. همراهم را روشن می کنم و برای مبينا پيام می زنم. در کمال ناباوری جوابم را می دهد. خيلی خوشحال می شوم. برايش کمی از احوالات می نويسم. دلتنگ است. هرچند که با چند تا ايرانی دوست شده است. می نويسم: - «دوستانت مانا هستند؟» - «بيشتر اينایی که من ديده ام مقيم همين جا می شن. خيلی در قيد اين نيستن که برای برگشتن شان برنامه و انگيزه ای داشته باشن. واقعاً هم که اينجا امکانات علمی زيادی در اختيارشان می گذارن؛ يعنی برای جذب مغزها برنامه دارن. برعکس ايران که هيچ امکاناتی در اختيارشان نمی گذارند. خيلی طرف بايد متفاوت باشه که دلش اسير نشه و بخواد که برگرده و ثمرهاش رو تو وطنش بريزه». می نويسم: - «فرق چمران با بقيه دانشجوها که بعدا لقب دانشمند و دکتر و پروفسور رو يدک می کشن، اينه که او مخش فقط پر از فرمول نبود. خيلی ها فقط دو دوتا چهارتايشان آباد شود خودشان را خدا می دانند اما چمران، «خدا هست و ديگر هيچ نيست» را درک کرد، بعد دکترای فيزيک هسته ای گرفت. اين آدم، زنده است که می تواند لبنان را زنده کند.» بعد از چند دقيقه معطلی مبينا می نويسد: - «به هر حال دعا کن. دلم برايتان تنگ شده. به جای من امشب از روی اون سه تا راه برو. صداي آخ و اوخ شان شنيدنی ست.» دلم برايش شده است يک قطره. °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
#رنج_مقدس #قسمت_هفتاد_و_پنجم شب خوبی است اگر سعيد و مسعود بگذارند. مادر رفته پيش خانم همسايه، اين ه
قطره وقتی از دريا دور می افتد چه حالی پيدا می کند؟ اين بار که پدر رفته اين حس را پيدا کرده ام. سال ها دريا می طلبيدم. هميشه هم می دانستم دريای من خانواده ام هستند. تنها صدای موج را می شنيدم و عظمتش را به نظاره می نشستم، اما از آرزوهايم بود که همراه دائمی دريا باشم. پدر وسعت اين درياست. حالا که دارمش، بيشتر بی تاب می شوم. نه اينکه فقط من اين طور باشم، علی و سعيد و مسعود هم کلافه کلافه اند. نمی دانم چرا به نبودن های دائمی پدر عادت نمی کنيم. اخبار سوريه را که می گويند، تمام سور و ساتمان به هم می ريزد. به علی می گويم: - اين داعشی ها آدم هم نيستن چه برسه به مسلمون. همه ادعاهاشون به سبک آمريکايی هاس... علی که چشم هايش از شنيدن خبر کشتار زن ها و بچه ها کاملاً به هم ريخته، می گويد: - لامصبا موسسه فرقه آفرينی زدن. مسلمونا رو هفتاد و دو فرقه کردن خودشون اتحادیه اروپا زدن! علی آن قدر به هم ريخته است که با ريحانه هم بدخلقی می کند. از شب قبل هم کلافه بود. نمی توانم هيچ جوره تصويری از يکی به دو کردن علی و ريحانه را در ذهنم درست کنم. دعوای پدر و مادر را نديده ام. فقط تصوير فيلم ها در ذهنم شکل می گيرد. همراهش زنگ خورد و محل نگذاشت. چندبار هم صدای پيامک بلند شد، اما علی از پای تلويزيون بلند نشد. اهل شبکه ورزش نبود و حالا گير داده بود به آن. بعضی وقت ها چيزهای کم فايده چه به کار می آيند! کمی نگاهش کردم. دوباره موهايش ژوليده است. بد هم نيست. قشنگ می شود. مخصوصا وقتی که تيشرت سفيد قرمزش را می پوشد. کنترل تلويزيون را آن قدر روی پايش می کوبد که مخش جا به جا می شود. کنترل را می گيرم. سعی می کنم که من هم ادای فوتبال ديدن را در بياورم. فايده ندارد. گزارشگر هر قدر شور بازی را بيشتر می کند، فايده ای ندارد. چه فکرهايی می کنم. تقصير اعصاب خراب علی است؛ جوّ خانه را هم راه راه می کند. نارنگی پوست می کنم و می دهم دستش، با نگاهش رد کرد. چايی آوردم که بخوريم، بدون خرما و قند خورد. طاقت نياوردم و گفتم: - عزيز دلم تو که بدون ريحانه نمی تونی مثل آدم زندگی کنی، برای چی باهاش قهر می کنی؟ چنان با اخم نگاهم کرد که خفه شدم. زنگ همراهم بلند شد. ريحانه بود. صدايش طعم گريه داشت. طفلی حال و احوال بی خودی کرد و وقتی مطمئن شد که علی خانه است و سالم و ساکت، حرفی نزد و خداحافظی کرد. مامان سفره را انداخت و با چشم و ابرو حال علی را که ميخ تلويزيون بود، پرسيد. شانه ام را بالا انداختم. صورت علی را اصلاً نگاه نمی کنم و بشقاب غذايم را جلو می کشم. مامان، بنده خدا مدارا می کند تا خشم علی سرريز نشود. هرچند که علی هروقت هم عصبانی می شود، فقط سکوت می کند. اهل داد و قال چندانی نيست. شام که تمام می شود، می گويم: - امشب علی ظرف ها رو می شوره. °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
#رنج_مقدس #قسمت_هفتاد_و_ششم قطره وقتی از دريا دور می افتد چه حالی پيدا می کند؟ اين بار که پدر رفته
و می روم سمت اتاقم. ظرف شستن و آب بازی حتماً کمی آرام ترش می کند. تا جواب دو تا از دوستانم را می دهم، به در اتاقم چند ضربه ای می خورد و صدايم می کند. محل نمی گذارم ولی در باز می شود. نمی توانم جلوی خنده ام را بگيرم. علی اختياردار تمام دفترها و اتاق و رفت و آمد و آينده و مُردن من است. پای درازم را جمع می کنم و می گويم: - نه خدا وکيلی اگه دلم نخواد بيای توی اتاقم بايد چيکار کنم؟ با همان ابروهای گره خورده می گويد: - ديوار اتاقت رو خراب کن بشه جزو سالن. جرئت می کنم و می پرسم: - طوری شده؟ جوابی نمی دهد. می نشيند روی زمين و تکيه می دهد. - نه تو اهل جر و بحثی، نه ريحانه. چرا خودتونو اذيت می کنيد؟ گناه داره طفلی. سرش را به ديوار تکيه می دهد و می گويد: - شما زن ها آدمو ويران می کنين. دفاع از حقوق خودم که گناه نيست. - شما مردها هم آدمو حيران می کنين. با چشمان ريز شده نگاهم می کند. ادامه می دهم: - با تمام عشق شروع می کنيد و بعد هم عشقتون رو تحميل می کنين. کلی ضربه به روح و روان زن وارد می کنيد. بی حوصله می پرسد: - منظور؟ - دلتون می خواد زن تمام داشته هاشو درجا بذاره کنار و رنگ شما رو بگيره، درحاليکه با فرصت دادن و محبت، خود زن چنان شيفته مردش می شه که با جون و دل رنگشو با مردش يکی می کنه. علی چشم هايش را می بندد و می گويد: - شما زن ها که اينطوری نيستين؟ خواسته ها و نيازها و نازتون رو يه جا سر مرد خراب نمی کنين که؟ - چرا چرا. ما زن ها هم از اين اشتباها داريم. چشمانش را بسته نگه می دارد و می گويد: - همين آوار می شه روی سر مردی که همه زندگيش زنشه. می مونه که چه کنه؟ - هيچی. به جای اخم و تَخم، توی يه فرصت مناسب يه گفت و گوی اقناعی داشته باشيد. اخم و چشمش را باز نمی کند. - علی! من خونه مادرجون اينا که بودم خيلی می شد زن و شوهرای فاميل که دعواشون می شد می اومدن اون جا. من توی اتاق می موندم، اما از بس داد و قال می کردن همه حرفاشونو می شنيدم. باز هم عکس العملی نشان نمی دهد. خيلی به ريحانه وابسته است و همين دلخوری و دوری دارد اذيتش می کند. - به خاطر خودت نه، به خاطر خدا می گم اول رفتار و حرف های خودت رو تجزيه و تحليل منصفانه کن، بعد هم نوع برخورد ريحانه رو. اونوقت دور از تعصب مردانه و زنانه می بينی که يه راه حل قشنگ پيدا می کنی. ريحانه رو ببر بيرون از فضای خونه. فکرش رو به کار بگير و خيلی راحت مشکل رو ريشه ای حل کنيد. سرم را خم می کنم روی شانه ام و می گويم: - يادته هميشه پدر جون خدا بيامرز يه جمله رو به بزرگای فاميل می گفت؟ آرام زمزمه می کند: - مرنج و مرنجان. - علی، «نرنج» برای خودمونه! يعنی انقدر بزرگ باشيم که نفسمون زير پا باشه و هر حرف و اتفاق ريزی ويرانمون نکنه. «مرنجان» هم که از آدم بزرگوار ساخته است. اگر قدرت پيدا کردی، مظلوم گير آوردی جلوی خودتو بگير. نَفَسش را بيرون می دهد و چشمانش را می بندد: - اين دومی مهمتر از اوليه! قبل از رفتنش می گويم: - آهای آقا دوماد! به من ربطی نداره اگه قوه تفکر و تعقل شما درست کار نمی کنه، ولی به هر حال هزينه بدين، مشاوره دقيق تری بهتون می دم. چپ چپی نگاهم می کند و در را محکم می بندد و می رود. می دانم که فردا آش وسط سفره است. علی و ريحانه عاقل و عاشق اند. °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
#رنج_مقدس #قسمت_هفتاد_و_هفتم و می روم سمت اتاقم. ظرف شستن و آب بازی حتماً کمی آرام ترش می کند. تا ج
عشق و عقل دوتايشان شد چلوکباب وسط سفره امشب ما. قرار است مطب بزنم. درآمدش حتماً خوب خواهد شد. دشت اولش که خوشمزه است. ريحانه سرحال است و علی هم آرام تر از قبل. مامان برای علی و ريحانه توی يک بشقاب غذا می کشد و من يک قاشق می گذارم کنار بشقابشان. شانه ای بالا می اندازم و مشغول خوردن می شوم. بلند می شود و قاشق می آورد. - دارم برات. - آی آی. بعدها که مشاورلازم می شی... و چشمکی برايش می زنم. مامان سبزی را می گذارد کنار دستم. - دوستات امروز زنگ زدن. خبريه؟ لقمه ام را نصفه و نيمه جويده قورت می دهم. - اِ. کيا زنگ زدن؟ سه نفر زنگ زدن، پيام هم برات دادن. نوشتم روی کاغذ تلفن. مگه شماره همراهتو ندارن؟ - خاموش بود. من هم جا گذاشتم رفتم. خانم مقيمی رو بردم دکتر. - چيزی شده؟ - دو سه روز پيش افتاده بوده، بنده خدا به کسی نگفته. امروز ديگه اون قدر دردش شديد شده بود که زنگ زد شما نبودی من بردمش دکتر. جا انداخت و بست. لقمه ای می خورم: - من اصلاً دل و جرئت درست و حسابی ندارم. بنده خدا ناله می کرد. من کز کرده بودم پشت در و گوش هامو گرفته بودم. علی می خندد: - مثلاً همراه مريض بودی. - پرستاره ديد رنگم پريده. خودش گفت برو بيرون. صدات ميزَ... که صدای در می آيد. بی اختيار همه ساکت می شويم حتی قاشق هايمان بين راه دهان و بشقاب می ماند. نگاه ها می رود سمت در. نمی دانم که در فکر همه اين بود يا فقط من که در باز می شود، قامت پدر، رشيدترين قامتی است که حتی سرو هم در مقابلش قد خم می کند. می دوم سمتش و نمی دانم چگونه بغلش می کنم. به خودم که می آيم سفت در آغوشم گرفته و موهايم را نوازش می کند. عکس العملم پدر را شوکه و ديگران را از آغوشش محروم کرده است. کمی که آرام می شوم، سر مادر و ريحانه را جلو می آورد و می بوسد و بعد علی را در آغوش می گيرد و چند دقيقه ای دو مرد می مانند. سفره را که می بيند می گويد: - به به. چه ضيافتی هم برپاست. مادر زنم دوستم داره. اعصابم تحريک شده و حال خوش و ناخوشم را نمی فهمم. اشتها هم ندارم. همه چشمان پر آب دارند، حتی علی. مثل هميشه ديرآمدن های بی خبری اش. دوباره دستی دور شانه ام می اندازد و می گويد: - محبوب خونه چه طوره؟ تعبيرش برايم شيرينی خاصی دارد. قاشقم را بر می دارد و مشغول خوردن می شود. بعد از جمع شدن سفره، دور هم می نشينيم. تازه سرم را بالا می آورم و نگاهی به صورتش می کنم. سبزه شده و لاغر. سفيدی موهايش هم انگار بيشتر توی چشم می آيد. کمی که از اوضاع و احوال می گويد، انگار غم وغصه اش فوران می کند. می گويد: آنچه در اخبار می آيد، يک صدم واقعيت است. شهيد هم زياد داريم. از مجاهدان لبنانی و عراقی و افغانستانی تا همين بچه های داوطلب خودمان. غريب می جنگند و غريب شهيد می شوند. و بعد ادامه می دهد که: ما داريم توی عراق و سوريه، از خودمان دفاع می کنيم. اگر صبر کنيم دشمن بيايد پشت مرز ما و آن وقت دفاع کنيم، هم عراق و سوريه از دست رفته است و هم تمام ايران و مردمش درگير می شوند؛ مثل جنگ ايران و عراق. °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
منتظر نظراتتون در مورد رمان هستیم:)💛🌱 https://harfeto.timefriend.net/632125608
...🎞📞 کاش‌ریشتومیزدی +ریش؟چارتامنافق‌این‌حرفارونداره، ان شاءالله فتح‌قدس..😏🤞🏻 °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
⭕️ این جانباز ٣۵ساله یک دقیقه هم نخوابیده. ازش پرسید تهدید بشیم بازم میری جنگ؟ فورا لباس رزم رو از کمد درآورد گفت تا زنده ام رزمنده ام. ما برای ایران از چی میگذریم؟ 👤 برادر مصطفی °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
♥️✨ از‌حجابِ‌عشـ♡ـق ‌نتوانیم‌بالا‌ڪرد‌سـر در‌تماشـاگاھِ‌لیلے بیدِمجنـونیم‌مـا... 🌙☔️ °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3