#ناحله
#پارت_شصت_و_هشت
ریحانه مشغول قرص ها بود در جواب بابای ریحانه با تعجب گفتم:پس چیکار میکنین؟
اشاره زد به پای مصنوعی کنارش بغضم گرفت از نگاه باباش چه خانواده ی زجر کشیده ای...
یه دفعه باباش گفت:میخوای برات تعریف کنم؟
بی اختیار سرمو تکون دادم.باباش شروع کرد به حرف زدن و من با دقت به حرفاش گوش میکردم از داستان زندگیش میگفت از اینکه چندین نفر تو بغلش شهید شدن و خودش جامونده بود بعد از اینکه حرفاش تموم شد، اشاره کرد به چفیه ای که روی کتابخونه ی چوبی ای که بالا سرش نصب شده بود و رو به من گفت:مال همون موقع هاس.
ریحانه پاشد و چفیه رو داد دست باباش باباش هم چفیه رو دراز کرد سمت من و گفت:بیا دخترم.
نمیدونستمباید چیکار کنم چفیه رو ازش گرفتم بهش نگاه کردم جاذبه ای که داشت باعث شد بچسبونمش به صورتم و ببوسمش که یه دفعه متوجه شدم این اشکامه که روی چفیه میریزه و خیسش میکنه تو حال و هوای خودم بودم که صدای محمد از تو حیاط اومد
داد زد:ریحانه هی ریحانه بیا اینا رو از دستم بگیر کمرم شکست بدو دیگه خسته شدم آهای کجایی پس؟
بعد دوباره یه دفعه داد زد:اهههه بیا دیگه چهار ساعته دارم صدات میکنم.
دوباره دلم یجوری شده بود تپش قلب گرفتم محمد بود؟جدی محمد بود؟
وای خدای من سعی کردم آرامشم رو حفظ کنمو کاری نکنم که بیشتر از من بدش بیاد دست ب روسریم کشیدمو خودم رو تو صفحه ی مشکی گوشیم نگاه کردم خب زیاد هم بد نبودم اشکامو با گوشه ی چادرم پاک کردم چفیه رو دادم دست پدرش که محمد با پاش به در لگد زدو گفت:یا الله
و وارد شد فهمیده بود من اونجام؟نه قطعا متوجه نشده اگه میدونست که داد و بیداد راه نمینداخت خب اگه نمیدونست پس چرا گفت یا الله.
داشتم به سوالای تو ذهنم جواب میدادم که یهو ریحانه پرید سمتش و چیزایی که دستش بود رو ازش گرفت.
میخواستم بهش نگاه کنم ولی از پدرش میترسیدم.
ی دفعه باباش گفت:آقا محمد خونه رو گذاشتی رو سرتااا...
مهمون داریم پسرم.
از جام بلند شدم و آروم گفتم:سلام.
اول رو به باباش سلام کرد بعد روشو برگردوند سمت من که جواب سلامم رو بده ولی چیزی نگفت ثانیه ها رو شمردم ۳ ثانیه چیزی نگفت طبق شمارشم واردچهارمین ثانیه شدم که گفت:سلام
نگاهم دائم رو دست چپش میچرخید میخواستم ببینم حلقه پیدا میشه تو دستش یا نه با دیدن انگشتر عقیق تو دستاش خشکم زد انگار وا رفته بودم محمد رفت سمت آشپزخونه بغض تو گلوم سخت اذیتم میکرد ازدواج کرده بود؟ به همین زودی! حالا چرا عقیق انداخته دستش؟احساس میکردم کلی سوال تو سرم رژه میره برای همین سرگیجه گرفتم با هر زحمتی که شده بود خودمو رسوندم به اتاق ریحانه تلفنم رو برداشتم و زنگ زدم به مامان که زودتر بیاد دنبالم ریحانه هم بعد چند دقیقه اومد پیشم دیگه نتونستم طاقت بیارم بالاخره با بغض گفتم:این داداشت میخواست ازدواج کنه؟چیشد؟ازدواج کرد؟چرا به من نگفتی؟جشن عقد نگرفتن؟
وای وای من چی گفتم؟تاریخ عقد رو پرسیدم؟
از حرف خودم حالم بد شد میخواستم بلند داد بزنم گریه کنم ک ریحانه گفت:نه بابا توهم دلت خوشه!دختره گفت باهاش به تفاهم نرسیدم.چی چیو به تفاهم نرسیدی.تا پریروز داشت واسش میمرد.
یه خورده مکث کرد و بعدش ادامه داد:خودش محمد و رد کرد بعد تازه از اون موقع با منم سرسنگینه .به زور سلام میکنه هه.
حس کردم اگه اینا رو الان نمیگفت دیگه چیزی ازم باقی نمیموند حرفاش بهم انرژی داد تونستم خودمو کنترل کنم نفهمیدم چطوری ولی حالم خیلی خوب شده بود بغضم جاش رو به یه لبخند داد این یعنی یه فرصت طلایی دوباره خیلی خوشحال شده بودم حس میکردم الان دیگه دارم تو آسمون رو بال فرشته ها راه میرم میدونستم این رد کردن اتفاقی نبود میدونستم این اتفاق الکی نیست خدا بالاخره جواب گریه ها و دعاهامو داده بود دلم میخواست تا صبح برام حرف بزنه همینجوری بگه من بشنومو انرژی بگیرم که صدای تلفنم مانع ادامه ی حرفش شد از جام پاشدمو بوسیدمش.
فاطمه:مرسی بابت امروز ریحانه خیلی دوست دارم بمونی برام تو دخترک مهربونم فرشته ی منی اصن تو.
اونم منو بغل کرد و با تعجب در جواب حرفام گفت:بری؟
فاطمه:اره مامانم اومد بالاخره.
دلم میخواست با محمد هم خداحافظی کنم دوباره ببینمش دوباره از نو قند تو دلم آب کنم ولی تو هال نبود از اتاق رفتم بیرون رو ب پدرش گفتم:دست شماهم درد نکنه خیلی زحمت دادم شرمنده ببخشید تو رو خدا.
این دفعه لنگه ی شلوارش خالی نبود از جاش پاشد و گفت:نه دخترم مراحمی همیشه بهمون سر بزن خوشحال میشیم.
بهش یه لبخند گرم زدمو گفتم:خداحافظ
بابای محمد:خدانگهدار
بندای کفشموکه بستم برای ریحانه دست تکون دادمو از خونه خارج شدم سوار ماشین مامان شدم با دیدن چهرم ذوق زده شد.
یه سلامو احوال پرسی گرم کردیمو بعدش روندتاخونه حالم بهتر شده بود خیلی بهتر از قبل
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور.
➜• 「 @mashgh_eshgh_313
#ناحله
#پارت_شصت_و_نه
مثل یه تولد دوباره بودبرام حالا وقتش رسیده بود به قول هام عمل کنم و واسه ی همیشه چادری شم و سر بقیه قرارام بمونم!
محمد:
تو رخت خوابم دراز کشیده بودم ریحانه هم کنارم نشسته بود و حرف میزدیم داشت راجع به پرنیان میگفت که بی اراده گفتم:عه راستی جریان این دوستت چیه ریحانه؟
ریحانه:فاطمه رو میگی؟
محمد:اها چجوری چادری شد؟
ریحانه:نمیدونم نمیتونم بپرسم ازش شاید دلیل شخصی داشته باشه.
محمد:ازدواج کرده؟
ریحانه:نه بابا ازدواج چیه؟اتفاقا از مخالفای سرسخت ازدواجه.
محمد:عه؟پس چیشده یهو؟
ریحانه:نمیدونم والا!
محمد:آخه رفتارشم تغییر کرده این جای تعجب داره.
با تعجب گفت:چطور؟تو از کجا میدونی رفتارش تغییر کرده؟
محمد:اخه چ میدونم مثلا دفعه های قبل زل میزد صاف تو صورتم واسه یه سلام کردن یک دقیقه مکث میکرد خیلی عجیبه حس میکنم خبراییه!
ریحانه:چه خبرایی؟
محمد:نمیدونم آرایش نمیکرد قبلا؟
ریحانه:چرا اتفاقا آرایش میکرد ولی الان حتی دریغ از یه کرم پودر.
محمد:من از همون اول هم بهت گفتم عجیبه تو نشنیده گرفتی.
ریحانه:اره عجیبه خودم هم نمیدونم چیشد که اینجوری شد ولی حالا واسه هر چی ک هست امیدوارم پایدار بمونه و همیشه چادر رو سرش کنه.
محمد:کاش بهش میگفتی چادر حرمت داره یاکاش حداقل میگفتی تا مطمئن نشده از خودش چادر نزاره.
با تشر گفت:وا داداش حرفا میزنیا من ازش خجالت میکشم بعد تازه این چیزا رو هم بگم بهش؟عمرا راستی!!!
محمد:جانم
ریحانه:امروز که رفته بودم ساق و گیره بخرم واسه خودم فاطمه هم میخواست بخره
محمد:خب؟
ریحانه:من بش گفتم چون اولین ساق دست و گیره ایه ک میخواد بخره من بهش هدیه میدم
محمد:آفرین کار خوبی کردی اجی ولی من بازم میگم دوستت خیلی عجیبه اصلا اون پسره کی بود اون روز تو بیمارستان انقدر نزدیک بهش؟
ریحانه:وا من چ میدونم.
محمد:دفعه ی قبلم با دوستت دیده بودمش!
ریحانه:کجا؟
محمد:دم هیئت.
ریحانه:اها.
محمد:حالا بیخیالش ریحانه جان من گرسنمه میخوای بری چیزی درست کنی بریزیم تو این شکم وامونده؟
ریحانه:عه باشه باشه صبر کن الان برات یه چیزی درست میکنم.
از اتاق رفتم بیرون پیش بابا نشستمو گفتم:حاج آقا خوبن؟
بابا سخت برگشت سمت من با یه صدای خیلی ضعیف گفت:نه محمدجان! قلبم درد میکنه بابا!
رو پیشونیشو بوسیدمو گفتم:بازم درد دارین؟
بابا:اره بابا جان.
محمد:شما ک سه ماهه عمل کردین که!
بابا:نمیدونم دو سه روزی هست که حالم بده.
با نگرانی گفتم:پس چرا ب من نگفتین آقاجون؟
بابا:الکی بگم نگرانت کنم که چی؟
محمد:خب میبردمت تهران دوباره
بابا:نمیخاد پسر.
از جام پاشدمو رفتم آشپزخونه رو ب ریحانه ک مشغول آشپزی بود گفتم:قرصای بابا رو دادی؟
ریحانه:اره چطور؟
محمد:میگه چند روزه حالم بده تو خبر داشتی؟
ریحانه:نه چیزی به من نگفته.
محمد:امروز تنهاش گذاشتی رفتی بیرون؟
ریحانه:خب تو که پیشش بودی.
فکر کنم فقط یک ربع تنها موند قرصای قلب بابا رو برداشتمو از توش آرام بخشش رو در اوردمو بردم براش صداش زدم:اقاجون!بفرما قرصاتو بخور فردا نیستما دارم میرم تهران.
بابا:بری تهران؟
محمد:اره
قرصشو گذاشت دهنش کمک کردم از جاش پاشه بردمش حموم سعی کردم یه جوری آب رو تنظیم کنم که بخار تو حموم نپیچه که حال بابا بدتر بشه در و پنجره ی حموم رو هم باز گذاشتم کارم که تموم شد کمک کردم موهاشو خشک کنه و لباساشو بپوشه مثل ی بچه مظلوم شده بود حس میکردم این بابا دیگه بابای قبلی نیس از حموم بردمش بیرون و موهاشو با سشوار خشک و بعدشم شونه کردم که ریحانه داد زد:بیاین غذا حاضره.
دست بابا رو گرفتمو آروم نشوندمش تو رخت خوابش.
محمد:اقاجون حالتون بهتره؟
با بی حالی گفت:نه پسر.
نمیدونم چرا ولی دلم شور میزد غذاشو بهش دادمو بدون اینکه خودم چیزی بخورم با ریحانه بردیمش بیمارستان بابا کل راه گردنش کج بود سمت پنجره هر چی میگفتم مث همیشه صاف بشین میگفت نمیتونم خودمم از استرس دیگه قلبم درد گرفته بود با کمک ریحانه بابا رو بردیم اورژانس زنگ زدم به علی و گفتم خودشو برسونه خودمم رفتم کارای پذیرشش رو انجام بدم تا بستریش کنن.
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور.
➜• 「 @mashgh_eshgh_313
#ناحله
#پارت_هفتاد
امروز چهارمین روزی بود که بابا تو بخش مراقبت های ویژه بستری شده بود و همینجوری بیهوش گوشه ی تخت افتاده بود هیچ کس دل تو دلش نبود سخت ترین شرایط بود برای هممون کسی از بیمارستان تکون نمیخورد زنداداش نرگس و روح الله هم چند باری اومده بودن بابا رو ببینن به ساعتم نگاه کردم دم دمای اذان صبح بود داشتم از پشت شیشه به بابا نگاه میکردم ریحانه هم به موازات من رو صندلیای روبه رو نشسته و با تسبیح تودستاش ور میرفت نمیدونم چرا یهو بابا اینجوری شده بود بابا حالش خیلی خوب بود دلیلی نداشت برای حال بدش...
این دفعه علی به خاطر فرشته با خودش زنداداشو نیاورده بود ریحانه هم این بار کسل تر از همیشه به روح الله زنگ نزده بود چشم هام از بی خوابی دیگه تار میدید خسته و کسل تر از همیشه دعا میکردم بابا زودتر بهوش بیاد دکتراش گفته بودن پشت هم دوتا سکته داشته انگار بهش شوک وارد شده ، ولی ما که میدونستیم هیچ اتفاقی نیافتاده صدای اذان گوشیم بلند شد با دستام چشم هام رو مالوندم و خواستم چشم از بابا بردارم و برم وضو بگیرم که دیدم دستگاه بالای سر بابا بوق میزنه پرستارا جمع شدن دورش
یکیشون دویید بیرون خواستم برم دنبالش که دیدم دستگاهی که ضربان ها رو نشون میده تبدیل شد به یه خط صاف بدنم خشک شد.
حس کردم فکم قفل شده و نمیتونم حرف بزنم
بدون اینکه به بقیه چیزی بگم خواستم برم تو که دوتا پرستار ممانعت کردن چند نفر دیگه هم دوییدن تو اتاق همشون دور بابا جمع شده بودن با دیدن اینا ریحانه و علی هم از جاشون پاشدن و اومدن سمت من که یه پرستار پرده رو هم کشید.
وای بابا بابا بابا
حس میکردم قلبم از همیشه ناآروم تره داشتم خواب میدیدم یا واقعی بود؟بابای من چرا به این وضع افتاده؟
ریحانه که دیگه فهمیده بود اوضاع از چه قراره شروع کرده بود به گریه کردن علی هم با ترس به شیشه خیره بود بغض سراپای وجودمو گرفته بود نشستم رو صندلیو آرنجمو گذاشتم رو پامو با دستام سرمو فشار دادم.
اگه اتفاقی برای بابا بیافته من چیکار کنم؟
من که تو دنیا هیچ کسی رو جز اون بعد خدا ندارم دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم به اشکام اجازه باریدن دادم منتظر بودم بیان هر لحظه بگن بابات زندس نمیتونستم نبودش رو تحمل کنم
حتی یک ثانیه از جام پاشدمو دوباره خیره شدم به شیشه فقط سایه ها رو میشد از پشت پرده دید که با عجله حرکت میکنن میخواستم داد بکشم.
دیگه بریده بودم از دنیا !!!
من بدون بابا میخواستم چیکار این زندگی رو؟
همه ی وجودم درد میکرد فقط صدای ریحانه که بلند بلند گریه میکرد تو سرم اکو میشد بدنم شده بود کوره ی آتیش من چی کار میکردم بعد از بابا بی اراده سرمو میکوبیدم به شیشه که یه نفر دستمو کشید.
بابای من رفته بود؟کی باور میکرد؟چی دردناک تر از این بود؟چی میتونست حال بدمو توصیف کنه؟
من نمیخواستم بدون بابا نمیتونستم بدون بابا
فاطمه :
دلم خیلی شور میزد همش میترسیدم نظر دختره برگرده و ازدواج کنن نمیدونم چه استرسی بود که دو روز وجودمو گرفته بود ریحانه دیگه نه تلفن هام رو جواب میداد نه پیامک هام میترسیدم اتفاقی براشون افتاده باشه شماره ی کس دیگه ای رو هم نداشتم به مامان که داشت سیب زمینی خورد میکرد نگاه کردمو با ترس گفتم:مامان!! ریحانه دوروزه تلفنم رو جواب نمیده! نکنه اتفاقی افتاده باشه؟
مامان:خب به خونشون زنگبزن.
فاطمه:ندارم تلفنشون رو مامان دلمشور میزنه..!
مامان:چرا دخترم؟
فاطمه:اگه اتفاقی افتاده باشه چی؟
مامان:عه زبونتو گاز بگیر میخوای برو یه سر خونشون خبرش رو بگیر.
با این حرفش از جام پریدمو رفتم تو اتاق.دست دراز کردمو نزدیک ترین مانتومو که یه مانتوی مشکیِ بلند بود برداشتمو تنم کردم.شلوار کرم لوله تفنگیمو برداشتم و اونم پوشیدم یه روسری تقریبا هم رنگ شلوارم برداشتم ودور سرم بستمو چادرمو گذاشتم رو سرم چقدر این دوتا رنگ بهم میومدنو صورتمو خوشگل تر میکردن چیزی به صورتم نمالیدم با عجله رفتم پایینو به مامان گفتم:خودم برم یا منو میبری؟
مامان:الان ک دستم بنده دارم نهار درست میکنم یه سر خودت برو خواستی برگردی میام دنبالت.
خداحافظی کردمو رفتم پایین کفشمو پوشیدمو رفتم تا سر کوچه که آژانس بگیرم سوار یه ماشین شدمو آدرس رو دادم بهش اونم حرکت کرد سمت خونشون سر خیابونشون کرسیدیم یه بنر توجهم رو ب خودش جلب کرد دقت که کردمعکس بابای محمد بود تند دنبال متنی ک روش نوشته بود گشتمو خوندم:
زنده یاد جانباز شهید هادی دهقان فرد!!!!
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور.
➜• 「 @mashgh_eshgh_313
🔴 #فوری | نماز سیاسی- عبادی جمعه این هفته در تهران به امامت حضرت آیت الله خامنهای رهبر معظم انقلاب برگزار می گردد.
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
مَشْــقِعـِشـْـ❤ــق
🔴 #فوری | نماز سیاسی- عبادی جمعه این هفته در تهران به امامت حضرت آیت الله خامنهای رهبر معظم انقلاب
دلخوشۍیعنۍجمعہاینهفٺہبرے
نمازجمعہبہاقامٺآقا:)😍✨
#ناحله
#پارت_هفتاد_و_یک
انگار یه پارچ آب یخ ریختن روم.
چی؟بابای محمد مرد؟
شوک بدی بهم وارد شده بود.دمخونشونک رسیدیم کرایه ماشینو دادمو پیاده شدم
چقدر شلوغ شده بود به پارچه های سیاهی که روی دیوار نصب شده بود نگاه کردم وای مگه میشه؟
منکه چند روز پیش دیده بودم باباشو سالمبود
یه نیرویی نمیزاشت برم تو روح الله و علی دم دروایستاده بودن صدای قرآن بلند بود نتونستم اشکام روکنترل کنم جلوتررفتم به عکسا وپارچه مشکی ها خیره شدمکروح الله گفت:بفرمایید
سرم رو تکون دادم و وارد شدم وای خدایا مگه میشه یه آدم انقدر زود بمیره اونم آدم سالم؟
با گوشه ی چادرم اشکم رو پاک کردمو کفشمو در اوردمو رفتم داخل چشم هام به ریحانه خورد که داد میزدو گریه میکرد عه عه عه من چرا باورم نمیشد؟
رفتم سمتش بغلش کردم وبهش تسلیت گفتم ک گفت:دیدی فاطمه؟دیدی چیشد؟بابام رفت فاطمه
فاطمه دیدی یتیمشدم؟
در جوابش فقط اشک ریختمو چیزی نگفتم
زنداداشش هم گریه میکرد اونمبغل کردمو تسلیت گفتم یه گوشه نزدیک ریحانه نشستم محمدروندیده بودم دلمشور میزد براش اون چی به سرش اومده؟
چشمم خورد به چفیه باباش که هنوز رو طاقچه بودجای خالیش بود ولی خودش نه اذیت شدم خیلی حالم بد شده بود من که دوبار دیده بودم اون مرد نازنین رو انقدر حالم بد شد بچه هاش چه حالی داشتن واقعا؟
یه خانوم که نمیشناختمش اومد و جلوم چایی گذاشت چشم هام به ریحانه بود که بلند بلند گریه میکرد و فریاد میکشید یه چند دقیقه که گذشت روح الله یا الله گفت و اومد تو و به ریحانه گفت پاشیمبریم مسجد رو کرد سمت من
حس کردم میخاد چیزی بگه که پشیمون شد ورفت ریحانه رو بلند کردم و راهی مسجدی شدیم که با خونشون زیاد فاصله نداشت.
تو مسجد نشسته بودیم که ریحانه با گریه گفت:وای کیفم جا گذاشتمش خونه.
اشک رو صورتم رو با دستمال خشک کردمو گفتم:کیفت رو میخای چیکار؟
ریحانه:باید کارت بدم به روح الله!
فاطمه:آهان میخای من برم بیارم برات؟
ریحانه:نه به سلما میگم زحمتت میشه.
فاطمه:نه زحمتی نیست میارم برات.
اینو گفتمو خواستم پاشم که ریحانه به بغل دستیش اشاره زد و گفت:کیان جون کاش به داداشت میگفتی بره دنبال محمد هنوز سر خاکه.
تا اسمش اومد گوشم تیز شد بیچاره بهش حق میدادم غم بزرگی بود به ریحانه نگاه کردم که یه کلید سمتم دراز کرد و گفت:بیا این کلید خونس کیفم هم تو اتاقم پشت کتاباس.
ازش گرفتمو از مسجد رفتم بیرون تو گوشیم به خودم نگاه کردم و راه افتادم سمت خونشون
بعداز پنج دقیقه رسیدم دم خونشون کلید انداختمو در رو باز کردم به خیال این کسی خونه نیست در اتاق ریحانه رو باز کردم خواستم برم تو که دیدم یکی تو اتاق زیر پتو دراز کشیده تو این گرما پتو چی میگه؟
یه سرفه کردم تا طرف به خودش بیاد و بفهمم کیه ولی از جاش تکون هم نخورد با صدای بلند تر گفتم:ببخشید!
دیدم بازم کسی جواب نداد حدس زدم شاید خواب باشه برای همین بیخیالش شدم و رفتم سمت کتابای ریحانه دست دراز کردم که کیفشو بردارم به محض اینکه کیف رو برداشتم خواستم برم بیرون که صدایی ک شنیدممانع شد اول ترسیدم بعد که دقت کردم فهمیدم صدای محمده
کابوس میدید؟ریحانه ک گفته بود هنوز سر خاکه؟
خواستم نزدیکش شم حدس زدم حالش بده که با وجود این گرمارفته زیر پتو ولی ترسیدم دوباره شر به پا کنه،داد و بیداد کنه آبرومو ببره بگه بهم نزدیک نشو ایستادم و نگاهش میکردم که یهو دیدم تو جاش میلرزه.کیف روانداختمو رفتم سمتش پتو رو از قسمت پاش از روش کشیدم خیلی احتیاط کردم از دور این کار رو انجام بدمو دستم بهش نخوره که چیزی بگه آروم پتو رو دادم کنار که دیدم خیسه خیسه انگار یکی روش آب ریخته! استرس داشتم ترسیدم حالش بدشده باشه و دوباره به قلبش فشار اومده باشه ولی اگه میخاستم هم نمیتونستم کاری کنم دیدم تلفنم زنگ میخوره مامان بود تلفنو جواب دادمو گفتم:الو سلام مامان.
مامان:سلام مادر من سر خیابونم بیا دیگه.
فاطمه:بیا خونشون بابای ریحانه فوت شده من خونشونم الان حال داداشش خیلی بده مامان بیا کمک کن من نمیدونم چیکار کنم اگه چیزی هم داری با خودت بیار.
خیلی آروم حرف میزدم نمیدونستم میشنید یا نه ولی اینو گفتمو تلفن رو قطع کردمو خودم رفتم تو آشپزخونه نفهمیدم چنددقیقه گذشت که مامان اومد تو خونه و داد زد:فاطمه!فاطمهه!
با عجله رفتم تو حیاطو دستم رو گذاشتم رو بینیم.
فاطمه:هیس مامان بیا بالا!
مامان:کسی خونه نیست؟
فاطمه:نه بیا حالا برات تعریف میکنم.
مامان:بگو چیشده؟
میدونستم اگه نگم دست از سرم بر نمیداره.
فاطمه:اومدم کیف ریحانه رو براش ببرم خودشون مسجدن که دیدم یکی اینجا افتاده داداش ریحانس مامان حالش بده بیا داخل دیگه چرا استخاره میکنی؟مثلا پرستاری ها!
ملتمسانه گفتم:خواهش میکنم؟
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور.
➜• 「 @mashgh_eshgh_313
#ناحله
#پارت_هفتاد_و_دو
اینو ک گفتم رفت از حیاط بیرونو گفت:یک دقیقه صبر کن الان میام.
منتظر شدم تا برگرده ایستاده بودم که دیدم با کیفش داره میاد تو اتاق ریحانه رو بهش نشون دادمو خودم گوشیمو برداشتمو زنگ زدم به ریحانه که بیاد اینجا از استرس تمام تنم میلرزید چیزی هم نمیتونستم بگم اگه گریه هم میکردم مامان میفهمید سعی کردم ارامش خودمو حفظ کنمو جلوی اشکام رو بگیرم به تن بی جون محمد خیره شدم مامان دست گذاشت رو پیشونیشو گفت:وای خیلی داغه ! تب داره !
اینو گفتو کیفشو باز کرد که دستشو کشیدم عقب دستمو گذاشتم رو کیفشو با نگرانی گفتم:مامان صبر کن ریحانه بیاد بعد
مامان با این حرفم دستمو پرت کرد و گفت:تا اون بیاد این تشنج میکنه میمیره از اون موقع که تو رو بستری کردیم داروهات تو کیفم مونده چندتا تب بر و تقویتی.
سوییچ ماشینشو پرت کرد سمتمو ادامه داد:یه سرم تو صندوق عقب هست برو بیارش.
چادرمو در اوردمو رفتم سمت ماشین یه کیف خیلی بزرگ بود که همیشه توش دارو بود از استرس سرم به اون گنده ای به چشمام نخورد ناچار کیفو برداشتمو صندوق رو بستم خواستم برم داخل که ریحانه اومد رو بهش گفتم:حال داداشت بده به مامانم گفتم میخواد بهش سرم بزنه.
اینو گفتمو باهم رفتیم بالا ریحانه باعجله رفت سمت محمد اول به مامان سلام کرد بعد دوباره شروع کرد به گریه و زاری کردن با گریه هاش محمد پلکشو باز کرد حس کردم انقدر حالش بده ک نمیتونه چشم هاشو باز نگه داره با دیدن قیافش دلم میخواست بزنم زیر گریه نمیتونستم اینجوری ببینمش مامان سرم رو از تو کیف در اوردو به من اشاره زد و گفت سرم رو اویزون کنم به در کمد منم همین کار رو کردم بعدش هم از اتاق رفتم بیرون پشت من ریحانه اومد بیرون و رفت تو آشپزخونه نگاهم دنبالش بود یه پارچه خیس کرد و دوباره رفت تو اتاق کلافه سرمو لای دوتا دستم گرفتمو منتظر موندم.
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور.
➜• 「 @mashgh_eshgh_313
#ناحله
#پارت_هفتاد_و_سه
محمد:
از سر خاک برگشته بودم خونه حالم خیلی بد بود.
رفته بودم زیر دوش آب سرد انقدر حالم بد بود حس میکردم دارم آتیش میگیرم چپیدم تو اتاق ریحانه و زیر پتو دراز کشیدم از درون داغ بودم ولی نمیدونستم چرامیلرزم میخواستم یه خورده استراحت کنم و دوباره برم مراسم احساس ضعفم مانع میشد رو پاهام بایستم حتی جون باز و بسته کردن پلکای داغم روهم نداشتم.
با صدای ریحانه پلک زدم حس میکردم یه غریبه تو خونمونه ولی نمیتونستم دقیق شم فقط به صداها گوش میکردم گریه ی ریحانه دوباره منو یاد نبود بابا انداخت دلم نمیخواست چشامو باز کنمو جای خالیش رو ببینم واسم عذاب بود نبودش !
به صداها گوش میکردم ک دیدم یه خانومی گفت:ان شالله داداشت خوب میشه ریحانه جان خودتو اذیت نکن دخترم زیاد گریه نکن الهی قربون چشات برم
چه مهربون بود ! آخرین بار مامان باهامون اینجوری حرف میزد !
ادامه داد:سرم داداشت هم دیگه اخراشه یه پنبه اَلکُلی گذاشتم اینجا،تموم که شد اروم از دستش جدا کن مراقب باش که دستش کبود نشه.
چشامو باز کردمو به دستم نگاه کردم بهم سرم زده بودن حتما همین باعث شده بود که رو به راه تر شم خجالت میکشیدم به بقیه نگاه کنم چشم هامو دوباره بستم که همون خانوم دوباره گفت:بفرمایید داداشتم که بیدار شد.
ولوم صداشو کمتر کردو گفت:مراقب باش زیادی بیتابی نکنه خیلی تنهاست ! البته ایشون خودشون یه مردِ بزرگن.
عه این چرا انقدرشبیه مامان حرف میزد.
میخواستم چشم باز کنم ببینمش ولی خجالت میکشیدم ریحانه گفت:چشم خانوم.
چقدر دلم واسه مامان تنگ شده بود.
خیلی وقت بود کسی اینجوری باهامون حرف نزده بود !
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم چشم هام رو باز کردم و سعی کردم از جام پاشم که یه دردی پیچید تو دستم بی اراده گفتم:آییی!
صورتم جمع شده بود اون خانوم که دیگه پاشده بود دوباره نشست بالا سرم و گفت:من که گفتم مراقب باش وای ببین چیکار کرد؟
به دستم نگاه کردم که ازش خون میومد ای وای این خانومه برام سرم زده بود؟به چهرش نگاه کردم و دستمو کشیدم عقب از اون گوشه یه دستمال برداشتمو گذاشتم روش آستینمو کی باز کرد ؟؟؟ ای بابا !!!
بیشتر که دقت کردم دوست ریحانه رو هم بالا سرم دیدم سرم گیج میرفت، هنوز احساس ضعف میکردم تازه متوجه حضورشون شده بودم بیشتر خجالت میکشیدم تکیه دادم به کمد که خانومه گفت:تسلیت میگم ان شالله غم آخرت باشه پسرم.
با تعجب به ریحانه نگاه میکردم که گفت:ایشون مامان فاطمه جونن.
خواستم از جام پاشم که سرم گیج رفت ولی بالاخره پاشدمو ایستادم.
محمد:خواهش میکنم
مامان دوست ریحانه:خب ما دیگه رفع زحمت کنیم.
ریحانه خجول یه لبخند تلخ زد.
بغلش کرد و با تمام وجود ریحانه رو فشرد رو سرش رو بوسیدو گفت:دیگه نگم ها مراقب خودت و داداشت باش خیلی!
ریحانه دوباره گریش گرفت دست کشیدرو چشماش و گفت:الهی من قربونت برم خدا بهتون صبر بده. ان شالله که غم آخرتون باشه.
رو کرد به منو گفت:خدانگهدار.
نتونستم جوابی بدم سخت سرمو تکون دادم از اتاق بیرون رفت دوباره نشستم سر جام فاطمه هم ریحانه رو بوسید سنگینی نگاهش رو روی خودم حس میکردم تو همون حالت بودم که گفت:ان شالله غم آخرتون باشه خدانگهدار.
منتظر جواب نموند و از اتاق رفت بیرون از صورت قرمزش مشخص بود که گریه کرده بی خیالش شدم نشستم و پیراهنم رو در اوردم ریحانه بعد از چند دقیقه برگشت داخل به هر زحمتی که شده بود گفتم:اجی ! اون یکی پیرهن مشکی منو میدی؟
بدون اینکه چیزی بگه در کمد رو باز کردو پیرهنو داد دستم یه بسم الله گفتمو از جام پاشدم پیرهنمو که خیس بود عوض کردمو بعدش با ریحانه راهی مسجد شدیم چقدر دلم تنگ شده بود برای بابا خودش راحت شده بود ازین دنیا ما رو ول کرد و رفت...
هعی...
چقدر تباه بود زندگی بعد از مامان و بابا ! کاش منم میرفتمپیششون دیگه بریدم خسته شدم از این همه دردو سختی کاش منم میبردن پیش خودشون ! کل راه با بابا تو دلم حرف میزدمو بهونه میگرفتم دیگه اشکام راه خودشونو پیدا کرده بودن نمیخواستم ریحانه متوجه شه صورتم رو خشک کردم و ادامه ی راه رو پیاده رفتیم.
فاطمه:
نگاه کردن به چشم هاش ازارم میداد نمیتونستم ببینم داره نابود میشه برخلاف انتظارم مامان خیلی باهاشون خوب رفتار کرد احساس خوبی داشتم کاش محمد زودتر خوب میشد کاش دوباره میخندید ! نمیدونم چی تو وجودش داشت که منو دیوونه کرده بود ! من واقعا دیوونه شده بودم علاقه به کسی که کاملا متفاوته با من از لحاظ عقیده فکر پوشش خانواده...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور.
➜• 「 @mashgh_eshgh_313