eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
22هزار عکس
25.6هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴شهیدی که با رمز یازهرا (ع)وزخم پهلو و بازو به شهادت رسید. سوم اردیبهشت ماه 1366 گردان یا زهرا(سلام الله علیها) به فرماندهی محمدرضا تورجی زاده وارد عملیات شدند. رمز عملیات یا زهرا(سلام الله علیها) بود. محمد گفته بود: من در عملیاتی شهید می شوم که رمز آن یازهرا(سلام الله علیها) است. من هم فرمانده گردان یا زهرا(سلام الله علیها) هستم... صبح 5 اردیبهشت، یکدفعه صدای انفجار خمپاره آمد. گلوله دقیق داخل سنگر فرماندهی خورده بود. محمد را از سنگر بیرون آوردند. شکاف عمیقی در پهلوی چپ او بود. بازوی راست او هم غرق خون بود. یکی از دوستانش از شهادت محمد بسیار ناراحت بود. شب در خواب او را دید در حالی که خوشحال و با نشاط بود. لباس فرم سپاه هم بر تنش بود. چهره اش خیلی نورانی تر شده بود ازمحمد پرسید: محمد! این همه در دنیا از آقا خواندی، توانستی او را ببینی؟ محمدرضا تورجی زاده در حالی که می خندید گفت: من حتی آقا امام زمان (عجل الله فرجه الشریف) را در آغوش گرفتم... : بانه منطقه عملیاتی کربلای 10 در سن 23 سالگی :گلزارشهدای اصفهان، برداشتی از کتاب یا زهرا(سلام الله علیها)🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
✍با هم قرار گذاشتیم هر ڪسی شهید شد، از اون طرف خبر بیاره. شهید ڪہ شد خوابشو دیدم. داشت می رفت، با قسم حضرت زهرا(س) نگهش داشتم. با گریه گفتم ‹‹مگه قرار نبود هر ڪسی شهید شد از اون طرف خبر بیاره›› بالاخره حرف زد گفت: ‹‹مهدی اینجا قیامتیه! خیلی خبرهاس. جمعمون جمعہ، ولی ظرفیت شما پایینه هرچی بگم متوجہ نمی شید›› ✍ گفتم: ‹‹اندازه ظرفیت پایین من بگو›› .گفت:امام حسین (ع) وسط می نشیند و ما دورش حلقه زده و خاطره تعریف می کنیم. گفتم: چه کار کنیم که حضرت ما را هم در جمع شهدا راه دهد؟ گفت: همه چیز دست امام حسین (ع) است. بروید دامن او را بچسبید. وقتی پرونده ای می آید، اگر امام حسین (ع) آن را بپسندد،امضائی سبز پای آن زده، آنگاه او شهید می شود. شهید جعفر لاله تاریخ شهادت:۱۳۶۶/۱۱/۲۵ عملیات نصـر/ ماووت عراق 🌷راوی:حاج مهدی سلحشور🌷 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🔸فوائد برگ چغندر 🔸 مضرات ریشه چغندر 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
ویتامین‌هایی که جوانی بدن زنان را طولانی می کند. ویتامین C برای تولید کلاژن برای پوستی سالم ضروری است. ویتامین E برای سلامت بافت عضلانی و پوست مهم است. سردردهای مکرر، ضعف، تاری دید از پیامدهای کمبود ویتامین B2 است. بی خوابی، میگرن، کاهش اشتها - مشکلات ویتامین B6. خشکی پوست آرنج، لب های ترک خورده، موهای نازک و شکننده از علائم کمبود ویتامین A هستند. ویتامین A بدون ویتامین D ضعیف جذب می شود. سفید شدن زودرس موها و مشکلات حافظه نشان می دهد که شما باید اسید فولیک (همچنین به عنوان B9) مصرف کنید. ویتامین ها برای زنان در دوران یائسگی ویتامین K برای زنان بالای 50 سال بسیار مهم است. ویتامین K به تقویت بافت استخوانی کمک می کند و به طور کامل با فرآیندهای التهابی در بدن مبارزه می کند. برای دریافت ویتامین K، توصیه می شود تا حد امکان سبزیجات برگ سبز مصرف کنید. ویتامین D همچنین به محافظت از استخوان ها کمک می کند، همچنین برای تولید انسولین، تقویت ایمنی و جلوگیری از رشد سلول های سرطانی مهم است.🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
📌درمان سریع سردرد هر زمان میگرن گرفتید، دستاتون رو در آب یخ فرو کنید و چندبار «باز و بسته» کنید، این حرکت باعث میشه خون سرد سریع وارد مغز بشه و این شک حرارتی میگرن رو خیلی سریع رفع میکنه دیگه از سردرد خبری نیست. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
رفع چربی خون : 👌کسانیکه چربی خون دارندبهتر است ازکدوبه مقدارزیاداستفاده کنند. 👈آب کدو مسمایی را گرفته روی آن کمی لیموترش ریخته، روزی یک لیوان میل نمایند.🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
خانمایی که بی قرارن بخونن برای آرام شدن اعصاب روزی ۲ فنجان از دم کرده گل بیدمشک میل شود ➖ شربت بید مشک تقویت کننده قلب نیز است 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
عسل ضدباکتری و ضدالتهاب است که آنرابه گزینه محبوب برای بسیاری ازدرمانهای خانگی تبدیل میکند برای تسکین خارش ناشی ازنیش یک قطره عسل روی محل نیش پشه ریخته تاتسکین تقریبا فوری راتجربه کنید 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
اگر حافظه ضعیفی دارید چای گلپر بنوشید! علت کم حافظه بودن غلبه سردی به مغز هست که گلپر باعث میشه این غلبه سردی از بین بره و به طور محسوس حس خواهید کرد که حافظه بهتری دارید. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
سعدى مى گويد: در شيراز كسى ما را شام دعوت كرد، رفتيم ديديم كمرش خميده، يك موى سياه در سر و صورت نيست، با عصا به زحمت راه مى‌رود. صاحبخانه بود، نشست، احترامش كرديم، گفتم: حالت چطور است پيرمرد؟ گفت: خوبم، كارى را مى خواهم به خواست خدا انجام بدهم... سعدى مى گويد: به او گفتم چه كارى؟ گفت: از شيراز مى خواهم جنس ببرم چين بفروشم، از بازار چين چينى بخرم بيايم شام، شنيده ام آنجا چينى خوب مى خرند، بيايم آنجا بفروشم، ديباى رومى بخرم و ببرم در حلب، شنيده ام ديباى رومى را حلب خيلى خوب مى خرند، گوگرد احمر را بخرم، ان شاء الله اين كشورها كه رفتم، جنس ها را كه خريدم و فروختم بيايم شيراز، بقيه عمر را مى خواهم عبادت كنم.! سعدى مى گويد: من به او نگاه مى كردم امكان داشت فردا به ختم او بروم، اما مى گفت: بروم و بيايم، بقيه عمر را مى خواهم مشغول عبادت شوم. بعد سعدى در جواب تاجر گفت: چشم تنگ دنيا دار را يا قناعت پر كند یا خاک گور 🌸💦🌸💦🌸💦 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋 🦋🦋 🦋 مرداب خشت صد و هفتاد و یک _هوی مردنی....اون خواهر بد قدمتو از باغچه بکش بیرون تا ناکارش نکردم _میبینی که اعظم ،تازه اومدم خستم ....دم پر منو خواهرم نباش ،خواهرمن از تو شعورش بیشتر که گلا رو خراب نکنه، تازه اون باغچه رو هادی کاشته بود ،شاید دلم بخاد با لگد خرابش کنم.... *حالا دومت بگیر بوگو گل پودنک _چیشم روشن، غورباغه رو که زیاد رو بدی برات ابو عطا می خونه. ورپریده بی حیا، نون من میخوری به دخترم بد وبیراه می گی _جنگ اول به از صلح آخره، روز اوله که من اومدم اینجا *جر راه انداختین وای به پسون فرداش. من کاری به شما ندارم شمام کارمن نداشته باشین،تازه من و خواهرم نون زمین خودمونو میخوریم، پس هیچ منتی سرما نیست _گمشو ازجلو چشمم ..رو به چیشه که گربه نداره بیشتر ازاین جان این را نداشت که با آنها دهن به دهن بگذارد، دست هانیه را گرفت و داخل اتاق نمورش شد. باید پوستش را کلفت تر از این حرف ها میکرد. یوسف خان پدر ارمیا،گفته بود با عمویش حرف زده است و تهدیدکرده چند ماه یک بار خودش می آید و ازاو و خواهرش سر میزند و به هر دلیلی هادیه ناراضی باشد قانونی اقدام میکند. امامی دانست این ها دلخوش کنکی بیش نیست وکسی برای او و خواهر معصومش ،که هنوز بهانه ی مادرش را می گرفت وقت نمی گذاردو دل نمی سوزاند. *کنایه از (حرف اضافی نزن ) *دعوا 🌸🍃🌺🍃🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌼 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋 🦋🦋 🦋 مرداب خشت صد وهفتاد دو از ترس بهادر که هر آن ممکن بود از شهر برگردد،شب ها در را قفل میکرد و گنجه ی قدیمیشان را پشت در میگذاشت. همیشه از نگاه هیز او می ترسید. بچه که بود چند بار قصد آسیب رساندن به اورا داشت .خدا خواسته بودو نجات پیدا کرده بود و بهادر از پدرش ،که آن زمان معتاد نبود کتک مفصلی خورده بود.وقتی سایه ی پدر مثل کوه پشتش بود به خودش جرات جسارت داده بود،حالا که تنها و بی پشتیبان بود چه می کرد؟ چند بار ازاو خواستگاری کرده بود و مادرش جواب رد داده بود .قبل از اینکه سربازی برود قسم خورده بود زهرش را به اوخواهد ریخت. از طرفی این دلواپسی ها آزارش میداد و از سویی دیگر دلش پر از دلتنگی بود. اما دیگر اشکی برای ریختن نداشت.به خودش قول داده بود دیگر گریه نکند .باید مثل کوه از خودش وهانیه مراقبت میکرد. لحظه ای غفلت ممکن بود یک عمر پشیمانی برایش داشته باشد. قصه ی نامهربانی اعظم و مادرش نیز برایش تازه نبود.اعظم شانزده سالش بود و هنوزخواستگاری نداشت،قرار بود عمویش به اجبار اورا به هادی بدهدکه هادی عمرش کفاف این تحمیل را نداد.حالا پسر دائی اش به جای او از هادیه خواستگاری کرده بودواین امر باعث تشدید حسادت و کینه ی سوگل و واعظم از او شده بود. پس برای آنها بد نام شدن او بسی جای شادی داشت. اما او میمرد، ولی از شرف و عابرویش محافظت میکرد. نان را در* قَتقی که از ظهر مانده بود زد و به دهان هانیه نزدیک کرد. خواهرکش چه لاغر شده بود و از آن لپهای گلگونش خبری نبود.تقه ای به در خورد که باعث شد صدایش را بلند کند. _کیه ؟ *خورشت 🌸🍃🌺🍃🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌼 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋 🦋🦋 🦋 مرداب خشت صد و هفتاد وسه دومرتبه حرفش را بلند تر تکرار کرد که باز جوابی نشنیدو به جایش دوباره صدای در بلند شد .از جا برخاست و نزدیک در رفت . _کیه ؟.... لال و گنگی حرف نمی زنی؟... من درو رو لال جماعت باز نمی کنم. _منم هادیه از صدای بهادر دلش گری پایین ریخت. یقین داشت قصد خوبی از آمدنش ندارد. _چکار داری ؟ ...سگ الان خونشه تو این سرما _هنوزم زبونت نیش مار داره.... ولی خوب عیب نداره ،در و باز کن کارت دارم _ببین بهادر ....دیگه هیچ وقت تا چند متریه این درم نمیای ،چه برسه بخای پشت در بیای، تازه کارم داشته باشی وگرنه .... _وگرنه چی ؟....مثلا چکار میکنی ؟... یالا بیا درو باز کن _گمشو گورتو کن ...وگرنه جیغ میکشم _بکش ببینم چی میشه ؟ میدونی که هر چی بشه تو اسمت خراب میشه نه من ....میگم تو کرم ریختی ....مادر و خواهرمم شاهد. 🌸🍃🌺🍃🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌼 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋 🦋🦋 🦋 مرداب خشت صد وهفتاد و چهار کم کم وحشت سراسر وجودش را گرفت .اگر این خانواده نقش ای برایش داشتند چه ؟ هر چه سوگل می گفت عمویش باور می کرد.اما نباید میترسید و نقطه ضعف نشان میداد. _من حرف مردم زیر کفشمه .... ولی بنا به رسوایی باشه اول دامن خودتو اون خواهرتو میگیره ،چون اگه یه دختر خونواده خرابه پس بقیه ام میوه گندیدن ،اعظم که ترشیدس ،از این بیشتر خرابش نکن _قسم میخورم یه روز خودم اون زبونتوازحلقت نه، از پس کلت بکشم بیرون. قول میدم پشیمون بشی و تقاص این جفتک انداختناتو پس بدی بهادرلگدی به در زد و رفت ،اما لرزش دستهای او تازه خود را نشان میداد. تاکی باید تن و بدنش میلرزید ؟چقدر می توانست مقاومت کند؟ به طرف هانیه چرخید که سر سفره خوابش برده بود و لقمه اش هنوز در دهانش بود .اگر به خودش قول نداده بود که دیگر گریه نکند دوست داشت زار بزند و از عمق دلش فریاد بکشد. باید فکری در این باره میکرد.اما هیچ کس پشتش در نمی آمد و همه اورا دختری خیره سر و زبان دراز می دانستند.چقدر جای هادی رشیدش خالی بود که دک وپوز بهادر را به خاک بمالد و اورا ادب کند . اما زندگی سایه ی پدرش ،مادرش، حمایت برادرش را از او دریغ کرده بود .خودش بود و خواهری کم جان و بی پناه که با تمام بی پناهی اش باید پناه او میشد.خودش را دلداری داد که با تمام این احوال، آسمان و خدایش مال اوست و همان کفایتش میکرد. 🌸🍃🌺🍃🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌼 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋 🦋🦋 🦋 مرداب خشت صد و هفتاد وپنج صدای گریه ی هانیه می آمد. هر چه نگاه میکرد اورا نمی دید.با ترس اینکه چه بلایی سر او آمده پا برهنه کل زمین تازه شخم زده را گشته بود. بلند صدایش زد و صدای گریه شدید تر شد. پاهایش در زمین یخ زده سِر شده بود و سینه اش از گریه های هانیه انگار شکافته میشد .چرا پیدایش نمی کرد؟ناکام روی زمین نشست و شروع کرد خودش را زدن ناگهان صدا نزدیک و نزدیک تر شد و از دور قامت مردی نمایان شد. چهره ی مرد در تاریک و روشن ماه معلوم نبود. اما هانیه را در آغوش داشت. از جایش بلند شد و سمت او دوید. فکر کرد شاید بهادر باشد اما قد و قامتش به او نمی ماند. نزدیکتر که شد از دیدن شخص روبه رویش متعجب شد، که لبخند زنان به او نزدیک میشد. او آنجا چه میکرد؟ چقدر هانیه در آغوشش آرام بود! 🌸🍃🌺🍃🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌼 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋 🦋🦋 🦋 مرداب خشت صدو هفتاد وشش _این جا این موقع شب چکار میکنی هادیه ؟ چرا مواظب خواهرت نبودی ؟ _ ارمیا!....من....من...نمی دونم... من اینجا چه کار می کنم ؟ چشم هایش وحشت زده باز شد.با وجود سرمای اتاق خیس عرق شده بود .تازه فهمید خواب دیده است .نگاهی به هانیه که کنارش خوابیده بود انداخت و نفس راحتی کشید. از جا بلند شد و پنجره ی کوچک اتاق را بازکرد.گذرنسیم زمستانی لای موهای چسبیده به گردنش ،کمی گُرگرفتگی اش را خاموش کرد .فجر صادق در آسمان بود وموقع نماز شده بود. بااینکه خواب ساده ای بود اماهنوز قلبش سنگین میزد. امروز بایدبرای کار به زمین میرفت و همراه کارگرها از یخ زدگی زمین جلوگیری میکردند.با وجود هانیه برایش سخت بود. اما اگر نمی رفت و در خانه می ماند، تا آخر فصل عمویش پولی به او نمی داد. از همه مهمتر راه وبیراه باید قیافه ی نحس بهادر را تحمل میکرد،که برای دست به آب هم باید مراقب میبود که او خانه نباشد. 🌸🍃🌺🍃🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌼 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋 🦋🦋 🦋 مرداب خشت صد وهفتاد و هفت آرام و بی صدا طوری که هانیه بیدار نشود ،گنجه را از پشت در کنار زد و قفل در را گشود. نا محسوس بیرون را سرکی کشید و به سمت دستشویی که انتهای حیاط بود گام برداشت. سرمای بیرون باعث شددو لبه ی بافتش را به هم نزدیک کند. حیاط تاریک بود و نور ماه چندان کمکی برای دیدن جلوی پایش نمی کرد. پس با احتیاط قدم بر می داشت که صدای پایی رااز پشت سرش شنید. قبل از اینکه حرکتی کند دستانی درشت و مردانه دهانش را قفل کرد و درحصار بازوانی قوی محبوس شد. دست و پازدن هایش هیچ اثری نداشت وهر چه بیشتر تقلا میکرد بیشتر قفل میشد . _بهت گفته بودم پشیمون میشی ....کاری میکنم التماس کنی بیام بگیرمت. صدای منفورش از کنار گوشش باعث شد غالب تهی کند .اگر قصد آسیب زدن به اورا داشت چه می توانست کند؟ ازتقلا خسته شد ودر همان حال نگاه اشکبارش به آسمان افتاد. در یک آن گویی زمان ایستاده بود و او تنها بود. _خدایا تو بزرگتر از اونی که من ازت گلایه کنم ولی ....این یکیو ازم نگیر .... _اونجا چه خبره ؟ در تمام عمرش تا این حد از صدای عمویش خوشحال نشده بود. _یه بار جستی ملخک.... 🌸🍃🌺🍃🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌼 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨ 🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨ 🦋✨🦋 🦋✨ 🦋 مرداب خشت صد و هفتاد وهشت _بیا بشین از معدود مواقعی بود که عمویش با او اینگونه نرم و مهربان صحبت میکرد. به جایی که اشاره کرده بود نگاه کرد و با تردید کمی دور تر نشست. _ شاید من عموی خوبی برات نبودم ....می دونم چقدر ازمن بدت میاد ولی ....خدا میدونه که من تو رو عین اعظم دوست دارم،تو دختر برادرمی ،ناموسمی پوزخندی در دلش زدومیدانست این مهر بان شدن عمویش بی علت نیست. _چی شده عمو ؟ _ وقت نماز صبح دیدم چی شد. پس دیده بود و فقط برای دور کردن پسر حیوان صفتش یک چخه گفته بود ؟از حرص ناخونهایش را داخل کف دستش فشار داد و با صدای کنترل شده ای گفت _عمو شما دیدین و هیچ کاری نکردین ؟ شما الان گفتین من ناموس شمام ،گفتین مثل اعظمم براتون ،اگه کسی با اعظم این کار و میکرد، فقط یه صدا براش صاف میکردین که بره و یه فرصت دیگه کارنیمه کارشو تموم کنه ؟ _دختر ....مواظب حرف زدنت باش که غیرت منو زیر سوال نبری ،توچرا اینقدر خیره سر و بی پروایی ؟مادرت همیشه احترام بزرگترو نگه میداشت و زن باادبی بود!همیشه میگفتم زینب از سر سجاد زیاده ولی نمیدونم تو به کی رفتی؟ در دلش هزار جواب برایش داشت ،اما ترجیح داد سکوت کند و بفهمد چه میخواهد بگوید. 🌸🍃🌺🍃🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌼 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨ 🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨ 🦋✨🦋 🦋✨ 🦋 مرداب خشت صد و هفتاد و نه _تا حالا به هیچ کس نگفتم ولی به تو میگم که حساب کار دستت بیاد .... من زورم به سوگل و بچه ها نمیرسه،از بهادرم دلم خیلی خامه، مطمئنم این کره خر یه نقشه هایی داره،دوست ندارم خدایی ناکرده .... تو دختر زرنگی هستی منظورمو میفهمی ،مثل یه پسر جنم داری ولی میدونی که حریف بهادر نمیشی ،منم همیشه اینجا نیستم که مراقبت باشم _شما اگه یه گوش مالی حسابی به بهادر بدین دیگه جرات نمی کنه پاشو کج بذاره در جوابش سری از روی تاسف تکان داد و گفت _من میتونم همین امروز دستشو بگیرم بندازمش بیرون، ولی میدونم اوضاع از این بدتر میشه _پس میگید چکار کنیم؟ ....عمو من هر دفه میام حیاط با هزار نذر و صلوات *یه دری میرم _فقط یه راه داره، اگه به حرفم گوش کنی جلوی یه آبرو ریزی بزرگو میگیری....من میدونم این پسر ناخلف خاطر تورو میخاد،بیا و زن بهادر شو تا هم این پسر سربه راه بشه و کاری به تو نداشته باشه ،هم من خیالم راحت شه که آبروریزی راه نمی افته. باورش نمی شد که بعد از این همه ادای عموی دلسوزدر آوردن برای راحتی خودش و خطایی که ممکن بود پسرش انجام دهد چنین راه حلی را پیشنهاد دهد. *مستراح 🌸🍃🌺🍃🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌼 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨ 🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨ 🦋✨🦋 🦋✨ 🦋۰ مرداب خشت صد وهشتاد با صحبت های عمویش فهمید که بعد از این دیگر در امان نیست. باید کجا میرفت تا از شر آنها در امان می ماند؟اگر تنها خودش بود میتوانست کاری کند، اما با وجود هانیه هیج راه فراری نداشت. یعنی باید تن به ازدواج با بهادری که از او بیزار بود میداد؟حالا میفهمید وقتی گاهی دردعواهایش با هادی ،به او میگفت مجبور است با اعظم ازدواج کند چقدر او اذیت می شده است. دلش از این اجبار گرفته بود و عاجز بودنش از راه نجات بیشتر آزارش میداد. کدام راه را باید انتخاب میکرد ؟یا باید بی حرمت می شد و بعداز آن مجبور به ازدواج می شد، یا قبل از آن ازدواج میکرد و خودش را دو دستی کلفت سوگل و اعظم می کرد. در هر دو گزینه مجبور به ازدواج با بهادر بود. با خود می گفت ای کاش به یکی از خواستگارانش زمانی که مادرش زنده بود جواب مثبت میداد. آن وقت هم از شر این قوم الظالمین خلاص بود ،هم میتوانست حضانت هانیه را داشته باشد. _کجایی هادیه؟ صدای انکرالاصوات سوگل در حیاط پیچید و اورا ازفکر کردن به گزینه هایی که هر طرفش را میگرفتی رو به سیاهی میرفت بیرون آورد. 🌸🍃🌺🍃🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌼 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨ 🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨ 🦋✨🦋 🦋✨ 🦋 مرداب خشت صد وهشتاد ویک _دیدی گفتم،ملخک یه بار جستی،دو بار جستی آخرش تو دستی یاد آوری خنده ی کریه و زشت بهادر به دلش چنگ میزد .دیشب که موافقتش با این ازدواج را به عمویش اعلام کرده بود و بهادر فهمیده بود،وقیحانه ابراز وجود کرده بود و اورا آزار داده بود. از همه بدتر سوگلی که هنوز هیچ چیز رسمی نشده ادای مادر شوهر ها را در می آورد و حالا برای تحقیر اوبه اتاقش آمده بود. _خوب خودتو انداختی به بچه ی من، وگرنه کی میومد تورو بگیره که هفت آبادی ،اَ چش سفیدی و بی حیایید خبر دارن بی تفاوت به نشخوار او موهای هانیه را شانه می زد و قربان صدقه اش میرفت. _کی میومد تورو با اون سر جهازیت بگیره،آخه به جز نون خور اضافه جهاز دیگه ای نداری حرص خوردن او از بی تفاوتیش برایش خوشایند بود. _تو اون مادرت از اول*چِگنه زندگی من بودین بااین حرف تیز سرش را بالا آورد. انگار فهمیده بود نقطه ضعفش چیست که دوباره شروع کرد پارا همان جا فشار دادن. *چسبیده 🌸🍃🌺🍃🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌼 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨ 🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨ 🦋✨🦋 🦋✨ 🦋 مرداب خشت صدو هشتاد ودو _همش به سجاد میگفتمو زن شهری زن نمشه ....آخرش معتادش کرد و حالام معلوم نی کجا ست....ولی تو فکر نکن پسر منو میتونی ایی بلا سرش بیاری دیگر نتوانست سکوت کند وشانه را کنار گذاشت و هانیه را بوسید و کنارش نشاند _ببین، من مثل اون دختر *دلَنْکوزت نیستم که خودمو به کسی بندازم. میدونمم دل خوشی از مامانم نداشتی چون خیلی از تو خوشگل ترو با شعورتر بود. عمو با همه ی زن زلیلیش، خانمی مامانمو میزد فرق سرت ،حالام دست خودت نیست که اعصابت خرابه، چون اگه مامانم نیست دو نسخه ازش تا قیام قیامت جلو چشای بابا قوریته _تو چه غلطی کردی ؟ سرش سمت گوینده ی صداچرخید و بهادر را با چشم های سرخ و خشمگین در آستانه ی دراتاقش دید. _پس چش منو دور میبینی با مادر من اینجوری صحبت می کنی؟ جلو آمد و بالای سرش ایستاد. جسه ی درشت او سایه ی ترسناکی بالای سرش انداخته بودوباعث وحشتش شد.لگدی نسبتا محکمی به پایش زد و گفت *آویزان 🌸🍃🌺🍃🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌼 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨ 🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨ 🦋✨🦋 🦋✨ 🦋 مرداب خشت صدو هشتاد وسه _هان.... زر بزن دیگه لال شدی؟....یعنی خدا زده پس کلت هادیه....حیف که بعد چهلم مراسم داریم سر و صورتت باید سالم باشه. از رفتار بهادر هانیه ترسیده به گریه افتاد. اورا در آغوش گرفت وجسورانه مقابل بهادر ایستاد _میشه تا اون موقع دلتون برام تنگ نشه و همش نیاین اینجا ؟ بهادر که از عصبانیت گوش هایش سرخ شده بود با پشت دست محکم به دهانش کوبید،که نزدیک بود با هانیه به زمین بیفتد. بر خود مسلط شدو تمام توانش را به کار گرفت که گریه اش نگیرد. اما لب و دندانی که عمویش هم ضرب دستش را به آن نشان داده بود، از درد رو به ورم کردن بود و حلقه های اشک نافرمان قصد بیرون ریختن داشتند. _هی میگم مراعات عزاداریتو کنم نمیذاری....با اون مار غاشیه که تودهنت قایم کردی ایوبم باشه کم میاره ظرفیت این را داشت که با لگدی وسط پایش حالش را جا بیاورد. اما از آسیب دیدن هانیه میترسید .پس به ناچار بی جواب از اتاق به طرف حوض حیاط خارج شد تا خون دهانش را بشوید. 🌸🍃🌺🍃🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌼 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨ 🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨ 🦋✨🦋 🦋✨ 🦋 مرداب خشت صد و هشتاد و چهار موهایش راناملایم داخل گیره ای جمع کرد و شال شیری رنگی که سوگل برایش آورده بود بر سر انداخت. نگاهی به چهره اش در آینه ی شکسته ی اتاقش انداخت. چشم های همیشه براقش حالا به رنگ سبز بی فروغی در آمده بود وبر جستگی گونه هایش به خاطر وزنی که در این مدت کم کرده بود بیشتر از همیشه به چشم می آمد امروز قرار بود سید محمد که به آن سد ممد میگفتند خطبه ی عقد او وبهادر را جاری کند. چقدر زود چله ی عزای مادر و برادرش گذشته بود .اگر به او بود می خواست تا آخر عمر سیاه بپوشدو با همان لباس سیاه در مراسم سیاه بختی اش شرکت کند. اما حوصله ی جنجال سوگل را نداشت که اگر زبان به کنایه باز میکرد، تا کتکی نصیب او نمی شد دست بر دار نبود. هانیه اش قد کشیده بود و مثل وابستگی فرزند به مادر به او وابسته بود .او هم جانش برای تنها کسی که برایش مانده بودمیرفت وبه خاطر او تن به این ازدواج اجباری و سیاه بختی اش داده بود. _پاشو بیا اونور همه جم شدن منتظر تو هستن. صدای اعظم انگار ناقوس مرگ را برایش تکان میداد.تنش سنگین شده بود و یارای برخاستن نداشت. مثل کسی که با پای خود به مسلخ میرود دست به زانو های سست شده اش گذاشت و بلند شد. 🌸🍃🌺🍃🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌼 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨ 🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨ 🦋✨🦋 🦋✨ 🦋 خشت صد و هشتاد و پنج خطبه جاری شد. وقتی دستهای منحوس بهادر حلقه ی ظریفی را در انگشتان لرزانش انداخت، نگاهش به اطراف چرخید.چرا کسی نبود نجاتش دهد؟ گریه نکرد امادرد قلبش امانش را بریده بود.دستش را روی قلبش مشت کردو با خودش گفت _چرا از کار نمی افتی؟ به چیه این دنیا دلت خوشه ؟خدایا اصلا منو میبینی ؟ از این حرف پنهانش لحظه ای دلش لرزید.*آ بی بی اش سواد قرآنی داشت.خیلی از اوقات او را روی پایش مینشاند و برایش قصه ی قرآنی می گفت.پند ونصیحت هایش بااینکه بچه بود هنوز آویز گوشش بود. _دختر گلم ....بزرگترین گناه کبیره ناامیدی از خداست،چون سر منشاءاون شیطانه،میاد آروم آروم اول تو قلبت رسوخ میکنه،تلاشتو ازت میگیره وبعدش منزوی و خونه نشین میشی و منتظر مرگ *(اگه امید نبود هیچ باغبونی درخت نمی کاشت،یا هیج مادری به بچش شیر نمیداد. چون فکر میکرد فایده نداره) ....ما از کجا میدونیم چی به صلاحه، تو یه لحظه ممکنه ورق برگرده و اون چیزی که ما فکرشو میکنیم پیش نیاد. فوری در دلش استغفار کرد وخدارا، بهترین و ناظر ترین کس را،وکیل برای صلاح زندگی اش گرفت. *مادر بزرگ *(پیامبر اکرم صل الله علیه وآله) اعلام الدین فی صفات المومنین ص۲۹۵ 🌸🍃🌺🍃🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌼 https://eitaa.com/matalbamozande1399
آیا سگ ها و گربه ها ارواح و جن ها را می بینند؟ + مستندات آیا سگ و گربه روح را می بینند؟ آیا گربه و سگ جن ها را می بینند؟ امروز در خصوص یکی از تجربیات ترسناکی که در خصوص نگهداری از سگ در خانه داشته ام می خواهم صحبت کنم و این مطلب نتیجه تحقیقاتی است که در این مورد انجام داده ام. در ابتدا دو خاطره از رفتارهای عجیب و غریبی که سگهای من انجام می دانند را برای شما تعریف می کنم و در ادامه به بررسی این می پردازیم که آیا سگ ها قادر هستند ارواح و اجنه را ببینند یا خیر ؟ دو خاطره ای که بعضا باعث و بانی نوشتن این مطلب و انجام تحقیقات در خصوص قدرت دید سگ ها از جهان متافیزیک و ماوراءالطبیه است ، هر چند قصد تصمیم گیری و نظر قطعی دادن در این خصوص نیستم و صرفا به بیان دیدگاه ها و نظریه هایی که در این خصوص دارد اکتفا می کنم اما به هر حال اگر حیوان خانگی مثل سگ یا گربه دارید فکر می کنم حداقل یکبار در طول دوران نگهداری از این حیوان به چنین مواردی برخورد کرده باشید و امیدوارم با خواندن این مطلب دید شما نسبت به این موضوع بعضا ترسناک بازتر بشود. https://eitaa.com/matalbamozande1399
خاطره اول : Dido سگ نگهبان و پارس کردن به زیرزمین خوب خاطره اول من بر می گردد به 6 ماه پیشتر از نوشتن این مقاله ، Dido سگ دوست داشتنی و وفادار و پسر خوبم به عنوان سگ نگهبان در خانه همیشه مراقب همه چیز بود ، یکی از نکات بسیار مهم در خصوص این توله سگ 8 ماهه قانونمند بودن این سگ در خصوص نگهبانی بود ، دیدو به هیچ عنوان بدون دلیل پارس نمی کرد ، یعنی حتما چیزی یا کسی را دیده که تهدید محسوب می شود و در نتیجه به آن چیز یا کس پارس می کرد ، من در زیر زمین همان حیاتی زندگی می کردم که دیدو هم در آن نگهبانی می داد و حمام خانه هم بیرون درب اصلی زیر زمین قرار داشت به شکی که برای ورود به حمام باید دو متر از درب خروج اصلی زیرزمین خارج می شدید. ساعت تقریبا 8 شب بود و در بین تعطیلات بود و در عین حال محیط تقریبا ساکت ... دیدو از بالای پله ها شروع به پارس کردن به سمت زیر زمینی کرد که من در روبروی آن بودم ! صدای پارس به هیچ عنوان صدای شوخی و بازی نبود ... دیدو قطعا چیزی را می دید که من نمی دیدم ... اول گفتم شاید گربه ای چیزی است وارد زیر زمین شده است وارد زیر زمین شدم و هیچ چیز وجود نداشت ، هیچ چیز ... مجددا وارد حمام شدم و اینبار دیدو ضمن اینکه شروع به پارس کردن می کرد گارد حمله هم به سمت زیر زمین گرفته بود و دقیقا حالتی را پیدا کرده بود که به عنوان یک سگ نگهبان باید در ورود دزدها به خانه داشته باشد ... به شدت ترسیده بودم و به سرعت به سمت طبقه بالا حرکت کردم و پیش برادرم در طبقه بالا رفتم ... پارس کردن دیدو بعد از 5 دقیقه ساکت شد ... https://eitaa.com/matalbamozande1399