حرف از این مرد بزرگ زیاده
اونقدرا که هرچی یگم کم گفتم
حسن ابالفضلی جگر بود
مصطفی تعریف میکرد باید اون خونه ها پاک سازی میشد و من وایسادم گفتم داوطلب میخوام یا علی بگه
میگفت من زخمی شده بودم و یکی دیگه از بچه هام زخمی بود
دیدم حسن نارنجک برداشت اومد بره سمتشون
گفتمحسن کجا
گفت یکی باید کار رو تموم کنه
و از سوراخ دیوار اومد بره داخل و اخرین نگاه رو بهم کرد