✅شب اول قبر چگونه هست؟http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✍کسانی که معتقدند با ورود میت به قبر شب اول قبر شروع میشود، برای کسانی که در روز دفن میشوند، چنین میگویند: عالم برزخ شب و روزی چون عالم دنیا ندارد، و اگر شبی برای میّت ذکر شده است، شاید شب برای او مشتمل می شود.
درست شبیه حالت اینکه انسان در وسط روز خواب شب تار را میبیند و در خواب می بیند شبی هولناک را میگذراند و حال آنکه در وسط روز خوابیده است، زمانی که انسان را در روز دفن میکنند و همان لحظه شب اول قبر او باشد، در حقیقت برای میت شب نمایان می شود. در روایت هم آمده به محض دفن کردن میت، فرشتگان بازپرس به سراغ میت میآیند.
♦️البته شب اول قبر تنها برای کسانی نیست که دفن میشوند،حتی کسانی هم که بدنشان دفن نمیشود، باز عذاب قبر دارند سؤال قبر دارند شب اول قبر هم خواهند داشت. وقتی قبر را به معنی عالم برزخ گرفتیم و شب آنجا را هم مخصوص به وضع آنجا دانستیم، لذا لازم نیست حتماً میت دفن شود و آنگاه مراسم شب اول قبر برزخ صورت پذیرد.
📚جوادی آملی، عبدالله، معاد شناسی، ج۲۱، ص۲۲۲
┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✅چگونه دعا کنیم
✍امام صادق(ع)فرمودند:
خداوند دعایی را که از روی غفلت
و بی توجهی واز قلب غافل باشد؛
اجابت نمیفرماید پس وقتی دعا
میکنی دل بده و با توجه دعا کن
و آنگاه یقین کن که خدای تعالی
خواهد اجابت کرد.
🙏{ اوقات دعا کردن }
1) هنگام باریدن باران
2)هنگام قرائت قرآن
3) هنگام وزیدن باد ها
4) هنگام نماز وتر (قنوتنماز)
5)بعد از دمیدن سپیده صبح
6) بعد از اذان ظهر و مغرب
📚نصایح ص۴۶۵۳و همان۲۷۲۲۶
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✨﷽✨
🔴چگونه گناه نکنم
✍شهید مطهری :اگر انسان خیال را در اختیار خودش نگیرد یکی از چیزهایی است که انسان را فاسد میکند؛ یعنی انسان نیاز به تمرکز قوّه خیال دارد. اگر قوّه خیال آزاد باشد، منشأ فساد اخلاق انسان میشود.
امیرالمؤمنین علیه السلام می فرمایند: النَّفْسُ انْ لَمْ تَشْغَلْهُ شَغَلَک؛ یعنی اگر تو نفس را به کاری مشغول نکنی، او تو را به خودش مشغول میکند. یک چیزهایی است که اگر انسان آنها را به کاری نگمارد طوری نمی شود، مثل یک جماد است. این انگشتر را که من به انگشتم می کنم، اگر روی طاقچه ای یا در جعبه ای بگذارم طوری نمی شود.
ولی نفس انسان جور دیگری است، همیشه باید او را مشغول داشت؛ یعنی همیشه باید یک کاری داشته باشد که او را متمرکز کند و وادار به آن کار نماید و الّا اگر شما به او کار نداشته باشید، او شما را به آنچه که دلش می خواهد وادار می کند و آن وقت است که دریچه خیال به روی انسان باز می شود؛ در رختخواب فکر می کند، در بازار فکر می کند، همین طور خیال خیال خیال، و همین خیالات است که انسان را به هزاران نوع گناه می کشاند. اما برعکس، وقتی که انسان یک کار و یک شغل دارد، آن کار و شغل، او را به سوی خود می کشد و جذب می کند.
📚تعلیم و تربیت در اسلام، ص۲۷۸
┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#مَن_عابَ_عِیبَ
🔺️کار دستگاه سی تی اسکن ایـن هست که عیب و نقص ها و مشکلات مغزی را آشکار میکند.
بعضی ها هم درست مثل این دستگاه عمل می کنند.
تا شمـا را می بینند ، تمـام معایب و نواقص و زیـر و بم شما را بیرون می کشند. واز طریق پیامک و پیام رسان ها به گوش این و آن می رسانند
💠در وصف نبی خدا صـل الله علیه و آله آمده است: #لا_عَیّاب.
او هیچ عیبجویی نمیکرد ، چون این فرمول را به خوبی دریافته بود که: مَن عابَ عِیبَ
⚠️هـر کس #عیب دیگـران را برمـلا کند عیب های خودش برملا میشود زیرا دیگران هم از او عیب جویی میکنند
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌷🌷🌷🌷🌷
مـღـدی جانم! یلدا آمد...
و طول مدتش؛
💓 همه ما را دور هم، جمع کرده است.
😭 نداشتنتان اما هزار سال است که...!
کاش باور کنیم،
شما خویش ترین، خویش مایید
که هزار سال است منتظرید،
💞 دورتان جمع شویم...
امسال هم، به نيتِ تعجيلِ در فرج،
☀️ يلداىِ عاشقانِ شما، صبح مى شود...
خدایم! شب یلدای هجران را، به یُمن ظهور ماهِ کاملش کوتاه کن،
که شب پرستان، هم چنان چشم بر صبح صادقش بستهاند،
و مؤمنان، طلوع خورشید جمالش را نزدیک میدانند.
✨ اَللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّڪَ الفَرَج ✨
🌙 #یلدای_مهدوی
یلداتون مبارک🌹
💠 رستگار باشید👇
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d⊱━═━╯
#اذان_بیوقت
💠 یه روز عصر که پشت موتور نشسته بود و میرفت رسید به چراغ قرمز ترمز زد و ایستاد یه نگاه به دور و برش کرد و رفت بالای موتور و فریاد زد:
الله اکبر و الله اکبر..
نه وقت اذان ظهر بود نه اذان مغرب.
اشهد ان لا اله الا الله..
خلاصه چراغ سبز شد و ماشینا راه افتادن و رفتن.
من رفتم سراغش بهش گفتم:
چطور شد؟
یه نگاهی به من انداخت و گفت:
"مگه متوجه نشدی پشت چراغ قرمز یه ماشین #عروس بود که عروس توش بیحجاب نشسته بود و آدمای دورش نگاهش میکردن من دیدم تو روز روشن جلو چشم امام زمان داره #گناه میشه.
به خودم گفتم چکار کنم که اینا حواسشون از اون خانوم پرت شه دیدم این بهترین کاره !"همین.
#شهید_مجید_زین_الدین
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✅اولویتِ نیکی، دخترانند🌷
✍هدیه دادن به همه خوبست اما به اعضای خانواده ، بهتر است و هنگام هدیه دادن به اعضای خانواده ، توصیه شده که دختران مقدّم باشند.
در شرایط امروز جامعه ، اگر نیاز عاطفی فرزندان به ویژه دختران از طریق والدین رفع نشود ، چه بسا از راههای دیگری که اصلا به مصلحت نیست دنبال رفع آن باشند.
لذا لازم است که والدین مخصوصا پدرها توجه ویژه ای به خواسته ها و نیازهای دختران خود داشته باشند و از آن جمله میتوان به خرید هدیه در مناسبتهای مختلف برای دختران اشاره کرد که این هدیه موجب تقویت محبت بین والدین و دختر خانواده میشود.
💠پیامبر گرامی اسلام میفرمایند:
باید دختران را در دادنِ هدایا بر پسران مقدّم بدارید. زیرا هر کس دخترش را خوشحال کند گویا برده ای از نسل حضرت اسماعیل را آزاد کرده است.
📚اَمالی شیخ صدوق، ص۶۷۲
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_شصت_و_سوم_دالان_بهشت🌹
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
سال ها بعد فهمیدم که محمد چه عذابی کشید، یک طرف قضیه دو دوستش بودند که هر دو را
دوست داشت. دلش می خواست به امیر در شناخت، انتخاب و مصمم شدن در تصمیمش کمک کند وبارها گفته بود ه ثریا را مثل زري دوست دارد و خوب مسلم بود که می خواست مثل خواهرش ازدواج موفقی داشته باشد. در عین حال می دانست که امیر، در عین محبت به ثریا، تردید هم دارد ، تردید به خاطر مخالفت مادر و پدر و شاید موقعیت خانوادگی ثریا. و محمد می خواست برادر هر دویشان باشد، هم امیر و هم ثریا، و این کار سختی بود.
طرف دیگر قضیه زنش بود که در عین حال خواهر امیر هم بود، یک زن لوس و نفهم که محمد می ترسید تمام رشته ها را پنبه کند. من با رفتار تند و نابجایم هم می توانستم میانه آن ها را، مخصوصا با حساسیتی که ثریا نسبت به دید دیگران نسبت به خانواده اش داشت، به هم بزنم و هم امیر را که خودش در تردید بود منصرف کنم. میر ثریا را دوست داشت، تحسین می کرد و به او علاقه پیدا کرده بود، ولی مسلم بود طاقت تخطئه و مسخره دیگران را ندارد و این چیزي بود که محمد می خواست جلویش را بگیرد تا امیر کاملا در تصمیمش مصمم شود. شاید ترس محمد زا این بود که قضیه اي مثل ازدواج مهدي پیش بیاید،با این تفاوت که امیر هنوز مثل مهدي نبود که به هر قیمتی این کار را بکند.
از طرف دیگر، من می توانستم با بروز دادن قبل از موقع این جریان پیش مادر این ها دردسر درست کنم و با مخالفت کامل خانواده مان کار خراب بشود. چون ثریا هم کسی نبود که به زور عروس خانواده اي بشود. این چیزها چیزهایی بود که آن زمان کم و بیش، و بعدها کاملا درك میکردم منتها آن وقت ها حوصله فکر کردن به دیگران را، حتی اگر برادرم بود، نداشتم. برایم مهم نبود که سر ثریا و امیر چه می آید!
مثل احق ها برایم فقط مهم بود که توي این جانبداري محمد، گرچه برادرانه، به ثریا فکر می کند،برایش تلاش می کند و دوستش دارد. و این چیزي بود که من سرم نمی شد و نمی خواستم. آن ها خلوت مرا، گوشه اي از فکر و وقت هاي آزاد ما را می گرفتند و من این را نمی خواستم.
بعدها وقتی یاد رفتارهایی که کرده بودم می افتادم، چه حال بدي پیدا می کردم و چه زجري می کشیدم. از خجالت آب می شدم و دلم براي محمد که دیگر نبود آتش می گرفت. بعضی وقت ها فکر می کنم، کاش همان اوایل سرم داد زده بود و به جاي مهربانی با خشونت رفتار کرده بود. به کله اي که تویش حرف حساب نمی رفت مدارا فایده اي نداشت. مداراي او فقط مرا لوس تر و در راه خطایم پابرجاتر کرد، درست مثل قضیه امیر. همدلی و درکی که من باید براي برادرم داشتم او داشت. تازه گیر آدم زبان نفهمی مثل من هم افتاده بود.
آن روزها لایق سیلی خوردن بودم. یک هفته تمام جانش را به لب رساندم تا قبول کردم بدون اخم وتخم هدیه را که چند جلد کتاب بود، بدهم. و چندین روز بعد از دادن آن ها باز خون به جگرش
کردم که این کار مهم را انجام داده ام.
آن وقت ها محمد با بدبختی می خواست از من یک زن فهیم و باشعور و اجتماعی بسازد ولی خانم جون راست می گفت: آب دستی توي چاه ریختن فایده نداشت. چون من دریچه قلب و ذهنم را به روي درك و فهم بسته بودم. زمان لازم بود که بفهمم تمام شوربختی ها، ناکامی ها و آنچه بشود
اسمش را بدبختی و تقدیر و قضاي آسمانی و.... گذاشت، در نهایت از نادانی و سفاهت سرچشمه میگیرد و وقتی ضرر این نادانی چند برابر می شود که آدم باور داشته باشد که نادان است، مثل من. آنچه مرا بدبخت کرد عدم درك شرایط و نادانی ام بود و اعتماد مطلق به عشق محمد و مهر خانوادهخودم و خانواده محمد، بدتر از همه نگاه کردن به ازدواج و عقد مثل میخی محکم براي اسارت دمحم .
به این ترتیب، قهرهاي ما طولانی و طولانی تر می شد و بحث هایمان از بگو و مگو به دعوا می
کشید و من مثل همه آدم هایی که زندگی زناشویی را به چشم میدان جنگ می بینند و سعی دارند نه فقط مغلوب نشوند بلکه حتما پیروز باشند و در این کشمکش گور محبت و عشق را با ندستشا می کنند، در دره اي که با دست خودم کندم، سقوط کردم. چون نمی فهمیدم براي جنگ با مشکلات و ناخواسته ها نباید زندگی زناشویی را به جبهه اي دیگر تبدیل کرد. چرا که این طور زورآزمایی نفس آدم را می برد و از پا می اندازد. انگار وسط کارزاري گیر بیفتی که نه از دشمن نمطمئ باشی، نه از
دوست ، و دلت شور هر دو را بزند.
حدود چهار ماه از کوه رفتن هاي افتان و خیزان من و شروع اختلافاتمان گذشت. اواخر فروردین ماه بالاخره محمد با مشورت هایی که با شوهر زري کرد، یکی از دانشگاه هاي آلمان را براي ادامه
تحصیل انتخاب کرد و با این که با جدیت تمام وقتش را صرف یاد گرفتن زبان و درس هاي پایانی ترم آخر می کرد..
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
📚نویسنده: نازی صفوی
⛔ کپی با ذکر نام نویسنده ولینک بلامانع است
#قسمت_شصت_و_چهارم_دالان_بهشت 🌹
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ولی کوه رفتن باز هم از برنا مه اش حذف نشد. هر چه من در مشکلات درگیر می شدم و فاصله ام با محمد بیش تر می شد، نامه هاي زري نشان از خوشبختی و تفاهم و آرامش کامل داشت. از توصیفات عاشقانه اي هک از مسعود می کرد، معلوم بود علاقه اش روز به روز به شوهرش بیش تر می شود و به قول خودش به عشق مسعود، هم غربت و هم دوري از خانواده و هم تلاش براي یاد گرفتن زبان به قول او لعنتی را با پشتکار تحمل می کرد.
هر چه زري از زندگی راضی بود و معلوم بود که در راه تموفقی پیش می رود، من برعکس ناراضی
بودم و پس می رفتم و تنها کسی هم که پیشش آه و ناله می کردم مریم بود. مریم با آرامش به
حرف هایم گوش می داد و به صبر و نرمش و عاقل بودن دعوتم می کرد و براي همین آخر سر
همیشه دعوایمان می شد و من طلبکار می شدم.
کاش آن قدر لوس نبودم. کاش آن قدر از خودم و از وضعیتی که داشتم راضی نبودم. کاش آن قدر
به داشتن محمد مطمئن نبودم و به محبوبیت خودم پیش او و دیگران. جهالت و نادانی وقتی با از خود راضی بودن و اعتماد به نفس کاذب در هم آمیزد معجون مزخرفی به وجود می آورد و مسلما آنچه به وجود می آید، لااقل براي آدم هایی مثل محمد غیر قابل تحمل می شود.
من آن روزها به چه دلخوش بودم؟ به وجاهتم، به خانواده ام، به خانواده شوهرم و عشق شوهرم و فکر می کردم، همان طور که هستم، لایق همه این ها هستم. یعنی هیچ چیز در دون خودم نبود که به آن تکیه کنم، هر چه بود بیرون از من بود و خودم نمی فهمیدم. نمی فهمیدم که اگر همه ملاحت وجاهت دنیا را یکجا داشته باشی، فقط براي مدتی می تواند نقص هاي درونی ات را بپوشاند. نمی فهمیدم که وجاهت، رنگ و لعاب وجود آدمی است، یک روز هست، یک روز ممکن است نباشد.
آنچه پایدار است سرشت و درون آدم است. این بود که به جاي تلاش براي پیبدا کردن راه درست و عاقلانه، کارم به لجبازي کشید و در این میان بهترین دستاویز هم براي ذهن کور و بسته من، ثریا بود که بی دلیل و بی خبر، نوك تیز حمله ام را به او نشانه گرفتم. سعی می کردم خلا ناشی از نادانی و احساس ضعفم را با کوچک شمردن ثریا و جواد پر کنم. به نظرم می آمد آن ها، به خصوص ثریا، نه از لحاظ سطح خانواده و نه ظاهر هیچ جوري در حد من نیستند. به خودم می قبولاندم که لازم نیست درباره او حتی فکر کنم. من و مقایسه با او؟ این شد که به جاي الگو گرفتن از موفقیت و تلاش او باز درجا زدم. یعنی همان روش حقیرانه تمام آدم هاي ضعیف و ناچیز را در پیش گرفتم که خودشان را بزرگ می بینند و بزرگ می کنند و دیگران را خرد و کوچک تا تکانی به خودشان ندهند. چون نفی کردن آسان ترین راه است که آدم هاي حقیر به آن تن می دهند، کسانی که نمی خواهند بدانند و بفهمند و درك کنند. این درست همان کاري بود که من کردم، به خیال خودم خواستم مانع بین خودم و محمد را بردارم. مانعی که اصلا وجود نداشت و من با افکار خودم ساخته بودم و این طور بود که من توي جمع آن ها یک غریبه بودم. از بحث هاي آن ها، از حرف ها و کتاب هایی که در موردش حرف می زدند حوصله ام سر می رفت، فکر می کردم به من چه، که فلان کتاب در مورد مسائل عرفانی است یا کتاب هاي ادبیات کلاسیک جهان که ثریا در موردش داد سخن می داد و من از حرص دق می کردم، با کدام ترجمه بهتر است یا این که زیر بناي شخصیت آدم را ادبیات میسازد یا خانواده یا مذهب؟!
آن ها در مورد هر چیزي بحث می کردند، از مسائل سیاسی و اجتماعی گرفته تا کتاب و مسائل دانشگاه و .... و من حوصله ام از همه این حرف ها سر می رفت. مخصوصا از کلمات قلنبه سلنبه اي که معنایش را نمی فهمیدم و جواد از همه بیش تر از آن ها استفاده می کرد. حرصم بیش تر از این
بود که همه شان می فهمیدند غیر از من.
از این که همه شان وقتی در ترجمه متن هایی که لازم داشتند به مشکلی بر می خوردند، پیش ثریا
می آمدند، و از این که من هیچ وقت هیچ حرفی براي گفتن نداشتم، دیوانه می شدم. هر وقت از من نظري می خواستند مثل بچه خنگ هاي لوس، چشم به محمد می دوختم! و از این که به تدریج، شاید به ملاحظه خود من، دیگر از من سوالی نمی کردند، احساس کینه و تحقیري تلخ می کردم که بیش تر سر لجم می انداخت.
وقتی محمد برایم کتاب می آورد، برآشفته می شدم، احساس می کردم می خواهد بگوید من چیزي نمی دانم و وقتی چیزي نمی گفت و بحث کردنش با دیگران را می دیدم باز زجر می کشیدم و در تمام این موارد طوري رفتار می کردم انگار گناه نادانی من به گردن محمد است. با او لج می کردم و اوقات تلخی. نمی دانم چرا؟ چه مرگم بود که حسادت و رخوت مثل موریانه اي به جان عقل و درکم افتاده بود و از همه چیز حوصله ام سر می رفت.
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
📚نویسنده: نازی صفوی
⛔ کپی با ذکر نام نویسنده ولینک بلامانع است
#حاج_اسماعیل_دولابی
عمـر خود را
خیلی صرف دنیا نکنید
به فکر آخرت هم باشید
این قدر مشغـول دنیا نباشید
غصههای دنیایی اجازه نمیدهد
یک لقمه نان هم از گلویت پایین برود.
#آره_دنیا_نامَرده
#برو_از_هرکی_خواستی_بپرس
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#لبخندهای_پشت_خاکریز 😉
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🏳 صد تا به راست ، پنجاه تا به چپ 😁
🔺️ ما یك عده بودیم كه عازم جبهه شدیم. نه سازماندهی درستی داشتیم و نه سلاح و توپ و خمپاره و ...
رسیدیم به اهواز
رفتیم پیش برادران ارتشی و از آنها خواستیم تا از وجود نازنین ما هم استفاده كنند! فرمانده ارتشی پرسید : خُب ، حالا در چه رسته ای آموزش دیده اید ؟
همه به هم و بعد با تعجب به او نگاه كردیم. هیچ كس نمیدانست رسته چیست؟!
فرمانده كه فهمید ما از دَم ، صفر كیلومتر و آكبند تشریف داریم ،
گفت : آموزش سلاح و تیراندازی دیدید؟ با خوشحالی اعلام كردیم كه این یك قلم را واردیم .
ـ پس این قبضه خمپاره در اختیار شماست ، بروید ببینم چه میكنید .
دیده بان گزارش میدهد و شما شلیك كنید .
بروید به سلامت!
هیچ كدام به روی مبارك خود نیاوردیم كه از خمپاره هیچ سررشته ای نداریم .
رحیم گفت : انشااللّه به مرور زمان به فوت و فن همه سلاح های جنگی وارد خواهیم شد .
كمی دورتر از خط مقدم خمپاره را در زمین كاشتیم و چشم به بیسیم چی دوختیم تا از دیده بان فرمان بگیرد.
بیسیم چی پس از قربان صدقه با دیده بان رو به ما فرمان «آتش» داد
ما هم یك گلوله خمپاره در دهان گل و گشاد لوله خمپاره رها كردیم
خمپاره زوزه كشان راهی منطقه دشمن شد.
لحظه ای بعد بیسیم چی گفت : دیده بان میگه صد تا به راست بزنید!
همه به هم نگاه كردیم.
من پرسیدم : یعنی چی صد تا به راست بریم ؟
رحیم كه فرمانده بود كم نیاورد و گفت :
حتماً منظورش این است كه قبضه را صد متر به سمت راست ببریم.
با مكافات قبضه خمپاره را از دل خاك بیرون كشیدیم و بدنه سنگینش را صد متر به راست بردیم.
بیسیم چی گفت : دیده بان میگه چرا طول میدین ؟؟؟
رحیم گفت : بگو دندان روی جگر بگذاره مداد نیست كه زودی ببریمش !
دوباره خمپاره را در زمین كاشتیم.
بیسیم چی از دیده بان كسب تكلیف كرد و بعد اعلام آتش كرد.
ما هم آتش كردیم !
بیسیم چی گفت : دیده بان میگه خوب بود ، حالا پنجاه تا به چپ برید !
با مكافات قبضه خمپاره را در آوردیم و پنجاه متر به سمت چپ بردیم و دوباره كاشتیم و آتش !
چند دقیقه بعد بیسیم چی گفت : میگه حالا دویست تا به راست !
دیگر داشت گریه مان می گرفت.
تا غروب ما قبضه سنگین خمپاره را خركش به این طرف و آن طرف می كشاندیم و جناب دیده بان غُر میزد كه چرا كار را طول میدهیم و جَلد و چابك نیستیم.
سرانجام یكی از بچه ها قاطی كرد و فریاد زد : به آن دیده بان بگو اگر راست میگه بیاد اینجا و خودش صد تا به راست و دویست تا به چپ بره !!!!
بیسیم چی پیام گهربار دوستمان را به دیده بان رساند و دیده بانكه معلوم بود حسابی از فاصله افتادن بین شلیك ها عصبانی شده ، گفت كه داره میآد.
نیم ساعت بعد دیده بان سوار بر موتور از راه رسید.
ما كه از خستگی همگی روی زمین ولو شده بودیم ، با خشم نگاهش كردیم.
دیده بانكه یك ستوان تپل مپل بود ، پرسید : خُب مشكل شما چیه ؟ شما چرا اینجایین؟
از جایی كه صبح بودید خیلی دور شدین !!!
رحیم گفت : برادر من ، آخر هی میگی برو به راست ، صد تا برو به چپ ،
خُب معلوم كه از جایی كه اوّل بودیم دور میشیم دیگه.
ستوان اول چند لحظه با حیرت بروبر نگاهمان كرد. بعد با صدای رگه دار پرسید : بگید ببینم وقتی میگفتم صد تا به راست ، شما چه کار میكردین؟
خُب معلومه ، قبضه خمپاره رو در می آوردیم و با مكافات صد متر به راست می بردیم !
ستوان مجسمه شد .
بعد پقی زد زیر خنده .
آنقدر خندید كه ما هم به خنده افتادیم 😂😂
ستوان خنده خنده گفت :
وای خدا !
چه قدر بامزه ، خدا خیرتان بده چند وقت بود كه حسابی نخندیده بودم. وای خدا دلم درد گرفت.
ما كه نمی دانستیم علّت خنده ستوان چیه ، گفتیم : چرا میخندی ؟
ستوان یك شكم دیگر خندید 😂😂
بعد خیسی چشمانش را گرفت و گفت : قربان شكل ماهتان برم ، وقتی می گفتم صد تا به راست ، یعنی اینكه با این دستگیره سر خمپاره را صد درجه به راست بچرخانید ، نه اینكه كله اش را بردارید و صد متر به سمت راست ببریدش !
و دوباره خندید.
فهمیدیم چه گافی دادیم🙈ما هم خندیدیم 😁😂
دست و بالمان از خستگی خشك شده بود ، اما چنان می خندیدیم كه دلمان درد گرفته بود😂
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#داستان_کوتاه_آموزنده
🔺️مرد جوانی پدر پیرش مریض شد
چون وضع بیماری پیرمرد شدت گرفت او
را در گوشه جاده ای رها کرد و از آنجا دور شد ، پیرمرد ساعت ها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفس های آخرش را می کشید.
🔸️رهگذران از ترس واگیر داشتن بیماری و
فرار از دردسر روی خود را به سمت دیگری می چرخاندند و بی اعتنا به پیرمرد نالان راه خود را می گرفتند و می رفتند.
💠شخص مهربانی از آن جاده عبور می کرد ، به محض اینکه پیرمرد را دید او را بر دوش گرفت تا به نزد حکیم ببرد و درمانش کند.
🔹️یکی از رهگذران به طعنه به آن شخص گفت:
این پیرمرد فقیر است و بیمار و مرگش نیز نزدیک! نه از او سودی به تو می رسد و نه کمک
تو تغییری در اوضاع این پیرمرد باعث می شود ، حتی پسرش هم او را در اینجا به حال خود رها کرده و رفته است ، تو برای چی به او کمک می کنی؟
💠آن شخص به رهگذر گفت : من به او کمک
نمی کنم! من به خودم کمک می کنم ، اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم چگونه روی به آسمان برگردانم و از خالق هستی تقاضای هم صحبتی داشته باشم ، من به خودم کمک می کنم!
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#لبخندهای_پشت_خاکریز
رانندگی مقام معظم رهبری!😊
🔺️محافظ آقا(مقام معظم رهبری) تعریف میکرد:
میگفت رفته بودیم مناطق جنگی برای بازدید
تویمسیر خلوت آقا گفتن اگه امکان داره بگذارید کمی هم من رانندگی کنم😌
من هم از ماشین پیاده شدم و حضرت آقا پشت ماشین نشستند و شروع به رانندگی
کردند.🚌
می گفت بعد چند کیلومتر رسیدیم به یک دژبانی که یک سرباز آنجا بود و تا آقا رو دید هل شد.😃
زنگ زد مرکزشون گفت:
قربان یه شخصیت اومده اینجا!
از مرکز گفتن که کدوم شخصیت؟
گفت: نمیدونم کیه اما خیلی آدم مهمی هست خیلیییی
گفتن: چه شخصیت مهمی هست که نمیدونی کیه؟؟؟
سرباز گفت: نمیدونم؛ ولی گویا که آدم خیلی مهمیه که حضرت آقا رانندشه!!😂😂😂
💠این لطیفه رو حضرت آقا تو جمعی بیان کردند و گفتند که ببینید میشه لطیفه ای رو گفت بدون اینکه به قومی توهین شود☺️
"برگرفته از خاطرات مقام معظم رهبری
مجله لثارات الحسین علیه السلام"
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d