#ثروت_واقعی❤️
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔺️چوپانی به عالِمی که در صحرا تشنه بود ، کاسهای شیر داد.
سپس رفت و بزی برای او آورد و ذبح کرد. عالِم از سخاوت این چوپان که تعداد کمی بز داشت در حیرت شد.
پرسید: چرا چنین سخاوت میکنی؟
چوپان گفت: روزی با پدرم به خانهی مرد ثروتمندی رفتیم. از ثروتِ او حسرت خورده و آرزوی ثروت او را کردم. آن مرد ثروتمند لقمهی نانی به ما داد.
پدرم گفت: در حسرت ثروت او نباش هر چه دارد و حتی خود او را، روزی زمین به خود خواهد بلعید و او فقط مالک این لقمهی نان بود که توانست به ما ببخشد و از نابودی نجاتش دهد. بدان ثروت واقعی یک مرد آن است که میتواند ببخشد و با خود از این دنیا به آن دنیا بفرستد.
چوپان در این سخنان بود و بز را برای طبخ حاضر میکرد که سیلی از درّه روان شد و گوسفندان را با خود برد.
چوپان گفت: خدایا! شکرت که چیزی از این سیلاب مرا مالک کردی که بخشیدم و به سرای دیگر فرستادم.
عالِم که در سخن چوپان حیران مانده بود گفت: از تو چیزی یاد گرفتم که از هیچکس نیاموخته بودم مرا ثروت زیاد است که ده برابر آنچه این سیلاب از تو ربوده است احشام خریده و به تو هدیه خواهم کرد.
چوپان گفت: بر من به اندازهی بزهایم که سیلاب برد احسان کن که بیش از آن ترس دارم اگر ببخشی، دستِ احسان مرا با این احسان خود بخاطر تیزشدن چاقوی طمعام بریده باشی.
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#ملانصرالدین_و_دزد
🔺️آورده اند که:
دزدی شبانگاه به طویله ملانصرالدین زد و گاوهایش را به سرقت برد.
بامداد مردم از ماجرا با خبر شده ، پیرامون ملا گرد آمدند و طبق معمول به اظهار نظر پرداختند.
یکی گفت: تقصیر همسرت بود که در را خوب نبسته بود.
دیگری گفت: تقصیر پسرت بود که سگ را بسته بود.
سومی گفت: تقصیر خودت بود که کنار گاوهایت نخوابیدی.
🔸️ملانصرالدین بیچاره که در میان این اظهار نظرهای کارشناسانه گیج و مبهوت شده بود ، گفت: شما که همه تقصیر را گردن ما انداختید ، پس حتماً دزد بی تقصیر است😄
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#محبت❤️
🔺️ شوهر در تعامل با همسرش سه کار را باید انجام دهد :
🔹️موافقت با او تا محبتش را نسبت به خود جلب کند.
🔸️خوش اخلاقی با وی و دلبری کردن از او با حفظ آراستگی ظاهری.
🔹️سخت نگرفتن در زندگی.
#امام_صادق_علیه_السلام🌹
تحف العقول ص۳۲۳
⚠️زن تشنه محبت است و این محبت میتواند در نگاه ، کلام ، لباس و حتی مخارج مورد نیاز زن بروز کند.😊
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قصه_کوزه_چیست؟
🔺️جوانی در قبیله ای مرتکب اشتباهی بزرگ شد.
به همین دلیل بزرگان قبیله دور هم جمع شدند تا در مورد #اشتباه جوان تصمیم بگیرند.
در نهایت تصمیم گرفتند که در این مورد با پیر قبیله که تجربه بسیاری داشت مشورت کنند و هر چه که او بگوید عملی کنند.
پیر قبیله از انجام این کار امتناع کرد. بزرگان قبیله دوباره فردی را به دنبال او فرستادند و پیام دادند که شما باید #تصمیم نهایی را در مورد اشتباه این جوان بگیرید.
پیر کوزه ای سوراخ را پر از آب کرد سپس آن را از پشت خود آویخت و به سمت بزرگان قبیله حرکت کرد.
بزرگان قبیله با دیدن او پرسیدند: قصه این کوزه چیست؟
پیر در پاسخ گفت: گناهانم از پشت سرم به بیرون رخنه میکند بیآنکه به چشم آیند و امروز آمده ام که درباره گناه دیگری #قضاوت کنم.
بزرگان قبیله با شنیدن این سخن چیزی بر زبان نیاوردند و گناه مرد جوان را بخشیدند.
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔺️اينو بخونین و اگه لبخندی زدین این لبخندو به دیگرون هم هدیه کن :☺😍☺
✅یاتونه
️بی سر و صدا وسايلتونو جمع کنيد ، با صف بريد توو حياط ، امروز معلم نداريد
یادش بخیر 😌
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✅یادتونه
توو نیمکت ها باید سه نفری می نشستیم بعد موقع امتحان باید نفر وسطی میرفت زیر میز 😐
✅یادتونه
نوک مداد قرمزای سوسمار که زبون میزدی خوشرنگ تر میشد😉
✅یادتونه
موقع امتحان باید کیف میذاشتیم بینمون که تقلب نکنیم😁
✅یادتونه
یه مدت از این مداد تراشای رومیزی مد شده بود هر کی از اونا داشت خیلی با کلاس بود😀
✅یادتونه
پاک کن های جوهری ک یه طرفش قرمز بود و یه طرفش آبی بعد با طرف آبیش میخواستیم خودکار رو پاک کنیم همیشه آخرش یا کاغذ رو پاره میکردیم یا سیاه و کثیف می شد😣
✅یادتونه
گوشه پایین ورقه های دفتر مشقمون نقاشی میکشیدیم بعد تند برگ میزدیم می شد انیمیشن😎
✅یادتونه
زنگ تفریح ک تموم می شد مامورای آبخوری دیگه نمیذاشتن آب بخوریم🤨
✅یادتونه
تو راه مدرسه اگه یه قوطی پیدا میکردیم تا خود مدرسه شوتش میکردیم😂
✅یادتونه
وقتی معلم می گفت برو گچ بیار انگار مشعل المپیک دستمون میدادن 😁
✅یادتونه
وقتی کوچیک بودیم
تلویزیون با شام سبک با پنکه شماره 5
مشقاتو مینوشتی خط خط از بالا به پایین
//////// \\\\\\\\\
||||||| \\\\\\\ //////
اون وقتا زندگی شیرین بود و طعم دیگه ای داشت.😊
✅یادتونه
وقتی ک صدای هواپیما رو میشندیم
می پریدیم تو حیات براش دست تکون میدادیم✈...
✅یادتونه
می نشستیم به انتظارکلاس چهارم تا با خودکار بنویسیم✏🤩
✅یادتونه
وقتی مامان می پرسید ساعت چنده میگفتیم بزرگه رو6 و کوچکه رو4🙂
✅ یادتونه
وقتی نقاشی میکردی خورشیدو رو زاویه برگه میکشیدی✏😊
✅یادتونه
فکرمیکردی قلب انسان این شکلیه♡😏
✅ یادتونه
در یخچالو کم کم میبستی تا ببینی لامپش چه جور خاموش میشه😂
✅ یادتونه
اگه کسی بهت میگفت برو آب برام بیار اول خودت از سر لیوان میخوردی و دهنتو با دستت پاک میکردی😐
❤ بگذارش به اشتراک تا لبخند رولب همه جاری کنی. اين متن آرامش خوبی به آدم میده.😍
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
خدا رحمت کنه حاج آقا مجتبی تهرانی رو ، ایام نوجوانی توفیق داشتم از جلسات اخلاقشون بهره ببرم.
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
یه بار از قول استادشون امام خمینی(ره) داستانی رو نقل کردن خیلی زیبا بود.
قدیما مثلا حدود 100سال پیش حمل و نقل باروت از روستا به شهر ممنوع بود. اون موقع مثل الان وسیله نقلیه ماشین و کامیون نبود، با حیوانات بارهاشون منتقل میکردن.
یک روز یکی از این روستایی ها چند تا گونی باروت سوار الاغش کرد و شروع کرد به حرکت به سمت شهر.
ژاندارمری جلوی این بنده خدارو گرفت گفت بارت چیه؟
روستایی گفت: شادونهس. شادونه خیلی شبیه باروته.
مامور ژاندارمری گفت: شادونهس؟
طرف گفت : آره
ژاندارم با اون وسیلهای که تو دستش بود داخل گونی فرو برد و مقداری باروت آورد بیرون گفت: این چیه؟
طرف گفت: شادونهس.
مقداری باروت ریخت تو دستش گفت این چیه؟ بازم گفت : شادونهس
اون زمان مردم ریشهای خیلی بلندی داشتن، عکسهای اتابکهارو اگه دیده باشید مشخصه.
مأمور ژاندارمری گفت : یه مشت از این محتویات بار، بردار بیار زیر ریشت.
روستایی این کارو کرد و مشتش رو آورد زیر ریشش.
مأمور پرسید : این چیه؟
گفت : شادونهس.
مأمور کبریتش رو برداشت روشن کرد گرفت روی باروتا، آتیش بزرگی بوجود اومد همه ریشهای طرف رو سوزوند.
روستایی برگشت و گفت: دیدی شادونه بود😂
⚠️یعنی طرف واقعیت جلوی چشمشه ، مفاسدش دامنگیرش شده ، تاثیرات منفیش رو داره میبینه ولی بازم انکار میکنه و حرف خودش رو میزنه
#مذاکرات_برجام
#حسین_دارابی
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#زیبا_زندگی_کن💚
🔹️هفت سالم كه بود تو مدرسه وقتى واسه اولين بار مدادمو گم كردم كلى براش گريه كردم تو ده سالگى اون مداد اصلاً برام مهم نبود.
🔸️وقتى تو دورانِ راهنمايى نمره رياضيمو كم شدم كُلى گريه كردم و تو هفده سالگى اصلاً برام مهم نبود.
🔹️وقتى هجده سالم بود واسه اولين بار تو زندگيم عاشق شدم ولى الان كه بيست و يك سالمه اون عشق برام هيچ مفهومى نداره.
⚠️پس بدان که چيزايى كه امروز دارى واسش غصه ميخورى فردا برات هيچ معنى و مفهومى نداره ، از مدادِت گرفته تا كلی چیزای دیگه كه واسه خودت بزرگش كردى هيچ كدوم موندگار نيس و ده سالِ ديگه ممكنه يه خاطره خنده دار واست باشه پس امروزُ طورى زندگى كن كه شايد فردايى نباشه.😊
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#عاقبت_شوخی_با_نا_محرم
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔺️یکی از علمای مشهد می فرمود:
روزی در محضر مرحوم حجت الاسلام سید یونس اردبیلی بودیم ، جوانی آمد و مسئله ای پرسید.
گفت مادرم را دو روز پیش دفن کردم هنگامی که وارد قبر شدم و جنازه مادرم را گرفته خواستم صورت او را روی خاک بگذارم کیف کوچکی که اسناد و مدارک و مقداری پول و چک هایی در آن بوده از جیبم میان قبر افتاده آیا اجازه می دهید نبش قبر کنیم تا مدارک را برداریم.
و تقاضا کرد که نامه ای به مسئولین قبرستان بنویسند که آنها اجازه نبش قبر بدهند ، ایشان فرمود همان قسمت قبر را که می دانید مدارک درآنجاست بشکافید و مدارک را بردارید و نامه ای برای او نوشت.
بعد از چند روز آن جوان را دوباره در منزل آقای اردبیلی دیدم ، آقا از او پرسیدند آیا شما کارتان را انجام دادید و به نتیجه رسیدید ، او غمگین و مضطرب بود و جواب نداد.
بعد از آنکه دوباره اصرار کردند گفت : وقتی قبر را نبش کردم دیدم مار سیاه باریکی دور گردن مادرم حلقه زده و دهانش را در دهان مادرم فرو برده و مرتب او را نیش می زند ، چنان منظره وحشتناکی بود که من ترسیدم دوباره قبر را پوشاندم.
از او پرسیدم آیا کار زشتی از مادرت سر می زد ؟
گفت : من چیزی بخاطر ندارم ولی همیشه پدرم او را نفرین می کرد زیرا او در ارتباط با نامحرم بی پروا بود و با سر و روی باز با مرد نامحرم روبرو می شد و بی پروا با او سخن می گفت و در پوشش و حجاب رعایت قوانین اسلامی را نمی کرد.
با نامحرمان شوخی می کرد و می خندید و از این جهت مورد عتاب و سرزنش پدرم بود.
💠حضرت رسول اکرم ( صلی الله علیه و آله و سلم ) :
یکی از گروهی که وارد جهنم می شوند زنان بدحجابی هستند که برای فتنه و فریب مردان خود را آرایش و زینت می کنند.
📚( کنزالعمال ، ج 16 ، ص 383 )
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_هفتاد_و_پنج_دالان_بهشت🌹http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
خشک، با تحکم و سرد.
غصه اي عمیق دلم را سوزاند، رفتار منزجرانه اش راه عقب نشینی را برایم سد می کرد. دلم براي چشم هایش، براي نگاه هاي مهربانش، براي مهناز گفتن هایش و براي آغوشش تنگ بود و او مثل سنگ، انگار با دشمنش حرف می زد و رفتار می کرد. غرق اندوه گفتم: اون ها که باید بیان می آن، من نمیآم.
خشک و عصبی گفت: اون ها میان هیچی، تو هم باید بیاي.
روي باید مکث کرد و بایدي محکم گفت.
کاش می فهمید که از دوري اش چه رنجی می برم و چقدر محتاج کمی نرمش از طرف او هستم، ولی خوب هر عملی عکس العملی دارد. من هم عکس العمل رفتارهاي خودم را می دیدم و دیگر چاره اي جز ادامه راه نمی دیدم.
با همان لحن خودش گفتم: چرا؟!
چون من می گم.
لحنش آن قدر کوبنده بود که دلم لرزید، ولی با این حال گفتم: ولی من نمی آم.
گفتم و پشت به او دراز کشیدم.
یکدفعه چنان تند و سریع بلند شد و بالاي سرم ایستاد که ترسیدم و ناخودآگاه من هم از جا پریدم و نشستم .
شمرده شمرده گفت: نشنیدم چی گفتی؟!
با وحشت و در عین ناباوري احساس کردم آن قدر عصبانی است که اگر جواب ندهم هر کاري
ممکن است بکند. هم ترسیده بودم و هم دلم گرفته بود و غصه دار بودم. با خود گفتم به خاطر آن ها حتی حاضر است با من تا این درجه از بدخلقی پیش برود. زجري که من می کشم برایش مهم نیست، فقط مهم این است که قولی که به آن ها داده انجام شود. ناخودآگاه باز فقط به فکر خودم بودم، نه زجري که او از دست من و کارهاي من به خاطر هیچ و پوچ می کشید. به هر حال اشک به موقع به کمکم آمد. چانه ام لرزید. اشک هایم سرازیر شد و در حالی که رویم را برمیگرداندم، گریان گفتم:
هیچی، گفتم، اگه باید، باشه می آم.
خشم و غصه با هم وجودم را می سوزاند. به خاطر این که ترسیده بودم از خودم، و به خاطر این که رفتارش تا این حد عوض شده بود، از او بدم می آمد.
این همان محمد من بود؟ او بود که حالا ممکن بود حتی توي گوشم بزند؟ و من این قدر بدبخت و ذلیل بودم که بترسم؟!
در حالی که هنوز عصبانیت توي صدایش مشخص بود، دستش را دراز کرد، بازویم را گرفت وصدایم زد. ولی من بی شعور چه کار کردم؟! دستش را با عصبانیت پس زدم و فریاد زدم: به من دست نزن، گفتی باید بیام، منم می آم. دیگه نه می خوام ببینمت نه صداتو بشنوم.
بعد پشت به او روي تخت افتادم و زار زدم. مدتی طولانی بالاي سرم ایستاده بود. ولی دیگر صدایم
نزد و چیزي نگفت و من این قدر گریه کردم تا خوابم برد. خواب آشفته و پریشان.
خواب دیدم. خوابی آشفته که بعدها به صادق بودنش پی بردم.
خواب دیدم، توي خانه قدیمیمان هستم و صداي اذان می آید. خانه شلوغ است و آدم هاي آشنا و
ناشناس زیادي در حیاط در رفت و آمد هستند و من عجله دارم که توي آن شلوغی وضو بگیرم، حلقه ام را درآوردم و روي لب حوض گذاشتم ولی می بینم آب حوض خزه بسته و لجن گرفته و تیره است. با ناراحتی سر بلند کردم که ببینم بقیه از این آب کثیف ناراحت نیستند، که آن طرف حوض روي تخت هاي چوبی چشمم به خانم جون افتاد. حیرتزده و خوشحال فریاد زدم و خانم جون را صدا زدم. ولی خانم جون نگاهی تلخ و سرد به من کرد و رویش را برگرداند. دوباره صدا زدم. دوباره و دوباره و هر بار خانم جون با ناراحتی از من رو برگرداند. مستاصل دست بردم حلقه ام را مبردار و بروم پیش خانم جون، ولی حلقه ام سر خورد و توي حوض گم شد، توي آب تیره و سیاه .
وحشتزده سر بلند کردم، اما دیگر هیچ کس نبود، هیچ کس، نه خانم جون نه کس دیگري. من بودم
و خانه خالی و آب تیره و لجن بسته. درمانده و وحشتزده فریاد می زدم که با تکان دست هاي محمد بیدار شدم چشم هایم را باز کردم بالاي سرم بود خیس عرق بودم. محکم دست هایش را گرفتم و صدایش زدم: محمد
بخواب، نترس. خواب دیدي
می ترسم. بغلم کن
نه یاد دیشب بودم و نه حرف هایی که زده بودم. فقط دلم آرامش گرماي آغوشش را می خواست که نبود
کنارم نشست و دستم ار توي دستش گرفت و نگه داشت ولی حرفی نزد و من با عذاب خوابم برد.
وقتی چشم باز کردم که مادر صدایم می زد. هوا روشن بود و محمد نبود با گیجی مادر را نگاه می
کردم که می گفت: مادر پاشو، ساعت نزدیک هفت است محمد سفارش کرد ساعت هشت و نیم
آماده باشی.
خودش کجاست؟
نمی دونم، صبح زود با امیر رفتن بیرون سفارش کرد صدایت بزنم
ناله کنان از جا بلند شدم آرام آرام یاد دیشب افتادم و باز زهر غم به جانم ریخت. پس هنوز عصبانی است رفته و پیغام داده که بیدارم کنند. پریشان و سر در گم فکر کردم شاید آب و حمام بتواند آرامش را به من برگرداند. به مادر که اصرار می کرد زودتر بروم و صبحانه بخورم گفتم: می رم دوش می گیرم بعد می آم پایین
زیر دوش بود که یکدفعه یاد خواب دیشب افتادم و خانم جون.
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
📚نویسنده: نازی صفوی
⛔ کپی با ذکر نام نویسنده ولینک بلامانع ا
#قسمت_هفتاد_و_شش_دالان_بهشت🌹
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
یعنی خوابم تعبیر دارد؟ خانم جون از من ناراحت است؟ چرا؟ فکرم از آنچه بود مغشوش تر شد و
خسته تر از قبل از حمام بیرون آمدم.
صداي شاد و شنگول امیر از پایین آمد که سر به سر مادر می گذاشت. یعنی محمد هم برگشته بود؟!
مغزم کار نمی کرد. بلاتکلیف و منتظر، با حوله لب تخت نشستم. صداي امیر که آواز خوان از پله ها
بالا می آمد، نزدیک می شد.
مهناز، مهناز؟!
چقدر شاد و سرحال بود، درست برعکس من.
بله؟!
اگر پرنسس بیدار شدن، تشریف ببرن صبحانه شون را میل کنن، ساعت هفت و نیم بامداد است.
جواب ندادم و فکر کردم پس محمد نیامده. یعنی کجا رفته بود؟ سرم را با دست هایم گرفته بودم و در دنیاي فکر و خیال هاي آشفته غوطه می خوردم که صداي مادر از پایین بلند شد.
مهناز، بالاخره نمی خواي صبحونه بخوري؟!
حتی ناي داد زدن هم نداشتم. از جا بلند شدم تا چیزي تنم کنم. ولی به لباس ها نگاه می کردم و
حواسم جاي دیگر بود. عقلم کار نمی کرد. آخر سر، پریشان و گیج، چمباتمه جلوي کمد نشستم و
سرم را روي زانویم گذاشتم. فکر می کردم – هر چی کم باشه محمد پاي لجبازي من می گذاره. – درصورتی که واقعا آن قدر سرم خالی و پوك شده بود که مغزم از کار افتاده بود. در اتاق باز شد و من از جا پریدم. به خیال این که مادر است با عذرخواهی رو برگرداندم، ولی محمد بود. چقدر خوشحال شدم. دیدنش توي هر حالتی براي من اشتیاق بود و آرامش. سعی کردم صدایم نرم و لحنم آشتی جویانه باشد و گفتم:
سلام.
سلام.
اما لحن و صداي او نشانی از نرمش نداشت، بی روح و سرد بود. حتی نیم نگاهی هم به من نکرد و آمد سراغ ساك.
دوباره گفتم: نمی دانستم باید چی بردارم؟!
دلم می خواست حرف بزنم، نمی توانستم از او چشم بردارم ، برعکس او که رسمی و خشک گفت:
خودم برمی دارم.
مهناز این چایی جوشید.
صداي مادرم بود. دست بردار نبود.
الان، آمدم.
ولی همچنان نشسته بودم و نگاهش می کردم. بدون این که نگاهم کند گفت: برو صبحونه ت رو
بخور، دیر می شه، موهاتم خشک کن.
دلم می خواست بگویم – تو که اصلا منو نگاه نکردي، از کجا فهمیدي موهام خیسه؟ - یاد گذشته ها افتادم که همیشه می گفت - وقتی موهات خیسه، مثل بچه هایی می شی که زیر بارون موندن – و می گفت – اون جوري از دیدنت سیر نمی شم – و حالا حتی نیم نگاهی هم به من نمی کرد. خسته تر از قبل از جا بلند شدم و به طرف در رفتم.
این طوري می خواي بري پایین؟!
راست می گفت. هنوز حوله حمام تنم بود. با شوق به طرفش برگشتم، ولی همچنان مشغول کار خودش بود. به التماس افتادم. وقتی این جوري نادیده ام می گرفت، دیوانه می شدم. تمام درماندگی ام را توي صدایم ریختم و صدایش زدم .
محمد؟!
سرش را بلند کرد. نگاهمان یک لحظه با هم تلاقی کرد، ولی او فوري از جایش بلند شد و گفت: مثل
این که دیشب گفتی دیگه نمی خواي صدامو بشنوي.
با اعتراض گفتم: محمد، من...
حرفم را قطع کرد. آمرانه و بی تفاوت گفت: برو صبحونه ت رو بخور، دیر می شه.
در ساك را بست و گذاشت روي تخت و بیرون رفت. احساس بی چارگی و بی پناهی می کردم و
در عین حال قلبم آتش گرفته بود. وقتی با او قهر بودم، انگار دیگر توي تنم خون نبود، حس و حال
از من سلب می شد و بدنم تهی و مریض. با بدبختی لباس پوشیدم و رفتم پایین. ولی مثل این بود که کسی گلویم را سفت گرفته باشد، چیزي از گلویم پایین نمی رفت. سرم منگ بود و تنم بی حس.
مادر صدایش زد: مادر، محمد آقا ، شمام بیا یک چیزي بگذار دهنت. حالا تا ناهار خیلی مونده. براي ناهار کتلت درست کردم، ولی حالا کو تا ظهر. گرسنه می شی.
مثل همیشه خوشرو و مودب از مادر تشکر کرد و پشت صندلی من ایستاد. لقمه اي که مادر برایش
درست کرده بود گرفت اما ننشست و برگشت که برود بیرون، اما مادر دوباره صدایش زد و بالاخره
به اصرار مادر که برایش چایی می ریخت مجبور شد بنشیند.
به دستم که زیر چانه ام بود تکیه کرده بودم و موهایم از دو طرف روي صورتم ریخته بود. از ترس این که گریه ام بگیرد، چهره ام را زیر موهایم پنهان کرده بودم و سعی می کردم نگاهم نه به مادر بیفتد نه محمد. مامان همان طور که استکان چاي را جلوي او می گذاشت به من که آرام آرام چایم را هم می زدم گفت:
سنگ که توش نبود. بسه دیگه چقدر همش می زنی. یک لقمه بگذار دهنت، می ري توي ماشین
حالت بد می شه.
حس کردم دارد نگاهم می کند، ولی سرم را بلند نکردم. مادر که از آشپزخانه بیرون رفت، لقمه
بزرگی که دستش بود، نصف کرد و گذاشت جلوي من. سرم را بلند کردم و نگاهم به چشم هایش
افتاد. احساس ضعفم از گرسنگی نبود، فقط از رنج دوري و رفتار او بود. ولی او سریع نگاهش را ازچشم هایم دور کرد و همان طور که از جایش بلند می شد، فقط گفت: زود باش، داره دیر می شه.
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
📚نویسنده: نازی صفوی
⛔ کپی با ذکر نام نویسنده ولینک بلامانع ست
💐صبح زیباتوبخیرو فرخنده باد
🌸خنده کن هر صبح🌺🌿
💐بر رخسارهٔ نیکوی عشق
🌸خانه ی دل را گلستان کن
💐به عطر و بوی عشق
🌸خوشه ای از نور برچین
💐صبحگاهان با طرب
🌸چون پرستوهای عاشق
💐پرگشا تا کوی عشق🌺🌿
🌸سلام صبح بخیرو شادی💐
💐روزتون مملو از شادی و....💐
🌸آرامش و مهر..امیدوارم🕊💐
💐چشمهایتان لبریزاز نورامیـد.💐
🌸لبانتان به لبخنـد کلامتان......💐
💐آراسته به مهربانی دلهایتان..💐
🌸سرشاراز عشق نگاهتان زیبـا💐
💐و زندگی بر وفق مرادتان...💐
🌸باشـد..ان شاءالله...🕊💐
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✨پیش بینی #شخصیت افراد
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
☘مردم بر اساس این ۷ ویژگی در مورد دیگران قضاوت میکنند:
📝 #دست_خط
بر اساس مطالعات انجام شده، نحوهی نوشتن و اندازهی دستخط یک شخص میتواند اطلاعاتی در مورد شخصیت آن فرد به ما ارائه دهد.افرادی که دست خط ریز دارند خجالتی، وسواسی و سخت کوش هستند؛ در حالی که افرادی که شخصیت دوستانه و اجتماعی دارند دست خط درشتتری دارند.
افرادی که همه چیز را جدی میگیرند فشار بیشتری برای نوشتن به خودکار وارد میکنند، در حالی که افرادی که خودکار را نرمتر میگیرند و در حین نوشتن فشار کمتری به خودکار وارد میکنند حساستر و دلسوزتر هستند.
🌈 #رنگ
رنگی که برای لباستان انتخاب میکنید یا رنگی که بیشتر به آن وابسته هستید، چیزهای زیادی در مورد شما میگوید. افرادی که دائماً مشکی را انتخاب میکنند، حساستر هستند، روحیهی هنری دارند و به جزئیات علاقه مندند؛ اما افرادی که رنگ قرمز را دوست دارند از زندگی خود نهایت استفاده را میکنند، با انرژی هستند و با جان و دل برای رسیدن به خواستههایشان تلاش میکنند.
افرادی که رنگ سبز را دوست دارند وفادار و خونگرم هستند و آنهایی که به رنگ سفید علاقهمندند منطقی و منظم هستند. افرادی که رنگ آبی را بیشتر از رنگهای دیگر دوست دارند حساس هستند و به دیگران توجه میکنند.
🍃 #جویدن_ناخن
رفتارهای بدنی تکرارشونده، اطلاعات زیادی دربارهی شخصیت شما به دیگران ارائه میدهد. عکسالعمل بدن شما به موقعیتهای مختلف، مانند کشیدن مو، جویدن ناخن یا زخم کردن پوست نشاندهندهی بیقراری، ناامیدی، خستگی و نارضایتی است.
به عنوان مثال جویدن ناخن را در نظر بگیرید، نتایج یک تحقیق نشان داده است افرادی که ناخنهایشان را میجوند کمالگرا و اغلب عصبی هستند.
👞 #کفش
با نگاهکردن به کفش دیگران نیز میتوانید در مورد شخصیت آنها قضاوت کنید. بر اساس گفتههای پژوهشگری به نام Omri Gillath از دانشگاه کانزاس، فقط با بررسی قیمت، مدل، رنگ و طرح کفش میتوانید تقریباً ۹۰ درصد از ویژگیهای شخصی مالک کفش مانند درآمد، گرایش سیاسی، جنسیت و حتی سن فرد را حدس بزنید.
👀 #چشمها
چشمها آینه ای از درون انسانها هستند. چشمهای شما چیزهای زیادی در موردتان میگوید، اینکه به چه فکر میکنید و چه احساسی دارید و اینکه وفادارید یا نه. مطالعات نشان میدهد چشم آبیها در مقایسه با افرادی که چشمان تیرهتری دارند کمتر سازشپذیرند.
راه دیگری که چشمانتان شما را لو میدهد، عدم توانایی در برقراری تماس چشمی مستقیم است. این موضوع نشانگر ارادهی ضعیف و عدم کنترل است.
🕝 #وقت_شناسی
اینکه چقدر دیر یا زود سر قرار ملاقات یا جلسه حاضر شوید، تأثیر مثبت یا منفی بر نگاه دیگران به شخصیت شما دارد. دیر رفتن به جلسه یا یک قرار ملاقات مهم، دیدی منفی در مورد شما ایجاد میکند، در حالی که سر وقت رسیدن به یک جلسه نشان میدهد چقدر برای وقت دیگران ارزش قائلید. هر دوی اینها رفتارهایی درونی و ذهنی هستند.
👋 #نحوهی_دست_دادن
محققان متوجه شدهاند افرادی که محکم دست میدهند، اعتماد به نفس بیشتری دارند و شخصیت محکم و مطمئنی از خود منعکس میکنند. این افراد برونگرا هستند، زود احساسی میشوند و تمایلی به آرام بودن ندارند.
از طرف دیگر، افرادی که آرام دست میدهند از اعتماد به نفس کمتری برخوردارند و اغلب سادهترین راهها را انتخاب میکنند. تنها با یک دست دادن ساده میتوانید تفاوت بین صمیمیت و سردی فرد را تشخیص داد.
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍃
.☘ برگ سبز
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
☀️ امیرالمومنین(ع) فرمودند:
مردى نزد پيامبر صلي الله عليه و آله آمد و گفت: به من كارى بياموز كه خداوند، به سبب آن، مرا دوست بدارد و آفريدگان نيز دوستم بدارند، و خدا دارايى ام را فزون گرداند و تن درستم بدارد و عمرم را طولانى گرداند و مرا با تو محشور كند.
🌹فرمود: «اينها [يى كه گفتى] شش چيز است كه به شش چيز، نياز دارد:
🌺 اگر مى خواهى خدا تو را دوست بدارد، از او بترس و تقوا داشته باش. 🍃
🌺 اگر مى خواهى آفريدگان دوستت بدارند، به آنان نيكى كن و به آنچه دارند، چشم مدوز. 🍃
🌺 اگر مى خواهى خدا دارايى ات را فزونى بخشد، زكات آن را بپرداز. 🍃
🌺 اگر مى خواهى خدا بدنت را سالم بدارد، صدقه بسيار بده. 🍃
🌺 اگر مى خواهى خداوند عمرت را طولانى گرداند، به خويشاوندانت رسيدگى كن. 🍃
🌺 و اگر مى خواهى خداوند تو را با من محشور كند، در پيشگاه خداى يگانه قهّار، سجده طولانى كن. 🍃🌹🍃
📚 أعلام الدين: ص 268، بحار الأنوار: ج 85 ص 164 ح 12
🔻http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ناصر:
💞
حواسمان بـه نگاه خدا باشد،
که چشمش بـه زیباتر شدن،
و لـایق تر شـدن ماست!
سعی کنیم هر روز
خندان تر !
آرام تر ..
مـهربـان تـر ..
بخشـنـده تر ..
صبورتـر ..
با گذشـت تر ..
از دیروز باشیم ...
#همه_روزتون_آرام
🍃🌸
همیشه
برای افرادی که در زندگیتان مهم هستند
وقت پیدا کنید،
شاید امروز همان روزی باشد که باید
عزیزانتان را در آغوش بگیرید...
🌸🌸🌸🌸
سلام،صبح همگی بخیر و شادی 💐
🍃🌸
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✅دختر،هدیهی خداوند
✍ یک کسی مارا دید گفت: آقای قرائتی! شما پسر ندارید؟ گفتم: نه من فقط دختر دارم. چند بار کوبید بر سینهاش که الهی، الهی خدا به شما یک پسر بدهد. من هم چندبار کوبیدم بر سینهام،که الهی، الهی خدا یک جو عقل به تو بدهد. خدا وقتی به کسی دختر میدهد، به او میگوید به شکرانه این دختر، نماز شکر بخوان: «إِنَّا أَعْطَيْنَاكَ الْكَوْثَرَ، فَصَلِّ لِرَبِّكَ...»
حدیث داریم خانهای که در آن چند دختر داشته باشد، محل رفت و آمد ملائکه است... قدر و ارزش این هدیه و نعمت الهی را بیشتر بدانیم.
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
دوستی پرسید سردار ، را کی کشتند؟
گفتم وقتی ما خواب بودیم.!!!
و بعد به این فکر کردم که نکند خواب بمانیم و دشمن هرچه خواست بکند!!!!!!
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
*انالله و انالیه راجعون*
*یا حسین یا حسین یا حسین ع*
😭😭😭😭😭😭😭😭
سپاه پاسداران خبر شهادت سردار سلیمانی را تایید کرد
▪️سپاه پاسداران انقلاب اسلامی خبر شهادت سرلشکر حاج قاسم سلیمانی در حمله بالگردهای تروریستهای آمریکایی را تایید کرد.
🔴 حاج قاسم به آرزویش رسید، مبادا سست شوید..
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
⭕️ چون خبر شهادت مالک اشتر به امیر المؤمنین علیه السّلام رسید بسیار اندوهگین و افسرده خاطر شد گریست و بر منبر تشریف برده فرمود: "ما از خدا هستیم و بسوى او باز مى گردیم، و ستایش خداوندى را سزا است که پروردگار جهانیان است، بار خدایا من مصیبت اشتر را نزد تو بشمار مى آورم، زیرا مرگ او از سوگهاى روزگار است، خدا مالک را رحمت فرماید که بعهد خود وفاء نمود، و مدّتش را بپایان رسانید، و پروردگارش را ملاقات کرد، با اینکه ما تعهّد نموده ایم که پس از مصیبت رسول خدا- صلّى اللّه علیه و آله بر هر مصیبتى شکیبا باشیم، زیرا آن بزرگترین مصیبتها بود. خدا مالک را جزاى خیر دهد و چگونه مالک که اگر کوه بود کوهى عظیم و بزرگ بود، و اگر سنگ بود سنگى سخت بود، آگاه باشید بخدا سوگند مرگ تو اى مالک، جهانى را ویران و جهانى را شاد مى سازد یعنى اهل شام را خوشنود و عراق را خراب مى گرداند، بر مردى مانند مالک باید گریه کنندگان بگریند، آیا یاورى مانند مالک دیده می شود، آیا مانند مالک کسى هست، آیا زنان از نزد طفلى بر مى خیزند که مانند مالک شود".
🔹خبر شهادت حاج قاسم سلیمانی و مهندس ابوالمهدی توسط بالگردهای آمریکایی در عراق، یعنی اینکه راهبردها و راهکارهای آمریکا در منطقه جواب نداده و آنها مجبور شدهاند دست به این جنایت هولناک بزنند.
🔸چرا؟ چون راه زمینی ایران از قائمیه تا ابوکمال باز شده و دسترسی ایران به مرزهای فلسطین اشغالی بطور کامل برای انتقال نیرو و تجهیزات برای نابودی اسرائیل مهیا شده است.
🔹امروز اگر حاج قاسم و ابوالمهدی به آرزوی خود رسیدهاند اما جبهه مقاومت را به جایی رساندهاند که بتواند نبرد را با نیروهای تازه نفس ادامه دهد.
🔸بچهها نگران نباشید، امروز اگر خبر شهادت مالک اشتر سیدعلی رسید اما بدانیم که این جبهه هزاران مالک دارد و تیغ تدبیر سیدعلی هنوز هست. مبادا محزون شوید، مبادا ناامید شوید، مبادا سست شوید. خون حاج قاسم مایه حیات اسلام خواهد بود کمااینکه خون حمزه سیدالشهدا اسلام را حیات بخشید. خون حاج قاسم و ابوالمهدی عزیز، قلوب ایرانیان و عراقیها و میلیونها عاشق اهل بیت و دلبسته به اسلام را در راه مقاومت محکم خواهد کرد. مبادا مبادا ناامید شوید.
🔹جبهه مقاومت از این بعد، با اقتدار و انگیزه بیشتری علیه آمریکاییها و صهیونیستها وارد عمل میشود. یقین بدانید آمریکاییها دیگر به آخر خط رسیدهاند و بهای سنگینی پرداخت خواهند کرد. آمریکاییها من بعد نه در خلیج فارس که در هیچ کجای عالم دیگر امنیت نخواهند داشت.
🔸دعا کنید این خونها، زمینه ظهر حجت بن الحسن را هرچه زودتر فراهم کند...
🆔http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#شهید_سردار_قاسم_سلیمانی ••💔🖤••
هر چقدر #امریکا بکشه ما زنده تر میشیم ما دست از ارمان هامون بر نمیداریم✊🏻😡
امریکا با این کاراش داره خودشو نابود میکنه و چیزی به نابودی کفر نمونده
خودمونو دست کم نگیریم ما هم سهم زیادی داریم از این سرزمین
حضرت آقا امیدشون به ماست تنها مرحم این زخم ها که به دل اقامون میشینه ماجوون ها هستیم😭💔
هرچند که بخدا کسی نمیتونه جای حاج قاسم رو بگیره
حاج قاسم تک بود 😭😭😭😭
#جوانها_بدانند 💔☝️🏻
#پیروزی_نزدیک_است 🖤😶