#نفربر
۱| شد یکسال! از آن روزی که عبدالرضایِ شیخ گفت بیا تاریخ بگو. برای منی که سلطان کلاسهای بیسرانجامم، منی که مدبر امورات ناتمامم، یکساله شدن جمعی که میخواهند تاریخ را با جنگ و جدالها از ناتاریخ لالاییوار لای کتابهای درسی تمییز دهند؛ باور نکردنی است.
۲| حالا، بعد یکسال سروکله زدن دربارهی اقوام جورواجور و رنگارنگ پیامبرانِ قرآن، یک جمعیت تقریبا شصت نفرهایم که در یک سرچنگوی دستهجمعی نشستهایم به ابتدای جادهی جاهلیت. به امید آنکه پیغمبری مبعوث شود و ما را از مسیر بلال و یاسر و سمیه و خدیجه شدن عبور دهد.
۳| دیروز در طلیعهی یکسالگی کاروانِ قصههای تاریخی، درهای ساختمان نجوم باز شد و ناگاه یاد غمناک دختری از جمعمان، ستاره شد در آسمان کویر کرمان که بیتلسکوپ و ابزار رصد هم رفعتش قابل تماشا بود وقتی پلکهای لحدش روی هم افتاد.. برای همیشه!
۴| میخواستیم چیزی تقدیم روحش کنیم، به رسم مألوف تمام جمعهایِ نفر از دست داده، و من که پشت رُل این نفربر بودم، هرچه تلاش کردم ثوابی در بافتههایم بیابم برای تقدیم، نیافتم. اما خلوصِ افراد در جمع، قابل پیشکشی بود. همان را سر دست گرفتم و گفتم اگر ثوابی در آمدنهای بدون انگیزههای مادی شما باشد که هست؛ بیایید حوالهش کنیم برای خانمِ کاظمی! که از قضا "زینب" بود، همنام و همسرنوشت دخترکی که به من هم دادند و از من هم گرفتند.
۵| ضمیمهی همهی پیشگفتههای کلاس دیروز، صلوات بود. فرستادیم. تلخ، آرام، بغضلرزان. برای شادی #دختری که از نفربر کلاس ما خیلی زود پیاده شد و به روز دختر هم نرسید!
#سید_میثم
#روز_دختر
@Masihane