eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.9هزار عکس
25.4هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
‏فیلم از طرف ن'دشتی
اینا همون فلفلایی هستن ک روسیه بعلت میزان بالای سم اجازه ورودش رو ممنوع کرده حالا بسیج دستبکار شده و داره بین مردم پخشش میکنه بجای اینکه معدوم بشن،وبه جهادگران بیچاره که هشت سال دفاع مقدس پایه ی جنگ بودن😟 این دقیقا همون جنایتیه که صدام تو جبهه با سلاح شیمیایی سر رزمندها آورد😔
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_پانزدهم- بخش یازدهم مهتاب و ملیکا وسایل سوگل رو جمع کرده بودن که
🌾 - بخش اول مدت زیادی به در خیره موندم اونقدر غم دلم سنگین بود که قدرت هر کاری رو ازم گرفته بود، ناباورانه به حرفهای مهران فکر می کردم، هیچ وقت تصور نمی کردم که روزی این جمله رو از دهنش بشنوم، دوستت ندارم، اونم در بدترین شرایط زندگی، برام غیر قابل تصور بود که از مهران بشنوم بهم بگه از خونه ی من برو بیرون، آره، من چیزی از خودم ندارم، خونه ی مهران بچه ی مهران، زندگی مهران و آوا هیچ جایگاهی در اون زندگی نداره، مهران اراده کنه باید بیام و تصمیم بگیره باید برم، و این بدترین نوع زندگی برای یک انسانه فرقی نمی کنه که زن باشه یا مرد. بلند شدم و رفتم جلوی تابلوی نقاشی که مهران از من کشیده بود و همیشه جایی اونو روی دیوار نصب می کرد که از همه طرف بتونه ببینه، تابلو رو با حرص کشیدم پایین و پرت کردم روی زمین، رفتم توی آشپزخونه تا چاقو بیارم پاره اش کنم ولی یک قیچی دم دست بود برداشتم و فرو کردم توی صورتِ تصویر خودم و بعد پاره پاره اش کردم و اونقدر قابشو به زمین کوبیدم و کوبیدم تا تکه تکه شد، دلم پر از آتیشی بود که خاموشی نداشت. 🌾 - بخش دوم قیچی رو برداشتم رفتم جلوی آیینه و ایستادم. حالا موهای من تا زیر باسنم بلند شده بود موهایی پر پشت و سیاه، یک قسمت از اونو گرفتم با حرص قیچی کردم، و پرت کردم روی تکه های پاره شده ی نقاشی، و فریاد زدم حتی موهای منم مال مهرانه، و قسمت بعدی و قسمت بعد، گریه می کردم و طاقتی برام نمونده بود، بی رمق نشستم روی همون موها، به اطراف نگاه کردم گوشه اتاق خرسی که ماکان برای سوگل خریده بود دیدم انگار بهم دهن کجی می کرد، همون خرسی که آغاز بدبختی من شد و سوگل رو از دست دادم، خیره شدم به خرس و یادم اومد دکترش بهم گفته بود که این بچه خیلی باهوشه و می فهمه که بین شما بزرگترهایی که سوگل همه رو دوست داره اختلاف افتاده و چون کاری ازش بر نمیاد بدنش اینطوری واکنش نشون میده، خدای من اون ظالم ها همه با هم یک مرتبه سوگل رو به خاطر من رها کرده بودن، اون بچه هر روز عادت داشت عمو و مادر بزرگ و عمه هاش رو ببینه، براش کادو میاوردن و بهش محبت می کردن و به یکباره هیچ کس نبود جز من و مهران. 🌾 - بخش سوم و گاهی ملیکا و این برای یک بچه قابل فهم نبود، در واقع این من بودم که باید مدعی اونا می شدم. بازخواست شون می کردم که چرا وقتی فهمیدین سوگل به همین خاطر مریض شده بازم به این کینه ی لعنتی، به این منم ها و تهمت ها و خبر چینی ها ادامه دادید؟ چرا حتی به خاطر سوگل گناه نکرده ی منو نبخشیدن؟ من که فقط بیست و یکسال داشتم چقدر سخت بود که منو زیر بال و پر خودتون می گرفتن؟ و این همه تو و منی رو کنار میذاشتین، این دنیا مگه چقدر ارزش داره؟ این منم ها و خودخواهی ها تا کجا و کی باید ادامه پیدا کنه که حتی مرگ سوگل هم نتونست جلوشو بگیره؟ و یادم اومد مکالمه ی بین من و ماکان توی کوچه که سوگل شاهدش بود، حرفهای من و مهران وقتی رفته بودیم خونه رو ببینیم و سوگل می شنید، و بحث طولانی مهین خانم و مهران که سوگل همش بغل مهین خانم بود، و شاهد جدایی کسانی که دوست داشت بود، اون بچه نمی تونست تجزیه و تحلیل کنه و درست حرف بزنه فقط غصه خورد و تب کرد. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_شانزدهم- بخش اول مدت زیادی به در خیره موندم اونقدر غم دلم سنگین بو
🌾 - بخش چهارم یادم اومد روزی که رفت مادر و ماکان رو ببینه وقتی برگشت مرتب می گفت دیگه با عمو ماکان بازی نمی کنم، دیگه مادر رو دوست ندارم، و بازم به خاطر آوردم که بار دوم که مهران می خواست اونو ببره نرفت و حتی برای نرفتن به گریه افتاد، آره ما دست جمعی سوگل رو از بین بردیم و حالا اونا همه ی تقصیر ها رو انداخته بودن گردن من، بلند شدم و رفتم خرس رو برداشتم و با همون قیچی ریز ریز کردم پوشال هاشو چنگ می زدم ودر حالیکه نعره می کشیدم می ریختم روی موهام. و بعد از مدتی به همون حال زار زدم و با صدای بلند جیغ کشیدم خدااااا، خدایا صدامو بشنو منم آوا، بنده ی تو کسی که خودت اینطوری منو آفریدی، چرا باید سوگل من تقاص اشتباهات ما رو بده آخه بهم بگو اون بچه چه گناهی داشت؟ و تازه اونجا بود که حسابی دق و دلمو برای سوگل خالی کردم، نمی دونم چقدر طول کشید وقتی به خودم اومدم رفتم سراغ تلفن به همون کسی که احساس می کردم با من مهربونه و حالا دردم رو می دونه زنگ زدم. 🌾 - بخش پنجم خانمی خودش گوشی رو برداشت با صدای گرفته و محزون گفتم: خانمی، خانمی، منم آوا کمک کنین، به دادم برسین. می خوام باهاتون حرف بزنم. هراسون گفت: کجایی؟ خونه؟ زود باش بگو چی شده دارم پس میفتم. گفتم: می خوام بیام پیش شما اشکالی نداره؟ گفت: معلومه که نه عزیز دلم فقط بگو چی شده؟ گفتم: خانمی مهران می خواد طلاقم بده. گفت : غلط می کنه مگه هرکی هرکیه، تو الان کجایی؟ خونه؟ گفتم: بله. گفت: حاضر شو من الان میام دنبالت؛ با هم حرف می زنیم اصلاً نگران نباش من خودم با مهران حرف می زنم لازم شدبا شوهرم این کارو می کنیم. تو نگران نباش عزیزم، الان خودمو می رسونم، با یک کش موهای آشفته و بهم ریخته ام رو جمع کردم پشت سرم و لباس پوشیدم و منتظر شدم، کمی بعد صدای ماشین رو که شنیدم در زیر زمین رو بستم و رفتم سوار ماشینش شدم، نگاهی به سر تا پای من انداخت و فوراً راه افتاد. 🌾 - بخش ششم یکم صبر کرد تا خودم به حرف بیام ولی دلم نمی خواست لب از لب باز کنم و بدنم می لرزید؛ آروم گفت: آوا جان قسم می خورم دنیا آخر نشده تو هنوز خیلی راه در پیش داری، چیزی نیست، آروم باش حلش می کنیم. گفتم: خانمی مهران میگه دیگه دوستت ندارم نمی خوام باهات زندگی کنم. می خواد طلاقم بده من جایی روندارم برم، این چطوری حل میشه؟ گفت: الان نمی دونم چی بگم هنوز با آقا مهران حرف نزدم، شاید از روی عصبانیت بوده همه ی زن و شوهر ها موقع عصبانیت و دعوا کم و بیش از این حرفا بهم می زنن، با دوکلام حرف اون که نباید میدون رو خالی کنی. گفتم: من قدرت جنگیدن ندارم از اولشم نداشتم، چیزی که مهی به من یاد داد تو سری خوردن بود. ناهید خانم من سه سالم بود که برای هر خطایی که می کردم منو توی یک انباری حبس می کرد و شب هایی که می خواست خوش بگذورنه و بابام خونه نبود بازم این کارو می کرد، و من یاد گرفتم که همیشه چه گناهکار باشم چه بی گناه باید تنبیه بشم الانم فرقی نکرده مهران هم داره همون کاری رو می کنه که مهی با من می کرد. 🌾 - بخش هفتم خانمی زد کنار و ایستاد و برگشت به من نگاه کرد و با تندی گفت: بسه آوا، تو نمی خوای به خودت بیای؟ بازم دیگران رو مقصر می دونی؟ خودت داری میگی از مادرت تا شوهر و خانواده اش همه با تو یک جور رفتار می کنن این یعنی ایراد از توست، عوض شو، غلط های گذشته رو تکرار نکن، بهت قول میدم زندگیت عوض میشه، تو کی می خوای از زندگی درس بگیری؟ اینو گفت و راه افتاد و تا خونه شون حرفی نزدیم، داشتم به چیزیکه بهم گفته بود فکر می کردم. راستی چرا مهران همون حرفایی رو به من می زد که مهی می زد، چرا مادر مهران اصلاً برای من ارزشی قائل نبود؟ تا خانمی در خونه نگه داشت . پرسیدم: آخه من باید چیکار می کردم که به این وضع نیفتم، نمی دونم بلد نیستم، فرمون ماشین رو دو دستی گرفت و سرشو گذاشت روش، کمی مکث کرد وبدون اینکه بلند کنه سرشو به طرف من چرخوند و با همون حالت گفت معذرت می خوام عزیزم، لازم بود یکی این حرف رو بهت بزنه، قربون اون دل شکسته ات برم منو ببخش. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_شانزدهم- بخش چهارم یادم اومد روزی که رفت مادر و ماکان رو ببینه وقتی برگش
🌾 - بخش هشتم بریم توی خونه باهم حرف می زنم، باید درست برام تعریف کنی مهران چی بهت گفته، آوا جان تو باید تغییر روش بدی سخته، خیلی سخت ولی برای اینکه بقیه ی مردم عالم هم وقتی با تو روبرو میشن مثل مهی رفتار نکنن , باید یک فکری بکنی. با هم رفتیم بالا فوراً خودشو به آشپزخونه رسوند چون انگار غذاش داشت می سوخت و به خاطر اینکه عجله کرده بود بیاد دنبال من یادش رفته بود زیرشو کم کنه، غریبانه روی اولین مبل نشستم، وقتی برگشت یک سینی دستشو بود دوتا لیوان چای و یک ظرف میوه گذاشت جلوم، گفتم: بچه ها کجان؟ گفت: تابستونه رفتن خونه ی عموشون با همه ی بچه های فامیل ویدیو گرفتن دور هم فیلم تماشا کنن. پرسیدم: نکنه شما هم می خواستین برین من مزاحم شدم؟ گفت: نه ، نه ، خیالت راحت باشه دیدی که غذا درست کردم خوشبختانه نسوخته، با هم می خوریم و حرف می زنیم، حالا بگو چی شده؟ البته من حدس می فزدم، اون چند روزی که میومدم خونه ی شایان متوجه بودم که داره چه اتفاقی میافته 🌾 - بخش نهم گفتم: واقعا شما می دونستین خودشون گفتن مهران باید منو طلاق بده ؟چرا به من نگفتین ؟ گفت : نه آواجان جرات گفتن این حرف رو به من نداشتن اونا خیلی حفظ آبرو می کنن و سعی دارن خودشون رو خوب جلوه بدن , ولی چیزی نبود که از چشم من پنهون بمونه , با صدای گرفته از جیغ هایی که زده بودم و درست بیرون نمی اومد جریان رو براش تعریف کردم , گفت : که اینطور ؟ و یکم سکوت کرد بعد ادامه داد : آوا جان من اول باید یک قصه برات تعریف کنم آمادگی داری بشنوی ؟ با بی تفاوتی سرمو تکون دادم و گفتم : آمادگی ؟ سئوال خوبیه , من اصلا احساس نمی کنم که وجود دارم , آمادگی چی هست ؟ الان بهترین راه برای من چیه ؟ ناهید خانم فکر می کنم دارم دیوونه میشم , باورم نمیشه کارم به اینجا کشیده شده , گفت : چرا ؟ پرسیدم : چی چرا ؟ متوجه ی وضعیتم که هستین , گفتم : چرا باورت نمیشه ؟ 🌾 - بخش دهم مگه مهران ندیده که پدر و مادرت باهات چطور رفتار کردن ؟ مگه تو خودت هر چیزی رو که اون نمی دونست بهش نگفتی ؟ به قول خودت اونم باهوشه , ناخودآگاه فهمیده که تو در مقابل ظلم و زور سرخم می کنی و صدات در نمیاد , پس این تو بودی که بهش اجازه دادی , در رابطه ی مظلوم و ظالم دو طرف مقصر هستن هیچکس به آدمی که می تونه از خودش و حقش دفاع کنه زور نمیگه. دنیا اینطوریه قدر آدم های خوب رو نمی دونه، و متاسفانه این سکوت و خانمی تورو می گذاشتن به پای کوچکی تو، از خودت خجالت نکش تو انسان خوبی هستی با ملاحظه ای مهربونی، ولی به درد این مردم نمی خوری، اگر بریم وسیعتر نگاه کنیم، کلاً مردمی که ساکت باشن و ظلم رو بپذیرن حاکم های زورگو دارن. بزار اینطوری بهت بگم آوا جان تو خیلی خوبی ، ولی باید عوض بشی باید روش زندگیت رو تغییر بدی. گفتم: شما بهم بگین چیکار کنم؟ گفت: الان که هیچ کاری نکن، حالا خیلی برای این حرفا زوده، باید اول یکم زخمهات التیام پیدا کنه، منم با این آقا مهران حرف بزنم ببینم اون درد دلش چیه؟ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌾 - بخش اول گفتم: من شماره ی دفترشو بهتون بدم؟ بهش زنگ می زنین بیاد؟ نگاه معنی داری به من کرد و گفت: تو واقعاً مهران رو دوست داری یا از سر ناچاری میخوای باهاش زندگی کنی؟ سری تکون دادم و گفتم: راستش هر دو، مهران بود که دستم رو گرفت و از اون زندگی بیرون آورد، مهران بود که عشق رو بهم نشون داد. گفت: نه زنگ نمی زنم، بزار ببینم دنبالت می گرده یا نه؟ بزار ببینیم همون طور که به زبون آورده از ته دلش می خواد تو نباشی یا الان از روی ناراحتی این حرفا رو زده، هراسون شدم و گفتم: اگر به فکرش نرسید که من اینجا چی میشه؟ لبخندی زد و با اطمینان گفت: نگران نباش به اولین کسی که زنگ می زنه منم، اگر نزد اون وقت بهش زنگ می زنم و میگم اصلاً اونطوری که آوا میگه با هوش نیستی، لحظات به سختی می گذشت و من می دونستم که مهران تا بعد از ظهر خونه نمیره. 🌾 - بخش دوم خانمی میز رو چید و منم از روی غیرتم با بی حوصلگی کمکش کردم و همینطور با من حرف می زد: ببین آوا جان تو باید اول تکلیفت رو با خودت روشن کنی، دیگه باید از رفتن سوگل درس بگیری، تو باید وجود داشته باشی کار خونه کردن از شوهرت خوب مراقبت کردن سکوت کردن و سازش بی اندازه برای تو ارزشی نمیاره، هیچ با خودت فکر کردی که چرا از آزیتا حساب می بردن و از تو نمی برن؟ آزیتا فقط شش سال از تو بزرگتر و شاید هم سن سال تو بوده که زن ماکان شده، من اونو نمیشناسم از حرفای تو فهمیدم که اگر بهش بگن بالای چشمت ابروست قیامت به پا می کنه و از کسی نمی ترسه، اگر بهش توهین کنن جوابشون رو میده، و اونا هم برای نگه داشتن حرمت خودشونم شده دست از سر اون برداشتن ببین حتی بچه ام که اینقدر برای خانم شایان مهمه نداره. گفتم: شما نمی دونین، یک چیزی میگن من هر بار اومدم حرف بزنم به ضررخودم تموم شد ریختن سرم مهران رو طرف من پر کردن، باور کنین اعصاب پسر خودشون رو هم داغون کردن. گفت: عزیز دلم برای اینه که تو زود جا می زنی و عقب می کشی تا اوضاع رو آروم نگه داری، این سکوت ها و این غصه خوری ها توی گلوت می مونه و اگر افسردگی نگیری تا آخر عمرت همراهت هست. 🌾 - بخش سوم با التماس گفتم: خانمی بلد نیستم، ازم بر نمیاد جواب کارای مادرشو بدم. گفت: نه متوجه نشدی جواب داریم تا جواب، اصلاً بزار آقا مهران بیاد و من باهاش حرف بزنم بهت میگم چیکار کنی، با اصرار خانمی یکم غذا خوردم، وقتی میز رو جمع کردیم تلفن زنگ خورد خانمی رفت توی یک اتاق دیگه و گوشی رو برداشت، چون فکر می کردم ممکنه مهران باشه گوش دادم ولی شنیدم که گفت: حالتون خوبه؟ خوش میگذره؟ فردا که بر می گردین انشاالله. خب دیگه منم یک وقتا مامان خوبی میشم، نه مامان جان امشب اونجا بمونین اشکالی نداره منم مهمون دارم، آواجون اومده به دیدنم سرم گرمه تنها نیستم نگران نباشید. پس متوجه شدم خانمی داره با دختراش حرف می زنه این بود که یکی از اون کوسن ها رو برداشتم و گذاشتم زیر سرم و روی مبل دراز کشیدم حالم اصلاً خوب نبود، داشتم به حرفهای خانمی فکر می کردم ببینم کجای کارم اشتباه بوده؟ که خوابم برد و بلافاصله خواب سوگل رو دیدم. 🌾 - بخش چهارم دستهاش کوچولوش به طرفم دراز بود که گردنم رو بگیره و من می خواستم برم جلو ولی نمی تونستم فریاد زدم سوگل و از خواب پریدم خانمی زانو زد جلوی مبل و شروع کرد به نوازش کردن من، و هر دو به گریه افتادیم، آروم گفت: قربونت برم وقتی خواب سوگل رو می ببینی نترس بزار بیاد بخوابت اینطوری یکم دلت قرار می گیره باهاش حرف بزن حالشو بپرس از حال خودت بگو، موقع خواب به ذهنت بسپر که این کارو بکنی، اینطوری آروم میشی و دل سیر اونو توی خوابت می ببینی. گفتم: یعنی میگن سوگل از رفتار من می ترسه و میره، لبخندی زد و گفت: نه عزیزم این خیال و رویا توست، وقتی آروم باشی می تونی در خیال اونو درست و حسابی ببینی، وقتی به بدن و مغزت فرمون بدی همون کارو می کنه که تو ازش خواستی، مثل رفتاری که تو همیشه داشتی، وقتی قصه ی زندگیت رو برام تعریف کردی بیشتر از هر کلمه ای ترس رو شنیدم، خب همینه، بدنت و مغزت از تصمیم تو پیروی می کنه، می ترسم، می ترسم، خب همه ی اعضا بدنت رو فرمون به ترس میدی، حالا بیا و امتحان کن، یکبار وقتی می خوای بخوابی سه بار تکرار کن من باید ساعت فلان بیدار بشم و میشم. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_هفدهم- بخش اول گفتم: من شماره ی دفترشو بهتون بدم؟ بهش زنگ می زنین بیاد؟
🌾 - بخش پنجم اگر همون راس ساعت فلان بیدار نبودی حرف من غلطه و باورم نداشته باش، من از مهی می ترسم، اگر حرف بزنم مادر منو ترد می کنه، اگر در مقابل مهران بایستم دیگه دوستم نداره، همین میشه که زندگی تو شد این، یک شعار نیست منطق و علم پشت این داستان شگفت انگیز هست، اصلاً تو بگو این همه ترسیدی عاقبت همونی نشد که فکر می کردی؟ هیچ آدم ترسویی به جایی نرسیده دلیلش واضح و روشنه چون خودش فرمون میده. خانمی بلند شد و نشست کنارم و ادامه داد، ببین آوا جان یک حقیقت تلخ در زندگی تو وجود داره که اونم همین ترس توست، این تو بودی که مهی رو از چشم همه انداختی تو اونو نمی خواستی یا اگر می خواستی مطابق میل خودت می خواستی، خب این که شدنی نبود، چون اون یک آدمیه با شخصیت خودش، پس تو جلوی چشم همه خوارش کردی، اومدم حرفی بزنم گفت: صبر کن اجازه بده حرفم تموم بشه، به نظرت خانم شایان باید با مادر تو چیکار می کرد؟ اونم به اندازه ی خودش می فهمه، و متاسفانه پشت این قضاوت ها هیچ دلیل منطقی وجود نداره، من اشتباه می کنم اون یکی برداشت اشتباه می کنه و یک عده هم دنبال این راه غلط میرن و همه با هم سقوط می کنن، تو الان خودتو بدبخت می دونی، فکر می کنی مهران خوشبخته؟ 🌾 - بخش ششم دلش خوشه که با تو اینطوری حرف زده؟ حتی مادر و خواهرش از اینکه زندگی برادرشون به اینجا رسیده خوشحالن؟ نه آوا، نیستن، درد سر اینه که ما مردم مهربونی رو بلد نیستیم از هم دریغ می کنیم و حال همدیگر رو نمی فهمیم، هر کس تنها به خودش فکر می کنه و به خواسته های خودش، گفتم: خانمی به نظرتون من اشتباه کردم؟ گفت: ای وای نگو، من این حرفو نزدم، تو همون کاری رو کردی که فکر می کردی درسته، ولی باید حالا از تجربه های خودت استفاده کنی و اگر درست بودن ادامه بدی و اگر غلط تکرار نکنی، من هنوزم تو رو بی گناه و معصوم می دونم معصوم مثل سوگل. صدای زنگ در خونه بلند شد، وحشت زده از جا پریدم خانمی گفت: چیزی نیست هر کس باشه ردش می کنم نگران نباش. گفتم: اگر شوهرتون بود چی؟ گفت: اون باشه خوبه وقتی مهران بیاد دوتایی باهاش حرف می زنیم، ولی فکر نمی کنم اون باشه، خانمی آیفون رو برداشت و گفت: بله؟ صدای مهران رو شنیدم که گفت: ناهید خانم سلام، آوا پیش شما نیست؟ اینجا نیومده؟ آیفون رو زد و گفت بفرمایید بالا آقا مهران، آوا اینجاست. 🌾 - بخش هفتم و در ورودی رو باز کرد و همینطور که مانتوشو می پوشید وروسری سرش می کرد گفت: لطفا بزار من باهاش حرف بزنم، گریه و زاری و مظلوم نمایی قدغن. میشه یکبارم شده سعی کنی قوی باشی؟ یک کلمه حرف بزنی من نمی تونم به منظورم برسم جر و بحث شما نمی زاره متوجه ای عزیزم؟ حتی یک کلمه! سرمو به علامت تایید تکون دادم، از اینکه مهران دنبالم اومده بود آروم شده بودم، مهران رسید بالا من از جام تکون نخورم خانمی تعارف کرد و در حالیکه به من نگاه می کرد اومدو روبروم نشست و گفت: باریکلا از این کارام بلدی؟ آفرین به تو دلم هزار راه رفت اون چه کاری بود کردی خونه رو به اون روز انداختی؟ خانمی گفت: آقا مهران می خواین براتون ناهار بیارم حاضر تازه جمع کردیم؟ مهران گفت: اگر هست یکم میخورم، من هنوز صبحانه ام نخوردم. من زیرچشمی مهران رو می پاییدم چند قاشق بیشتر نخورد و بلند شد و دوباره اومد روبروی من نشست، خانمی سینی غذا رو برداشت و پرسید: چای؟ یا قهوه چون برای خودم و آوا درست کردم، مهران گفت: واقعاً دستتون درد نکنه شرمنده شدم، ممنون اگر قهوه دارین می خورم الان خیلی بهش احتیاج دارم، خانمی رفت و با سه تا فنجون قهوه برگشت و گذاشت روی میز و گفت: البته که قهوه آروم نمی کنه، ولی در این طور مواقع بد نیست آدم یک فنجون بخوره. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_هفدهم- بخش پنجم اگر همون راس ساعت فلان بیدار نبودی حرف من غلطه و باور
🌾 - بخش هشتم خب نگفتین آوا خونه رو به چه حال و روزی انداخته؟ مهران گفت: موهاشو ندیدین قیچی کرده و ریخته توی خونه، از لج من کرده، زده همه چیز رو شکسته، به ملیکا گفته بودم بره پیشش تنها نباشه بهم زنگ زد که کسی در رو باز نکرده نگران شدم و خودمو رسوندم خونه، یک راست اومدم اینجا، خانمی گفت: بفرمایید سرد نشه، پس همون طور که آوا میگه شما باهوش هستین، البته شما که بهتر می دونین چرا این کارو کرده. بهش حق نمیدین؟ مهران فنجون شو برداشت و یکم خورد و ته فنجون رو گذاشت کف دست دیگه اش و نفس بلندی کشید و گفت: با علم به اینکه می دونم آوا همه چیز رو به شما میگه بهش حق نمیدم، وقتی بهش گفتم دوستش دارم می خوام باهاش زندگی کنم صادق بودم اونم قبول کرد و حالا هم که دیگه نمی تونم باهاش زندگی کنم باید قبول کنه خانم زندگیم نابود شده همه چیز از بین رفته، دیگه آوا برای من شده آینه ی دق، خودشم دیگه منو دوست نداره، چرا وقتی دیگه دونفر همدیگر رو دوست ندارن باید به زور زندگی کنن؟ شش ماه سر ماجرای مادرش با من حرف نزد و اجازه نداد بهش دست بزنم. 🌾 - بخش نهم با خودم گفتم بزار راحت باشه ولی ول کن نبود اونقدر کشش داد که حالم داشت ازش بهم می خورد، حرف نمی زد یکسره اخم کرده بود، به خدا روزگارم سیاه بود، حالا ببینین برای سوگل چند وقت باید تحمل کنم؟ اینطوری مظلوم نگاهش نکنین با کاراش آدم رو به زانو در میاره، منم دوستش داشتم تحمل می کردم، ولی بعد از سوگل دلی برام نمونده، از آوا که هیچی از همه ی دنیا بدم میاد. خانمی گفت: می فهمم حال شما رو درک می کنم ولی خب شما چرا آوا رو درک نمی کنین؟ اونم مثل شما نیاز به زمان داره، برای یک مادر از دست دادن بچه کار آسونی نیست و پذیرش اون زمان می بره، کاش با هم همدل می شدین اونوقت آسون تر می تونستن این درد رو تحمل کنین، مهران نگاهی به من کرد و گفت: می دونم، خودمم عذاب وجدان دارم ولی دیگه نمی تونم آوا رو دوست داشته باشم خودش دلیلشو می دونه. خانمی گفت: من نه روان شناسم نه مشاور و نه قاضی اما تجربه دارم و اگر بهم اجازه میدین دخالت کنم و این موضوع رو یکم باز کنیم، مهران گفت: تو رو خدا نفرمایید به روح سوگل قسم من دنبال یکی می گشتم که درکم کنه کی از شما بهتر؟ خانمی گفت ممنونم پس چند تا سئوال ازتون بکنم؟ اشکالی نداره؟ 🌾 - بخش دهم گفت: خواهش می کنم بفرمایید منم از این وضعیت راضی نیستم می دونم آوا باید برگرده پیش پدر و مادرش و اونجا اصلاً جای مناسبی براش نیست ولی این تقدیر اونو و من نتونستم عوضش کنم خواستم ولی نشد، خودش نخواست. خانمی گفت: مشکل شما همین جاست آقا مهران که چند سال فکر می کردین دارین به آوا لطف می کنین در حالیکه این آوا بود به شما لطف می کرد، فکر می کنم هجده سال اختلاف سن خودش اینو نشون میده، شما با این فکر باهاش زندگی کردین و سرش منت گذاشتین و متاسفانه توی خانواده ی خودتون هم رواج دادین که دارین به آوا لطف می کنین، مدام با نظر ترحم بهش نگاه کردین، و بازم این آوا بود که به شما لطف می کرد و صداش در نمی اومد. مهران گفت: ای ناهید خانم جان، شما نمی دونی به خدا از بی عرضگی خودشه، شما هم می دونین چقدر آوا بی دست و پاست نمی تونه حرف بزنه، صد بار بهش گفتم برو حرفت رو بزن نزار بهت زور بگن، جلوی من وایسا از خودت جُربزه نشون بده، اصلاً بزن توی دهنم، تا بهش حرف می زنی می ترسه فرار می کنه، و یک گوشه قایم میشه، خدا رحم کرد به سوگل وگرنه اونم می خواست مثل خودش بار بیاره. 🌾 - بخش یازدهم خانمی اخمهاشو در هم کشید و گفت: وقتی عاشق آوا شدین در چه وضعیتی بود؟ مگه شما عاشق همون سادگی و مظلوم بودنش نشدین؟ به نظرتون اینطور نیست که زنی می خواستین که فرمانبردار شما باشه؟ مدام تحسینتون کنه، و جز کاری که ازش می خواین کار دیگه ای نکنه؟ اجازه بدین آقا مهران بعداً جواب بدین، مگه از سالها قبل مادرشو نمی شناختین؟ مهران گفت: چرا، ولی ناهید خانم خدا رو شاهد می گیرم من عاشق آوا شدم و در واقع مهی مجبورم کرد باهاش ازدواج کنم، اصلاً فکر نمی کردم اینقدر توی زندگی ما اثر بزاره، خانمی گفت: آقا مهران؟ شما به آوا می تونین از این حرفا بزنین به من که نمی تونین، شما هم بسیار عاقل هستین و هم فهمیده محاله بدون در نظر گرفتن عواقب ازدواج با دختر اون خانم ازدواج کنین، چرا باید مهی بتونه شما رو وادار به این کار بکنه؟ این یک دروغه با عرض معذرت من قبول نمی کنم، به نظرم شما اینطور خواستین حالا به دلایل خودتون پس این عذاب وجدان رو به آوا ندین، شما بهش قول دادین زندگی متفاوتی رو براش بسازین ولی نا خواسته همون کاری رو باهاش کردین که مادرش می کرد ولی این بار اون عاشق بود و از دل و جون می پذیرفت. https://ei
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_هفدهم- بخش هشتم خب نگفتین آوا خونه رو به چه حال و روزی انداخته؟ مهر
فت: بله منم واقعاً بی حوصله و غمگینم، احتیاج به زمان دارم آوا هم همینطور، شاید بعد از چهلم یکم دلمون آروم بشه و فکرامون رو بکنیم، قول میدم اون زمان تصمیم درستی بگیرم که شما رو هم از خودم مایوس نکنم. خانمی به مهران گفت: در نهایت این زندگی شماست، به نظرم کاری کنید که خودتون از خودتون مایوس نشین، الانم باید آوا تصمیم بگیره که با این حرف شما موافقه یا نه https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_هفدهم- بخش هشتم خب نگفتین آوا خونه رو به چه حال و روزی انداخته؟ مهر
🌾 - بخش دوازدهم و این حس بدی بهش می داد درست همون رفتار ها براش تکرار شده بود، در همچین شرایطی آوا چطور می تونست عوض بشه و رشد کنه؟ بسیار خب، من الان نمی خوام وارد این بحث بشم، چون مسئله ی مهم تری پیش اومده، در حال حاضر گذشته مهم نیست هر چند ریشه در همون داره، حالا یک سئوال ساده، اینو بهم بگین با همه ی چیزایی که می دونین آیا آوا زن بدی برای شما بود؟ مهران گفت: ناهید خانم شما حرفهای آوا رو شنیدین و از روی اون قضاوت می کنین، خانمی گفت: من شما رو قضاوت کردم؟ کجای حرفم قضاوت بود؟ اگر بود، پس می گیرم، این سئوال که آوا زن بدی برای شما بود قضاوته؟ مهران آهی کشید و گفت: خدایش نه خیلی هم خوب بود، شایدم زیادی خوب بود، اصلاً موضوع خوب و بدی نیست اون خیلی بی .. خانمی نذاشت حرفش تموم بشه و گفت: لطفاً این حرف رو تکرار نکنین بهتره بگین آوا به جرم خوب بودن کارش به اینجا کشیده، و اینطور که شنیدم تا قبل از این اتفاق شما همیشه حامی و مدافع آوا بودین اون خیلی از خوبی هایی که در حقش کردین برام گفته، پس میایم گذاشته رو من نه به عنوان یک آدم بی طرف، به عنوان حامی آوا می خوام این مسئله رو حل کنیم، که اگر شما بخواین با آوا زندگی کنین و یا نکنین این موضوع باید همین جا حل بشه، مهران گفت: اختیار ما دست شما بفرمایید من شما رو قبول دارم. گفت: آقا مهران وقتی فهمیدین که برادرتون و مادر تون برای زن شما نقشه کشیدن تا آوا رو از زندگی شما و سوگل بیرون کنن چیکار کردین؟ مهران گفت: خودش می دونه بهتون نگفته؟ همون کاری که باید می کردیم همشون رو از زندگیم به خاطر آوا بیرون کردم. خانمی گفت: راه بهتری سراغ نداشتین؟ مخصوصاً وقتی متوجه شدین و دکتر علناً بهتون گفت که ممکن تب های سوگل به همین جدایی ربط داشته باشه؟ بهتر نبود دور هم جمع می شدین و منطقی با همسرتون و خانواده تون این مشکل رو در میون می ذاشتین؟ به خصوص که اینم متوجه بودین که سوگل بدون مادرش اونا رو نمی خواست اون بچه دلش می خواست وقتی با عمو و مادر بزرگ و عمه هاش بازی می کنه مادرشم حضور داشته باشه، شما چیکار کردین؟ ترجیح دادین سوگل اونا رو نبینه؟ و هیچ تلاشی برای بهبودی سوگل نکردین؟ مهران گفت: آخه من از کجا می دونستم که مشکل سوگل این همه جدیه؟ خانمی گفت: درسته قبول دارم شما آخه از کجا می دونستین که ممکنه بچه تبش بالا بره؟ آدم که علم غیب نداره، حق باشماست 🌾 - بخش چهاردهم حالا یک سئوال دیگه شما که می دونستین بچه تب می کنه و حالش خوب نیست چرا بازم دیر اومدین خونه؟ به نظرتون بهتر نبود مدتی که زن و بچه ی شما توی اون خونه ی دور افتاده تنها بودن شب تا ساعت ده کار نمی کردین؟ من نمی دونم شما اون ساعت کجا بودین خودتون می دونین و وجدان تون ولی این یک تصمیم ناخواسته بود که شما بدون فکر انجامش دادین اگر اشتباه می کنم بهم بگین ازتون معذرت می خوام. مهران فکری کرد و با افسوس گفت: نه حرف حق جواب نداره، درسته؟ خودمم بارها به این موضوع فکر کردم، خانمی گفت: پس اجازه بدین جمع بندی کنیم، قدم اول رو ماکان برادر شما و مادرتون و مهتاب خانم بر داشتن درسته؟ قضاوت نمی کنم؟ که بدون گذشت با علم به اینکه می دونستن سوگل اونا رو چقدر دوست داره به امید اینکه با لجبازی بچه رو به طرف خودشون بکشن به این کدورت ادامه دادن اونم بی رحمانه، در مقابل دل کوچک یک بچه ایستادگی کردن . قدم دوم بی توجهی شما و دیر اومدن به منزل که اگر بودین اصلاً همچین اتفاقی نمی افتاد، و الان خودتون تایید کردین، و سوم اینکه آوا به ذهنش نرسیده بود که اگر آژانس ماشین نداره به اورژانس زنگ بزنه شاید عمق فاجعه رو نمی دونست و یاازشدت دستپاچگّی به عقلش نرسیده 🌾 - بخش پانزدهم حالا چرا باید همه آوا رو مقصر بدونن؟ اصلاً اینجا کسی مقصر نیست فقط من می دونم دیواری کوتاه تر از آوا پیدا نکردین تا عذاب وجدان خودتون رو پشتش پنهون کنید، لطفاً دیگه اجازه ندین این دختر به خاطر کار نکرده مجازات بشه مخصوصاً که در این شرایط عذاب آور بسر می بره. مهران گفت: ناهید خانم نفرمایید من اینا رو می دونم به خدا هنوز نمی تونم توی صورت ماکان نگاه کنم از دست مادرم دلخورم، الان مشکل من این نیست، من بچه ام رو از دست دادم اونوقت، ولش کنین نمی خوام اینجا بازگو کنم جاش نیست یک موقع دیگه سر فرصت منم حرفایی دارم که باید بزنم، ولی همون طور که من نبودم و آوا حرفاشو زده منم باید تنهایی باهاتون حرف بزنم، اما چشم، منظور شما رو فهمیدم درست می فرمایید، هر چی شما بگین من انجامش میدم. خانمی گفت: بسیار خب پس تا بعد از چهلم صبر می کنیم دل هر دوی شما آروم بشه با هم حرف بزنین و مرهم دل هم باشین، و حال همدیگر درک کنین الان وقت تصمیم گیری نیست، اجازه بدین آوا برای بچه اش عزاداری کنه، مهران گ
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_هفدهم- بخش دوازدهم و این حس بدی بهش می داد درست همون رفتار ها براش تکر
🌾 - بخش اول گفتم : من نمی خوام خودمو به مهران تحمیل کنم اگر دلش نمی خواد من باهاش زندگی کنم چرا برگردم که تا چهلم؟اینطوری خیلی اذیت میشم , همش دلم کف دستم باشه که آیا موندیم یا رفتی ؟ نه من اینطوری برنمی گردم , مهران گفت : آوا جان تو راست میگی درکت می کنم ولی توام یکم منو درک کن اصلا شاید این احساس مال این حال روحی خراب باشه دروغ میگم ؟ , تو اگر منو دوست داری چرا نمی زاری دست بهت بزنم حتی از کنارم که رد میشی خودتو می کشی کنار آخه این چه کاریه ؟ اون بار بهت نگفتم با من این کارو نکن ؟ببین عزیزم دوباره کردی ,بهت نگفتم بار آخرت باشه و قول دادی ؟منم آدمم مثل تو احساس دارم , گفتم : تو چی داری میگی مهران چقدر خودخواهی من بچه ام مرده , می فهمی ؟ می دونی چقدر از خودم بدم میاد ؟ مهران گفت : خب ببین همین الان خودت گفتی منم مثل توام ,منم باباش بودم داغش توی سینه ام مونده و داره منو می سوزنه , چرا فکر می کنی که فقط خودت ناراحتی ؟ اصلا شاید این احساس زودگذر باشه بیا بی خودی زندگیمون رو بهم نزنیم , تو که اینقدر صبوری کردی این مدت هم روش اصلا با هم حرف می زنیم و ازاحساس مون میگیم از درد دلمون میگیم شاید اینطوری حال هر دوی ما بهتر شد ,عزیزم پاشو, پاشو برم خونه و بیشتر از این ناهید خانم رو اذیت نکنیم , 🌾 - بخش دوم اون خونه به اندازه ی کافی بدون سوگل تحملش سخته بدون تو که هیچی دیگه , نمی خوام پامو بزارم , الان هم خیلی خسته ام و هم خیلی ترسیدم وقتی دیدم تو با اون وضع از خونه بیرون زدی , نمی تونستم نفس بکشم پاشو آوا جان بسه دیگه فهمیدم .من ساکت و مردد مونده بودم و بیقراری از صورتم پیدا بود . خانمی گفت : آوا جان اینجا خونه ی تو هم هست اگر فکر می کنی بمونی برات بهتره بمون من که خوشحالم میشم , از ناچاری تصمیم نگیر , به دلت مراجعه کن , یک فکری کردم و دیدم دلم می خواد با مهران برم اینطوری حس بهتری داشتم , بلند شدم و کیفم رو برداشتم و در همون حال گفتم :ممنونم از شما بهتره برم , فکر می کنم حق با مهران باشه هر دوی ما احتیاج به زمان داریم .منم اشتباه کردم که با مهران قهر کردم آخه دلم از دستش شکسته بود بهم میگفت تقصیر توست مهران دستم رو گرفت توی دستشو گفت : فهمیدم , دیگه این حرف رو بهت نمی زنم قول میدم ,معذرت می خوام ناهید خانم راست میگه من نباید اون حرفا رو به تو می زدم , 🌾 - بخش سوم مهران تا خونه سعی می کرد مثل گذشته مهربون باشه یک جا نگه داشت و میوه و سبزیجات خرید و با حالی خوب رفت توی یک سوپر تا خرید کنه ولی وقتی برگشت چشمهاش گریون بود و نشست پشت فرمون هق و هق گریه کرد, آروم بازوشو گرفتم و پرسیدم : چی شده ؟ گفت : صدای سوگل رو شنیدم , بهم گفت بابا پفک می خوام , آوا نمی دونی چی شد ,بی اراده جواب دادم نه بابا جون پفک برای تو خوب نیست, باورت میشه ؟آوا من واقعا صداشو شنیدم , و خودشو طرف من خم کرد و دست انداختیم گردن هم و زار زدیم , سرشو نوازش کردم و گفتم : منم زیاد برام پیش میاد , درد بزرگی داریم باید تحمل کنیم چاره ای نیست , ملیکا خونه رو تمیز کرده بود و اثری از اون خرابکاری من باقی نذاشته بود به جز جای قاب نقاشی من روی دیوار .و موهام که بطور بدی کوتاه شده بود و منظره ی بدی داشت , اما فکرم مشغول بود و به حرفای خانمی فکر می کردم تا زندگیم رو درست کنم , اون راست می گفت باید تغییر می کردم ,اما گیج بودم , https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6dr
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_هجدهم- بخش اول گفتم : من نمی خوام خودمو به مهران تحمیل کنم اگر دلش نمی
🌾 - بخش چهارم آخه نمی فهمیدم اون می گفت باید حرف بزنم باید حقم رو بخوام پس چرا من هر وقت عکس العملی نشون می دادم به ضرر خودم تموم میشد و از کرده ی خودم پشیمون می شدم . مهران قبلا گهگاهی سیگار می کشید اونم وقتی توی یک مهمونی بودیم یا مسافرت , ولی اون روز به محض اینکه رسیدیم خونه یک پاکت سیگار که تازه خریده بود گذاشت جلوشو شروع کرد به کشیدن و گفت : آوا یک چایی درست کن گلوم خیلی خشک شده , حالم اصلا خوب نیست , کمی بعد که دوتا چایی ریختم و آوردم با هم بخوریم گفت بشین اینجا کارت دارم , ایرج داره میاد به نظرت بهش بگیم که چه تصمیمی گرفتیم ؟یا نه بزاریم برای بعد , با تعجب بهش خیره شدم و گفتم : مگه تصمیم گرفتیم جدا بشیم ؟ گفت : عزیزم ,آوا, من که جلوی ناهید خانم نمی تونستم دلیلشو بگم , من باهات حرف زدم به ایرجم زنگ زدم گفتم بیاد , زندگی ما شدنی نیست , تموم شده آوا تموم, می فهمی ؟قرارمون اینه که با هم بسازیم تا چهلم , اینطور نیست 🌾 - بخش پنجم آوا به خدا زندگی کردن با تو برام مثل بهشت بود دوستت داشتم اما من وقتی از کسی دل بکنم دیگه راه برگشت ندارم , گفتم : آخه مگه من چیکار کردم ؟ فکر می کردم به خاطر سوگل ازم سرد شدی , حالا که حرف زدیم , گفتی فهمیدم , اگر نمی خواستی پس چرا منو برگردوندی ؟ تو به ناهید خانم قول دادی , گفت : الانم سر قولم هستم تا چهلم صبر می کنیم شاید نظرمون عوض شد, خدا کنه اینطور باشه ولی آوا جان بی خودی به خودت امیدواری نده ,که اگر نظرمون عوض نشد زیاد ناراحت نشیم , گفتم :ولی مهران من نمی تونم اینطوری زندگی کنم , تو حق نداری منو طلاق بدی , تا من نخواسته باشم نمی تونی , منم نمی خوام ازت جدا بشم , خواهش می کنم نزار دوباره زیر دست مهی بیفتم ,اصلا اینجا خونه ی منه پامو بیرون نمی زارم , من توی این زندگی حق دارم , جا سیگاری رو بلند کرد و کوبید روی میز و داد زد بهت میگم به ایرج بگیم یا نه ؟ جوابش یک کلمه اس , بی خودی دوباره شلوغش نکن , قرارمون همین بود ,بعد از چهلم حرف می زنیم , همین , اینجا خونه ی تو بود , حقی هم نداری , جهاز آوردی یا سیسمونی ؟که زر زیادی می زنی 🌾 - بخش ششم درحالیکه قلبم چنان به تپش افتاده بود که نفسم داشت بند میومد و بشدت ترس وجودم رو گرفته بود بلند شدم و گفتم : ببین این بار اگر داد بزنی , داد می زنم , فحش بدی فحش میدم ,مهران تو نمی دونی چه کارایی ازم بر میاد , همون جیغ هایی که نبودی کشیدم دوباره می کشم دیگه سرمن داد نزن , نمی خوام به بابام بگی خودم یک کاریش می کنم , نگو, فهمیدی چی میگم بهش نگو , اونوقت اون می خواد منو برداره و با خودش ببره , گفت :تو فکر کردی من اجازه میدم تو بری جای دیگه ؟یا با ایرج میری یا همین جا می مونی , نکنه فکر کردی می تونی خونه ی ناهید خانم زندگی کنی ؟ گفتم : مهران دیگه حرف نزن ساکت شو , نمی خوام یک کلمه دیگه از دهنت در بیاد , گفت : اونقدر تو خالی هستی که با چهار تا حرف یک نفر که هندونه زیر بغلت گذاشته , پر رو شدی و مثلا داری جسارت نشون میدی , ولی من که می دونم تو بی عرضه تر از اونی هستی که بتونی این کارا رو بکنی ,از جلوی چشمم برو کنار ,نمی خوام ببینمت . https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_هجدهم- بخش چهارم آخه نمی فهمیدم اون می گفت باید حرف بزنم باید حقم رو ب
🌾 - بخش هفتم خیلی بهم برخورد دیگه انتظار همچین حرفی رو نداشتم , مشتهامو گره کردم و با تمام قدرت و صدایی که گرفته بود و به زحمت بیرون میومد کوبیدم روی پامو فریاد زدم , بیشرف , بیشرف , بیشرف , من چیزی برای از دست دادن ندارم , تو دیگه باید ازم بترسی , از زنی که همه چیز شو از دست داده باید بترسی حالا دیگه هر کاری ازم بر میاد ممکنه مادرت رو بکشم ممکنه تو رو توی خواب خفه کنم , و با حرص و زدم زیر گلدون و اونو پرت کردم وسط اتاق و پرده رو گرفتم که بکشم , مهران دوید و دستم رو گرفت و گفت : آوا ؟ آوا ؟ نکن آروم باش دیدی که توی سوپر چقدر ناراحت شدم ,تو روخدا ملاحظه ی منو بکن حالم خوب نیست , همینطور که فریاد می زدم,,گفتم : من دیدم , من تو رو دیدم , چرا تو منو نمیبینی ؟ اگر تو آدمی و دل داری منم دارم , اصلا تو چه حقی داری با من اینطور تحقیر آمیز حرف میزنی؟ مگه تو کی هستی ؟من بهت التماس کردم منو بگیری ؟ , تو بهم گفتی که خوشبختت می کنم , من که یک چیزیم از قبل بدبخت تر شدم 🌾 - بخش هشتم گفت : اینا رو ناهید خانم یادت داده ؟خوب پرت کرده آفرین ,وحشی شدی , گفتم : حالا من به تو میگم بی شعوری , چون تو یادم دادی , مادر و خواهرات یادم دادن , جونم به لبم رسیده , شماها منو وحشی کردین آره من الان یک آدم وحشی شدم , خونه رو دیدی ؟من کردم , داری دیوونه ام می کنی , من قبل از رفتنم به خونه ی ناهید خانم وحشی شده بودم , موهامو قبل از اینکه برم به این شکل در آوردم تو فکر می کنی که من بی عقلم؟ ولی نیستم این تویی که عقل نداری , شعور نداری شرف نداری , اصلا دیگه اگرم تو بخوای من باهات زندگی نمی کنم , چی فکر کردی من هنوز بیست و یک سالمه هر کاری اراده کنم توی این دنیا می تونم انجام بدم , برای چی بمونم ؟نیست که اینجا خیلی بهم خوش میگذره ؟ تنها به خاطر تو و عشق تو مونده بودم و تحمل می کردم حالا دیگه دلیلی ندارم همین فردا از اینجا میرم , تا چهلم هم صبر نمی کنم ؛ منم نمی خوام دیگه تو رو ببینم , فکر کردی نمی دونم چرا می خوای تا چهلم منو نگه داری ؟ به خاطر آبروی مادرت که مردم نکنن هنوز کفن بچه اش خشک نشده بیرونش کردن,, 🌾 - بخش نهم اما کور خوندی آقا مهران تا مردم نفهمن چقدر شما ها ظالمین آروم نمیشم , اصلا توکی هستی ,که یک روز بخوای من بیام و یک روز بخوای من برم , اگر تو خدا نداری من دارم, همون به دادم می رسه و تقاص منو از تو می گیره , نمی دونم چی شد که مهران از این رو به اون رو شد به التماس افتاد که آروم باش آواجان , قرارمون این بود که با بدخلقی و غم هم بسازیم ,پس چرا اینطوری می کنی ؟ قرار بود حرف بزنیم شاید همه چیز درست شد ,بیا اینجا , بیا بغلم نزار بین مون بیشتر از این فاصله بیفته , خواهش می کنم این حرفا رو هم دیگه به ناهید خانم نزن دوتایی دوباره زندگیمون رو می سازیم, بهت قول میدم همه چیز درست میشه آدم که از فردای خودش خبر نداره . من و ساده تر از اونی بودم که با التماس های مهران دلم براش نسوزه و اون تونست اونشب منو آروم کنه و سعی داشت دیگه جر و بحث بین مون پیش نیاد , از خستگی بدون شام خیلی زود خوابیدم , یک مرتبه احساس کردم مهران داره با یکی حرف می زنه , https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_هجدهم- بخش هفتم خیلی بهم برخورد دیگه انتظار همچین حرفی رو نداشتم , مشت
🌾 - بخش دهم گوش دادم اونقدر آروم بود که نمی شنیدم چی میگه از لای در نگاه کردم هر کس بود خیلی مهربون و احساسی به نظر می رسید , حدس زدم با مادر حرف می زنه و برای اینکه من بیدار نشم یواش صحبت می کنه , روز بعد بابا اومد مهران خیلی گرم با هاش برخورد کرد و گفت دلیل اینکه ازش خواسته بیاد این بوده که حال آوا خوب نیست , و وقتی هم که ناهید خانم زنگ زد تا حال منو بپرسه گفت : خدا رو شکر به محبت شما الان هر دو خوبیم و فعلا داریم همدیگر رو دلداری میدیم , وقتی منم گوشی رو گرفتم نخواستم حرف مهران دوتا بشه و چیزی از اون دعوای سخت نگفتم , اما می فهمیدم که مهران با وجود اینکه داره سعی می کنه دیگه اون عشق سابق رو به من نداره دستهاش سرد بود وآغوشش سرد تر,شب ها خیلی دیر میومد خونه و گاهی از دوازده شب هم گذشته بود .و با اینکه خوابم نمی برد وانمود می کردم خوابم , تا باهاش همکلام نشم , روزها و شب های سختی رو میگذروندم زیر زمین پنجره ای به بیرون نداشت , به هر طرف نگاه می کردم دیوار بود ؛ گاهی احساس می کردم دارن میان به طرفم تا روی سرم خراب بشن , این لحظات سختتر می شد وقتی ساعت از هشت شب می گذشت و از مهران خبری نبود , دلم مثل سیر و سرکه می جوشید و کاری ازم بر نمی اومد . 🌾 - بخش یازدهم ولی به محض اینکه می رسید سری به من می زد و میرفت سراغ تلفن و چند کلمه ای آروم حرف می زد و گوشی رو میذاشت و بدون اینکه بخواد منو بیدار کنه می خوابید . و من بوی عطر زنونه ای رو احساس می کردم که خود مهران خیلی دوست داشت , ساعت ها به سقف خیره می موندم و اشک میریختم آروم و بی صدا , در حالیکه اون فورا خوابش می برد و خُرخُر می کرد , خیلی وقت ها هم وقتی تلفن زنگ می زد گوشی رو بر می داشت و فقط گوش می داد و با دوتا آهان , آهان قطع می کرد , و من خوب می فهمیدم اون داره چیکار می کنه و علت اینکه یک مرتبه اینطور از من سرد شده چی می تونه باشه , ولی بازم صبر کردم . شاید قبلا هم این کارا رو می کرد ولی من حواسم بهش نبود , یکبار که سوگل رو با خودش برده بود وقتی برگشت بچه ام می گفت : مامان خانمه منو بوس کرد و لباس سوگل بوی همون عطر رو می داد , وقتی همه چیز رو میذاشتم کنار هم احساس می کردم خیلی وقته که مهران می خواد منو بد جلوه بده و انگار خودش یک طورایی داره منو از چشم همه میندازه , 🌾 - بخش دوازدهم روزها بلاتکلیف و سرگردون موقتی زندگی می کردم تا چهلم سوگل که اونم خونه ی مادر برگزار شد ,این بار خیلی عادی با من رفتار می کردن نه عزت و احترامی و نه متلک و آزاری, انگار دختر همسایه بودم , همون جا به ناهید خانم گفتم : اینا همه با هم دست به یکی کردن و حتما مهران بهشون سفارش کرده که پا روی دم من نزارن , گفت : هر مشکل برات پیش اومد یکراست بیا پیش من , این حرفش بهم قوت قلب داد و منتظر عکس العمل مهران بودم , بعد از مراسم من زودتر با ناهید خانم از مجلس اومدم بیرون برای خداحافظی ولی برنگشتم و سوار ماشین بابا شدم و با هم رفتیم خونه , و منتظر مهران موندم ببینم می خواد با من چیکار کنه , یک حس عجیبی داشتم انگار توی این مدت دل خودمم سرد شده بود اون همه عشقی که به مهران داشتم از بین رفته بود یا زیر خاکستر غم هام دفنش کرده بودم , بابا صبح زود راه افتاده بود و خوابش میومد , پرسیدم : چطور مهی نیومد ؟ همینطور که روی مبل دراز می کشید گفت : من بهش نگفتم اونم حرفی نزد, اصلا با چه رویی میومد ؟ از موقعی که اون کارو توی عزای سوگل کرد باهاش قهرم , دلم می خواد طلاقش بدم ولی جایی رو نداره بره , بدتر از اینی که هست میشه , اونم بدبخته , گفتم : بابا راست بگو مهی توی مراسم سوگل چیکار کرد ؟ گفت : مهران بهت نگفت ؟ ادامه دارد https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
‏عکس از ن'دشتی
‏عکس از ن'دشتی
‏عکس از ن'دشتی
‏عکس از ن'دشتی
‏عکس از ن'دشتی
‏عکس از ن'دشتی
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
ایده قالب کیک 😍😍عالیه از دست ندین 👌👌👌 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 🌸❤️
🌹قرار صبح🌹 ✅ 💕سلام بر سیدالشهدا ابا عبدالله الحسین علیه السلام💕 🌹 اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداًما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهار ُوَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ  اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ  🌺🌺🌺🌺 ✅ 💕دعای سلامتی امام زمان (عج)💕 🌹 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم🌹 ِ << اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا ‏وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلا >> 🌺🌺🌺🌺 ✅💕دعای فرج امام زمان (عج):💕 🌹 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم🌹 ِ << اِلهی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ وَ ضاقَتِ الاَْرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ وَ اَنْتَ الْمُستعان وَالیکَ الْمُشْتَکی وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخآءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد اُولِی الاَْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَ انْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ بِحَقِّ مُحَمَّد وَ الِهِ الطّاهِرینَ >> 🌺🌺🌺🌺 التماس دعا 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🌱👈آیت الکرسی می خوانیم به نیت سلامتی آقا امام زمانمان (یاصاحب الزمان عج)🌱 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌴آیت الکرسی🌴 بسم الله الرحمن الرحیم الله لا اله إ لاّ هوَ الحیُّ القیُّومُ لا تَا خذُهُ سِنَهٌ وَ لا نَومٌ لَهُ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الأَرضِ مَن ذَا الَّذی یَشفَعُ عِندَهُ إلا بِإذنِهِ یَعلَمَ ما بَینَ أَیدِیهمِ وَ ما خَلفَهُم وَ لا یُحیطونَ بِشَی ءٍ مِن عِلمِهِ إلا بِما شاءَ وَسِعَ کُرسِیُّهُ السَّماواتِ و الأرض وَ لا یَؤدُهُ حِفظُهُما وَ هوَ العَلیُّ العَظیم لا إکراهَ فِی الدَّین قَد تَبَیَّنَ الرُّشدُ مِنَ الغَیَّ فَمَن یَکفُر بِالطَّاغوتِ وَ یُؤمِن بِالله فَقَد استَمسَکَ بِالعُروَةِ الوُثقی لاَنفِصامَ لَها و الله سَمِیعٌ عَلِیمٌ الله وَلِیُّ الَّذین آمَنوا یُخرِجُهُم مِنَ الظُّلُماتِ إِلی النُّور وَ الُّذینَ کَفَروا أولیاؤُهُمُ الطَّاغوتُ یُخرِجُونَهُم مِنَ النُّور إِلَی الظُّلُماتِ أُولئِکَ أصحابُ النَّارِ هم فیها خالدون. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🍀دعایی که در زمان غیبت باید بسیار خوانده شود🍀 🌹اللهُمَّ عَرِّفنیِ نَفْسَکَ، 👈فَاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفنی نَفْسَکَ لَمْ اَعرِفْ رَسُولَکَ، 🌹 اَللهُمَّ عَرِّفنی رَسُولَکَ، 👈فاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنی رَسُولَکَ لَمْ اَعرِّفْ حُجَّتَکَ، 🌹 اللهُمَّ عَرِّفنی حُجَّتکَ فَاِنَّکَ اِنْ لَْم 👈تُعَرِّفنی حُجَّتکَ ضَلَلْتُ عَنْ دِینیِ . دعای حفظ دین درآخرالزمان یاالله یارحمن یارحیم یامقلب القلوب ثبت قلوبنا علی دینک 🌹اللهم عجل لولیک دوستان بخوانید التماس دعا 🔆🔆💠💠🌸🌸🌾🌾☘☘ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🎥 💚مرا صدا بزنید💚 اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d