🌸🍃🌸🍃
حدیث
💎امــــام جــــواد علیه السلام:
✾مُلاقاةُ الاْخوانِ نَشْرَةٌ، وَتَلْقیحٌ لِلْعَقْلِ وَإنْ كانَ نَزْراً قَلیلاً✾
"ملاقات و دیدار با دوستان و برادران، موجب صفای دل و نورانیّت آن می گردد و سبب شكوفایی عقل و درایت خواهد گشت، گرچه در مدّت زمانی كوتاه انجام پذیرد."
📚امالی شیخ مفید، ص ۳۲۸، ح ۱۳
لینک کانال مسیر اهل بیت👇👇👇
╭═━⊰🍃🦋🦋🍃⊱━═╮
@masire_ahlebait
╰═━⊰🍃🦋🦋🍃⊱━═╯
🌸🍃🌸🍃
حمام منجاب
⏳به شخص ثروتمندی که در حال احتضار بود، شهادتین تلقین کردند. او در عوض گفتن تلقین، این شعر را می خواند:
یا رب قائله یوماً و قد تعبت - این الطریق الی حمام منجاب
علت خواندن این شعر به جای کلمه شهادت آن بود که روزی زن عفیفه و خوش صورتی از منزل خود خارج شد که به حمام منجاب برود. او که راه حمام را پیدا نکرده و از راه رفتن خسته شده بود،
این مرد را دید که بر آستانه دری نشسته، بنابراین از او پرسید که حمام منجاب کجاست.؟!
مرد به منزل خود اشاره کرد و گفت: حمام اینجاست.
آن زن به خیال حمام، داخل خانه آن مرد شد.
آن مرد به سرعت در را بر روی او بست و نسبت به زن، قصد سوء کرد.
آن زن بیچاره، دانست که گرفتار شده و چاره ای جز آنکه با فکر و تدبیر، خود را از چنگ او خلاص کند، ندارد.
زن به ناچار از خود تمایل نشان داد و گفت: چون بدنم کثیف و بد بوست می خواستم به حمام بروم، خوب است که مقداری عطر و بوی خوش برای من بگیری که من خود را برای تو خوش بو کنم
و قدری هم غذا تهیه کنی که با هم بخوریم، زود هم برگرد که من مشتاق تو هستم.
آن مرد چون اشتیاق زن را به خود دید، مطمئن شد و برای گرفتن عطر و غذا از خانه بیرون رفت.
همین که آن مرد پا از خانه بیرون گذاشت، زن نیز از منزل خارج شد و خود را خلاص کرد.
وقتی مرد برگشت، زن را ندید و جز حسرت چیزی عایدش نشد؛
و در حال احتضار در فکر آن افتاد و قصه آن روز را به صورت شعر در عوض کلمه شهادت می خواند.
📚اخلاق اسلامی، ص ۱۱۰
لینک کانال مسیر اهل بیت👇👇👇
╭═━⊰🍃🦋🦋🍃⊱━═╮
@masire_ahlebait
╰═━⊰🍃🦋🦋🍃⊱━═╯
#جرعه_ای_از_دانایی
📖معرفی کتاب این هفته مون
✍ کتاب ترگل
نویسنده: عماد داوری دولت آبادی
توضیح مختصر: کتاب حاوی بیست دلیل عقلی و روانشناسی برای حجاب، این کتاب برخلاف خیلی از کتابهای دیگر، مبحث حجاب را از نگاه عقلی بررسی کرده است.
کتابی ساده و دوست داشتنی که به همه دختران توصیه میشود.
☆این کتاب رو از دست ندین☆
🌸🍃🌸🍃
اگر خدا بخواهد
🌻همسر ملانصرالدين از او پرسيد: فردا چه مي كني؟
گفت: اگر هوا آفتابي باشد به مزرعه مي روم و اگر باراني باشد به کوهستان مي روم و علوفه مي چينم.
همسرش گفت: بگو ان شاءالله
ملا گفت: ان شاءالله ندارد فردا يا هوا آفتابيست يا باراني!!
از قضا فردا در ميان راه به راهزنان رسيد و اورا گرفتند و كتك زدند و هرچه داشت با خود بردند.
ملا نه به مزرعه رسيد و نه به كوهستان رفت. به خانه برگشت و در زد. همسرش گفت: كيست؟
ملا گفت: ان شاءالله كه منم!😊
🍃همیشه ان شاءلله بگویید حتی در مورد قطعی ترین کار ها
خداوند در قران می فرماید:
«و لا تقولن لشی ء انی فاعل ذلک غدا الا ان یشاء الله؛»
هرگز درباره چیزی نگو فردا چنین می کنم مگر اینکه بگویی اگر خدا بخواهد»
📚 کهف/ 23-24
لینک کانال مسیر اهل بیت👇👇👇
╭═━⊰🍃🦋🦋🍃⊱━═╮
@masire_ahlebait
╰═━⊰🍃🦋🦋🍃⊱━═╯
🌸🍃🌸🍃
حدیث
💎امـــام ســـجـــاد علیه السلام:
❁سادَةُ النّاسِ فی الدُّنْیا الاَسْخِیاء، وَ سادَةُ الناسِ فی الاخِرَةِ الاَتْقیاء❁
"در این دنیا سرور مردم، سخاوتمندان هستند؛ و در قیامت سیّد و سرور مردم، پرهیزکاران خواهند بود."
📚مشکاة الانوار، ص232
لینک کانال مسیر اهل بیت👇👇👇
╭═━⊰🍃🦋🦋🍃⊱━═╮
@masire_ahlebait
╰═━⊰🍃🦋🦋🍃⊱━═╯
🌸🍃🌸🍃
پاداش نیکی
♥️آورده اند که روزى یکى از بزرگان به سفر حج مى رفت.
نامش عبد الجبار بود و هزار دینار طلا در کمر داشت…چون به کوفه رسید، قافله دو سه روزى از حرکت باز ایستاد.
عبد الجبار براى تفرج و سیاحت ، گرد محله هاى کوفه بر آمد. از قضا به خرابه اى رسید.
زنى را دید که در خرابه مى گردد و چیزى مى جوید. در گوشه مرغک مردارى افتاده بود، آن را به زیر لباس کشید و رفت…!
عبد الجبار با خود گفت: بى گمان این زن نیازمند است و نیاز خود را پنهان مى دارد. در پى زن رفت تا از حالش آگاه گردد.
چون زن به خانه رسید، کودکان دور او را گرفتند که اى مادر! براى ما چه آورده اى که از گرسنگى هلاک شدیم !
مادر گفت: عزیزان من! غم مخورید که برایتان مرغکى آورده ام و هم اکنون آن را بریان مى کنم.
عبد الجبار که این را شنید، گریست و از همسایگان احوال وى را باز پرسید.
گفتند: سیده اى است زن عبدالله بن زیاد علوى ، که شوهرش را حجاج ملعون کشته اند.
او کودکان یتیم دارد و بزرگوارى خاندان رسالت نمى گذارد که از کسى چیزى طلب کند.
عبد الجبار با خود گفت: اگر حج مى خواهى ، این جاست.
بى درنگ آن هزار دینار را از میان باز و به زن داد و آن سال در کوفه ماند و به سقایى مشغول شد…
هنگامى که حاجیان از مکه باز گشتند، وى به پیشواز آنها رفت. مردى در پیش قافله بر شترى نشسته بود و مى آمد.
چون چشمش بر عبد الجبار افتاد، خود را از شتر به زیر انداخت گفت: اى جوانمرد! از آن روزى که در سرزمین عرفات ، ده هزار دینار به من وام داده اى ، تو را مى جویم.
اکنون بیا و ده هزار دینارت را بستان !
عبد الجبار، دینارها را گرفت و حیران ماند و خواست که از آن شخص حقیقت حال را بپرسد که وى به میان جمعیت رفت و از نظرش ناپدید شد.
در این هنگام آوازى شنید که : اى عبد الجبار! هزار دینارت را ده هزار دادیم و فرشته اى به صورت تو آفریدیم که برایت حج گزارد و تا زنده باشى، هر سال حجى در پرونده عملت مى نویسیم،
تا بدانى که هیچ نیکوکارى بر درگاه ما تباه نمى گردد …
لینک کانال مسیر اهل بیت👇👇👇
╭═━⊰🍃🦋🦋🍃⊱━═╮
@masire_ahlebait
╰═━⊰🍃🦋🦋🍃⊱━═╯
🌸🍃🌸🍃
دلگیرمـ💔
هرچہمےدوم
بہ گرد پایتان نمیرسم!!
مسئله یڪسربندولباسخاڪےنیست🌱
هواےدلماز،حدهشدارگذشتہ...!
شهدا یارےام کنید...🖐🏻
شهیدنشوم
میمیرم...!!😔
لینک کانال مسیر اهل بیت👇👇👇
╭═━⊰🍃🦋🦋🍃⊱━═╮
@masire_ahlebait
╰═━⊰🍃🦋🦋🍃⊱━═╯
🌸🍃🌸🍃
لـطــــ😊ــــیفـه
🌱جوانی وارد سوپر مارکت شد ومشغول خرید بود که متوجه کسی شد که سایه به سایه تعقیبش میکنه؛
رو برگرداند زن مسنی را دید که زل زده وی را نگاه می کرد جوان پرسید:
مادر چیزی شده که مرا اینطور دنبال میکنی خانم با اشک گفت:
تو شبیه پسر مرحومم هستی وقتی مرا مادر صدا زدی خاطرات پسرم را تجدید کردی جوان گفت:
خانم این روزگاراست وسنت حیات، یکی میره یکی میاد شما هم خودتو ناراحت نکن.
زنه در حال رفتن بود که از جوان درخواست کرد دوباره وی را مادر صدا کند.
جوان صدا زد مادر مادر و با صدای بلند صدا زد مادر.
زن رو برگرداند وخدا حافظی کرد ورفت جوان خرید را تمام کرد و رفت صندوق حساب کند صندوق دار گفت:
280هزار تومان جوان گفت:
اشتباه نمی کنی صندوقدار گفت:
30هزار تومان حساب شما و250هزار تومان حساب مادرتان که گفت پسرم حساب میکند.
جوان از آن به بعد حتی مادرش را خاله صدا میزند. 😂
#لطیفه
╭═━⊰🍃🦋🦋🍃⊱━═╮
@masire_ahlebait
╰═━⊰🍃🦋🦋🍃⊱━═╯
🌸🍃🌸🍃
صداقت در عمل
🦋به بُهلول گفتند: فلانی هنگام تلاوت قرآن، چنان از خود بیخود می شود که غش میکند.
بهلول گفت: او را بر سر دیوار بلندی بگذارید تا قرآن تلاوت کند،
اگر غش کرد، در عمل خود صادق است!
لینک کانال مسیر اهل بیت👇👇👇
╭═━⊰🍃🦋🦋🍃⊱━═╮
@masire_ahlebait
╰═━⊰🍃🦋🦋🍃⊱━═╯
🌸🍃🌸🍃
حدیث
💎امــــام صــــادق علیه السلام:
✾كَسْبُ الحَرامِ یَبینُ فی الذُّرِّیَّةِ✾
"درآمد حرام و نامشروع، اثر آن در نسل و اولاد ظاهر میشود."
📚وسائل، ج ١٢، ص ٥٣
لینک کانال مسیر اهل بیت👇👇👇
╭═━⊰🍃🦋🦋🍃⊱━═╮
@masire_ahlebait
╰═━⊰🍃🦋🦋🍃⊱━═╯
🌸🍃🌸🍃
عاقبت ترس از مرگ
📖در روزگاران قدیم دو همسایه بودند که همیشه با هم نزاع و دعوا داشتند.
یک روز با هم قرار گذاشتند که هر کدام دارویی بسازد و به دیگری بدهد تا یکی بمیرد و دیگری که میماند لااقل در آسایش زندگی کند!
برای همین سکهای به هوا انداختند و شیر و خط کردند که کدام یکی اول سم را بخورد. قرعه به نام همسایه دوم افتاد.
پس همسایه اول به بازار رفت و از عطاری قویترین سمی که داشت را خرید و به همسایهاش داد تا بخورد. همسایه دوم سم را سرکشید و به خانهاش رفت.
قبلا به خدمتکارانش گفته بود حوض را برایش از آب گرم پر کنند و یک ظرف دوغ پر نمک هم آماده بگذارند کنار حوض.
او همینکه به خانه رسید، ظرف بزرگ دوغ را سر کشید و وارد حوض شد.
کمی دست و پا زد و شنا کرد و هر چه خورده بود را برگرداند و پس از آنکه معدهاش تخلیه و تمیز شد، به اتاق رفت و تخت خوابید.
صبح روز بعد سالم بیدار شد و به سراغ همسایهاش رفت و گفت: من جان سالم به در بردم، حالا نوبت من است که سمی بسازم و طبق قرار تو آن را بخوری.
او به بازار رفت و نمد بزرگی خرید و به خانه برد. خدمتکارانش را هم صدا کرد و به آنها گفت که از حالا فقط کارتان این است که از صبح تا غروب این نمد را با چوب بکوبید!
همسایه اول هر روز میشنید که مرد همسایه که در تدارک تهیه سم است!!! از صبح تا شب مواد سم را میکوبد.
با هر ضربه و هر صدا که میشنید نگرانی و ترسش بیشتر میشد و پیش خودش به سم مهلکی که داشتند برایش تهیه میکردند فکر میکرد!
کم کم نگرانی و ترس همهی وجودش را گرفت و آسایشی برایش نماند.
شبها ترس، خواب از چشمانش ربوده بود و روزها با هر صدایی که از خانهی همسایه میشنید دلهرهاش بیشتر میشد و تشویش سراسر وجودش را میگرفت.
هر چوبی که بر نمد کوبیده میشد برای او ضربهای بود که در نظرش سم را مهلکتر میکرد.
روز سوم خبر رسید که او مرده است. او قبل از اینکه سمی بخورد، از ترس مرده بود!!
🍃این داستان حکایت این روزهای برخی از ماست. هر شرایط و بیماریی مادامیکه روحیهی ما شاداب و سرزنده باشد قوی نیست. خیلیها مغلوب استرس و نگرانی میشوند تا خود بیماری…
لینک کانال مسیر اهل بیت👇👇👇
╭═━⊰🍃🦋🦋🍃⊱━═╮
@masire_ahlebait
╰═━⊰🍃🦋🦋🍃⊱━═╯
🌸🍃🌸🍃
#تلنگرانه
🌧گنجشک ازباران پرسید:
کارِ تو چیست؟
باران با لطافت جواب داد تلنگر زدن به
انسان هایی که آسمان خدا را از
یاد برده اند..
آنقدر درگیر دنیاییم
که خدا را فراموش کردیم.....
و بدان که ملک الموت
هر لحظه در کمین ماست......
کجای کاریم!؟
╭═━⊰🍃🦋🦋🍃⊱━═╮
@masire_ahlebait
╰═━⊰🍃🦋🦋🍃⊱━═╯
🌸🍃🌸🍃
امام زمان و مرد صابونی (قسمت اول)
💚شخص عطاری از اهل بصره می گوید:
روزی در مغازه عطاریم نشسته بودم که دو نفر برای خریدن سدر و کافور به دکان من وارد شدند.
وقتی به طرز صحبت کردن و چهره هایشان دقت کردم، متوجه شدم که اهل بصره و بلکه از مردم معمولی نیستند به همین جهت از شهر و دیارشان پرسیدم؛ اما جوابی ندادند.
من اصرار می کردم؛ ولی جوابی نمی دادند. به هر حال من التماس نمودم،
تا آن که آنها را به رسول مختار صلی الله علیه و آله و سلم و آل اطهار آن حضرت قسم دادم. مطلب که به این جا رسید، اظهار کردند:
ما از ملازمان درگاه حضرت حجت علیه السلام هستیم.
یکی از جمع ما که در خدمت مولایمان بود، وفات کرده است؛ لذا حضرت ما را مأمور فرموده اند که سدر و کافورش را از تو بخریم.
همین که این مطلب را شنیدم، دامان ایشان را رها نکردم و تضرع و اصرار زیادی نمودم که مرا هم با خود ببرید.
گفتند: این کار بسته به اجازه آن بزرگوار است و چون اجازه نفرموده اند، جرأت این جسارت را نداریم.
گفتم: مرا به محضر حضرتش برسانید، بعد همان جا، طلب رخصت کنید اگر اجازه فرمودند، شرفیاب می شوم والا از همان جا بر می گردم
و در این صورت، همین که در خواست مرا اجابت کرده اید خدای تعالی به شما اجر و پاداش خواهد داد؛
اما باز هم امتناع کردند.
بالاخره وقتی تضرع و اصرار را از حد گذراندم، به حال من ترحم نموده و منت گذاشتند و قبول کردند.
من هم با عجله تمام سدر و کافور را تحویل دادم و دکان را بستم و با ایشان به راه افتادم، تا آن که به ساحل دریا رسیدیم.
آنها بدون این که لازم باشد به کشتی سوار شوند، بر روی آب راه افتادند؛ اما من ایستادم.
متوجه من شدند و گفتند: نترس؛ خدا را به حق حضرت حجت عجل الله تعالی فرجه الشریف قسم بده که تو را حفظ کند. بسم الله بگو و روانه شو.
این داستان ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃
امام زمان و مرد صابونی (قسمت دوم)
واین جمله را که شنیدم، خدای متعال را به حق حضرت حجت ارواحنا فداه قسم دادم و بر روی آب مانند زمین خشک به دنبالشان به راه افتادم تا آن که به وسط دریا رسیدیم.
ناگاه ابرها به هم پیوستند و باران شروع به باریدن کرد.
اتفاقاً من در وقت خروج از بصره، صابونی پخته و آن را برای خشک شدن در آفتاب، بر پشت بام گذاشته بودم.
وقتی باران را دیدم، به یاد صابونها افتادم و خاطرم پریشان شد. به محض این خطور ذهنی، پاهایم در آب فرو رفت؛
لذا مجبور به شنا کردن شدم تا خود را از غرق شدن، حفظ کنم؛ اما با همه این احوال از همراهان دور می ماندم.
آنها وقتی متوجه من شدند و مرا به آن حالت دیدند، برگشتند و دست مرا گرفتند و از آب بیرون کشیدند و گفتند: از آن خطور ذهنی که به فکرت رسید، توبه کن و مجدداً خدای تعالی را به حضرت حجت علیه السلام قسم بده.
من هم توبه کردم و دوباره خدا را به حق حضرت حجت علیه السلام قسم دادم و بر روی آب راهی شدم.
بالاخره به ساحل دریا رسیدیم و از آن جا هم به طرف مقصد، مسیر را ادامه دادیم.
مقداری که رفتیم در دامنه بیابان، چادری به چشم می خورد که نور آن، فضا را روشن نموده بود.
همراهان گفتند: تمام مقصود در این خیمه است و با آنها تا نزدیک چادر رفتم و همان جا توقف کردیم.
یک نفر از ایشان برای اجازه گرفتن وارد شد و درباره آوردن من با حضرت صحبت کرد، به طوری که سخن مولایم را شنیدم؛ ولی ایشان را چون داخل چادر بودند، نمی دیدم حضرت فرمودند:
« ردّوه فانه رجل صابونیّ »
یعنی او را به جای خود برگردانید و دست رد به سینه اش بگذارید؛ تقاضای او را اجابت نکنید و در شمار ملازمان ما ندانید؛ زیرا او مردی است صابونی.
این جمله حضرت، اشاره به خطور ذهنی من در مورد صابون بود؛ یعنی هنوز دل را از وابستگیهای دنیوی خالی نکرده است تا محبت محبوب واقعی را در آن جای دهد و شایستگی همنشینی با دوستان خدا را ندارد.
این سخن را که شنیدم و آن را بر طبق برهان عقلی و شرعی دیدم، دندان این طمع را کنده و چشم از این آرزو پوشیدم و دانستم تا زمانی که آیینه دل، به تیرگی های دنیوی آلوده است،
چهره محبوب در آن منعکس نمی شود و صورت مطلوب، در آن دیده نخواهد شد چه رسد به این که در خدمت و ملازمت آن حضرت باشد. »
«پایان»
لینک کانال مسیر اهل بیت👇👇👇
╭═━⊰🍃🦋🦋🍃⊱━═╮
@masire_ahlebait
╰═━⊰🍃🦋🦋🍃⊱━═╯
🌸🍃🌸🍃
حدیث
💎امــــام بــاقــــر علیه السلام:
✾ألاَ فَاصدُقُوا ؛ فإنَّ اللّه َ مَعَ مَن صَدَقَ✾
"راستگو باشيد ؛ زيرا خداوند با كسى است كه راستگو باشد."
📚بحار الأنوار،ج 69،ص 386،ح 51
لینک کانال مسیر اهل بیت👇👇👇
╭═━⊰🍃🦋🦋🍃⊱━═╮
@masire_ahlebait
╰═━⊰🍃🦋🦋🍃⊱━═╯
🌸🍃🌸🍃
شخصی که مسیرش عوض شد
⏳در زمان آیة الله خوانساری فردی خدمت ایشان می رسد و عرض می کند که: برادری دارم که از گناهان، گناهی نیست که انجام نداده باشد و خلافی نیست که نکرده باشد؛
از دست او همه عاصی شده ایم.
می خواهم او را خدمت شما بیاوریم، نصیحتی به او بفرمایید انشالله که تأثیر گذار باشد.
آیة الله خوانساری فرمودند: با این اوصاف نصیحت من هم کارساز نیست. تنها یک راه را می شناسم که اگر در مسیر این راه قرار گرفت و تأثیری در او داشت بیاوریدش نزد من که من هم نصیحتی برای او داشته باشم
و اگر این راه جواب نداد که دیگر رهایش کنید، اصلاح نمی شود.
فرمودند: او را به کربلا ببرید، اگر در حرم امام حسین علیه السلام گریه کرد، یعنی اینکه در درون او هنوز نوری وجود دارد و قابل اصلاح و نصیحت پذیر است وگرنه که هیچ.
این فرد تعریف می کند که ما این برادرمان را با هزار ترفند و بهانه که بیا تو مراقب ما باش و ... به کربلا بردیم ؛ بین راه که هیچ حسی نداشت، اصلا این چیزها را قبول نداشت.
وقتی نزدیک صحن و حرم حضرت شدیم دیدم که او سرش را پایین انداخت و وقتی وارد حرم امام حسین علیه السلام شدیم، گریه که هیچ، ضجه می زد...
داستان را وقتی برگشتیم برای آیة الله خوانساری تعریف کردیم.
ایشان فرمودند: معلوم است که هنوز نوری در او هست؛ حالا بیاوریدش تا او را چند کلامی نصیحت کنم.
به ایشان عرض کردیم: آقا کار تمام شد.
در همان حرم وقتی این حال به او دست داده بود به او گفتم: برادر من، حالا که تو با این دستگاه قهر نیستی، همین جا توبه کن و راحت را عوض کن (به نقل از بیانات حجت الاسلام عالی) و این همان شد که این فرد از همین باب رحمة الله الواسعة عاقبت بخیر می شود و از شهدای انقلاب اسلامی می شود.
لینک کانال مسیر اهل بیت👇👇👇
╭═━⊰🍃🦋🦋🍃⊱━═╮
@masire_ahlebait
╰═━⊰🍃🦋🦋🍃⊱━═╯
💚
🦋وسط معرکھ نبرد با داعش ، از عراق زنگ زد و گفت: شنیدم تهران برف اومده...
گفت برو فلان پادگان سپاه ، آهوها از کوه میان پایین بخاطر غذا...
براشون علوفه و آب تهیہ کن ، حیوونا بیآب و غذا نمونن !
به شوخی گفتم حاجی! وسط جنگ با داعش بھ آهوها چیکار داری!؟
گفت من به دعایِ آهوها نیاز دارم :)🌱
☆هدیه به روح مطهرش صلوات☆