گفتم کرار ، جون من بدرک اعصابم خورده واسه بچه هایی که اینجان ، نباید الکی خونشون ریخته شه ...
جوش کرد ، تو زندگیم اینجوری ندیده بودم کسی یهویی بهم بریزه و غضب و عصبانیتش فوران کنه
جوری که چشماش از حدقه داشت میزد بیرون
بیسیم رو برداشت و شروع کرد پیج کردن فرمانده گردانی که از شب قبلش زده بود به چاک و تو یک سوراخی قایم شده بود ...
فلانی فلانی کرار ...
فلانی فلانی کرار ...
فلانی فلانی کرار ...
خیلی با معرفت بود و خالص
اونقدر حواسش به همه بود که هیچکس احساس نمیکرد تنهاس ...
اره
شاید الان چند تا از رفقای همرزم بخونن بگن داری گنده ش میکنی ...
اما خدا میدونه عین واقعیته
کرار با همه ی رفقا جور دیگه ای بود تا با کسایی که شرعا و عرفا و قانونا مسیولیتشون رو داشت
واسه تعهدش جان میداد
رضا سنجرانی
یا همون کرار ، داستانی خیلی زیبا از کتاب زندگیم بود که با لحظه لحظه رفاقت ، چنان سیراب از عشق و محبت و شوخی و خندمون میکرد که دیگه نمیتونستیم حتی چند روز نبینیمش ...
بخدا زندگی بی شهدا ننگه
عرصه ی دنیا برای جامونده ها تنگه
هر چی بیشتر میمونیم و الوده ی دنیا و گناهانش میشیم بیشتر ، عذاب و دردش هم بیشتررررر
ببخش رفیق وقتت رو گرفتم
فقژ یهویی یک بغضی داشت خفم میکرد
ایتا رو نصب کردم و مخ تو رو خوردم