ضرب المثل👇👇
✅"قسم حضرت عباست را باورکنم یا دم خروس را"
✍مردی خروسی داشت که به پشت بام فرار کرد و به خانه یکی از همسایه ها رفت. صاحب خروس هم در خانه ی همسایه ها را میزد و دنبال خروسش میگشت. مردی که خروس در خانه اش بود ناگهان صدای در را شنید و چون حدس زد صاحب خروس باشد، آن را بلافاصله زیر عبایش پنهان کرد و در را باز کرد. تا مرد را دید که نشانی خروس را میگرفت سریع گفت: "به حضرت عباس قسم خروست به خانه ی من نیامده است." ولی دم خروس که از گوشه عبای مرد بیرون زده بود بهترین شاهد بر دروغ بودن حرف آن مرد داشت. صاحب خروس هم نگاهی به مرد انداخت و گفت: "دم خروس را باور کنم یا قسم حضرت عباس"
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
📚پندانه به سبڪ بهلول عاقل
روزی بهلول در حالی که داشت از کوچهای میگذشت شنید که استادی به شاگردانش می گوید:
من در سه مورد با امام صادق کاملا مخالفم!
یک اینکه می گوید: خداوند دیده نمیشود، پس اگر دیده نمی شود وجود هم ندارد.
دوم می گوید: خدا شیطان را در آتش جهنم میسوزاند، در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد.
سوم هم میگوید: انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می دهد در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می دهد.
بهلول تا این سخنان را از استاد شنید فورا کلوخ بزرگی به دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد، اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد و آنرا شکافت !
استاد و شاگردان در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند.
خلیفه گفت: ماجرا چیست؟
استاد گفت: داشتم به دانش آموزان درس می دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد و آنرا شکست !
بهلول پرسید: آیا تو درد را می بینی؟
گفت: نه
بهلول گفت: پس دردی وجود ندارد. ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستی و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیری ندارد.
ثالثا: مگر نمیگویی انسانها از خود اختیار ندارند؟
پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم
استاد دلایل بهلول را شنید و خجل شد و از جای برخاست و رفت.
⛳️
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
⛳️🎣⛳️🎣⛳️🎣⛳️
پاییز را سـاده منگر
پاییز🍂🍃
اتحاد جنون آمیز برگ است با نور
عاشقانهٔ برگیست که🍂🍃
همرنگ خورشید شده است
آدینه پاییزیتون پر از شادی و قشنگی🍂🍃
🍁صبح جمعه قشنگتون بخیر
🍃خـدایـا
🍁درهای رحمتت را بروی
🍃دوستانم بگشا
🍁غـم
🍃ناراحتی و
🍁گرفتاری
🍃را از وجودشان دور کن
🍁و عاقبت بخیری را
🍃به سرنوشتشان هدیه کن
🍁 آمین 🙏
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✅انرژی خواران اطرافمان را بشناسیم
و از آن ها فاصله بگیریم :
۱ . کسانیکه همیشه شکایت میکنند و غر میزنند
۲ . کسانیکه دائما از مشکلاتشان میگویند
بدون هیچ راه حلی
۳ . کسانی که دائم پشت سر دیگران حرف میزنند
۴ . کسانیکه فقط منتشر کننده خبرهای بد هستند
۵ . افرادی که وقتی به شما انرژی منفی میدهند
خودشان احساس سبکی میکنند
۶ . کسانی که با شوخی شما را مسخره میکنند
۷ . افرادی که دائم دروغ میگویند
غلو میکنند و خود واقعیشان نیستند
۸ . افرادی که وقتی کنارشان هستی
احساس خستگی میکنی
چرا که دائم انرژی منفی میدهند
#دکتر_احمد_حلت
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
♦️زندگی تون رو سخت نگیرید
♦️درگیر تجملات عذاب آوری که
همه انرژی و درآمد شما را
محاصره میکند نشوید....
كتابی خوندم به نام قانون 70٪
♦️70 درصد برنامه های آخرین
مدل گوشی ها بدون استفاده می ماند
♦️به 70 درصد سرعت یک ماشین
گران قیمت و آخرین سیستم نیاز نیست
♦️70 درصد فضاهای یک ویلای لوکس
بدون استفاده می ماند
♦️70 درصد یک قفسه پر لباس
به ندرت پوشیده می شود
♦️از 70 درصد استعدادهایمان استفاده نمی شود
♦️70 درصد از محبت و عشقمان را ابراز نمي كنيم
♦️70 درصد از کل درآمد طول عمرمان
برای دیگران باقی می ماند
♦️روزهای مان می گذرد و پول های مان
در بانک ها و عشق مان در سينه می ماند
♦️وقتی که زنده ایم فکر می کنیم
پول کافی برای خرج کردن نداریم
اما وقتی که می میریم
پول بسیار زیادی می ماند که
هنوز خرج نشده
👤 دکتر الهی قمشه ای
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌸ﺍﻟـﻬــﯽ🙏
ﺍﮔﺮ ﻣﯽ ﺁﺯﻣﺎﯾﯽ
ﺗﻮﺍﻥ ﺗﺤﻤﻞ ﻭ ﺻﺒﺮ ﻣﺮﺍ ﺯﯾﺎﺩ ﮐﻦ
🌸ﺍﮔﺮ ﻣﯽﺑﺨﺸﺎﯾﯽ
ﻇﺮﻓﯿﺘﻢ ﺭﺍ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﺩﻩ
🌸ﺍﮔﺮ ﻣﯽﺳﺘﺎﻧﯽ، ﮔﻮﻫﺮ ﮐﻤﺎﻟﯽ ﺭﺍ ﺍﺭﺯﺍﻧﯽ ﺩﺍﺭ
🌸ﺍﮔﺮ ﻣﯿﺮﻫﺎﻧﯽ...
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺣﺘﯽ ﻟﺤﻈﻪﺍﯼ
ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺩ ﺭﻫﺎ ﻣﮑﻦ...
🌸ﻧﯿﺎﺯ ﻧﯿﺎﺯﻣﻨﺪﺍﻥ ﺭﺍ ﺗﻨﻬﺎ ﺗﻮ
ﭘﺎﺳﺨﮕﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﯽﻧﯿﺎﺯ ﺍﺯ ﻫﺮ ﻧﯿﺎﺯﯼ...
🌸ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺍ
ﺳﻌﺎﺩﺕ ﺩﻧﯿـﺎ ﻭ ﺁﺧﺮﺕ
ﺭﺍ ﻧﺼﯿﺐ ﻣﺎ ﻭ ﻋﺰﯾﺰﺍﻧﻤﺎﻥ ﺑـﮕﺮﺩﺍﻥ
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🎉انرژی مثبت تنها چیزییه
♥️که اگه با یکی دیگه
🎉تقسیمش کنین به
♥️جای اینکه نصف شه
🎉دو برابر میشه...
♥️وجودتـون همیشه
🎉پـراز انـرژی هـای مـثبت
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ادب مدرک نیست!
ادب لباس گران پوشیدن نیست،
ادب بالای شهر زندگی کردن نیست!
ادب ماشین خوب داشتن نیست،
ثروت و مدرک ادب نمی آورد،
ادب در ذات آدمهاست که با
تربیت و آموزش صحیح به بار می نشیند،
ادب یعنی به همسرت امنیت،
به فرزندت محبت به پدر و مادرت خدمت
و به دوستانت شادی را هدیه کنی،
ادب یعنی با هر مدرک و مقامی که باشی
معنای انسانیت را درک کرده
و نام نیک از خود به جا گذاشتن است...!
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
*روزی که آیتالله جوادی آملی خاک بر سر خود ریخت!*
هنگام دفاع مقدس آیتالله جوادی آملی جبهه مشرف شده بودند تا ملاقاتی با بسیجیان داشته باشند؛
در میان رزمندگان، نوجوان باصفایی بود که ۱۴ سال داشت.
پایین ارتفاع چشمهای بود و باران گلوله از سوی عراقیها میبارید؛ لذا فرماندهان گفتند برای وضو هم به آنجا نروید. بالا بنشینید و همانجا تیمم کنید.
هنگامی که آیتالله جوادی تشریف آوردند، دیدند که آن نوجوان ۱۴ ساله داشت به سمت چشمه میرفت برای وضو. بسیجیان هر چه فریاد زدند نرو خطرناک است، آن نوجوان گوش نکرد.
آخر متوسل شدند به این عالم وارسته، حضرت آیتالله جوادی آملی که آقا! شما کاری بکنید. آقا نوجوان را صدا کردند که عزیزم کجا میروی؟ گفت میروم پایین وضو بگیرم. گفتند پسر عزیزم! پایین خطرناک است. فرماندهان گفتند میتوانی تیمم کنی. شما تکلیفی ندارید. همان نماز با تیمم کافی است.
نوجوان نگاهی بسیار زیبا به چشمان مبارک این عارف بزرگوارد و لبخند زیبایی زد و گفت بگذارید حاج آقا نماز آخرمان را با حال بخوانیم و رفت وضو گرفت و یک نماز باحالی خواند و برگشت.
دقایقی بعد قرار بود عدهای از بسیجیان بروند جلو و با عراقیها درگیر شوند. اتفاقا یکی از آنها همین نوجوان ۱۴ ساله بود. یکی دو ساعت بعد آیتالله جوادی را صدا کردند و گفتند حاج آقا بیاید پایین ارتفاع. دیدند جنازهای آوردند. آیتالله جوادی آملی نشستند و دیدند همان نوجوان با همان لبخند زیبا پرکشیده و رفته.
آیتالله جوادی آملی کنار جنازهاش روی خاک نشستند، عمامه از سر برداشتند و خاک بر سر ریختند و گفتند: جوادی! فلسفه بخوان؛ جوادی! عرفان بخوان. امام به اینها چه یاد داد که به ما یاد نداد؟!
من به او می گویم نرو و او می گوید بگذار نماز آخرم را با حال بخوانم. تو از کجا می دانستی که این نماز، نماز آخر توست؟!
هفته بسیج بر دلیر مردان بسیجی مبارک باد
🇮🇷🕊🇮🇷🕊️🇮🇷🕊️🇮🇷🕊️🇮🇷🕊️
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
چاه جنیان 😳😱
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ابن عباس روایت نموده است: رسول اکرم (ص) چون از جُحفه متوجه مکه شد درراه کربلا در حدیبیه ذخیره آب اصحاب پیامبر (ص) رو به اتمام بود و به همین علت، تشنگی بر آن ها غلبه کرد. فریاد العطش سپاهیان بلند شد و هیچ اثری از آب دیده نمی شد. رسول خدا فرمود: گویا نزدیک آن درخت چاهی دیده می شود، چه کسی از شما حاضر است از آن چاه برای لشگر آب بیاورد؟
مردی از اصحاب داوطلب شد و گروهی را با خود به سوی چاه حرکت داد. وقتی به کنار درختان نزدیک چاه رسیدند، شعله های آتش نمودار شد و صداهای ترسناک به گوش می رسید. آن جماعت از ترس عقب نشینی کردند و ماجرا را به پیامبر گفتند: رسول خدا (ص) فرمود: آن شعله های آتش و صداهای عجیب از جنیان بود. هر کس برود و نترسد، من ورود او را به بهشت ضمانت می کنم.
مرد دیگری برخاست و با همان گروه به سمت چاه حرکت کرد. وقتی نزدیک چاه رسید، صداهایی بیشتر از صداهای قبلی به گوش می رسید و آتش هائی بدون هیزم در هوا می سوختند؛ صدائی شبیه صدای رعد و برق، پرده گوش ها را می خراشید، لذا ترس بر یاران غلبه کرده، به چاه نرسیده برگشتند و وقتی در میان دیگر افراد قرار گرفتند، این حادثه وحشتناک را برای آنان بیانم کردند. آنان نیز از شنیدن آن اخبار ترسیدند.
بار سوم جمعی که به شجاعت و پردلی مشهور بودند، با همان گروه اول همراه شده و رفتند. آن ها نیز صحنه هایی به مراتب هول انگیزتر از قبل دیدند. تن های بی سر و سرهای بی تن مشاهده نمودند. پس از دیدن آن صحنه های ترسناک به تشنگی راضی شده و فرار را بر قرار ترجیح دادند. وقتی به خدمت رسول خدا (ص) رسیدند هر چه دیده بودند نقل کردند.
پیامبر خدا امیرالمؤمنین (ع) را طلبید و به ایشان فرمود: برو مردم را از زحمت تشنگی خلاص کن. سلمة بن اکوع می گوید: من هر چهار نوبت همراه آن ها بودم. وقتی مرتضی علی (ع) به آن درختان رسید، ترس را در چهره اطرافیان ملاحظه کرده و به ایشان فرمود: قدم بر جای قدم من بگذارید و به اطراف و جوانب نگاه نکنید. سپس شروع به رجزخوانی نمود. معنی اشعاری که می خواند این بود:
پناه من به خدائیست فرد بی همتا که اوست خالق جن و انس و ارض و سماء
ز رعد و برق و ز آتش علی نیاندیشد چو دیگران نهراسد ز صوت یا ز صدا
حضرت علی (ع) به کنار چاه رسید و دلو(سطل مخصوص آب) را به داخل چاه انداخت. دو مَشک را پر از آب نمود، وقتی خواست دلو را بالا بکشد جنیان طناب دلو را بریده و به درون چاه انداختند. پس حضرت رو به همراهان کرد و فرمود: کیست که درون چاه برود؟
یاران گفتند: یا علی! هیچکس از ما طاقت این کار را ندارد. حضرت خود وارد چاه شد و فرمود: هر چه شنیدید و یا دیدید نترسید بلکه صبر نمائید. وقتی حضرت داخل چاه شد، خنده ها و صدای قهقهه بگوش می رسید، بعد از آن خنده ها، صدا افرادی را می شنیدیم که گویا کسی حلق های آن ها را گرفته و نفس در گلویشان مانده و به خنّاق مبتلا شده اند.
ناگاه صدای افتادن علی (ع) در چاه به گوش ما رسید، از این اتفاق به شهادت او یقین کردیم. در آن حال نه جرئت ماندن داشتیم و نه قدرت برگشتن. پس از لحظاتی صدای الله اکبر امیرالمؤمنین (ع) را شنیدیم، صدای شمشیر او نیز بگوش می رسید و آواز الحذار و الامان جنیان را می شنیدیم، قهقهه آنان تبدیل به های و هوی گریه شده بود.
یک وقت شنیدیم که حضرت می فرماید: ریسمان را به داخل چاه بفرستید. حضرت دلو را بر آن ریسمان بست و صدا زد آب را بالا بکشید. ایشان پی در پی آب را به درون دلوها می ریخت و ما بالا می کشیدیم، تا اینکه همه از نوشیدن آب سیراب شدیم و مشک ها را پر از آب نمودیم. حضرت از چاه بیرون آمد. هر کسی از ما با یک مشک و آن حضرت با دو مشک آب به سوی لشکر حرکت کردیم.
وقتی کنار همان درختان رسیدیم دیگر اثری از آثار آن صیحه ها و آتش ها نمانده بود. پس به خدمت رسول خدا (ص) رسیدیم و آنچه را که مشاهده کرده بودیم نقل نمودیم. سپاهیان از نقل این ماجرا متعجب شدند. پس حضرت رسول (ص) فرمود: این جن برادر آن جنی بود که بین کوه صفا و مروه به دست علی بن ابیطالب کشته شد و او قصد داشت انتقام برادرش را بگیرد، اما خودش نیز کشته شد.
منابع:
1- شیخ مفید. ارشاد، ج1: 340.
2- احمد بن محمد. حدیقة الشیعه: 418.
جعفر همزه. دنیای ناشناخته جن: 198- 202.
.👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🙏
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
حاﺝ ﺁﻗﺎ ﻗﺮﺍﺋﺘﯽ ﺗﻌﺮﯾﻒ می ﻜﺮﺩ:
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ﺩﺭ ﺳﺘﺎﺩ ﻧﻤﺎﺯ ﮔﻔﺘﯿﻢ:
ﺁﻗﺎﺯﺍﺩﻩﻫﺎ، ﺩﺧﺘﺮﺧﺎﻧﻢﻫﺎ، ﺷﯿﺮﯾﻦﺗﺮﯾﻦ ﻧﻤﺎﺯﯼ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﻧﺪﯾﺪ، ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﺑﻨﻮﯾﺴﯿﺪ.
ﯾﮏ ﺩﺧﺘﺮ ﯾﺎﺯﺩﻩ ﺳﺎﻟﻪ ﯾﮏ ﻧﺎﻣﻪ ﻧﻮﺷﺖ، ﻫﻤﻪ ﻣﺎ ﺑُﻬﺘﻤﺎﻥ ﺯﺩ، ﺩﺧﺘﺮ ﯾﺎﺯﺩﻩ ﺳﺎﻟﻪ، ﻣﺎ رﯾﺶﺳﻔﯿﺪﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻮﺍﺿﻊ ﻭ ﮐﺮﻧﺶ ﻭﺍﺩﺍﺷﺖ.
نوﺷﺖ ﮐﻪ ﺷﯿﺮﯾﻦﺗﺮﯾﻦ ﻧﻤﺎﺯﯼ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﻧﺪﻡ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﯽﺭﻓﺘﻢ ﯾﮏ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺩﺍﺭﺩ ﻏﺮﻭﺏ ﻣﯽﮐﻨﺪ.
ﯾﺎﺩﻡ ﺁﻣﺪ ﻧﻤﺎﺯ ﻧﺨﻮﺍﻧﺪﻡ، ﺑﻪ ﺑﺎﺑﺎﯾﻢ ﮔﻔﺘﻢ ﻧﻤﺎﺯ ﻧﺨﻮﺍﻧﺪﻡ.
بابام ﮔﻔﺖ: ﺧﻮﺏ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺨﻮﺍﻧﯽ، ﺍﻣﺎ ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺗﻮﯼ ﺟﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﯿﺎﺑﺎﻥ، نمی شود.
ﮔﻔتم: ﺑﺮﻭﯾﻢ ﺑﻪ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺑﮕﻮﯾﯿﻢ ﻧﮕﻪﺩﺍﺭ، پدﺭ ﮔﻔﺖ: ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﻛﻪ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﯾﮏ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﭽﻪ ﻧﮕﻪ ﻧﻤﯽﺩﺍﺭﺩ.
ﮔﻔﺘﻢ: ﺍﻟﺘﻤﺎﺳﺶ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ.
بابام ﮔﻔﺖ: ﻧﮕﻪ ﻧﻤﯽﺩﺍﺭﺩ.
ﮔﻔﺘﻢ: ﺗﻮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﮕﻮ.
بابام ﮔﻔﺖ: ﮔﻔﺘﻢ ﻛﻪ ﻧﮕﻪ ﻧﻤﯽﺩﺍﺭﺩ، ﺑﻨﺸﯿﻦ. ﺣﺎﻻ ﺑﻌﺪﺍً ﻗﻀﺎ ﻣﯽﮐﻨﯽ.
دیدم ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﻏﺮﻭﺏ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻔتم ﺑﺎﺑﺎ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯽﮐﻨﻢ، ﭘﺪﺭ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪ.
ﺍﻣﺎ ﮔﻔتم: پدﺭ، ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﺪﻩ ﻣﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﮕﯿﺮﻡ.
ﻣﯽﮔﻔﺖ ﺳﺎﮐﯽ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ، ﺯﯾﭗ ﺳﺎﮎ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ، ﯾﮏ ﺷﯿﺸﻪ ﺁﺏ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩ . ﺯﯾﺮِ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﻫﻢ ﯾﮏ ﺳﻄﻞ ﺑﻮﺩ، ﺁﻥ ﺳﻄﻞ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺁﻭﺭﺩ ﺑﯿﺮﻭﻥ . ﺩﺳﺖِ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ، ﺷﯿﺸﻪ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ، ﺳﻄﻞ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ . ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﻭﺳﻂ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﻭﺿﻮ ﮔﺮﻓﺖ .
ﻗﺮﺁﻥ ﯾﮏ ﺁﯾﻪ ﺩﺍﺭﺩ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ: "ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺪﺍ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﻨﻨﺪ ﻣﻬﺮﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﻟﻬﺎ ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﯾﻢ ﺑﻪ ﺷﺮﻃﯽ ﮐﻪ ﺍﺧﻼﺹ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ،" ﻧﺨﻮﺍﺳﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﺧﻮﺩﻧﻤﺎﯾﯽ ﮐﻨﺪ، ﺷﯿﺮﯾﻦﮐﺎﺭﯼ کنید ،
ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺷﻮﻓﺮ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﯾﺪ ﻛﻪ ﺩﺧﺘﺮﺑﭽﻪ ﻭﺳﻂ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﻭ ﺩﺍﺭﺩ ﻭﺿﻮ ﻣﯽﮔﯿﺮﺩ،
ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺩﺧﺘﺮ ﭼﻪ ﻣﯽﮐﻨﯽ؟
ﮔﻔت : ﺁﻗﺎ ﻣﻦ ﻭﺿﻮ ﻣﯽﮔﯿﺮﻡ، ﻭﻟﯽ ﺳﻌﯽ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﺁﺏ ﺑﻪ ﻛﻒ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﻧﭽﮑﺪ . ﺑﻌﺪﺵ ﻫﻢ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻢ ﺭﻭﯼ ﺻﻨﺪﻟﯽ، ﻧﺸﺴﺘﻪ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﺨﻮﺍﻧﻢ .
ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺷﻮﻓﺮ ﯾﮏ ﻛﻤﯽ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﮐﺮﺩ ﻭ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﮕﻔﺖ .
ﺑﻪ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﮔﻔﺖ : ﻋﺒﺎﺱ ﺁﻗﺎ، ﺑﺒﯿﻦ ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﭽﻪ ﺩﺍﺭﺩ ﻭﺿﻮ ﻣﯽﮔﯿﺮﺩ .
ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦﻃﻮﺭ ﮐﻪ ﺟﺎﺩﻩ ﺭﺍ ﻣﯽﺩﯾﺪ، ﺩﺭ ﺁﯾﻨﻪ ﻫﻢ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﺍ ﻣﯽﺩﯾﺪ. ﻣﺪﺍﻡ ﺟﺎﺩﻩ ﺭﺍ ﻣﯽﺩﯾﺪ، ﺁﯾﻨﻪ ﺭﺍ ﻣﯽﺩﯾﺪ، ﺟﺎﺩﻩ ﺭﺍ ﻣﯽﺩﯾﺪ، ﺁﯾﻨﻪ ﺭﺍ ﻣﯽﺩﯾﺪ.ﻣﻬﺮ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺭ ﺩﻝ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﻫﻢ ﻧﺸﺴﺖ.
ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﮔﻔﺖ : ﺩﺧﺘﺮ ﻋﺰﯾﺰﻡ، ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯽ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﺨﻮﺍﻧﯽ؟ ﺻﺒﺮ ﻛﻦ، ﻣﻦ ﻣﯽﺍﯾﺴﺘﻢ.
ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﺍ ﮐﺸﯿﺪ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻧﻤﺎﺯﺕ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ ﺩﺧﺘﺮﻡ، ﺁﻓﺮﯾﻦ .
ﺩﺧﺘﺮ ﻣﯽﮔﻔﺖ: ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ، ﻣﻦ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ.
ﯾﮏ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﺍﺗﻮﺑﻮﺳﯽﻫﺎ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﮐﺮﺩﻧﺪ . ﯾﻜﯽ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﻫﻢ ﻧﺨﻮﺍﻧﺪﻡ، ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﻫﻢ ﻧﺨﻮﺍﻧﺪﻡ.
ﺷﺨﺺ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻫﻢ ﮔﻔﺖ: ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ ﭼﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺎ ﻫﻤﺘﯽ ﺍﺳﺖ، ﭼﻪ ﻏﯿﺮﺗﯽ، ﭼﻪ ﺍﺭﺍﺩﻩﺍﯼ، ﭼﻪ ﺻﻼﺑﺘﯽ، ﺁﻓﺮﯾﻦ، ﻫﻤﯿﻦ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﻭﺯ ﻗﯿﺎﻣﺖ، ﺣﺠﺖ ﺍﺳﺖ. ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮ ﺍﺭﺍﺩﻩ ﮐﺮﺩ، ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ.
ﯾﮑﯽ ﯾﮑﯽ ﺁﻧﻬﺎﯾﯽ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻧﻤﺎﺯ ﻧﺨﻮﺍﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ،
ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻧﺪ ﺑﻪ ﻧﻤﺎﺯ .
ﺩﺧﺘﺮ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﯾﮏ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﻡ ﯾﮏ ﻋﺪﻩ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﯽﺧﻮﺍﻧﻨﺪ .
می ﮕﻔﺖ: ﺷﯿﺮﯾﻦﺗﺮﯾﻦ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻡ.
سؤال :
آيا خدا به عبادات ما نياز دارد كه فرمان داده نماز بخوانيم و رو به كعبه بايستيم؟
پاسخ:
اگر همۀ مردم رو به خورشيد خانه بسازند چيزى به خورشيد اضافه نمىشود.
و اگر همه مردم پشت به خورشيد خانه بسازند، چيزى از خورشيد كم نمىشود. خورشيد نيازى به مردم ندارد كه رو به او كنند،
اين مردم هستند كه براى دريافت نور و گرما بايد خانههاى خود را رو به خورشيد بسازند.
خداوند به عباداتِ مردم نيازى ندارد كه فرمان داده نماز بخوانند.
اين مردم هستند كه با رو كردن به او از الطاف خاص الهى برخوردار مىشوند و رشد مىكنند.
🌷 خداوند متعال در قرآن مىفرمايد:
اگر همۀ مردم كافر شوند،
ذرّهاى در خداوند اثر ندارد،
زيرا او از همۀ انسانها بىنياز است.
«اِن تكفروا انتم و مَن فى الارض جيمعاً فانّ اللّه لغنىٌّ حميد»
ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌸ســـــلام
🌿صبح شما بخیر ونیکی
🌸الهـی در پناه پروردگار
🌿امروزتون پر خیر و برکت
🌸حال دلتون خوب خوب
🌿وجودتون سلامت
🌸امیدوارم شروع هفته ی
🌿بسیار خوبی داشته باشید
الهی سهم امروزتـون🍃🌸
از زندگی فراوانی نعمـت🍃🌸
سلامتی ،عشق
اتفاقات لذت بخش
و روزی پـراز موفقیت باشـه🍃🌸
🌸الهی امروز برایت همان روزی
💕باشد که می خواهی
🌸همان هایی را ببینی که
💕دوستشان داری
🌸همان حرف هایی را بشنوی
💕که دلت می خواهد
🌸و همه چیز همان جوری پیش برود
💕که آرزویش را داری ...
🌸خوشبختی برایِ هرکس
💕تعریفِ ویژه ای دارد
🌸و من خوشبختی به سبکِ
💕خودت را برایِ تو آرزو می کنم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌸 #انرژی
ما برآیندِ نیروهای درونی و بیرونی مان هستیم
ما دائما در حال ساختن آنکه هستیم، میباشیم
دی ان ای رنگارنگ ما:
آنچه که میخوریم، تبدیل به بدن ما میشود
آنچه که حس میکنیم، تبدیل به وجودِ ما میشود
آنچه که فکر میکنیم، تبدیل به ذهن ما میشود
آنچه را که دوست میداریم، تبدیل به اشتیاقمان میشود
آنچه که میگوییم، تبدیل به حقیقتِ ما میشود
آنچه که مشاهده میکنیم، تبدیل به بینش ما میشود
آنچه که به آن وصل میشویم، به روح ما بدل میگردد
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
بابا داشت روزنامه میخوند بچه گفت:
بابا بیا بازی
بابا که حوصله بازی نداشت
ی تیکه از روزنامه رو ک نقشه دنیا بود
رو تیکه تیکه کرد وگفت فرض کن
این پازله درستش کن
چند دقیقه بعد بچه درستش کرد
بابا، باتعجب پرسید:
توکه نقشه دنیا رو بلد نیستی
چطور درستش کردی؟
بچه گفت:
آدمای پشت روزنامه رو درست کردم
دنیا خودش درست شد...
آدمای دنیا که درست بشن...
دنیـا هم درست میشه
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💗خـوشـا دل های خـوش
😊جـان های خـرسند
💗خـوشـا نیروی هستیزای لبخند
😊خـوشـا لبخند شـادی آفرینان
💗که شـادی روید از لبخنـد اینان
#فریدون_مشیری
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
👤استادى از شاگردانش پرسید: «چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد میزنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند میکنند و سر هم داد میکشند؟»
🔺شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت: «چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست میدهیم.»
👤استاد پرسید: «این که آرامشمان را از دست میدهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد، داد میزنیم؟ آیا نمیتوان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد میزنیم؟»
🔺شاگردان هر کدام جوابهایى دادند امّا پاسخهاى هیچکدام استاد را راضى نکرد. سرانجام او چنین توضیح داد: «هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلبهایشان از یکدیگر فاصله میگیرد. آنها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر کنند.»
👤سپس استاد پرسید: «هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى میافتد؟ آنها سر هم داد نمیزنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت میکنند. چرا؟ چون قلبهایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلبهاشان بسیار کم است.»
👤استاد ادامه داد:
🔺«هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى میافتد؟ آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمیزنند و فقط در گوش هم نجوا میکنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر میشود. سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بینیاز میشوند و فقط به یکدیگر نگاه میکنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصلهاى بین قلبهاى آنها باقى نمانده باشد.»
🔅امام رضا علیه السلام:
به دیدن یکدیگر روید تا یکدیگر را دوست داشته باشید و دست یکدیگر را بفشارید و به هم خشم نگیرید.
📚بحارالانوار، ج78، ص 347
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#پارت190 🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d _چرا اینجوری شدید؟ نفس سنگینی کش
:
#پارت191
🍂یگانه🍃
اخم هاش تو هم بود. شاید اگر سوتی های چند لحظه ی پیش رو نداده بودم ازش میپرسیدم کی بود بهش زنگ زد که اینجوری اخم هاش تو هم رفت. اما الان بهتره سکوت کنم.
از ماشین پیاده شدم و در سمت امیرمجتبی رو باز کردم.
_کمک میخواید؟
نگاهی بهم انداخت.
_نه اینجا کمک نمیخوام. خودم میام. فقط ماسکت رو بزن کسی نبینت. از من هم جلو تر برو خونه.
سوییچ رو بهش دادم
_چشم.
_تو برو من خودم میام.
_پس مراقب خودتون باشید
لبخند بی جونی زد
_باشه برو
ازش فاصله گرفتم و سمت پله ها رفتم
_سنا
چرخیدم سمتش
_موهات رو بکن تو شالت.
دستم سمت موهام رفت. قصد بیرون گذاشتنشون رو نداشتم
_ پشت فرمون اومدن بیرون.
_هم از پشت هم از جلو بیرونن. یه شال درست و حسابی بپوش که اینجوری نشه.
دیگه تو لحنش اون مهربونی چند لحظه ی قبل نبود و خیلی جدی باهام حرف میزد. موهای پشت سرم رو از روی شونم جلو اوردم.
_چشم. ببخشید حواسم نبوده.
با سر پله ها اشاره کرد.
_برو خونه.
پا کج کردم و سمت پله ها رفتم. از تذکرش خوشم نیومد اما فعلا چاره ای جز گوش کردن به حرف هاش رو ندارم.
کلید رو توی قفل در کردم و در رو باز کردم. وارد خونه شدم. از چشمی در بیرون رو نگاه کردم. امیرمجتبی از ته سالن سمت خونه میاومد. نگاهی به در خونه ی نفیسه کرد. برعکس انتطارم خونش نرفت و مستقیم سمت من اومد.
فوری از در فاصله گرفتم و شروع به باز کردن دکمه های پالتوم کردم. در باز شد و با تعجب نگاهم کرد.
_تو کلید داری!
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#پارت192
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
خیره نگاهش کردم. چرا من انقدر امشب خراب میکنم.آب دهنم رو قورت دادم.
_هانیه داد.
کلیدش رو توی جیبش گذاشت و قدمی بهم نزدیک شد.
_وقتی قراره تو از خونه بیرون نری کلید به چه کارت میاد؟
_نمیدونم. داد دیگه.
سرش رو پایین انداخت.
_میخواید کلید رو بدم به خودتون؟
_نه. باشه دستت. فقط جای تعجب داره رفتارهای تو با هانیه.
روی مبل نشست.
_با من کاری ندارید؟
_ اگر زحمتی نیست پتوی من رو بیار دیگه توان راه رفتن ندارم.
_میخواید پهن کنم کنار شوفاژ؟
_ روی مبل راحت ترم. فقط از امشب و بیمارستان حرفی به هانیه نزن.
_چشم.
کاری که گفته بود رو انجام دادم و به اتاق خواب برگشتم. فوری گوشیم رو چک کردم و صفحه ی خالی پیام های محیا رو نگاه کردم.
چی میشد همین الان پیام بده وادرس خونه ی ماجدی رو برام ارسال کنه.
مثل هر روز با صدای امیرمجتبی از خواب بیدار شدم.
_نه مرخصی گرفتم.
_خونه
_خوبم
کلافه گفت
_هانیه یک کلمه میای یا نه ؟
_گفتم که نادر اعصابم رو خراب کرده فقط زود بیا نمیخوام تنها باشه.
_خودمم هستم میخوام تو هم باشی.
عصبی گفت
_بیست سوالی راه انداختی؟
_باشه. خداحافظ
گوشیم رو برداشتم. محیا هنوز پیام ارسال نکرده. کش و قوسی به بدنم دادم.
از اتاق بیرون رفتم.امیر مجتبی پشت به من جلوی اپن ایستاده بود.
_سلام
با صدام چرخید سمتم. بی حوصله و کلافه گفت
_سلام. صبح بخیر. سنا یه خواهش ازت دارم. من الان مهمون دارم خواهش میکنم تو اتاق بمون بیرون هم نیا.
_کی هست؟
نگاهش تیز شد.
_فرقی میکنه؟
سرم رو پایین انداختم.
_ببخشید.
_بیا زود تر صبحانت رو بخور الان سر و کلش پیدا میشه. به هانیه هم گفتم الان میاد اینجا
_چشم.
مثل هر روز صبر نکرد تا خودم چایی بریزم. دستپاچه لیوان چاییم رو شیرین کرد و سر سفره گذاشت.
روبروش نشستم. نوع نگاهش و کلافکیش برای زودتر به اتاق رفتنم معذبم کرد.
صبحانه ی مختصری خوردم. اجازه ی جمع کردن سفره رو هم بهم نداد. به اتاق برگشتم. این مهمون کیه که انقدر بهمش ریخته.
طولی نکشید که هانیه هم اومد. بداخلاقی های امیر مجتبی دامن گیر خوهرش هم شد.
هانیه با چهره ی اویزون وارد اتاق شد بعد از سلام و احوال پرسی گفت
_این چشه؟
شونه ای بالا انداختم.
_به خاطر مهمونش عصبی شده
_چرا؟ با نادر که خیلی رفیقن!
با شنیدن اسم نادر متوجه حساسیتش شدم.
_نادر همون دکتره ست؟
_اره.
_فهمیدم چرا ناراحته. اون سری که دکتره اومد خیلی به من نگاه کرد آخر سر هم که میخواست بره به شوخی چرت و پرت گفت. آقای امیری همون موقع هم ناراحتی کرد. الان که دوباره داره میاد عصبی شده
_چی گفت مگه؟ ادم موجهیه که!
_شوخی کرد ولی اقای امیری ناراحت شدن.
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#پارت192 🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d خیره نگاهش کردم. چرا من انقدر امش
#پارت192
🍂یگانه🍃
خیره نگاهش کردم. چرا من انقدر امشب خراب میکنم.آب دهنم رو قورت دادم.
_هانیه داد.
کلیدش رو توی جیبش گذاشت و قدمی بهم نزدیک شد.
_وقتی قراره تو از خونه بیرون نری کلید به چه کارت میاد؟
_نمیدونم. داد دیگه.
سرش رو پایین انداخت.
_میخواید کلید رو بدم به خودتون؟
_نه. باشه دستت. فقط جای تعجب داره رفتارهای تو با هانیه.
روی مبل نشست.
_با من کاری ندارید؟
_ اگر زحمتی نیست پتوی من رو بیار دیگه توان راه رفتن ندارم.
_میخواید پهن کنم کنار شوفاژ؟
_ روی مبل راحت ترم. فقط از امشب و بیمارستان حرفی به هانیه نزن.
_چشم.
کاری که گفته بود رو انجام دادم و به اتاق خواب برگشتم. فوری گوشیم رو چک کردم و صفحه ی خالی پیام های محیا رو نگاه کردم.
چی میشد همین الان پیام بده وادرس خونه ی ماجدی رو برام ارسال کنه.
مثل هر روز با صدای امیرمجتبی از خواب بیدار شدم.
_نه مرخصی گرفتم.
_خونه
_خوبم
کلافه گفت
_هانیه یک کلمه میای یا نه ؟
_گفتم که نادر اعصابم رو خراب کرده فقط زود بیا نمیخوام تنها باشه.
_خودمم هستم میخوام تو هم باشی.
عصبی گفت
_بیست سوالی راه انداختی؟
_باشه. خداحافظ
گوشیم رو برداشتم. محیا هنوز پیام ارسال نکرده. کش و قوسی به بدنم دادم.
از اتاق بیرون رفتم.امیر مجتبی پشت به من جلوی اپن ایستاده بود.
_سلام
با صدام چرخید سمتم. بی حوصله و کلافه گفت
_سلام. صبح بخیر. سنا یه خواهش ازت دارم. من الان مهمون دارم خواهش میکنم تو اتاق بمون بیرون هم نیا.
_کی هست؟
نگاهش تیز شد.
_فرقی میکنه؟
سرم رو پایین انداختم.
_ببخشید.
_بیا زود تر صبحانت رو بخور الان سر و کلش پیدا میشه. به هانیه هم گفتم الان میاد اینجا
_چشم.
مثل هر روز صبر نکرد تا خودم چایی بریزم. دستپاچه لیوان چاییم رو شیرین کرد و سر سفره گذاشت.
روبروش نشستم. نوع نگاهش و کلافکیش برای زودتر به اتاق رفتنم معذبم کرد.
صبحانه ی مختصری خوردم. اجازه ی جمع کردن سفره رو هم بهم نداد. به اتاق برگشتم. این مهمون کیه که انقدر بهمش ریخته.
طولی نکشید که هانیه هم اومد. بداخلاقی های امیر مجتبی دامن گیر خوهرش هم شد.
هانیه با چهره ی اویزون وارد اتاق شد بعد از سلام و احوال پرسی گفت
_این چشه؟
شونه ای بالا انداختم.
_به خاطر مهمونش عصبی شده
_چرا؟ با نادر که خیلی رفیقن!
با شنیدن اسم نادر متوجه حساسیتش شدم.
_نادر همون دکتره ست؟
_اره.
_فهمیدم چرا ناراحته. اون سری که دکتره اومد خیلی به من نگاه کرد آخر سر هم که میخواست بره به شوخی چرت و پرت گفت. آقای امیری همون موقع هم ناراحتی کرد. الان که دوباره داره میاد عصبی شده
_چی گفت مگه؟ ادم موجهیه که!
_شوخی کرد ولی اقای امیری ناراحت شدن.
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#پارت192 🍂یگانه🍃 خیره نگاهش کردم. چرا من انقدر امشب خراب میکنم.آب دهنم رو قورت دادم. _هانیه داد.
#پارت193
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍂یگانه🍃
چادرش رو دراورد و کنارم نشست.
_دیشب اومد حالش خوب بود.
_چرا مادرت تحت فشارش میزاره؟
خودش رو کمی عقب کشید و به دیوار تکیه داد.
_مامان من خیلی دوست داره رو پسرهاش تسلط داشته باشه. آدم بدی نیستا خیلی هم مهربونه ولی میگه هر چی من میگم همون بشه. سر همین اخلاقش با عمم دعواش شد. کاری کرد که رابطه ی بابام با عمم قطع شد. امیر مرتضی خیلی گوش به فرمانشه. امیرمجتبی هم خیلی رو مامان تعصب داره ولی میگه نمیتونم نسترن رو قبول کنم. میگه معیار هاش با من جور نیست ولی الکی میگه چون دوستش نداره قبولش نمیکنه. دیشب مامان میخواست تو عمل انجام شده بزارش تو جمع یهو اعلام کنه که امیرمجتبی گفته راضی ام منم فهمیدم بهش گفتم. همزمان هم یکی زنگ زد امیر مجتبی هم رفت.
_بهم گفته بهت نگم. ولی میگم که بدونی. دیشب حالش بد شد از حال رفت
چشم های هانیه گرد شد و رنگ نگرانی تو صورتش نمایان شد.
_هر چی صداش کردم جواب نداد مجبود شدم ببرمش بیمارستان. دو ساعت بیهوش بود. ازش نوار قلب گرفتن. گفتن حمله ی عصبی بوده. دکترش گفت همیشه به خیر نمیگذره.
نگاهش بین من و در اتاق که بسته بود جابجا شد.
_چرا به من زنگ نزدی؟
_نذاشت.
_مگه نمیگی بیهوش بود!
_اره قبل اینکه از حال بره گفت بهت نگم.
خودش رو جلو کشید تا سراغ برادرش بره که دستش رو گرفتم.
_نگی بهش میدونی.ناراحت میشه که چرا گفتم
_به تو هیچی نمیگه نگران نباش
_چرا اتفاقا هر چی دلش بخواد هم میگه. یکی درمیون دعوامم میکنه.
وارفته لب زد
_الان من باید چی کار کنم
_دکتر گفت...
صدای در خونه بلند شد. حضور امیرمجتبی تو اتاق باعث شد حرفم رو نیمه رها کردم.
_یه بیست دقیقه اروم حرف بزنید تا این بره.
هنین جمله رو گفت و در رو بست و رفت هانیه نگاه نگرانش رو از در به من داد.
_این چشه! اصلا از این اخلاق ها نداشت.
_چه اخلاقی
_همین که ما رو قایم کرده تو اتاق میگه حرف نزنید. چند سری با نادر و زنش قرار گداشتیم با هم رفتیم بیرون!
صدای حال و احوال دکتر باعث شد تا هر دو ساکت شیم. نادر هم که انگار متوجه حساسیت امیرمجتبی روی من شده بود نه سراغی از من گرفت نه خبری از شوخی های اون سریش بود.
خوشبختانه فقط در رابطه با دیشب و بیمارستان حرف زدن و همین باعث میشه تا هانیه بعدا بتونه با برادرش بدون دخالت من در رابطه با این مسئله صحبت کنه.
طبق گفته ی انیر مجتبی این دید و بازدید بیست دقیقه بیشتر طول نکشید.
هانیه هم انقدر نگران برادرش بود که هیچ حرفی توی این مدت نزد و به محض رفتن دکتر از اتاق بیرون رفت
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#پارت193 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 🍂یگانه🍃 چادرش رو دراورد و کنارم نشست. _
#پارت194
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ترجیح دادم این خواهر و برادر رو تنها بزارم. هانیه با دلسوزی ازش سوال میپرسید.
گوشی رو برداشتم و دوباره به صفحه ی خالی از پیام محیا خیره شدم. چرا پیام نمیده. یعنی اصلا دنبالشون میگرده یا برای اینکه من رو از سر خودش رفع کنه اونجوری بهم گفت
نه داره میگرده. چرا انتظار معجزه دارم ازش.
پس چرا پیام نمیده. نفس سنگینم رو با صدای آه بیرون دادم..گوشی رو کنار گذاشتم و به مگالمه ی هانیه یا برادرش گوش دادم.
_باید زنگ میزدی به یکی از ماها.
_سنا بود دیگه.
_یکی از اعضای خانوادت.
_سنا هم الان اعضای خانوادمه دیگه.
هانیه چند لحظه سکوت کرد.
_امیرمجتبی حواست هست داری چی کار میکنی؟
_چی کار میکنم؟
_من تو رو میشناسم. این رفتار هات عادی نیست.
_چرا جنائیش میکنی. کدوم رفتار من عادی نیست.
هانیه تن صداش رو پایین اورد و ناخواسته حواسم من رو بیشتر به حرف هاشون جلب کرد.
_این که چهار چشمی مواظب سنا هستی. باهاش بیرون میری. راز دارت میشه.
امیر مجتبی سکوت کرد هاتیه ادامه داد.
_تو که سنا رو خوب نمیشناسی. با یک ماه زندگی کردن که نمیشه یکی رو انتخاب کرد. شاید کس دیگه ای رو دوست داشته باشه.
جمله ی اخر هانیه دوزاری کجم رو صاف کرد. کمر صاف کردم و چشم هام از تعجب گرد شد.
یعنی امیرمجتبی از من خوشش اومده. هانیه دچار سو تفاهم شده.
همین چند روز پیش بود که امیرمجتبی من رو با سه ماه محرمیت تهدید کرد.
یاد نفیسه افتادم و نفس راحتی کشیدم. حساسیت های امیرمجتبی به خاطر اعتقاداتشه نه بیشتر. بیچاره هانیه خبر از زن باردار برادرش نداره و فکر میکنه برادرش دلبسته ی من شده.
با جمله های که امیر مجتبی گفت خیالم راحت شد.
_چه حساسیتی! فعلا ناموسمه باید مراقبش باشم.
_امیرمجتبی...
_بسه هانیه. نه ذهن خودت رو دگیر کن نه من نه سنا رو. من یه جا کار واجب دارم. بمون پیش سنا تا برگردم. نه دور دور برید. نه حوصلتون سر بره. خودم شب ها سنا رو میبرم میگردونم.
_کجا کار واجب داری؟
_باید به یکی سر بزنم.
_من زیاد نمیتونم بمونم باید تا دو خونه باشم. امیر مرتضی خونس.
_میام تا اون موقع
_راستی دیشب که تو رفتی خاله تو جمع گفت میخواد تا اخر هفته از اونجا بلند شه. امیر مرتضی هم که انگار منتظر بود گفت خاله بره من میام بالا میشینم.
قیافه ی زنش دیدنی بود. انقدر رنگ و روش پرید که اب قند براش اوردن.
_چرا؟
_ما خودمون اخلاق های مامان رو نمیتونیم تحمل کنیم. اون بیچاره چه جوری تحمل کنه. اونم با اخلاق های امیرمرتضی.
_امیرمرتضی نباید این کار رو کنه.
_من که جرات ندارم بهش بگم تو بگو
_میگم فقط خدا کنه سوتفاهم براش پیش نیاد. خب من دیگه باید برم.نهار بزار تا من برگردم.
_باشه برو به سلامت. فقط مواظب خودت باش.
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#پارت194 🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ترجیح دادم این خواهر و برادر رو ت
#پارت193
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
نیم ساعتی میشد که امیرمجتبی رفته بود و هانیه ناراحت حال برادرش بود و مثل همیشه شلوغ کاری نمیکرد.
تو اشپزخونه خودش رو سرگرم درست کردن نهار کرده بود و برای اینکه من رو ناراحت نکنه گهگاهی هم با من حرف میزد.
روی مبل نشستم و فکرم مشغول سامان شد. که صدای تلفن همراه هانیه بلند شد.
سر چرخوند و نگاهش رو از گوشی که روی اپن آشپزخونه بود به من داد.
_سنا جان دست من بنده میشه ببینی کیه.
باشه ای گفتم و ایستادم با دیدن اسم حنانه گوش رو برداشتم و تا بهش بدم.
_خواهرته.
_تماس رو وصل کن بزن رو حالت بلندگو
کاری رو که میخواست انجام دادم. و صدای حنانه تو خونه پخش شد.
_سلام کش شلوار.
هانیه با خنده گفت
_سلام. چرا کش شلوار
_چون منتظر راهی در بری. کجایی؟
_خونه ی امیرمجتبی.
_هانیه خانم شر برای خودت درست نکن. امیرمرتضی بفهمه دوباره میاد سراغت.
_تو به مامان نگو اون نمیفهمه تا دو نشده برمیگردم. دستم بنده، کار داری؟
_از دست تو. مامان گفت فردا آش نذری داریم. این فهیمه هم دنبال بهونس که قهر کنه بره. میخوام پیاز خورد کنم سرخ کنم. کی میای؟
_گفتم که تا دو
_دیره هانیه. یکم زود تر بیا.
_حالا تا فردا وقت زیاده چرا از الان
_مامان رو که میشناسی میخواد همه ی کارهاش رو زود انجام بده. بابا رفته حبوباتش رو خریده نسترن هم کنار مامان داره پاک میکنه. هی میگه بیاید کمک. منم از نسترن خوشم نمیاد گفتم من با هانیه پیاز داغ میکنیم.
_فهمیه قهر کرد رفت.
_نه بابا بیچاره از دست امیر مرتضی جرات نمیکنه بره. تو اشپزخونه نشسته اخم هاش رو کرده تو هم. هانیه نمیشه الان بیای؟
_نه به خدا دارم برای امیرمجتبی نهار میزارم.
_پس اون دختره چی کار میکنه.
هانیه نگاهی به من کرد و لبخندی از خجالت حرف خواهرش زد. دستش رو با پایین لباسش خشک کرد و گوشی رو از دستم گرفت. از حالت بلند گو درآورد و کنار گوشش گذاشت. برای اینکه راحت تر حرف بزنه دوباره روی مبل نشستم.
_حنانه جان گوشی رو بلندگو بود.
_خیلی خب حالا!
_باشه. نزاری فهیمه بفهمه من نیستما.
_فعلا خداحافظ.
تماس رو قطع کرد و گوشی رو روی اپن گذاشت.
_سنا تو آش دوست داری؟
نفس پر حسرتی کشیدم
_مامان حمیده ی منم همیشه آش نذری میذاشت. هر چی به من میگفت بیا پای دیگ نمیرفتم. چقدر الان پشیمونم. کاش روزگار به عقب برمیگشت یکم به حرف مامانم گوش میکردم.
_مامان من همه ی کارهاش با نقشس. نتونسته تولد نسترن؛ حرف هاش رو تو جمع به امیر مجتبی بگه. به بهانه آش نذری میخواد دوباره همه رو جمع کنه خونه. منم نمیرم حوصلم نمیکشه. به بابام میگم میام با هم میریم بیرون دنبال نامزدت بگردیم.
_اقای امیری نمیزاره.
_مجبوره بره خونه ی بابام. یه سه چهار ساعتی تنهاییم.
_میشه بریم بیمارستان ها رو بگردیم ببینیم تو کدوم بستری بوده.
_اره چرا نمیشه. فقط مواظب باش حرفی جلوی امیرمجتبی نزنی که بفهمه نمیزاره
من امروز باید یه سر به عموم هم بزنم. یک هفتس ندیدمش. فقط خدا کنه لو نرم.
دوباره سرگرم درست کردن غذا شد. با اومدن برادرش رفتن به خونه ی پدرش رو بهانه کرد و رفت.
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#پارت193 🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d نیم ساعتی میشد که امیرمجتبی رفته
#پارت194
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
از شنیدن خبر دور همی خانوادگی فرداشون اصلا خوشحال نبود.
دلم میخواست کمکش کنم اما کاری از دستم برنمیاومد.
اخرین قاشق ماکارانی رو توی دهنش گذاشت.
_کاش تو درست میکردی؟
سوالی نگاهش کردم.
_ماکارانی های تو خوشمزه تره.
_دفعه ی بعد من درست میکنم.
_سنا من یکم حالم خوب نیست دوباره سرگیجه دارم. میخواستم ببرمت بیرون ولی نمیتونم شرمندت شدم.
_نه این چه حرفیه. راستش من اصلا دوست ندارم بریم بیرون. اون چند بار هم به به خاطر شما و هانیه اومدم.
_چرا دوست نداری؟
_دلم میخواد تو خونه بمونم.
_من از اینکه تو خونه تنها باشی ناراحتم. به خاطر همین به هانیه میگم بیاد پیشت.
_هانیه رو دوست دارم. منظورم از خونه موندن تنها بودن نیست.
خودش رو سمت مبل کشید.
_پس اون سری چرا حوصلت سر رفته بود هوس پارک رفتن کرده بودی.
خیره نگاهش کردم. چی باید بهش بگم.
_نمیخوام سین جینت کنم ولی حرف هات با هم نمیخونن.
روی مبل دراز کشیید
_امروز پیمان تهرانی بهم زنگ زد
ته دلم از شنیدن اسم پیمان خالی شد. آب دهنم رو قورت دادم
_چی گفت؟
_سرش رو کمی بلند کرد و نگاهم کرد.
_دنبال یه آشنا تو اداره ی ثبت بود. گفت از کی پرسیدی که اون زمین بدهی داره.
گفتم از بانک پرسیدم. باور نکرد. داره دنبال تو میگرده. فکر کنم شک کرده که تو اون اطلاعات رو بهم دادی
ناخواسته اشک توی چشم هام جمع شد
_تو رو خدا بهش نگید من پیش شمام.
_چرا انقدر ازش میترسی؟ از چی داری فرار میکنی.
سرم رو پایین انداختم. توی این دنیا در حال حاضر اگر یک مرد پیدا بشه که بتونم بهش اعتماد کنم همین امیر مجتبی است. اما میترسم پیمان بلایی سرش بیاره.
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#پارت195
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
_ازش میترسم چون خیلی اذیتم کرده.همین.
از اینکه گریه کردم ناراحت شد
_بلند شو برو یه آب به دست و صورتت بزن. دیگم گریه نکن.
اشک جمع شده زیر چشمم رو پاک کردم و ایستادم. ساعد دستش رو روی چشم هاش گذاشت
_یه مشما روی جاکفشیه برای توعه. برش دار
نگاهی به ادرسی که داده بود انداختم
مشما رو برداشتم. پارچه ی نرمی که داخلش بود رو بیرون اوردم. شال قواره دار قهوه ای رنگ به همراه یک گل سر.
_دستتون درد نکنه ولی من که شال داشتم.
بدون اینکه تغییری تو مدل خوابیدنش ایجاد کنه یا نگاهم کنه گفت
_اون کوتاهه. اینو از این به بعد بپوش. با اون گل سر هم موهات رو ببند بالا که از پشت نریزه بیرون.
در واقع برای من شال نخریده با این کارش داره امربه معروف میکنه.
_خیلی ممنون.
هوا که تاریک شد هم حاضر باش با هم بریم.
_مگه نگفتید سرگیجه دارید؟
_خوب میشم تا اون موقع.
صدای تلفن همراهش بلند شد. دستش رو از روی چشم هاش برداشت و به کتش که به آویز جلوی در آویزون بود نگاه کرد. پاش رو از مبل پایین انداخت تا بایسته که گفتم
_من بهتون میدم.
سمت کتش رفتم و گوشی سادش رو دراوروم. نگاهی به اسم روی گوشی که عشق ذخیرش کرده بود انداختم.
گوشی رو توی دستش که سمتم دراز کرده بود گذاشتم. با دیدن اسم لبخند زد و گوشی رو کنار گوشش گذاشت.
_جان دلم
_سلام قربونت برم. خونه ی خودم.
ایستادن رو جایز ندونستم و سمت اتاق رفتم.
_شما گفتی منم گفتم چشم.
_الهی قربون دل مهربونت برم که حواست به همه چی هست. غروب میریم.
_من از کجا باید این چیزا رو بدونم.
با صدای بلند خندید.
_تسلیم خانوم تسلیم.هر چی شما بگی.
تن صداش رو پایین اورد.
_شما من رو راهنمایی کن که به قول خودت مرغ از قفس نپره من هر کاری بگی میکنم.
_چشم هر چی گفتی میخرم.
_پول دارم.
_نه تعارف نمیکنم، دارم. بعد هم به قول خودت اگر میخوای به دلدار برسی باید براش...
_چشم.
_اخه سرگیجه دارم!
_اره بلده.
_حرفت که نمیشم.چشم.
غروب که گفت با من میخواد بره بیرون. پس الان با کی قرار میزاره. خدا کنه بیرون رفتن با من رو فراموش کنه با همین عشق بره.
با تکون های دستش از خواب بیدار شدم.
_ سنا بیدار میشی باید زود برگردیم.
دستی به چشمهام کشیدم و روی تخت نشستم.
_ چشم الان آماده میشم
به سرویس رفتم آبی به دست و صورتم زدم و بیرون اومدم.
پالتو هانیه رو پوشیدن وموهام رو با کل سر بالای سرم بستم.
_زیاد بالا نبند.
سوالی نگاهش کردم
_بله؟
_گلسرت رو میگم. زیاد بالا نزن.
کلافه گلسر رو کمی پایین کشیدم.
_اینجوری نه
جلو اومد و روبروم ایستاد.
_برگرد خودم برات درست کنم.
قدمی به عقب برداشتم
_نه خیلی ممنون خودم میبندم.
بازوم رو گرفت و مجبورم کرد تا برگردم.
موهام رو توی دستش گرفت صدای تپش قلبم رو به وضوح میشنیدم. مرتب پشت سرم بست. از اینکه هر روز از روز قبل بیشتر بهم نزدیک میشه خوشحال نیستم.
_الان خوب شد.
ازم فاصله گرفت و وارد اشپزخونه شد.
شال جدیدی که برام خریده بود رو روی سرم انداختم. بهش نگاه کردم. توی آشپزخونه روی زمین پشت به من نشسته بود و کاری میکرد که نمی دیدم.
_ من حاضرم.
برگشت و نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
_ بیا این لقمه رو بخور
جلو اود اومد و لقمه نون و پنیر و گوجه ای که برام گرفته بود رو سمتم گرفت.
_ بخور ضعف نکنی.
ازش گرفتم تشکر کردم.
_تو ماشین میخورم.
عینک و ماسک رو زدم. در رو باز کرد و از خالی بودن راهرو که مطمئن شد بیرون رفت دنبالش رفتم مسیر رو با سرعت گذشت. سوار ماشین شدیم از ساختمان خارج شدیم.
_بخورش
_ شما خودتون خوردید؟
_ قبل از اینکه تو رو بیدار کنم خوردم.
ماسک رو برداشتم و شروع به خوردن لقمه ای که برای گرفته بود کردم
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#پارت195 🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d _ازش میترسم چون خیلی اذیتم کرده.ه
#پارت199
🍂یگانه🍃
کفش و کیف و لباس هر چی که نداشتم و لازم داشتم برام خرید. توی این همه خرید فقط از خرید کفش خیلی خوشحال شدم چون کفش هام هم کهنه بود هم پاره. شام رو هم بیرون خوردیم و به خونه برگشتیم.
مسیر برگشت رو به پیشنهاد امیرمجتبی من پشت فرمون نشستم.
به محض رسیدن به خونه با همون لباس های بیرون روی مبل دراز کشید و خوابش رفت.
وسایلی که برام خرید خریده بود رو جابجا کردم. پتوی نازکی روش کشیدم.
روی تخت دراز کشیدم. از اینکه ساعتی به فکر سامان نبودم عداب وجدان دارم.
چشم هام رو بستم و تلاش کردم تا بخوابم
نگاهم رو بین مهمون ها چرخوندم. همه خوشحالن و با دوق نگاهم میکنن. تور روی صورتم رو کنار زدم و به مردی که کنارم نشسته بود خیره شدم. نگاهی به پشت سرم انداختم و از پنجره با دیدن سامان که توی حیاط ایستاده بود و با کسی حرف میزد. ترسیده به مردی که کنارم نشسته نگاه کردم.
اگر سامان بیرون ایستاده پس این کیه کنار من نشسته.
چشم هام رو باز کردم و جز تاریکی اتاق چیزی ندیدم. روی تخت نشستم و تلاش کردم صدای نفسم رو کنترل کنم اما بی فایده بود.
دستی به پیشونی خیس از عرقم کشیدم و اشک توی چشم هام جمع شد.
این کابوس از کابوس پیمان و رگسی هم بد تر بود. من بدون سامان میمیرم.
سرم رو رو به بالا گرفتم با بغص گفتم
_خدایا نکن. خواهش میکنم نکن. مادرم رو گرفتی پدرم رو گرفتی تو رو به هر کی که دوسش داری سامان رو نگیر.
_چیزی شده.
اشکم رو پاک کردم و به امیر مجتبی که تو چهار چوب در ایستاده بود نگاه کردم.
_نه. خواب بد دیدم.
جلو اومد و کنارم نشست.
_چه خوابی؟
سرم رو پایین انداختم و اب بینیم رو بالا کشیدم.
_دوست نداری نگو. ان شالله خیره. من هر وقت خواب بد میبینم صدقه میزارم. الان هم از طرف تو میدم.
_ببخشید بیدارتون کردم.
_بیدار بودم. داشتم نماز میخوندم صدای گریت رو شنیدم.
ایستاد.
_ امروز باید برم خونه ی پدرم. برام دعا کن میخوام حرفی که مدت ها به احترام به مادرم نگفتم رو بگم. احتمالا یکمم دیر میام. ببخشید که تنها میمونی.
این تنهایی باعث خوشحالیه. فقط خدا کنه هانیه بیاد با هم بریم بیرون چون پول ندارم.
_من از تنهایی ناراحت نمیشم.
_یه چند تا صلوات بفرست. دوباره بخواب.
از اتاق بیرون رفت. فضای کابوسی که دیدم بیخیالم نمیشه و چهره ی مردی که به جای سامان کنارم نشسته بود رو به یاد نمیارم
سرم رو روی بالشت گداشتم و چشم هام رو روی هم فشار دادم. اما دیگه نتونستم بخوابم.
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#پارت199 🍂یگانه🍃 کفش و کیف و لباس هر چی که نداشتم و لازم داشتم برام خرید. توی این همه خرید فقط از
#پارت200
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
به ساعت نگاه کردم عقربه ها یازده رو نشون میدادن و من دیگه بعد از اون کابوس نتونستم بخوابم.
وارد اشپزخونه شدم و کمی صبحانه خوردم. دلشوره و استرس و رهام نمیکنه. شاید یک دوش کوتاه حالم رو بهتر کنه.
یکی از لباس هایی که امیرمجتبی به خاطر معدب بودن من به سلیقه ی خودش برام خریده بود رو برداشتم و روی مبل گذاشتم.
وارد حمام شدم و زیر دوش ایستادم. پنج دقیقه ای بیشتر توی حمام نبودم که صدای شکستن لیوان از بیرون اومد.
ترسیده شیر اب رو بستم و سرم رو به در چسبوندم.
یعنی به غیر هانیه کی کلید اینجا رو داره. صدای گروپ گروپ قلبم رو میشنیدم. دستم رو روی دهنم گذاشتم تا صدای نفس کشیدنم رو کنرل کنم.
با خوردن چند ضربه در گریم گرفت. اما ششنیدن صدای هانیه آبی بود روی آتش و نفس راحتی کشیدم.
_سنا. جارو کجاست.
_ترسوندیم هانیه!
با صدای بلند خندید
_گفتم بهت بگم ترسی ها یادم رفت ببخشید.
در حمام رو نیمه باز کردم و دستم رو بیرون بردم
_حوله رو بده روی مبله
کاری که خواستم رو انجام داد. حوله رو دور خودم پیچیدم و بیرون رفتم. هانیه با ذوق گفت
_از چی ترسیدی؟
_فکر نمیکردم تو باشی.
_عافیت باشه. زود تر حاضر شو بریم من باید زود برگردم خونه.
_ببخشید تو رو هم تو زحمت انداختم.
_نه فقط زود باش
لباس هام رو برداشتم و توی اتاق خواب پوشیدم. تز اتاق بیرون رفتم هانیه با دیدن لباس هام متعجب گفت
_اینا رو از کجا اوردی؟
_دیشب آقا امیر مجتبی برام خرید.
مرموز نگاهم کرد
_پس دیشب صور داشتید.
نباید اجازه بدم ذهنش منحرف بشه.
_هانیه دیشب کابوس دیدم.
اخرین تکه های لیوان شکسته رو جمع کرد و نگاهم کرد.
_چه کابوسی؟
کل خواب دیشب رو براش تعریف کردم.
_ان شالله خیره. باید صدقه بزاری
_امیر مجتبی گذاشت.
حس کردم نگاه هانیه خاص شد. اما حرفی نزد.با پوشیدن پالتو و شال جدید و حتی کفش هام هانیه دقتش بیشتر میشد.
روبروش ایستادن و دستش رو گرفتم.
_متوجه نگاه هات میشم. از چی نگرانی. تو که میدونی من سامان رو دوست دارم. اینا رو هم دیشب به اصرار خودش با سلیقه ی خودش خریده.
لبخند ارامش بخشی زد و صورتم رو بوسید.
_نگران نیستم عزیرم. برادر من اگر هم چیزی برای تو خریده وظیفشه.
_نه وظیفش نیست. لطفه و من بعدا براشون جبران میکنم.
چادرش رو روی سرش مرتب کرد و سمت در رفت
_من برادر خودم رو میشناسم. منتظر جبران نیست. ماسک و عینکت رو برن خوشگل خانوم، بریم چند تا بیمارستان رو بگردیم.
سوار ماشین شدیم
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#پارت200 🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d به ساعت نگاه کردم عقربه ها یازده
#پارت201
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
از خونه که فاصله گرفتیم عینک و ماسک رو برداشتم.
_خب سنا خانم کجا برم.
ادرس بیمارستان های مورد نظرم رو که به خونه ی ماجدی نزدیک بود رو گفتم.
_یا خدا... اینجا که خیلی دوره
درمونده نگاهش کردم.
_یعنی نمیریم؟
_رفتنش که میریم. ولی بزار بندازم از کوچه پس کوچه ها بریم که زود تر برسیم. من تا قبل دو باید خونه باشم. این طوری جای کمتری رو میتونیم بگردیم.
به سرعت ماشین اضافه کرد. دو تا از بیمارستان های مورد نظرم رو سر زدیم و دست از پا دراز تر برگشتیم. سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشم هام رو بستم.
_نا امید نباش هنوز وقت هست یه بیمارستان دیگم میریم.
نفسم رو با صدای آه بیرون دادم
_ناامید نیستم کلافم. تو هم دیرت شده دیگه بسه . برگردیم خونه
_صبر کن من اینجا رو خوب بلدم. الان از این کوچه ها میندازم میرم یه جا دیگه رو هم میپرسیم.
احساس کردم از سرعت ماشین کم شد. چشم باز کردم و به هانیه نگاه کردم.
با چشم های گرد شده اب دهنش رو قورت داد.
_بدبخت شدم سنا.
مسیر نگاهش رو دنبال کردم و به مردی اشنایی که دختر کوچکی توی بغلش بود رسیدم.
نگاه مرد هم روی هانیه ثابت مونده بود.
_اون کیه؟
_برادرم. الان نباید نمایشگاهش باشه. فکر کردم اینجا نیست که از این مسیر اومدم.
یادم اومد قبلا هم پنهانی تو خونه ی امیر مجتبی دیده بودمش. به چهره ی امیرمرتضی نگاه کردم. اخم وسط پیشونیش خبر از ناراحتی حضور خواهرش جلوی نمایشگاهش رو میده.. با قدم های کوتاه به خاطر سنگینی وزن دخترش سمتمون اومد
_میخوای چی کار کنی؟
_تو فقط همکاری کن. درستش میکنم.
دستش سمت دستگیره در رفت و بازش کرد
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#پارت201 🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d از خونه که فاصله گرفتیم عینک و م
#پارت202
🍂یگانه🍃
_سلام داداش
https://eitaa.com/joinchat/2761883670C6191fa3660
امیر مرتضی دخترش رو روی کاپوت ماشین گذاشت. سر خم کرد و نگاهم کرد. هانیه ترسش رو به من هم انتقال داده بود.به سختی گفتم
_سلام
جواب سلامم رو با تکون دادن سرش داد و رو به هانیه گفت
_اینجا چی کار میکنی؟
_دوستم تازه از خارج اومده. خیلی وقته نذری پختن ندیده گفت دوست داره بالا سر دیگ آشمون باشه منم اومدم دنبالش.
اینجا ها رو بلد نیست دیگه گفتم خودم بیارمش.
_الان دارید میرید خونه؟
_بله داداش.
_خب منم دارم میرم. دنبال ماشین من بیا
صدای هانیه درمونده شد.
_چشم داداش
امیر مرتضی دخترش رو برداشت و این بار روی زمین گذاشت تا خودش راه بره و از ماشین فاصله گرفت.
هانیه پست فرمون نشست و خیره نگاهم کرد.
_هانیه این چه حرفی بود زدی؟
_هر چی فکر کروم هیچی به ذهنم نرسید.
نگاهش رو ملتمس کرد
_سنا تو رو خدا بیا بریم
متعجب تر از قبل گفتم
_کجا!
_چیزی نمیشه که بیا یکم اش رو هم بزن بعدش میگم کار داری باید بری.
_هانیه چی میگی واسه خودت! امیر مجتبی من رو اونجا ببینه چی میگه.
_هیچی نمیگه به خدا. براش توضیح میدم. تو اگه نیای ابروی من میره.
با صدای بوق ماشینی سر چرخوندم و به امیرمرتضی که با سر به جلو اشاره میکرد نگاه کردم. ماشینش از کنار ما رد شد هانیه هم دنبالش راه افتاد.
_هانیه من رو اینجا پیاده کن خودم برمیگردم خونه.
_سنا خواهش میکنم.
_من استرس دارم.
_استرس چی؟ هیچ کس اونجا تو رو نمیشناسه.
به روبرو خیره شدم
_باشه سنا؟
_دیگه داری میبریم.
_الهی دورت بگردم. فقط خدا رو شکر دیشب خرید کردی پالتو من تنت نیست. وگرنه تابلو میشدیم
تو کل مسیر به این فکر میکردم که به انیر مجتبی چه جوابی بدم.
_رسیدیم.
_وای هانیه دلم آشوبه.
_چند تا صلوات بفرست آروم میشی. از کنار منم تکون نخور.
ماشین رو جلوی در بزرگی پارک کرد.
_پیاده شو.
به ناچار پیاده شدم. امیرمرتضی رو به خواهرش گفت
_برو تو به پسرا بگو بیان جعبه میوه ها رو ببرن.
_عمه منم با تو میام.
_بیا سوگند عمه
دست دختر برادرش رو گرفت و به من نگاه کرد و برای حفظ ابرو جلوی برادرش گفت
_سنا جان بیا غریبی نکن.
امیرمرتضی با لحن ارومی گفت:
_خیلی خوش آمدید. بفرمایید داخل.
لبخند مصنوعی زدم و دنبال هانیه راه افتادم.
سوگند دستش رو از دست هانیه کشید و سمت در دوید. در نیمه باز رو هول داد کامل باز کرد و به سرعت وارد حیاط بزرگ خونه شد.
اولین چیزی که توجهم رو به خودش جلب کرد. امیرمجتبی و حنانه بودن که وسط حیاط بالا سر دیگ بزرگی که بخار ازش بلند میشد با هم حرف میزدن که به خاطر سر و صدای سوگل بهش نگاه کردن و نگاه متعجب امیرمجتبی روی من ثابت موند.
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
❤️💚❤️💚❤️
🚩#پند_زندگی
پند یک پدر پیر روی تخت بیمارستان درحال مرگ به فرزندش:
منتظر هیچ دستی در هیچ جای این دنیا نباش و اشکهایت را با دستان خود پاک کن (همه رهگذرند)
زبان استخوانی ندارد ولی اینقدر قوی هست که بتواند به راحتی قلبی را بشکند (مراقب حرفهایت باش)
به کسانی که پشت سرت حرف میزنند بی اعتنا باش آنها جایشان همانجاست دقیقا پشت سرت (گذشت داشته باش)
گاهی خداوند برای حفاظت از تو کسی یا چیزی را از تو میگیرد اصرار به برگشتنش نکن پشیمان خواهی شد (خداوند وجود دارد،پس حکمتش را قبول کن)
عمر من 80 ساله ولی مثل 8 دقیقه گذشت و داره به پایان میرسه (تو این دقیقه های کم،کسی را از دست خودت ناراحت نکن)
انسان به اخلاقش هست نه به مظهرش.اگرصدای بلند نشانگر مردانگی بود سگ سرور مردان بود
قبل از اینکه سرت را بالا ببری و نداشته هات را به پیش خدا گلایه کنی نظری به پایین بینداز و داشته هات را شاکر باش.
انسان بزرگ نمیشود جز به وسیله ی فكرش
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
مادر بزرگ 💖
میگفت حرفِ سرد
مِهر گرم رو از بین میبره
راست میگفت ...
حرف سرد حتی
وسط چله تابستان هم
لرزه می اندازد به تن آدم ...
چه رسد به این روزها که هوا
خودش اندازه کافی سرد است
مثل چشم ها و دستهای خیلیها
بگذارید به حساب ☕️💖
پندهای پیرانه در میانسالگی
اما حقیقت دارد که حرف سرد
مِهر گرم رو از بین میبره
حرف های سردمان را قایم کنیم
در پستوی دل
همان جا کنار قصه هایی
که برای نگفتن داریم ...
دلهاتون شاد و مهرتون برقرار
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d