خشت چهارصد وسی و یک
گوشی را گذاشته بود وخیره به کتاب درسی اش به فکر فرورفته بود.
دوست نداشت به او زنگ بزند، پس به ملیکاشماره ی ثابت خانه اش را داده بود تا اگر کاری دارد خودش تماس بگیرد.
تازه به خاطر آورد غریبان از او چه درخواستی کرده بودواو با موج هایی
که ازپس هم ساحل زندگی اش را نا آرام کرده بود این مطلب را به کلی فراموش کرده بود.کنجکاو بود بداند با او چه کاری دارد که مسئله ی مرگ و زندگیست.
_هانیه خانم!
صدای بلند سمیه خانم از سالن پذیرایی باعث شدافکارش را کنار بگذارد واز اتاق بیرون رود.
_بله سمیه خانم
_وای....نفسم برید از پله ها اومدم بالا، تورو خدا به آقا بگین تلفن این طبقه رو درست کنن که یکی زنگ میزنه من از پایین این همه پله رو بالا نیام به شما خبر بدم.
_کی زنگ زده ؟
_نمیشناختمش ، فقط گفت استاد شما بوده
متعجب شد،هنوز ده دقیقه از پایان صحبتش با ملیکا نگذشته بود، چه زود تماس گرفته بود!
_گفت مسئله ی مهمیه نمیتونه تلفنی با شما صحبت کنه، از من آدرس گرفت گفت تا شب از تهران میرسه اینجا
_سمیه خانم !شما نمیدونید ارمیا از این کارتون چقدر عصبانی میشه که آدرس به یه غریبه دادین اونم وقتی خودش نیست؟
🌺🍃🌺🍃
خشت چهارصد و سی و دو
_آخه گفت مسئله اینقدر مهمه که شاید جون شما به خطر بیفته، گفت یه ثانیم نباید تلف بشه
_هرچیم گفته بود نباید بدون اینکه به من یا ارمیابگی به کسی آدرس بدی. مگه ارمیا نگفت این روزا چقدر باید مراقب باشیم؟
لحنش ملایم بود اما سمیه خانم که انگار به او بر خورده بود پشت پلکی نازک کرد و جواب داد
_من که کف دستمو بو نکرده بودم،گفتم شاید تو این وضعیت اینم به نفع شما داره میگه....حالا اگه کسی اومد میسبرم راش ندن
_باشه حالا کاریه که شده،انشاءالله خیره
بارفتن سمیه خانم به طرف اتاقش رفت تا با ارمیا تماس بگیرد و او رااز این موضوع مطلع کندو اگر میتواندشب زودترخودش را به خانه برساند. هرچند احساس بدی به استادش نداشت، اما در این مدت با چیزهایی که فهمیده و شنیده بودمانند مار گزیده از ریسمان سیاه و سفید میترسید.
کسانی که به یک زن باردار رحم نکرده وبه احتمال زیاد خدمتکارش را آنطور وحشیانه در مقابل چشمانش دریده بودند،به هادی کوچک اوهم رحم نمیکردند.این خوف وترس باعث میشدازهر بی احتیاطی پرهیز کند.زمانی خواهرش با تمام وجود سپر بلای او شده بود و حالا او با تمام توانش از یادگار عزیزش مراقبت میکرد، حتی به قیمت جانش
حتماغریبان با هواپیما به شیراز می آمد که میتوانست خود را تا شب برساند.این همه وقت گذاشتن و نگرانی استادش برای یک غریبه برایش عجیب بود و بی صبرانه منتظر بود تا موضوع برایش زودتر مشخص شود.
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌾
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
🌟🌼☘🌼☘🌼
خشت چهارصد وسی و سه
به ارمیا زنگ زده بودوآمدن مهمان نا خوانده را خبر داده بودکه پشت گوشی تا توانسته بود داد و بیدادراه انداخته بود و برای سمیه خانم خط و نشان کشیده بود، در آخرهم گفته بود تا او نیامده احدی را به عمارت راه ندهند.
ساعت هشت شب بودو ارمیا هنوز نیامده بود. نگران بود استاد زودتر برسد که در این صورت اگر در را باز نمیکرد بی ادبی میشد.از اضطراب بیشتر کارهای مربوط به شام را خودش انجام داده بود
_سمیه خانم....میشه بیای خورشت قرمه سبزی و تست کنی؟ من که دهنم انگار بی مزه و بی حس شده هیچی نمیفهمم
سمیه خانم در حالی که پیشبندظرف شویی را از گردنش باز میکرد نزدیک آمد و قاشق را داخل خورشت زد
_رنگ و بوش که عالیه
قبل از اینکه قاشق پر شده از خورشت را در دهان بگذارد حبیب آقا یالاگویان وارد آشپزخانه شد
_ببخشید میوه هایی که گفته بودین خریدم ولی مهمونتون همزمان بامن رسیدند، مجبور شدم راشون بدم، الان حیاط وایسادن تا من ازشما اجازه بگیرم داخل بیان
_وای حبیب آقا ارمیا قیامت میکنه ....حالا چکار کنم؟
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
خشت چهارصد وسی و چهار
_خانم بخدا تقصیر من نبود من که از خرید اومدم میخاست زنگ درو بزنه، چکار میکردم؟گفتم شاید درست نباشه راشون ندم
_خیلی خوب کاریه که شده، لطفا راهنماییشون کن داخل، زشته این همه مدت بیرون وایساده
با رفتن حبیب چادرش را مرتب کرد و خودش هم محض استقبال به سالن پذیرایی رفت
با ورود غریبان زاویه ی دیدش را از گل های چادرش گرفت و با لبخند که نه،با طرحی از لبخند قدم هایش را سمت او برداشت.چقدر شکسته شده بود و حالا تارهای سفید روی موهایش به خوبی مشخص بود.اما هنوز استایل و جذابیتش را حفظ کرده بود.
_ سلام استاد خوش اومدین
با خوش آمد گویی اش درچند قدمی غریبان ایستادو اوهم روبه رویش قرار گرفت و بدون کلامی خیره نگاهش کرد
از نگاهش معذب شد و سرش را سمت دیگری چرخاندو همزمان رو به حبیب آقا گفت
_حبیب آقا....لطفا استاد و راهنمایی کنید سمت پذیرایی ،بفرمایید استاد بشینین الان همسرمم تشریف می یارن
_هادیه!.... من با خودت کاردارم نه شوهرت
با شنیدن اسم خواهرش که برخلاف ادامه صحبتش خیلی ضعیف از دهان غریبان خارج شد گردنش سریع بالا آمد و متعجب نگاهش کرد.
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
🌟🌼☘🌼☘🌼
خشت چهارصد و سی وپنج
چه عطری داشت بوی تنش،چه آغوش گرمی ،دلش جدا شدن نمیخواست و سفت و سخت به او چسبیده بود.
_بسه دیگه، هانیه دیگه دارم غیرتی میشماا،یعنی چی چسبیدی به این قل چماق جدام نمیشی؟
با صدای ارمیا درحالی که هنوز از شدت گریه و هیجان هق میزد از او جدا شدو نگاهش را به نگاه خیسش داد . انگار در آسمانها سیر میکرد و میترسید خواب باشد،از این ترس دوباره سرش را به سینه اش چسباند.
_نخیر مثل اینکه حالا حالا ها داستان داریم
ارمیا با گفتن این حرف جلو آمد و با گرفتن بازویش سعی بر جدا کردن او کرد
_پاشو قربونت برم ، عادت ندارم بغل کسی ببینمت سیمای اعصابم داره قاطی میکنه
با اکراه جدا شد و کمی عقب تر نشست
_تو چرا اینقدر حسودی؟اصلادوست داره تاصبح بغلم باشه به تو چه آخه؟
_هوی ....رفیقمی درست ،ولی مواظب باش سر هانیه بامن شوخی نکنی که بد میبینی
_حیف هانیه اینجاست وگرنه چند تا مثبت هجده بارت میکردم حالت جا بیاد... یادت میاد که؟
_آره.... توام یادت میاد که کمت نیاوردم
نمیدانست از کدام خاطره میگویند و میان اشک هایی که از شوق بند نمی آمدکَل کَل دو عزیزش را با لبخند نگاه میکرد و از صمیم قلب خدا را شکر میکرد.امروز یکی از بهترین روزهای عمرش به حساب میآمد و دوست داشت اشک های مزاحم کنار بروند تا حتی ثانیه ای از دیدن علت این شادی محروم نشود.
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
خشت چهارصد و سی وشش
وقتی غریبان خطاب به او اسم خواهرش را صدا زد متعجب فقط توانست نگاهش کند.گویا لحظه ای شباهت او به هادیه به اشتباهش انداخته و نام هادیه را بر زبان آورده بود.همزمان ارمیا هم پشت سر استادش رسید و با سخن اوبه سمت هادی یورش برده بودکه با دیدن چهره ی او شوکه شده دست هایش از یقه ی اوشل و جدا شده بود.
اسم هادی را که از زبان ارمیا شنیدچشم هایش بیشتر متعجب و گرد شده نگاهش را به او داد. او برادرش بود؟برادر عزیزش که همه فکر میکردند سوخته و از دنیا رفته است! در تمام این سالها چنین برادری داشت وتنهایی آزارش میداد؟
باورش نمیشد....اما وقتی از زبان خودش شنید و ارمیا تاییدش کرد با تمام شوکی که برایش وارد شده بود، وقتی دست های هادی که اشک ریزان برایش باز شده بود را دید،خودرا به جای همه ی عزیزانی که آرزوی دیدن دوباره ی اورا داشتند در آغوشش انداخت و از ته دل،دلتنگی هایش را زار زد.پس چنین حسی داشت برادر داشتن!....چقدر این احساس شیرین را دوست داشت.
_خوب حالا از این مراسم و مرثیه ها یی که راه انداختین بگذریم.....این همه سال کجا بودی؟چه طوری گفتن مردی ولی الان سرو مرو گنده جلو من و زنم نشستی؟
هادی نگاه پر محبتش را که انگار از نگاه کردن به او سیر نمیشد گرفت و جواب داد
_قصش طولانیه، فقط اینو بگم که خیلی سختی کشیدم. جایی بودم که....ولش کن الان نمیخام حال خوشمو با فکر کردن به روزای بدی که گذروندم خراب کنم.وقتی بعد چهار سال از اسارت اجباری که گرفتارش شده بودم خلاص شدم برگشتم روستا..... وقتی فهمیدم مادرم چه بلایی سرش اومده و دوستم که هم اتاقم بود به جای من سوخته خیلی حالم خراب شد.
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
خشت چهارصد و سی وهفت
دستهای ارمیا روی شانه های فرو افتاده ی هادی نشست....شانه هایی که از شدت گریه تکان میخورد. صورتش را مخفی کرده بود، انگار درچین های دامن عزیز از دست رفته اش سر گذاشته و رفع دلتنگی می کرد که سر از مزار سرد هادیه بر نمیداشت.
با اشک هایی که هم پای هادی برای خواهرش ریخته بود نزدیکش شد و کنارش زانو زد
_داداش تورو خدا بسه،الان یه چیزیت میشه
هادی با صدای نگرانش سرش را بلند و چشم های کاسه ی خونش را به او داد. دست هایش را از سنگ سرد و بی روح گرفت وبند دستهای گرم او کرد
_باورم نمیشه هادیه این زیر خوابیده ....کاش دوباره میدیدمش....کاش دوباره بود و برام زبون درازی میکرد و از اون طرف خار به پام میرفت.... با همون کوچیکی با قلدری ازم طرفداری میکرد ....کاش بود ومیذاشتم هرچقدر دلش میخواست موهامو میکشید و بهم میگفت شوهر اعظم خیکی .....
صدایش بریده شده بود و به سختی ادامه داد
_بذار نگات کنم هانیه.....خدارو شکر که تو هستی خواهر کوچولو..... صورت مامان..... هادیه....،هردوشون تا ابد با دیدن تو فراموشم نمیشه.
_پاشو رفیق....میدونم الان حالت خوب نیست،ولی هانیه با هادیه فرق داره،الانشو نگاه نکن جلوت نشسته و باهات حرف میزنه،چند روز دیگه میبینی به خاطر امروز از پا افتاده و تو تازه میفهمی امروز چه بلایی سر خودش آورده
ارمیا این را در حالی گفته بود که تمام توانش را به کار برده بود تا قوی به نظر برسد و همراه آنها اشک نریزد.
_هانیه بر عکس هادیه همه چیزو میریزه تو خودش،برعکس چهره و صداش که شبیه هادیس، روحیاتش زمین تا آسمون با خواهرش فرق داره. گاهی اوقات دچار حملات عصبی میشه ....نمیخام دیگه هیج وقت بیمارو ناراحت ببینمش
☘🌼☘🌼☘🌾
خشت چهارصد و سی و هشت
میز صبحانه را با تمام عشق و علاقه ی یک خواهر به برادرش چیده بود. تمام دیشب باهم حرف زده بودندو از مادر و خواهرش سوال کرده بود. هادی یک عکس قدیمی از مادر و پدرش که هادی را در آغوش داشتند نشانش داده بودو با دیدن سیمای مهربان مادرش فهمیده بود که او وهادیه واقعا کپی برابر اصل مادرشان بودندو هادی شبیه پدرش.... پدری که در عکس قوی و قدرتمند به نظر میرسید....اماسرنوشت از او چیز دیگری ساخت.
_سلام صبح بخیر
با صدای هادی سمت او برگشت و با لبخند جواب داد
_سلام صبح توام بخیر، چرا بیشتر نخوابیدی؟دیشب هم خسته بودی هم دیر خوابیدی
نزدیک آمد و صندلی را عقب کشید و نشست.انگشت لای موهای به هم ریخته اش برد و کمی به آنها حالت داد وپاسخ داد
_نتونستم بخوابم
_چرا!.... نکنه جای خوابت راحت نبود؟
_نه عزیزم،راستش....ولش کن... چکار میکنی؟
آخرین کاسه ای که از مربای به پر کرده بود روی میز گذاشت و با نشستن روبه رویش به جای جواب پرسید
☘🌼☘🌼☘🌾
خشت چهارصد و سی و نه
_نکنه حرف ارمیا رو جدی گرفتی که من اینقدر ضعیفم که اصلا نمیشه با من حرف زد؟
خنده ای کرد و جواب داد
_نه بابا، اونو که میدونم از لج من
میگه، میخواستم بپرسم چراارمیا هادیه رو این جا دفن کرده؟ تو چطور راضی شدی با ارمیا ازدواج کنی؟البته شاید به خاطر هادی کوچولو باشه
از قوری چای ساز دو لیوان چایی ریخت وفنجان چای را مقابلش گذاشت
_زمانی که با ارمیا ازدواج کردم اصلا نمیدونستم کیه!حالا برات تعریف میکنم....قصه ی هادیه هم باید از خودش بپرسی. ولی باید بگی تو چطور هویتت رو عوض کردی؟....غریبان!تا اونجا که من میدونم فامیل ما رافعی هستش،اصلا ازدواج کردی؟ زن و بچه داری؟....
_یواش خانم کوچولو،یکی یکی سوال کن جواب میدم....
دوباره دستی لای موهایش کشید و با کمی مکث ادامه داد
_وقتی از روستااومدم تهران تو یه چابخونه مشغول شدم که به غیر از من یه دانشجو هم سن من اونجا کار میکرد. یه دانشجوی افغانی....تو کشور خودش بچه مایه دار بودو برعکس خیلی از هم وطناش برای تحصیل اومده بود ایران،دلیلشو نمیدونستم ولی بعدا فهمیدم خانوادش مخالف بودن بیاد ایران ولی خودش به خاطر اعتقاداتی که داشته دوست نداشته برای تحصیل بره کشورای غربی،اسمش علی بود، هم سن و سال خودم، خیلی پسر خوبی بود....
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
خشت چهارصدو چهل
جرعه ای از چایش را نوشید ودر حالی که ناراحتی از صدایش میبارید ادامه داد
_اون روز یکی اومد درِ چابخونه که مادرت فلان جا اومده کارت داره،گفت انگار اتفاقی برای خانوادت افتاده، منم هل شدم و دنبال طرف رفتم ببینم مامان کجاست، تابه خودم اومدم دیدم چند نفر ریختن سرمو به زورسوار ماشینم کردنو بردنم به یه جای پرت، چند نفری ریختن سرم وتا میتونستن کتکم زدن تا اینکه بیهوش شدم .....به هوش که اومدم یه جای ناشناس بودم.بعدا فهمیدم منو برده بودن افغانستان،اونامنو به جای علی گروگان گرفته بودن تا بابای علی و مجبور کنند طبق نظر حزب خاصی عمل کنه،بابای علی مثل اینکه منصبی چیزی داشت.
_وای تورو خدا دیگه نگو، نکنه گیر طالبان افتاده بودی؟
دوباره خندید و با دوانگشت گونه اش را کشید و گفت
_نه عزیزم، اونایی که منو گرفته بودن ایرانی بودن،ولی با چند واسطه میخاستن منو معامله کنن، بعدا فهمیدم یه نفر عمدا منو به جای علی داده دست اونا و با صحنه سازی کاری کرده که همه فکر کنند جنازه ی علی برای منه، منم نمیدونم مامانو چه جوری پاشو چابخونه باز کردن که....همراه علی میسوزه، ولی پدر علی قبل اینکه به خواسته ی اونا عمل کنه توسط یه حزب دیگه ترور میشه، اینطوری شد که من دیگه براشون ارزش نداشتم،اما باز ولم نکردن و نزدیک سه سال ازم بیگاری کشیدن و مجبورم کردن تو کالاهای قاچاقی که از اینور و انور میاوردن ایران کمکشون کنم ،تا اینکه تو همون دم و دستگاه بایکی به اسم آرش آشنا شدم، اون کمکم کرد که فرارکنم،بهم گفت یه نفر نمیدونم چه کینه ای ازت داره که سفت و سخت وایساده تا نذارن از اینجا بری، حتی میخاد تا آخر اینجا بمونی و بپوسی
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌾
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾
May 11
✨﷽✨
✅داستان واقعی شیخ اسد الله
✍آن سید امام زمانت بود...
💠 زائر عتبات عالیات بود، نجف اشرف، از حرم که برگشت خوابید، در عالم رویا مولا علی بن ابی طالب آمدند به دیدارش، پرسید از حضرت،يا اميرالمؤمنين! آيا در مدت عمرم موفق به زيارت مولا و سيدم و امام زمانم شده ام يا نه؟»
حضرت جواب دادند: «بلي.»، گفت: «کجا؟» فرمودند: «حرم من علی (عليه السلام) در وقت فلان و روز فلان، مشرف شدی، آمدی کنار قبر و پايين پای من که نماز بخوانی، ديدی سيدی جلوتر نماز میخواند و قرائت او بسيار جلب توجهت کرد...
تصميم گرفتی نصف پولی را که در جيب داری بعد از فراعت ايشان از نماز به او بدهی، و گوش دادی به قرائت او، بيشتر جذبت کرد، تصميم گرفتی تمام پولت را به او بدهی و ايشان بعد از سلام نماز، روی خود را برگرداند و به جانب تو و فرمودند: «تو فردا نياز به آن خرجي داری، لازم نيست به من بدهی؛آن سيد امام زمانت بود.»
امام زمان ارواحنافداه از همه ی فردای همه ی ما با خبر هستند،مولا حتی آخرین برگ کتاب زندگی مان را می دانند،بیایید تا فرصت هست دخیل ببندیم به چشمان زهرایی اش و بخواهیم از وجود مبارکش، دمِ رفتنمان کاری با ما کند که جد غریبش با حُر کرد،آقاجان اگر نشد عباست باشم،حُرِّ پشیمانت که می توانم بشوم...
عاقبت حُر شَوَم و توبه ی مردانه کنم
📚برداشتی آزاد از کتاب شریف اثبات الولایه
⚫️⚫️⚫️
https://eitaa.com/matalbamozande1399
📔#حکایت_همسر_مهربان
مرد ثروتمندی بود که با وجود مال فراوان ، بسیار نامهربان و خسیس بود.
بر عکس ، زنش بسیار مهربان و خوش قلب بود و همه او را دوست داشتند.
زن با خود می اندیشید: « خداوند این مرد را به من داده است ، حتی اگر به او علاقه نداشته باشم ، باز باید به او مهر بورزم!» بنابراین با وی رفتار خوبی داشت.
یک سال قحطی شد و بسیاری از روستائیان از مرد و زن کمک خواستند. زن با محبت فراوان به همه ی آنها کمک کرد ، ولی مرد چیزی نگفت و پیش خود فکر کرد : « تا وقتی از پولهای من کم نشود برایم مهم نیست که دارایی چه کسی به باد می رود ! »
مردم از زن تشکر کردند و گفتند: که پولها را بعد از مدتی به او پس خواهند داد. زن نپذیرفت ، اما مردم اصرار میکردند که پول او را باز گردانند..
زن گفت : « اگر میخواهید پول را پس بدهید ، در روز مرگ شوهرم این کار را بکنید »
این حرف زن به گوش یکی از دخترهایش رسید و او بسیار ناراحت شد. بی درنگ پیش پدر رفت و گفت :
« میدانی مادر چی گفته؟ او از مردم خواسته تا پول هایشان را روز مرگ تو پس بدهند!»
مرد ، به فکر فرو رفت. سپس از همسرش پرسید : « چرا از مردم خواستی پولت را بعد از مرگ من به تو بازگردانند؟»
زن جواب داد : « مردم تو را دوست ندارند و همه آرزو میکنند که زودتر بمیری اما حالا بجای آنکه مرگ تو را آرزو کنند ، از خداوند میخواهند که تو را زنده نگه دارد تا پول را دیرتر برگردانند. من هم از خداوند میخواهم که سالهای زیادی زنده بمانی. کسی چه میداند؟ شاید تو هم روزی مهربان شوی!»
🌟 مرد از تیز هوشی و محبت همسرش در شگفت ماند و به او قول داد که در آینده با مردم مهربان باشد.
⚫️⚫️⚫️
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#سلام_امام_زمانم_✋🌸
دلم براے ورود تو لحظه شمارے میکند و حنجرهام تو را فریاد میزند، تو که تجلی عشقی.
قنوتم را طولانی میکنم تا تو نیمه شبی براے آن دعا کنی. کوچههاے غریب بیکسی را آب و جارو میکنم تا تو صبحی زود از آن کوچه عبور کنی.
نمیدانم آخرین ایستگاه «توسل» چه هیجانی دارد که مرا با خود تا آن سوے فاصلهها میبرد و صبح آدینه چه صفایی دارد، که صبح آسمانش پراز «ندبه» است.
مولایم...! بیتو دفتر دلمان پر است از مشقهاے انتظار و من با دلم میخواهم آن روز که میآیی زیباترین مدال ایثار را تقدیم نگاه تو کنم.
.
#امامزمان
(اللهم عجل لولیک الفرج)
#جمعه_های_انتظار
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بر گلشن و گل، به بـویِ مهدی صلوات
برشـیفتـگان کــویِ مهدی صلوات
سر می زند از کنـارِ کعبــه خورشـید
در سعی و طواف روی مهدی صلوات
🌸اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
#لبیک_یاحسین
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🔻دور کردن فرد از خود
🖊 اگر بخواهی کسی را از خود
دور کنی ۹ مرتبه《سوره کوثر》
را بخوان و به جانب او بدم به
اختیار خود راه کج میکند
و مے رود
📚 تعطیرالانام فی تعبیرالمنام ۱/۳۵۳
جهت سلامتی و تعجیل در امر
فرج #امام_زمان صلوات
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ثواب قدم های زائر کربلا
🎙آیتالله ناصری رحمت الله علیه
#محرم
#اربعین
#خوشبهحالاربعینیها😔
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🔺توجه توجه توجه توجه توجه🔺
🔺به هیچ وجه عدد 1 رو شماره گیری نکنید وقتی زنگ زد
09422010185
شمارش اینه
اصلا جواب ندید رد تماس بزنید و مسدودش کنید
یه هکر هست که حساب های بانکی رو دستکاری می کنه و پول مردم رو بالا می کشه
🌐نهضت سواد رسانه قزوین
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
بخوان دعای فرج را که یار برگردد
بخوان دعای فرج را
که شب سحر گردد
بخوان دعای فرج را
اگر که می خواهی
حدیث غیبت یار تو مختصر گردد
بخوان دعای فرج را و از خدا بطلب
وجود نازکش ایمن ز هر خطر گردد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا در دستی است که
به یاری میگیری،
درقلبیست که
شاد میکنی،
درلبخندیست که
به لب مینشانی،
خدا درعطر خوش نانیست که
به دیگری میدهی،
درجشن و سروریست که
برای دیگران بپا میکنی،
آنجاست که
عهدمیبندی و عمل میکنی،
خدا؛ درتو،باتو، و برای توست...👌❤️
🥀
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
💦هنگام خوردن آب نگوییم سلام بر حسین(ع) چون او تشنه ٱب نبود، او تشنه انسانیت و آزادگی بود
✨این بار هر گاه کسی را بخشیدیم و به او فرصت دوباره دادیم، بگوییم سلام بر حسین
❌هر گاه ظلم را دیدیم و سکوت نکردیم بگوییم سلام بر حسین
🥘هرگاه گرسنه ای رادیدیم و ساده از کنارش عبور نکردیم بگوییم سلام بر حسین
🖐سلام بر حسین برای همه لحظاتی که در جبهه حق و باطل روزمرهمان فارغ از هر منفعتی طرف حق را بگیریم!
❤️سلام بر تو، خون خدا، ببخش که یادمان دادند فقط برای تشنه به آب بودنت بگرییم....
😭😭😭
🍁🍃
خـــــدایم...❗️
اگر چه "فصل ها" را
به بهترین و زیباترین شڪل آفریدی،
اما تو، اهلِ فصل نیستی.
منشِ تو بر «وصل» ها استوار است؛
نه بر فصل ها...
پس مرا به "فصل" وا مگذار
و در شُڪوهِ "وصل با خودت" پناهم دِه...
به خودتــ قسم
هرچه فشارهای زندگی بیشتر شود
من به تو نزدیڪ تر میشوم حضرت جان!
اما پروردگارا....
مرا
با لطف بیشمارت بیآزمای.
#سلام بر مادر خوبی ها
🌴هر روزمان با سلام بر خانم فاطمه زهرا س آغاز کنیم
•سلامی دهیم هر صبح محضر بی بی دوجهاڹ فاطمہ سلــام اللہ علیها•
🌹السلام علیک یا فاطمه الزهرا
🌴السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ
🌴 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّه
ِ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ حَبِيبِ اللَّهِ
السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَلِيلِ اللَّهِ
السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ صَفِيِّ اللَّهِ
السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَمِينِ اللَّهِ
السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ خَلْقِ اللَّهِ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَفْضَلِ أَنْبِيَاءِ اللَّهِ وَ رُسُلِهِ وَ مَلائِكَتِه
ِ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ الْبَرِيَّةِ
السَّلامُ عَلَيْكِ يَا سَيِّدَةَ نِسَاءِ الْعَالَمِينَ مِنَ الْأَوَّلِينَ وَ الْآخِرِينَ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ وَ خَيْرِ الْخَلْقِ بَعْدَ رَسُولِ اللَّهِ
#التماس دعا فرج
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺صَلی الله علیکِ یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها هر روز بعد از نماز صبح سوره یس تلاوت میکنیم وثوابش رو هدیه میکنیم به حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها( قبل وبعد تلاوت هم ۱۴ صلوات میفرستیم) ان شاالله که ذخیره ی آخرتمان شود 🌺
┏━━━━━━━🌺🍃━┓
💚❤️
https://eitaa.com/matalbamozande1399
اللهم عجل لولیک الفرج:
*❇️ازحضرترسولاکرم(صلیاللهعلیهوآله)روایت کردهاندکه بعدنمازصبح بخوانید☀️
✨اللّٰهُمَّ فاطِرَالسَّمَواتِ وَالْأَرْضِ،عالِمَ الْغَيْبِ وَالشَّهادَةِ،الرَّحْمانَ الرَّحِيمَ،أَعْهَدُ إِلَيْكَ فِي هٰذِهِ الدُّنْيَاأَنَّكَ أَنْتَ اللّٰهُ لَاإِلٰهَ إِلّا أَنْتَ وَحْدَكَ لَاشَرِيكَ لَكَ،وَأَنَّ مُحَمَّداً صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ عَبْدُكَ وَرَسُولُكَ.اللّٰهُمَّ فَصَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍوَآلِهِ ،وَلَا تَكِلْنِي إِلَىٰ نَفْسِي طَرْفَةَ عَيْنٍ أَبَداًوَلَا إِلىٰ أَحَدٍمِنْ خَلْقِكَ
فَإِنَّكَ إِنْ وَكَلْتَنِي إِلَيْهاتُباعِدْنِي مِنَ الْخَيْرِ وَتُقَرِّبْنِي مِنَ الشَّرِّ،أَيْ رَبِّ لَاأَثِقُ إِلّا بِرَحْمَتِكَ،فَصَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍوَآلِهِ الطَيِّبينَ وَاجْعَلْ لِي عِنْدَكَ عَهْداً تُؤَدِّيهِ إِلَيَّ يَوْمَ الْقِيامَةِ إِنَّكَ لَاتُخْلِفُ الْمِيعاد
براےوسعت روزے،11مرتبه بعدازنمازصبح
🌿ومَن يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَل لَّهُ مَخْرَجًاوَيَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لَا يَحْتَسِبُ وَمَن يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَحَسْبُهُ إِنَّ اللَّهَ بَالِغُ أَمْرِهِ قَدْجَعَلَ اللَّهُ لِكُلِّ شَيْءٍقَدْرًا
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#سلام_امام_زمانم
چہ زیباسٺ آغاز یڪ صبح شیرین
بہ نام سلام علے آل یاسین
سلامے ڪہ بوے خوش یار دارد
دلٺ را پر از عشق دلدار دارد
چہ زیباسٺ آغاز هرروز خود را
سلام علے آل یاسین بگوییم
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ_
▫️السلام علیک یا اباعبدالله▫️
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌸تجدید بیعت روزانه با امام زمان (عج)🌸
🌱دعای عهد 🤲🌤
🌺 بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیمْ 🌺
🔹 اَللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ
🔹 وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ
🔹 وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ
🔹 وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ
🔹 وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ
🔹 وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ
🔹 وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ
🔹 وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ
🔹 اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ
🔹 وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ
🔹 وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ
🔹 یا حَىُّ یا قَیُّومُ
🔹 أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى
🔹 أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ
🔹 وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ
🔹 یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ
🔹 وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ
🔹 وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ
🔹 یا مُحْیِىَ الْمَوْتى
🔹 وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ
🔹 یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ
🔹 اَللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ
🔹 الْقائِمَ بِأَمْرِکَ
🔹 صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ
🔹 عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ
🔹 فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها
🔹 سَهْلِها وَ جَبَلِها وَ بَرِّها وَ بَحْرِها
🔹 وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ
🔹 مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ
🔹 وَ مِدادَ کَلِماتِهِ
🔹 وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ
🔹 وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ
🔹 أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ
🔹 فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا
🔹 وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى
🔹 عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى
🔹 لا أَحُولُ عَنْها وَ لا أَزُولُ أَبَداً
🔹 اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ
🔹 وَالذّابّینَ عَنْهُ
🔹 وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ
🔹 وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ
🔹 وَالْمُحامینَ عَنْهُ
🔹 وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ
🔹 وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ
🔹 اَللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ
🔹 الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً
🔹 فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى
🔹 مُؤْتَزِراً کَفَنى
🔹 شاهِراً سَیْفى
🔹 مُجَرِّداً قَناتى
🔹 مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى
🔹 فِى الْحاضِرِ وَالْبادى
🔹 اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ
🔹 وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ
🔹 وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ
🔹 وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ
🔹 وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ
🔹 وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ
🔹 وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ
🔹 وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ
🔹 وَاشْدُدْ أَزْرَهُ
🔹 وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ
🔹 وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ
🔹 فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ
🔹 ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ
🔹 بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ
🔹 فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ
🔹 وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِک
🔹 َحَتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ
🔹 وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ
🔹 وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ
🔹 وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ
🔹 وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ
🔹 وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ
🔹 وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ
🔹 وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ
🔹 مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ
🔹 اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً
🔹 صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ
🔹 وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ
🔹 وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ
🔹 اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ
🔹 عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ
🔹 وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ
🔹 إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً
🔹 وَ نَراهُ قَریباً
🔹 بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ
🔺 آنگاه سه بار بر ران خود دست میزنی و در هر مرتبه میگویی:
🔹 اَلْعَجَلَ اَلْعَجَلَ ، یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان
🔹 اَلْعَجَلَ اَلْعَجَلَ ، یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان
🔹 اَلْعَجَلَ اَلْعَجَلَ ، یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان
#دعای_عهد🌱
#امـام_زمـان♥
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🤲🏻🕊
https://eitaa.com/matalbamozande1399