eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.6هزار دنبال‌کننده
21.5هزار عکس
25هزار ویدیو
124 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
زایمان کردن مار را دیده بودین؟😵‍💫😵‍💫 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
⚜پیشینه تاریخی جشن سده⚜ جشن سده را به داستان کشف آتش توسط هوشنگ شاه پیشدادی که یکی از پادشاهان اسطوره‌ای ایران بوده، مرتبط می‌دانند. براساس شعری از شاهنامه‌ی فردوسی که این اتفاق را روایت کرده، هوشنگ‌شاه پیشدادی با گروهی از ملازمانش برای گردش به محلی رفته بود که ناگهان ماری جلویش ظاهر می‌شود. او هم با انگیزه‌ی دفاع از خود سنگی را برداشته و به سوی سر مار پرتابش می‌کند. آن سنگ که از نوع آتش‌زنه بوده، جرقه می‌زند و روش مهار آتش از آن روز جشن گرفته می‌شود. این‌طور که از اسطوره‌های شاهنامه برمی‌آید، تا پیش از کشف آتش توسط هوشنگ‌شاه پیشدادی، آتشکده‌ها وجود داشته‌اند و از آتش استفاده می‌شده اما راه کنترل و مهار آتش، از زمان جشن سده اتفاق افتاده است. از نظر گاهشماری و تقویمی هم این جشن صد روز بعد از زمستان بزرگ(یکم آبان‌ماه در گاهشماری اکنون ایران) برگزار می‌شده است. اعتقاد کلی و فولکلوریک (مردمی) می‌گوید که، بعد از این شب سرما کم شده و هوا رو به گرمی می‌گذارد. این بخشی از شاهنامه‌ی فردوسی است که به کشف آتش و جشن سده اشاره کرده است: بر آمد به سنگ گران سنگ خرد هم آن و هم این سنگ گردید خرد فروغی پدید آمد از هر دو سنگ دل سنگ گشت از فروغ آذرنگ جهـاندار پیش جهان آفرین نیایش همی کرد و خواند آفرین که اورا فروغی چنین هدیه داد همین آتش آن گاه قبله نهاد یکی جشن کرد آن‌شـب و باده خورد سده نام آن جشن فرخنده کرد https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
‏فیلم از طرف ن'دشتی
شخصی بادستهای لرزان😔 مغروربه این دوروز زندگی مباش راه من و تو هم هست https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
*یک شنبه دهم بهمن* 🌹🌹🌹☘️☘️☘️☘️ *فیلم از انیمیشن باز سازی شده از شهر تیسفون* *پایتخت ساسانیان ...🧐* *این کلیپ فوق العاده شهر"انبار" که یکی از هفت شهر تیسفون بوده را نشان میدهد و طاق کسری در آن قرار دارد .این هفت شهر به حدی رویایی بوده که در ادبیات عرفانی هفت شهر عشق از آن اقتباس شده است ...* 🔥🔥 *💕زندگی زیباست ؛ ای زیبا پسند* *زنده اندیشان به زیبایی رسند* *💕آن قدر زیباست ؛ این بی بازگشت* *کز برایش می توان از جان گذشت* بعدازظهر زیباتون بخیر و روزتون پرانرژی و شاد❤️* 🔥🔥 🔥🔥 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
*به شیر زنان سرزمینمون که همسر ندارن و فرزندانشونو به تنهایی بزرگ می کنن* *سرپرست خانواده میگن نه زن بی سرپرست!* *به جز تفکر،ادبیاتمون هم اصلاح کنیم🙏* https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💎ﺍﺳﺘﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ " : ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﯿﮑﻨﺪ؟ " ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ : ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﺩﺭﺷﺖ ﺩﻭﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﻗﺪﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ : ﭘﻮﺳﺘﯽ ﺷﻔﺎﻑ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ ! ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺩﻭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﮐﯿﻔﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ ... ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻫﺎ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﮔﺮﺍﻧﺒﻬﺎ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺳﻔﺎﻟﯽ ﻭ ﺳﺎﺩﻩ ﺳﭙﺲ ﺩﺭ ﻫﺮ ﯾﮏ ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻫﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﯾﺨﺖ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻫﺮ ﺭﯾﺨﺘﻢ ﻭ ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎﻟﯽ ﺁﺑﯽ ﮔﻮﺍﺭﺍ ! ﺷﻤﺎ ﮐﺪﺍﻣﯿﮏ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﮑﻨﯿﺪ؟ ﻫﻤﮕﯽ ﺑﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎﻟﯽ ﺭﺍ ...! ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ" : ﻣﯿﺒﯿﻨﯿﺪ؟! ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻥ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺷﻨﺎﺧﺘﯿﺪ ﻇﺎﻫﺮ ﺑﺮﺍﯾﺘﺎﻥ ﺑﯽ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺷﺪ"! ﺣﯿﻒ ﮐﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺩﯾﺮ ﺭﻭ ﻣﯿﺸﻮﺩ! ‎‌‌‌ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
‌ 📚حکایت بسیار زیبااا مردی ساده چوپان شخصی ثروتمند بود و هر روز در مقابل چوپانی اش پنج درهم از او دریافت میکرد. یک روز صاحب گوسفندان به چوپانش گفت: میخواهم گوسفندانم را بفرپوشم چون میخواهم به مسافرت بروم. و نیازی به نگهداری گوسفند و چوپان ندارم و میخواهم مزدت را نیز بپردازم. پول زیادی به چوپان داد اما چوپان آن را نپذیرفت و مزد اندک خویش را که هر روز در مقابل چوپانی اش دریافت میکرد و باور داشت که مزد واقعی کارش است، ترجیح داد. چوپان در مقابل حیرت زدگی صاحب گوسفندان، مزد اندک خویش را که پنج درهم بود دریافت کرد و به سوی خانه اش رفت. چوپان بعد از آن روز که بی کار شده بود، دنبال کار می گشت اما شغلی پیدا نکرد ولی پول اندک چوپانی اش را نگه داشت و خرج نکرد به امید اینکه روزی به کارش آید. در آن روستا که چوپان زندگی می کرد مرد تاجری بود که مردم پولشان را به او می دادند تا به همراه کاروان تجارتی خویش کالای مورد نیاز آنها را برایشان خریداری کند. هنگامی که وعده سفرش فرا رسید، مردم مثل همیشه پیش او رفتند و هر کس مقداری پول به او داد و کالای مورد نیاز خویش را از او طلب کرد. چوپان هم به این فکر افتاد که پنج درهمش را به او بدهد تا برایش چیز سودمندی خرید کند. لذا او نیز به همراه کسانی که نزد تاجر رفته بودند، رفت. هنگامیکه مردم از پیش تاجر رفتند ، چوپان پنج درهم خویش را به او داد. تاجر او را مسخره کرد و خنده کنان به او گفت: با پنج درهم چه چیزی می توان خرید؟ چوپان گفت: آن را با خودت ببر هر چیز پنج درهمی دیدی برایم خرید کن. تاجر از کار او تعجب کرد و گفت: من به نزد تاجران بزرگی میروم و آنان هیچ چیزی را به پنج درهم نمیفروشند، آنان چیزهای گرانقیمت میفروشند. اما چوپان بسیار اصرار کرد و در پی اصرار وی تاجر خواسته اش را پذیرفت. تاجر برای انجام تجارتش به مقصدی که داشت رسید و مطابق خواسته ی هر یک از کسانی که پولی به او داده بودند ما یحتاج آنان را خریداری کرد . هنگام برگشت که مشغول بررسی حساب و کتابش بود، بجز پنج درهم چوپان چیزی باقی نمانده بود و بجز یک گربه ی چاق چیز دیگری که پنج درهم ارزش داشته باشد نیافت که برای آن چوپان خریداری کند. صاحب آن گربه می خواست آن را بفروشد تا از شرش رها شود ، تاجر آن را بحساب چوپان خرید و به سوی شهرش بر می گشت. در مسیر بازگشت از میان روستایی گذشت، خواست مقداری در آن روستا استراحت کند ، هنگامی که داخل روستا شد ، مردم روستا گربه را دیدند و از تاجر خواستند که آن گربه را به آنان بفروشد . تاجر از اصرار مردم روستا برای خریدن گربه از وی حیرت زده شد. از آنان پرسید: دلیل اصرارتان برای خریدن این گربه چیست؟ مردم روستا گفتند: ما از دست موشهایی که همه زراعتهای ما را می خورند مورد فشار قرار گرفته ایم که چیزی برای ما باقی نمی گزارند. و مدتی طولانی است که به دنبال یک گربه هستیم تا برای از بین برن موشها ما را کمک کند. آنان برای خریدن آن گربه از تاجر به مقدار وزن آن طلا اعلام آمادگی کردند . هنگامی که تاجر از تصمیم آنان اطمینان حاصل کرد، با خواسته ی آنان موافقت کرد که گربه را به مقدار وزن آن طلا بفروشد. چنین شد و تاجر به شهر خویش برگشت ، مردم به استقبالش رفتند و تاجر امانت هر کسی را به صاحبش داد تا اینکه نوبت چوپان رسید ، تاجر با او تنها شد و او را به خداوند قسم داد تا راز آن پنج درهم را به او بگوید که آن را از کجا بدست آورده است؟ چوپان از پرسش های تاجر تعجب کرد اما داستان را بطور کامل برایش تعریف نمود. تاجر شروع به بوسیدن چوپان کرد در حالی که گریه می کرد و می گفت: خداوند در عوض بهتر از آن را به تو داد چرا که تو به روزی حلال راضی بودی و به بیشتر از آن رضایت ندادی. در اینجا بود که تاجر داستان را برایش تعریف کرد و آن طلاها را به او داد. این معنی روزی حلال است الهی ما را به آنچه به ما دادی قانع گردان و در آنچه به ما عطا فرموده ای برکت قرار ده ‎‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
‏فیلم از طرف ن'دشتی
👆👆👆👆👆👆پسر بچه اهل مبارك آباد دچار برق گرفتگی شده بود و به کما رفت👆👆👆 از اورژانس به پدرش میگن هیچ درمانی نداره و بهش اعلام میکنن تا اهداعضو کنه؛ اما عموی کودک برای او تربت امام حسین علیه‌السلام آورد و بر پیشانی کودک کشيد؛ كودک چشمانش را باز کرد و شفا گرفت؛ نام این پسر از آرین به «حسین» تغییر یافت. *صلى‌الله‌عليك يااباعبدالله الحسین((علیه السلام))* https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
چند جمله زیبا.... حتما بخونید👌 1..اگر به میهمانی گرگ میروی سگت را همراهت ببر .. 2..قله ای که چند بار فتح شود؛ بی شک روزی تفریحگاه عمومی میشود ! مواظب دلت باش.. 3..گاهی لب های خندان بیشتر از چشم های گریان”درد”می کشند .. 4..“پایِ “معرفت که میاد وسط “دستِ “خیلیا کوتاه میشه. . 5..وقتی حرف راست میزنید فقط انسان هایی از دستتان عصبانی می شوند که تمام زندگیشان بر دروغ استوار است .. 6..یادت باشه همیشه خودتو بنداز تا بگیرنت.. اگه خودتو بگیری میندازنت ! 7..مرد ترین آدمهایی که تو زندگیم دیدم اونایی بودن که بعد اشتباهشون گفتند : معذرت میخوام .. 8..مزرعه را موریانه خورد، ولی ما برای گنجشک ها مترسک ساختیم ،لعنت به این حماقت! 9..آنهایی که در زندگیت نقشی داشته اند را دوست بدار نه آنهایی که برایت نقش بازی کرده اند .. 10.“زمان” وفاداری آدما رو ثابت میکنه نه “زبان” .. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
واپسین معشوقه ایران درگذشت...! ثریا ابراهیمی (پری) معشوقه معروف استاد شهریار امروز در آمریکا دارفانی را وداع گفته و بسوی حق شتافت. پری معروف ترین و آخرین معشوقه ی نامدار ایران به لطف شاعرمعاصر استاد شهریار که بحق قسمتی از ادبیات ما مدیون ایشان است و گرنه شهریار بجای شاعر شدن باید پزشک میشد و شاید دیگه شاهد شاهکارهای نظیر : "آمدی جانم به قربانت... " و امثال آن نبودیم 👈استاد شهریار در پی یک شکست عشقی ترم آخر پزشکی دانشگاه را رها میکند و ترک تحصیل مینماید. یعنی حدود 6 ماه قبل از اخذ مدرک دکتری از دانشگاه به دلیل شکست عشقی انصراف میدهد. او که به خواستگاری دختری از آشنایان میرود چون وضع مالی مناسبی نداشته و در ابتدا مشهور هم نبوده جواب رد میشنود. استاد ﺷﻬﺮﯾﺎﺭ ﺗﺎ 47 ﺳﺎﻟﮕﯽ ﻣﺠﺮﺩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﻋﺸﻖ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺍﺵ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ... ﺩﺭ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﻣﻌﺸﻮﻗﺶ ﺭﻓﺖ، به ﺍﻭ ﺟﻮﺍﺏ ﺭﺩ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﭼﻮﻥ ﺍﺯ ﻣﺎﻝ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﯽ ﺑﻬﺮﻩ بوﺩ !!! ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ در ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺳﯿﺰﺩﻩ به ﺩﺭ ﻣﻌﺸﻮﻗﻪ ﯼ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺟﻮﺍﻧﯿﺶ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺮ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪ ﻭ بچه ﺑﻪ ﺑﻐﻞ ﺩﯾﺪ ، ﺍﯾﻦ ﺷﻌﺮ ﺭﺍ ﺳﺮﻭﺩ که واقعاً معرکه است : ﺳﺮ ﻭ ﻫﻤﺴﺮ ﻧﮕﺮﻓﺘﻢ ﮐﻪ ﮔﺮﻭ ﺑﻮﺩ ﺳﺮﻡ ﺗﻮ ﺷﺪﯼ ﻣﺎﺩﺭ ﻭ ﻣﻦ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﭘﯿﺮﯼ؛ ﭘﺴﺮﻡ ﺗﻮ ﺟﮕﺮ ﮔﻮﺷﻪ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺷﯿﺮ ﺑﺮﯾﺪﯼ ﻭ ﻫﻨﻮﺯ ﻣﻦ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻫﻤﺎﻥ ﻋﺎﺷﻖ ﺧﻮﻧﯿﻦ ﺟﮕﺮﻡ ﻣﻦ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻋﺸﻖ ﻧﺮﺍﻧﺪﻡ ﺑﻪ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻫﻮﺳﯽ ﻫﻮﺱ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺟﻮﺍﻧﯿﺴﺖ ﺑﻪ ﭘﯿﺮﺍﻧﻪ ﺳﺮﻡ ﭘﺪﺭﺕ ﮔﻮﻫﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﺭ ﻭ ﺳﯿﻢ ﻓﺮﻭﺧﺖ ﭘﺪﺭ ﻋﺸﻖ ﺑﺴﻮﺯﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻣﺪ ﭘﺪﺭﻡ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺁﺯﺍﺩﮔﯽ ﻭ ﺣﺴﻦ ﻭ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻭ ﻫﻨﺮ ﻋﺠﺒﺎ ﻫﯿﭻ ﻧﯿﺮﺯﯾﺪ ﮐﻪ ﺑﯽ ﺳﯿﻢ ﻭ ﺯﺭﻡ ﺳﯿﺰﺩﻩ ﺭﺍ ﻫﻤﻪ ﻋﺎﻟﻢ ﺑﻪ ﺩﺭ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﺯ ﺷﻬﺮ ﻣﻦ ﺧﻮﺩ ﺁﻥ ﺳﯿﺰﺩﻫﻢ ﮐﺰ ﻫﻤﻪ ﻋﺎﻟﻢ ﺑﻪ ﺩﺭﻡ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻭ ﺩﺭﺵ ﺗﺎﺯﻩ ﮐﻨﻢ ﻋﻬﺪ ﻗﺪﯾﻢ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﺯ ﮐﻮﭼﻪﯼ ﻣﻌﺸﻮﻗﻪﯼ ﺧﻮﺩ ﻣﯽﮔﺬﺭﻡ شهریار در یکی از سمینارها و شب شعری که در شیراز به مناسبت بزرگداشت سعدی و حافظ برگزار میگردد دعوت میشود. در آن سمینار شهریار غزل زیبایی میخواند که همه مبهوت میشوند. یک دختر دانشجوی رشته ادبیات از دانشگاه شیراز بلند میشود و مقاله ای در توصیف شهریار میخواند و او را شهریار مسلم غزل میخواند. دختر در پایان جلسه نزد شهریار میرود و خیلی زیاد از شهریار تعریف می نماید و میگوید که من عاشق و شیفته شما و این غزلتان شده ام. شهریار از دختر میپرسد نام شما چیست؟ دختر میگوید غزاله شهریار فی البداهه این تک بیت را میگوید : ((شهریار غزلم خواند غزالی وحشی چه خوش است با غزلی صید غزالی کردم)) استاد شهریار در اواخر عمر به دلیل بیماری در بیمارستان بستری میگردد و دکتر خانواده او را جواب میکند. دوستان و آشنایان شهریار برای بهبود روحیه او میروند و با اصرار آن خانم عشق قدیمی شهریار را راضی میکنند که به عیادت شهریار برود. عشق قدیمی شهریار که حالا یک پیرزن بود قبول میکند که به عیادت شهریار در بیمارستان برود. وقتی عشق قدیمی شهریار به بیمارستان میرود شهریار روی تخت بیمارستان خواب بوده است اما صدای قدمها و گام عشق قدیمی خود را میشناسد و از خواب بیدار میشود. وقتی عشق او در اتاق را باز میکند شهریار این شعر مشهور که از مفاخر ادبیات فارسی هست را برای عشق قدیمیش می سراید : آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا نوش دارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی سنگدل این زودتر میخواستی حالا چرا عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست من که یک امروز مهمان توام فردا چرا نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا وه که با این عمرهای کوته و بی اعتبار اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود ای لب شیرین جواب تلخ سر بالا چرا ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا آسمان چون جمع مشتاقان پریشان میکند در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین خاموشی شرط وفاداری بود غوغا چرا شهریارا بی حبیب خود نمیکردی سفر زین سفر راه قیامت میرود تنها چرا به مناسبت درگذشت پری معشوقه ی نرسیده به استاد شهریار ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔴نامه یک بانو به بانوان عزیز ایران (خیلی قشنگه از دستش ندین👌) مهربانوی عزیز سلام! روز مرد نزدیکه.به نظرم اومد، چند جمله ای هم از مردها بگیم... کلی عکس و متن دیدم اینروزا برای روز مرد... خانمی که کیکی به شکل جوراب درست کرده یا دسته گلی از جوراب... جملاتی مثل جوراب پاره هاتو تحمل کن روز مرد نزدیکه همسرم. در ظاهر شاید تمام اینا شوخی به نظر برسن اما... توی این زمونه مرد بودن جرات میخواد. واقعا مردانگی میخواد که برای رفاه حال زن و بچه صبح زود بزنی بیرون و تو تاریکیه شب برگردی... مردهای این دوره جوانی و زندگی کردن رو فراموش کردند، فشار مخارج و مسئولیت زندگی، بی سر و صدا دونه دونه موهای تیره شون رو سفید میکنه... راستی خانما، تا حالا همسراتون از آرزوهاشون براتون گفتن؟ بی انصافیه که اینهمه گذشت و مظلومیت و تلاش مردها رو نبینیم. بانو....! گاهی نگاهی به دستهای همسرت بنداز... و به خطوطی که در اطراف چشم ها و پیشونی همسرت داره عمیق میشه... گاهی به جای اینکه تو آغازکننده باشی، سکوت کن و اجازه بده که لحظاتی او هم گوینده باشه و از خودش بگه... بانو..! گاهی عکسهاشو از جوانی تا الان کنار هم بچین و باور کن فقط تو جوانیتو توی این خونه نذاشتی... مرتب تلاششو در ترازو قرار نده و باعرضه بودن و نبودنش رو با کمتر و بیشتر داشتن دارائیهاش قیاس نکن... سعیش رو ببین... و تغییراتشو بخاطر تو و زندگی مشاهده کن... موهای سفیدش را ببین... بانو! باور کن جهان هرگز به صلح نمیرسه اگر ما غرق مظلومیت خودمون باشیم... تربیت کامل نمیشه، اگر یاد نگیریم که تمسخر مردان و زنان، در حقیقت تمسخر بخش مهمی از خودمونه... کاش یاد بگیریم بزرگ کردن و بزرگ دیدن همسرمونو... پدری کردن هاش رو... از بزرگیش برای بچه هامون بگیم کاش به جای هدیه دادنها و گرفتن ها، زمانی رو صرف شنیدن بدون قضاوت کنیم. اصلا فکر کردیم که چرا اینهمه هدیه که این روزا رد و بدل میشه، ولی نتونسته عشق رو در جامعه بیشتر کنه؟ بانو جان بیا امسال کنار هر هدیه ای که برای همسرت گرفتی، توی یه برگ کاغذ حداقل 20 تا ویژگی همسرت رو هم بنویس و ازش بخاطر این ویژگی هاش تشکر کن... (اون رو هم ضمیمه ی هدیه ات کن) مطمئن باش نتایج شگفت آوری در وجود خودت و او خواهی دید... یادمون باشه بین ما، سپاسگزاری و مشاهده همه جانبه ی افراد خیلی کم شده... و نوشته ی تو سپاسگزاری بزرگی خواهد بود برای جهان و جهانیان. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_40 به شركت كه برگشتم هرچه قدر منتظر ماندم معين به تلفنم زنگ نزد ساعت عصرانه ا
و اين يك تهديد جدى بود!!! معين كه رفت باز با عمه بحث كردم شروع كرد به گريه و ناله و خود زنى دوباره: _ ذليل مرده خوب اجاره خونشو ميديدم چرا لج ميكنى _ خودتو زدى به نفهمى ؟ ٥١١ ميليون زير دين يار مونديم !!! چه جورى كرايه هم ميتونيم بهش بديم ؟!! اصلا خودمون مگه چلاغيم كه اون خونه پيدا كرده؟ _ يلدا يلدا يلدا مثل ننه ات زبون نفهم و بيشعورى من روى حرف اون ميتونم حرف بزنم ؟!!!جرات داشتى جلو خودش قد قد ميكردى _ يكبار ديگه بگى عين ننمم ميزارمت ميرم اين قدر جز جز كنى بميرى _ تلخ زبون خدا جوابتو بده ازت نميگذرم وبعد دوباره به خودش فحش داد ، بحث فايده اى نداشت با حرص روى كاناپه افتادم و بدون خوردن شام خوابيدم... فرداى آن روز از عمد بعد شركت براى اسباب كشى به خانه نرفتم و با فرشيد و مهشيد رفتيم بام تهران و كباب خورديم با فرشيد بودن آرامش عجيبى داشت هرچه عمه زنگ زد جواب ندادم ساعت نزديك نيمه شب بود در حال شوخى و خنده با فرشيد بودم كه يك شماره رند روى صفحه گوشى ام خود نمايى كرد، واى اين شماره را ميشناختم شماره معين بود!!!! با ترس جواب دادم _ بله _ كدوم قبرستونى هستى تا اين وقت شب؟ بعد ٣ روز قهر حالا نوبت حرص دادن من بود. با دوستام بيرونم _ آدرس؟ _ بايد بگم؟! خيلى غليظ گفت: _ باييييد _ بام تهرانم گوشى را قطع كرد ميدانستم خيلى سريع سر و كله اش پيدا ميشود... فرشيد كه متوجه نگرانى ام شد باز علامت بزرگ را با دست نشان داد و گفت: _ خودش بود؟ _ اوهوم _ چيزى بينتونه؟ مهشيد با چشم هاى گشاد شده گفت: _ اووووف معين و يلدا !!! انگار واسه هم ساخته شدن _ نه بابا معين فاميل دور عمه امه نسبت به عمه من خيلى لطف داره همين ،، خجالت كشيدم بگم عمه ام پرستارش بوده،، فرشيد چشمكى زد و گفت: _ حس ميكنم قضيه فراتر از اين حرفاست امروز واسه بار اول بهم زنگ زد و كلى حرف زد و البته خواهش كرد!! نامدارها اصولا آدم خواهش كردن نيستن _ چه خواهشى؟! فرشيد با شيطنت خنديد و گفت: _قول دادم بين خودمون بمونه _ فرشيد من هيچى از معين و خاندانش و كارا شخصيش نميدونم دلم نميخواد هم ازش بپرسم ولى خيلى واسم جالبه ... _ خوب از عمه خانم چرا نميپرسى ؟ _ صحبت راجب خاندان معين، جنه و عمه ام بسم الله .. هر دو با شنيدن اين جمله كه انگار برايشان تازگى داشت خنديدند و مهشيد در بين خنده گفت؛ _ ما هم بعد اينهمه سال زياد نميدونيم ولى قول ميدم هرچى ميدونم كف دستت بزارم فرشيد_ امان از دست شما خانم ها !! من_ اتفاقا من اصلا به علایق خانم ها عادت ندارم مخصوصا غيبت ولى از غيبت معين نامدار بزرگ نميشه گذشت مهشيد_ وقتى با ژاله ازدواج كرد نصف دخترهاى شهر شكست عشقى خوردن اون موقع ها معين اين قدر مبادى آداب و سرد و خشك نبود،یه پسر شيطون جذاب . ،،، ژاله؟!! معين ازدواج كرده بود؟؟ پس چرا فرشيد پرسيد بين ما چيزى هست يا نه؟! چرا هيچ وقت از زنش خبرى نبود ؟! طلاق گرفته؟ عاشقش بوده؟ مرده؟،،، ادامه دارد.... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_41 و اين يك تهديد جدى بود!!! معين كه رفت باز با عمه بحث كردم شروع كرد به گري
در آن چند ثانيه كوتاه هزار سوال هم زمان مغزم را دگير خود كرد... من_ مهشيد من نميدونستم اين آدم ازدواج كرده ! مهشيد كه انگار از گفتن حرفش پشيمان بود به دهان فرشيد چشم دوخت: فرشيد_ اگه لازمم بود خودش حتما ميگفت خيلى كار زشتيه بشينيم راجب شخصى ترين مسائل يه نفر اينجورى كنفرانس بزاريم _ الان زنش كجاست؟! مهشيد_ يلدا تو رو خدا ديگه بيخيال شو نميدونستم اينقدر ها هم پرتى از جريانات واگرنه حرفى نميزدم.. من_ خواهش ميكنم فقط بگو كجاست . فرشيد با جديت بحث را با يك جمله تمام كرد _ هيچ كس نميدونه كجاست و اين جوابش برايم هزاران علامت سوال به ارمغان آورد بغضم گرفت در دل خودم و احساسم را لعنت كردم. ،،، بى تو سر درد و جنون بى تو بارون خزون بيا برگرد سمت من..،،،، اين شعرو به ياد ژاله گوش ميده واسه ژاله است كه سر به زيره و به هيچ زنى حتى نگاه نميكنه ،واسه ژاله به من ميگه لباس مناسب بپوش كه چشمهاش به ژاله اش خيانت نكنه صبح ها واسه ژاله دير مياد چون شب ها يا با خودشه يا يادش ،موهاى ژاله بلنده؟! حيف كه ديگه غرورم اجازه نميده از فرشيد سوال كنم ژاله تركش كرده ؟ ولى هنوز عاشقشه شايد هم قايمش كرده..... اه اه يلدا خاك تو سرت اصلا به توچه اينم بيخيال شو مثل همه مردهاى عالم گوشيم زنگ خورد باران هم كم كم شروع به نواختن كرده بود . معين ! ولى ديگر دلم نلرزيد با سردى پاسخ دادم _ بله _ بيا از پله ها پايين جلوت یه تيره چراغ برقه ماشين اونجا پاركه برو سوار شو تا بيام... باز هم گوشى را قطع كرد سعى كردم حال و هوايم را از فرشيد و مهشيد پنهان كنم. دوستانه خداحافظى كردم و به سمت آدرسى كه داده بود رفتم و سوار شدم ضبظ ماشين روشن بود بوى سيگاو هميشگى و عطر تلخش هم جا مانده بود اين عطر دقيق مثل خودش بود " تلخ !! ولى خواستنى!!! و امان از آهنگ هاى مورد علاقه من كه با ياد و عشق ژاله اش گوش ميداد در اين نم نم باران "عشقه من صدات آرامشه محضه عشقه من به همه دنیا می ارزه عشقه من به دلم میشینه حرفات عشقه من فوق العادست تو چشمات آروم آروم اومد بارون شدیم عاشق زدیم بیرون اومد نم نم نشست شبنم رو موهامون رو موهامون آروم آروم اومد بارون شدیم عاشق زدیم بیرون اومد نم نم نشست شبنم رو موهامون رو موهامون..." نميدانم چرا ناخواسته شروع به همخوانى كردم ،،،،، اومد بارون شديم عاشق زديم بيرون... معين كه دست پر با پلاستيك پر از غذا آمد سكوت كردم سوار شد سلام ندادم اعتراض هم نكرد رويم را سمت پنجره برگرداندم ادامه دارد.... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_42 در آن چند ثانيه كوتاه هزار سوال هم زمان مغزم را دگير خود كرد... من_ مهشيد
اومد نم نم نشست شبنم... ،،،معين تو بارون عاشق شدى؟ تو اصلا بلدى عاشق بشى؟ من چمه؟ چرا كسى كه هر لحظه ممكنه عمه امو بندازه زندان واسم مهم باشه؟ كسى كه زد توى دهنم! كسى كه مدام تحقيرم ميكنه!! كسى كه منو بنده و برده اش كرده،،، سرم را به شيشه تكيه دادم و چشمهايم را بستم سيستم پخش ماشين را خاموش كرد آهنگ را قطع كرد ولى باران قطع نشد بغض من قطع نشد... وقتى كه ماشين از حركت ايستاد حس كردم رسيده ايم دلم نميخواست چشمهايم را باز كنم ضربه اى ارام به شانه ام خورد و صدايى كه حال ديگر ميدانستم سهم من نيست _ دختر بيدار شو رسيديم بگدار اين دختر براى هميشه بخوابد لعنتى آن قدر دختر صدايم كردى كه احساس كردم من هم دخترم ..... چشم هايم را كه باز كردم در يك كوچه نسبتا بزرگ كه درخت هاى زيادى داشت بوديم _ پياده شو رسيديم _ اينجا كجاست؟ _ خونه بعد به برج رو به ،،رويم اشاره كرد _ طبقه آخر واحد٦٩ بعد كليدى را جلويم گرفت _ برو بالا اين غذاها رو هم ببر دوستت هم اينجاست .... حرفهاش برايم بى اهميت شده بود حتى شكوه برج به چشمم نمى آمد كليد و غذاها را گرفتم و رفتم ، رفتم بى خداحافظى رفتم كهفراموش كنم... در لابی طبقه آخر بی اختیار سمت پنجره رفتم، چقدر این ارتفاع را دوست داشتم ،من ساعاتی پیش سقوط کرده بودم و حال واقعا به این ارتفاع نیاز داشتم... قطره اشکهایی که برای اشکان حرام کرده بودم امشب چقدر با یاد معین حلال شده بود !! شروع نشده تمام شد و من به تمام شدنها خیلی سال بود که عادت داشتم ...... کلید را که در قفل چرخاندم صدای جیغ افی توأم با شادی بلند شد: - پروین جون اومد یلدا اومد وارد كه شدم نور زیاد چشمان تاریکم را زد. عمه خوشحال و راضی بود، افی مدام از همه چیز تعریف میکرد. جز وسایل شخصی مان اثری از وسایل کهنه خانه قدیمی را نمیتوانستم ببینم. خانه ای حدود۱۵۰ یا۱۷۰ متری لوکس با چهار اتاق خواب همراه باوسایل شیک و مدرن و در عین حال ساده، همه چیز عالی بود جز حس و حال آنمن، امشب اگر ملکه انگلیس هم قصرش را به من ببخشد تاثیری در حال و هوای خراب دلم ندارد... رنگ اتاقم بنفش جیغ بود رنگ مورد علاقه ام ولی امشب هیچ رنگی نمیتوانست خاکستری زندگی ام را عوض کند. با افی خندیدم با عمه ذوق کردم پا به پای آنها جای جای خانه را کاویدم، امشب برای همه بودم جز خودم!! تنها چیزی که خوشحالم کرد فهمیدن این بود که خانه قبلا خانه تنهایی های معین بوده است هنوز اتاقش با تمام وسایلش در خانه پا برجا مانده بود هر جای این خانه میتوانستم او را احساس کنم و من به همین راضی بودم مابقی نوش جان ژاله و خوش به حالش که چون معینی را دارد... خانه جدید به شرکت خیلی نزدیک بود و با تاکسی فقط یه ربع طول میکشید به شرکت رسیدم کارهایم راانجام دادم معین هنوز سکوت اختیار کرده بود نه قهوه میخواست نه عصرانه ... غرق اصلاح فرم مصاحبه بودم که عماد وارد اتاقم شد و خودش را روی کاناپه انداخت - خیلی خسته ام، جلسه امروز بالاخره فیکس شد؟ لبخندی زدم - نه رییس هنوز اعلام نکردند - کاش کنسل بشه امروز اندازه ی کل هفته کار داشتم، یه دونه ازون قهوه هات لطف میکنی؟! ،،منشی خودش مرده؟!،، - بله حتما برای درست کردن قهوه که رفتم صدای باز شدن در اتاق معین را شنیدم و بعد صدای خودش - دختر یه فنجون هم برای من ادامه دارد.... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_43 اومد نم نم نشست شبنم... ،،،معين تو بارون عاشق شدى؟ تو اصلا بلدى عاشق بشى؟
نگاهش نکردم و فقط به یک چشم بسنده کردم. عماد مثل همیشه ادای احترام کرد و معین او را به اتاقش دعوت کرد بعد از ورود عماد خودش در را بست و به سمت من آمد - آماده شد؟ - بله -بده خودم میبرم ،،به کلاس کاریت اصلا نمیاد آقای رییس،، بی اعتراض سینی حاوی فنجانها را تقدیمش کردم و خودم پشت میزم برگشتم؛ جناب مسکوت هم به اتاقش رفت و این سکوت بین ما این روزها اصلا خوب نبود... بعد از جلسه آن روز احساس کردم سرگیجه دوباره به سراغم آمده است و آن لرزش عذاب آور.. آن شب سه کلاس مهم در باشگاه داشتم و دوست نداشتم این ضعف مانع کارم و شرمندگی در مقابل الطاف فرشید شود. با هر سختی بود خودم را برای رفتن به باشگاه آماده کردم وقتی که رسیدم موقع کارت زدن لیست اسامی آن روز را کنترل کردم و متوجه شدم آنروز مشخص در هفته عماد نامدار هم به باشگاه می آید به اسم معین که رسیدم باز قلبم طور دیگری نواخت، در سالن روی تردمیل با آخرین سرعت می دوید، فهمیدم که از آینه روبروی تردمیل متوجه آمدنم شد و من به این بی تفاوتی هایش عادت داشتم. باید خودم را گرم میکردم چند تردمیل آنطرف تر از معین را انتخاب کردم که زیاد هم به او نزدیک نباشم، من هم از امروز سعی میکنم او را نادیده بگیرم ولى مطمئن بودم كه نميتوانم!! ده دقیقه بود که من هم با سرعت زیاد ولی نه اندازه سرعت معین روی تردمیل می دویدم فرشید وارد سالن شد و به هردوی ما خوش آمد گفت و با معین گپ کوتاهی زد. صدای موزیک به حدی بالا بود که نمیتوانستم صدایشان را بشنوم، پژمان را که در کنارم دیدم ناگهان یاد تهدید معین افتادم که دیگر برایم مهم نبود و اینبار خود به پیشواز رفتم - سالم پژمان خان! سالم کمربند مشکی چطوری؟ - خوبم ولی احساس میکنم انرژیم زیاد شده باید تخلیه شه - نفس کش اگه داری میطلبی پیمان رو صدا کنم؟ - نه بابا گفتم که با کراتینى ها مبارزه نمیکنم - منم با دختر جماعت نمیام تو رینگ ... - اوهوک تو که با یه ضربه همین دختر شکمت سفره شده بود - اون روز آماده نبودم، تا جمعه تمرین کنیم؟ - من احتیاج به تمرین ندارم مطمئنم که خیلی بی عرضه ای و راحت شکستت میدم سرم را که چرخاندم خبری از معین نبود همه ی سالن را بررسی کردم نبود، بعد از تمرین و پایان کلاسهای باشگاه به سالن سونا و جکوزی رفتم معین آنجا دراز کشیده بود و پشت دست راستش را روی پیشانی اش گذاشته بود در آن لحظات انگار کنترل حرکاتم و زبانم در اختیارم نبود ،،کنارش نشستم نگاهش کردم از اینکه بفهمد نترسیدم خجالت نکشیدم - رییس؟ نگاهم کرد و خیلی سرد پاسخ داد: - هوم؟ - خونه و اتاقم خیلی قشنگه ممنون - دوست نداشتم به خاطر گندهایی که تو زدی نگاه تحقیر آمیز همسایه ها پری مارو اذیت کنه تشکر لازم نیست واسه تو کاری نکردم... ،،،خدا لعنتت کنه که همیشه استاد ضایع کردن منی،، سکوت کردم انقدر ضایع شده بودم که حرفی برای گفتن نداشتم بعد از چند دقیقه سکوت اینبار نوبت او بود - دختر؟! خواستم بگم جان دلم ولی افسوس... - بله رییس؟ و جمله اش را نفهمیدم .... - بد بودن اول به خود آدم آسیب میزنه بعد به دیگران . نشست و چند ثانيه خيره نگاهم كرد بعد با انگشت به شقيقه ام ضربه زد _ كاش بتونى اينو بفهمى من نميفهميدم من از فهميدن بيزار بودم هروقت سعى بر فهميدن كرده بودم هيچ چيز خوبى دستگيرم نشده بود.. سرم پايين بود با انگشت پاهايم روى زمين طرح ميكشيدم سعى ميكردم حواس دلم را پرت كنم روزه سكوتش را چرا شكسته بود؟! ادامه دارد.... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_44 نگاهش نکردم و فقط به یک چشم بسنده کردم. عماد مثل همیشه ادای احترام کرد و م
تو یه نادونى ، حالت خوب نيست ميخواى اون زن بيچاره كه همه اميدش تویی با تلف شدنت از پا بيوفته ؟ _ خوبم _ نيستى فشارت پايينه كلاست هم تموم شده اينجا واسه چى موندى ؟برو خونه اين جنگى كه شروع كردى بازنده اول آخرش خودتى.. چه طور فهميده بود حالم خوش نيست ؟! برايش مهم بودم؟! _ چشم ميرم خونه خداحافظ _ سامى جلوى دره بگو برسونتت من خودم ميام . _ شما ماشين آوردين ؟ _ كارى كه گفتمو بكن ، فردا حالت خوب نباشه يعنى یه كارمند مريض به درد نخورى كه بايد اخراج شى، به سلامت و اين يك خفه شو مودبانه از نوع معين نامدار بود... آن شب دلم خوش بود به شنيدن همان چند جمله اش ،اما مدام اسم ژاله مانع خوشحالى ام ميشد ،،حال جسمم خوش نبود ولى دلم بهتر شده بود من به همين چند جمله هم كلامى هم قانع بودم هرچند كه از دست اين دلباختگى ناگهانى خودم حسابى دلخور بودم... صبح كه بيدار شدم متوجه يك پيغام از ناشناس هميشگى در صفحه شخصى ام شدم و اين سومين پيام بود " لبخند بزن بر آمدگى گونه هايت توان آن را دارد كه اميد رفته را بازگرداند" و من به توصيه ناشناس عزيز لبخند زدم از اتاق به سمت دستشويى خارج شدم هنوز در دستشويى را باز نكرده بودم كه در باز شد و من در سينه يك غول كه حوله روى صورتش ميكشيد غرق شدم و جيغ زدم حوله را كه برداشت فهميدم غول خودى است و من عجيب ميشناسمش _ هيس دختر چته؟! _ شما اينجايى؟ _ اتاق خودت كه سرويس داره _ دوسش ندارم من از دستشويى فرنگى ميترسم اخم كرد و سر تكان داد: _ كى مودب ميشى؟ _ ببخشيد شماره يكم ميترسه معلوم بود خنده اش را مى بلعد و من چه قدر بى جنبه و فرصت طلب بودم _ رئيس سحر خيز شديا الان وقته بيدارى ما كارمنداست نه شما رئيسا.. گوشم را كه گرفت با اين كه درد نداشت جيغ كوتاهى زدم _ آخ خوب ببخشيد _ زبون دراز تا عمه ات از پياده روى صبح گاهى برگرده و نون تازه رو برسونه برو صبحانه رو آماده كن _ من تو خونه ام بايد آبدارچى باشم؟! _ اينقدر حرف نزن كارى كه گفتمو بكن ٨ بايد برم ،، زورگو از اين به بعد اينجا هم بايد بهش سرويس بدم،،، زور گفتنش هم برايم لذت بخش شده بود من به همين هم راضى بودم من به همين سهم هم دلخوش بودم همين كه ميتوانم ببينمش همين كه چند كلام هم صحبتم بود... من توقع نداشتم معين را داشته باشم من حد و اندازه خودم را ميدانستم من به اينكه عاشق ديگرى بود حسادت ميكردم ولى احترام ميگذاشتم. من از اينكه بدهكارش هستم و اين بدهى به من اجازه ميدهد نزديكش باشم اين روزها اصلا شاكى نبودم ...! آب پرتقال تازه ، تخم مرغ عسلى ، ژامبون و زيتون ، مرباى آلبالو و كره پنير همه چيز را براى يك صبحانه خوب محيا كردم معين مدام با تلفن حرف ميزد و من از بحث هايش سر در نمى آوردم ادامه دارد.... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_45 تو یه نادونى ، حالت خوب نيست ميخواى اون زن بيچاره كه همه اميدش تویی با تلف
تو یه نادونى ، حالت خوب نيست ميخواى اون زن بيچاره كه همه اميدش تویی با تلف شدنت از پا بيوفته ؟ _ خوبم _ نيستى فشارت پايينه كلاست هم تموم شده اينجا واسه چى موندى ؟برو خونه اين جنگى كه شروع كردى بازنده اول آخرش خودتى.. چه طور فهميده بود حالم خوش نيست ؟! برايش مهم بودم؟! _ چشم ميرم خونه خداحافظ _ سامى جلوى دره بگو برسونتت من خودم ميام . _ شما ماشين آوردين ؟ _ كارى كه گفتمو بكن ، فردا حالت خوب نباشه يعنى یه كارمند مريض به درد نخورى كه بايد اخراج شى، به سلامت و اين يك خفه شو مودبانه از نوع معين نامدار بود... آن شب دلم خوش بود به شنيدن همان چند جمله اش ،اما مدام اسم ژاله مانع خوشحالى ام ميشد ،،حال جسمم خوش نبود ولى دلم بهتر شده بود من به همين چند جمله هم كلامى هم قانع بودم هرچند كه از دست اين دلباختگى ناگهانى خودم حسابى دلخور بودم... صبح كه بيدار شدم متوجه يك پيغام از ناشناس هميشگى در صفحه شخصى ام شدم و اين سومين پيام بود " لبخند بزن بر آمدگى گونه هايت توان آن را دارد كه اميد رفته را بازگرداند" و من به توصيه ناشناس عزيز لبخند زدم از اتاق به سمت دستشويى خارج شدم هنوز در دستشويى را باز نكرده بودم كه در باز شد و من در سينه يك غول كه حوله روى صورتش ميكشيد غرق شدم و جيغ زدم حوله را كه برداشت فهميدم غول خودى است و من عجيب ميشناسمش _ هيس دختر چته؟! _ شما اينجايى؟ _ اتاق خودت كه سرويس داره _ دوسش ندارم من از دستشويى فرنگى ميترسم اخم كرد و سر تكان داد: _ كى مودب ميشى؟ _ ببخشيد شماره يكم ميترسه معلوم بود خنده اش را مى بلعد و من چه قدر بى جنبه و فرصت طلب بودم _ رئيس سحر خيز شديا الان وقته بيدارى ما كارمنداست نه شما رئيسا.. گوشم را كه گرفت با اين كه درد نداشت جيغ كوتاهى زدم _ آخ خوب ببخشيد _ زبون دراز تا عمه ات از پياده روى صبح گاهى برگرده و نون تازه رو برسونه برو صبحانه رو آماده كن _ من تو خونه ام بايد آبدارچى باشم؟! _ اينقدر حرف نزن كارى كه گفتمو بكن ٨ بايد برم ،، زورگو از اين به بعد اينجا هم بايد بهش سرويس بدم،،، زور گفتنش هم برايم لذت بخش شده بود من به همين هم راضى بودم من به همين سهم هم دلخوش بودم همين كه ميتوانم ببينمش همين كه چند كلام هم صحبتم بود... من توقع نداشتم معين را داشته باشم من حد و اندازه خودم را ميدانستم من به اينكه عاشق ديگرى بود حسادت ميكردم ولى احترام ميگذاشتم. من از اينكه بدهكارش هستم و اين بدهى به من اجازه ميدهد نزديكش باشم اين روزها اصلا شاكى نبودم ...! آب پرتقال تازه ، تخم مرغ عسلى ، ژامبون و زيتون ، مرباى آلبالو و كره پنير همه چيز را براى يك صبحانه خوب محيا كردم معين مدام با تلفن حرف ميزد و من از بحث هايش سر در نمى آوردم ادامه دارد.... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d