چقدر دلت تنگ میشه واسه کسایی که همه دنیات بودن و الان تو موندی با کوله باری از خاطره و یاد ...
وای چقدر سخت میگذره
استخر بودیم
با اذان سانس ما شروع میشد
وضو گرفتیم و رفتیم تو استخر
قبل از اینکه بریم تو اب
رفتیم نماز بخونیم
اذان و اقامه رو گفتم و اومدم احرام ببندم
و حس کردم یکی پشت سرم وایساده
برگشتم نگاهشپکردم دیدم مرتضی هستش
اصرار از اون انکار از من
گفت تو لهجه ت خوبه
بخون منم پشت سرتم و خوندیم
اقا مرتضی الان احتیاج دارم بهت رفیق .قول دادی بعد ماه مبارک با هم میریم
الان دو سال شده و من هنوز تو حسرت اینم بگی بیا بریم
بعضی وقتها حس میکنم
چقدر شیرینه
البته رضا سنجرانی دید اون لحظه رو
که موقع پرواز رفقا میان سراغت
کاش منم ببینم