🍁
دکتر شریعتی می گوید
:http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
در حادثه کربلا با سه نمونه شخصیت روبرو میشویم.
اول: حسین (ع)
حاضر نیست تسلیمِ حرفِ زور شود.
تا آخر میایستد.
خودش و فرزندانش شهید میشوند.
هزینه انتخابش را میدهد
و به چیزی که نمیخواهد تن نمیدهد.
از آب میگذرد، از آبرو نه
دوم: یزید
همه را تسلیم میخواهد.
مخالف را تحمل نمیکند.
سرِ حرفش میایستد.
نوه پیغمبر را سر میٔبرد.
بی آبرویی را به جان میخرد
تا به چیزی که میخواهد برسد
سوم: عمرِ سعد
به روایتِ تاریخ تا روز ٨ محرّم در تردید است.
هم خدا را میخواهد هم خرما،
هم دنیا را میخواهد هم اخرت.
هم میخواهد حسین (ع)را راضی کند هم یزید را.
هم اماراتِ ری را میخواهد،هم احترامِ مردم را.
نه حاضر است از قدرت بگذرد،نه از خوشنامی.
هم آب میخواهد هم آبرو.
دستِ آخر اما عمرِ سعد تنها کسی است
که به هیچکدام از چیزهایی که میخواهد نمیرسد.
نه سهمی از قدرت میبرد نه از خوشنامی
ما آدمهایِ معمولی راستش نه جرات و ارادهِ حسین (ع) شدن را داریم،
نه قدرت و ابزارِ یزید شدن را
اما در درونِ همه ما یک عمرِ سعد هست!
من بیش از همه از عمر سعد شدن میترسم...
(دکتر علی شریعتي)
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
آیاممکن است زن دوقلب داشته باشد؟؟
بله اینرا قرآن ثابت کرده..
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6dِ
درجلسه ای که عده زیادی ازدانشجویان شرکت داشتند استاد از فصاحت و بلاغت و دقت قرآن سخن می گفت که اگر کلمه ای در آن جابجا شود کل معنی عوض می شود و مثلها می زد.
دانشجویی پاشد و گفت من این را قبول ندارم.
در قرآن آیاتی است که سست وبی پایه اند.
به این دلیل مثلا این آیه.
(( ﻣَّﺎ ﺟَﻌَﻞَ ﺍﻟﻠَّﻪُ ﻟِﺮَﺟُﻞٍ ﻣِّﻦ ﻗَﻠْﺒَﻴْﻦِﻓِﻲﺟَﻮْﻓِﻪِ )) .
خداوند در درون هیچ مردی دو تا قلب قرارنداده.
چرا گفته مرد و نگفت درون هیچ بشری..
و تمام مردم بجز یک قلب ندارند.
چه مرد باشند و چه زن..
در این لحظه سکوتی سنگین در سالن حکم فرما شد.
وچشم ها متوجه استاد شد و همه منتظر جوابی قانع کننده.
سخن دانشجو تا اینجا درست به نظرمی رسید چه مرد چه زن یک قلب دارند
چرا قرآن فقط اشاره به مرد کرده.؟؟
پاسخ را بشنوید و به اعجاز ودقت قرآن پی ببرید.
که بدون دقت و تفکر عمیق محال است به آن برسید.
استاد گفت بله مرد از محالات است دوتا قلب درون سینه داشته باشد
ولی زن وقتی باردار شد براستی دو قلب درون سینه اش دارد
قلب خودش و قلب طفلی که حامله است.!!
توجه کردید دقت انتخاب کلمات قرآنی را واقعا معجزه از این بالاتر و خداوند واقعا باحکمت کلمات را انتخاب و در جای مناسب در قرآن قرار داده است .
راستی چرا میت در آن دنیا میگوید اگر مرا دوباره بدنیا برگردانی صدقه می دهم
چرا صدقه را انتخاب کرد؟:
( ﺭﺏ ﻟﻮﻻ ﺃﺧﺮﺗﻨﻲ إلى أﺟﻞ ﻗﺮﻳﺐ ﻓﺄﺻﺪّﻕ ) ؟
چرا نگفت به حج و عمره میروم،
یا نماز میخوانم؟ .یا روزه میگیرم ؟
اهل علم میگویند
برای اینکه بعد از مرگ اثر صدقه را در آن دنیا دیده که فقط به آن اشاره می کند.
زیرا موُمن در روز قیامت در سایه صدقه اش قرار دارد.
پس تا می توانید صدقه بدهید
هم برای خودتان هم به نیابت مردگانتان.
چرا که آنان آرزوی بازگشت و دادن صدقه دارند.
باز گشت آنان ممکن نیست شما بجای آنان صدقه بدهید.
و فرزندانتان را هم به این کار عادت دهید.
حتی نشر این مطلب هم صدقه است.
زیرا آموزش اینکار هم صدقه است.
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✅حق الناس در منزل✅
استاد فاطمی نیا :5
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
👌علت خیلی از مشکلاتی که ما تو خونه هامون داریم، درگیری ها، بداخلاقی ها، عصبانیت ها، بی حوصلگی ها، غرغرها، دل شکستن ها و ...
اینه که فرشته ها تو خونه مون نیستن.
تو خونه مون پر نمیزنن...
ذکر نمیگن.
👼👼👼
خونه ای که توش پر فرشته باشه میشه خود بهشت.
پر از لطف و صفا و شادی و یاد خدا.
حالا چیکار کنیم که فرشته ها مهمون خونه مون بشن؟
چه کارایی نکنیم که فرشته ها رو پر ندیم؟
1. حدیث کسا زیاد بخونیم.
👼👼
2. سعی کنیم نمازها تا جای ممکن اول وقت باشه.
👼👼
3. نماز قضا داشتن خیییلی اثر بدی داره.
4. چیز نجس تو خونه نگه نداریم. همه جای خونه مون همیشه پاک پاک باشه.
👼👼
5. توی خونه داد نزنیم.
حتی با صدای بلند هم حرف نزنیم.
فرشته ها از خونه ای که توش با صدای بلند صحبت بشه میرن.
👼👼
6. حرف زشت و غیبت و دروغ و مسخره کردن و اینا هم که مشخصه. 👼👼
7. سعی کنیم طهارت چشم و گوش و زبان و شکممون رو تا جای ممکن تو خونه حفظ کنیم.
👼👼
8.وقتی وارد خونه میشیم با صدای واضح سلام کنیم. حتی اگه هیچ کس نیست.
چهارتا ذکر قرآنی آرامش بخش که توی زندگیت معجزه ها میکنه:
1-حسبنا الله و نعم الوکیل (برای وقتایی که ترس و اضطراب داری)
2-لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین (وقتی خیلی ناراحتی و دلت گرفته)
3-افوض امری الی الله ان الله بصیربالعباد (برا وقتایی که میخوای خدا مکر و حیله دیگران رو در حق تو خنثی کنه)
4-ماشاالله لا حول ولا قوه الا بالله (برا وقتایی که طالب زیبایی در دنیا هستی)
ارسال برای دیگران صدقه جاریه است
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_ششم_دالان_بهشت🌹
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
مثل اینکه ملاحظه ی حضور امیر را کرد. امیر هم که خودش متوجه شده بود گفت: «من رفتم بخوابم.»
خانم جون گفت: «وایسا مادر، اصلاً می خواستم اینو ازت بپرسم که تو این قدر یار غاری با این محمد آقا، اخلاقش که با هم هستین چه جوریه؟! آقا هست؟! سر به زیره؟!»
امیر خندید و گفت:
- خاطرتون جمع، از اینم که شما می بینین آقا تره، من این قدر که از محمد مطمئنم از خودم نیستم.
مادرم با ناراحتی گفت: «وا، دیگه چی؟! مگه خودت چته؟!»
امیر خندان گفت: «هیچی بابا مثال زدم. دیگه امر و فرمایشی نیست، زحمت رو کم کنم؟!»
امیر که دور می شد همان طور که همه از پشت سر با مهربانی نگاهش می کردند، خانم جون با شیطنتی خاص گفت: «آقا، چشم شما روشن، مثل اینکه پسرت هم برای خودش آبی گِل گرفته و شما خبر نداری!»
آقاجون هم خندید و گفت: «ای بابا، فقط خدا می دونه تو کلّه این ها چه خبره.....» مادر گفت:
- ماشا الله، این قدر حرف توی حرف می آد حواس آدم پرت می شه. آقا بالاخره شما چی می گی؟!»
آقاجون گفت: «اول به خودش بگین، من که حرفی ندارم. بیان، حرف بزنن، تا خدا چی بخواد.» ولی از چهره اش معلوم بود که خوشحال است. مادر و خانم جون هر دو با هم گفتن: «ایشاالله که خیر می خواد.» و مادر ادامه داد: «ما به خودش حرفی نزدیم، گفتیم اول به شما بگیم، اگه اجازه دادین از خودش بپرسیم. مبادا شما بگین نه. اونم بی خود فکر بیفته توی سرش، بالاخره چشم تو رو هستیم، همدیگه رو می بینن درست نیست.»
آقاجون گفت: «نه من که حرفی ندارم، توی این دوره و زمونه آدم به کی می تونه ندیده و نشناخته دختر بده؟!»
خانم جون فوری گفت: «آره مادر، حرف منم همینه. در ضمن جلوی امیر نخواستم بگم، بایست اگه قرار شد عقد کنن شرط کنیم که، این امانت باشه تا ایشاالله برن خونه ی خودشون»
آقاجون در حالی که سرش را زیر می انداخت چیزی نگفت و من هم که از این حرف آخر سر در نیاورده بودم از جا پریدم، چون خانم جون گفت: «من پاشم برم ببینم خودش چی می گه؟!»
فوری نشستم سر جایم و سرم را باز به همان سجاف کذایی گرم کردم. خانم جون آرام آرام نزدیک می شد و من خدا خدا می کردم که رنگ و رویم خبر از حال درونم ندهد. وقتی خانم جون دم در، روی صندلی نشست و گفت: «خانم، خیاطی تموم نشد؟! مادر، لباس عروسیت چند روز طول می کشه، تموم بشه؟!» با خنده و سر به زیر انداخته گفتم: «اِ خانم جون» خانم جون گفت: «حالا اونو بگذار کنار حواستو جمع کن ببین چی می گم»
«گوشم به شماست» نمی خواستم نگاهش کنم. من که می دانستم چه می خواهد بگوید، فقط نمی دانستم چه عکس العملی باید نشان بدهم. تعجب کنم؟ خوشحال شم یا خجالت بکشم؟ و از همه بدتر می ترسیدم حالت صورتم نشان دهد که می دانم. خانم جون گفت:
- وقتی از عصر تا حالا تموم نشده، تو این یکخورده وقت هم نمی شه. سرتو بلند کن گوش بده ببین چی می گم، عروس خانم!
احساس کردم دوباره صورتم گُر گرفتم و داغ شد. خدا را شکر خانم جون پای شرم گذاشت و متوجه نشد از خوشحالی و شوق سرخ شده ام و گفت:
- وا خدا مرگم بده ببین شده مثل پول قرمز، مادر تو دیگه واسه خودت خانم شدی. دیر یا زود باید خانم یک خونه بشی. عروس شدن این قدر خجالت نداره، مادرت سن تو که بود چند وقت بود خونه داری می کرد.
بعد همان طور که توی چشم های من نگاه می کرد ادامه داد:
- مادر جون محترم خانم دم غروبی که آمده بود این جا، تورو برای محمدش خواستگاری کرد. تو چی می گی؟!
ناخودآگاه لبم را گاز گرفتم و سرم را پایین انداختم. این بار دیگر واقعاً خجالت کشیدم، چون می ترسیدم خانم جون از نگاهم پی به شوق درونی ام ببرد. ولی خانم جون گفت: «مادر این که نشد، تو چرا هی رنگ و وارنگ می شی؟! منم و تو، کار حلال و شرعی و عرفی هم هست، خدایی نکرده دزدی و هیزی نیست که خجالت بکشی، یک کلام بگو آره یا نه؟!»
با موذیگری باز خودم را لوس کردم و بعد از چند لحظه مکث آرام گفتم: «من نمی دونم هرچی شما و آقاجونم بگین.»
خودم از خودم حرصم گرفت، آخه موذی اگه جرف هایشان را نشنیده بودی، باز هم این قدر محکم می گفتی «هرچی شما بگین؟!»
خانم جون گفت: «مارو بگذار کنار. ما حتماً راضی بودیم که از تو سوال می کنیم. خودت چی می گی؟ محمد رو قبول داری؟»
سرم را بلند کردم ولی نتوانستم حرفی بزنم و دوباره سرم را پایین انداختم، در حالی که نمی توانستم جلوی لبخند زدنم را بگیرم. خانم جون آهی کشید و با خنده گفت: «سکوت علامت رضاست، ولی این قندی که توی دل تو آب می کنن...» نگذاشتم حرفش تمام شود و خودم را انداختم توی بغل خانم جون و با صدایی که سعی می کردم رنجیده باشد گفتم:
- اِ خانم جون
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇
📚نویسنده: نازی صفوی
⛔ کپی با ذکر نام نویسنده و لینک بلامانع است
#قسمت_هفتم_دالان_بهشت 🌹
http://eitaa.com/joinchat/600047640Cfbe6e50510
خانم جون همان طور که به موهایم دست می کشید گفت: «ای مادر اونی که شما توی آینه می بینین، ما توی خشت خام می بینیم. این موها که توی آسیاب سفید نشده.» و خندان و با آرامی همان طور که مرا از خود دور می کرد، اضافه کرد: «پاشو، دیگه وقتشه خودت بچه بغل بگیری زن گنده، نه اینکه توی بغل من خودتو قایم کنی.» با سختی از جا بلند شد و راه افتاد و دور شد.
من ماندم و یک دنیا فکر و خیال از عالمی که درش تازه به روی من باز شده بود. آن شب اولین شب عمرم بود که خوابم نمی برد. برای اولین بار بعد از این که همه خوابیدند، بیدار بودم و از پشت پنجره ستاره ها را نگاه می کردم و به گذشته ها فکر می کردم، به اولین روزهای آشناییم با زری، به محله و کوچه ی با صفایمان، به حاج آقا و محترم خانم و مهربانیشان، به اینکه توی این خانه و این کوچه بزرگ شده بودم، به روزی که برای اولین بار به مدرسه رفتم و بوی اولین روز مهر ماه که احساس کرده بودم، به خوشی ها و ناخوشی هایی که توی این خانه و محله دیده بودم. به روزی که مادربزرگ زری مرده بود و من که فقط هشت سالم بود از شلوغی و جنازه و صدای جیغ زن ها ترسیده بودم و محمد که آرام با چشم های اشک آلود مرا از شلوغی دور کرده و برده بود پیش زری که توی راه پله های پشت بام نشسته بود و گریه می کرد. آن روز من و زری و محمد و امیر، چهار تایی روی پله ها کنار هم چقدر گریه کرده بودیم و به سه سال بعد وقتی عروسی خواهر بزرگ محمد بود: خانه ی ما مجلس مردانه بود، وقتی ومن و زری دو سه بار برای بردن وسایلی که مادر و خانم جون لازم داشتند به خانه رفته بودیم، محمد هردومان را دعوا کرده و گفته بود «حق ندارین هی بیایین تو مردونه» و من چقدر از او بدم آمده بود که توی خانه ی خودمان دعوایم کرده بود. به همین دو سال قبل فکر می کردم که یک روز گرم تابستان با زری توی حیاط دنبال هم می کردیم و با سر و صدا و هیاهو به همدیگر آب می پاشیدیم که یکدفعه در زده بودند و ما هر دو خیس آب فکر کرده بودیم مادر و محترم خانم هستند که از روضه برگشته اند، در را بی پروا باز کرده بودیم و در جا خشکمان زده بود، چون پشت در محمد خشمگین و عصبانی ایستاده بود. آن روز برای اولین بار با محمد چشم در چشم برای چند لحظه خیره مانده بودم و وقتی که محمد سرش را پایین انداخت من تازه به خودم آمدم و دوان دوان دور شدم، اما صدای عصبی محمد را که از خشم دو رگه شده بود شنیدم که به زری اعتراض می کرد: «خجالت نمی کشی؟! همه ی محل باید بفهمن که دارین آب تنی می کنین؟! صدای خنده تون تمام کوچه رو برداشته!» و دستپاچگی و معذرت خواهی زری و خشم و خجالت من که تا چند وقت سعی می کردم با محمد روبرو نشوم.
حالا که خوب دقیق می شدم و گذشته را توی ذهنم زیر و رو می کردم، انگار خودم هم تعجب می کردم. یعنی آن وقت ها هم من برای محمد مهم بودم؟! یعنی واقعا حرکاتش در هزارها برخوردی که قبلاً داشتیم روی قصد خاصی بوده؟ من تا همین چند ساعت پیش از محمد بیش تر حساب می بردم و ناخودآگاه، مثل زری، به چشم برادری بزرگتر به او نگاه می کردم. می ترسیدم مبادا از رفتارمعیب و ایرادی بگیرد و خودم بیشتر فکر می کردم این حس فقط برای این است که او برادر زری است. ولی حالا انگار همه چیز را طور دیگری می دیدم، حتی احساس خودم را.
چرا این طور شده بودم؟! خودم هم سر در نمی آوردم. خانم جون راست می گفت، مثل اینکه اگر نمی فهمیدم بهتر بود. شاید هم همه ی این ها را می دانستم ولی دقت نمی کردم!
باز فکر های جور و واجور به سرم هجوم آورد. همین پارسال زمستان بود که توی خانواده ی زری بر سر ازدواج برادرش مهدی با دختری که چند سال بود دوست داشت، کشمکش بود. آقا مهدی که سه سال بزرگتر از محمد بود تصمیم داشت با دختری ازدواج کند که می گفتند از هجده سالگی دوستش داشته. منتها مشکل از آن جا پیش آمده بود که اولاً توی خانواده هایی مثل ما رسم نبود خودِ پسر با دختری آشنا شود و ثانیاً اینکه دختری هم آزادی داشته باشد که با پسری آشنایی برقرار کند چیزی غیر قابل قبول بود. زری می گفت: «مادرم اینا میگن ما اصلاً خانوادگی به هم نمی خوریم.» و حاج آقا هم که در عین مهربانی و خوش قلبی خیلی با جذبه و جدی بود و توی خانه شان حرف حرف او بود، مخالف صد در صد قضیه بود. حاج آقا معتقد بود مهدی می تواند برای همسری دختر خیلی بهتری انتخاب کند. مهدی معتقد بود که بهتر بودن از نظر او زمین تا آسمان با نظر حاج آقا فرق می کند. حاج آقا می گفت: خود مهدی هم آخر سر نمی تواند با دختری که این قدر آزاد بزرگ شده زندگی کند و تازه در صورت ادامه ی زندگی رنگ خوشبختی و آرامش را نخواهد دید و پس فردا توی سر و کله ی خودش خواهد زد، اما حالا عقلش نمی رسد.
👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇
📚نویسنده: نازی صفوی
⛔ کپی با ذکر نام نویسنده ولینک بلا مانع است
http://eitaa.com/joi
💐صبح زیباتوبخیرو فرخنده باد
🌸خنده کن هر صبح🌺🌿
💐بر رخسارهٔ نیکوی عشق
🌸خانه ی دل را گلستان کن
💐به عطر و بوی عشق
🌸خوشه ای از نور برچین
💐صبحگاهان با طرب
🌸چون پرستوهای عاشق
💐پرگشا تا کوی عشق🌺🌿
🌸سلام صبح بخیرو شادی💐
💐روزتون مملو از شادی و....💐
🌸آرامش و مهر..امیدوارم🕊💐
💐چشمهایتان لبریزاز نورامیـد.💐
🌸لبانتان به لبخنـد کلامتان......💐
💐آراسته به مهربانی دلهایتان..💐
🌸سرشاراز عشق نگاهتان زیبـا💐
💐و زندگی بر وفق مرادتان...💐
🌸باشـد..ان شاالله💐
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
روزگار عجیبی است!!
دخترانی در نوبهار زندگانی خود، عکسهایی در شبکه های اجتماعی می گذارند که حتی حیوانات هم از آن شرم می کنند.
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
روزگار عجیبی است!!
پدران و مادران به غذا و لباس فرزندان اهمیت می دهند اما فراموش می کنند که بذر ارزشها و اخلاق را در وجودشان بنشانند.
روزگار عجیبی است!!
کارمندان به بهانه حقوق کم، در کار خود اخلاص نمی ورزند و فراموش نموده اند که خداوند متعال در رزق و روزی حلال برکت می اندازد و حرام را از بین می برد.
روزگار عجیبی است!!
پسران و دختران جوانی که ساعتهای طولانی را در کوچه و بازار سپری می کنند اما در اولین رکعت نماز خسته می شوند.
روزگار عجیبی است!!
دختران و پسران جوانی که با سینه گشاده به موسیقی گوش می دهند اما اگر به کلام الله گوش فرا دهند سینه هایشان تنگ می گردد انگار که بسوی آسمان بالا می روند و نمی دانند که حلال با حرام درآمیختنی نیست.
روزگار عجیبی است!!
زنگ موبایل خودمان را تنظیم می کنیم تا دیر به سر کار نرسیم اما روبرو شدن با خداوند متعال در نماز صبح را فراموش می کنیم در حالی که می دانیم توان آنرا داریم که زنگ موبایل را برای نماز هم تنظیم نماییم.
روزگار عجیبی است!!
برخی از ما درباره آبرو و عیوب بندگان خدا سخن می رانیم و فراموش می کنیم که: "مَا يَلْفِظُ مِنْ قَوْلٍ إِلَّا لَدَيْهِ رَقِيبٌ عَتِيدٌ" «انسان هیچ سخنی را بر زبان نمیراند مگر این که فرشتهای، مراقب و آماده (برای دریافت و نگارش) آن سخن است».
روزگار عجیبی است!!
از وفور حوادث و اتفاقات شکایت می کنیم اما با این حال خداوند را هنگام وقوع آنها از یاد می بریم.
روزگار عجیبی است!!
مردان، همسران و دختران و خواهران خود را می بینند لباسهایی می پوشند که برجستگی های بدنشان را آشکار می کنند اما به غیرت نمی آیند و با ادعای اینکه آنها روشنفکر، آزاداندیش و متمدن هستند هیچ واکنشی نشان نمی دهند!!
رشوه همانند قهوه خوردن آسان و گوارا شده است..
اختلاط زن و مرد، نماد تمدن به خود گرفته است..
آرایش و اندام نمایی زنان به خوش اندامی مبدل شده است..
برهنگی و بی بند وباری به آزادی تبدیل شده است..
امر به معروف، تحجر و ارتجاع .. و امر به معروف، عقب افتادگی گردیده است.
ابلیس از همان ابتدا صراحتا اعلام کرد که ما انسانها را در دنیا گمراه می سازد و در آخرت از ما کناره گرفته و اعلان بیزاری می کند اما...
برخی انسانها کر و کور و لال هستند و تعقل نمی کنند.
سخنی که قلب را نسبت به زمان تمدن اندوهگین می کند..
اگر کسی را به ترک گناه و معصیتی نصیحت کنی چنین پاسخ می دهد که بیشتر مردم آن کار را انجام می دهند و فقط من نیستم..
و اگر در قرآن، کلمه بیشتر مردم (أکثر الناس یا أکثرهم) را جستجو کنی به این موارد بر می خوری:
"أَكْثَرَ النَّاسِ لَا يَعْلَمُونَ" "أَكْثَرَ النَّاسِ لَا يَشْكُرُونَ" "أَكْثَرَ النَّاسِ لَا يُؤْمِنُونَ" "أَكْثَرُهُم فَاسِقُونَ" "أَكْثَرَهُمْ يَجْهَلُونَ" "أَكْثَرُهُمْ لَا يَعْقِلُونَ" و...
لطفاًاین موضوع را درقالب یک هشداراخلاقی ویادآوری در شبکه های اجتماعی و وسایل ارتباط جمعی و فضای مجازی بصورت گسترده انتشاردهید
جزاکم الله خیرا..
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
شعر بازنشستگی
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
روزگاری ما جوان بودیم و حالی داشتیم
صورت عاری از چروک وخط وخالی داشتیم
با حقوق کارمندی تا مجرد بوده ایم
در خیال و وهم خود فکر عیالی داشتیم
هم نفس پیدا شد وامروز و فردا سال شد
سال بعد از جیغ بچه قیل و قالی داشتیم
بهر ثبت نام لیلا و نقی در مدرسه
گشت شهریه گران و نق و نالی داشتیم
تا حقوق کارمندی با تورم جفت شد
بهر خرج روزمره جیب خالی داشتیم
بچه ها کم کم به دانشگاهها راهی شدند
با نداری فکر تحصیلات عالی داشتیم
با ته دیگ آشنا شد پهنه کفگیرمان
گرچه ته دیگی نبود و دیگ خالی داشتیم
تا نوه پیدا شد و لبخند زد , ما بهر او
حسرت یک بستنی پرتقالی داشتیم
رفت فرش زیر پا در راه تحصیل پسر
حسرت با زن نشستن روی قالی داشتیم
این زمان آوا برآمد هان دگر پرواز کن
چون نظر کردیم آنک نیمه بالی داشتیم
گر حقوق کارمندی بهر ما یک بال بود
نصف کردندوتوخود دیدی چه حالی داشتیم
ما ز دولت بهر پیری چشم یاری داشتیم
همقطاران,خودغلط بودآنچه می پنداشتیم
ارسالی از طرف اعضای کانال
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💠🏴💠🏴💠🏴💠🏴💠🏴💠
#اشعاردهه_آخرصفر
#روضه_امام_حسن_علیه_السلام
بوی پیراهن یوسف به وطن می آید
اربعین می رود و بوی حسن (ع) می آید
اشک هایی که چهل روز حسینی شده بود
همه خون گشته و از لای کفن می آید
دور افتاده غریب است، ولی بیش از آن
غربتی هست که در شهر و وطن می آید
من در آن کوچه و آن شهر دگر خاموشم
در و دیوار از آن روز سخن می آید
رسم این است بپیچند کفن را اما
کفن دوخته با تیر به تن می آید
تا کریمی چو حسن، بنده نوازی دارد
سائلی بر در این خانه به من می آید...
😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
برنام حُسینْ🖤
وکَربَلایش صَلَواتْ🙏
برنام ابوالفَضْل🖤
و وَفایَشْ صَلَواتْ🙏
براَهْلِ حَرَمْ 🕌
به حَقِّ زَهراء(س)صَلَواتْ🖤
برجمله یِ یاوران مُولا صَلَوات🖤
♥️اَللّٰهُــمَّ صَلِّ عَلےٰ
🖤مُحَمَّدٍ وَّ آلِ
♥️وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🕌🍃
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
پروردگارا 💖
آفتاب امروز نیز برآمد✨
درود بر 💖
جاده های بی انتهای جبروتت✨
تو را عاشقانه فریاد می زنم💖
چون به تکرار اسمت عادت کرده ام✨
دوستان سلام 💖
دلتون شاد، لبتون خندون✨
زندگی قشنگ تون آروم 💖
صبحتون پر خیر و برکت✨
روزتون لبریز از شادی و سلامتی 💖
💠 ذکر امروز " یا ارحم الراحمین"
اعوُذُ بِاللهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیمِ
بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
❤لا تَتَّبِعُوا خُطُواتِ الشَّيْطانِ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِين
❤از گام های شیطان پیروی نکنید، چون دشمن آشکار شماست
👈🏼 سوره " نور آیه ۲۱ "
🌺 اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن اَللّهُمَّ ارْزُقنا شَفاعَةَ الْقُرآن🌸
✨ التماس دعا✨
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🤔 #شستن_لباس_نجس_در_لباسشویی!
6ء
❓ آیا با شستن لباس نجس در ماشین لباس شویی، لباس پاک می شود؟
✍ آیت الله خامنهای:
اگر بعد از زوال عين نجاست، آب متصل به لوله در داخل ماشين لباسشويى به لباسها و همه قسمتهاى داخل ماشين برسد و از آن جدا و خارج شود، محکوم به طهارت است.
✍ آیت الله مکارم شیرازی:
ماشين های معمولی که يکي دو بار با مواد شوينده لباس را مي شويد و آخرين بار پس از زوال نجاست با آب خالص شستشو مي دهد و بعد آب را تخليه می کند، لباسهايی که شسته پاک است و ماشين نيز پاک است.
✍ آیت الله سیستانی:
ماشين لباسشويى اتوماتيک برای تطهیر کافی است.
✍ آیت الله وحید خراسانی:
مسأله موضوعی است و برای معظم له پاک کنندگی ماشین های لباسشویی از نجاست ثابت نشده است چنانچه از موازین مطرح شده در رساله معظم له علم یا اطمینان دارید که ماشین لباسشویی پاک کننده است می توانید بر طبق علم یا اطمینان خود عمل نمایید و اگر علم یا اطمینان ندارید باید احتیاط کنید و از آن برای شستن لباس نجس اجتناب کنید.
📚منبع: استفتاء از سایت مراجع
🔻با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید🔺
↯ 🇯🇴🇮🇳 ↯
🍁🍂 http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_هشتم_دالان_بهشت 🌹
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
مهدی می گفت زمانه عوض شده و طرز فکر او خیلی با پدر و خانواده اش فرق می کند.
مخالفت حاج آقا از وقتی خود دختر و خانواده اش را دیده بود خیلی سخت تر شده بود و می گفت: این دختر مثل ماری خوش خط و خال است و با پررویی عقل مهدی را دزدیده و .. خلاصه بیچاره محترم خانم هم مثل همه ی مادر ها میان این کشمکش گیر افتاده بود، از طرفی سعی می کرد دل حاج آقا را به خاطر مهدی نرم کند و از طرفی سعی خودش را برای سر عقل آوردن مهدی می کرد که در هیچ مورد هم موفق نمی شد.
شاید بیشتری سختی کار و کنار نیامدن مهدی و حاج آقا به این دلیل بود که مهدی از نظر خلق و خو خیلی به حاج آقا شباهت داشت: مثل پدرش جدی، مصمم و حرف حرف خودش بود. این بود که هرچه حاج آقا کارشکنی می کرد که ازدواج سر نگیرد، مهدی مصمم بود که به هر قیمتی این کار را بکند و یکی از شب ها که کار بحث حاج آقا و مهدی در اثر این حرف که حاج آقا گفته بود «این کار را بکن ولی تو روز خوش نمی بینی» خیلی بالا گرفته بود، محترم خانم سراسیمه آمد و از آقا جون خواست که واسطه بشود و نگذارد که مهدی به قهر از خانه برود.
من هم به اصرار زری که خانه ی ما بود، دنبال محترم خانم و آقاجون رفتم، ولی از صدای فریاد حاج آقا چنان ترسیدم که توی هشتی پشت در حیاط لرزان ایستادم و همراه زری از ترس صدایمان در نیامد. بعد که محترم خانم یاد ما افتاده بود، محمد را فرستاده بود ببیند ما کجاییم. محمد که دید هر دوی ما از سرما می لرزیم با تندی به زری گفت: «اینجا جای وایسادنه، توی این سرما؟!» و وقتی زری گفت: «تقصیره اینه از صدای دادِ آقاجون ترسید نیامد تو» محمد چه مهربان لبخند زد و گفت: «یعنی شنیدن دادِ بابای من از قندیل بستن تو این هوا سخت تره؟!» من چقدر از این حرف خندیده بودم.
همیشه توی حرکات محمد، یک جور آرامش و تسلط خاص بود. حرف زدن، خندیدن و حتی محبت کردنش شیرین، آرام، سنجیده و دوست داشتنی بود. از یاد آوری گذشته ها و دقت در آن ها چه حس شیرینی به من دست داده بود. چرا تا حالا آن قدر دقیق نشده بودم؟! شاید چون به محمد به چشم برادرِ زری نگاه می کردم نه شوهر خودم!!!! چقدر یک شبه پررو شده ام؟! شوهر خودم!، حتی توی ذهنم هم این معنی برایم سنگین بود.
یکدفعه چشمم به دیوار روبرو افتاد. سایه ی شاخه های درخت های حیاط روی دیوار اتاق، مثل انبوهی دست بود که با هم تکان می خوردند. مثل آدمی که از خواب پریده، تازه یادم افتاد نیمه شب است و همه خوابند و من چقدر از تنهایی و تاریکی می ترسیدم. همیشه توی تاریکی احساس می کردم کسی دنبالم می کند، یک موجود ترسناک که از تصورش نفسم بند می آمد. الان دوباره دستخوش آن وحشت عمیق شده بودم. حتی جرئت نمی کردم دست و پایم را تکان بدهم. شب های دیگر همیشه زودتر از همه می خوابیدم و برای نماز صبح آن قدر دیر بیدار می شدم که تقریباً هوا تاریک و روشن بود. سابقه نداشت تا این موقع شب بیدار باشم. داشتم از ترس خفه می شدم. می خواستم بدوم توی اتاق خانم جون، قدرت نداشتم. دلم می خواست فریاد بزنم، نمی شد. می خواستم لااقل بلند شوم کلید برق را بزنم، غیر ممکن بود. خدایا چه کار کنم؟ چراغ راهرو روشن شد و من مثل فنر از جا پریدم توی راهرو و محکم برخوردم به امیر خواب آلود که یکه خورد و هراسان پرسید: «چیه؟ چی شده؟!»
- هیچی تاریک بود می ترسیدم، توروخدا صبر کن برم توی اتاق خانم جون بعد چراغ رو خاموش کن، خُب؟!
امیر لحظه ای با نگاهی عاقل اندر سفیه خواب آلود و غرغرکنان نگاهم کرد و گفت: «توروخدا ببین چه کسی رو می خوان شوهر بدن.» ولی من خوشحال از این که نجات پیدا کرده ام با عجله بالش و پتویم را برداشتم و پاورچین رفتم توی اتاق خانم جون که همیشه بوی گلاب می داد و هروقت پا توی اتاقش می گذاشتم بوی تسبیح تربت خانم جون و چادر نماز سفید گلدارش توی مشامم می پیچید. در حالی که تازه از حرف امیر خنده ام گرفته بود خوابیدم. راست می گفت، مرا چه به شوهر کردن؟!
با صدای خانم جون که می گفت «خدا مرگم بده، تو کی اومدی اینجا؟! نگاش کن روی زمین که استخون هات خورد شد!» چشم هایم را نیمه باز کردم. خانم جون که برای نماز بیدار شده بود گفت: «پاشو مادر، حالا که بیداری پاشو نمازت رو بخون، دارن اذون می گن. واسه چی اومدی اینجا؟!»
خندیدم و دوباره چشم هایم را بستم. ولی خانم جون دست بردار نبود
- پاشو حتماً که نبایس آفتاب که زد نماز بخونی! یک بارم سروقت نماز بخون، گناهش گردن من!! دِ پاشو دیگه.
می دانستم دیگر فایده ندارد. حالا که چشم هایم را باز کرده بودم، دیگر خانم جون دست بردار نبود. به ناچار نشستم و سلام کردم.
👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
📚نویسنده: نازی صفوی
⛔ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع است
#قسمت_نهم_دالان_بهشت🌹
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
خانم جون گفت:
- سلام به روی ماهت، قراره عروس بشی سحر خیزم شدی؟!
دوباره یادم افتاد. انگار خواب کاملاً از سرم پرید. یاد دیشب و محمد افتادم. در عرض چند ساعت زندگی آدم چقدر می تواند تغییر کند. تا همین دیروز صبح با اینکه از سر شب می خوابیدم، به هزار زور برای نماز بلند می شدم و فقط فکر این بودم نماز را که خواندم، بپرم توی تخت و دوباره خواب. نه فکری، نه خیالی، ولی حالا؟!..
آب که به صورتم زدم چه حس خوبی داشتم. نسیم خنک صبح، صدای خروس ها، صدای اذان که از مسجد دور می آمد. بوی یاس ها که هنوز از توی حیاط می آمد و چشم های من که امروز همه چیز را طوری دیگر می دید. یادش بخیر. هیچ حسی توی این دنیا قشنگتر از این نیست که بدانی به کسی تعلق داری و برای کسی عزیزی. این که آدم بداند یک نفر به او فکر می کند، یک نفر دوستش دارد، انگار وجود آدم را برای خودش هم عزیز و دوست داشتنی می کند و من آن روز این حالت را داشتم. برای اولین بار این حس شیرین را تجربه می کردم، حس این که برای یک نفر عزیزم: محمد دوستم دارد.
شایداو هم دیشب به من فکر می کرده و حالا که برای نکاز بیدار شده؟ یعنی الان او هم بیدار است؟
آن روز پنج شنبه بود و ما کلاس خیاطی نداشتیم. دلم می خواست زری بیاید و بفهمم توی خانه ی آن ها چه خبر است. یا لااقل محترم خانم بیاید. ولی هیچ خبری نبود. کاش لااقل مریم بود. دلم می خواست با یکی حرف بزنم. حالا چه موقع مسافرت رفتن بود؟! یکدفعه از بی معرفتی خودم خنده ام گرفت. الان یک هفته بود مریم مسافرت بود، ولی چون زری پیشم بود، اصلاً یاد مریم نیفتاده بودم، اما حالا که تنها شده بودم! راستی که عجب دوست با معرفتی بودم!
مریم دوست مشترک من و زری بود که چهار سالی می شد با هم دوست بودیم. خانه شان نسبتاً دور بود. منتها چون مسیرمان یکی بود، اول توی مدرسه و بعد در راه رفت و برگشت بیشتر آشنا شدیم و یک بار که مادر سفره ی نذری داشت مریم و خانواده اش را هم دعوت کردم و باب آشنایی خانوادگی باز شد و یواش یواش مریم دوست صمیمی من و زری و مادرش اکرم خانم دوست و در عین حال خیاط مادرم و محترم خانم شد.
با صدای زنگ از جا پریدم. حتماً زری بود. علی که سلام کرد، مطمئن بودم زری جواب می دهد، ولی اشتباه کرده بود. خاله ام بود.
بالاخره ظهر شد و مطمئن شدم نه محترم خانم خیال آمدن دارد، نه زری. توی دلم هی به زری بد و بیراه می گفتم که هر روز تا این موقع لا اقل دوبار به من سر می زد و امروز که آمدنش این قدر مهم است معلوم نیست چه غلطی می کند!
مدام گوشم به در بود ببینم این زنگ لعنتی کی به صدا در می آید. و از حرصم مرتب به علی که با حامد پسر خاله ام حیاط را روی سرشان گذاشته بودم تشر می زدم و مادرم با چشم غره به من می فهماند که «ممکنه خاله بهش بر بخوره.» نخیر،خبری نبود. راه افتادم تا همراه مادر وسایل ناهار را آماده کنم که زنگ زدند. خودش بود، محترم خانم.
صدای ضربان قلبم دوباره مثل طبل شده بود. محترم خانم آمد و به هوای خاله نشست و سرشان به حرفهای معمولی گرم شد و مادر صدا زد:
«مهناز، مادر، یک لیوان شربت برای محترم خانم بیاور.» باز صورتم گُر گرفت و داغ شد. اصلاً معلوم نیست از دیشب تا حالا چه مرگم شده؟! با خودم گفتم من که روزی دو سه بار محترم خانم را می دیدم، حالا از چی خجالت می کشم؟! راستی سر و وضعم مرتب است؟ تند تند موهایم را مرتب کردم و با سینی شربت رفتم توی اتاق.
- سلام محترم خانم.
- سلام خانم، دیگه حالِ ما هیچی، حال زری رو هم نمی پرسی؟!
خندیدم و گفتم:
- داشتم سجاف یقه رو درست می کردم بیام با زری جا دکمه بزنم.
خانم جون گفت:
- این سجاف هم که ماشاالله الان دو روزه درست نمی شه.
محترم خانم با خنده گفت:
- زری هم آخر لج کرد، گذاشت کنار.
خانم جون گفت:
- لابد سجاف یقه ی اونم بر نمی گرده تو؟
محترم خانم جواب داد:
- چرا برگشته، لایی رو اشتباه چسبونده خراب شده.
خاله گفت:
- حالا اولشه، آدم یه شبه که خیاط نمی شه.
خلاصه بحث درباره ی خیاطی بالا گرفت. حالا چه موقع این جور بحث ها بود؟! این هم شانس من است. یکدفعه خودم به خودم تشر زدم. «خجالت بکش چرا این قدر هولی؟!» هول نبودم، دلم می خواست بدانم آخرش چه می شود؟ این بی صبری و عجولی هم یک جور مرض است که از بچگی گرفتارش بودم.
بالاخره محترم خانم بلند شد و گفت: «دبر شده، پنج شنبه س، حاج آقا این ها زود می آن. برم ناهارو آماده کنم.» از خاله و خانم جون خداحافظی کرد و من و مادر تا دم در برای بدرقه رفتیم که محترم خانم نگاهی با محبت به من کرد و گفت:
- ملیحه خانم، بالاخره ما بیاییم سراغ عروسمون یا نه؟!
سرم را زیر انداختم، ولی نتوانستم جلوی لبخند زدنم را بگیرم و می دانستم صورتم هم باز قرمز شده. مادر جواب داد:
👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
📚نویسنده: نازی صفوی
🌸زندگى رانفسى
💐ارزش غم خوردن نيست ...
🌸آرزويم اين است🙏
💐انقدرسير بخندى كه ندانى
🌸غم چيست ...
🕊سلام🌹🍃
💐روز زیبا تون پرازمهربانی
🌸روزگارتون پراز امیـد🌺🍃
💐دنیاتون پراز محبت
🌸رزق تون پراز برکـت
💐لحظه هاتون پراز شادی
🌸عشق هاتون پراز پاکی و
💐زندگیتون پراز آرامش باشه
🌸روزتون زیبـا و در 🌺🍃
💐پناه خـدا🕊💐
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
می گویند هر وقت خواستی پارچهای بخری؛
آنرا در دستت مچاله كن و بعد رهايش كن،
اگر چروك برنداشت، جنس خوبی دارد.
آدمها، نیز همينطورند!!
آدمهايی كه بر اثر فشارها،
و مشكلات، اخلاق، و رفتارشان عوض میشود،
و «چروك» بر میدارند!!
اينها جنس خوبی ندارند و برای رفاقت، معاشرت، مشارکت، ازدواج و اعطای مسئولیت به ایشان به هیچ وجه «گزینهٔ مناسبی» نخواهند بود
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
⁉️سوال:👇👇👇
🔰چرا انسان با يک گناه وارد جهنم نميشود ولي شيطان شد؟
✍️پاسخ:👇👇👇
✅البته اگر انسان هم فقط يک گناه انجام دهد و آن هم شرک باشد، و توبه نکند، وارد جهنم مي شود و کسي که مشرک يا کافر باشد در حاليکه حق را شناخته و عامدانه به خدا کفر بورزد، هيچ کار وي ارزش نداشته و اهل جهنم خواهد بود !
👈شيطان هم فقط يک گناه انجام نداده بلکه در طول تاريخ بشريت اقدام به گمراه کردن انسان ها کرده و اينکه بر گناه اوليه خود اصرار کرده و در واقع دائما در حال استمرار گناه غرور و سرکشي در مقابل خداوند و کفر به اوست !
👈چطور کسي مي تواند بگويد شيطان فقط يک گناه کرده است؟
#اعتقادی #شیطان #جهنم
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
⁉️سوال:👇👇👇
🔰در سوره مبارکه مائده آيه 82 خداوند فرموده مسيحي ها نزديکترين افراد به مومنين و مسلمين اند از لحاظ مودت و محبت اما در همين سوره در آيه 51 و 57 از دوستي با يهوديان و مسيحيان نهي شده، ميشه توضيح بديد؟ چرا خداوند يه جا گفته بيشترين مودت به مومنان از جانب مسيحيان است ولي جايي ديگر فرموده آنها را به دوستي نگيريد؟
✍️پاسخ:👇👇👇
✅سپردن سرپرستي مسلمين به اهل کتاب و حتي دوستي صميمانه با اهل کتاب ممنوع است و دوستي ها بايد در حد معمول باشد و البته فقط با کساني از اهل کتاب که دشمني با مسلمين ندارند و مانند يک شهروند عادي مي باشند
از ميان اهل کتاب مسيحي ها بيشتر قابل دوستي هستند يعني انسانها سالمتري نسبت به يهودي ها هستند
سه دسته آيه در اين موضوع رد قرآن وجود دارد
1. نهي از دوستي : اختصاص به کساني دارد که اظهار مخالفت و دشمني با اسلام دارند
2. سفارش به نيکي و محبت کردن به ايشان : در آيه 8 ممتحنه مي فرمايد
خدا شما را از نيكى كردن و رعايت عدالت نسبت به كسانى كه در راه دين با شما پيكار نكردند و از خانه و ديارتان بيرون نراندند نهى نمىكند؛ چرا كه خداوند عدالتپيشگان را دوست دارد.
3. مقايسه بين انواع اهل کتاب : که مي فرمايد مسيحي ها بهتر از يهودي ها هستند و مخالفت ايشان با اسلام کمتر است
بنابراين تناقض و تضادي نيست زيرا موضوع هر آيه متفاوت است، بنابراين مسيحياني که مخالف و جنگ جو عليه اسلام نيستند نسبت به باقي اهل کتاب( که جنگجو نيستند) محبت بيشتري به مسلمين دارند و قابليت بيشتري براي دوستي
#قرآن_حدیث
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🤔 #فروش_زیورآلات_بدون_اجازه_شوهر!
❓ آيا زن مى تواند زيورآلاتى را كه شوهر برايش خريده، بدون اجازه او بفروشد؟
✍ آيات امام، بهجت، خامنه اى، صافى و فاضل:
اگر شوهر آن را به زن تمليك كرده و يا بخشيده است، مى تواند بدون اجازه او بفروشد؛ ولى اگر به عنوان تأمين نفقه باشد،حق ندارد.
✍ آيات تبريزى و سيستانى:
اگر شوهر آن را به زن تمليك كرده و يا بخشيده و يا به عنوان نفقه برايش تهيه كرده است، مى تواند بدون اجازه او بفروشد.
✍ آيه اللّه وحيد:
اگر شوهر آن را به زن تمليك كرده و يا بخشيده است، مى تواند بدون اجازه او بفروشد. اما اگر به عنوان تأمين نفقه باشد، بنابر احتياط واجب، حق ندارد.
📚 منابع:
امام، تحريرالوسيلة، ج 2، النفقات، م 15 ؛ خامنه اى، استفتاء، س 353 ؛ صافى، هدايه العباد، ج 2، النفعات، م 15؛ فاضل، تفصيل الشريعة، النكاح، النفقات، م 15 و دفتر: بهجت. سيستانى، منهاج الصالحين، ج 2، م 425 ؛ تبريزى، منهاج الصالحين، ج 2، م 1408. منهاج الصالحين، ج 3، م 1408.
🔻با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید🔺
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#سوال٩٩
می خواستم بدونم آیا گفتن #اشهد ان امیرالمومنین علی ولی الله در #تشهد #نماز های واجب جایز است؟
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✅پاسخ :به روایات زیر دقت کنید :
مُحَمَّدُ بْنُ یَعْقُوبَ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ یَحْیَی عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنِ الْحَجَّالِ عَنْ ثَعْلَبَةَ بْنِ مَیْمُونٍ عَنْ یَحْیَی بْنِ طَلْحَةَ عَنْ سَوْرَةَ بْنِ کُلَیْبٍ قَالَ سَأَلْتُ أَبَا جَعْفَرٍ ع عَنْ أَدْنَی مَا یُجْزِئُ مِنَ التَّشَهُّدِ قَالَ الشَّهَادَتَانِ
📚کافی ج ۳ ص ٣٣٧
ترجمه :سورة بن کلیب گوید از امام باقر علیه السلام در مورد کمترین مقدار از تشهد سوال کردم؛ امام فرمودند : دو شهادت
بیان :طبق روایات زیادی این دو #شهادت که کمترین حد از #تشهد است این است :
أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَحْدَهُ لَا شَرِیکَ لَهُ وَ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ و رسوله
مُحَمَّدُ بْنُ عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ بِإِسْنَادِهِ عَنْ حَمَّادِ بْنِ عِیسَی عَنْ حَرِیزٍ عَنْ أَبِی بَصِیرٍ وَ زُرَارَةَ جَمِیعاً قَالَا فِی حَدِیثٍ قَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ إِنَّ الصَّلَاةَ عَلَی النَّبِیِّ صلی الله علیه و آله مِنْ تَمَامِ الصَّلَاةِ (إِذَا تَرَکَهَا مُتَعَمِّداً) فَلَا صَلَاةَ لَهُ إِذَا تَرَکَ الصَّلَاةَ عَلَی النَّبِیِّ صلی الله علیه و آله
📚وسائل ٣٠ جلدی ج ۶ص۴٠۷
ترجمه :امام صادق علیه السلام فرمود :همانا صلوات بر پیامبر صلی الله علیه و آله از تمام کننده های نماز است اگر عمدا آن را ترک کند نمازی برای او نیست وقتی که صلوات بر پیامبر صلی الله علیه و آله را ترک کند.
✅بیان:طبق دو روایت فوق و احادیث دیگر این موضوع، شهادتین و صلوات از موارد لازم تشهد نمازها می باشد ولی اذکار و ادعیه دیگری نیز در روایات دیگر آمده است که هر کس بخواهد می تواند تشهد های طولانی تر را بخواند. در عین حال، در روایت زیر، رخصت گفتن اذکار نیکوی دیگر را صادر می کند که از جمله گفتن :أشهد أن علیا امیرالمؤمنین ولی الله در تشهد را نیز مجاز می کند:
مُحَمَّدُ بْنُ الْحَسَنِ بِإِسْنَادِهِ عَنِ الْحُسَیْنِ بْنِ سَعِیدٍ عَنْ صَفْوَانَ عَنْ مَنْصُورٍ عَنْ بَکْرِ بْنِ حَبِیبٍ قَالَ قُلْتُ لِأَبِی جَعْفَرٍ أَیَّ شَیْ ءٍ أَقُولُ فِی التَّشَهُّدِ وَ الْقُنُوتِ قَالَ قُلْ بِأَحْسَنِ مَا عَلِمْتَ فَإِنَّهُ لَوْ کَانَ مُوَقَّتاً لَهَلَکَ النَّاسُ
📚کافی ج ٣ ص ٣٣٧
ترجمه :بکر بن حبیب گوید :به امام باقر صلوات الله علیه گفتم :در تشهد و قنوت چه بگویم؟ فرمود :بهترین چیزی که می دانی در تشهد و قنوت بگو چرا که اگر در تشهد و قنوت چیز مشخص و محدود بود، مردم هلاک می شدند.
✅بیان :بعد از انجام واجبات تشهد که در دو حدیث اول ذکر شد، چون اهل بیت علیهم السلام اذکار نیکوی دیگر را نیز رخصت داده اند می توان أشهد أن علیا امیرالمؤمنین ولی الله را که در برخی روایات به گفتن آن بعد از شهادتین تأکید کرده اند را نیز در تشهد نماز بگوئیم.
مؤیدات کلی دیگری برای رخصت این کار در روایات موجود است که یک نمونه آن را ذکر می کنیم :
قَالَ الصَّادِقُ کُلُّ مَا نَاجَیْتَ بِهِ رَبَّکَ فِی الصَّلَاةِ فَلَیْسَ بِکَلَامٍ
📚من لا یحضره الفقيه ج١ص٣١٧
ترجمه :امام صادق علیه السلام فرمود :هر چه که با پروردگارت در نماز با آن مناجات کنی «کلام» (یعنی سخن ضرر زننده به نماز) نمی باشد.
نکته :باید دقت شود که اذکار و ادعیه ای که با توجه به رخصت های کلی صادره از اهل بیت صلوات الله علیهم اجمعین در جاهای مختلف نماز مثل تشهد و قنوت و سجده می گوئیم را به عنوان سنت خاص و معین قرار ندهیم و معرفی نکنیم تا حالت بدعت به خود نگیرد. مثلا اگر شما در سجده نماز دعای اللهم کن لولیک را بخوانی با توجه به عمومات جواز دعا در سجده قطعا جایز است ولی نباید آن را به عنوان سنت خاص مطرح نمود و معرفی کرد.
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
*جملاتی زیبا ازحضرت علی علیه السلام*
*1- گریه نکردن از سختی دل است.*
*2-سختی دل از گناه زیاد است.*
*3-گناه زیاد از آرزوهای زیاد است.*
*4-آرزوی زیاد از فراموشی مرگ است.*
*5-فراموشی مرگ از محبت به مال دنیاست.*
*6- محبت به مال دنیا سرآغاز همه خطاهاست*
*1.مردم را با لقب صدا نکنید.*
*2.روزانه از خدا معذرت خواهی کنید.*
*3.خدا را همیشه ناظر خود ببینید.*
*4.لذت گناه را فانی و رنج آن را طولانی بدانید.*
*5.بدون تحقیق قضاوت نکنید.*
*6.اجازه ندهید نزد شما از کسی غیبت شود.*
*7.صدقه دهید،چشم به جیب مردم ندوزید.*
*8.شجاع باشید،مرگ یکبار به سراغتان می آید.*
*9.سعی کنید بعد از خود،نام نیک بجای بگذارید.*
*10.دین را زیاد سخت نگیرید.*
*11.با علما و دانشمندان با عمل ارتباط برقرار کنید.*
*12.انتقادپذیر باشید.*
*13.مکار و حیله گر نباشید.*
*14.حامی مستضعفان باشید.*
*15.اگر میدانید کسی به شما وام نمیدهد،از او تقاضا نکنید.*
*16.نیکوکار بمیرید.*
*17.خود را نماینده خدا در امر دین بدانید.*
*18.فحّاش و بذله گو نباشید.*
*19.بیشتر از طاقت خود عبادت نکنید.*
*20.رحم دل باشید.*
*21.با قرآن آشنا شوید.*
*22.تا میتوانید بدنبال حل گره مردم باشید.*
*( نهج البلاغه )*
*وقتی پرنده زنده است مورچه ها را ميخورد؛*
*و وقتی ميميرد مورچه ها او را!*
*زمانه و شرايط در هر لحظه ميتواند تغيير كند در زندگی...*
*هيچكس را تحقير يا آزار نكنيم...*
*شايد"امروز" قدرتمند باشيم اما يادمان باشد:*
*"زمان" از ما قدرتمندتر است!*
*يک درخت ميليونها چوب كبريت را ميسازد اما وقتی زمانش برسد؛*
*فقط يک چوب كبريت برای سوزاندن ميليونها درخت،كافيست!*
*"پس،*
*خوب باشيم؛*
*و*
*خوبی كنيم"*
*ازامام علی (ع)پرسیدندواجب وواجبترچیست؟*
*نزدیك ونزدیكتركدامند؟ عجیب وعجیبترچیست؟ سخت وسخت ترچیست؟ فرمود:واجب اطاعت از الله و واجبتر ازآن ترك گناه است. نزدیك قیامت ونزدیكتر ازآن مرگ است. عجیب دنیا وعجیبتر ازآن محبت دنیاست.* *سخت قبراست وسخت تر ازآن دست خالی رفتن به قبر است.*
*اگر دوست داشتی این کلام امیر المومنین رو برای چند نفری بفرست معجزه نداره ولی ثواب داره
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔹سمباده را که به فلز می کشی صیقل می خورد، صاف می شود،
می شود مثل آینه؛
🔸اما سمباده خودش فرسوده می شود؛ بی فایده و بی استفاده می شود،
می شود زباله!
🔸یادت باشد حسود مثال سمباده را دارد؛
او مایه صیقل خوردن تو می شود؛
تو را براق و برجسته می کند؛
صفایی پیدا می کنی که مپرس!
🔸ولی بیچاره حسود خود کساد و بی رونق می شود.
🔸پس تا می توانی محسود باش یعنی کسی که به او حسد می برند؛ نه حسود ، تا آئینه تابان باشی نه سمباده فرسوده.
🔸جالب است بدانی در زبان عرب حسد از ریشه "حسدل "است،
و "حسدل"یعنی سمباده.
🔸و برای اینکه حسود نباشی ویا اگر خدای ناکرده هستی و بخواهی آن را از خود دور کنی یک نسخه کوتاه که بر گرفته از کلام اهل بیت "ع"است می گویم و آن را بکار بند!
🔸ببین! نسبت به هر کس حسادت داری با او همانگونه رفتار کن که انگار هیچ حسادت نداری، به همین راحتی!
🔹اگر حسادت نداشتی از او تعریف می کردی؟
حالا هم هر چه می توانی تعریف کن!
🔹تبریک می گفتی؟
حالا هم بگو!
🔹هدیه می دادی؟
هدیه بده!
🔸باور کن طولی نمی کشد که حسد از خانه دلت رخت بر می بندد.
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
"کلک رشتی ...؟!
یک پیرمرد رشتی به پسرش که در زندان بود نامه نوشت (پسرم امسال نمیتونم زمینم رو شخم بزنم ! چون تو نیستی و من هم توانش رو ندارم !!) .
پسر ؛ در جواب نامه پدرش نوشت : ( پدر ؛ حتی فکر شخم زدن زمین را هم نکن ! چون من پولهاییکه دزدیدم را آنجا دفن کردم ! پلیسها ؛ که نامه پسر رو خوندند ؛ تمام زمین را کندند؛ اما چیزی پیدا نکردند..
پسر ؛ نامه دیگری برای پدرش نوشت و گفت : پدر ؛ این تنها کاری بود که توانستم برایت انجام دهم ... زمینت آماده است!
واینگونه بود که کلک رشتی معروف شد...!😄👌
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#تلنگر
وقتی گیلاس با بند باریکش به درخت متصل
است همه عوامل در جهت رشدش در تلاشند..
🔹️️باد باعث طراوتش میشود
🔹️️آب باعث رشدش میشود
🔹️️آفتاب پختگی و کمال میبخشد
✍اما به محض پاره شدن آن بند و جدا شدن
از درخت،
🔸️️آب باعث گندیدگی
🔸️️باد باعث پلاسیدگی
🔸️آفتاب باعث پوسیدگی و ازبین رفتن
طراوتش میشود.
👈بنده بودن یعنی همین ، یعنی بند به خدا بودن ،
که اگر این بند پاره شد، دیگر همه عوامل در
نابودی ما مؤثر خواهد بود.
⚠️پول ، قدرت ، شهرت ، زیبایی….تا بند به
خداییم برای رشد ما ، مفید و بسیار هم خوب
است اما به محض جدا شدن بند بندگی ، همه
آن عوامل باعث تباهی و فساد ما می شود.
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
بعد صورتم را بوسید و خداحافظی کرد و رفت. چقدر سعی کردم جلوی دیگران نشان ندهم که خوشحالم و ذوق زده. خاله وقتی شنید کلی ذوق زده شد و شلوغ کرد، مدام می گفت: «الحمدالله قدمم خوب بود.» و من خنده ام می گرفت، محترم خانم دیشب آمده بود خواستگاری، چه کار به قدم خاله داشت؟ به هر حال سیل نصیحت های خاله و خانم جون به سوی من روانه شد، بیچاره ها نمی دانستند که من اصلاً حواسم به حرف های آن ها نیست و توی عالم خودمم. نزدیک غروب بود که زری آمد، هول و دستپاچه. تازه فهمیدم چرا از دیشب تا حالا پیدایش نشده. با تعجب و بهت گفت:
- مهناز، می دونی مامانم این ها امشب می خوان بیان خواستگاریت؟!
خندیدم.http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
- زهر مار، خاک بر سر چرا به من نگفتی؟
- من به تو بگم؟ مثل اینکه برادر توست ها.
- من الان فهمیدم که مامان داشت به محمد می گفت امشب می آن خونه تون. می دونی در جواب من که چرا بهم نگفتین چی می گه؟! گفتیم تا خبری نشده بچه ها نفهمن بهتره!
زری حرص می خورد و من از خنده ریسه می رفتم.
- کوفت، باید هم بخندی. حالا دیگه تو بزرگ شدی و من بچه ام، آره؟!
ولی از دیدن من خودش هم خنده اش گرفت و زد زیر خنده. تازه همدیگر را بغل کردیم و چقدر ذوق زده بودیم که دیگر از هم جدا نمی شویم. زری هم مثل خودم بهت زده بود و گیج، باورش نمی شد که قرار است زن محمد شوم. مدام می گفت: «اصلاً باورم نمی شه. تو باورت می شه؟! حالا می فهمم محمد آقا! چرا این قدر دلسوز شده بود و به درس و مشق هام می رسید، می خواست سر از کار تو در بیاره. من چقدر خرم که نفهمیدم. هی می گفت این هارو با دوستت بخون، دو تا که باشین بهتر می فهمین. یادته یاضی که درس می داد وقتی تو یاد نمی گرفتی چند بار توضیح می داد؟ بعد هم تشرش رو به من می زد که اصلاً معلومه حواست کجاست؟!» زری می گفت و من از ته دل می خندیدم. زری با حرص می گفت: «بله، منم بودم می خندیدم، بایدم بخندی این همه هالوگری خنده هم داره.» ولی بعد خودش هم می خندید و در میان خنده، گیج و مبهوت می پرسید: «تو اصلاً باورت می شه؟! اصلاً فکرشو می کردی محمد تورو دوست داشته باشه؟ من اصلاً فکر نمی کردم، محمد حتی به این چیزا فکر کنه. یادته می گفت تو این گرما نمی شه راه دور برین، یه جا همین نزدیکی اسمتون رو بنویسین. آخرش هم هزار تا دلیل آورد و مادر رو راضی کرد بریم همین آموزشگاه فکسنی سر خیابون! منو بگو فکر می کردم برادرم فکر منه و دلش برای من می سوزه که خسته و گرما زده نشم. نگو، نخیر، گیر کار جای دیگه بوده.»
این حرف ها محبتم به محمد را ذره ذره بیشتر می کرد و خوشحالی ام چند برابر می شد. بالاخره از صدای خنده های ما صدای خانم جون در آمد که:
- برین خدارو شکر کنین که زمونه عوض شده، اگه نه حالا بایست پوست از سرتون می کندن. قدیما اگه دخترا ذوق هم می کردن توی دلشون بود. چه خبره خونه رو گذاشتین رو سرتون؟ زری خانم حالا شدی قوم داماد، باید بشی همبونه ی باد تا عروس حساب ببره.
ولی جواب ما باز هم خنده بود و خنده.
آن شب مثل همه ی شب ها و روزهای خوب، مثل همه ی خوشی های زندگی، مثل خواب و رویا، سریع رسید و گذشت و تمام شد.
خانواده ی محمد که آمدند، قبول نکردند بروند توی مهمان خانه و همان جا توی حیاط روی تخت ها نشستند. محمد سر به زیر و خجالت زده آمد با پدرم روبوسی کرد و نشست. مجلس با شوخیطاثد های خانم جون و امیر و بگو بخند های حاج آقا و آقاجون خیلی زود خودمانی شد. ولی من مثل بید می لرزیدم، تنم یخ کرده بود و دستم توی دست زری بود و لرزان با هم از پشت پنجره حیاط را نگاه می کردیم. مستاصل نشستم روی تخت و گفتم:
- زری من رویم نمی شه بیام بیرون.
زری با تعجب گفت:
- دیوونه، مگه عقل از سرت پریده، مامان بابای من یک شبه شاخ در آوردن؟! یا از مامان و بابای خودت خجالت می کشی؟ اصلاً فکر نکن اومدن خواستگاری، فکر کن اومدن مهمونی.
- نمی تونم، به خدا زری خودمم نمی دونم چه مرگمه، این قدر که تنم می لرزه نمی تونم روی پا وایسم.
هرچه اصرار زری بیشتر می شد اضطراب من هم چند برابر می شد. بالاخره خانم جون صدا زد:«مهناز؟ زری خانم.. »
به زری اشاره کردم که جواب بدهد. زری بد و بیراه گویان رفت و چند دقیقه بعد همراه مادرم و محترم خانم برگشت. محترم خانم گفت:
- وا، مهناز جون چرا رنگت این قدر پریده، والله به خدا ما همون آدم های قبلی هستیم. اسم خواستگار رویمون اومده ترسناک شدیم؟
مادرم گفت: «نه بابا این حرف ها چیه» و من ناچار دستم را به محترم خانم که دست دراز کرده بود دادم و بلند شدم. محترم خانم گفت:
- توروخدا نگاه کن، دستاش انگار از زیر یخ دراومده. بیا با خودم بریم مادر جون. این شتر در خونه ی هر دختری خوابیده، حالا تازه ما غریبه نیستیم، با هم شناسیم. اگه تا حالا چشممون به هم نیفتاده بود چه کار می کردی؟
👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇
📚نویسنده: نازی صفوی
⛔ کپی با ذکر نام نویسنده ولینک بلا ما
#قسمت_یازدهم_دالان_بهشت 🌹
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
پیش خودم فکر می کردم شاید اگر نمی شناختمتان راحت تر بودم. توی حیاط هیچ جوری نتونستم سرم را بالا بگیرم، محترم خانم که گفت: «حاج آقا اینم عروست» همان طور سر به زیر و با صدای لرزان گفتم: «سلام حاج آقا»
- سلام بابا. ما منتظر بودیم عروسمون چایی بیاره ولی خبری نشد!
خانم جون گفت:
- الان حاج آقا، همین الان میاره، دختر ما توی چایی دم نکشیده ریختن استاده.
همه زدند زیر خنده و من همراه زری رفتم که چای بیاورم. وقتی تعارف چای تمام شد، حاج آقا قبل از اینکه من هم بنشینم، گفت:
- خانم جون، با اجازه شما و حاج عباس بهتر نیست تا ما چایی می خوریم بچه ها حرف هاشون رو بزنن؟!
خانم جون گفت:
- دختر و پسر هر دو مال خود شمان، مختارین، اجازه مام دست شما.
بعد با مهربانی و چشم هایی پر از شیطنت رو به من گفت:
- مادر، محمد آقارو راهنمایی کن برین حرفاتون رو بزنین، خدا وکیلی حرف راست به هم بزنین. چاخان نکنین.
باز همه خندیدند و من در حالی که از شدت خجالت احساس می کردم از صورتم بخار بلند می شود گفتم: «با اجازه» و جلوتر از محمد به راه افتادم.
هنوز به روشنی فضای اتاق را می بینم. انگار همین دیروز بود. مبل های مخملی بزرگ با میزِ گردِ گردو که رویش یک ظرف بلور بزرگ پایه دار پر از میوه های تابستانی بود. آینه و شمعدان نقره ی عروسی مادرم و عکس پدربزرگم که سر طاقچه ما را نگاه می کرد. پرده های مخمل زرشکی که تورهای سفید وسط آن با جریان هوا تکان می خورد و بازتاب شیشه های رنگی پنجره، رنگارنگ و زیبایش کرده بود. با صدایی لرزان گفتم «بفرمایید» و خودم روی مبل اولی ولو شدم. محمد هم روبرویم نشست. من که از لرزش بدنم کلافه بودم سرم را آن قدر پایین انداخته بودم که تقریباً چانه ام به سینه ام چسبیده بود. چه سکوت مزخرفی بود. سرم را بلند کردم تا ببینم محمد در چه حالی است که نگاهم برای چند لحظه توی نگاه چشم های مهربان و سیاهش که انگار به من لبخند می زد، گره خورد. دوباره سرم را پایین انداختم، ولی با یک حس خوب، جای اضطرابم را شوقی ناشناخته و خاص گرفته بود. آرام و مهربان گفت:
- شما اول صحبت می کنی یا من بگم؟!
لرزان گفتم: «شما» با لحنی بی نهایت نرم و شمرده گفت:
- اول باید آروم بشی. چرا این قدر می لرزی؟ من هنوزم محمدم، برادر زری که مسئله های ریاضی ات رو حل می کرد. فرقی کردم؟!
چقدر لحن صدایش گرم و آرامش بخش بود. دوست داشتم ساعت ها حرف بزند و گوش کنم، ولی ساکت شد و منتظر بود. نمی دانستم چه بگویم.
دوباره گفت: «مهناز خانم؟!» سرم را بلند کردم و با لبخندی که ناخودآگاه صورتم را پوشانده بود نگاهش کردم. باز نگاهمان برای چند ثانیه توی چشم های هم ماند و این بار او با لبخند سرش را پایین انداخت و گفت: «خوب حالا بهتر شد» و بعد شروع به صحبت کرد. او می گفت، ولی من فقط محو صدا و لحن حرف زدنش بودم. برای همین هم بیشتر حرف هایش را نمی فهمیدم. فقط توی این فکر بودم که حرف هایش که تمام شد، من چی باید بگویم. واقعاً که آقاجون راست می گفت، هنوز بچه بودم. من به تن صدای محمد گوش می کردم نه حرف هایش. مثل بچه ای ک به آهنگ لالایی گوش می کند نه به مفهومش. من چه می دانستم از شوهرم و زندگی چه می خواهم که حالا بتوانم حرف های محمد را بفهمم و با معیار های خودم بسنجم.
وقتی حرف هایش تمام شد و منتظر ماند، با چه جان کندن و تته پته ای گفتم حرف هایش را فهمیدم و قبول دارم. حرف هایی که شاید نصف بیشترش را نفهمیده بودم! و او هم شاید نارسایی کلام مرا پای خجالتم گذاشت و آن شب گذشت.
در عرض یک هفته بعدی ما دو بار دیگر با هم صحبت کردیم و برای شب جمعه ی هفته ی بعد قرار بله بُران گذاشته شد. توی دل من و خانه ی ما چه شور و شوقی بود. خانم جون از همه خوشحال تر بود و با حرف های با مزه اش همراه صدای خنده های امیر شادی را چند برابر می کرد. زری روی پا بند نبود و حالا که مریم آمده بود، توی جمع سه نفریمان شادی بی نهایت بود و روزها سریع می گذشت.
شب بله بُران آقاجون همه را برای شام دعوت کرد. چه برو و بیا و شلوغ پلوغی بود و در عین حال صفا و صمیمیت دو خانواده که شیرینی همه چیز را چند برابر می کرد. محترم خانم مرتب سر می زد که اگر کاری هست کمک کند و من و زری برعکس از شلوغی استفاده می کردیم و از زیر کار در می رفتیم. آن وقت خانم جون که بیکار بود و حواسش جمع، مچمان را می گرفت.
الان که سال ها گذشته، حاضرم چندین سال از عمرم را بدهم و یک بار دیگر آن روزها برگردد تا من این بار، قدر لحظه لحظه ی آن ساعت ها را بدانم، به هر حال مراسم بله بران بی نهایت راحت و صمیمی برگزار شد، نه علم و اشاره ای نه چک و چونه ای، هیچی. وقتی حاج آقا اختیار را به خانم جون داد و گفت: «هرچی شما بگین» همه ساکت شدند.
👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
📚نویسنده: نازی صفوی
⛔ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع است
🆔http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
📚نویسنده: نازی صفوی
⛔ کپی با ذکر نام نویسنده و لینک بلامانع است
🌺 با سلام که نام زیبای خداست
و آرزوی صبحی قشنگ و با نشاط
برای شما که دوستتان دارم
🌹 خداوندا ،،،
چگونه تو را سپاس گزارم که بر من منت نهادی و در بامدادی دیگر بیدارم ساختی و جانم دادی تا ببینم ، بشنوم ، بگویم و بدانم ،
پس بر من منت گذار و یاریم ده
تا ببینم تمام آنچه را زیبا آفریدی.
بر زبان برانم آنچه تو را خشنود می سازد
و درک کنم رازهای آفرینش را ...
💐 و پاس دارم همه ی نعمتهایت را ,
نعمت سلامتی ,
نعمت امنیت ,
نعمت داشتن خانواده خوب ,
نعمت داشتن دوستان و بستگان خوب ,
و نعمت جمهوری اسلامی را ...
🌹 خدایا ...
یاریم کن تا همانی باشم که تو میخواهی .
گامهایم را در راهت ثابت و استوار
و ایمانم را بر وجود زیبایت برقرار بفرما ...
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
دوستان سلام ؛
روزتون پر از آرامش و نشاط و توفیق و معنویت 🌹
🌹💐🌻🌹💐🌻🌹💐🌻
🌸 ذکر امروز :یکصد مرتبه ؛
💐لااله الالله الملک الحق المبین
🌸🌹🍀🌸🌹🍀🌸🌹🍀
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d