💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#پارت256 🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d _من یه لحظه برم سرویس و برگردم و
#پارت257
🍂یگانه🍃
من میرم به آقای برزگر بگم. که بریم.
این رو گفت و از اتاق بیرون رفت.
گوشیم رو توی جیبم گذاشتم و کامپیوترم رو خاموش کردم.
صدای در اتاق بلند شد. بفرماییدی گفتم. آقای برزگر و خانم حسینی به همراه هانیه وارد شدند.
برگه های مرتب شده رو چک کردن. لبخند رضایت روی لب هاشون کنی حالم رو خوب کرد.
_خیلی عالی. فکر نمیکردم روز اول انقدر خوب تموم بشه. میتونید برید ولی اینجا قانون خودش رو داره. از فردا زود تر از ساعت دو اجازه ندارید برید.
هانیه گفت
_خیالتون راحت باشه. امروز هم مشکلی پیش اومد وگرنه ما میخواستیم تا پنج بمونیم.
اتاق رو تحویل خانم حسینی دادیم و بیرون رفتیم. امیر مجتبی جلوی شرکت در حال قفل کردن در ماشینش بود. با دیدن ما قیافه ی جدی به خودش گرفت و جلو اومد. هانیه طلبکار گفت
_چته امیرمجتبی. صبح خودت گفتی برید.
_گفتم برید دنبال کار نمیدونستم روز اول شروع میکنید. بعد هم ناراحتی من برای اینه گوشی هاتون رو جواب نمیدید. انقدر مگران شدم که بدون مرخصی زدم بیرون.
_گوشی رو سکوته حتما کاری پیش اومده نگرانی نداره مگه ما بچه ایم.
از کنار برادرش به سمت ماشینش حرکت کرد.
_بیا بریم سنا
امیرمجتبی با من چشم تو چشم شد.
_سلام
لبخند کمرنگی رو لب هاش نشست.
_سلام
_ببخشید که باعث ناراحتیتون شدم.
لبخندش عمیق تر شد
_بیشتر برای تو نگران بودم. پیمان تهرانی بدجور دنبالته. بهم خبر دادن که سراغ منم گرفته. ترسیدم پیدات کرده باشه.
_من معذرت میخوام. کوتاهی از من بوده نباید فراموش میکردم که از سکوت درش بیارم.
جلو اومد و دستش رو پشت کمرم گذاشت.
_ایراد نداره. بشین تو ماشین بریم خونه.
صدای هانیه باعث شد تا هر دو بهش نگاه کنیم.
_من سنا رو میارم.
_نه تو برو خونه بابا زنگ زد گفت بگو هانیه بیاد.
رو به من گفت
_ فردا ساعت هفت میام دنبالت.
_نمیخواد خودم میارمش. تو خودت بیا.
هانیه حسابی از برادرش دلخور بود خداحافظی سردی کرد و رفت. امیر مجتبی در جلو رو برای من باز کرد و ازم خواست تا بشینم.
محبت هاش نسبت به من خیلی بیشتر از قبل شده. کاش میتونستم این روز ها رو براش جبران کنم.
_آب میوه میخوری؟
_نه خیلی ممنون
_چرا انقدر کم میخوری. خیلی ضعیف شدی.
_اخه میلم نمیکشه.
ماشین رو کنار خیابون پارک کرد
_من میخرم تو هم به زور میخوری.
پیاده شد و سمت آبمیوه فروشی رفت. صدای تلفن همراهم بلند شد. به صفحش نگاه کردم. با دیدن اسم محیا گوشی رو از پهلو ساکت کردم. سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشم هام رو بستم.
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#پارت258
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
اینبار صدای پیامک گوشیم بلند شد.
چشم باز کردم و پیامی که از طرف محیا اومده بود رو خوندم
_یگانه چرا جواب نمیدی؟ از سامان برات خبر دارم
نفسم رو با صدای آه بیرون دادم.
اون موقعی که به خبر احتیاج داشتم سکوت کرد الان خبر به چه دردم میخوره.
پیام بعدیش روی صفحه ی گوشی ظاهر شد
_یگانه جان ون طوری که تو فکر میکنی نیست. بزار باهات حرف بزنم
دیگه چه جوری میخواد باشه. سامان ازدواج کرده و دیگه نمیتونه با من باشه.
با نزدیک شدن امیرمجتبی پیام هاش رو پاک کردم و گوشی رو توی جیبم گذاشتم.
امیرمجتبی لیوان بزرگ آب هویجی که خریده بود رو سمتم گرفت.
_بیا بخور. انقدر هیچی نخوردی هر روز داری لاغر تر میشی
نگاهی به لیوان بزرگ توی دستش انداختم
_این خیلی زیاده! من نمیتونم همش رو بخورم
_بخور هر چیش موند خودم میخورم.
لیوان رو ازش گرفتم ماشین رو دور زد و سرجاش نشست و کمی از ابمیوه رو خوردم
_دستتون درد نکنه.
_حداقل نصفش رو بخور
_آخه دیگه میل ندارم
_به زور بخور.
کمی دیگه خوردم و لیوان رو سمتش گرفتم.
کل آبمیوه ی توی لیوان رو یکجا سر کشید. از اینکه لیوان دهنی من رو خورد چهرم رو کمی مشمعز کردم و به طرف مخالفش نگاه کردم
ماشین رو روشن کرد و راه افتاد
_شما از کجا میدونید که پیمان دنبال منه.
_به واسطه ی اون زمین هنوز با وکیلشون در ارتباطم. هفته پیش دیدمش میخکاست از زیر زبونم حرف بکشه بدون خبر دارم ازت یا نه.
پیمان دیگه با من چی کار داره. تمام مال و اموال بابا رو که جلوی چشم هام فروختن. تنها ماشینی هم که به نامم بود به زور ازم گرفت و به نام مهراب زد دیگه چیزی نیست که دنبال من باشه
_از محیط کارت راضی هستی؟
_بله خوبه. ملاک من با شما فرق میکنه من فقط کار برام مهمه شما برعکسی. آقای برزگر هم مثل شما فکر میکنه. تمام کارمند های زنش چادری بودن خودش و پسرش هم چهره ی ادم های مذهبی رو داشتن.
_پسرش کیه؟
_یه آقایی همسن و سال شما
_اونم اونجا کار میکنه؟
_نمیدونم امروز که اونجا بود
ابروهاش رو بالا داد
_امروز چه خبر شده؟ شما شما راه انداختی!
نیم نگاهی بهش انداختم
_همینجوری گفتم خبری نیست.
_همینجوری دیگه نگو شما. راحت باش بگو تو
_چشم.
_سنا تو برای آیندت چه تصمیمی داری؟
نفس سنگینی کشیدم
_اصلا بهش فکر نمیکنم چون روشن نیست
_آینده ی هر آدمی رو خودش میتونه تغییر بده.تو هم تلاش کن
_این حرف رو قبول ندارم. من اصلا امروزم رو نمیخواستم
_تو اگر تو امروزی باید ببینی کجا اشتباه کردی که به اینجا رسیدی.
زندگی هم مثل زمین کشاورزیه ادم ها محصولی رو برداشت میکنن که کاشتن.
ببین کجا یک تصمیم اشتباه گرفتی. البته همیشه هم اینطور نیست. گاهی امتحان الهیه.
سکوت کردم که ادامه داد
_حالا اینجا بودنت هم خیلی بد نیستا. به نظرم به چشمت خوب نیست چون دوست نداری خوبی هاش رو ببینی.
لبخند ریزی گوشه ی لب هاش نشست
_یکم فکر کن ببین خوبی میبینی یا همچنان میخوای آکبند نگهش داری.
_چی رو
با صدای بلند خندید
_هیچی ولش کن بزار آکبند بمونه. خودت رو اذیت نکن.
به روبرو خیره شدم. حق با امیر مجتبی است. تصمیم اشتباه من روزی بود که حرف از محرمیت موقتم با سامان تا اتمام وانشگاهم به میون اوردم.
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#پارت259
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
به خونه رسیدیم. لباس هاش رو عوض کرد و روی مبل دراز کشید.
پس چرا نمیره به همسرش سر بزنه. اونم همسر باردارش.
_سنا یه چایی به من میدی؟ خیلی خستم
بهتر این خواسته رو از همسرش میخواست. من خودم زنم و میدونم که یک زن چقدر به محبت همسرش نیاز داره.
_باشه الان میزارم.
زیر کتری رو روشن کردم و به اتاق خواب رفتم لباس هام رو عوض کردم. گوشیم رو بیرون اوردم و به صفحش نگاه کردم.
چند تا پیام از محیا اومده بود که تو پیش نمایش گوشی فقط پیام آخرش رو خوندم.
اونم اینطور نمیخواسته
انگشتم رو روی اسمش نگه داشتم و بدون خوندن پیام هاش پاکشون کردم.محیا رو توی لیست سیاه گذاشتم و به اتاق برگشتم.
_آماده نشد؟
_الان دم میکنم.
_نه دم نکن از همون صبحی برام بریز خیلی خستم نمیتونم صبر کنم. خوابمم رفت بیدارم کن باید برم جایی
وارد اشپزخونه شدم. آب هنوز جوش نیومده بود. به امیرمجتبی که چشم هاش رو بسته بود نگاه کردم و همونجا نشستم.
کاش پیام های محیا رو خونده بودم. منظورش او اونم اینطور نمیخواسته، سامان بود؟
شنیدن حرف هاش چه فایده ای داره اون دیگه ازدواج کرده و من هیچ دلیلی رو قبول نمیکنم. درسته جدایی من و سامان بیشتر از یکسال شده ولی روز ختم بابا من رو دید و فکر نمیکنم سه ماه ندیدن دلیلی باشه برای ازدواج مجددش. باید صبر میکرد باید دنبالم میگشت.
صدای قل قل آب کتری بلند شد. چایی رو توی لیوان ریختم و از آشپزخونه بیرون رفتم.
_امیرمجتبی
چشم باز نکرد.
سینی چایی رو روی میز گذاشتم.
_امیر مجتبی چایی آوردم.
عکس العملی نشون نداد.
دستم رو روی شونش گذاشتم و اهسته تکونش دادم.
_امیرمجتبی
چشمش رو باز کرد.
_چایی آوردم
نگاهی به چایی انداخت و نشست. لیوان رو برداشت و به بینیش نزدیک کرد و نفس عمیقی کشید.
_به به. چاییش سنا پزه؟
وقتی فکر میکنم که الان همسرش تو خونه تنهاست و این داره به من حرف های محبت آمیر میزنه حالم ازش بهم میخوره. با اخم گفتم
_نه صبح هانیه دم کرده.
_عیب نداره. همین که تو ریختی کافیه.
پا کج کردم برم تو اتاق خواب که گفت
_بشین پیشم. اینجوری چاییی بیشتر بهم مزه میده.
از وقاحتش عصبی شدم. اگر بهش مدیون نبودم و میرفتم و همه چیز رو به همسرش میگفتم.
_خستم میخوام بخوابم
کمی از چاییش رو خورد.
_بشین یه چایی هم من برای تو بریزم خستگیت در بیاد.
با حرص نگاهش کردم و روبروش نشستم.
_میشینم ولی چایی نمیخوام. میخوام یه چند تا حرف بهت بزنم
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#پارت260
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
_جانم بگو
_من ذهنیتم نسبت به آدم های مذهبی خیلی خراب بود. فکر میکردم آدم های خشک، متعصب و بداخلاقی هستن. چه میدونم متحجر و غیر اجتماعی هستن. فکر میکردم جز خودشون و قشر مثل خودشون هیچ کس براشون مهم نیست.
فکر میکردم آدم هایی مثل من رو اصلا حساب نمیکنن و از ماها بدشون میاد.
تا باتو آشنا شدم. متوجه شدم تا حالا اشتباه میکردم. اونی نیستید که من فکر میکردم.
امروز تو شرکت آقای برزگر باز هم به این یقین رسیدم که مذهبی ها بداخلاق نیستن. اتفاقا خیلی آدم های خوشرو و مهربونی هم هستن.
امیر مجتبی توی این مدت تمام باور هام نابود شدن. فهمیدم عشق پوچه. فهمیدم خواستن و دوست داشتن مقطعیه. فهمیدم دلتنگی فقط برای آدم های ساده است. خواهش میکنم. التماست میکنم این باورم رو که تازه بهش رسیدم خراب نکن.
ابروهاش رو بالا داد و سوالی نگاهم کرد
_کدوم باور!
_دیدم نسبت به آدم های مذهبی. خوب باش. پاک باش. اونجایی باش که باید باشی. محبتت رو خرج اونی بکن که باید بکنی و منتظرته.
لیوانش رو روی میز گذاشت و کمی اخم کرد.
_چی داری برای خودت میگی!
پوزخندی از پنهان کاریش زدم
_آدم ها وقتی میخوان یه کار پنهانی بکنن فکر میکنن کسی متوجه نمیشه.
_من چه پنهان کاری کردم؟
_من میدونم شما ازدواج کردید و الان هم همسرتون بارداره. پس لطفا برید و بهش بگید براتون چایی بریره با هم بخورید. اینجوری خدا هم ازتون راضیه.
با چشم های گرد شده نگاهم کرد
_من زن دارم زنمم بارداره؟ خب معرفیش کن ببینمش این کیه که تو میشناسیش من نمیشناسمش.
_خیلی هم خوب میشناسیدش. ولی انگار به نفعتون نیست بگید
_دیگه داری ناراحتم میکنی. تنها زنی که تو زندگی منه تویی. من به هیچ کس دیگه ای هم فکر نکردم.
_انکار نکن. خودم دیدم میری خونش. اسمش رو توی گوشیت عشقم ذخیره کردی. هر روز براش غدا میبری. به مائده هم گفته بودی مراقبش باشه. اسمش نفیسه هست. بارداره الان هم ماه های اخرشه.
نگاه متعجب و دلخورش کم کم از صورتش رفت و جای خودش رو به لبخند عمیق روی لب هاش داد.
_پس تو فهمیدی که اونجا خونه ی نفیسه است.
_بله میدونم. انقدر هم دوسش دارید که صدای شکستن یه لیوان از خونش اومد فوری رفتید پیشش. حیف نیست توی این روز ها که انقدر بهتون نیاز داره تنهاش میزارید.
_اتفاقا اون روز تعحب کردم که از کجا فهمیدی اونجا خونه نفیسه هست. ولی مثل اینکه برای خودت خانوم مارپلی هستی.
_نیاز به کارآگاه بازی نبود...
_باشه حق با توعه. من دیگه میرم پیش زن باردارم...
نتونست حرفش رو تموم کنه و با صدای بلند شروع به خندیدن کرد. و بین خنده هاش مدام میگفت
_ای خدا
دوباره شروع به خندیدن میکرد. از اینکه هیچ کدوم از حرف هام رو جدی نگرفته و فقط میخنده عصبی شدم. بدون اینکه هیچ حرفی بزنم ایستادم و به اتاق خواب رفتم
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
📔#خاطرات_قدیمی
دبيرستان كه بوديم يه دبير فيزيك و مكانيك داشتيم كه قدش خيلي كوتاه بود اما خيلي نجيب و مودب با حافظه خيلي خوب !
قبل اينكه بياد گچ و تابلو پاك كن رو ميذاشتيم بالاي تابلو كه قدش نرسه برشون داره، هر دفعه ميگفت ؛ اقا من از شما خواهش كردم اينا رو اونجا نذارين اما باز ميذارين! يه روز سر كلاسش يه مگس گرفتيم و نخ بستيم به پاش، تا برميگشت رو تابلو بنويسه مگس رو رها ميكرديم وز وز تو كلاس و تا برميگشت رو به ما، نخش رو ميكشيديم، بنده خدا ميموند اين صدا از كجاست اخر سر هم نفهميد و مگسه هم با نخ پاش از پنجره فرار كرد!
با وجود اين همه شيطونياي ما، خيلي دوسمون داشت و باهامون كار ميكرد كه بتونيم همه مسائل فيزيك مكانيك رو حل كنيم.
چند سال گذشت، انترن بودم و تو اورژانس نشسته بودم كه ديدم اومد، خيلي دلم براش تنگ شده بود، سلام كردم و كلي تحويلش گرفتم، كه ما مديون شماييم و از اين حرفا. بعدم براش چايي اوردم و نشستيم به مرور خاطرات اونوقتا كه يهو يه لبخند زد و گفت تو دانشگاه هم نخ ميبندي پاي مگس؟!
خشكم زد
-عه مگه شما فهمديد كار من بود؟! چرا هيچي بهم نگفتيد؟!
باز يه نگاه معلمي و از سر محبت بهم كرد و با لبخند گفت:
-حالا اون گچ و تابلو پاك كن كه مي گفتم نذاريد اون بالا رو خيلي گوش ميداديد؟! دعواتون ميكردم از درس زده ميشديد، حيف استعدادتون بود درس نخونيد! وقتي يه معلم ببينه دانش اموز بازيگوشش دكتر شده جبران همه خستگيها و اذيتاش ميشه!
كاش تنبيه ميشدم اما اينطور شرمنده نمي شدم! اذيت هاي ما رو به روي ما نمي اورد نكنه از درس زده شيم اونوقت ما اون قد كوتاه رو ميديديم ، اين روح بزرگ رو نه !
واقعا معلمي شغل انبياست نه برا تعليم فيزيك و مكانيك، واسه تعليم صبر و حلم و هزار خصلت ديگه كه فقط تو اموزش انبيا ميشه پيدا كرد !
✍از خاطرات *دکتر سید محمد میر هاشمی جراح و متخصص چشم*
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
📔#خاطرات_قدیمی دبيرستان كه بوديم يه دبير فيزيك و مكانيك داشتيم كه قدش خيلي كوتاه بود اما خيلي نجيب
#پارت261
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
در رو بستم و روی تخت نشستم.
دلم برای زنش میسوزه. چقدر راحت به دلنگرانی های زنانه میخنده.
نگاهم به گوشیم افتاد. ای کاش پیام های محیا رو میخوندم. تعداد تماس هاش با اینکه مسدود بود بالای گوشیم افتاده.
شاید حرف خاصی میخواد میرنه
صدای بسته شدن در خونه اومد. احتمالا حرف هام رو امیرمجتبی تاثیر داشته و رفته پیش همسرش.
مطمعنن اگر از حضور من با خبر بشه اعصابش بهم میریزه. کاش جایی به غیر لز اینجا داشتم برای موندن.
با حقوقی هم که میگیرم باید ماه ها خرجش نکنم و پس انداز کنم تا بتونم به خونه اونم تو پایین شهر برای خودم اجاره کنم.
سرم رو روی بالشت گذاشتم و دوباره مثل همیشه بدون بستن چشم هام تصویر سامان جلوی چشم هام مجسم شد.
با این تفاوت که دیگه عشقی نیست. باید تنفر باشه اما اون هم نیست. تنها حسی که از سامان توی دلم مونده دلخوریه که مجابم میکنه تا برم و ازش دلیل بخوام.
چه دلیلی میتونه داشته باشه! جز بی معرفتی و نامردی. هر چقدر سامان بیمعرفته. همونقدر خانوادش هم هستن.
من به اونها به چشم خانواده ی خودم نگاه میکردم. سپیده رو اندازه ی خواهر نداشتم دوست داشتم.
هر چند که هیچ کس نمیتونست جای مامان حمیده رو برام بگیده اما به مادرش به چشم مادر نگاه میکردم و دلم میخواست بهش وابسته بشم.
اشک از گوشه ی چشمم سر خورد و بیم موهام ریخت.
داشتم با خودم کنار میاوندم تا بعد بابا ماجدی رو بابا خطاب کنم. چی فکر میکردم و چی شد.
نگاهم رو به سقف دادم و تصویر سامان رو کنار زدم. خدا یعنی داری من رو امتحان میکنی؟
چه امتحان سخت و طاقت فرسایی. با تمام بنده هات اینطور رفتار میکنی یا من انقدر بدم که دارم تنبیه میشم.
تو کجای زندگی منی؟ چرا حست نمیکنم. چرا احساس میکنم من رو نمیبینی.
باید چی کار کنم که یه سر پناه قرص و محکم برام پیدا کنی.
نگاهم به چادر نمازی که امیر مجتبی از مسجد برام اورده بود افتاد و صدای هانیه تو گوشم پیچید
_تو یک قدم برای خدا بردار خدا ده قدم میاد سمتت. ولی قدم اول باید از طرف تو باشه.
ایستادم و چادر رو برداشتم. انگار تمام طلبم از دنیا اشک بود که روی چادر میریخت.
روی سرم انداختم و سجاده رو پهن کردم. نگاه ملتمسم رو به مهر دوختم.
_خدایا من روببین. آواره ام...از آوارگی نجاتم بده. بی پناهم...از بی پناهی نجاتم بده. میترسم.
اشک روی گونم رو پاک کردم.
امیر مجتب میگه همه چیز مصلحت و حکمت توعه. من رو نجات بده از این وضع. دلم میخواد برای خودم باشم. مثل قبل.
صدای زنگ گوشیم بلند شد. نگاهم رو از مهر به تخت دادم. دستم رو دراز کردم و گوشی رو برداشتم.
شماره غریب بود. کسی این شماره رو نداره! انگشتم رو روی صفحه کشیدن و با تردید گفتم
_بله
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#پارت261 🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d در رو بستم و روی تخت نشستم. دل
#پارت262
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
صدای محیا توی گوشی پیچید.
_الو یگانه!!!
اخم هام تو هم رفت و خواستم قطع کنم که با گریه گفت
_تو رو روح مامان حمیدت قطع نکن.
چشم های پر اشکم با قسمی که داد پر بارتر شد. با گریه گفتم
_چی میگی. چرا دست از سرم بر نمیداری. اون روز که باید جواب میدادی اون دوز که باید حرف میزدی من رو مستاصل ول کرده بودی با نامزدت خوش میگذروندی. الان یاد من افتادی
_یگانه جونم نمیتونستم بهت بگم. چی میگفتم آخه. میگفتم سامان با اون همه عشق و دوست داشتن داره ازدواج مبکنه. تازه اون وقع من از شرایط اون ور خبر نداشتم. الان دارم. میدونم که...
_محیا حالم بده قطع کن.قسمم دادی نمیتونم قطع کنم.
_باید باهات حرف بزنم. حقته که بدونی.
_باشه برای به وقت دیگه.
_نه الان باید بگم. دیگه جوابم رو نمیدی. به سامان گفتن که تو ازدواج کردی زفتی خارج سامان حالش...
صدای بسته شدن در خونه اومد.
_محیا قول میدم بهت زنگ بزنم الان نمیتونم حرف بزنم.
_تو رو خدا زنگ بزن
_باشه. فعلا خداحافظ
تماس رو قطع کردم و با صدای امیرمجتبی سمت در چرخیدم.
لبخند گوشه ی لب هاش که احتمالا به خاطر سجاده ی پهن و چادر روی سرم بود حس رضایتش رو میرسوند
_باکی حرف میزدی؟
_با هانیه
_پس چرا قطع کردی!
_یکی صداش کرد رفت جواب بده
جلو اومد و کنارم نشست.
_بازم گریه کردی.
نگاهش رو به سجاده داد و با لبخند گفت
_اینبار خوب جایی گریه کردی. خدا مهربونه. چشم خیس نشونه ی دل شکستس. خدا هم خواست دل شکسته رو زود جواب میده.
چادر رو روی صورتم کشیدم تا راحت تر گریه کنم.
_امروز با حرف هایی که زدی فهمیدم در رابطه با تو اشتباه نکردم.
تو یه دختر پاکی که راه رو بلد نیست. اگر راه رو یاد بگیری رو تو مسیر مستقیم قدم برداری از تمام زن های پاکی که اطرافم میشناسم بالا میرنی.
خدا رو شکر میکنم بابت درموندگی اون روزم که هیچ راهی جز محرمیتت جلوی پام نذاشت.
چادر رو از جلوی صورتم کنار زد.
_دیگه گریه نکن امشب جایی دعوتیم. بزار قرمزی چشمهات بره.
آب بینیم رو بالا کشیدم و با صدای گرفته ای لب زدم
_کجا؟
_یه جای خوب. یه جایی که حرف های نگفته ی من رو تکمیل میکنه. حرف هایی که میترسم بزنم.
چادر رو از روی سرم برداشتم.
_من خونه ی پدر و مادرتون نمیام.
_اونجا نیست. دوست ندارم باچشم های اشکی بریم. بلندشو یه آبی به دست و صورتت بزن زود تر پفش بخوابه.
_میشه من نیام.
عمیق نگاهم کرد
_نه نمیشه.
_هانیه هم میاد؟
_نه. اینجا برای همه ی اعضای خانواده ی من ممنوعه. برای بردن تو هم کلی التماس کردم.
_امیر مجتبی کجاست اینجا؟
_به نظر من قطعه ای از بهشت. اما شاید نظر تو این نباشه. هر چی زود تر حاضر بشی زود تر میریم به شرط اینکه چشم هات اشکی نباشن.
_همسرتون رو هم بردید اونجا؟
لبخند ریزی گوشه ی لبش نشست
_میبرمش. اگر خودش بخواد.
این رو گفت و از اتاق بیرون رفت
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#پارت262 🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d صدای محیا توی گوشی پیچید. _ال
#پارت263
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
از رابطه با خانوادش خاطره ی خوبی ندارم.
کاش بی خیال بردن من به این مهمونی میشد
الان خونست و نمی تونم با محیا حرف بزنم. راهی هم برای مخالفت و نرفتن باهاش رو ندارم.
چادر رو تا کردم و روی سجاده گذاشتم. از اتاق بیرون رفتم. روی مبل نشسته بود از تکون های ریز و سریعی که پاش میداد متوجه استرسش شدم.
آبی به دست و صورتم زدم.
یک ساعتی منتظر موندم و مدام خودم تو آینه نگاه میکردم تا اثار گریه از صورتم بره.
_رفته
چرخیدم و به امیر مجتبی که تو چهار چوب در نگاهم میکرد نگاه کردم.
_به نظر من که رفته
نگاهش رو توی صورتم چرخوند و لبخندی زد.
_لباس هات رو کجا گذاشتی؟
_پشت در آویزون کردم.
داخل اوند و در رو بست. تیشرت صورتی با گل های ریز سفیدی که به سلیقه ی خودش خریده بود با شلوار آبی رنگ رو برداشت و گرفت سمتم
_ اینا رو بپوش
نگاهی به لباس ها انداختم
_همین هایی تنم هست که خوبه.
_اینا بیشتر بهت میاد. اینا رو بپوش
لباس ها رو ازش گرفتم. نگاهش رو ازم بر نمیداشت
_بپوش دیگه
_برو بیرون میپوشم.
دستی بین موهاش کشید و بیرون رفت.
لباس ها رو با لباس های توی تنم عوض کردم. شلوار رو بالا کشیدم که از پشت در گفت
_پوشیدی؟
متعجب و کلافه از رفتارش به در نگاه کردم
_بله پوشیدم
در رو باز کرد و اومد داخل. تا حالا انقدر مضطرب ندیده بودمش.
برس رو برداشت و گرفت سمتم
_موهات رو هم برس بکش
_واقعا لازمه؟
_اره. بعد هم با کلیپس نبندش. با کش ببند اونجوری بیشتر بهت میاد.
هر لحظه تعجبم بیشتر از قبل میشد.
_امیر مجتبی...
_تو رو خدا هر کاری میگم بکن. نمیدونی تو وجودم چه خبره.
موهام رو شونه کردم و با کش بالا بستم.
شلوار و شال هانیه رو روی تخت گذاشت و سمت اینه رفت و شروع به برس کشیدن موهای خودش کرد
_اونا رو هم بپوش.
_هوا سرده پالتو نپوشم!
_نه مانتو بهتره.
سر از کارهاش در نمیارم. تمام کارهایی که گفت رو انجام دادم.
نگاهی به سر تا پام انداخت و از اتاق بیرون رفت.
دنبالش راه افتادم. کفش هاش رو پوشید.
_بیا بپوش بریم
چند قدم سمت در برداشتم
_سنا موهات رو بکن داخل
شال رو جلو کشیدم
_از پشت هم ریخته بیرون
_باید بزارمشوم تو مانتوم
_نه نمیخواد بیا خودم درستش کنم
روبروش ایستادم
موهام رو از پشت جلو اورد و شالم رو روش مرتب کرد. باید هر طور شده از این خونه برم زیاد از حد داره بهم نزدیک میشه. اگر مجرد بود انقدر اذیت نمیشدم ولی فکر متوجه شدن همسرش از رابطه ی بین من و امیر مجتبی عذاب وجدانی عمیق رو به سراغم میاره.
کفشم رو پوشیدم. در رو باز کرد و بیرون رفتیم. زیر لب ذکر میگفت.
روبروی در خونه ی نفیسه ایستاد و چند ضربه به در زد.
از اینکه نفیسه هم قرار باهامون بیاد خوشحال شدم.
_خوشحالم که ایشون هم میان
_ایشون جایی نمیاد. ما داریم میریم پیشش
متعجب نگاهش کردم
_چی؟
_خودش خواسته. گفت میخواد تو رو ببینه
_نه من این کار رو نمیکنم. اینجوری معلوم نیست چه بلایی سر بچش بیاد. تا بیایم بهش توضیح بدیم که من کی هستم شاید اتفاق بدی بیافته
خنده ی ریزی کرد
_من همه چیز رو بهش توضیح دادم. بچه های هم در کار نیست که تو نگرانشی.
کلید رو از جیبش بیرون اورد خواست در رو باز کنه که مچ دستش رو گرفتم
_خواهش میکنم. امیرمجتبی باور کن کر درستی نیست. من زنم درکش میکنم.
مچ دستش رو چرخوند و روی دستم گذاشت
_تو بیا تو بعد قضاوت کن
در رو باز کرد و یا الهی گفت
_صاحب خونه اجازه هست.
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
اآ🍂
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
♻️ محدوده حرم اهل بیت برای ورود شخص جُنُب و حایض ♻️
❓سوال:
🤔 مقصود از حرم اهل بیت علیهم السلام کدام قسمت است؟
🕌 زیر گنبد است یا همه اطراف حرم و رواق ها را هم شامل می شود؟
✅ پاسخ:
✍🏼 امام (ره): بنابر احتیاط واجب، رواق ها نیز ملحق به داخل حرم است و اشخاص جنب، حایض و نفسا نمی توانند در آنها توقف کنند؛ ولی اگر رواق ها خیلی دور باشند، توقف جنب و حایض در آن قسمت ها اشکال ندارد. [1]
✍🏼 آیات عظام: بهجت، خامنه ای، سیستانی، صافی و مکارم: مقصود از حرم همان زیر گنبد و اطراف ضریح است؛ از این رو توقف اشخاص جنب، حایض و نفسا در رواق ها اشکالی ندارد. [2]
⚠️ توجه: در بعضی از نقاط اطراف حرم امامان معصوم علهیم السلام مساجدی وجود دارد که به جهت مسجد بودن، توقف جنب و حایض و نفسا در آنها جایز نیست.
-------------
📖 پی نوشت:
[1]. امام، توضیح المسائل، م 355.
[2]. بهجت، خامنه ای، سیستانی، صافی و مکارم: استفتا.
>>> برگرفته از کتاب «رساله مصور»، ج1.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💠آرام ایستادن پس از رکوع💠
⁉️سوال: آیا آرام ایستادن پس از رکوع واجب است؟
پاسخ:
✅بعد از تمام شدن ذکر رکوع نمازگزار باید راست بایستد و بعد از آرام گرفتن بدن، به سجده برود و اگر به عمد، این کار را ترک کند(پیش از ایستادن یا قبل از آرام گرفتن بدن به سجده برود) نمازش باطل است. [1]
✍🏽آیت الله سیستانی: بعد از تمام شدن ذکر رکوع باید راست بایستد و بنابر احتیاط واجب پس از آرام گرفتن بدن به سجده رود و اگر به عمد پیش از ایستادن به سجده رود، نمازش باطل است. همچنین بنابر احتیاط واجب اگر به عمد پیش از آرام گرفتن بدن به سجده رود، نمازش باطل است. [2]
-------------
🌱پی نوشت:
[1]. توضیح المسائل ده مرجع، م 1040؛ امام، تحریرالوسیله، ج1، القول فی الرکوع، م 8، ص 310؛ امام و مکارم، العروه الوثقی مع تعلیقات، ج1، الرکوع، قبل از م 1، الرابع؛ خامنه ای: استفتا؛ سبحانی، توضیح المسائل، م 1005؛ سیستانی، منهاج الصالحین، ج1، قبل از م 638 و المسائل المنتخبه، بعد از م 297؛ صافی، جامع الاحکام، ج1، س 248 و هدایه العباد، ج1، م 792.
[2]. سیستانی، توضیح المسائل، م 1027.
>>> برگرفته از کتاب «رساله مصور»، ج1، ص 101.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
♻️ بلعیدن خرده های غذا هنگام نماز ♻️
❓سوال:
🤔 آیا در هنگام نماز، خوردن و آشامیدن و یا بلعیدن خرده های باقی مانده دردهان، جایز است؟
✅ پاسخ:
✍🏼 آیت الله خامنه ای: خوردن و آشامیدن در حال نماز، آن را باطل می کند چه کم باشد یا زیاد، ولی فرو دادن خرده های غذا که در گوشه و کنار دهان باقی مانده یا مکیدن شیرینیِ قند و شکری که اندکی از آن در دهان هست، موجب بطلان نماز نمی شود.
همچنین اگر سهواً یا از روی فراموشی چیزی بخورد یا بیاشامد به شرطی که از صورت نماز خارج نشود، نماز باطل نمی شود.
✍🏼 مسأله 1155- اگر در بین نماز، غذایی را که لای دندانها 1 مانده فرو ببرد، نمازش باطل نمی شود2، و اگر3 قند یا شکر و مانند اینها در دهان مانده باشد و درحال نماز کم کم آب شود و فرو رود نمازش اشکال پیدا می کند4.
1- خوئی، گلپایگانی، تبریزی،زنجانی، صافی، سیستانی: در دهان یا لای دندانها...
2- نوری: احتیاط واجب آن است که در بین نماز، غذایی را که لای دندانها مانده فرو نبرد...
3- گلپایگانی، خوئی، سیستانی، صافی، تبریزی: و نیز اگر کمی...
بهجت: و همچنین اگر...
نوری: ولی اگر...
4- اراکی، گلپایگانی، خوئی، سیستانی، تبریزی، زنجانی، صافی، وحید: نمازش اشکال ندارد.
بهجت، نوری: نمازش (بهجت: بنابرأظهر) اشکال پیدا نمی کند.
مکارم، مظاهری: رجوع کنید به مورد دهم از مبطلات.
مکارم: دهم: خوردن و آشامیدن به گونه ای که صورت نماز را به هم زند، موجب باطل شدن نماز است ولی اگر ذراتی از غذا و مانند آن در دهان باشد و موقع نماز فرو برد نماز را باطل نمی کند.
*
فاضل: مسأله- اگر در بین نماز، ذرّاتی از غذا که در دهان یا لای دندانها باقیمانده فرو ببرد نماز را باطل نمی کند ولی اگر قند یا شکر و مانند اینها در دهان مانده باشد و مقصودش آن باشد که در حال نماز کم کم آب شود و فرو رود، نمازش اشکال پیدا می کند.
-------------
📖 پی نوشت:
سایت آیت الله خامنه ای/ کانال فقه و احکام
توضیح المسائل مراجع
.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
شادی روح تمامی شهدتسه تاصلوات بگو
#کرامات_شهدا
🔴 سه حاجت ... سه قول
شهيد نوريان وقتي به حج مي رفت، رو به ما گفت: «چيزي جز دعا و نماز از من توقع نداشته باشيد. » و هنگامي كه بازگشت، تعريف كرد: «آن موقع كه دور كعبه طواف مي كردم، يك آقاي نوراني با شالي سبز در كنار من حركت مي كرد، به او گفتم: «درست است كه آقا امام زمان (عج) در اين روز در بين مردم حضور دارند؟!»
پاسخ داد: «بله، هر حاجتي داري از خدا بخواه.» در همين حال دست هايم را بالا بردم و گفتم: «خدايا سه حاجت دارم و سه قول نيز مي دهم. اول اين كه بچه اي به من عطا كني كه خير دنيا و آخرت در وجودش باشد و نسلي پاك از من باقي بماند. دوم اين كه از همه ي گناهانم درگذر، و سوم اين كه قبولم كن و بپذير كه در قيامت با شهداي اسلام در محضرت حاضر شوم و قول مي دهم كه اول، مداح آل علي (ع) باشم. دوم، قرآن را حفظ كنم، و سوم نماز شبم ترك نشود.»
وقتي به خود آمدم، ايشان را نديدم. همان شب خواب ديدم كه خداوند پسري به من داده است. او هيچ گاه نماز شبش ترك نشد تا روزي كه به شهداي اسلام پيوست.
🎤🎤راوي : همسر شهيد
💠🔸💠🔸💠🔸💠🔸💠🔸💠
هوای شهادت
هوايي شده بود. شب تا دير وقت نشستيم كنار هم و حرف زديم. مي گفت «...دلم تنگ شده. سر دو راهيم. نمي دونم بمونم و خدمت كنم يا شهادت رو انتخاب كنم؟» اما حالش حال ماندن نبود. گفت «...خجالت مي كشم. مثل دختر بزرگ خونه شده م كه خواهر كوچكه رو برده ن و خواهر بزرگه خواستگار نداره.»
من زودتر خوابيدم. براي نماز صبح كه بيدار شدم، هنوز بيدار بود. نمازم را خواندم. در سجده بود كه خوابيدم. صبح كه بيدار شدم، هنوز سرش به سجده بود.
#شهید_عبدالله_میثمی
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
بخوان دعای فرج را که یار برگردد
💚بخوان دعای فرج را که شب سحر گردد
بخوان دعای فرج را اگر که می خواهی
💚حدیث غیبت یار تو مختصر گردد
بخوان دعای فرج را و از خدا بطلب
🌸اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج 🌸
🍀🌺🍃🌾🌱🌸☘🌹🌿🌴🌷
🌸 همه با هم دعای فرج را زمزمه می کنیم:
إِلَهِي عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْكَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكَى وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِي الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عَاجِلاً قَرِيباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُّ يَا عَلِيُّ يَا مُحَمَّدُ اكْفِيَانِي فَإِنَّكُمَا كَافِيَانِ وَ انْصُرَانِي فَإِنَّكُمَا نَاصِرَانِ يَا مَوْلانَا يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ🍃🌸💖🌺🌷🌹💐🍃
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💜🌹🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🌹💜
💚بـار دیگر یـاد دلبـر می کنم
🍀نغمهٔ یابن الحسن سرمیکنم
💚بـار دیگر میرود از کف قـرار
🍀قلب من پرمیکشد سوی نگار
💚می کنم یاد از امام منتظر
🍀آن یگانه منجی کّل بشر
💚گرچه ازوصفش زبانم الکن است
🍀نـام او آرامش قلب من است
💚نـام مهدی یـاد مهدی دلگشاست
🍀برخلایق جملگی مشکل گشاست
سلام برصاحب دنیا ❤
سلام برفرزندرسول خدا❤
سلام برفرزندنبأعظیم علی❤
سلام برفرزندصراط مستقیم ❤
سلام برمنتقم خون مقتول کربلا❤
سلام برمضطری که دعای همه خلق❤️
پریشان عالم هستی را اجابت میکند ❤️
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍃🍃🍃🍃🌷🌷🌷🌱🌱🌱
🌴🌹یک_آیه_قرآن🌹🌴
✍هرکه عیب دیگران پیش تو
آورد و شُمرد بی گمان عیب تو
پیش دگــران خـــواهد بُـــرد!
آدم های بزرگ عظمت دیگران را
میبینند آدم های متـوسط به
دنبال عظـــمت خود هستند و
آدم های کوچڪ عظــمت خود
را در تحقــیر دیگران می بینند.
📚سوره احـزاب آیه ۶
🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌴🌴🌹حدیث 🌹🌴🌴
امیرالمؤمنین عليه السلام:
خشم، آتشى فروزان است. هركس خشم خود را فرو خورد، اين آتش را خاموش كرده است و هركس جلوی آن را رها كند، پيش از هركس، خودش در آن آتش مى سوزد
الغَضَبُ نارٌ مُوقَدَةٌ، مَن كَظَمَهُ أطفَأها، و مَن أطلَقَهُ كانَ أوَّلَ مُحتَرِقٍ بها
غررالحكم حدیث1787
🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌷🌷🌷
🌺"هرگز نمازت را ترک مکن " 🌺
میلیون ها نفر زیر خاک بزرگترین آرزویشان بازگشت به دنیاست ؛ تا " سجده " کنند
فقط یک سجده
پادشاهی درویشی را به زندان انداخت، نیمه شب خواب دیدکه بیگناه است، پس او را آزاد کرد، پادشاه گفت حاجتی بخواه !
درویش گفت : وقتی خدایی دارم که نیمه شب تو را بیدار میکند تا مرا از بند رها کنی، نامردیست که از دیگری حاجت بخواهم
خواستند یوسف را بکشند، یوسف نمرد...
خواستند آثارش را از بین ببرند، ارزشش بالاتر رفت...
خواستند او را بفروشند که برده شود، پادشاه شد...
خواستند محبتش از دل پدرخارج شود، محبتش بیشتر شد...
👌از نقشه های بشر نباید دلهره داشت...
چرا که اراده ی خداوند بالاتراز هر اراده ای است...
یوسف می دانست، تمام درها بسته هستند، اما به خاطر خدا ؛حتی به سوی درهای بسته هم دوید و تمام درهای بسته برایش باز شد...
اگر تمام درهای دنیا هم به رویت بسته شد،به دنبال درهاي بسته برو
چون خدای "تو"و "یوسف" یکی ست...
👌از پاهايی که نمی توانند تو را به ادای نماز ببرند، انتظار نداشته باش که تو را به بهشت ببرند..
قبرها، پر است از جوانانى که میخواستند در پیری توبه کنند...
رسول الله فرموده اند
نماز صبح : نور صورت
ظهر : بركت رزق
عصر : طاقت بدن
مغرب : فايده فرزند
عشاء : آرامش
🌲🌷💐🤲
التماس دعا
🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍃✨⚘🍃⚘﷽⚘🍃⚘✨🍃
✿↶ #حـــسآرامـــشنـــــابــــــ ↷✿
❀✵نـیــایـــش بــا خــ♡ــدا✵❀
❄️ پـروردگارا
تو را میخوانيم به اسمی که
عرش را به آن آفريدی
به اسمی که كرسی را بدان خلق كردی
به اسمی که ارواح را با آن پديد آوردی
به اسمی که جن و انس را به آن موجود ساختی
به اسمی که همه مخلوقات را به آن خلق كردی
و به اسمی که به آن بر تمامی چيزها
قدرت ورزيدی
به نامی که نيكوترين نامهاست
و جز تو را به آن نمیخوانند
به نامی که از آن بخشش و مهربانی میبارد
به نامی که از آن حضور میرويد
و برکت میتراود
به نامی که از آن نور میبارد
عشق میبارد، خدا میبارد
❄️ ای خـدای شکوه و جلال
ای سلطان عشق
او را میپرستیم
سرشار از وجد و نشاط
دلها در حضور تو چون گل میشکفند
و تو را که چون خورشید بر آنها
نور میافشانی میستایند
ابرهای گناه و غم را از آسمان ما محو کن
و ظلمت شک را از خانه مـا بران
ای بخشنده شادی لایزال
جام ما را از نور صبح لبریز گردان
سلام صبح بخیر ✋
#آمیـنیـاربالـعـالـمیـن
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✧✾════✾✰✾════✾✧
✨﷽✨
🌼خداوند هرگز قولی نداده که ما را از مشکلات دور نگه می دارد.
✍ او هیچوقت نگفته است که ما طوفانی در زندگی نخواهیم داشت ولی گفته است که در دل طوفان، به ما آرامش می دهد.
✅گزارشات پزشکی خوب نبود، اما من نگران نیستم، چون می دانم که خداوند حواسش به من هست.
✅من آن مقامی که برایش زحمت کشیدم را نتوانستم کسب کنم، ولی ناراحت نیستم چون می دانم که خداوند مقام بالاتری را برای من در نظر گرفته است.
✅همکارانم با من بدرفتاری می کردند اما من ناراحت نمی شدم چون میدانم خداوند پشتیبان من است، همیشه حواسش به من هست.
✅شما باید از آرامش زندگی خودتان محافظت کنید شما برای اینکه نگران و مضطرب باشید، خلق نشدید. به همین دلیل است که خیلی از مردم از لحاظ سلامتی مشکل دارند.
نمی توانند شب ها بخوانند، غذای آنها به خوبی هضم نمی شود، زخم معده گرفتند. همه این ها به این خاطر است که اجازه نمی دهند ذهنشان استراحت بکند. آنها به طور مداوم سعی می کنند از همه چیز سر در بیاورند، درباره ی سلامتی شان نگران باشند، درباره شغلشان ناراحت باشند یا به خاطر ترافیک استرس بگیرند. دوستان ذهن شما نیاز به استراحت دارد.
شما آفریده نشده اید که بار سنگینی را به دوش بکشید، چون در نهایت ناامید خواهید شد.
قاعده این است که وقتی شما استراحت می کنید، خداوند دست به کار می شود اما وقتی شما خودتان بار نگرانی ها را به تنهایی به دوش میکشید ، خداوند استراحت می کند.
↶【به ما بپیوندید 】↷
___________________
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌺🌺🌺 اعتماد به خدا 🌺🌺🌺
🌺🍃🌺 کسی که تنها به عقلش اعتماد کند،
🍃🌺 گمراه میشود
🌺🍃🌺 کسی که تنها به مالش اعتماد کند،
🍃🌺 کم می آورد
🌺🍃🌺 کسی که تنها به منصبش اعتماد کند،
🍃🌺 خوار میشود
🌺🍃🌺 کسی که تنها به مردم اعتماد کند،
🍃🌺 خسته میشود
🌺🍃🌺 امّا کسی که تنها بر خدا اعتماد کند؛
🍃🌺 نه گمراه میشود
🌺🍃 نه کم می آورد
🍃🌺 نه خوار میشود
🌺🍃 و نه خسته ميشود
🌹 التماس دعا🌹
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌴🌹🌴
🌺روز زیبای سه شنبه ی خود را
🌸رامعطر کنیم بـه عطر دل نشین
🌺صلوات برمحمدوآل محمد(ص)
💚اَللّٰهُــمَّ صَلِّ عَلی ٰمُحَمَّدٍ وَّ❤️
❤️آلِ محمد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 💚
🌺 و درپناه حضرت محمد(ص)
🌸خاندان پاکش روزمـان را پـر
🌺بـرکت شروع کنیم و بامعبود
🌸خود دست بـه دعـا بـر داریم
💟🍃خدایا🍃💟
🕊هدایتم کن،دربرخوردبا اطرافیانم
🍀از کاه کوه نسازم،
🕊مسائل را بزرگ نکنم تا چنان
🍀سخت شوم که آرامش را ازخودم
🕊بگیرم به من قلبی لطیف عطا کن.
🍀و راهی ام کن به راهت ،
🕊که هر چه راهِ غیرِ مقصد توست
🍀بیراهه ست!
💟🍃 پروردگارا 🍃💟
🕊احوالـم چنان است که می دانی
🍀واعمالم چنین است که می بینی
🕊نه پای گریزدارم و نه زبان ستیز،
🍀بحق کبریایی ات بحق راستی
🕊بحق خوبی بحق بزرگـی
🍀بحق انصاف بحق حقانیت
🕊بحق مهربانیت بهترینها رو
🍀برای همه ی دوستانم مقدرفرمـا
💟🍃آمیـن یاارحم الراحمین🍃💟
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌷🍃🌷🍃🌷
🌺🧚♀️آيا ميدانستيد كه اگر يك كركس را در قفسي با حدود دو متر مساحت قرار دهيد، در حالي كه سقف اين قفس باز است، اين پرنده هيچ وقت تلاش نخواهد كرد كه فرار كند.
او پرواز را از ياد خواهد برد، اگرچه به خوبي به فن پرواز آگاه است، او تا ابد در آن قفس سرباز بی آن كه تلاش براي پرواز كند، باقي خواهد ماند.
خفاش هم نميتواند از سطح صاف پرواز كند.
او بايد حتماً خود را از يك بلندي به سمت زمين پرتاب كند و سپس به پرواز درآيد.
اگر خفاشي بر روي زمين افتاده باشد، بايد حتماً با استفاده از هر ابزاري اندكي از سطح زمين جدا شود، يا اگر اين كار ميسر نباشد، او نيز پرواز را از ياد خواهد برد.
اگر هم يك زنبور عسل درون ليواني بيفتد آن قدر آنجا ميماند تا بميرد.
زنبور عسل هيچگاه بالاي محل گرفتاري خود را نميبيند.
او تلاش ميكند كه از طرفين يا پايين فرار كند.
او آنقدر خود را به ديوارههاي ليوان ميكوبد تا بميرد.
در مجموع ميتوان گفت كه بسياري از ما از بسياري جهات با موارد ياد شده شباهت داريم ما با تمامي وجود براي حل مشكلاتمان تلاش ميكنيم غافل از اين كه جواب درست در بالاي سرمان است. به آسمان نگاه كن.
شاید یکی از فلسفه های دعا کردن هم همین باشد
گاهی لازم است به آسمان نگاه کنی.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💚💚
🌸🍃🌸
🍃🌸
🔹کلاغها خیلی دوست دارند عقابها را اذیت کنند. کلاغ با اینکه از عقاب کوچکتر است؛ اما چون چابکتر است، میتواند سریع بچرخد و مانور دهد.
🔹گاهی اوقات هنگام پرواز، بالای سرعقاب قرار میگیرد و به سمت آن شیرجه میرود، ولی عقاب میداند که میتواند اوج بگیرد...
🔹عقاب به جای اینکه از آزارهای کلاغ مزاحم ناراحت شود، بیشتر و بیشتر اوج میگیرد و سرانجام کلاغ عقب میافتد!
☝ وقتی کسی از روی حسادت و غرضورزی اذیتتان میکند، رو به بالا اوج بگیرید و او را پشت سرتان رها کنید...
👤 #جوئل_اوستین
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃 💖🍃💖🍃💖🍃
#تقویم_اسلامی_نجومی_سه_شنبه
۲۳ دی ۱۳۹۹ هجری شمسی
۲۸ جمادی الاولی ۱۴۴۲ هجری قمری
۱۲ ژانویه ۲۰۲۱ میلادی
🌸 اذکار سه شنبه :
- یا اَرحَمَ الرّاحِمین ( 100مرتبه )
- یا اللهُ یا رَحمانُ
- یا قابض (903 مرتبه) برای رسیدن به حاجت
🌸 این سه شنبه روز مبارک و نیکویی است و برای امور زیر مناسب است :
🔹انجام امور دائمی
🔹عقد و ازدواج
🔹دیداربزرگان
🔹کشاورزی
🔹تعلیم و تعلم
🔹صلح و آشتی دادن بین افراد
🔹خرید و باغ منزل
🔹شروع درمان و معالجات
🔹کلا برای انجام هرکاری مناسب است.
🔹 مسافرت
🌹 نوزادی که امروز به دنیا بیاید روزی فروان دارد محبوب دلها گردد ان شاءالله ، به خانواده اش خوبی بسیار می کند.
🌷 سه شنبه شب (سه شنبه که شب شد و فردا) مباشرت برای فرزند دار شدن ، مکروه است و باید از آن #پرهیز شود.
✂ طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، خوب نیست و موجب درد سر می گردد.
♦ #خون_دادن یا #حجامت در این روز از ماه قمری خوب است. و موجب نشاط و باز شدن صورت و قوت و روشنی دل می گردد.
🚫 سه شنبه برای بریدن، دوختن ، خریدن و پوشیدن #لباس_نو روز مناسبی نیست و شخص، از آن لباس خیری نخواهد دید. (به روایتی آن لباس یا در آتش میسوزد یا سرقت شود و یا شخص، در آن لباس مرگش فرا رسد).
🔸️️ این سه شنبه برای #نوره_کشیدن (رفع موهای بدن با نوره) مناسب است.
🕛وقت #استخاره در روز سه شنبه: از ساعت ۱۰ صبح تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن)
#اوقات_شرعی_به_افق_تهران
🔹 اذان صبح: ۴۵ : ۵ 🔹طلوع آفتاب:۱۴ : ۷
🔹اذان ظهر:: ۱۳: ۱۲ 🔹غروب آفتاب: ۱۱ : ۱۷
🔹اذان مغرب: ۳۱: ۱۷ 🔹نیمه شب شرعی: ۲۸ : ۲۳
📚 منابع مطالب ما:
الدروع الواقیة سید بن طاووس ،سایت کانون قرآنی، وسائل الشيعه ؛ ج7 ، باب 190.، حلیة المتقین، ختوم و اذکار، ج 1، ص 423، مفاتیح الجنان و بحارالانوار و تقویم المحسنین شیخ محدث کاشانی
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🍃💖🍃💖🍃💖🍃
🍃❤️🍃
🌸 بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ
خــــــدایا
نفس کشیدنم همراه
با عطر حضور ناب توست
و آغاز روزم توکل با نام زیبای توست
یا ارحم الراحمین
روزم را و عاقبتم را ختم به خیر بفرما
🌸 برای شروع یک روز عالی
🌸 الهی به امید تو
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍃❤️🍃