eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
23.4هزار عکس
27.6هزار ویدیو
133 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean @جهت تبلیغات با قبول ....
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d _جانم بگو _من ذهنیتم نسبت به آدم های مذهبی خیلی خراب بود. فکر میکردم آدم های خشک، متعصب و بداخلاقی هستن. چه میدونم متحجر و غیر اجتماعی هستن. فکر میکردم جز خودشون و قشر مثل خودشون هیچ کس براشون مهم نیست. فکر میکردم آدم هایی مثل من رو اصلا حساب نمیکنن و از ماها بدشون میاد. تا باتو آشنا شدم. متوجه شدم تا حالا اشتباه میکردم. اونی نیستید که من فکر میکردم. امروز تو شرکت آقای برزگر باز هم به این یقین رسیدم که مذهبی ها بداخلاق نیستن. اتفاقا خیلی آدم های خوشرو و مهربونی هم هستن. امیر مجتبی توی این مدت تمام باور هام نابود شدن. فهمیدم عشق پوچه. فهمیدم خواستن و دوست داشتن مقطعیه. فهمیدم دلتنگی فقط برای آدم های ساده است. خواهش میکنم. التماست میکنم این باورم رو که تازه بهش رسیدم خراب نکن. ابروهاش رو بالا داد و سوالی نگاهم کرد _کدوم باور! _دیدم نسبت به آدم های مذهبی. خوب باش. پاک باش. اونجایی باش که باید باشی. محبتت رو خرج اونی بکن که باید بکنی و منتظرته. لیوانش رو روی میز گذاشت و کمی اخم کرد. _چی داری برای خودت میگی! پوزخندی از پنهان کاریش زدم _آدم ها وقتی میخوان یه کار پنهانی بکنن فکر میکنن کسی متوجه نمیشه. _من چه پنهان کاری کردم؟ _من میدونم شما ازدواج کردید و الان هم همسرتون بارداره. پس لطفا برید و بهش بگید براتون چایی بریره با هم بخورید. اینجوری خدا هم ازتون راضیه. با چشم های گرد شده نگاهم کرد _من زن دارم زنمم بارداره؟ خب معرفیش کن ببینمش این کیه که تو میشناسیش من نمیشناسمش. _خیلی هم خوب میشناسیدش. ولی انگار به نفعتون نیست بگید _دیگه داری ناراحتم میکنی. تنها زنی که تو زندگی منه تویی. من به هیچ کس دیگه ای هم فکر نکردم. _انکار نکن. خودم دیدم میری خونش. اسمش رو توی گوشیت عشقم ذخیره کردی. هر روز براش غدا میبری. به مائده هم گفته بودی مراقبش باشه. اسمش نفیسه هست. بارداره الان هم ماه های اخرشه. نگاه متعجب و دلخورش کم کم از صورتش رفت و جای خودش رو به لبخند عمیق روی لب هاش داد. _پس تو فهمیدی که اونجا خونه ی نفیسه است. _بله میدونم. انقدر هم دوسش دارید که صدای شکستن یه لیوان از خونش اومد فوری رفتید پیشش. حیف نیست توی این روز ها که انقدر بهتون نیاز داره تنهاش میزارید. _اتفاقا اون روز تعحب کردم که از کجا فهمیدی اونجا خونه نفیسه هست. ولی مثل اینکه برای خودت خانوم مارپلی هستی. _نیاز به کارآگاه بازی نبود... _باشه حق با توعه. من دیگه میرم پیش زن باردارم... نتونست حرفش رو تموم کنه و با صدای بلند شروع به خندیدن کرد. و بین خنده هاش مدام میگفت _ای خدا دوباره شروع به خندیدن میکرد. از اینکه هیچ کدوم از حرف هام رو جدی نگرفته و فقط میخنده عصبی شدم. بدون اینکه هیچ حرفی بزنم ایستادم و به اتاق خواب رفتم 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
📔 دبيرستان كه بوديم يه دبير فيزيك و مكانيك داشتيم كه قدش خيلي كوتاه بود اما خيلي نجيب و مودب با حافظه خيلي خوب ! قبل اينكه بياد گچ و تابلو پاك كن رو ميذاشتيم بالاي تابلو كه قدش نرسه برشون داره، هر دفعه ميگفت ؛ اقا من از شما خواهش كردم اينا رو اونجا نذارين اما باز ميذارين! يه روز سر كلاسش يه مگس گرفتيم و نخ بستيم به پاش، تا برميگشت رو تابلو بنويسه مگس رو رها ميكرديم وز وز تو كلاس و تا برميگشت رو به ما، نخش رو ميكشيديم، بنده خدا ميموند اين صدا از كجاست اخر سر هم نفهميد و مگسه هم با نخ پاش از پنجره فرار كرد! با وجود اين همه شيطونياي ما، خيلي دوسمون داشت و باهامون كار ميكرد كه بتونيم همه مسائل فيزيك مكانيك رو حل كنيم. چند سال گذشت، انترن بودم و تو اورژانس نشسته بودم كه ديدم اومد، خيلي دلم براش تنگ شده بود، سلام كردم و كلي تحويلش گرفتم، كه ما مديون شماييم و از اين حرفا. بعدم براش چايي اوردم و نشستيم به مرور خاطرات اونوقتا كه يهو يه لبخند زد و گفت تو دانشگاه هم نخ ميبندي پاي مگس؟! خشكم زد -عه مگه شما فهمديد كار من بود؟! چرا هيچي بهم نگفتيد؟! باز يه نگاه معلمي و از سر محبت بهم كرد و با لبخند گفت: -حالا اون گچ و تابلو پاك كن كه مي گفتم نذاريد اون بالا رو خيلي گوش ميداديد؟! دعواتون ميكردم از درس زده ميشديد، حيف استعدادتون بود درس نخونيد! وقتي يه معلم ببينه دانش اموز بازيگوشش دكتر شده جبران همه خستگيها و اذيتاش ميشه! كاش تنبيه ميشدم اما اينطور شرمنده نمي شدم! اذيت هاي ما رو به روي ما نمي اورد نكنه از درس زده شيم اونوقت ما اون قد كوتاه رو ميديديم ، اين روح بزرگ رو نه ! واقعا معلمي شغل انبياست نه برا تعليم فيزيك و مكانيك، واسه تعليم صبر و حلم و هزار خصلت ديگه كه فقط تو اموزش انبيا ميشه پيدا كرد ! ✍از خاطرات *دکتر سید محمد میر هاشمی جراح و متخصص چشم* https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
📔#خاطرات_قدیمی دبيرستان كه بوديم يه دبير فيزيك و مكانيك داشتيم كه قدش خيلي كوتاه بود اما خيلي نجيب
🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d در رو بستم و روی تخت نشستم. دلم برای زنش میسوزه. چقدر راحت به دلنگرانی های زنانه میخنده. نگاهم به گوشیم افتاد. ای کاش پیام های محیا رو میخوندم. تعداد تماس هاش با اینکه مسدود بود بالای گوشیم افتاده. شاید حرف خاصی میخواد میرنه صدای بسته شدن در خونه اومد. احتمالا حرف هام رو امیرمجتبی تاثیر داشته و رفته پیش همسرش. مطمعنن اگر از حضور من با خبر بشه اعصابش بهم میریزه. کاش جایی به غیر لز اینجا داشتم برای موندن. با حقوقی هم که میگیرم باید ماه ها خرجش نکنم و پس انداز کنم تا بتونم به خونه اونم تو پایین شهر برای خودم اجاره کنم. سرم رو روی بالشت گذاشتم و دوباره مثل همیشه بدون بستن چشم هام تصویر سامان جلوی چشم هام مجسم شد. با این تفاوت که دیگه عشقی نیست. باید تنفر باشه اما اون هم نیست. تنها حسی که از سامان توی دلم مونده دلخوریه که مجابم میکنه تا برم و ازش دلیل بخوام. چه دلیلی میتونه داشته باشه! جز بی معرفتی و نامردی. هر چقدر سامان بیمعرفته. همونقدر خانوادش هم هستن. من به اونها به چشم خانواده ی خودم نگاه میکردم. سپیده رو اندازه ی خواهر نداشتم دوست داشتم. هر چند که هیچ کس نمیتونست جای مامان حمیده رو برام بگیده اما به مادرش به چشم مادر نگاه میکردم و دلم میخواست بهش وابسته بشم. اشک از گوشه ی چشمم سر خورد و بیم موهام ریخت. داشتم با خودم کنار میاوندم تا بعد بابا ماجدی رو بابا خطاب کنم. چی فکر میکردم و چی شد. نگاهم رو به سقف دادم و تصویر سامان رو کنار زدم. خدا یعنی داری من رو امتحان میکنی؟ چه امتحان سخت و طاقت فرسایی. با تمام بنده هات اینطور رفتار میکنی یا من انقدر بدم که دارم تنبیه میشم. تو کجای زندگی منی؟ چرا حست نمیکنم. چرا احساس میکنم من رو نمیبینی. باید چی کار کنم که یه سر پناه قرص و محکم برام پیدا کنی. نگاهم به چادر نمازی که امیر مجتبی از مسجد برام اورده بود افتاد و صدای هانیه تو گوشم پیچید _تو یک قدم برای خدا بردار خدا ده قدم میاد سمتت. ولی قدم اول باید از طرف تو باشه. ایستادم و چادر رو برداشتم. انگار تمام طلبم از دنیا اشک بود که روی چادر میریخت. روی سرم انداختم و سجاده رو پهن کردم. نگاه ملتمسم رو به مهر دوختم. _خدایا من روببین. آواره ام...از آوارگی نجاتم بده. بی پناهم...از بی پناهی نجاتم بده. میترسم. اشک روی گونم رو پاک کردم. امیر مجتب میگه همه چیز مصلحت و حکمت توعه. من رو نجات بده از این وضع. دلم میخواد برای خودم باشم. مثل قبل. صدای زنگ گوشیم بلند شد. نگاهم رو از مهر به تخت دادم. دستم رو دراز کردم و گوشی رو برداشتم. شماره غریب بود. کسی این شماره رو نداره! انگشتم رو روی صفحه کشیدن و با تردید گفتم _بله 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#پارت261 🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d در رو بستم و روی تخت نشستم. دل
🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d صدای محیا توی گوشی پیچید. _الو یگانه!!! اخم هام تو هم رفت و خواستم قطع کنم که با گریه گفت _تو رو روح مامان حمیدت قطع نکن. چشم های پر اشکم با قسمی که داد پر بارتر شد. با گریه گفتم _چی میگی. چرا دست از سرم بر نمیداری. اون روز که باید جواب میدادی اون دوز که باید حرف میزدی من رو مستاصل ول کرده بودی با نامزدت خوش میگذروندی. الان یاد من افتادی _یگانه جونم نمیتونستم بهت بگم. چی میگفتم آخه. میگفتم سامان با اون همه عشق و دوست داشتن داره ازدواج مبکنه. تازه اون وقع من از شرایط اون ور خبر نداشتم. الان دارم. میدونم که... _محیا حالم بده قطع کن.قسمم دادی نمیتونم قطع کنم. _باید باهات حرف بزنم. حقته که بدونی. _باشه برای به وقت دیگه. _نه الان باید بگم. دیگه جوابم رو نمیدی. به سامان گفتن که تو ازدواج کردی زفتی خارج سامان حالش... صدای بسته شدن در خونه اومد. _محیا قول میدم بهت زنگ بزنم الان نمیتونم حرف بزنم. _تو رو خدا زنگ بزن _باشه. فعلا خداحافظ تماس رو قطع کردم و با صدای امیرمجتبی سمت در چرخیدم. لبخند گوشه ی لب هاش که احتمالا به خاطر سجاده ی پهن و چادر روی سرم بود حس رضایتش رو میرسوند _باکی حرف میزدی؟ _با هانیه _پس چرا قطع کردی! _یکی صداش کرد رفت جواب بده جلو اومد و کنارم نشست. _بازم گریه کردی. نگاهش رو به سجاده داد و با لبخند گفت _اینبار خوب جایی گریه کردی. خدا مهربونه. چشم خیس نشونه ی دل شکستس. خدا هم خواست دل شکسته رو زود جواب میده. چادر رو روی صورتم کشیدم تا راحت تر گریه کنم. _امروز با حرف هایی که زدی فهمیدم در رابطه با تو اشتباه نکردم. تو یه دختر پاکی که راه رو بلد نیست. اگر راه رو یاد بگیری رو تو مسیر مستقیم قدم برداری از تمام زن های پاکی که اطرافم میشناسم بالا میرنی. خدا رو شکر میکنم بابت درموندگی اون روزم که هیچ راهی جز محرمیتت جلوی پام نذاشت. چادر رو از جلوی صورتم کنار زد. _دیگه گریه نکن امشب جایی دعوتیم. بزار قرمزی چشمهات بره. آب بینیم رو بالا کشیدم و با صدای گرفته ای لب زدم _کجا؟ _یه جای خوب. یه جایی که حرف های نگفته ی من رو تکمیل میکنه. حرف هایی که میترسم بزنم. چادر رو از روی سرم برداشتم. _من خونه ی پدر و مادرتون نمیام. _اونجا نیست. دوست ندارم باچشم های اشکی بریم. بلندشو یه آبی به دست و صورتت بزن زود تر پفش بخوابه. _میشه من نیام. عمیق نگاهم کرد _نه نمیشه. _هانیه هم میاد؟ _نه. اینجا برای همه ی اعضای خانواده ی من ممنوعه. برای بردن تو هم کلی التماس کردم. _امیر مجتبی کجاست اینجا؟ _به نظر من قطعه ای از بهشت. اما شاید نظر تو این نباشه. هر چی زود تر حاضر بشی زود تر میریم به شرط اینکه چشم هات اشکی نباشن. _همسرتون رو هم بردید اونجا؟ لبخند ریزی گوشه ی لبش نشست _میبرمش. اگر خودش بخواد. این رو گفت و از اتاق بیرون رفت 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#پارت262 🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d صدای محیا توی گوشی پیچید. _ال
🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d از رابطه با خانوادش خاطره ی خوبی ندارم. کاش بی خیال بردن من به این مهمونی میشد الان خونست و نمی تونم با محیا حرف بزنم. راهی هم برای مخالفت و نرفتن باهاش رو ندارم. چادر رو تا کردم و روی سجاده گذاشتم. از اتاق بیرون رفتم. روی مبل نشسته بود از تکون های ریز و سریعی که پاش میداد متوجه استرسش شدم. آبی به دست و صورتم زدم. یک ساعتی منتظر موندم و مدام خودم تو آینه نگاه میکردم تا اثار گریه از صورتم بره. _رفته چرخیدم و به امیر مجتبی که تو چهار چوب در نگاهم میکرد نگاه کردم. _به نظر من که رفته نگاهش رو توی صورتم چرخوند و لبخندی زد. _لباس هات رو کجا گذاشتی؟ _پشت در آویزون کردم. داخل اوند و در رو بست. تیشرت صورتی با گل های ریز سفیدی که به سلیقه ی خودش خریده بود با شلوار آبی رنگ رو برداشت و گرفت سمتم _ اینا رو بپوش نگاهی به لباس ها انداختم _همین هایی تنم هست که خوبه. _اینا بیشتر بهت میاد. اینا رو بپوش لباس ها رو ازش گرفتم. نگاهش رو ازم بر نمیداشت _بپوش دیگه _برو بیرون میپوشم. دستی بین موهاش کشید و بیرون رفت. لباس ها رو با لباس های توی تنم عوض کردم. شلوار رو بالا کشیدم که از پشت در گفت _پوشیدی؟ متعجب و کلافه از رفتارش به در نگاه کردم _بله پوشیدم در رو باز کرد و اومد داخل. تا حالا انقدر مضطرب ندیده بودمش. برس رو برداشت و گرفت سمتم _موهات رو هم برس بکش _واقعا لازمه؟ _اره. بعد هم با کلیپس نبندش. با کش ببند اونجوری بیشتر بهت میاد. هر لحظه تعجبم بیشتر از قبل میشد. _امیر مجتبی... _تو رو خدا هر کاری میگم بکن. نمیدونی تو وجودم چه خبره. موهام رو شونه کردم و با کش بالا بستم. شلوار و شال هانیه رو روی تخت گذاشت و سمت اینه رفت و شروع به برس کشیدن موهای خودش کرد _اونا رو هم بپوش. _هوا سرده پالتو نپوشم! _نه مانتو بهتره. سر از کارهاش در نمیارم. تمام کارهایی که گفت رو انجام دادم. نگاهی به سر تا پام انداخت و از اتاق بیرون رفت. دنبالش راه افتادم. کفش هاش رو پوشید. _بیا بپوش بریم چند قدم سمت در برداشتم _سنا موهات رو بکن داخل شال رو جلو کشیدم _از پشت هم ریخته بیرون _باید بزارمشوم تو مانتوم _نه نمیخواد بیا خودم درستش کنم روبروش ایستادم موهام رو از پشت جلو اورد و شالم رو روش مرتب کرد. باید هر طور شده از این خونه برم زیاد از حد داره بهم نزدیک میشه. اگر مجرد بود انقدر اذیت نمیشدم ولی فکر متوجه شدن همسرش از رابطه ی بین من و امیر مجتبی عذاب وجدانی عمیق رو به سراغم میاره. کفشم رو پوشیدم. در رو باز کرد و بیرون رفتیم. زیر لب ذکر میگفت. روبروی در خونه ی نفیسه ایستاد و چند ضربه به در زد. از اینکه نفیسه هم قرار باهامون بیاد خوشحال شدم. _خوشحالم که ایشون هم میان _ایشون جایی نمیاد. ما داریم میریم پیشش متعجب نگاهش کردم _چی؟ _خودش خواسته. گفت میخواد تو رو ببینه _نه من این کار رو نمیکنم. اینجوری معلوم نیست چه بلایی سر بچش بیاد. تا بیایم بهش توضیح بدیم که من کی هستم شاید اتفاق بدی بیافته خنده ی ریزی کرد _من همه چیز رو بهش توضیح دادم. بچه های هم در کار نیست که تو نگرانشی. کلید رو از جیبش بیرون اورد خواست در رو باز کنه که مچ دستش رو گرفتم _خواهش میکنم. امیرمجتبی باور کن کر درستی نیست. من زنم درکش میکنم. مچ دستش رو چرخوند و روی دستم گذاشت _تو بیا تو بعد قضاوت کن در رو باز کرد و یا الهی گفت _صاحب خونه اجازه هست. 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 اآ🍂 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
♻️ محدوده حرم اهل بیت برای ورود شخص جُنُب و حایض ♻️ ❓سوال: 🤔 مقصود از حرم اهل بیت علیهم السلام کدام قسمت است؟ 🕌 زیر گنبد است یا همه اطراف حرم و رواق ها را هم شامل می شود؟ ✅ پاسخ: ✍🏼 امام (ره): بنابر احتیاط واجب، رواق ها نیز ملحق به داخل حرم است و اشخاص جنب، حایض و نفسا نمی توانند در آنها توقف کنند؛ ولی اگر رواق ها خیلی دور باشند، توقف جنب و حایض در آن قسمت ها اشکال ندارد. [1] ✍🏼 آیات عظام: بهجت، خامنه ای، سیستانی، صافی و مکارم: مقصود از حرم همان زیر گنبد و اطراف ضریح است؛ از این رو توقف اشخاص جنب، حایض و نفسا در رواق ها اشکالی ندارد. [2] ⚠️ توجه: در بعضی از نقاط اطراف حرم امامان معصوم علهیم السلام مساجدی وجود دارد که به جهت مسجد بودن، توقف جنب و حایض و نفسا در آنها جایز نیست. ------------- 📖 پی نوشت: [1]. امام، توضیح المسائل، م 355. [2]. بهجت، خامنه ای، سیستانی، صافی و مکارم: استفتا. >>> برگرفته از کتاب «رساله مصور»، ج1. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💠آرام ایستادن پس از رکوع💠 ⁉️سوال: آیا آرام ایستادن پس از رکوع واجب است؟ پاسخ: ✅بعد از تمام شدن ذکر رکوع نمازگزار باید راست بایستد و بعد از آرام گرفتن بدن، به سجده برود و اگر به عمد، این کار را ترک کند(پیش از ایستادن یا قبل از آرام گرفتن بدن به سجده برود) نمازش باطل است. [1] ✍🏽آیت الله سیستانی: بعد از تمام شدن ذکر رکوع باید راست بایستد و بنابر احتیاط واجب پس از آرام گرفتن بدن به سجده رود و اگر به عمد پیش از ایستادن به سجده رود، نمازش باطل است. همچنین بنابر احتیاط واجب اگر به عمد پیش از آرام گرفتن بدن به سجده رود، نمازش باطل است. [2] ------------- 🌱پی نوشت: [1]. توضیح المسائل ده مرجع، م 1040؛ امام، تحریرالوسیله، ج1، القول فی الرکوع، م 8، ص 310؛ امام و مکارم، العروه الوثقی مع تعلیقات، ج1،‌ الرکوع، قبل از م 1، الرابع؛ خامنه ای: استفتا؛ سبحانی، توضیح المسائل، م 1005؛ سیستانی، منهاج الصالحین، ج1، قبل از م 638 و المسائل المنتخبه، بعد از م 297؛ صافی، جامع الاحکام، ج1، س 248 و هدایه العباد، ج1، م 792. [2]. سیستانی، توضیح المسائل، م 1027. >>> برگرفته از کتاب «رساله مصور»، ج1، ص 101. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
♻️ بلعیدن خرده های غذا هنگام نماز ♻️ ❓سوال: 🤔 آیا در هنگام نماز، خوردن و آشامیدن و یا بلعیدن خرده های باقی مانده دردهان، جایز است؟ ✅ پاسخ: ✍🏼 آیت الله خامنه ای: خوردن و ‌آشامیدن در حال نماز، آن را باطل می کند چه کم باشد یا زیاد، ولی فرو دادن خرده ‌های غذا که در گوشه و کنار دهان باقی مانده یا مکیدن شیرینیِ قند و شکری که اندکی از آن در دهان هست، موجب بطلان نماز نمی شود. همچنین اگر سهواً یا از روی فراموشی چیزی بخورد یا بیاشامد به شرطی که از صورت نماز خارج نشود، نماز باطل نمی شود. ✍🏼 مسأله 1155- اگر در بین نماز، غذایی را که لای دندانها 1 مانده فرو ببرد، نمازش باطل نمی شود2، و اگر3 قند یا شکر و مانند اینها در دهان مانده باشد و درحال نماز کم کم آب شود و فرو رود نمازش اشکال پیدا می کند4. 1- خوئی، گلپایگانی، تبریزی،زنجانی، صافی، سیستانی: در دهان یا لای دندانها... 2- نوری: احتیاط واجب آن است که در بین نماز، غذایی را که لای دندانها مانده فرو نبرد... 3- گلپایگانی، خوئی، سیستانی، صافی، تبریزی: و نیز اگر کمی... بهجت: و همچنین اگر... نوری: ولی اگر... 4- اراکی، گلپایگانی، خوئی، سیستانی، تبریزی، زنجانی، صافی، وحید: نمازش اشکال ندارد. بهجت، نوری: نمازش (بهجت: بنابرأظهر) اشکال پیدا نمی کند. مکارم، مظاهری: رجوع کنید به مورد دهم از مبطلات. مکارم: دهم: خوردن و آشامیدن به گونه ای که صورت نماز را به هم زند، موجب باطل شدن نماز است ولی اگر ذراتی از غذا و مانند آن در دهان باشد و موقع نماز فرو برد نماز را باطل نمی کند. * فاضل: مسأله- اگر در بین نماز، ذرّاتی از غذا که در دهان یا لای دندانها باقیمانده فرو ببرد نماز را باطل نمی کند ولی اگر قند یا شکر و مانند اینها در دهان مانده باشد و مقصودش آن باشد که در حال نماز کم کم آب شود و فرو رود، نمازش اشکال پیدا می کند. ------------- 📖 پی نوشت: سایت آیت الله خامنه ای/ کانال فقه و احکام توضیح المسائل مراجع . https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
شادی روح تمامی شهدتسه تاصلوات بگو 🔴 سه حاجت ... سه قول شهيد نوريان وقتي به حج مي رفت، رو به ما گفت: «چيزي جز دعا و نماز از من توقع نداشته باشيد. » و هنگامي كه بازگشت، تعريف كرد: «آن موقع كه دور كعبه طواف مي كردم، يك آقاي نوراني با شالي سبز در كنار من حركت مي كرد، به او گفتم: «درست است كه آقا امام زمان (عج) در اين روز در بين مردم حضور دارند؟!» پاسخ داد: «بله، هر حاجتي داري از خدا بخواه.» در همين حال دست هايم را بالا بردم و گفتم: «خدايا سه حاجت دارم و سه قول نيز مي دهم. اول اين كه بچه اي به من عطا كني كه خير دنيا و آخرت در وجودش باشد و نسلي پاك از من باقي بماند. دوم اين كه از همه ي گناهانم درگذر، و سوم اين كه قبولم كن و بپذير كه در قيامت با شهداي اسلام در محضرت حاضر شوم و قول مي دهم كه اول، مداح آل علي (ع) باشم. دوم، قرآن را حفظ كنم، و سوم نماز شبم ترك نشود.» وقتي به خود آمدم، ايشان را نديدم. همان شب خواب ديدم كه خداوند پسري به من داده است. او هيچ گاه نماز شبش ترك نشد تا روزي كه به شهداي اسلام پيوست. 🎤🎤راوي : همسر شهيد 💠🔸💠🔸💠🔸💠🔸💠🔸💠 هوای شهادت هوايي شده بود. شب تا دير وقت نشستيم كنار هم و حرف زديم. مي گفت «...دلم تنگ شده. سر دو راهيم. نمي دونم بمونم و خدمت كنم يا شهادت رو انتخاب كنم؟» اما حالش حال ماندن نبود. گفت «...خجالت مي كشم. مثل دختر بزرگ خونه شده م كه خواهر كوچكه رو برده ن و خواهر بزرگه خواستگار نداره.» من زودتر خوابيدم. براي نماز صبح كه بيدار شدم، هنوز بيدار بود. نمازم را خواندم. در سجده بود كه خوابيدم. صبح كه بيدار شدم، هنوز سرش به سجده بود. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
بخوان دعای فرج را که یار برگردد 💚بخوان دعای فرج را که شب سحر گردد بخوان دعای فرج را اگر که می خواهی 💚حدیث غیبت یار تو مختصر گردد بخوان دعای فرج را و از خدا بطلب 🌸اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج 🌸 🍀🌺🍃🌾🌱🌸☘🌹🌿🌴🌷 ‍ 🌸‍ ‍ همه با هم دعای فرج را زمزمه می کنیم: إِلَهِي عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْكَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكَى وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِي الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عَاجِلاً قَرِيباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُّ يَا عَلِيُّ يَا مُحَمَّدُ اكْفِيَانِي فَإِنَّكُمَا كَافِيَانِ وَ انْصُرَانِي فَإِنَّكُمَا نَاصِرَانِ يَا مَوْلانَا يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ🍃🌸💖🌺🌷🌹💐🍃 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💜🌹🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🌹💜 💚بـار دیگر یـاد دلبـر می کنم 🍀نغمهٔ یابن الحسن سرمیکنم 💚بـار دیگر میرود از کف قـرار 🍀قلب من پرمیکشد سوی نگار 💚می کنم یاد از امام منتظر 🍀آن یگانه منجی کّل بشر 💚گرچه ازوصفش زبانم الکن است 🍀نـام او آرامش قلب من است 💚نـام مهدی یـاد مهدی دلگشاست 🍀برخلایق جملگی مشکل گشاست سلام برصاحب دنیا ❤ سلام برفرزندرسول خدا❤ سلام برفرزندنبأعظیم علی❤ سلام برفرزندصراط مستقیم ❤ سلام برمنتقم خون مقتول کربلا❤ سلام برمضطری که دعای همه خلق❤️ پریشان عالم هستی را اجابت میکند ❤️ 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍃🍃🍃🍃🌷🌷🌷🌱🌱🌱 🌴🌹یک_آیه‌_قرآن🌹🌴 ✍هرکه عیب دیگران پیش تو آورد و شُمرد بی گمان عیب تو پیش دگــران خـــواهد بُـــرد! آدم های بزرگ عظمت دیگران را می‌بینند آدم های متـوسط به دنبال عظـــمت خود هستند و آدم ‌های کوچڪ عظــمت خود را در تحقــیر دیگران می بینند. 📚سوره احـزاب آیه ۶ 🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d