eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
22.5هزار عکس
26.3هزار ویدیو
128 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
😴مزایای زود خوابیدن 🌸کاهش وزن 🍃چربی سوزی 🌸زیبایی پـوست 🍃افزایش هورمون رشد 🌸جلوگیری از ریـــزش مو 🍃افزایش سلامت مغز و قلب 🌸کاهش خستگی در طول روز 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌷 ....!! 🌷بعد از پذیرش قطعنامه توسط ایران، شاخ شمیران بودیم که پاتک شد. ما جلوی شاخ شمیران روی تپه المهدی (عج الله تعالی الشریف) مستقر بودیم. پاتک که کردند توی محاصره افتادیم؛ تقریباً از یک گروهان ما حدود ۶۰ نفر مانده بودیم و کل منطقه را پوشش می‌دادیم. 🌷شبِ پاتک، گردان علقمه که آخرین آموزشی‌های اعزام شده به جبهه را داخل گردانشان داشتند، در دشت جلوی ما بودند و صبح دشت رو از بالا که نگاه می‌کردیم پر بود از پیکرهای تکه تکه شده بچه‌ها‌. 🌷عراقی‌ها چند نفری را اسیر گرفته بودند و جلوی تپه‌ای که ما روی آن مستقر بودیم به خودرو می‌بستند، به این ترتیب که یک دست و یک پا به یک ماشین و دست و پای دیگر به ماشین دوم و از دو طرف می‌کشیدند تا طرف بدنش قطعه قطعه شود و به شهادت برسد و در کمال قساوت قلب این کار را می‌کردند تا روحیه بچه‌ها تضعیف بشود. : جانباز سرافراز مهدی شاه‌بیک فرزند شهید محمد شاه‌بیک منبع: سایت تابناک 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🔆خبر دادن از غيب در كودكى حضرت ابوجعفر امام محمّد باقر صلوات اللّه و سلامه عليه حكايت فرمايد: روزى حضرت رسول صلى الله عليه و آله در جمع عدّه اى از اصحاب و ياران خويش حضور داشت ، كه ناگهان چشم حاضران به امام حسن مجتبى سلام الله عليه افتاد كه با سكينه و وقار خاصّى گام بر مى داشته و به سمت جدّ بزرگوارش ، در آن جمع مى آمد. همين كه رسول خدا چشمش بر او افتاد، تبسّمى نمود. در اين هنگام بلال حبشى گفت : بنگريد، همانند جدّش رسول اللّه صلوات اللّه عليه حركت مى كند. پيغمبر خدا فرمود: همانا جبرئيل و ميكائيل راهنما و نگهدار او هستند. و چون حضرت مجتبى وارد بر آن جمع شد همه به احترام وى از جاى برخاستند؛ و حضرت رسول خطاب به فرزندش كرد و اظهار داشت : حسن جان ! تو ميوه و ثمره من ، حبيب و نور چشم من و پاره تن و قلب من مى باشى ؛ و ... . در همين بين يك نفر اعرابى - بيابان نشين - وارد شد و بدون آن كه سلام كند، از حاضران پرسيد: محمّد صلى الله عليه و آله كدام يك از شما است ؟ اصحاب گفتند: از او چه مى خواهى ؟ حضرت رسول صلوات اللّه عليه ، به ياران خود فرمود: آرام باشيد و سپس خود را معرّفى نمود. اعرابى گفت : من هميشه مخالف و دشمن تو بوده و هستم . حضرت تبسّمى نمود؛ ولى اصحاب ناراحت و خمشگين شدند، حضرت رسول به اصحاب دو مرتبه به آنان اشاره نمود كه آرام باشيد. اعرابى اظهار داشت : اگر تو پيغمبر بر حقّ؛ و فرستاده خداوند هستى علائم و نشانه هائى را براى من ظاهر گردان . حضرت فرمود: چنانچه مايل باشى ، خبر دهم كه تو چه وقت و چگونه از منزل و ديار خود خارج شده اى ؟ و نيز خبر دهم كه تو در بين خانواده خود و ديگر آشنايان و خويشانت چه شهرتى دارى ؟ و يا آن كه اگر مايل باشى ، يكى از اعضاى بدن من تو را به آنچه خواسته باشى ، خبر دهد. اعرابى گفت : مگر عضو انسان هم سخن مى گويد؟! حضرت فرمود: بلى ، و سپس اظهار داشت : اى حسن ! بر خيز و اعرابى را قانع ساز. و چون حضرت مجتبى عليه السلام ، با اين كه كودكى خردسال بود؛ پيشنهاد جدّش را پذيرفت . اعرابى گفت : آيا پيغمبر نمى تواند كارى انجام دهد كه به كودك خود واگذار مى نمايد؟! پس از آن حضرت مجتبى سلام اللّه عليه لب به سخن گشود و چند بيت شعر خواند؛ و سپس خطاب به اعرابى كرد و فرمود: همانا تو با كينه و عداوت وارد شدى ؛ ليكن با دوستى و شادمانى و ايمان بيرون خواهى رفت . اعرابى تبسّمى كرد و گفت : احسنت ، سخنان خود را ادامه ده . حضرت مجتبى سلام اللّه عليه ضمن سخنى فرمود: تو در شبى بسيار تاريك ، كه باد سختى مى وزيد و ابر متراكمى همه جا را فرا گرفته بود از منزل خود خارج شدى ؛ و در بين راه بادى تند و صاعقه اى شديد تو را سخت به وحشت انداخت ؛ و با يك چنين حالتى به راه خود ادامه دادى ، تا به اين جا رسيدى . اعرابى با حالت تعجّب گفت : اى كودك ! اين حرف ها و مطالب را چگونه و از كجا مى دانى ؟! آن قدر بى پرده و صريح سخن مى گوئى ، كه گويا در همه جا همراه من بوده اى ! ظاهرا تو هم علم غيب مى دانى ؟! و سپس افزود: شناخت من در مورد شما اشتباه بوده است ، من از عقيده قبلى خود دست برداشتم ، هم اكنون از شما مى خواهم كه اسلام را به من بياموزى تا ايمان آورم . حضرت مجتبى سلام اللّه عليه اظهار نمود: بگو: ((اللّه اكبر))؛ و شهادت بر يگانگى خداوند؛ و رسالت رسولش بده ، تا رستگار شوى . اعرابى پذيرفت و اظهار داشت : شهادت مى دهم كه خدائى جز خداى يگانه وجود ندارد و او بى شريك و بى مانند است ؛ و همچنين شهادت مى دهم براين كه محمّد صلى الله عليه و آله بنده و پيغمبر خداى يكتا مى باشد. و چون أ عرابى توسّط سبط اكبر، حضرت مجتبى صلوات اللّه عليه اسلام و ايمان آورد، تمامى اصحاب و نيز خود حضرت رسول صلى الله عليه و آله خوشحال و شادمان شدند. و آن گاه پيامبر خدا، آياتى چند از قرآن ؛ و بعضى از احكام سعادت بخش الهى را به آن اعرابى تعليم نمود. بعد از اين جريان ، هرگاه اصحاب و انصار، امام حسن مجتبى عليه السلام را مى ديدند به يكديگر مى گفتند: خداوند متعال تمام خوبى ها وكمالات و اسرار علوم خود را به او عنايت نموده است . 1- الثّاقب فى المناقب : ج 3، ص 316، ح 3، مدينة المعاجز: ج 3، ص 359، ح 927 با تفاوت مختصر. 📚منبع: چهل داستان وچهل حدیث از امام حسن مجتبی علیه السلام ، حجت الاسلام والمسلمین عبدالله صالحی 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
درویشی با شاگرد خود دو روز بود که در خانه گرسنه بودند.  شاگرد شبی زاری کرد و درویش گفت: «صبور باش، فردا خداوند غذای چربی روزی ما خواهد کرد.» فردا صبح به مسجد رفتند. بازرگانی دیدند که در کاسه‌هایی عسل و بادام ریخته و به درویش‌های مسجد می‌داد. به هر یک از آنها هم کاسه‌ای داد.  درویش از بازرگان پرسید: «این هدیه‌ها برای چیست؟» بازرگان گفت: «هفت روز پیش مال‌التجاره عظیم و پرسودی از هندوستان در دریا می‌آوردم. به ناگاه طوفان عظیمی برخواست و ترسیدم. بادبان‌ها کم بود بشکند و خودم با ثروتم طعمه ماهی‌های دریا شویم. دست به دعا برداشته از خدا خواستم باد را فرو نشاند تا من به سلامت به ساحل برسم و صد درویش را غذایی شاهانه بدهم. دعای من مستجاب شد و باد خاموش شد و این نذرِ آن روز طوفانی است. درویش رو به شاگرد خود کرد و گفت: «ای پسر! یقین کن خداوند اگر بخواهد شکم من و تو را سیر کند، طوفانی چنین می‌فرستد بعد فرو می‌نشاند تا ما را شکم سیر کند. بدان دست او روزی رساندن سخت نیست.»🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🔴 نتیجه ارتباط و توسل به این خانواده (علیهم السلام)   بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرحیم   داود رقی گفت دو برادرم به عنوان زیارت بیرون شدند، در بین راه یکی از آنها بسیار تشنه شد به طوری که نتوانست بر روی الاغ خود را نگهدارد از مال سواری بر زمین افتاد. برادر دیگر درباره او حیران گردید که چاره بیندیشد. بالاخره به نماز ایستاد و خدا را به محمد و علی و ائمه (علیهم السلام) قسم داد و به وجاهت و آبروی آنها درخواست کرد که برادرش از تشنگی نجات دهد. یکایک ائمه (علیهم السلام) را نام برد تا به حضرت صادق (علیه السلام) رسید، آنجناب را پیوسته می خواند و به او پناه می برد. در این هنگام مردی را مشاهده کرد که پیش آمده از حالش جویا شد. جریان تشنگی برادر خود را برایش شرح داد. آن مرد چوبی بدست او داده گفت این چوب را بین دو لب برادرت بگذار. همین که چوب را گذارد چیزی نگذشت که چشمهایش باز شد از جا حرکت کرده و نشست و اثری از تشنگی در او نبود. با یکدیگر به راه افتادند زیارتی را که قصد داشتند انجام دادند. در مراجعت وقتی به کوفه رسیدند آن برادری که متوسل شده و دعا می کرد به مدینه رفت. خدمت حضرت صادق (علیه السلام) رسید. پس از شرفیاب شدن حضرت فرمود بنشین حال برادرت چطور است، چوب را چه کردی؟ عرض کرد وقتی برادرم به آن حال در آمد من سخت اندوهگین شدم همین که از تشنگی نجات یافت و زندگی از سرگرفت از خوشحالی چوب را فراموش کردم. فرمود: وقتی تو از گرفتاری برادرت غمناک شدی خضر پیش من آمد. آن چوب که قطعه ای از شجره طوبی بود به وسیله او فرستادم. غلامی را صدا زده فرمود آن کیسه چرمی را بیاور. غلام آورد. حضرت آن را گشوده عینا همان چوب را بیرون آورد و به من نشان داد و دو مرتبه در میان کیسه گذارد جلد یازدهم بحارالانوار، 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
افرادی که کم خونی دارند ترشی مصرف نکنند👇 هر ماده غذایی که طعم ترشی دارد با خون سازی منافات دارد. لذا توصیه میشود افرادی که دچار کم خونی هستند از مصرف ترشی دوری نمایند. مصرف زیاد ترشی توسط زنان منجر به تشدید کم خونی و فقر آهن در آنها شده و در ادامه افت فشار به همراه دارد. 🌸💦🌸💦🌸💦🌸 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌸🍃 ابوعلي سينا میگوید سه نکته را اگر رعایت کنید؛ زندگی آرامی خواهید داشت: 1- وقتی خوشحال هستید قول ندهید. 2- وقتی عصبانی هستید جواب ندهید. 3- وقتی ناراحت هستید تصمیم نگیرید 🌸💦🌸💦🌸💦🌸 https://eitaa.com/matalbamozande1399
یک حرف یک زمستان آدم را گرم نگه می دارد و بعضی اوقات هم یک حرف یک عــمر آدم را ســـرد می کند حرف ها چه کارها که نمی کنند مراقب حرفهایمان باشیم 🌸💦🌸💦🌸💦🌸 https://eitaa.com/matalbamozande1399
سلام آرزوی عاشقان دل شیدا سلام ای سبب اتصال ارض و سما سلام رحمت بی‌منتها، ای دلدار گناه از من و نجوای توست استغفار السَلامُ عَلَیڪَ یا صَاحِبَ الزَّمان 🏝اگر تو نباشی، ستاره‌ها هم گم می‌شوند و جاذبه، قدرتِ کشیدنِ یک برگ را هم ندارد چه رسد به کُرات ومنظومه‌ها! میانِ دنیا قدم نگذاری، آسمان‌ها توانِ ایستادن ندارند و جاده‌ها خیالِ رسیدن. نگاهِ گرمت را دریغ کنی. خورشیدها خاموش و ناامید در گوشه‌ای کز می‌کنند و صورتِ ماه‌ها بدونِ نور، پر می‌شود از لک‌های سیاه! مولای من؛ اگر نبود فروغِ حیات‌بخشِ تو و پدرانت، هستی شکل نمی‌گرفت و خدا خیالِ پرستیده شدن نداشت!🏝 🌸💦🌸💦🌸💦🌸 https://eitaa.com/matalbamozande1399
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#مکر مرداب خشت شصتم نمی دانست چرا دچار اضطراب شد. بعد از دو ماه می خواست با او صحبت کند؟ هادی راس
🌺🍃🌺🍃🌺🍃 مرداب خشت شصت ویکم سکوتی میانشان ایجاد شد که او باحالت تمسخرادامه داد _نکنه گوشات مشکل داره حرف نمی زنی؟ _نه... نه شنیدم ...باشه ممنون _می خام دقیقا از چیزایی که برات آوردن استفاده کنی، به سمیه خانومم بگو برای امروز وفردا چند نفرو بیاره کمکش صدای بوق اشغال اتمام تماسش را نشان می داد. گویی این بشر خداحافظی رابلد نبود احساس مبهمی در وجودش ظهور کرده بود که نوع آن را تشخیص نمی داد نگرانی ، ترس از آینده ، از همه مهمتر ناشناخته بودن کسی که همسرش محسوب میشد. انتظار قربان صدقه شنیدن را نداشت، اما می توانست کمی ملایم تر صحبت کند.نمی توانست ؟ روح لطیفش که تا به حال تجربه چنین رفتاری را نداشت ، از سرمای این رفتاربه لرز افتاده بود. ترجیح داد این بار هم موج زندگی اش را به خدا بسپارد.قطعا او برایش کافی بود. 🌺🍃🌺🍃🌺 مرداب خشت شصت ودوم لباس مهمانی هادی را آماده کرد. هرچند قرار نبود او در مهمانی شرکت کند وحتما آن ساعت از شب را خواب بود.به اتاقش آمد و نگاهش به بسته ای که روی تخت بود افتاد . چند ساعت قبل به دستش رسیده بود تا در مهمانی شب از آنها استفاده کند. وقتی از سمیه خانم درباره مختلط بودن مراسم پرسیده بود با جواب مثبت او نگرانی سرتا پایش را فرا گرفته بود. به سمت بسته ی کرم رنگ رفت وآن را باز کرد .یک کاور سفید که حتما داخلش لباس بود. یک کیف مشکی بسیار زیبا با کفش پاشه ده سانتی ست آن . جعبه ی جواهر قرمز رنگ را هم برداشت .یادش آمد که حتی حلقه ی ازدواج هم نداشت. لباس را از داخل کاور بیرون کشید. یک کت و شلوار جلوباز مدل ریزشی به رنگ سبز پاستلی وتاپ سفید یقه فرنچی با کمر بند مشکی طلایی متعجب از این انتخاب کلافه دست روی پیشانیش گذاشت و خیره به لباس با خود فکر کرد، مگر او در مهمانی عمه زیبا او را با چادر ندیده بود؟ پس چطور می توانست از او بخواهد با این لباس حاضر شود؟ با اینکه لباس زیاد بازی نبود و حالت رسمی داشت اما هرگز نمی توانست بدون چادر آن را بپوشد. تصمیم گرفت به گفته ی او عمل کندو آن لباس را بپوشد .اما چادر آبی آسمانی اش، که زیبا وکار شده بود راهم آذین سرش کند. https://eitaa.com/matalbamozande1399