📋 برای عُبور از فتنه ها چه کنیم؟
🔹گزیده سخنرانی استاد مهدوی ارفع
دههٔ اول محرم الحرام ۱۴۴۶ قمری
#محرم #مهدوی_ارفع #نهج_البلاغه
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌷۷ صفت اولوالالباب (عاقلها):
🌷۱.وفا به عهدبندگی خدا
🌷۲.صله رحم
🌷۳.خداترسی
🌷۴.صبربرای رضای خدا
🌷۵.انفاق مال
🌷۶.برپایی نماز
🌷۷.بدی راباخوبی جواب دادن.
۲۰ تا ۲۴رعد
https://eitaa.com/matalbamozande1399
دعای جلیل الجبار از آن دسته ادعیهای است که سفارش زیادی به خواندن آن شده و روایت است که حضرت رسول (ص) فرمودند: هرکس هر وقت این دعا را بخواند چنان باشد که:
360حج کرده است
و360 ختم قرآن کرده باشد
و360 بنده آزاد کرده باشد
و360دینارصدقه داده باشد
و360اندوهگین را از غم رهایی بخشد.
چون حضرت رسول (ص) این کلام را فرمود جبرئیل (ع)در رسید و گفت:
یا رسول الله هر بنده از بندگان خدا و هر امتی از پیروان تو این دعا را در عمر خود یک بار بخواند یا محمد(ص)، به حرمت و جلال خودم قسم او را هفت چیز بدهم:
اول : فقر و درویشی را از او بردارم.
دوم: از سوال نکیر و منکر ایمن شود.
سوم: از صراط بگذرد.
چهارم: از مرگ ناگهانی برهانم.
پنجم: دوزخ را بر وی حرام گردانم.
ششم: از تنگی قبر ایمن نگه دارم.
هفتم: از غضب سلطان وظالم حفظ فرمایم.
متن دعای جلیل الجبار به شرح زیر است:
{بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم}
لا اِلهَ اِلاَّ اللهُ الجَلیلُ الجَبار، لااِلهَ اِلاَّاللهُ الواحِدُ القَهّارُ ، لا اِلهَ الاَّاللهُ العَزیزُ الغَفّار
لااِلهَ اِلاَّ اللهُ الکَریمُ السَتّار،لا اِلهَ اِلاَّ اللهُ الکَبیرُ المُتَعال؛لا اِلهَ الاَّ اللهُ وَحدَهُ لاشَریکَ لَه
اِلهاً واحِداً رَبّاً و شاهِداً اَحَداً صَمَداً وَ نَحنُ لَهُ مُسلِمونَ وَ لااِلهَ اِلاَّ اللهً وَحدَهُ لاشَریکَ
لَهُ اِلهَاً واحِداً رَبّاً وَ شاهِداً اَحَداً صَمَداً وَنَحنُ لَهُ عابِدُونَ لااِلهَ اِلاَّ اللهً وَحدَهُ لاشَریکَ
لَهُ اِلهَاً واحِداً رَبّاً وَ شاهِداً اَحَداً صَمَداً وَنَحنُ لَهُ قانِتونَ لااِلهَ اِلاَّ اللهُ وَحدَهُ لاشَریکَ
لَهُ اِلهَاً واحِداً رَبّاً وَ شاهِداً اَحَداً صَمَداً وَنَحنُ لَهُ صابِرونَ لااِلهَ اِلاَّاللهُ مُحَمَّدٌ رَسولُ الله
صَلَّی الله عَلَیهِ وَ الِهِ عَلِیٌ وَلِیٌ الله عَلَیهِ السلامُ اللّهُمَّ اِلَیکَ وَجّهتُ وَجهی وَ اِلَیکَ
فَوَّضتُ اَمری وَ عَلَیکَ تَوَکَّلتُ یا اَرحَمَ الرّاحِمین.
منبع: گنجهای معنوی
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌷چگونه صحبت کنیم؟
۱.قولوللناس حسنا....83 بقره.خوب صحبت کن
۲.الطیب من القول...24 حج.کلامت خوب باشد
۳.یقول التی هی احسن...53 اسراء.کلام بهتر
۴.قولا سدیدا........9 نساء.سخن درست وراست
۵.قولا بلیغا.............63 نساء.مفهوم باشد
۶.قولا کریما.....23 اسراء.بااحترام سخن بگو
۷.قولامیسورا.......28 اسراء.آسان.درحدتوان
۸.اذاقلتم فاعدلو......152 انعام.بارعایت عدل
۹.قولا معروفا.....235بقره.کلام خوب
۱۰.لم تقولون مالاتفعلون....2 صف
حرفی بزنیم که عمل میکنیم
۱۱.ولاتقف مالیس لک به علم...
چیزی که نمیدونید نگید
🌷نتیجه درست سخن گفتن"
۱.اصلاح اعمال
۲.آمرزش گناهان.۷۱ احزاب
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
https://eitaa.com/matalbamozande1399
محمد علی جنت خواه از حامیان ولیدرهای اصلی طرفدار پزشکیان :
غلط کردیم
#پزشکیان
#انتخابات_ریاست_جمهوری
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خلاصه ی عمر یه آدم مشهور......
بشنویم از استاد قرائتی
عمر حاجآقا قرائتی مستدام آن شالله🙏🙏
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کنایه تلویحی سعید حدادیان به انتشار پرتعداد تصاویر پزشکیان در هیأتهای محرم: بعد از روضه، باید ثابتقدم بود و امتحان پس داد
حاج سعید حدادیان:
🔹حضور مسئولان در روضه چیز عجیبی نیست و مثل نماز واجب است.
🔹اما بعد از روضه و نماز در مسیر سیدالشهدا باید ثابت قدم بود و آنجا امتحان پس داد.
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
می خواهید بدانی مسیری که اسرا را بردند چه جور بود؟
😭😭😭😭
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
➷🌼➹➷🌼➹➷🌼➹➷🌼
🌼کندوی باغ هستی
💫بی تو عسل ندارد
🌼بی تو کتاب عاشق
💫ضرب المثل ندارد
🌼گفتا که بین خوبان
💫مهدیست یا که یوسف
🌼گفتم که در دو عالم
💫مهدی بدل ندارد...
🌼السلام علیک
یا ابا صالح المهدی(ع)🌼
https://eitaa.com/matalbamozande1399
↬
❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖
🌹#اولاد_صالح🌹
👈در قنوت نماز صبح اين آيه را كه در آخر سوره فرقان آمده است بخوانيد
👈تا خداوند اولاد وفرزندان شما را صالح نمايد وآن دعا اين است :
🦋(رَبّنا هَب لَنا من ازواجِنا وذُرّياتِنا قُرّة اَعيُن واجعلنا للمُتَقين اماما) 🦋
#امام_زمان
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ کارهایی که کل اعمال خوب آدم رو نابود میکنه
وقتی کسی تو دلت کوچیک باشه میتونی باهاش شوخی کنی
#محرم
#امام_حسین
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚سلام بر محبان حضرت علی علیه السلام
🤍یک نفس یاد خدا
💚یک سبد خاطر آسوده و شاد
🤍یک بغل شبنم آرامش صبح
💚یک هزار آینه از جنس دعا
💚همه تقدیم شما
🤍صبحتون طلایی
💚دل تون دریایی و شاد
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌹نماز کن فیکون امام رضا علیه السلام
نحوه خواندن نماز حاجت و توسل امام رضا (علیهالسلام)
درباره توسل به امام رضا(علیهالسلام) این طور وارد شده است که بهترین راه توسل به امام رضا(علیهالسلام) روشی می باشد که از خود ایشان وارد شده است.
امامرضا (علیهالسلام) فرمودند:
هرگاه دچار امر دشواری شدی دو رکعت نماز بخوان .
در رکعت اول بعد از حمد آیه الکرسی، در رکعت دوم بعد از حمد سوره قدر بخوان.
بعد از نماز قرآن را بر روی سر بگیر و بگو :
🌷«أَللَّهُمَّ بِحَقِّ مَنْ أَرْسَلْتَهُ إِلی خَلْقِکَ، وَ بِحَقِّ کُلِّ ایَةٍ فیهِ، وَ بِحَقِّ کُلِّ مَنْ مَدَحْتَهُ فیهِ عَلَیْکَ، وَ بِحَقِّکَ عَلَیْهِ، وَ لا نَعْرِفُ أَحَداً أَعْرَفَ بِحَقِّکَ مِنْکَ»🌷
🔸سپس ده مرتبه ذکر : «یا سَیِّدی یا اَللَّهُ»
🔸 ده مرتبه:بِحَقِّ مُحَمَّدٍ
🔸ده مرتبه:بِحَقِّ عَلِیٍّ
🔸ده مرتبه:بِحَقِّ فاطِمَةَ
🔸ده مرتبه: بِحَقِّ الْحَسَنِ
🔸ده مرتبه: بِحَقِّ الْحُسَیْنِ
🔸ده مرتبه:بِحَقِّ عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
🔸ده مرتبه: بِحَقِّ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِیٍّ،
🔸ده مرتبه:بِحَقِّ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ،
🔸 ده مرتبه:بِحَقِّ مُوسَی بْنِ جَعْفَرٍ،
🔸 ده مرتبه:بِحَقِّ عَلِیّ بْنِ مُوسی
🔸 ده مرتبه:بِحَقِّ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِیٍّ
🔸 ده مرتبه:بِحَقِّ عَلِیِّ بْنِ مُحَمَّدٍ
🔸 ده مرتبه:بِحَقِّ حَسَنِ بْنِ عَلِیٍّ
🔸ده مرتبه:بِحَقِّ الْحُجَّةِ.
🌷اگر چنین کنی پیش از آن که از جایت برخیزی خداوند حاجتت را برآورده می کند.
📚:(مستدرک الوسائل:ج6، ص 315؛ مکارم الأخلاق:ج2،ص 112؛ بحار الأنوار:ج91،ص 353)
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
35.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌چشم و هم چشمی عامل بسیاری طلاق ها
❓فرق #حسرت و #حسادت چیست؟
#دکتر_سعید_عزیزی
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
👌خیلی جالبه خوندنش رو از دست ندید.
🕊 چرا حرم ها کبوتر دارند نه کلاغ؟
🔹از نظر طب سنتی، هر مکانی دارای طبع و مزاج خاص خود است. بعضی مکانها مانند #غسالخانه ها و #قبرستانها دارای طبع سرد و خشک (سودایی) هستند.
🔹سالن های ورزشی ؛مراکز تحقیقاتی به دلیل هیجان بالا دارای طبع گرم و خشک هستند.
🔹اما مکانهایی وجود دارند که دارای طبع گرم و تر هستند یعنی خونسازند.
🔹نشستن کنار رودخانه ، #سودای_مغز را از بین می برد در واقع می تواند آرام بخش بوده و افسردگی ها را ازبین ببرد اما نشستن در کنار #دریا سودازا و نیز ایجادکننده افسردگیهاست.
🔹️حتی توصیه می شود افرادی که مشکلات روحی روانی شدیدی دارند از نشستن کنار دریا آن هم به هنگام غروب آفتاب با لباس بنفش و یا یاسی خودداری کنند چون زمینه خودکشی را برای خود فراهم می آورند.
🔹از جمله مکان های خونساز می توان #حرم_اهل_بیت (علیهم السلام) رانام برد. گرمای معنوی این مکان ها آنقدر بالاست که هرفرد با هرطبع و مزاجی را درمان خواهدکرد.
🔹جالب است که هیچ کلاغی در حرم ها دیده نمی شود و بیشتر فضای صحن و حیاطها را #کبوترها پر کرده اند. چون کبوتر پرنده ای گرم مزاج است به همین خاطر عاشق گرمای معنوی هستند! اماکلاغها بدلیل سرد مزاج بودنشان تاب وتحمل گرمای این مکانهارا ندارند!!!.
#لبیک_یاحسین
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 #سلام_امام_زمانم
صبح یعنی ...
تپشِ قلبِ زمان ،
درهوسِ دیدنِ تــو
کہ بیایی و زمین،
گلشنِ اسرار شود
🌹 #السلام_علیک_یابقیه_الله
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هماهنگی بی نظیر یزدیا
با صدای راغب
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقای اباعبدالله
میشه از اون نگاه هایی که
به حر کردی به ما هم بکنی؟
#امام_حسین #محرم
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
☘🌼☘🌼☘🌾
🍀🌼☘🌼🌾
☘🌼🍀🌾
☘🌼🌾
☘🌾
🌟
خشت سیصد و هشتاد و شش
بعد از اینکه گل افروز نگران داخل عمارت شدبا صدای کنترل شده ای گفت
_بسه دیگه.....لجبازیو تمومش کن
با غیض ارمیا رانگاه کرد که از نگاهش کلافه دستی به موهایش کشید و با لحن ملایمی ادامه داد
_میدونم حالا زوده منو ببخشی ....ولی باور کن دست خودم نبود ....اگه معذرت خواهی من باعث میشه تو از تصمیمت کوتاه بیای میگم معذرت میخام. من نباید به اون شکل کتکت میزدم.ولی من چکار کنم که به تو حساسم؟به نبودنت،به اینکه دائم تا یه چیزی میشه میگی میخای ازم جدا بشی، دِبی معرفت....من الان فقط تورو دارم ....تو تمام خاطرات گذشته و آیندمی.... عشق اول و آخرمی، گاهی فکر میکنم اصلا تو منو دوست داری؟کسی که یه آدمو دوست داره اینقدر راحت حرف جدایی نمیزنه، راحت همسرشو ، رفیقشو که اینقدر دیوونشه ول نمیکنه بره.....یعنی یه ذره تعلق خاطر به من نداری؟ چه طور به خاطر هانیه بدترین شرایطو تحمل کردی ولی تا تقی به توقی میخوره منو ول میکنی؟اگه میدونستی با دل من چکار میکنی بهم حق میدادی....تو منودرک نمیکنی چون مرد نیستی و شاید اندازه ی من عاشق نیستی.
_این توجیهات باعث نمیشه کارتو فراموش کنم....در حال حاضر من با تو نمیتونم تو یه اتاق که هیچ، حتی تو یه خونه نفس بکشم....منو اذیت نکن.... یه مدت بهم فرصت بده تا فراموش کنم ....تو منو نسبت به خودت سرد کردی.منم جزتو کسیو نداشتم که از بی کسی من سو استفاده کردی و به قصد کشت منو زدی... آدم وقتی از کسی که هیج وقت ازش انتظار نداره ضربه و آسیب ببینه خیلی براش گرون تموم میشه و هرگز اون آدمو نمیبخشه.پس سعی نکن رابطه ی خراب شده ی بینمون رو درست کنی،چون اگه کوتاهم بیام هرگز نمیبخشمت.تو منو دوروز....
🌿🌺🌿🌺🌿🌺
خشت سیصد و هشتاد وهفت
بغض گلویش مانع ادامه ی حرفش شد.ارمیا انگار که پشیمان باشد و از یادآوری کاری که کرده است عذاب وجدان بگیرد اینبار محکم تر به موهایش پنجه کشید و درحالی که هنوز آنها را رها نکرده بود با سر پایین گفت
_ من اون موقع حالم خوش نبود و نفهمیدم چکار کردم.
نگاهش را دوباره شرمنده وار به او داد
_باید به یه سفر کاری مهم میرفتم و فکر کردم تو نهایتا یه ساعت بیهوش میمونی و بلند میشی. روز بعدش به گل افروز زنگ زدم و گفت اصلا تورو ندیده.... فکر کردم شاید دوباره فرار کردی....بهش گفتم بره اتاق باغ پشتی ، وقتی گفت اونجا پیدات کرده و به چه حال و روزی افتادی اصلا نفهمیدم چه جوری از تبریز تا اینجااومدم، حتی چند بار نزدیک بود تصادف کنم
_دیگه برام مهم نیست. نمیخام توضیح بدی،منو ببر سمت باغ
_هادیه جان.... عزیزم.... لجبازی نکن....یه اشتباه تو کردی و یه اشتباه بزرگتر من....بیا بیشتر ازاین ادامه نده.
بدون اینکه جوابی دهد دستش را به دستگیره ی ماشین بند کرد و با وجود دردی که موقع صاف شدن متحمل میشد، در ماشین را باز کرد و قصد پایین آمدن از آن را کرد.ارمیا فوری از ماشین پیاده شد و دست دراز کرد تا کمکش کند.که دستش را پس زد و عصبانی گفت
_برو کنار.... دستت بهم بخوره جیغ میکشم.
نمیخام حتی یه انگشتت منو لمس کنه.
ارمیا کلافه نوچی کرد و منتظر ماند تا خودش به سختی پیاده شد و به سمت باغ پا کج کرد.
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼
خشت سیصد و هشتاد وهشت
_صبر کن ببینم.... با دیوار که حرف نمیزنم ....با این حالت کجا داری میری؟
باوضعیتی که داشت مورچه وار قدم بر میداشت و ارمیا به راحتی سد راهش شد
_چرا زیرقولت میزنی؟ گفته بودم اگه قبول نمیکنی که دیگه ارتباطی با هم نداشته باشیم من این جا نمیام.
_تو با خودت چه فکری کردی ؟کدوم مردی این کارو میکنه که من کنم؟
_بهر حال شرط من برای تحت کفالت تو موندن همینه. میخای قبول کن....میخای هم خودتو از دست یه نون خور اضافه که دیگه تمکینت نمیکنه نجات بده؟
دوباره سعی کرد از کنارش رد شود که دستش را گرفت و غرید
_یه قدم دیگه برداری.... خودم کولت میکنم وبزور می برمت داخل
_میدونستی دستی که الان گرفتی رو احساس نمی کنم؟میدونی بعد ده روز هنوز نفس کشیدنم درد ناکه؟
ارمیابدون اینکه جوابش را دهد در یک حرکت ناگهانی دست زیر زانویش برد و روی دست بلندش کرد که ناله اش ازدردبلند شد. اما بی توجه به او درحالی که به سمت عمارت میرفت با نفسی که به واسطه ی حمل او سنگین شده بود گفت
_بعد این همه مدت فهمیدم.... بحث با تو فایده نداره.... بیفتی دنده ی لج ....دیگه کوتاه نمیای...ولی....ولی منم بلدم چکار کنم بانوی لجبازم
🌿🌺🌿🌺🌿🌺
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
خشت سیصد و هشتاد ونه
نای دست و پازدن نداشت که با هرتکان اضافه ای دردش زیاد تر میشد.هر چند از خودش هم کفری بود که چرا دلتنگ این آغوش بود
ارمیابدون وقفه ای تا دم اتاقشان رفت وبه سختی دستگیره ی در را کشید. با پا درراتاق را باز کرد وبا احتیاط اورا روی تخت خواباند و در حالی که از خستگی دست به کمر گرفته بود گفت
_خدا رو شکر....که اینقدر ریزه میزه ای ....وگرنه چطوری میتونستم تا اینجا بیارمت..... به گل افروز میگم بیاد کمک کنه لباساتو عوض کنی
سپس بالحن شیطنت آمیزی که پیدا بود برای برقراری هر چه زودتر صلح بینشان به کار میبرد ادامه داد
_البته اگه جفتک نندازی منم میتونم این کارو انجام بدما.
دوست داشت بلند شود و به حالت نیم خیز در آید اما نمیتوانست، نگاه حرصی اش را به اوداد وگفت
_لازم نکرده ....بگو گل افروز بیاد. حالا که اصرار داری من اینجا باشم خودت نباید اینجا باشی.اصلا منو ببر اتاق مطالعه
_تو نماز و قرآنی که میخونی نگفته یه زن نباید از شوهرش جدا بشه؟
در حالی که سعی میکرد با تکیه به دست چپش نیم خیز شود جواب داد
_من کی ادعا کردم بنده ی مومنی هستم؟.....چون نماز میخونم دلیل نمیشه اگه خطایی کنم به پای اعتقادم بذاری؟ من فقط نماز میخونم وحجاب دارم ولی به خیلی چیزای دیگه عمل نمیکنم.....پس سعی نکن منو با این روش ساکت کنی.... چون گناهم باشه فعلا نمیتونم با تو زیر یه سقف زندگی کنم.
https://eitaa.com/matalbamozande1399
خشت سیصد ونود
با هر ضرب و زوری بود ارمیا را بیرون کرد و خودش را کمی از حالت منقبض در آورد و دراز کشید.هر چه میخواست دلش رابه گذشت راضی کند موفق نمیشد. آثار بی رحمی ارمیا نمیگذاشت ذره ای از موضع خود کوتاه بیاید.از کسی ضربه دیده بود که عاشقانه دوستش داشت و این بخشش را برایش سخت میکرد.
تقه ای به درخورد و صدای گل افروزبلند شد که اجازه ی ورود میخاست
_میتونم بیام تو
_بیا تو عزیزم
گل افروز سینی به دست،که از عطرو بوی آن مشخص بود از آن سوپ های مخصوصش درست کرده است داخل شدوبا لبخند مهربانش ،سینی را روی پاتختی گذاشت
_خدا روهزار مرتبه شکر که اومدی خونه.... نمیدونی انگار درو دیواراین عمارت ماتم گرفته بود .تازه حالت من این بود که نصف روز پیش شما بودم ....بیچاره آقا ارمیا خیلی براش سخت گذشت
_گل افروزجان ....خواهش میکنم توام مثل خاله سکینه منو مقصر ندون وسعی نکن ارمیارو مظلوم بکشی....خوبه خودت پیدام کردی و وضعیتمو دیدی.... من سرکش ،لج باز و کم عقل.... اصلامن گنه کار....باید این بلا رو سرم میاورد؟....عموم که عموم بود با خانوادش تشنه ی خونم بودن این بلا رو سرم نیوردن که شوهرم ، کسی که فکر میکردم جای همه ی خانواده ی نداشتم میتونم بهش تکیه کنم این رفتار و با من کرد.من ....نمیتونم به آسونی ببخشمش.
🌟🌼☘🌼☘🌼
خشت سیصد ونود و یک
با کنار زدن پرده و باز کردن پنجره ،نفس عمیقی کشید و روی صندلی همیشگی اش نشست.چند روز بیشتر به بهار نمانده بودو جوانه های کوچک درختان نوید از شروع دوباره ی زندگی میداد.اما زندگی او در تلاطمی افتاده بود که با گذشت زمان هر لحظه طوفانی تر میشد.
یک ماه بود از بیمارستان مرخص شده بود. جراحات جسمی اش تقریبا بهبود یافته بود و تنها دستش آنچنان که باید یاریش نمیکرد.اما رابطه اش با ارمیا روز به روز سردتر و خرابتر میشد.دیگراو هم تلاشی برای بهبود و ترمیم حفره ای که روز به روز میانشان فاصله می انداخت نمیکرد
اتاقش را سوا کرده بود و شب ها دیر به خانه می آمد.انگاربعد از چندین بار منت کشی و نا کام ماندن کم آورده بود و دیگر سراغش را نمی گرفت.فکر کردشاید نباید بیشتر ازاین به قهرش ادامه دهد واینبار که ارمیا برای آشتی پیش قدم شد حتمابا اوآشتی میکرد. خودش هم از این وضعیت خسته شده بود و غرورش مانع پذیرش آن بود.
از کنار پنجره بلند شد و اتاق را به مقصد آشپز خانه ترک کرد.هنوز انگشتان پایش درد میکرد و تعادل چندانی در راه رفتن نداشت، پس با احتیاط قدم بر میداشت.
به سر در آشپزخانه که رسید، گل افروز را در حال جابه جا کردن بسته های خرید نسبتا زیادی دید که روی میز آشپز خانه انباشته شده بود.
_سلام .... چه خبره امروز این همه خرید کردی؟مگه مهمون داریم؟
https://eitaa.com/matalbamozande1399
خشت سیصد ونود و دو
_سلام عزیزم ....بله امشب آقا ارمیا مهمون دارن،انگار فامیلاشونو دعوت کردن. گفتن بعد از فوت پدر و مادرشون زیاد از هم خبر نداشتن،برای همین امشب یه مهمونی ترتیب دادن تا هم از دلشون در بیاد هم یه دید و بازدیدی شب عیدی بشه
از دلشان در بیاید ؟آیا نباید او و همسرش دلخور باشند که بعد از چهلم دیگری سری به آنها نزده بودند؟ اصلا چرا از این موضوع اطلاعی نداشت؟هرچند با ارمیا قهر بود و باهم صحبت نمیکردند اما باید اورا در جریان میگذاشت.
_باشه.... ببخش که من زیاد نمیتونم کمکت کنم ولی هر کاری که میدونی از دستم بر میادبگو انجام بدم.
_دستت درد نکنه شما برو استراحت کن، آقا گفته برای کمک خدمه میفرسته
انگار دیگر جایگاهی در این خانه نداشت. احساس میکرد ارمیا میخواهد تلافی کند و اورا از قهری که در پیش گرفته بود پشیمان کند.
_باشه عزیزم، پس من میرم اتاقم
از آشپز خانه بیرون آمد و به طرف اتاقش حرکت کرد.فکرش مشغول شده بود و دلهره ی عجیبی به جانش افتاد.یعنی مهسا و مادرش هم می آمدند؟یا آن بیژن هیز و مشمئز هم امشب حضور داشت؟سوالها یکی پس از دیگری در ذهنش باعث اضطرابش شده بود.
اما یک شب که هزار شب نمیشد.باید خودش را آماده میکرد.حتما ارمیاسراغش می آمد و از او میخواست در مهمانی شرکت کند و برای حفظ آبرویش دوباره برای آشتی پیش قدم میشد. آنوقت میتوانست به این قهر طولانی پایان دهد.
🌿🌺🌿🌺🌿🌺
خشت سیصد و نود و سه
شب فرا رسید و حاضر و آماده منتظر بود هرآن ارمیا از در اتاقش وارد شود.لباس شب زیبایی بر تن کرده بود که در عین پوشیدگی آراسته و با وقار نشانش میداد.
انتظارخسته اش کرده بود و کلافه کف اتاق قدم میزد.شایدبهتر بود پایین میرفت و خودش سرو گوشی آب میداد. اما اگر ارمیا اورا با این لباس میدید حتما میفهمید منتظر آمدن او بوده است. شاید بهتر بود لباسش را عوض میکرد و بعد از آشتی دوباره میپوشید
___________
پاهایش از راه رفتن و ذهنش از فکر کردن خسته شده بود. لبه ی تخت نشست و به ساعت نگاه کرد.دو ساعت بود که مهمانی شروع شده بود. از آهنگ و سر و صدایی که به گوشش میرسید مشخص بود تعداد مهمانان زیاد است.
تا این ساعت که ارمیا دنبالش نیامده بود دیگر نمی آمد.دلش ازاین کار او گرفت. حتما همه ی خانواده اش فهمیده بودند آنها بینشان مشکل دارند. آن دفعه هم مهسا که فهمیده بود بین او وارمیا اختلاف افتاده ،سعی در اغفال شوهرش را داشت. حالا که دیگر ارمیا علنا این را به همه فهمانده بود.
بلند شد و با حرص لباسش را از تن بیرون آورد و مچاله و عصبی گوشه ای پرتاب کرد
_باشه ارمیا خان، بچرخ تا بچرخیم ، مطمئن باش نمیذارم کارامشبت فراموش بشه
لباس راحتی از کمد بیرون آورد وپوشید. دوباره سر جایش نشست و سرش را میان دستهایش گرفت.به یاد آورد بی بی همیشه میگفت
_ یک زن هر چقدر هم ناراحت باشه ....اگه زندگی وشوهرشو دوست داره، باید به اندازه و به قاعده قهر و ناز کنه ....وگرنه هستن کسایی که از موقعیت بخان سوءاستفاده کنن....اونوقت تو دودستی شرایط رو براش فراهم کردی و میدونو خالی
شاید زیادی سخت گرفته بود اما باز هم این حقش نبود،حتی فراموش کرده بودند برایش شام بیاورند.پاهایش را هیستیریک تکان میدادو بی خبری از مهمانی دیوانه اش کرده بود که تقه ای به در خورد و گل افروز داخل شد.
https://eitaa.com/matalbamozande1399
خشت سیصد و نود و چهار
وقبل ازاینکه سینی شام را روی میز بگذارد شروع کرد به صحبت
_وای هادیه خانم ، نمیدونی پایین چه خبره! یه مشت آدم بی قید و بند ریختن وسط سالن هی قر میدن و میرقصن، خدایا توبه..... من به جای اونا دارم از خجالت آب میشم،حتماشمام برای همین پایین نیومدی
پاسخی که از او نشنید ادامه داد
_خوبه که همچین مجلسی پا نمیذاری ولی یه دخترِ هست خیلی خودشو به آقا ارمیا میچسبونه،انگار خدایی نکرده اون زنشه ، فکر میکنم پایین بیای بهتر باشه، مامانم همیشه میگفت آدم از بیرون بلا تو شکم بلا باشه خیلی بهتره
گل افروز حرف میزد و نمیدانست با این سخنان چه آتشی به جان او میزند.از عاقبت امشب نگران بود و میترسید اتفاقی بیفتدو زندگی اش را خراب کند.
_گل افروز جان.... این سینی شام و برگردون نمیتونم بخورم، به ارمیام بگو بیاد کارش دارم.
_باشه،اصرا نمیکنم شامتو بخوری چون میدونم بی فایدس، ولی آقا ارمیا رو همچین دورش کردن که بعیده بزارن من نزدیکش بشم. از آقاانتظارنداشتم بدون حضور تو بخاد همچین مهمونی بگیره، هرچند انصافا زیادبهشون بها نمیده، ولی اون دخترایی که پایین جمعن خیلی وقیح تر از این حرفان
گل افروز رفت واو ماند و هزار فکرو خیال.ارمیا تا به حال از این مهمانی ها نگرفته بود!نکند ازاو خسته شده بود و حالا قصد ازدواج با مهسا را داشت؟ چرا بی عقلی کرده بود و اینقدر دعوای بینشان را کش داده بود؟باید چه میکرد؟
حالا که فکر میکرد با کدام منطق قصد ترک ارمیارا داشت؟ فکر اینکه روزی ارمیا برای کس دیگری شود برایش درد آور بودچه برسد به روزی که واقعیت پیدا میکرد.
🌿🌺🌿🌺🌿🌺
خشت سیصد و نود وپنج
ساعت ها و ثانیه ها انگار بر خلاف همیشه کند حرکت میکردند که این مهمانی شوم به پایان نمیرسید. انتظارش برای آمدن ارمیا بی فایده بود.حتمادیگر برایش مهم نبوده که او چه میخواهد بگویدکه اهمیتی به پیغامش نداده.آنقدر اطرافش پر بود که هادیه فراموشش شده باشد.
از این بی وفایی ارمیا دلش شکست وبا تمام مقاومتش گریه اش گرفت. کاش او هم خانواده ای داشت....کاش هادی برادر عزیزش زنده بود.....آنوقت ارمیا جرات نمیکرد بااو،با دل او، با قلب و احساس او چنین کند.
شاید او برای ادامه دادن قهرش مصر بودو مقصر.اما این حجم از بی رحمی که او را تک و تنها رها کند و با خانواده ی عیاشش خوش و خرم باشدو اورا فراموش کند دور از انتظارش بود.
________
تمام دیشب از حرص و عصبانیت نخوابیده بود.از بی خوابی و گریه های گاه و بیگاهش چشم هایش ورم کرده بود وبه سوزش افتاده بود.ناراحت بود که حتی به خودش زحمت نداد، بیاید و حال و روز اورا ببیند.
به ساعت که نه صبح را نشان میداد نگاه کرد.حتما با جنب و جوشی که داشتند و ساعتی که مهمانان رفتند،ارمیااز خستگی سال تحویل خواب میماند.
با اینکه دلش شکسته بود تصمیم گرفت این بار او برای آشتی پیش قدم شود.دلش نمی خواست لحظه ی سال تحویل هیچ دلخوری و دعوایی بینشان باشد.
صورتش را آبی زدوبا شانه زدن موهایش، آنهارا به سبکی که ارمیا دوست داشت بافت و کمی در آینه برای صورت ماتم زده اش شکلک در آورد،تا روحیه اش عوض شود و باروی گشاده نزد همسر بی وفایش برود.
شاید وقتش شده بود اورا ببخشد و برای یک بار هم شده غرورش را برای حفظ زندگی اش زیر پا بگذارد.
قدم هایش را به سمت اتاق مطالعه برداشت که این روزها جای ثابت ارمیابود.تمام دکراسیون آنجا را خودش چیده بودو حتی از اتاق مشترکشان آنجا را بیشتر دوست داشت.همیشه روی میز تحریرش به یاد مادرش گل نرگس میگذاشت و عاشق آن کتابخانه ی کوچکش بود.
پشت دراتاق که رسیدبا خود فکر کرد چگونه سر صحبت را با او باز کند. کلمات را در ذهنش میچید و ویران میکرد و دوباره از سرشروع میکرد.بلاخره دل را به دریا زدو با تقه ای به در وارد اتاق شد.
https://eitaa.com/matalbamozande1399