❝••❄️••❝
#چادرانھ🌸
#ریحانھ🌙
از کجا آمدھ اے بانــــو..➷⃕
از بھشـت...؟!
آرے...ツ⇘
از دیاربھشتے ڪھ چنین
ازعطرچادرت بوےیاس مےبارد.❦•°.
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
💢 #انتقام_سخت
🔹 تصاویری از پایگاه نظامی سگ زرد ( عین الاسد) که ادعا میکردند هیچ خسارتی ندیده است
👈 آیا آمریکا تاب تحملش را با جنگ الکترونیکی همانند گذشته بر سر هواپیما مسافربری خالی کرد؟!
#حاج_قاسم_سلیمانی
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
۴۱ سال آسمان را برایمان امن کردند
۴۱ سال نگذاشتن از آسمان ما سواستفاده شود
۴۱ سال پر از فضای ملتهب و حساس
۴۱ سال ما نگاهمون به اسمان فقط برای دیدن ستاره ها و زیبایی های آن بود.
۲۱ملیون و پانصدو پنجاه هزار دقیقه خطا نکردند
حال یک خطا( هر چند نباید میشد) زحمات پاسداران زحمت کش را زیر سوال نبریم 😔😔
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
مَشْــقِعـِشـْـ❤ــق
۴۱ سال آسمان را برایمان امن کردند ۴۱ سال نگذاشتن از آسمان ما سواستفاده شود ۴۱ سال پر از فضای ملتهب و
لطفا یادمون باشه که انسان ممکن الخطا است.🍂
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
⚫️پیام رهبر معظم انقلاب درباره سقوط هواپیما بویینگ اوکراینی
{بسم الله الرحمن الرحیم}
با اطلاع از نتایج تحقیقات ستاد کل دربارهی حادثهی هواپیمای مسافربری اوکراینی و اثبات دخالت خطای انسانی در آن، مصیبت درگذشت جانباختگان این حادثهی اندوهبار برای اینجانب بسیار سنگینتر شد. لازم میدانم اولاً به خانوادههای معظم این عزیزان بار دیگر همدردی عمیق و تسلیت صمیمانهی خود را ابراز کنم و از خداوند متعال برای آنان بردباری و آرامش روحی و قلبی تمنا نمایم. ثانیاً به ستاد کل نیروهای مسلح مؤکداً دربارهی پیگیری کوتاهیها یا تقصیرهای احتمالی در این حادثهی دردناک سفارش کنم. ثالثاً مراقبت و پیگیریهای لازم برای عدم امکان تکرار چنین سانحهای را از مدیران و مقامات ذیربط مطالبه نمایم.
پروردگار عزیز و کریم به درگذشتگان لطف و رحمت و به داغداران صبر و اجر عنایت فرماید.
سیّدعلی خامنهای
۲۱ دی ۱۳۹۸
🇮🇷🇮🇷
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#مادر دو² بخش استــ
«ما» و «در»...↓
وقصه یتیمے«ما» از ڪنار «در»
شروع شد...🥀°•
#مادرپھلوشکستھ
#فاطمیھ
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
🔹 #نکته_مهم
سردار حاجی زاده: چندبار درخواست توقف پروازها در آسمان کشور را در زمان حمله موشکی به پایگاه عین الاسد داشتیم، که قبول نشد!
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
(ツ)\.•°
.
پیڪرسردارراهمہجابردندوطـواف
دادند :)🍃✋🏻
ڪاظمین :)💚
ڪربلـا:)🧡
نجـف:)❤️
قــــم:)💛
مشہد:)💙
وبازهـمیڪجـاازقلـمافٺاد...🙃🌱
بـقـیـع...✋🏿🖤
.
.
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
∞ ↬ .•°
نمازےڪہبرایہحـاجقاسـمخواندند
نمازمیٺنبود! :)🖐🏿
روضہاےبودڪہیہملّٺبہپـاش
اشڪ ریخٺن~•💔💦~•
.
.
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#ناحله
#پارت_پنجاه
از ماشین پیاده شدیمو رفتیم تو مطب یه راست رفتیم تو اتاق دکتر.چون واقعا من تو شرایط سختی بودم حتی نیم ساعتم برام پر ارزش بود.
برای همین مامان از قبل هماهنگ کرده بود واسم که معطل نشم.نشستم رو به رو دکتر.چونمو چسبوندم به دستگاهش و اونم مشغول معاینه شد.مامانم کنارش وایستاده بود.از دکترای بیمارستانی بود که مامان توش کار میکرد.برا همین میشناختتش.بعد چند دقیقه معاینه اومد کنار و رو به مامان گفت:خانم مظاهری مث اینکه این دخترتون زیادی درس میخونه نه؟
مامان پوفی کشید و گفت:این جور که معلومه...
ینی ظاهرا که اره ولی باطنا و خدا میدونه.
چشامو بستمو سعی کردم مث همیشه آرامشمو حفظ کنم.با دست بهم اشاره زد برم بشینم رو صندلیو علامتا رو بهش بگم.چندتاییو درست گفتم ولی به پاییناش که رسید دیگه سرم درد گرفتو دوباره حس سرگیجه بهم دست داد.چشمامو بازو بسته کردمو گفتم:نمیتونم واقعا نمیبینم.نزدیکم شد چندتا دونه شیشه گذاشت تو عینکِ گنده ای که رو چشام بود.دونه دونه سوال میپرسید که چجوری میبینم باهاش.به یکیش رسید که باهاش خوب میدیدم.زود گفتم:عه عه این خوبه ها.
دکتر با دقت نگاه کرد و گفت:مطمئنی؟
فاطمه:بله
دکتر:شماره چشات یکه دخترجون چرا زودتر نیومدی؟
سرمو به معنای چ میدونم تکون دادم.اعصابم خورد شد ازینکه مجبور بودم از این ب بعد عینک بزنم.برخلاف همه من از عینک متنفر بودمو پهمیشه واهمه ی اینو داشتم که یه روزی عینکی شم.مامان خیلی بد نگاهم کردو روشو برگردوند سمت دکتر.
مامان:الان باید عینک بزنه؟
دکتر:بله دیگه.عینکشو بدین همین بغل بسازن براتون.
یه چیزایی رو کاغذ نوشت و داد دست مامان.از جام پاشدمو کنارش ایستادم.بعد تموم شدن کارش از دکتر خداحافظی کردیمو اومدیم بیرون.
مامان قبضو حساب کردو رفتیم همون جایی که دکتر گفته بود.سفارش عینکودادیمو گفتیم که عجله ایه که گفتن فردا حاضر میشه.چندتا قاب عینک زدم به چشم که ببینم کدوم بیشتر بهم میاد.آخر سرم یه عینک ساده مشکی که اطراف فلز چارگوشش شبیه ساختارِ ژن بودو رنگشم طلایی انتخاب کردم.مامان بیعانه رو حساب کردو من رفتم تو ماشین تا بیاد به ریحانه اس ام اس دادم که خونه هست یا نه.تا مامان بیادو تو ماشین بشینه جواب داد:اره
مامانو ملتمسانه نگاه کردمو بهش گفتم:میشه یه چند دقیقه بریم خونه ریحانه اینا؟
مشکوک بهم زل زدو گفت:چرا انقدر تو اونجا میری بچه؟
فاطمه:جزوه ام دستشه بابا باید بگیرم ازش.
مامان:الان من حوصله ندارم.
فاطمه:اه به خدا واجبه مامان. باید بخونم وگرنه کارم نصفه میمونه.
کمربندشو بستو گفت:باشه فقط زود برگردیاا..
فاطمه:چشم فقط در حد رد و بدل کردن جزوه.
چون ادرس از دفعه قبل تو ذهنش مونده بود مستقیم حرکت کردیم سمت خونشونو زود رسیدیم.با تاکید مامانم برای زود برگشتن از ماشین پایین اومدم تپش قلب گرفته بودم از هیجان چند بار آیفون زدم که صداش در نیومد.
حدس زدم شاید خراب باشه واسه همین دستمو محکم کوبیدم به در چون حیاط داشتنو ممکن بود صدا بهشون نرسه ؛ تمام زورمو رو در بدبختشون خالی کردم وقتی دیدم نتیجه نداد یه بار دیگه دستمو کوبیدم به در تا خواستم ضربه بعدی رو بزنم قیافه بهت زده محمد ب چشمم خورد.حقم داشت بیچاره درشونو کندم از جا.
دستمو که تو هوا ثابت مونده بود پایین آوردم.
تا نگاهم به نگاهش خورد احساس کردم دلم هُرّی ریخت انتظار نداشتم اینطوری غیر منتظره ببینمش اولین باری بود که تونستم چشماشو واضح ببینم.سرشو انداخت پایینو گفت:سلام. ببخشید پشت در موندین.صدای جاروبرقی باعث شد نشنوم صدای درو.
با تمام وجود خداروشکر کردم.با ذوق تو ذهنم تعداد جملاتی که بهم گفته بود و شمردم.فکر کنم از همیشه بیشتر بود یه چند لحظه سکوت کردم که باعث شد دوباره سرشو بیاره بالا.صدامو صاف کردموسعی کردم حالت چهرمو تغییر بدم تا حسی که دارم از چهرم مشخص نباشه.حس کردم همه کلمه ها از لغت نامه ذهنم پاک شدن فقط تونستم آروم زمزمه کنم:سلام
فکر کنم به گوشش رسید ک اومد کنار تا برم داخل.رفتم تو حیاط.درو نیمه باز گذاشتو تند تر از من رفت داخل.صداش به گوشم رسید که گفت:ریحانههه !!ریحانهههه !!
چن ثانیه بعد ریحانه اومد بیرون محمدم پشت سرش بود به ظاهر توجه ام به ریحانه بود اما تمام سلولای بدنم یه نفرو زیر نظر گرفته بود
ریحانه بغلم کردو من تمام حواسم به برادرش بود که رفت اون سمت حیاطوتو ماشینش نشست.
ریحانه داشت حرف میزد و من داشتم به این فکر میکردم که چقدر رنگای تیره بهش میادو چه همخونی جالبی با رنگ چشمو ابرو و مژه های پُرِش داره.ریحانه منتظر به من نگاه میکردو من به این فکر میکردم چرا هر بار که محمدو دیدم پیراهن تنش بود...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور.
➜• 「 @mashgh_eshgh_313