🔴⚫️ آخرین خواسته حضرت خدیجه سلام الله علیها
حضرت خدیجه سلام الله علیها در لحظات پایانی عمر ابتدا به پیامبر فرمود: ای رسول خدا! اگر کوتاهی کردهام، مرا عفو کن! پیامبر فرمود:
هرگز از تو تقصیری مشاهده نکردهام.
خدیجه گفت: حاجتی دیگر دارم، میخواهم خواستهام را دخترم فاطمه به شما بگوید؛ زیرا شرم دارم آن را بازگو کنم، پیامبر از جای برخاست و از اتاق بیرون رفت.
حضرت خدیجه وقتی با دخترش تنها ماند، به فاطمه گفت: ای محبوب و نور دیده مادر! به پدرت بگو که مادرم میگوید: من، از خانه قبر بیمناکم، از شما تقاضا دارم که یکی از جامههای خویش که هنگام نزول وحی به تن داشتهاید، به من هدیه کنید تا با آن کفن شوم، حضرت فاطمه سلام الله علیها درخواست مادر را به پیامبر گفت، پیامبر لباس خود را به فاطمه داد تا به مادرش بدهد.
در این هنگام، جبرئیل نازل شد و گفت:
«یا محمد! اِنَّ کَفنَ خَدِیجةَ مِن عِندِنا فَاِنَّها بَذَلَت مَا لُها فِی سَبِیلِنا فَجَاء جِبرِئیلُ بِکَفَنٍ وَقَال یَا رَسُولَ اللهُ هَذا کَفنُ خَدیِجَةُ وَهُوَ مِن اَکفانِ الجَنةِ اَهدَیَ اللهُ اِلَیهَا...»؛
🌺 ای محمد! همانا کفن خدیجه، از سوی ماست؛ زیرا او مالش را در راه ما صرف کرد.
پس، جبرئیل کفنی آورد و گفت: ای رسول خدا! این، کفن خدیجه است و این کفن، از کفنهای بهشتی است که خداوند آن را به خدیجه هدیه داده است.
📚 رياحين الشريعه، ج ۲، ص ۴۱۲
⚫️ فرا رسیدن سالروز رحلت ام المومنین حضرت خدیجه سلام الله علیها تسلیت باد.
9.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سخنان استاد شهید مطهری درباره #سیزدهبهدر در سال ۱۳۴۹ شمسی
📜داستان جالب « آرایشگر و خدا »
مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در بین کار گفت و گوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردند.
وقتی به موضوع خدا رسید آرایشگر گفت: «من باور نمی کنم که خدا وجود دارد.»
مشتری پرسید: «چرا باور نمی کنی؟»
آرایشگر جواب داد: «کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد؟ شما به من بگو اگر خدا وجود داشت این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا می شد؟ اگر خدا وجود داشت درد و رنجی وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این همه درد و رنج و جود داشته باشد.»
مشتری لحظه ای فکر کرد اما جوابی نداد چون نمی خواست جر و بحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت.
به محض اینکه از مغازه بیرون آمد مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده و ظاهرش هم کثیف و به هم ریخته بود.
مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: «میدونی چیه! به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.»
آرایشگر گفت: «چرا چنین حرفی میزنی؟ من اینجا هستم. من آرایشگرم. همین الان موهای تو را کوتاه کردم.»
مشتری با اعتراض گفت: «نه آرایشگرها وجود ندارند چون اگر وجود داشتند هیچکس مثل مردی که بیرون است با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.»
آرایشگر گفت: «نه بابا! آرایشگرها وجود دارند موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند.»
مشتری تاکید کرد: «دقیقا نکته همین است. خدا وجود دارد. فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد!»
@masjed1358