می گویند هر وقت خواستی پارچهای بخری؛
آنرا در دستت مچاله كن و بعد رهايش كن،
اگر چروك برنداشت، جنس خوبی دارد.
آدمها، نیز همينطورند!!
آدمهايی كه بر اثر فشارها،
و مشكلات، اخلاق، و رفتارشان عوض میشود،
و «چروك» بر میدارند!!
اينها جنس خوبی ندارند و برای رفاقت، معاشرت، مشارکت، ازدواج و اعطای مسئولیت به ایشان به هیچ وجه «گزینهٔ مناسبی» نخواهند بود
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
⁉️سوال:👇👇👇
🔰چرا انسان با يک گناه وارد جهنم نميشود ولي شيطان شد؟
✍️پاسخ:👇👇👇
✅البته اگر انسان هم فقط يک گناه انجام دهد و آن هم شرک باشد، و توبه نکند، وارد جهنم مي شود و کسي که مشرک يا کافر باشد در حاليکه حق را شناخته و عامدانه به خدا کفر بورزد، هيچ کار وي ارزش نداشته و اهل جهنم خواهد بود !
👈شيطان هم فقط يک گناه انجام نداده بلکه در طول تاريخ بشريت اقدام به گمراه کردن انسان ها کرده و اينکه بر گناه اوليه خود اصرار کرده و در واقع دائما در حال استمرار گناه غرور و سرکشي در مقابل خداوند و کفر به اوست !
👈چطور کسي مي تواند بگويد شيطان فقط يک گناه کرده است؟
#اعتقادی #شیطان #جهنم
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
⁉️سوال:👇👇👇
🔰در سوره مبارکه مائده آيه 82 خداوند فرموده مسيحي ها نزديکترين افراد به مومنين و مسلمين اند از لحاظ مودت و محبت اما در همين سوره در آيه 51 و 57 از دوستي با يهوديان و مسيحيان نهي شده، ميشه توضيح بديد؟ چرا خداوند يه جا گفته بيشترين مودت به مومنان از جانب مسيحيان است ولي جايي ديگر فرموده آنها را به دوستي نگيريد؟
✍️پاسخ:👇👇👇
✅سپردن سرپرستي مسلمين به اهل کتاب و حتي دوستي صميمانه با اهل کتاب ممنوع است و دوستي ها بايد در حد معمول باشد و البته فقط با کساني از اهل کتاب که دشمني با مسلمين ندارند و مانند يک شهروند عادي مي باشند
از ميان اهل کتاب مسيحي ها بيشتر قابل دوستي هستند يعني انسانها سالمتري نسبت به يهودي ها هستند
سه دسته آيه در اين موضوع رد قرآن وجود دارد
1. نهي از دوستي : اختصاص به کساني دارد که اظهار مخالفت و دشمني با اسلام دارند
2. سفارش به نيکي و محبت کردن به ايشان : در آيه 8 ممتحنه مي فرمايد
خدا شما را از نيكى كردن و رعايت عدالت نسبت به كسانى كه در راه دين با شما پيكار نكردند و از خانه و ديارتان بيرون نراندند نهى نمىكند؛ چرا كه خداوند عدالتپيشگان را دوست دارد.
3. مقايسه بين انواع اهل کتاب : که مي فرمايد مسيحي ها بهتر از يهودي ها هستند و مخالفت ايشان با اسلام کمتر است
بنابراين تناقض و تضادي نيست زيرا موضوع هر آيه متفاوت است، بنابراين مسيحياني که مخالف و جنگ جو عليه اسلام نيستند نسبت به باقي اهل کتاب( که جنگجو نيستند) محبت بيشتري به مسلمين دارند و قابليت بيشتري براي دوستي
#قرآن_حدیث
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🤔 #فروش_زیورآلات_بدون_اجازه_شوهر!
❓ آيا زن مى تواند زيورآلاتى را كه شوهر برايش خريده، بدون اجازه او بفروشد؟
✍ آيات امام، بهجت، خامنه اى، صافى و فاضل:
اگر شوهر آن را به زن تمليك كرده و يا بخشيده است، مى تواند بدون اجازه او بفروشد؛ ولى اگر به عنوان تأمين نفقه باشد،حق ندارد.
✍ آيات تبريزى و سيستانى:
اگر شوهر آن را به زن تمليك كرده و يا بخشيده و يا به عنوان نفقه برايش تهيه كرده است، مى تواند بدون اجازه او بفروشد.
✍ آيه اللّه وحيد:
اگر شوهر آن را به زن تمليك كرده و يا بخشيده است، مى تواند بدون اجازه او بفروشد. اما اگر به عنوان تأمين نفقه باشد، بنابر احتياط واجب، حق ندارد.
📚 منابع:
امام، تحريرالوسيلة، ج 2، النفقات، م 15 ؛ خامنه اى، استفتاء، س 353 ؛ صافى، هدايه العباد، ج 2، النفعات، م 15؛ فاضل، تفصيل الشريعة، النكاح، النفقات، م 15 و دفتر: بهجت. سيستانى، منهاج الصالحين، ج 2، م 425 ؛ تبريزى، منهاج الصالحين، ج 2، م 1408. منهاج الصالحين، ج 3، م 1408.
🔻با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید🔺
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#سوال٩٩
می خواستم بدونم آیا گفتن #اشهد ان امیرالمومنین علی ولی الله در #تشهد #نماز های واجب جایز است؟
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✅پاسخ :به روایات زیر دقت کنید :
مُحَمَّدُ بْنُ یَعْقُوبَ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ یَحْیَی عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنِ الْحَجَّالِ عَنْ ثَعْلَبَةَ بْنِ مَیْمُونٍ عَنْ یَحْیَی بْنِ طَلْحَةَ عَنْ سَوْرَةَ بْنِ کُلَیْبٍ قَالَ سَأَلْتُ أَبَا جَعْفَرٍ ع عَنْ أَدْنَی مَا یُجْزِئُ مِنَ التَّشَهُّدِ قَالَ الشَّهَادَتَانِ
📚کافی ج ۳ ص ٣٣٧
ترجمه :سورة بن کلیب گوید از امام باقر علیه السلام در مورد کمترین مقدار از تشهد سوال کردم؛ امام فرمودند : دو شهادت
بیان :طبق روایات زیادی این دو #شهادت که کمترین حد از #تشهد است این است :
أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَحْدَهُ لَا شَرِیکَ لَهُ وَ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ و رسوله
مُحَمَّدُ بْنُ عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ بِإِسْنَادِهِ عَنْ حَمَّادِ بْنِ عِیسَی عَنْ حَرِیزٍ عَنْ أَبِی بَصِیرٍ وَ زُرَارَةَ جَمِیعاً قَالَا فِی حَدِیثٍ قَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ إِنَّ الصَّلَاةَ عَلَی النَّبِیِّ صلی الله علیه و آله مِنْ تَمَامِ الصَّلَاةِ (إِذَا تَرَکَهَا مُتَعَمِّداً) فَلَا صَلَاةَ لَهُ إِذَا تَرَکَ الصَّلَاةَ عَلَی النَّبِیِّ صلی الله علیه و آله
📚وسائل ٣٠ جلدی ج ۶ص۴٠۷
ترجمه :امام صادق علیه السلام فرمود :همانا صلوات بر پیامبر صلی الله علیه و آله از تمام کننده های نماز است اگر عمدا آن را ترک کند نمازی برای او نیست وقتی که صلوات بر پیامبر صلی الله علیه و آله را ترک کند.
✅بیان:طبق دو روایت فوق و احادیث دیگر این موضوع، شهادتین و صلوات از موارد لازم تشهد نمازها می باشد ولی اذکار و ادعیه دیگری نیز در روایات دیگر آمده است که هر کس بخواهد می تواند تشهد های طولانی تر را بخواند. در عین حال، در روایت زیر، رخصت گفتن اذکار نیکوی دیگر را صادر می کند که از جمله گفتن :أشهد أن علیا امیرالمؤمنین ولی الله در تشهد را نیز مجاز می کند:
مُحَمَّدُ بْنُ الْحَسَنِ بِإِسْنَادِهِ عَنِ الْحُسَیْنِ بْنِ سَعِیدٍ عَنْ صَفْوَانَ عَنْ مَنْصُورٍ عَنْ بَکْرِ بْنِ حَبِیبٍ قَالَ قُلْتُ لِأَبِی جَعْفَرٍ أَیَّ شَیْ ءٍ أَقُولُ فِی التَّشَهُّدِ وَ الْقُنُوتِ قَالَ قُلْ بِأَحْسَنِ مَا عَلِمْتَ فَإِنَّهُ لَوْ کَانَ مُوَقَّتاً لَهَلَکَ النَّاسُ
📚کافی ج ٣ ص ٣٣٧
ترجمه :بکر بن حبیب گوید :به امام باقر صلوات الله علیه گفتم :در تشهد و قنوت چه بگویم؟ فرمود :بهترین چیزی که می دانی در تشهد و قنوت بگو چرا که اگر در تشهد و قنوت چیز مشخص و محدود بود، مردم هلاک می شدند.
✅بیان :بعد از انجام واجبات تشهد که در دو حدیث اول ذکر شد، چون اهل بیت علیهم السلام اذکار نیکوی دیگر را نیز رخصت داده اند می توان أشهد أن علیا امیرالمؤمنین ولی الله را که در برخی روایات به گفتن آن بعد از شهادتین تأکید کرده اند را نیز در تشهد نماز بگوئیم.
مؤیدات کلی دیگری برای رخصت این کار در روایات موجود است که یک نمونه آن را ذکر می کنیم :
قَالَ الصَّادِقُ کُلُّ مَا نَاجَیْتَ بِهِ رَبَّکَ فِی الصَّلَاةِ فَلَیْسَ بِکَلَامٍ
📚من لا یحضره الفقيه ج١ص٣١٧
ترجمه :امام صادق علیه السلام فرمود :هر چه که با پروردگارت در نماز با آن مناجات کنی «کلام» (یعنی سخن ضرر زننده به نماز) نمی باشد.
نکته :باید دقت شود که اذکار و ادعیه ای که با توجه به رخصت های کلی صادره از اهل بیت صلوات الله علیهم اجمعین در جاهای مختلف نماز مثل تشهد و قنوت و سجده می گوئیم را به عنوان سنت خاص و معین قرار ندهیم و معرفی نکنیم تا حالت بدعت به خود نگیرد. مثلا اگر شما در سجده نماز دعای اللهم کن لولیک را بخوانی با توجه به عمومات جواز دعا در سجده قطعا جایز است ولی نباید آن را به عنوان سنت خاص مطرح نمود و معرفی کرد.
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
*جملاتی زیبا ازحضرت علی علیه السلام*
*1- گریه نکردن از سختی دل است.*
*2-سختی دل از گناه زیاد است.*
*3-گناه زیاد از آرزوهای زیاد است.*
*4-آرزوی زیاد از فراموشی مرگ است.*
*5-فراموشی مرگ از محبت به مال دنیاست.*
*6- محبت به مال دنیا سرآغاز همه خطاهاست*
*1.مردم را با لقب صدا نکنید.*
*2.روزانه از خدا معذرت خواهی کنید.*
*3.خدا را همیشه ناظر خود ببینید.*
*4.لذت گناه را فانی و رنج آن را طولانی بدانید.*
*5.بدون تحقیق قضاوت نکنید.*
*6.اجازه ندهید نزد شما از کسی غیبت شود.*
*7.صدقه دهید،چشم به جیب مردم ندوزید.*
*8.شجاع باشید،مرگ یکبار به سراغتان می آید.*
*9.سعی کنید بعد از خود،نام نیک بجای بگذارید.*
*10.دین را زیاد سخت نگیرید.*
*11.با علما و دانشمندان با عمل ارتباط برقرار کنید.*
*12.انتقادپذیر باشید.*
*13.مکار و حیله گر نباشید.*
*14.حامی مستضعفان باشید.*
*15.اگر میدانید کسی به شما وام نمیدهد،از او تقاضا نکنید.*
*16.نیکوکار بمیرید.*
*17.خود را نماینده خدا در امر دین بدانید.*
*18.فحّاش و بذله گو نباشید.*
*19.بیشتر از طاقت خود عبادت نکنید.*
*20.رحم دل باشید.*
*21.با قرآن آشنا شوید.*
*22.تا میتوانید بدنبال حل گره مردم باشید.*
*( نهج البلاغه )*
*وقتی پرنده زنده است مورچه ها را ميخورد؛*
*و وقتی ميميرد مورچه ها او را!*
*زمانه و شرايط در هر لحظه ميتواند تغيير كند در زندگی...*
*هيچكس را تحقير يا آزار نكنيم...*
*شايد"امروز" قدرتمند باشيم اما يادمان باشد:*
*"زمان" از ما قدرتمندتر است!*
*يک درخت ميليونها چوب كبريت را ميسازد اما وقتی زمانش برسد؛*
*فقط يک چوب كبريت برای سوزاندن ميليونها درخت،كافيست!*
*"پس،*
*خوب باشيم؛*
*و*
*خوبی كنيم"*
*ازامام علی (ع)پرسیدندواجب وواجبترچیست؟*
*نزدیك ونزدیكتركدامند؟ عجیب وعجیبترچیست؟ سخت وسخت ترچیست؟ فرمود:واجب اطاعت از الله و واجبتر ازآن ترك گناه است. نزدیك قیامت ونزدیكتر ازآن مرگ است. عجیب دنیا وعجیبتر ازآن محبت دنیاست.* *سخت قبراست وسخت تر ازآن دست خالی رفتن به قبر است.*
*اگر دوست داشتی این کلام امیر المومنین رو برای چند نفری بفرست معجزه نداره ولی ثواب داره
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔹سمباده را که به فلز می کشی صیقل می خورد، صاف می شود،
می شود مثل آینه؛
🔸اما سمباده خودش فرسوده می شود؛ بی فایده و بی استفاده می شود،
می شود زباله!
🔸یادت باشد حسود مثال سمباده را دارد؛
او مایه صیقل خوردن تو می شود؛
تو را براق و برجسته می کند؛
صفایی پیدا می کنی که مپرس!
🔸ولی بیچاره حسود خود کساد و بی رونق می شود.
🔸پس تا می توانی محسود باش یعنی کسی که به او حسد می برند؛ نه حسود ، تا آئینه تابان باشی نه سمباده فرسوده.
🔸جالب است بدانی در زبان عرب حسد از ریشه "حسدل "است،
و "حسدل"یعنی سمباده.
🔸و برای اینکه حسود نباشی ویا اگر خدای ناکرده هستی و بخواهی آن را از خود دور کنی یک نسخه کوتاه که بر گرفته از کلام اهل بیت "ع"است می گویم و آن را بکار بند!
🔸ببین! نسبت به هر کس حسادت داری با او همانگونه رفتار کن که انگار هیچ حسادت نداری، به همین راحتی!
🔹اگر حسادت نداشتی از او تعریف می کردی؟
حالا هم هر چه می توانی تعریف کن!
🔹تبریک می گفتی؟
حالا هم بگو!
🔹هدیه می دادی؟
هدیه بده!
🔸باور کن طولی نمی کشد که حسد از خانه دلت رخت بر می بندد.
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
"کلک رشتی ...؟!
یک پیرمرد رشتی به پسرش که در زندان بود نامه نوشت (پسرم امسال نمیتونم زمینم رو شخم بزنم ! چون تو نیستی و من هم توانش رو ندارم !!) .
پسر ؛ در جواب نامه پدرش نوشت : ( پدر ؛ حتی فکر شخم زدن زمین را هم نکن ! چون من پولهاییکه دزدیدم را آنجا دفن کردم ! پلیسها ؛ که نامه پسر رو خوندند ؛ تمام زمین را کندند؛ اما چیزی پیدا نکردند..
پسر ؛ نامه دیگری برای پدرش نوشت و گفت : پدر ؛ این تنها کاری بود که توانستم برایت انجام دهم ... زمینت آماده است!
واینگونه بود که کلک رشتی معروف شد...!😄👌
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#تلنگر
وقتی گیلاس با بند باریکش به درخت متصل
است همه عوامل در جهت رشدش در تلاشند..
🔹️️باد باعث طراوتش میشود
🔹️️آب باعث رشدش میشود
🔹️️آفتاب پختگی و کمال میبخشد
✍اما به محض پاره شدن آن بند و جدا شدن
از درخت،
🔸️️آب باعث گندیدگی
🔸️️باد باعث پلاسیدگی
🔸️آفتاب باعث پوسیدگی و ازبین رفتن
طراوتش میشود.
👈بنده بودن یعنی همین ، یعنی بند به خدا بودن ،
که اگر این بند پاره شد، دیگر همه عوامل در
نابودی ما مؤثر خواهد بود.
⚠️پول ، قدرت ، شهرت ، زیبایی….تا بند به
خداییم برای رشد ما ، مفید و بسیار هم خوب
است اما به محض جدا شدن بند بندگی ، همه
آن عوامل باعث تباهی و فساد ما می شود.
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
بعد صورتم را بوسید و خداحافظی کرد و رفت. چقدر سعی کردم جلوی دیگران نشان ندهم که خوشحالم و ذوق زده. خاله وقتی شنید کلی ذوق زده شد و شلوغ کرد، مدام می گفت: «الحمدالله قدمم خوب بود.» و من خنده ام می گرفت، محترم خانم دیشب آمده بود خواستگاری، چه کار به قدم خاله داشت؟ به هر حال سیل نصیحت های خاله و خانم جون به سوی من روانه شد، بیچاره ها نمی دانستند که من اصلاً حواسم به حرف های آن ها نیست و توی عالم خودمم. نزدیک غروب بود که زری آمد، هول و دستپاچه. تازه فهمیدم چرا از دیشب تا حالا پیدایش نشده. با تعجب و بهت گفت:
- مهناز، می دونی مامانم این ها امشب می خوان بیان خواستگاریت؟!
خندیدم.http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
- زهر مار، خاک بر سر چرا به من نگفتی؟
- من به تو بگم؟ مثل اینکه برادر توست ها.
- من الان فهمیدم که مامان داشت به محمد می گفت امشب می آن خونه تون. می دونی در جواب من که چرا بهم نگفتین چی می گه؟! گفتیم تا خبری نشده بچه ها نفهمن بهتره!
زری حرص می خورد و من از خنده ریسه می رفتم.
- کوفت، باید هم بخندی. حالا دیگه تو بزرگ شدی و من بچه ام، آره؟!
ولی از دیدن من خودش هم خنده اش گرفت و زد زیر خنده. تازه همدیگر را بغل کردیم و چقدر ذوق زده بودیم که دیگر از هم جدا نمی شویم. زری هم مثل خودم بهت زده بود و گیج، باورش نمی شد که قرار است زن محمد شوم. مدام می گفت: «اصلاً باورم نمی شه. تو باورت می شه؟! حالا می فهمم محمد آقا! چرا این قدر دلسوز شده بود و به درس و مشق هام می رسید، می خواست سر از کار تو در بیاره. من چقدر خرم که نفهمیدم. هی می گفت این هارو با دوستت بخون، دو تا که باشین بهتر می فهمین. یادته یاضی که درس می داد وقتی تو یاد نمی گرفتی چند بار توضیح می داد؟ بعد هم تشرش رو به من می زد که اصلاً معلومه حواست کجاست؟!» زری می گفت و من از ته دل می خندیدم. زری با حرص می گفت: «بله، منم بودم می خندیدم، بایدم بخندی این همه هالوگری خنده هم داره.» ولی بعد خودش هم می خندید و در میان خنده، گیج و مبهوت می پرسید: «تو اصلاً باورت می شه؟! اصلاً فکرشو می کردی محمد تورو دوست داشته باشه؟ من اصلاً فکر نمی کردم، محمد حتی به این چیزا فکر کنه. یادته می گفت تو این گرما نمی شه راه دور برین، یه جا همین نزدیکی اسمتون رو بنویسین. آخرش هم هزار تا دلیل آورد و مادر رو راضی کرد بریم همین آموزشگاه فکسنی سر خیابون! منو بگو فکر می کردم برادرم فکر منه و دلش برای من می سوزه که خسته و گرما زده نشم. نگو، نخیر، گیر کار جای دیگه بوده.»
این حرف ها محبتم به محمد را ذره ذره بیشتر می کرد و خوشحالی ام چند برابر می شد. بالاخره از صدای خنده های ما صدای خانم جون در آمد که:
- برین خدارو شکر کنین که زمونه عوض شده، اگه نه حالا بایست پوست از سرتون می کندن. قدیما اگه دخترا ذوق هم می کردن توی دلشون بود. چه خبره خونه رو گذاشتین رو سرتون؟ زری خانم حالا شدی قوم داماد، باید بشی همبونه ی باد تا عروس حساب ببره.
ولی جواب ما باز هم خنده بود و خنده.
آن شب مثل همه ی شب ها و روزهای خوب، مثل همه ی خوشی های زندگی، مثل خواب و رویا، سریع رسید و گذشت و تمام شد.
خانواده ی محمد که آمدند، قبول نکردند بروند توی مهمان خانه و همان جا توی حیاط روی تخت ها نشستند. محمد سر به زیر و خجالت زده آمد با پدرم روبوسی کرد و نشست. مجلس با شوخیطاثد های خانم جون و امیر و بگو بخند های حاج آقا و آقاجون خیلی زود خودمانی شد. ولی من مثل بید می لرزیدم، تنم یخ کرده بود و دستم توی دست زری بود و لرزان با هم از پشت پنجره حیاط را نگاه می کردیم. مستاصل نشستم روی تخت و گفتم:
- زری من رویم نمی شه بیام بیرون.
زری با تعجب گفت:
- دیوونه، مگه عقل از سرت پریده، مامان بابای من یک شبه شاخ در آوردن؟! یا از مامان و بابای خودت خجالت می کشی؟ اصلاً فکر نکن اومدن خواستگاری، فکر کن اومدن مهمونی.
- نمی تونم، به خدا زری خودمم نمی دونم چه مرگمه، این قدر که تنم می لرزه نمی تونم روی پا وایسم.
هرچه اصرار زری بیشتر می شد اضطراب من هم چند برابر می شد. بالاخره خانم جون صدا زد:«مهناز؟ زری خانم.. »
به زری اشاره کردم که جواب بدهد. زری بد و بیراه گویان رفت و چند دقیقه بعد همراه مادرم و محترم خانم برگشت. محترم خانم گفت:
- وا، مهناز جون چرا رنگت این قدر پریده، والله به خدا ما همون آدم های قبلی هستیم. اسم خواستگار رویمون اومده ترسناک شدیم؟
مادرم گفت: «نه بابا این حرف ها چیه» و من ناچار دستم را به محترم خانم که دست دراز کرده بود دادم و بلند شدم. محترم خانم گفت:
- توروخدا نگاه کن، دستاش انگار از زیر یخ دراومده. بیا با خودم بریم مادر جون. این شتر در خونه ی هر دختری خوابیده، حالا تازه ما غریبه نیستیم، با هم شناسیم. اگه تا حالا چشممون به هم نیفتاده بود چه کار می کردی؟
👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇
📚نویسنده: نازی صفوی
⛔ کپی با ذکر نام نویسنده ولینک بلا ما
#قسمت_یازدهم_دالان_بهشت 🌹
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
پیش خودم فکر می کردم شاید اگر نمی شناختمتان راحت تر بودم. توی حیاط هیچ جوری نتونستم سرم را بالا بگیرم، محترم خانم که گفت: «حاج آقا اینم عروست» همان طور سر به زیر و با صدای لرزان گفتم: «سلام حاج آقا»
- سلام بابا. ما منتظر بودیم عروسمون چایی بیاره ولی خبری نشد!
خانم جون گفت:
- الان حاج آقا، همین الان میاره، دختر ما توی چایی دم نکشیده ریختن استاده.
همه زدند زیر خنده و من همراه زری رفتم که چای بیاورم. وقتی تعارف چای تمام شد، حاج آقا قبل از اینکه من هم بنشینم، گفت:
- خانم جون، با اجازه شما و حاج عباس بهتر نیست تا ما چایی می خوریم بچه ها حرف هاشون رو بزنن؟!
خانم جون گفت:
- دختر و پسر هر دو مال خود شمان، مختارین، اجازه مام دست شما.
بعد با مهربانی و چشم هایی پر از شیطنت رو به من گفت:
- مادر، محمد آقارو راهنمایی کن برین حرفاتون رو بزنین، خدا وکیلی حرف راست به هم بزنین. چاخان نکنین.
باز همه خندیدند و من در حالی که از شدت خجالت احساس می کردم از صورتم بخار بلند می شود گفتم: «با اجازه» و جلوتر از محمد به راه افتادم.
هنوز به روشنی فضای اتاق را می بینم. انگار همین دیروز بود. مبل های مخملی بزرگ با میزِ گردِ گردو که رویش یک ظرف بلور بزرگ پایه دار پر از میوه های تابستانی بود. آینه و شمعدان نقره ی عروسی مادرم و عکس پدربزرگم که سر طاقچه ما را نگاه می کرد. پرده های مخمل زرشکی که تورهای سفید وسط آن با جریان هوا تکان می خورد و بازتاب شیشه های رنگی پنجره، رنگارنگ و زیبایش کرده بود. با صدایی لرزان گفتم «بفرمایید» و خودم روی مبل اولی ولو شدم. محمد هم روبرویم نشست. من که از لرزش بدنم کلافه بودم سرم را آن قدر پایین انداخته بودم که تقریباً چانه ام به سینه ام چسبیده بود. چه سکوت مزخرفی بود. سرم را بلند کردم تا ببینم محمد در چه حالی است که نگاهم برای چند لحظه توی نگاه چشم های مهربان و سیاهش که انگار به من لبخند می زد، گره خورد. دوباره سرم را پایین انداختم، ولی با یک حس خوب، جای اضطرابم را شوقی ناشناخته و خاص گرفته بود. آرام و مهربان گفت:
- شما اول صحبت می کنی یا من بگم؟!
لرزان گفتم: «شما» با لحنی بی نهایت نرم و شمرده گفت:
- اول باید آروم بشی. چرا این قدر می لرزی؟ من هنوزم محمدم، برادر زری که مسئله های ریاضی ات رو حل می کرد. فرقی کردم؟!
چقدر لحن صدایش گرم و آرامش بخش بود. دوست داشتم ساعت ها حرف بزند و گوش کنم، ولی ساکت شد و منتظر بود. نمی دانستم چه بگویم.
دوباره گفت: «مهناز خانم؟!» سرم را بلند کردم و با لبخندی که ناخودآگاه صورتم را پوشانده بود نگاهش کردم. باز نگاهمان برای چند ثانیه توی چشم های هم ماند و این بار او با لبخند سرش را پایین انداخت و گفت: «خوب حالا بهتر شد» و بعد شروع به صحبت کرد. او می گفت، ولی من فقط محو صدا و لحن حرف زدنش بودم. برای همین هم بیشتر حرف هایش را نمی فهمیدم. فقط توی این فکر بودم که حرف هایش که تمام شد، من چی باید بگویم. واقعاً که آقاجون راست می گفت، هنوز بچه بودم. من به تن صدای محمد گوش می کردم نه حرف هایش. مثل بچه ای ک به آهنگ لالایی گوش می کند نه به مفهومش. من چه می دانستم از شوهرم و زندگی چه می خواهم که حالا بتوانم حرف های محمد را بفهمم و با معیار های خودم بسنجم.
وقتی حرف هایش تمام شد و منتظر ماند، با چه جان کندن و تته پته ای گفتم حرف هایش را فهمیدم و قبول دارم. حرف هایی که شاید نصف بیشترش را نفهمیده بودم! و او هم شاید نارسایی کلام مرا پای خجالتم گذاشت و آن شب گذشت.
در عرض یک هفته بعدی ما دو بار دیگر با هم صحبت کردیم و برای شب جمعه ی هفته ی بعد قرار بله بُران گذاشته شد. توی دل من و خانه ی ما چه شور و شوقی بود. خانم جون از همه خوشحال تر بود و با حرف های با مزه اش همراه صدای خنده های امیر شادی را چند برابر می کرد. زری روی پا بند نبود و حالا که مریم آمده بود، توی جمع سه نفریمان شادی بی نهایت بود و روزها سریع می گذشت.
شب بله بُران آقاجون همه را برای شام دعوت کرد. چه برو و بیا و شلوغ پلوغی بود و در عین حال صفا و صمیمیت دو خانواده که شیرینی همه چیز را چند برابر می کرد. محترم خانم مرتب سر می زد که اگر کاری هست کمک کند و من و زری برعکس از شلوغی استفاده می کردیم و از زیر کار در می رفتیم. آن وقت خانم جون که بیکار بود و حواسش جمع، مچمان را می گرفت.
الان که سال ها گذشته، حاضرم چندین سال از عمرم را بدهم و یک بار دیگر آن روزها برگردد تا من این بار، قدر لحظه لحظه ی آن ساعت ها را بدانم، به هر حال مراسم بله بران بی نهایت راحت و صمیمی برگزار شد، نه علم و اشاره ای نه چک و چونه ای، هیچی. وقتی حاج آقا اختیار را به خانم جون داد و گفت: «هرچی شما بگین» همه ساکت شدند.
👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
📚نویسنده: نازی صفوی