🌸🍃🌸🍃
چه زیبا میگه....
📝عارف بزرگ مرحوم دولابی:
در بازار چوب فروشها، در هر حجره روزی چند كاميون چوب معامله مي شود،
ولي در پايان روز كه سؤال كني چقدر كاسبی كرده ايد، مي گويند: مثلاً ده هزار تومان.
امّا يك منبّت كار تكّه ی كوچكی از آن چوبها را مي گيرد و حسابي روي آن كار مي كند و بر روي آن نقش مي اندازد
و همان تكّه چوب را صد هزار تومان يا بيشتر می فروشد.
گاهی اوقات آن قدر نفيس می شود كه نمی توان روي آن قيمت گذاشت.
در اعمال عبادی هم زياد عبادت كردن چندان ارزش ندارد، بلكه روی عمل حسابی كار كردن و آن را خوب از كار درآوردن و حقّ آن را ادا كردن نتيجه بخش است.
لینک کانال مسیر اهل بیت👇👇👇
╭═━⊰🍃🦋🦋🍃⊱━═╮
@masire_ahlebait
╰═━⊰🍃🦋🦋🍃⊱━═╯
🌸🍃🌸🍃
حدیث
💎امــــام هــــادی علیه السلام:
✾اَلعُقُوقُ یعَقِّبُ القِلَّهَ اِلَی الذِّلَّه✾
"نارضایتی پدر و مادر، کمی روزی را به دنبال دارد و آدمی را به ذلت میکشاند."
📚بحارالانوار، ج ۷۵،ص ۳۱۸
لینک کانال مسیر اهل بیت👇👇👇
╭═━⊰🍃🦋🦋🍃⊱━═╮
@masire_ahlebait
╰═━⊰🍃🦋🦋🍃⊱━═╯
🌸🍃🌸🍃
زنده به گور شدن علامه طبرسی(قسمت اول)
📖قبر شیخ آماده بود و کنار آن تلی از خاک دیده می شد. مردم اطراف قبر حلقه زدند.
صدای گریه آنها هر لحظه زیادتر می شد.
جسد شیخ طبرسی را از تابوت بیرون آوردندو داخل قبر گذاشتند.
قطب الدین راوندی وارد قبر شد و جنازه را رو به قبله خواباند و در گوشش تلقین خواند.
سپس بیرون آمد و کارگران مشغول قرار دادن سنگهای لحد در جای خود شدند.
پیش از آنکه آخرین سنگ در جای خود قرار داده شود، پلک چشم چپ شیخ طبرسی تکان مختصری خورد اما هیچ کس متوجه حرکت آن نشد! کارگران با بیل هایشان خاکها را داخل قبر ریختند و آن را پر کردند. روی قبر را با پارچه ای سیاه رنگ پوشاندند. آفتاب به آرامی در حال غروب کردن بود. مردم به نوبت فاتحه می خواندند و بعد از آنجامی رفتند.
شب هنگام هیچ کس در قبرستان نبود.
شیخ طبرسی به آرامی چشم گشود.
اطرافش در سیاهی مطلق فرو رفته بود.
بوی تند کافور و خاک مرطوب مشامش را آزار می داد.
ناله ای کرد.
دست راستش زیربدنش مانده بود.
دست چپش را بالا برد.
نوک انگشتانش با تخته سنگ سردی تماس پیداکرد.
با زحمت برگشت و به پشت روی زمین دراز کشید.
کم کم چشمش به تاریکی عادت می کرد.
بدنش در پارچه ای سفید رنگ پوشیده بود.
آرام آرام موقعیتی را که در آن قرار گرفته بود درک می کرد. آخرین بار حالش هنگام تدریس به هم خورده بود و دیگر هیچ چیز نفهمیده بود.
اینجا قبر بود! او رابه خاک سپرده بودند. ولی او که هنوز زنده بود. زنده به گور شده بود. هوای داخل قبر به آرامی تمام می شد و شیخ طبرسی صدای خس خس سینه اش را می شنید. چه مرگ دردناکی انتظار او را می کشید. ولی این سرنوشت شوم حق او نبود. آیا خدا می خواست امتحانش کند؟
چشمانش را بست و به مرور زندگیش پرداخت. سالهای کودکی اش را به یاد آورد واقامتش در مشهد الرضا را. پدرش «حسن بن فضل » خیلی زود او را به مکتب خانه فرستاد.
مثل برق و باد تمام خاطراتش را از ذهن گذراند.
آن فضای محدود دم کرده بود و دانه های درشت عرق روی صورت و پیشانی شیخ را پوشانده بود.
در این موقع به یاد کار نیمه تمامش افتاده و چون از اوایل جوانی آرزو داشت تفسیری بر قرآن کریم بنویسد. چندی پیش محمد بن یحیی بزرگ آل زباره نیز انجام چنین کاری را از او خواستار شده بود.
اما هر بار که خواسته بود دست به قلم ببرد و نگارش کتاب را شروع کند، کاری برایش پیش آمده بود. شیخ طبرسی وجود خدا را در نزدیکی خودش احساس می کرد. مگر نه اینکه خدا از رگ گردن به بندگانش نزدیک تر است؟ به آرامی با خودش زمزمه کرد:
خدایا اگر نجات پیدا کنم، تفسیری بر قرآن تو خواهم نوشت.خدایا مرا از این تنگنا نجات بده تا عمرم را صرف انجام این کار کنم.
ولی شیخ طبرسی در حال خفگی و زنده بگور شدن بود.
پنجه هایش را در پارچه کفن فرو برد و غلت خورد. صورتش متورم شده بود.
اما به یکباره کفن دزد با ترس و لرز وارد قبرستان بزرگ می شود.
بیلی در دست به سمت قبرشیخ طبرسی رفت.
این داستان ادامه دارد...
🌱اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ......
🕯امـروز پـنــجـشــنبه دیـگــریسـت🕯
مــســافــران مــا دســتشــان خالــیست
فــرامـوش نــکـنــیـم آن هـا منـتــظـــرنــد
یـــادشـــان کـنــیـم بــه فــاتـحــه و صـلـواتـے
🖤روحشان شاد و قرین رحمت الهی🖤
🌸🍃🌸🍃
زنده به گور شدن علامه طبرسی(قسمت دوم)
بالای قبر ایستاد و نگاهی به اطراف انداخت. قبرستان خاموش بود و هیچ صدایی به گوش نمی رسید.
پارچه سیاه رنگ را از روی قبر کنار زد و با بیل شروع به بیرون ریختن خاکها کرد.
وقتی به سنگهای لحد رسید، یکی از آنها را برداشت.
صورت شیخ طبرسی نمایان شد.
نسیم خنکی گونه های شیخ را نوازش داد. چشمانش را باز کرد و با صدای بلند شروع به نفس کشیدن کرد. کفن دزد جوان، وحشت زده می خواست از آنجا فرار کند اما شیخ طبرسی مچ دست او را گرفت.
صبر کن جوان! نترس من روح نیستم. سکته کرده بودم. مردم فکر کردند مرده ام مرا به خاک سپردند. داخل قبر به هوش آمدم. تو مامور الهی هستی….
آیامرا میشناسی؟
بله می شناسم! شما شیخ طبرسی هستید که امروز تشییع جنازه تان بود.
دلم می خواست، دلم می خواست زودتر شب شود و بیایم کفن شما را بدزدم!
به من کمک کن از اینجا بیرون بیایم.
چشمانم سیاهی می رود. بدنم قدرت حرکت ندارد.
کفن دزد جوان سنگها را بیرون ریخته و پایین رفت و بدن کفن پوش شیخ طبرسی را بیرون آورده در گوشه ای خواباند و بندهای کفن را باز کرد و آن را به کناری انداخت.
مرا به خانه ام برسان. همه چیز به تو می دهم. از این کار هم دست بردار.
کفن دزد جوان لبخند زد و بدون آنکه چیزی بگوید شیخ را کول گرفت و به راه افتاد.
شیخ طبرسی به کفن اشاره کرد و گفت: آن کفن را هم بردار.
به رسم یادگاری! به خاطر زحمتی که کشیده ای جوان به سمت کفن رفت. خم شد و آن را برداشت.
خیلی وقت است به این کار مشغولی؟
بله جناب شیخ. چندین سال است عادت کرده ام در این شهر مرگ و میر زیاد است.
اگر روزی مرده ای را در یکی از قبرستانهای این شهر خاک کنند و من شب کفنش را ندزدم آن شب خوابم نمی برد. کفن ها را به بازار مشهد رضا می برم و می فروشم.
از این کار توبه کن، خدا از سر تقصیراتت می گذرد.
آن دو از قبرستان خارج شدند. جوان پرسید:
از کدام طرف بروم؟
برو محله مسجد جامع، من همسایه محمد بن یحیی هستم.
جوان به راه خود ادامه داد. شیخ طبرسی نگاهش را به آسمان و ستاره های بیشمار آن دوخته بودوخدارا شکر میگفت.
علامه طبرسی با کمک خداوند نذرش را ادا کرد و کتاب گرانبهای تفسیر مجمع البیان را نوشت.
📚ریاض العلماء، ج ۲، ص ۳۵۸؛ روضات الجنات، ج ۵، ص ۳۶۲؛ مستدرک الوسائل، ج ۳، ص ۴۸۷
«پایان»
لینک کانال مسیر اهل بیت👇👇👇
╭═━⊰🍃🦋🦋🍃⊱━═╮
@masire_ahlebait
╰═━⊰🍃🦋🦋🍃⊱━═╯
🌸🍃🌸🍃
عاقبت غوطه ور شدن در دنیا
🌻قطره عسلی بر زمین افتاد؛
مورچهی کوچکی آمد و از آن چشید و خواست که برود اما مزه ی عسل برایش اعجاب انگیز بود،
پس برگشت و جرعه ای دیگر نوشید.
باز عزم رفتن کرد.
اما احساس کرد که خوردن از لبه عسل کفایت نمی کند و مزه واقعی را نمی دهد،پس بر آن شد تا خود را در عسل بیاندازد!!
تا هرچه بیشتر و بیشتر لذت ببرد.
مورچه در عسل غوطه ور شد و لذت می برد اما (افسوس) که نتوانست از آن خارج شود...
پاهایش خشک و به زمین چسبیده بود و توانایی حرکت نداشت در این حال ماند تا آنکه نهایتا مُـرد...
🔸بزرگی میگوید:
دنیــا چیزی نیست جز قطره عسلی بزرگ!
پس آنکه به نوشیدن مقدار کمی از آن اکتفا کرد نجات می یابد،
و آنکه در شیرینـــــی آن غرق شد هلاڪ میشود.
این است حکایت دنیا...
لینک کانال مسیر اهل بیت👇👇👇
╭═━⊰🍃🦋🦋🍃⊱━═╮
@masire_ahlebait
╰═━⊰🍃🦋🦋🍃⊱━═╯
🌸🍃🌸🍃
حدیث
💎امــــام جــــواد علیه السلام:
✾نِعْمَةٌ لاتُشْکَرُ کَسِیَّئَةٍ لاتُغْفَرُ✾
"خدمت و نعمتى که مورد شکر و سپاس قرار نگیرد، همچون خطائى است که غیر قابل بخشش باشد."
📚بحارالانوار، ج 75، ص 364
لینک کانال مسیر اهل بیت👇👇👇
╭═━⊰🍃🦋🦋🍃⊱━═╮
@masire_ahlebait
╰═━⊰🍃🦋🦋🍃⊱━═╯
🌸🍃🌸🍃
استدلال نادرست مرد عیاش
✍مرد رباخوار و عیاشی بود که هرگاه گناه میکرد و به او میگفتند: گناه نکن!
میگفت: خداوند أَرْحَمُ الرَّاحِمِين است، نترسید! او هرگز بندۀ خود را هر چقدر هم که بد باشد نمیسوزاند؛
من باورم نمیشود، او از مادر مهربانتر است چگونه مرا بسوزاند در حالی که این همه در خلقت من زحمت کشیده است!
روزگار گذشت و سزای عمل این مرد رباخوار پسر جوانی شد که در معصیت خدا پدر را در جیب گذاشت و به ستوه آور،
تا آنجا که پدر آرزوی مرگ پسر خویش میکرد.
گفتند: واقعا آرزوی مرگش داری؟
گفت: والله کسی او را بکشد نه شکایت میکنم نه بر مردنش گریه خواهم کرد.
گفتند: امکان ندارد پدری با این همه حب فرزند که زحمت بر او کشیده است حاضر به مرگ فرزندش باشد.
گفت: والله من حاضرم، چون مرا به ستوه آورده است و به هیچ صراط مستقیمی سربراه نمیشود.
گفتند: پس بدان بنده هم اگر در معصیت خدا بسیار گستاخ شود، خداوند أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ از او به ستوه میآید و بر سوزاندن او هم راضی میشود.
📚 قُتِلَ الْإِنْسانُ ما أَكْفَرَهُ (17 - عبس)
مرگ بر اين انسان، چقدر كافر و ناسپاس است؟
لینک کانال مسیر اهل بیت👇👇👇
╭═━⊰🍃🦋🦋🍃⊱━═╮
@masire_ahlebait
╰═━⊰🍃🦋🦋🍃⊱━═╯
💚الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج💚
🍃خدا کند که دل من در انتظار تو باشد
درون کلبه قلبم همیشه جای تو باشد
🍃در آستانه شب در قنوت سبز دعایت
خدا کند که مرا سهمی از دعای تو باشد
#جمعه_های_انتظار🦋
🌸🍃🌸🍃
پاداش احسان
♥️سید محمد باقر شفتی فقیر محض بود!
یه مرتبه گوشت خرید، شب بیاد بار بزاره
بعد از مدتها یه دلی از عزا دربیاره...!
تو راه که داشت میومد،
دید یه سگی کنار کوچه آنقدر لاغر هستش
که اصلا انگار استخوناش از زیر پوست پیداست،
این توله هاش هم چسبیدن به سینه های مادرش!
شیر نداره بده بی رمق افتاده...!
ایشون این گوشتی که دستش بود صاف انداخت جلوی این سگ!
یعنی واینساد که فکر بکنه و محاسبه بکنه، معامله بکنه باخدا!
یعنی بگه من این رو میدم در عوض تو اونو به من بده!
از اون به بعد زندگی سید شفتی زیر و رو شد. این مجتهد مسلم حکومت داشت تو اصفهان. ثروتش به قدری بود که یک روز رو وقتی اعلام میکرد فقرا وقتی میومدن در خونش چنگه چنگه پول میداد بهشون...!!نمی شمرد..!!
ثروت عجیبی خدا بهش داد..
مردم فوق العاده دوسش داشتن.
حکومت قاجار بدون اجازه ایشون تو منطقه اصفهان نمی تونست کاری بکنه انقدر محبوب بود...!
این همون آدم فقیر یه لا قبایی بود تو نجف که هیچی نداشت!
یه کار یه عمل صالح تو یه لحظه..اینجوری زیر و رو شد.
لینک کانال مسیر اهل بیت👇👇👇
╭═━⊰🍃🦋🦋🍃⊱━═╮
@masire_ahlebait
╰═━⊰🍃🦋🦋🍃⊱━═╯
💚شما هم سهیم باش💚
🌱سهم هر کدام از شما عزیزان در این روز جمعه یک صلوات!
☆جهت سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان☆
🌸🍃🌸🍃
شهیدانه
رفیق!
حواسـتبهجوونـیتباشه !
نڪنهپـاتبلغـزه......
قـراره بـاایـنپـاهآ؛تـوگُردان
صاحبالزمان"عج" باشی(:
♥️شهیدسیاهکالیمرادی♥️
لینک کانال مسیر اهل بیت👇👇👇
╭═━⊰🍃🦋🦋🍃⊱━═╮
@masire_ahlebait
╰═━⊰🍃🦋🦋🍃⊱━═╯
🌸🍃🌸🍃
حدیث
💎امـیـرالـمـومـنـیـن عـلـی علیه السلام:
✾مَنْ رَكِبَ مَرْكَبَ الصَّبْرِ اِهْتَدى اِلى مِضْمارِ النَّصْرِ✾
"كسى كه بر مركب صبر و بردبارى سوار شُد به ميدان پيروزى خواهد رسيد."
📚 بحارالانوار، ج 78، ص 79
لینک کانال مسیر اهل بیت👇👇👇
╭═━⊰🍃🦋🦋🍃⊱━═╮
@masire_ahlebait
╰═━⊰🍃🦋🦋🍃⊱━═╯
🌸🍃🌸🍃
پند مرد عابد
📜 ذوالنون عارفی نامدار بودی.
روزی شنید مردی که عابد است در صومعهای زندگی میکند،
و هر سال یکبار از صومعهاش بیرون میآید و لشگری از معلولان را شفا میدهد.
منتظر او نشست، تا از صومعه بیرون آمد و معلولان را شفا داد و خواست به درون صومعه برگردد.
ذوالنون دامن او گرفت و گفت: دامنت گرفتم پس نزنی دست مرا، من بیمار جسمی ندارم بیمار روحیام، بگو چه کنم چون تو شوم؟؟؟
عابد گفت:
«دامن مرا رها کن که مرا گرفتار عجب میکنی و شیطان را متوجه من میسازی و من گمان میکنم، کسی شدهام.
اگر دوست (خدا) ببیند که به دامان غیر او چنگ زدهای، و غیر از او نظری داری، تو را به آن کسی که التماسش میکنی میسپارد...»
لینک کانال مسیر اهل بیت👇👇👇
╭═━⊰🍃🦋🦋🍃⊱━═╮
@masire_ahlebait
╰═━⊰🍃🦋🦋🍃⊱━═╯
🌸🍃🌸🍃
#تلنگرانه
❇️بالاۍمنبرگفت:بوےسوختنمیاد
رفتندوگفتندچیزےنیست ...
دوبارهگفت؛رفتندگشتند
گفتند: خبرےنیست
محڪمزدروۍزانویشوگفت:منِشیخعباس قمۍسهبارگفتمبوۍسوختنمیاد رفتیدو گشتید
محمدوآلشهزارسالاستمےگویند:
جهنم است ..
ولۍتوجهاینمیڪنید . .(:
لینک کانال مسیر اهل بیت👇👇👇
╭═━⊰🍃🦋🦋🍃⊱━═╮
@masire_ahlebait
╰═━⊰🍃🦋🦋🍃⊱━═╯
🌸🍃🌸🍃
سر گرگ باید هم اول برید
⭐️ذوالنون مصری پادشاهی را گفت: شنيده ام فلانی را به فلان ولايت فرستاده ای و او به مال مردم دراز دستی مي کند.
شاه گفت: روزی سزای او را خواهم داد.
گفت: بلی روزی سزای او را مي دهی که تمام مال مردم را گرفته باشد.
آن وقت تو به زور از او می ستانی و در خزانه مي نهی، اين طرز سزا دادن به حال مردم چه سودی دارد؟
پادشاه خجل شد و آن حاکم را بر کنار کرد.
سرگرگ بايد هم اول بريد/ نه چون گوسفندان مردم دريد
📚تاريخ اجتماعي ايران راوندی
لینک کانال مسیر اهل بیت👇👇👇
╭═━⊰🍃🦋🦋🍃⊱━═╮
@masire_ahlebait
╰═━⊰🍃🦋🦋🍃⊱━═╯
🌸🍃🌸🍃
رحمت خداوند
📝زنی زیبا که صاحب فرزند نمیشد پیش پیامبر زمانش میرود و میگوید از خدا فرزندی صالح برایم بخواه.
پیامبر وقتی دعا میکند، وحی میرسد که او را بدون فرزند خلق کردم.
زن میگوید: خدا رحیم است و میرود.
سال بعد باز تکرار میشود و باز وحی می آید که بدون فرزند است.
زن این بار نیز به آسمان نگاه میکند و میرود.
سال سوم، پیامبر وقت، زن را با کودکی در آغوش میبیند.
با تعجب از خدا میپرسد: بارالها،چگونه کودکی دارد؛ او که بدون فرزند خلق شده بود!!!؟
وحی میرسد: هر بار گفتم فرزندی نخواهدداشت، او باور نکرد و مرا رحیم خواند. رحمتم بر سرنوشتش پیشی گرفت.
با دعا سرنوشت تغییر میکند...
از رحمت الهی ناامید نشوید اینقدر به درگاهی الهی بزنید تا در باز شود...
اين نوشته رو خيلي دوست دارم
ميان آرزوي تو و معجزه خداوند، ديواری است به نام اعتماد.
پس اگر دوست داري به آرزويت برسي با تمام وجود به او اعتماد کن.
هيچ کودکي نگران وعده بعدی غذايش نيست
زيرا به مهربانی مادرش ايمان دارد.
ايکاش ايمانی از جنس کودکانه داشته باشيم به خدا...
رحمت خدا ممکن است کمی تاخیرداشته باشد اما حتمی است.
لینک کانال مسیر اهل بیت👇👇👇
╭═━⊰🍃🦋🦋🍃⊱━═╮
@masire_ahlebait
╰═━⊰🍃🦋🦋🍃⊱━═╯
🌸🍃🌸🍃
حدیث
💎امـــام بـاقـــــر علیه السلام:
✾اَتقَى النّاسِ مَن قالَ الحَقَّ فیما لَهُ وَعَلَیهِ✾
"باتقواترین مردم، کسى است که در آنچه به نفع یا ضرراوست،حق رابگوید."
📚نهج الفصاحه
لینک کانال مسیر اهل بیت👇👇👇
╭═━⊰🍃🦋🦋🍃⊱━═╮
@masire_ahlebait
╰═━⊰🍃🦋🦋🍃⊱━═╯