#ناحله
#پارت_نود_و_دو
فاطمه اومد نزدیکتر با چشم هایی که داشتن از کاسه در میومدن بهم نگاه کردو گفت:ولی اینطور بیشتر نگران شد.
با تعجب نگاهش کردمو از لحن مهربونش دلم گرم شد یه خورره مکث کردو گفت:سلام
چشم ازش برنداشتمو گفتم:سلام به ریحانه که نگفتید؟
دقیق شدو گفت:نگفتم ولی میخوام بگم.
محمد:میشه لطف کنید نگیدبهش؟خواهش میکنم شوهرش هم درس داره هم کار...
برادرم هم نمیتونه...
خجالت میکشیدم جلوی مامانش باهاش حرف بزنم بعد از ی خورده مکث گفت:ببخشید منو ولی نمیتونم نگم بهش اون به شما خیلی وابستس
با اینکه دلم نمیخواست ریحانه الان بفهمه ولی به ناچار چیزی نگفتم رو کردم سمت مامانش که یه لبخند کش داری رو لبش بود دوباره صورتم جمع شد گفتم:من شرمندم واقعا باعث زحمت شماهم شدم.
دوباره خواستم برگردم سمت فاطمه که گردنم بی اراده از درد خم شد خیلی سخت گفتم:ممنون از لطفی که به خواهرم دارین...
نمیتونستم لبخندمو پنهون کنم بی اراده لبخند رو لبام بود و شاید حتی هر دقیقه عمیق تر هم میشد مخصوصا وقتی که به فاطمه نگاه میکردم قیافه پر از استرسش منو یاد ریحانه مینداخت با تفاوت اینکه نگرانی ریحانه همیشه با غرغر همراه بود ولی فقط تو چهره ی فاطمه اضطراب دیده میشد تو افکار خودم بودم غافل از وجود محسن جواب سوال های مامان فاطمه رو دادمو دوباره تو حال خودم غرق شدم که دیدم ی نفر بالش زیر گردنمو خوابونده مامان فاطمه بود عجیب بود واسم که گف:نباید اینجوری بشینی تکیه بده انقد سخت نگیر.
جلوم یه لیوان گرفت سرم رو یخورده عقب کشیدم که باعث شد دوباره اون درد وحشتناکو تو کتفم حس کنم یاد رفتارای مامان و ریحانه افتادم چقدر دلم برای ریحانه تنگ شده بود مامانش خندیدو گف:تو جای پسر منی.
دیگه نفهمیدم حرفاشو فقط نمیفهمیدم چرا این لبخند از رو لبام محو نمیشد...
مامانش ازم خداحافظی کرد و رفت بیرون.
منم جوابش رو دادم فاطمه پشت سرش حرکت کرد که پر چادرش گیر کرد به گوشه ی تختم انگشتایی که هی سعی میکرد تو آستین چادرش پنهون کنه اومدن بیرون و چادرشو کشید از کارای عجله ایش خندم میگرفت به نظر آدم آرومی میرسید ولی دلیلی برای توجیه این رفتارش نداشتم فقط از کارش خندم گرفته بود سعی کردم که مشخص نشه دارم میخندم تا خجالت نکشه...
چادرش رو مرتب کردو از اتاق رفت بیرون ک گفتم:بازم ممنونم ازتون.
یه خواهش میکنم خشک گفتو از اتاق رفت بیرون حس بهتری داشتم شاید یه حس بهتر از بهتر درد کتفم رو یادم رفته بود خواستم یه نفس عمیق بکشم که دوباره سمت چپ شونم تیر کشید ابروهام تو هم گره خورد و گفتم:اه.
محسن که با غضب نگاه میکرد از جاش پا شد و اومد سمتم.
محسن:چطور خوب شدی باهاش؟
محمد:رفتارم ک تغییری نکرده که.
محسن:چرا کرده خودت متوجه نیستی.
راست میگفت رفتارم باهاش خیلی تغییر کرده بود ولی باز هم با این وجود انکارش کردمو برای خودم دردو شرایط رو بهونه کردمو گفتم:نه فکر میکنی اینجوری نیست فقط یه ذره حالم خوب نیست محسن برو ب پرستار بگو بیاد یه آرامبخش بزنه حالم بد شده دوباره.
محسن شونشو انداخت بالا و گفت:ان شالله
این رو گفتو از اتاق رفت بیرون نمیدونستم چم شده بود ولی قیافه فاطمه از یادم نمیرفتو همش پنهون کردن انگشتش تو استین چادرش منو به خنده وا میداشت.
از بیمارستان مرخص شده بودم محسن منو از تهران اورده بود شمال و تو خونه رو زمین دراز کشیده بودم یه سری داروی آرامبخش میخوردم که شب ها راحت تر بخوابم دردام خیلی کمتر شده بود منتهی نمیتونستم چیزی بلند کنم زنداداش فرشته رو تو کریِر گذاشته بود پیشمو خودش با ریحانه تو آشپزخونه مشغول بودن بعد یه ماه هنوز ریحانه با خشمو غضب نگام میکردو از کارم شاکی بود ولی من برای پنهون کاریم دلیل داشتم ی دلیل موجه رفتم جلو آینه و دکمه ی پیرهنمو باز کردمو ب زخمی که جا خشک کرده بود رو کتفم چشم دوختم خب این گلوله باعث شده بود که یه ماه بهم مرخصی بدن...
نمی تونستم یه بچه هم بلند کنم چه برسه ب ماموریت کمدرو باز کردم بعد مدتها یه پیرهن نخودی برداشتمو روش یه پلیور روشن پوشیدم با اینکه مشکی نمیپوشیدم ولی خب خیلی روشن هم تنم نمیکردم شلوار تو خونمو با یه شلوار کرم عوض کردم با اینکه سخت بود برام ولی اکثر کارامو خودم انجام میدادم داشتم موهامو با دست راست شونه میکردم که ریحانه اومد تو اتاق و گفت:عه داداش کجا به سلامتی؟
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور.
➜• 「 @mashgh_eshgh_313
#ناحله
#پارت_نود_و_سه
محمد:میخام برم بیرون
ریحانه:کجای بیرون؟تو الان باید استراحت کنی
محمد:پوسیدم تو خونه میخوام برم دریا
ریحانه:عهههه دریا چراا؟
محمد:چقدر سوال میپرسی تو؟ول کن دیگه
ریحانه:پررو شدیا اخه منم میخواستم برم دریا برا همین کنجکاو شدم.
چشامو ریز کردمو بهش خیره شدم
محمد:تو با کی میخای بری دریا؟ن ب من بگو تو این وقت روز دریا چیکار داری؟
ریحانه:ایناها بعد ب من میگه چقدر سوال میپرسی تولد فاطمس خب فکر کنم یادش رفته به زور الان ازش وقت گرفتم باهم بریم لب دریا منم بهش کادو بدم خانم دکتره دیگه وقت نداره.
محمد:حالا چی گرفتی براش؟
من و من کرد و گفت:راسش شعر زیاد دوس داره خیلی دوس داره ها یه کتاب شعر نو گرفتم.
محمد:خب خوبه افرین.
ریحانه:داداش!
محمد:بله؟
ریحانه:یه کاری بگم میکنی؟
محمد:بستگی داره حالا بگو.
ریحانه:میخوام واسم اول جلد کتاب یه بیت شعر بنویسی یا مثلا بنویسی تقدیم به دوست خوبم یه چیزی تو این مایه ها.
محمد:من بنویسم؟خب خودت بنویس
ریحانه:اخه خط تو قشنگ تره.
محمد:باشه فقط روان نویسم تو کتابخونه پیش لپ تاپمه اون روهم بیار.
یه باشه گفت و با ذوق رفت سمت هال کتابو اورد و روان نویسم رو هم از تو کتابخونه برداشتو اومد سمتم رو زمین نشستم کتاب رو ورق زدمو صفحه اولش رو باز کردم یه خورده فکر کردم که باید چی بنویسم که خوب باشه در روان نویسو باز کردم که یهو یه چیزی یادم اومد با خط نستعلیق که قبلا ها خیلی تمرین میکردم تو تنهایی نوشتم
("تقدیم به جآنِ جآنان
فاطمه ی عزیز تر از جان")
از نوشتم خندم گرفتو با هیجان بهش خیره شدم یخورده صبر کردم تا خشک شه بعد از چند دقیقه کتاب رو بستم و رفتم سمت ریحانه که داشت چادر سرش میکرد کتاب رو دادم دستشو با شیطنت گفتم:بفرمایید.
چادرش رو سر کرد چند دیقه بعد آژانسی ک بهش زنگ زده بودیم اومد
رفتم طرف سنگچین ها جایی که بیشتر اوقات میرفتم و خلوت تر بود رو نیمکت نشستم ریحانه رفت سمت دیگه نسیمی که به صورتم میخورد حالم رو عوض کرده بود نمیدونم چقدر گذشتو چند دیقه به دریا خیره موندم که با صدای ریحانه برگشتم سمت راستمو نگاه کردم داشتن با خنده میومدن سمت من نزدیک که شدن پاشدمو سلام کردم فاطمه جوابم رو داد نگاهم به کتاب تو دستش که افتاد گفتم:تولدتون مبارک
با خجالت یه لبخندی زد و گفت:ممنونم
نشستیم ریحانه بینمون نشست اروم در گوشش گفتم:چیشد؟
ریحانه:روح الله داره میاد دنبالم مادرش مریضه بعد اومدن ملاقاتش من باید برم غذا درست کنم
محمد:یعنی چی عروسای دیگش چیکارن پس؟روح الله هم از الان شروع کرد به اذیت کردنت؟
ریحانه:نگو اینجوری اشکالی نداره مامانش مریضه دیگه بیچاره وظیفه امه کمک کنم
سرم رو تکون دادمو چیزی نگفتم فاطمه گوشیشو در اورد و گفت:ریحانه بیا تا نرفتی چندتا عکس هم بگیریم.
ریحانه:بااش
داشتن سلفی میگرفتن سرم رو چرخوندم یه سمت دیگه گوشی ریحانه زنگ خورد فاطمه رو بوسیدو ازمون خداحافظی کرد من مونده بودمو فاطمه به محسن پیام دادم تا بیاد دنبالم دیگه کم کم باید میرفتم زیر چشمی نگاهم به فاطمه بود که کتاب تو دستش رو ورق میزد چرا نرفته بود؟
از جام بلند شدم میخواستم بگم اگه میخواد برگرده میتونه با ما بیاد ولی نمیدونستم چجوری جمله ام رو بگم اگه میدونستم هم روم نمیشد بگم بیخیال شدمو فقط گفتم:خداحافظ
منتظر موندم جواب بده نگاهش به کتاب بودو جوابم رو نداد به غرورم برخورده بود ترجیح دادم بیشتر از این خودم رو سبک نکنم حس خیلی بدی بهم دست داده بود برگشتم و چند قدم ازش دور شدم که با شنیدن صداش توجه ام جلب شدو ایستادم
فاطمه:زندگي حس غريبي است
که يک مرغ مهاجر دارد
سبزه ها در بهار مي رقصند
قطعا بلند خوندش نمیتونست بی علت باشه بعد از یه مکث کوتاه ادامه داد:من در کنار تو به آرامش مي رسم
و با گرمي نفسهايت جاني دوباره می گيرم
دوستت دارم
با همه هستي خود،
اي همه هستي من
و هزاران بار خواهم گفت
دوستت دارم را!
دلم میخواست به خودم بگیرم ولی واقعا مخاطبش من بودم؟فاطمه دوستم داشت؟بعد از مکث چند لحظه ایش گفت:خداحافظ
مطمئن نبودم از حسش ولی بعد از مدتها یه لبخند واقعی زدمو دور شدم
فاطمه:
لباسام رو عوض کردمو رو تختم نشستم داشتم به کاری ک کردم فکر میکردم با اینکه میترسیدم همچیو خراب کرده باشم ولی پشیمون نبودم باید شانسم رو امتحان میکردم باید یه جوری میفهمید دوستش دارم خسته شدم بس که نشستم تو خونه و به درو دیوار زل زدم تا یه معجزه ای بشه
گوشیم رو برداشتم یه آهنگ پلی کردمو کتاب شعری که از ریحانه کادو گرفته بودم رو باز کردم رسیدم به همون شعری که خوندم
ناخوداگاه دستم رو جلوی صورتم گرفتمو گفتم:واایییی
از ذوق اشکم در اومده بود مامانم اومد در اتاقو باز کردو با ترس گفت:چیشد؟
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور.
➜• 「 @mashgh_eshgh_313
|♡|
نمازدیروزنہٺشییعبود
نہ۲۲بہمن!😊✋🏻
فقطیہنمازجمعہبود...🙃
فراخوانهمندادهـبودنڪہبیایید!
ٺنہابہماخبردادند
اینهفٺہقراراسٺاوبیاید:)✨🦋
ٺنہاهمین!♥️🌱
.
∞ .•°
°•|مَشْــقِعـِشـْـ🖤ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
•••❥
بنوسیدٺوٺاریخٺون
اولینڪسایۍڪہحملہنظامۍ
بہآمریڪاڪردند
فرزندانسیدعلۍخامنہاےبودند:)
.
∞ ♡
°•|مَشْــقِعـِشـْـ🖤ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
~•~🍁
ناگہانـبازدلمـ
یاد #ٺُ
افٺادوشڪسٺ:)💔
#حاجقاسِم
#شہیدزندهـ
.
(ツ)ⓙⓞⓘⓝ
°•|مَشْــقِعـِشـْـ🖤ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❥••
#مقام_معظم_دلبرے❤️
#پیشنھــــــاددانلــود✨
#محسن_چاووشـے🎶
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
••|✿|••
"فَـاذَا قَضَۍٰ أَمْرًا
فَانَّمَـا یَقُولُ لَهُ ڪُن فَیَڪُونُ"
خــدا بخواهد غیرممڪن ممڪن میشود!!
#وخدایۍڪہبهشدتڪافیستــــ ❤️
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
||
#نظرسنجےعملڪردڪانال😍❤️
#اعضامحتـرم
#رأےبـدیـــــد🌸
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
https://EitaaBot.ir/poll/pgotm
پیشِخدا
اونڪہشکستهترهِ
خریدنےتره:؛)🌱
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#استورے🌿
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3