🚨دنیا مانند گردویی است بی مغز!
✍ ملا مهرعلی خویی، روزی در کوچه دید دو کودک بر سر یک گردو با هم دعوا میکنند...
به خاطر یک گردو یکی زد چشم دیگری را با چوب کور کرد.
یکی را درد چشم گرفت و دیگری را ترس چشم درآوردن، گردو را روی زمین رها کردند و از محل دور شدند...
🔻ملا رفت گردو را برداشت و شکست و دید، گردو از مغز تهی است. گریه کرد.
پرسیدند تو چرا گریه میکنی؟!
گفت : از نادانی و حس کودکانه،
سر گردویی دعوا میکردند که پوچ بود و مغزی هم نداشت.
🔻دنیا نیز چنین است.
مانند گردویی است بدون مغز!
که بر سر آن میجنگیم و وقتی خسته شدیم و آسیب به خود رساندیم و یا پیر شدیم،
چنین رها کرده و برای همیشه میرویم...
🏴🏴🏴🏴🏴
🍂🌺🍂🌺🍂🌺
📝#علیامینیوبلواینان
✍جنگ بود و حضور قوای متفقین در ایران و قحطی!
محمدرضا شاه، جوان بود و قدرتی نداشت. روزی که در تهران کمبود نان بیداد میکرد و سر و صدای مردم و روزنامهها از قحطی و گرانی پیاز در آمده بود.
در آن وقت گندم و تره بار تهران در ورامین تهیه میشد. مهدی فرخ وزیر خواروبار بود، آدمی پر سر و صدا.
🔺شنیدم که خدا یارخان، مالک بزرگ دهات ورامین به پشتیبانی و دوستی که با وزیر خواروبار داشته،
مقدار قابل توجهی گندم و پیاز در انبارهای خود احتکار کرده است تا باز هم گرانتر شود و بعد بفروشد.
من هم بدون اطلاع وزیر دستور دادم فورا مامورین به همراه ژاندارم ها بروند و انبارهای خدا یارخان را بشکنند.
🔺صورت مجلس کنند و گندم و پیاز را به تهران بیاورند. عمل انجام شد و نتیجهاش مثبت بود.
فردا صبح فرخ به نخست وزیری آمد و برافروخته وارد دفتر من یعنی معاون نخست وزیر شد و پرسید :
شما دستور دادید که بدون اطلاع من انبارهای خدایارخان را بشکنند؟
🔺گفتم : بله
گفت : اقلاً به اطلاع آقای نخست وزیر رسانده بودید؟
گفتم: نه لازم ندانستم
گفت: میروم و تکلیفم را با شما معلوم میکنم!
گفتم : میتوانید بروید و استعفا بدهید!
فرخ از اتاق بیرون رفت؛
🔺نه استعفا داد و نه جرات کرد به قوام السلطنه شکایت کند اما بحران تهران فروکش کرد
📚 منبع: خاطرات علی امینی
🏴🏴🏴🏴🏴