💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
ناصر:
*🔴تلاش برای سوء قصد به مسجد جمکران ناکام ماند.*
حدود ساعت ۴ بامداد امروز یکشنبه، یکم اسفندماه یک تریلر درب۶ مسجد مقدس جمکران را شکست و وارد محدوده این مکان مقدس شد!
این کشنده هوو بعد از تخریب در و ورود به محوطه، منحرف و متوقف شده و راننده تریلر که در خودرو مقداری بنزین نیز به همراه داشته، با ورود به موقع خدام و حراست مسجد دستگیر شد.
زائران و مجاوران به خارج از صحن صاحبالزمان هدایت شدند و بلافاصله امنیت کامل در این صحن جمکران برقرار شد.
راننده مذکور هماکنون در بازداشت پلیس است و بررسی اولیه نشان میدهد در هنگام حادثه دارای حالت طبیعی نبوده است.
🌹 *داستان شب*🌹
باب باتلر سرباز آمریکایی که در سال ١٩۶۵ در انفجار مین زمینی در ویتنام پاهایش را از دست داده بود، در یک روز گرم تابستانی، در تعمیرگاهش، در شهر کوچکی در آریزونای امریکا، کار میکرد که ناگهان صدای فریادهای ملتمسانۀ زنی را از منزلی نزدیک کارگاهش شنید!
صندلی چرخدارش را به آن سو هدایت کرد امّا بوتههای درهم و انبوه مانع از حرکت صندلی چرخدار و رسیدن او به منزل مزبور می شد. از صندلیاش پایین آمد و روی سینه در میان خاک و خاشاک و بوتهها خزید؛ اگرچه سخت دردناک بود، امّا توانست راه خود را باز کرده پیش برود. خودش تعریف میکند که، "باید به آنجا میرسیدم، هر قدر که زخم و درد رنجم میداد." وقتی باتلر به آنجا رسید متوجّه شد که دختر سه سالۀ آن زن به نام استفانی هینز به درون استخر افتاده و چون دستهایش را از بازو از دست داده امکان شنا نداشته و اینک زیر آب بیحرکت مانده بود. مادرش بالای استخر ایستاده و سراسیمه و دیوانه وار جیغ می زد و فریاد میکشید. باتلر به درون آب شیرجه رفت و خود را به ته استخر رساند و استفانی کوچک را بیرون آورد و در کنارۀ استخر نهاد. رنگش سیاه شده و ضربان قلبش قطع شده بود و از نفس هم خبری نبود. باتلر بلافاصله تنفّس مصنوعی و احیاء ضربان قلب را شروع کرد و مادر استفانی هم به آتش نشانی زنگ زد. به او جواب دادند که متأسفانه پزشک یاران به دلیل تماس تلفنی قبل از او، بیرون رفتهاند. مادر نومید و درمانده باتلر را بغل کرده هق هق میگریست. باتلر در حین تنفّس مصنوعی و احیاء قلبی به مادر درمانده امید میداد و اطمینان میبخشید و میگفت: "نگران نباشید؛ من دستان او بودم و از استخر بیرونش آوردم؛ حالش خوب خواهد شد. حالا هم ریههای او هستم؛ با هم از عهدۀ زندگی مجدد بر خواهیم آمد." چند ثانیه بعد، دخترک کوچک سرفهای کرد و دیگربار نفسی کشید و قلبش به حرکت آمد و زد زیر گریه. مادرش او را در آغوش کشید و هر دو شادمان و مسرور بودند. مادر از باتلر پرسید: "از کجا میدانستید که حالش خوب خواهد شد؟"
باتلر گفت، "راستش را بخواهید نمیدانستم. امّا وقتی زمان جنگ پاهایم را از دست دادم، در آن میدان تنهای تنها بودم. هیچ کس آنجا نبود به من کمک کند مگر دخترکی ویتنامی. دخترک تلاش میکرد مرا به طرف روستایش بکشد و در آن حال به انگلیسی دست و پا شکستهای زمزمه میکرد:
"طوری نیست؛ زنده میمانی. من پاهای تو هستم. با هم از عهدۀ این کار بر میآییم."
کلام او به روح و جانم امید بخشید و حالا خواستم همان کار را برای استفانی بکنم...
🌹🌹🌹🌹
کلمه ها قدرت عجیبی دارن. هروقت دیدین میتونید مشوق راه کسی باشین دلگرمیتونو دریغ نکنید. حرف شما ممکنه زندگی یه نفرو زیرو رو کنه...
🌹🌹🌹🌹🌹
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
یادش بخیر، به بهانه ی خانه تکانی همه دور هم جمع میشدیم...
یک دل سیر میخندیدیم ...
دلهایمان نیز از کینه و کدورت پاک میشد ...
این روزها عجیب دلتنگ شده ام ...
برای آن فرشی که وسط حیاط خانه مادربزرگ پهن میکردیم ویک کاسه در دست میگرفتم و به بهانه ی شستن فرش دوزانو بر روی فرش خیس شده و پراز کف مینشستم و در جهت خواب فرش کاسه را هل میدادم...
ویادش بخیر آب بازی آخر فرش شستن با بچه ها و بزرگترها
حتی یادش بخیر فریاد های مادر ...
سرما میخوری بچه...
من برات لباس نیاوردم!
وقتی ماشین قالی شویی از جلوی خانه مان رد میشود اصلا چقدر دلم می خواهد دوباره سرما بخورم! اما فرش ها را خودمان در کنار فامیل هایمان با یک دنیا شادی بشوریم...
لااقل فرش های مادربزرگ را !
وقتی که دیگر بجای جمع شدن ها در کنار یکدیگر برای خانه تکانی خانه ی مادربزرگ سراغ کارگر می روند نمیدانم آن نگاه غمگین مادربزرگ را کدام کارگر می تواند بتکاند ...
آن دل خسته ی پدربزرگ را چه کسی می تواند گردگیری کند !
دلم تنگ شده است ،اندکی برای تمام مادربزرگ ها و پدربزرگ هایی که دیگر در کنار ما نیستند
و بیشتر برای آن ها که هستند اما دلشان از غم دوری نالان است.
بگذار بهتر بگویم دلم یک شادی تکانی میخواهد...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
با عرض سلام خدمت دوستان گرامی فرض کنید الان سال هزار و چهارصد و بیست شده.
ما احتمالا پیرمردی یا پیرزنی ناتوان هستیم که داروهایمان به سه دسته بعد از صبحانه و نهار و شام تقسیم شده. فرزندانمان دیگر در خانه نیستند و سر زندگیشان هستند.
از تمام آرزوهای جوانی فقط چند "ای کاش" مانده و زندگی خلاصه می شود در عکس هایی که گه گاهی نگاهشان می کنیم و خاطراتشان از جلوی چشمانمان که دیدشان تار شده می گذرند.
دیگر پدر و مادری نیست که انتهای هفته مهمانشان باشیم. خانه پدری مدت هاست فروخته شده.
کسانی را که می خواستیم بهشون سر بزنیم مدت هاست در بین مانیستند
دوچرخه کودکیِ بچه که قرار بود یکبار برای دوچرخه سواری ببرمیش پارک، گوشه دیوار حیاط کِز کرده.
غم انگیز است اگر در سن پیری، ما بمانیم و انبوهی از کارهایی که دلمان می خواهد انجام بدهیم ولی دیگر نمی توانیم.
- هیچوقت از محبت به همسرمان خجالت نکشیم. روزی خواهد رسید که یا ما نیستم یا او.
- هیچ گاه روی هیچ ذوق و خواسته فرزندمان پا نگذاریم. او بزرگ خواهد شد و دیگر برای جبران فرصتی نیست.
- اگر دوستمان برای تولدش ما را دعوت کرد حتما برویم. شاید هیچ وقت دوباره جشن نگرفت.
- ابدا به خاطر بگو مگوهای بی ارزش خانوادگی رابطه مان را با فرزند یا پدر و مادرمان قطع نکنیم. خیلی وقت ها بوده که زنگ تلفن بدموقع به صدا درآمده و داغی بر دل گذاشته.
- درِ خانه را همیشه باز بگذاریم. سفره را پهن نگه داریم. روزی خواهد رسید که خانه خلوت باشد. که ناتوان شویم و اصلا سفره ای در کار نباشد
.
اگر مسافرتی را دوست داریم ، برویم.
مهمانی بگیریم. مهمان شویم. گریه کنیم. بخندیم. بخریم. بفروشیم. محبت کنیم. ورزش کنیم. نقاشی بکشیم. کتاب بخوانیم. تحصیل کنیم. و هر کاری را در موقعی که باید انجام بدهیم، انجام دهیم.
دنیا هیچ ارزشی ندارد. هیچ قیدی هم ندارد.
کمکم سوی چشمانت، توان پاهایت، شیرینی زبانت و زیبایی چهره ات گرفته میشود
هیچ کس مراقبِ ما نخواهد بود مگر خودِ ما.
بخندیم و از زندگی در هر شرایطی لذت ببریم.
هوایِ هم را داشته باشیم.
💚💛❤️💙💜🤎❤️💚
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌷🌷🌷
دلم يک عيد قديمی ميخواهد!
آخرين روز مدرسه تمام شود و بوی نان پنجره ای های مادربزرگ، تا سر كوچه بيايد.
برايم پيراهنی سفيد با آستين های پف و سارافون جين خريده باشند
و كفشهای بندی قرمز كه دلم برايش غنج برود و كتاب قصه ی "دخترک دريا" با جلد شميز...
پدر بزرگم زنده باشد و سنگک بدست وارد خانه مان شود
و پشت سرش "مادر بزرگ" با خنچه ای بر سرش از عيدی های رنگارنگ ما
دلم شمعدانی های سرخ كنار حوض مان را ميخواهد
بنفشه ها و اطلسی ها
و "مادرم" صدا كردنِ عاشقانه ی پدرم را...
دلم تماشا ميخواهد!
وقتی دقت ظريف گره كراواتش را در گوشه ای از آينه تماشا ميكردم.
دلم خنده های جوان مادرم را ميخواهد، وقتی هزار بار زيباتر ميشد.
دلم يک عيد قديمی ميخواهد
يک عيد واقعی!
كه در آن تمام مردم شهر
بی وقفه شاد باشند،
نه كسی عزادار آخرين پرواز باشد
نه بيم بيماری، تن شهر را بلرزاند
عيدی كه دنيا ما را قرنطيه نكند
دلم، يک عيد قديمی ميخواهد
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم از طرف ن.دشتی
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
فیلم از طرف ن.دشتی
یه قبیله تو غرب زیمباوه وجود داره که پاهاشون شکل پای شترمرغه.
افراد قبیله وادوما تنها کسایی تو جهان هستن که دایمأ این حالت پا توی زاد و ولدشون هم تکرار میشه.
با این پا دویدن و راه رفتن براشون سخته و کفش نمیتونن بپوشن،ولی راحت تر از ما ،درخت پیمایی میکنن.
این قوم معتقدن اجدادشون با مهمانانی از صورت فلکی سیریوس ازدواج کردن و اون افراد بدنشون مثل پرندهها پوشیده از پر بوده،این حالت برای پاهای این قوم پیش اومده.
که البته علم پزشکی تعریف متفاوتی از این حالت داره و میگه بخاطر جهش تو کرومزوم ۷ این اتفاق میفته و یه سندرومه.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
مراسم اجاق بوسان،یکی از سنتهای کهن و مقدس در ایل بزرگ قشقایی هست . لحظهای که عروس از خانه پدر خداحافظی میکند به حرمت اجاق پدر ، دور اجاق سه بار طواف کرده ، و زیارت میکند . و در آخر کمی نان و نمک و خاکسترِ اجاق به همراه هدیه نقدی که از خانه پدر به یادگاری میبرد را داخل دستمال گذاشته و برادر عروس دور کمر عروس میبندد ، در همین حِین نوازنده ها آهنگ معروف(ننم های)را می نوازد ، این آهنگ اگر زیبا اجرا شود ، عروس و اطرافیان را به گریه میاندازد ، گاها دیده شده ، که خود داماد هم از سوز این آهنگ و لحظه خداحافظی ، عروس از خانواده(مخصوصا مادر )گریه کرده است . تقدیم به کسانی که دوست دارند با فرهنگ ایران زمین آشنا شوند .🌹🌹🌹
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d