🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
☘🌼☘🌼☘🌾
🍀🌼☘🌼🌾
☘🌼🍀🌾
☘🌼🌾
☘🌾
🌟
خشت سیصد و بیست ونه
_من تا خاله سکینه رو نبینم از اینجا نمیرم
سر میز صبحانه نشسته بودند وچهره ی جدی و مصمم ارمیا هم نمیتوانست اورا از تصمیمش باز گرداند.لقمه ای از مربای بهی که صبح از مش مراد خریده بودسمتش گرفت و خونسرد گفت
_بیا بخور تا برسیم خونه ضعف میکنی
از گرفتن آن امتناع کرد و صورتش را برگرداند.
_ما دیشب حرفامونو زدیم ، این اداها چیه در میاری ؟
_ما حرف نزدیم تو حرف زدی .چرا صبح منو بیدار نکردی باهات بیام یه دقه خاله رو ببینم بعد برگردیم .
_چون اینجور صلاح دونستم ،اگه بامنم میومدی خاله رو نمیتونستی ببینی چون خونش نبود،رفته پیش پسراش
_خوب قبل اون که نمیدونستی خاله نیست .چرا از دیروز تاالان رفتارت عوض شده؟
ارمیادر جواب عصبی و محکم روی میز کوبید و با صدای بلند گفت
_بس میکنی یانه ؟....حتما باید سرت داد بزنم تااز لجبازی و زبون درازی دست برداری ؟
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
☘🌼☘🌼☘🌾
🍀🌼☘🌼🌾
☘🌼🍀🌾
☘🌼🌾
☘🌾
🌟
خشت سیصد وسی
برای اولین بار کوتاه آمده بود و به خانه باز گشته بودند.شاید دیگر مثل سابق توانایی مقابله و جنگیدن برای خواسته هایش را نداشت و زود تسلیم میشد.
علت رفتار ارمیا برایش نا معلوم بود که بعد از دو روز هنوز سفت و سخت در موضع خود باقی مانده بود و جز ضرورت با او صحبت نمیکرد.
هرچه در ذهنش مرور میکرد رفتاری از او سر نزده بود که موجب ناراحتی او شده باشد.با اینکه از این وضعیت ناخشنودبود و سردی رفتار ارمیا آزارش میداد اما بیشتر از این نمیتوانست خود را کوچک کند و برای برقرای صلح بینشان پیش قدم شود.
_خانم ناهار چی میل دارید درست کنم؟
نگاهش را از تلویزیونی که بی جهت روشن بود گرفت و به گل افروز که این سوال را پرسیده بود دادوبا لبخند گفت
_حالا تا ناهار خیلی مونده ،بیا بشین یکم حرف بزنیم
گل افروز از خدا خواسته لبخند گشادی تحویلش دادوبا ذوق گفت
_پس صبر کنید برم دوتا چایی بریزم بیارم که غیبت بدون چایی نمی چسبه.
خیلی زود میانه اش با گل افروز جفت و جور شده بود و بیشتر اوقات با هم به صحبت و گفتگو می نشستند، حتی گاهی که سر او شلوغ بود و پسرش عباس بهانه میگرفت با گفتن قصه اورا آرام میکرد.
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
☘🌼☘🌼☘🌾
🍀🌼☘🌼🌾
☘🌼🍀🌾
☘🌼🌾
☘🌾
🌟
خشت سیصد وسی و یک
_شوهرم پسر شهری بود.منم که میدونید روستایی بودم.یه سال تابستون اومده بود خونه خالش که همسایه مابود،منم با دختر همسایمون نرگسی دوست بودم.
عمم اصفهان فوت شده بود و امکانش نبود همراه پدر و مادرم برای مراسم ختمش برم، برا همینم چند روزی منو گذاشتن پیش نرگسی اینا،کمالم برای تعطیلات اومده بود اونجا،بعدا به من گفت همون چند روزی که من اونجا بودم به من علاقه مند شده
_چه جالب ! لابد بعدش ازت خواستگاری کردو ازدواج کردین
گل افروز غمگین سرش را پایین انداخت و گفت
_نه....خواستگاری کرد اما دیگه دیر شده بود،من زن پسر عموم شده بودم، بابام و عموم باهم توافق کرده بودند از هم دختر و پسر بگیرن،داداشم با دختر عموم.... منم مجبور شدم با اکبر ازدواج کنم.
چقدر این قسمت از زندگی اش شبیه اجبار بی رحمانه ی اوبرای ازدواج با بهادر بود!
_عه.... پس چه طوری با آقا کمال ازدواج کردی ؟
_قصش طولانیه سرت درد میاد هادیه خانم، فقط همینو بگم یکسالی که زن اکبر بودم جهنم جلوی چشمام اومد.فقط خدا خواست تا نجات پیدا کردم.
خدا....خدای مهربان ....اگر خدا به دادش نمیرسید معلوم نبود سرنوشت او با بهادر و خانواده ی عمویش چه میشد!شاید نباید از مرگ کسی خوشحال میشد اما حالا خدا را شکر میکردکه عمر کوتاه بهادر مانع ادامه ی آن وصلت شد.
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
☘🌼☘🌼☘🌾
🍀🌼☘🌼🌾
☘🌼🍀🌾
☘🌼🌾
☘🌾
🌟
خشت سیصد و سی و دو
_الان ساعت چنده ؟....سه بعد از ظهره! میگی از صبح اینجوری شده اونوقت الان منو خبر کردی ؟
صدای فریاد ارمیا باعث شد چشم های سنگینش باز شوند.نگاهش به گل افروز افتاد که دست هایش را به هم میمالید ودر جواب فریاد و توبیخ ارمیا با شرمندگی و احتیاط گفت
_بخدا خودشون گفتن چیزی نیست و شما رو نگران نکنم
_روز اولی که اومدی اینجا بهتون چی گفته بودم ؟گفتم اگه زنم یه آخ گفت اون سردنیام بودم باید زود خبردارشم چه برسه که میگی دستاش از کار افتاده....برو دعا کن چیزیش نشده باشه وگرنه ....زود برو زنگ بزن دکتر صفایی بگو آب دستشه بزاره زمین بیاد اینجا....بجنب
بعد از رفتن هراسان گل افروزاز اتاق نگاه نگران ارمیا به سمتش روانه شد.
سعی کرد بلند شود تا بیشتر از این نگرانش نکند اما نتوانست حرکتی کند.
خودش هم کم کم از این کرختی دستهایش نگران شده بود.از بالای آرنج تا نوک انگشتانش بی حس بود و احساس گنگی خفیفی آزارش میداد
_هادیه جان ،خانمی چی شدی تو ؟
لبخند بی جانی زد و برای اینکه آرامش کند گفت
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
☘🌼☘🌼☘🌾
🍀🌼☘🌼🌾
☘🌼🍀🌾
☘🌼🌾
☘🌾
🌟
خشت سیصد وسی و سه
_چیزی نیست عزیزم نگران نباش .یه ذره دستام بی حرکته و احساس منگی دارم
انگار که حرفش را نشنیده باشد کنارش نشست و با گرفتن دست هایش کمی آنهارا فشار داد و گفت
_فشار دستمو حس میکنی ؟
تعجب کرد که نسبت به قبل بدتر شده است.
_نه
انگار محکم تر فشار داد که کمی قلقلکش آمد
_حالا چی ؟
_نه فقط یه ذره مور مورم شد
با این حرفش ارمیا دست هایش را آرام کنار پهلویش برگرداند و کلافه و عصبی از جایش بلند شد،چند قدم کف اتاق راه رفت و دوباره کنارش ایستاد و گفت
_از کی علایم بی حسی داشتی و به من نگفتی ؟ میخاستی تا کی ازم پنهون کنی؟یعنی اینقدر ازم دلگیر بودی؟
_باور کن همین امروز این جوری شدم
_هادیه.... یه چیز میپرسم راستشو بگو...به خاطر رفتار این چند روزه ی من اینجوری شدی ؟باور کن میخام دنیا نباشه اگه یه خار به پات بره،شاید من این چند وقته زیادی مزخرف رفتار کردم ولی....منو نترسون و بگو چیزیت نیست،بگو به خاطر رفتار من اینجوری نشدی؟
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
☘🌼☘🌼☘🌾
🍀🌼☘🌼🌾
☘🌼🍀🌾
☘🌼🌾
☘🌾
🌟
خشت سیصد وسی و چهار
_نه، باور کن به خاطر تو اینجوری نشدم .چون میدونستم حتما دلیل خوبی برای این رفتارت داری و بلاخره خودت بهم میگی چی شده .من خودمم کم کم دارم میترسم .ارمیا اگه من دیگه نتونم دستامو تکون بدم چی ؟
ارمیا لبه ی تخت نشست و دستهایش را گرفت و به لبهایش نزدیک کرد و گفت
_مطمئن باش اگه شده زمین و زمانو بهم میریزم که علت حال امروزت معلوم بشه .می خام نترسی و ذهنتو آزاد کنی. من نمیذارم هیچ اتفاقی برات بیفته
.....
_خوب دختر ما در چه حالیه که اینقدر پسر مارو ترسونده ؟
دکتر صفایی دکتر خانوادگی ارمیا بود و چند باری اورا دیده بود.دکتر خون گرم و مهربانی که موهای سفیدش نشانگرتجربه ی کاری اش بودوحالا در حال معاینه ی او سعی در انحراف ذهن او نسبت وضعیتش داشت
_یعنی قبل از اینکه به این حا لت بیفتی هیچ علایمی نداشتی ؟
_نه تا دیشب خوب بودم .صبح که می خواستم برای نماز بلند شم دستام حرکت نداشت. انگار اصلا عضوی از بدنم نیست حسش نمیکنم .
_اگه سابقه داشتی و بی حسیت زود برطرف میشد ،میگفتم شاید خدای نکرده ام اس باشه .ولی ....نزدیک چند ساعته تو همین حالتی....باید آزمایش بدی تا معلوم بشه دلیلش چیه
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
☘🌼☘🌼☘🌾
🍀🌼☘🌼🌾
☘🌼🍀🌾
☘🌼🌾
☘🌾
🌟
خشت سیصد و سی پنج
_تورو خدا هادیه خانم ....تورو به بچه ای که از دست دادی قسمت میدم به آقا چیزی نگو
_خواهش میکنم قسم نده،آخه باید بگی کی ازت خواسته منو چیز خور کنی؟
_به خدا نمیشناختمش .پری روز که رفتم خرید یه مردِبا ماشین پیچیدجلو پام، میخاستم فحش کشش کنم ولی از هیکل گندش ترسیدم،کوچم خلوت بود فکر کردم میخاد مزاحمم بشه،تا خواستم جیغ بزنم گفت اگه جون عباستو دوست داری خفه شو و سوار ماشین شو،اول باور نکردم تا اینکه یه گوشی گرفت سمتم،با شک گرفتم و گذاشتم بغل گوشم که..... صدای عباسم از اون طرف اومد که داشت گریه میکرد و منو صدا میزد.
به اینجای صحبتش که رسید شروع به گریه کرد و ادامه داد
_از ترس اینکه بلایی سر بچم بیارن سوار ماشین شدم،یکم که رفتیم عین این فیلما یه چشم بند داد ببندم سرم.....اصلا نفهمیدم منو کجابرد....یه خونه خرابه بود تو یه روستا....باور میکنید الانم که دارم تعریف میکنم از وحشت اون ساعت دارم میلرزم....نه به خاطر خودم، بیشتر به خاطر بچم میترسیدم.
این حرف ها برایش غیر قابل باور بود و با هر کلمه تعجبش بیشتر میشد .چه کسی با او عداوت و دشمنی داشت و برایش نقشه کشیده بود؟
https://eitaa.com/matalbamozande1399
May 11