💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🎥 مرتفع ترین بزرگراه چین
مرتفعترین تقاطع بزرگراهی چین بزرگراه ۷۲ متری «سو جیا با» است.
رانندگان چونگ چینگ باید چالشهای راه و ترابری ویژه این شهر را که متناسب با ظاهر و باطن کوهستانی این شهر است، به خوبی یاد بگیرند و با آن کنار بیایند.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_چهل و_سه خلاصه که پای عشرت به اون خونه باز شده بود، دیگه تا وقتی که نبود وضعمون بد نبود زیاد
#قسمت_چهل و_چهار
با خودم میگفتم به جهنم برا من و بچه ها که کم نمیزاره، گوشت که هست مرغ که هست، کار که میکنه بزار بکشه چیکار میتونم بکنم..
اونم که میدید بابت موادش حرفی نمیزنم بیشتر و بیشتر کار میکرد که بتونه وسایل زندگی رو برای ما فراهم کنه که حرفی نزدیم
بلاخره بعد هشت سال زندگی مشترک، اولین مسافرتمونم با ماشینمون رفتیم
همه چیزش خوب بود به غیر از سیگار پشت سیگار حمید..
دیگه حمید علنا جلوی منو بچه ها پای بساطش مینشست، باز هم چیزی نمیگفتم
انقدر از لحاظ مالی سختی کشیده بودم که حتی اگه حمید خیانتم میکرد فقط به منو بچه ها پول میداد برام اهمیتی نداشت
خلاصه بعد اون مسافرت یک شب حمید، نیمه های شب بود که رسید خونه، من خواب بودم گوشه پرده رو دادم عقب و دیدم ماشین رو آورد توی حیاط و درو قفل کرد و بعدم نشست توی ماشین تا جابه جاش کنه، منم پرده رو کشیدم
چشمام سنگین بود دوباره خوابیدم، صبح زود پا شدم دیدم که حمید جاش جمعه!
تعجب کردم، از پنجره نگاه کردم ماشین توی حیاط بود یعنی نرفته سرکار..
فکر کردم شاید دیشب توی ماشین خوابش برده، رفتم بیدارش کنم که بره سرکارش
دیدم بعله توی ماشین خوابش برده، زدم به شیشه ماشین بیدار نشد
گفتم معلومه دیشب حسابی کشیده و بی خواب بوده که بیدار نمیشه، چند بار صداش کردم بیدار نشد
درو باز کردمو شونه شو تکون دادم و گفتم حمید پاشو صبحه مگه نمیخوای بری سرکار..؟
ولی فایده نداشت، دو بار سه بار...
توی دلم هوری ریخت، محکم تکونش میدادم و مثل دیوونه ها میکوبیدمش توی صندلی ماشین و جیغ میزدم که حمید پاشو توروخدااا....
از صدای جیغم بچه ها بیدار شدن و اومدن توی حیاط، اونام ترسیده بودن، گریه میکردن و میگفتن بابا پاشو..
از صدای شیونمون یکی از همسایه ها اومد دم درمون درو براش باز کردم، یه نگاهی به حمید کرد و گفت بیایید ببریمش بیمارستان
شوهرشو صدا کرد و چند تا از همسایه ها اومدن دم در
بچه هامو دادم به یکیشون، شوهرش نشست پشت فرمون، با خانمه و شوهرش رفتیم بیمارستان...
••-••-••-••-••-••-••-••
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_چهل و_چهار با خودم میگفتم به جهنم برا من و بچه ها که کم نمیزاره، گوشت که هست مرغ که هست، کار
#قسمت_چهل و_پنج
حمیدو بغل کردیم و بردیم داخل، پرستارا بیرونمون کردن و بعد یه دکتر با تمام بی رحمی اومد بیرون و گفت خیلی وقته تموم کرده...
اوردوز کرده، دیشب خیلی کشیده بوده...
نفسم بالا نمیومد، یدفعه ول شدم روی زمین
یاد دیشب افتادم زدم توی سر و صورتم و گفتم یعنی دیشب اگه رفته بودم بالاسرش..
اگه خوابم نبرده بود حمید زنده بود؟؟
دوباره و سه باره چهارباره محکم زدم توی صورتم و این جمله رو تکرار کردم
تا اخر کارم به سرم و آرامبخش کشیده شد..
بی قرار بودم، براچی گریه کنم؟
برای خودم که بیست و پنج سالم نشده با دوتا بچه بیوه شدم؟
یا برای بچه هام که یتیم شدن؟
یا برای آینده ای که مشخص نیست؟
برای خرج زندگی که میدونستم نمیتونم از پسش بربیام؟
همسایمون بالای سرم ایستاده بود و صلوات میفرستاد گفت باید به مادرش و خانوادت خبر بدی و خوبیت نداره تو این شهر که هیچ کس و کاری نداره بخوای مراسماشو بگیری...
دوباره جیغ زدم که مراسماش مراسمای حمید....
باورم نمیشه حمید مرده.. باورم نمیشه یعنی دیگه نفس نمیکشه؟ راستشو بگو...
اونم با من گریه میکرد، گفت تلفن ندارن؟
گفتم نه روستا تلفن نکشیدن
گفت خب آدرسی نشونه ای چیزی بده شوهرم بره بهشون خبر بده، خودت که نمیتونی بری خبر بدی، خبر بده که تو بیمارستان بیان ببرنش خونه..
هر جمله ای که میگفت تیری بود به جیگر پاره پاره من..
نشونی خونه آقام اینارو دادم و اسم و نشون دادم
روستا کوچیک بود نشون میدادی همه آدرس خونتو داشتن
مرد همسایه رفت، سرمم تموم شد و هرجوری بود خودمو انداختم توی تاکسی و رفتیم سمت خونه ام،
آروم آروم با کمک همسایه خونه رو مرتب کردم چون میدونستم الان کلی آدم میریزه اونجا، نمیتونستم اما چاره ای نبود
جاهامو جمع کردم و بعد شروع کردم شیون..
همسایه ها یکی یکی میومدن تو، همه با ترحم بهم چشم دوخته بودن و بیچاره بیچاره میکردن
به ساعت نکشید که توی خونه غلغله شد
مادرم، نریمان و پدرم زودتر خبردار شده بودن و از روستا سریعتر از همه خودشونو رسوندن
با دیدن مادرم بیشتر و بیشتر گریه کردم، به این فکر میکردم خداروشکر خونه ای که کرایه کردیم قشنگه که مادرم و نریمان بدونن و بفهمن همچین بدبخت و مفلوک نیستم....
••-••-••-••-••-••-••-••
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_چهل و_پنج حمیدو بغل کردیم و بردیم داخل، پرستارا بیرونمون کردن و بعد یه دکتر با تمام بی رحمی ا
#قسمت_چهل و_شش
زیر چشمی هم که نگاه میکردم یه جور خاصی به در و دیوار خونه نگاه میکردن
امیر بغلم اشک میریخت و وقتی آقا جونم اومد سمتش که بغلش کنه خودشو کنار کشید،
چون اصلا نمیشناختش!
بعد صدای شیون عشرت اومد، عشرت جیغ میزد و میگفت بس که تو حرصش دادی.. تو عفریته اذیتش کردی پدرتو درمیارم..
نریمان عصبی شد و حمله کرد سمتش و گفت کیشو درمیاری؟
عشرت حرفو عوض کرد و گفت تو بدبخت کردی پسرمو تو در به درش کردی جوان ناکاممو کشتی..
در حوصلم نمیگنجید که بخوام باهاش بحث کنم، سکوت کردم
عشرت عصبی تر شد و بیشتر بد و بیراه میگفت و اشک میریخت
مادری که از فوت فرزندش دل سوخته واقعی باشه فقط برای بچش گریه میکنه و اصلا یادش نیست که عروسیم داشته که بخواد بهش تیکم بندازه
مینی بوس گرفتن و آمبولانس جنازه رو برداشت تا ببریم توی دهات خودمون خاکش کنیم
رفتیم دهات، تا ما برسیم دیوارای خونه عشرت پر پارچه سیاه بود
عشرت مدام داد میزد این زنیکه جوونمو برد شهر و به کشتن داد..
دلم نمیخواست برم اونجا ولی چاره ای نبود طبق رسم و رسوم باید میرفتم و عشرت عفریته رو تحمل میکردم
کم کم همه جمع شدن، هیچکس منو مقصر نمیدونست
همه میدونستن حمید مواد کوفتی میکشید و یجورایی اوردوز کرده..
یک گوشه برای خودم اشک میریختم، مادرمم کنارم نشسته بود
صدای دوتا زن خیلی خوب توی گوشم میومد که میگفتن بیا، اون سال گناه کردن و با اینکه حروم بودن با هم خوابیدن خدا تقاصشو پس گرفت...
اون که مرد.. اینم تو این سن بیوه شد..
جنازه ی حمید رو اوردن، توی خونه صدای جیغ و شیون بیشتر شد ولی من یه گوشه کز کردم و گریه میکردم
مادرش داد زد میخواد برای آخرین بار ببینتش... ملافه رو از روی صورتش برداشتن،
چند تا از پیرزنای فامیل بهم گفتن برو جلو ببینش که بعدا حسرت نشه این آخرین دیداره
ولی من دلش رو نداشتم، آخر به اصرار مادرم رفتم جلو خوب نگاهش کردم،
حمید... آخخخ.. حمید.. هیچ وقت نتونستی خوشی کنی،
با مواد خودتو بدبخت کردی، حمید چقدر عاشق هم بودیم، هنوز حلقه ای که مادربزرگش توی محضر بهم داده بود دستم بود...
••-••-••-••-••-••-••-••
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔔 جملات آموزنده و کوتاه 👇👇
در روزگاری که چه خودت باشی
چه به شکل دیگران
تو را آن طور که دوست دارند
تعبیر میکنند
خودت باش...
بگذار بگویند احمق است!
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
باارزش ترین چیز در زندگی، دل آدم هاست
اگر کسی بهت سپردش،
امانتدار خوبی باش…
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
یک ضرب المثل اسپانیايی ميگه:
برای پختن یک املت خوشمزه، حداقل باید یک تخم مرغ شکست؛يعنی برای بدست آوردن هر چيزی، بايد هزينهای پرداخت كرد!
اين هزينه گاهی زمان شماست، گاهی پول شماست، گاهی گذشتن از خوشیهاست، گاهی گذشتن از خواب راحته!
"هر موفقيتی بهايی دارد ..."
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
يك بار، يك بار...يك بارررررررر..يك بارررررررررررر.... يك باررررررررررر.
و فقط يك بار میتوان عاشق شد.
عاشق زن، عاشق مرد، عاشق انديشه، عاشق وطن، عاشق خدا، عاشق عشق... يك بار.
بار دوم ديگر خبری از جنس اصل نيست.
📒 یک عاشقانه ی آرام
✍ ابراهيمى
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
Growth is painful . change is painful. but nothing is as painful as staying stuck somewhere you don't belong.
رشد كردن سخته . تغيير دردناكه. اما هيچ چيز از اين دردناكتر نيست كه در جايى كه بهش تعلق ندارى گير بيفتى.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
دلتنگی را باید گفت، حتی اگر طوری به جان خودت و واژهها بیفتی که مردم فکر کنند دیوانهای !
و دوست داشتن را باید گفت ، حتی اگر مردم فکر کنند دیوانهای هستی که از شدت دلتنگی به جان خودت و واژهها افتادهای
آه ای آرزوی لحظه لحظههای من !
بارِ دیگر خطابم کن !
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
برای زیبایی دستها؛
با دستهایتان صدقه بدهید!
برای زیبایی صدا؛
قرآن کریم را تلاوت کنید!
برای زیبایی چشمها؛
از ترس خدا اشک بریزید!
برای زیبایی صورت؛
عادت وضو را ترک نکنید!
برای زیبایی اعصاب؛
در بارگاه خدا سجده کنید!
برای زیبایی دل؛
در دلتان یاد خدا را جای دهید!
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d