💔شبهــاے جمعـه میگیـرم هـواتـو...
اشك غریبـی میریـزم بـراتـو...
بیچـاره اون کـه حـرم رو ندیـده...
بیچـارهتـر اون که دیـد کربلـاتـو...💔
#شبجمعستهـوایتنکنـممیمیـرم
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
🕊
مجری رادیو صبح ها
آنقدر با نشاط میگوید:
صبـحبخیـر
به امروز لبخند بزن
که انگار تو آمده ای آقا...💔
اللّهم عجل لولیک الفرج ...
#سلام_امام_مهربانم
صبحت بخیر آقا🌸🍃
🕊
🏴°•|مَشْــقِعـِشـْـ🖤ـــق|•°√🏴
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
May 11
مَشْــقِعـِشـْـ❤ــق
#حدیث{|<🌸🍃>|} •[^امام صادق(ع)^]• در روز جمعہ هیچ عملے برتر از صلوات بر مُحمّد و خاندان اون نیست.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|...❤...|
°•روزدوم چلہ زیارت عــاشورا•°
~|بہ نیابت ازشهــیده زینب کمــایے|~
شهــیده زینب سال۱۳۴۷درآباداڹ متولد شدند.
مادربزرگ ایشون نام” میترا“رابرای وےانتخاب کردند.
امازینب وقتی بزرگ شد بہ
اسمش اعتراض ڪرد.
زینب بارهابه مادربزرگش مے گفت:
((مادربزرگ،این هم اسم بودبراے
من انتخـاب ڪردے؟؟
اگردرآڹ دنیاازشمابپرسند چرانام من رامیتراگذاشتہ ایدچہ جوابے می دهــید...¿¿ )) •_•
من دوست دارم اسمم زینب
باشــد. ^_^
شهــیده زینب درسن چهارده سالگے
دراصفهـان
زمانے ڪہ ازمسجـدبہ سمت خانہ میرفتہ
توسط منافقین وباگره چــادرش بہ شهـادت رسیــد.🕊
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
•.• |#خـاطره_شهــیده| •.• ↓
مڹ وزینب خیلے بہ هم وابستہ بودیم. ^^↓
همیشـہ بہ شوهــرم
مے گفتم:
((ازهفتا بچم زینب سهـم مڹ اسٺ.
انگارقلبــ♥️ــــمان راباهمــ تقسیمــ
کرده بودیم.))
زینب اهـل دل بود.ازبچگے خواب های عجیبے مےدید. •.•
درچهــاریاپنج سالگے خواب دید کہ همه ستاره هادرآسمان بہ یڪ ستاره تعظیم مے ڪنند. •°⭐️°•
وقتے ازخواب بیدارشــدبہ من گفت: ((مڹ فهـمیدم ڪہ آن ستاره پرنورکہ همه بہ اوتعظیم مے کردند ڪہ بود¿✨
وآن حضرت فاطمـہ "س"بـود.♥️
زینب بچہ خیلے درسخونے📚 بودودرڪارهاے خانہ خیلے بہ من کمڪ مے کرد.
∞|بہ نقــل ازمادرشهــیده|∞
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
تو مےآیۍ❤️
شهیدان نیز مےآیند✨
و آوینۍ روایت مےڪند فتح نهایے را ....💚
{^اللهم عجل الولیڪ الفرج^}
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#بادقت |
ــــــــــ🔻
میخوام به این قضایا خوب #توجه کنی، میخوام #دل بدی تا روضه ی روزگارمون رو برات بخونم یا میخندی یا گریه ات میگیره!!
بازم #شیطان ‼️
بازم عوض کردن اولویت ها، بازم #سیاکاری
حتما میدونی آیت الله #بهجت چه وصیتی کرده بود؟ شایدم ندونی که خواسته بود رو سنگ قبرش بنویسن #العبد (بنده)
میدونی سه بار سنگ قبرش تَرَک خورد تا فهمیدن به وصیتش عمل نشده و ننوشتن #العبد!!؟
میدونی وقتی نوشتن #العبد سنگ تَرَک نخورد و آروم گرفت!!؟
میدونی #فوتبال و هزارتا چیز دیگه جای #خدا رو داره تو #قلب و #روحمون میگیره!!؟
#تصویربازشود 🍃
#پسرآبی
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
🌸🍃
|•📿صلوات خاصه امام رضا"ع"
اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضا المرتَضی الامامِ التّقی النّقی و حُجّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلی اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِکَ.💕
آل عبا بدون پناه اسٺ #العجل
برروے نیزه ها سرماه اسٺ العجل
یااین دل شڪستہ ،مارا صبور ڪن
یااز براے #زینب_ڪبرے ظهور ڪن
#أینـ.المنتقمـ🍃
#اللهمـ.عجلـ.لولیڪ.الفرج💔
°•|مَشْــقِعـِشـْـ🖤ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#نسل_سوخته |🌷🍃
#اینقصہحقیقتدارد....
4⃣9⃣🌿| #قسمت_نود_و_چهارم
7 سال اعتماد
دایی محسن، اون شب کلی حرف های منطقی و فلسفی رو با زبان بی زبانی بهم زد ... تفریح داییم فلسفه خوندن بود... و من در برابر قدرت فکر و منطقش شکست خورده بودم...
حرف هاش که تموم شد دیگه مغزم مال خودم نبود ... گیج گیج شده بودم ... و بیش از اندازه دل شکسته ... حس آدمی رو داشتم که عزیزترین چیز زندگیش رو ازش گرفتن ... توی ذهنم دنبال رده پای حضور خدا توی زندگیم می گشتم... جاهایی که من، زمین خورده باشم و دستم رو گرفته باشه ... جایی که مونده باشم و ...
شک تمام وجودم رو پر کرده بود ...
نکنه تمام این سال ها رو با یه توهم زندگی کردم؟ ... نکنه رابطه ای بین من و خدا نیست ... نکنه تخیلم رو پر و بال دادم تا حدی که عقلم رو در اختیار گرفته؟ ... نکنه من از اول راه رو غلط اومده باشم؟ ... نکنه ... شاید ...
همه چیزم رفت روی هوا ... عین یه بمب ... دنیام زیر و رو شده بود ... و عقلم در برابر تمام اون حرف های منطقی و فلسفی ... به بدترین شکل ... کم آورده بود ...
با خودم درگیر شده بودم ... همه چیز برای من یه حس بود... حسی که جنسش با تمام حس های عادی فرق داشت... و قدرتش به مرحله حضور رسیده بود ...
تلاش و اساس 7 سال از زندگیم، داشت نابود می شد ... و من در میانه جنگی گیر کرده بودم ... که هر لحظه قدرتم کمتر می شد ... هر چه زمان جلوتر می رفت ... عجز و ناتوانی بر من غلبه می کرد ... شک و تردیدها قدرت بیشتری می گرفت ... و عقلم روی همه چیز خط می کشید ...
کم کم سکوت بر وجودم حکم فرما شد ... سکوت مطلق ... سکوتی که با آرامش قدیم فرق داشت ... و من حس عجیبی داشتم ... چیزی در بین وجودم قطع شده بود ... دیگه صدای اون حس رو نمی شنیدم ... و اون حضور رو درک نمی کردم ...
حس خلأ ... سرما ... و درد ... به حدی حال و روزم ویران شده بود که ...
همه چیز خط خورده بود ... حس ها ... هادی ها ... نشانه ها ... و اعتماد ... دیگه نمی دونستم باید به چیز ایمان داشته باشم ... یا به چه چیزی اعتماد کنم ...
من ... شکست خورده بودم ...
ادامهـ دارد ...
✍🍁| #شہیدسیدطاهاایمانے
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#نسل_سوخته |🌷🍃
#اینقصہحقیقتدارد....
5⃣9⃣🌿| #قسمت_نود_و_پنجم
و نمازی که قضا نشد
خوابم برد ... بی توجه به زمان و ساعت ... و اینکه حتی چقدر تا نمازشب ... یا اذان باقی مونده بود ...
غرق خواب بودم ...که یه نفر صدام کرد ...
مهران ...
و دستش رو گذاشت روی شونه ام ...
پاشو ... الان نمازت قضا میشه ...
خمار خواب ... چشم هام رو باز کردم ...
چشم هام رو که باز کردم دیگه خمار نبودم ... گیجی از سرم پرید ...
جوانی به غایت زیبا ... غرق نور بالای سرم ایستاده بود ...
و بعد مکان بهم ریخت ... در مسیر قبله، از من دور می شد... در حالی که هنوز فاصله مادی ما ... فاصله من تا دیوار بود ... تا اینکه از نظرم ناپدید شد ...
مبهوت ... نشسته ... توی رختخواب خشکم زده بود ... یهو به خودم اومدم ...
- نمازم ...
و مثل فنر از جا پریدم ... آفتاب طلوع کرده بود و زمان زیادی نبود ... حتی برای وضو گرفتن ... تیمم کردم و ... الله اکبر ...
همون طور رو به قبله ... دونه های درشت اشک ... تمام صورتم رو خیس کرده بود ... هر چه قدر که زمان می گذشت... تازه بهتر می فهمیدم واقعا چه اتفاقی برام افتاده بود ...
کی میگه تو وجود نداری؟ ... کی میگه این رابطه دروغه؟ ... تو هستی ... هست تر از هر هستی دیگه ای ... و تو ... از من ... به من مشتاق تری ... من دیشب شکست خوردم و بریدم ... اما تو از من نبریدی ... من چشمم رو بستم ... اما تو بازش کردی ... من ...
گریه می کردم و تک تک کلمات و جملات رو می گفتم ... به خودم که اومدم ... تازه حواسم جمع شد ... این اولین شب زندگی من بود ... که از خودم ... فضایی برای خلوت کردن با خدا داشتم ... جایی که آزادانه بشینم ... و با خدا حرف بزنم ... فقط من بودم و خدا ...
خدا از قبل می دونست ... و همه چیز رو ترتیب داده بود ...
.ادامهـ دارد ...
✍🍁| #شہیدسیدطاهاایمانے
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3