💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
نگهداری #کاج_مطبق 🌲
☀️ #نور
🍃در تابستان از تابش نور مستقیم جلوگیری کنید
🍃نزدیک پنجرا با نور ملایم بهترین جا است
🍃هر هفته ۱۸۰ درجه انرا بچرخانید در غیراینصورت بسمت نور خم میشه
#دما
🍃حداقل درجه حرارت در زمستان ۵ درجه و حداکثر ۱۶ درجه سانتیگراد است
🍃در صورت امکان در تابستان بیرون خانه نگهداری کنید
🌿💕🌿💕🌿💕🌿
➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
┅✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿┅
🌸🍃🍃🌸:
چیزهایی که باعث تحلیل رفتن انرژی شما میشن:🦋
~~~~~~~~~~~~~~~~
𖧧 سعی بر اینکه همیشه بهترین باشی 👑
𖧧 دنبال تایید دیگران بودن 🌿
𖧧 صادق نبودن با خودت 🙊
𖧧 سعی بر اینکه همهی شرایط رو کنترل کنی
𖧧 تعهد بیش از حد توان ✨
𖧧 نادیده گرفتن نیازهات 🍓
𖧧 مقایسه کردن خودت با دیگران 🎀
𖧧 سعی بر بودن کسی که خود واقیعت نیست
𖧧 مدام خودت رو قضاوت و سرزنش کردن 🥑
~~~~~~~~~~~~~~~~~~
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌸🍃🌸:
•
به موسیقی طبیعت گوش کنیم و کمی احساس خنکی کنیم تو این هوای گرم 🌿🌱
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌸🍃🍃🌸:
🔷️🔹️🔷️🔹️🔷️🔹️🔷️🔹️🔷️🔹️🔷️🔹️🔷️🔹️
🔷️🔹️🔷️🔹️🔷️🔹️
تلاش كنيد در این پنج زمينه زير، هر روز حداقل يک درجه پيشرفت كنيد:
_ تسلط بر جسم
ورزش، تغذيه، كنترل وزن، رسيدگی به ظاهر بدن، ترک سيگار، قهوه و وابستگی های جسمانی ديگر.
_تسلط بر هيجانات
خشم، پرخاشگری، عصبانيت، افسردگی، دمدمی مزاجی، نااميدی، خوشی های بی اساس، لذت جويی با پيامدهای منفی.
_ تسلط بر مسائل مالی
تعادل بين دخل و خرج، اقتصاد در مصرف و مديريت مالی زندگی.
_تسلط بر زمان
مديريت زمان، جلو افتادن از برنامه ها، پيگيری كارها و به موقع عمل كردن.
_تسلط بر روابط
مديريت روابط بين فردی و اجتماعی خود با ديگران (دوستان، خانواده، فاميل و رفت و آمدهای ديگر).
🔶️🔸️🔶️🔸️🔶️🔸️🔶️🔸️🔶️🔸️🔶️🔸️🔶️🔸️
🔶️🔸️🔶️🔸️🔶️🔸️
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌸🍃𝑀𝑎𝑟𝑦𝑎𝑚 🍃🌸:
آرزو میکنم خندهات تنها به عادت مرسوم
عکس گرفتن نبوده باشد …
و تو خندیده باشی در آن لحظه از ته دل🍓✨📸 ( :
- یغما گلرویی
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌸🍃🍃🌸:
آرزو میکنم خندهات تنها به عادت مرسوم
عکس گرفتن نبوده باشد …
و تو خندیده باشی در آن لحظه از ته دل🍓✨📸 ( :
- یغما گلرویی
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌸🍃🍃🌸:
📝
جایگاهی که هماکنون در آن هستید، نتیجه کارهایی است که در گذشته انجام دادهاید.
اما موقعیتی که در آینده خواهید داشت، کاملا به این موضوع بستگی دارد که از این لحظه به بعد، انتخاب میکنید که چه کسی باشید.
•|♥️ ❤️❤️❤️❤️
#جول_اوستین
✨همیشه امیدتان به خداباشدنه بندگانش
چون امید بستن به غیرخدا
همچون خانه عنکبوت است:سست،شکننده وبی اعتبار.
خدابه تنهایی برایتان کافیست.درهمه حال به او اعتمادکنید✨
•|♥️ ❤️❤️
🔷️دو تا چیز شخصیتت رو تعریف میکنه
🔹️صبرت وقتی هیچی نداری
🔹️رفتارت وقتی همه چیز داری...!
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌸🍃🍃🌸:
#حتما_بخوانید🌸🍪
به یک جـا از زندگیت که میرسی
میفهمی که غـم را نباید، مدام کِش داد
که هِی غصه را نباید قورت داد،
بـاید درست مثل یک قیچی که دو تکه می کند همه چیز را رفتار کـرد
بـاید جدا شد، باید کنده شد
باید گذشت و رفت،
از وصله های شاید دوست داشتنی،
اما ناجور
از بعضی از آدمها
بـاید نقطه پایانی گذاشت و
تمامشان کـرد
آره باید از نو شروع کـرد
این که می گویم باید
یعنی واقعا بااااااید، آن هم شدیدا به همین غلظت!
باید همت داشت
اراده کـرد و
چشم بر روی خیلی چیزا بست
و رفت دنبال عـزت نفسَت،
دنبال خودت
و یادت نـرود که گاهی هیچکس به اندازه
خودت هوایت را در این همه بی هوایی ندارد
بـاور کن که ندارد...
باید رفت و از نو شروع کرد
اما اینبار با شکوه تر
اینبار بـا صَلابت تر!
#روانشناسی🌱
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
♠️♥️♦️♣️:
ملاصدرا می گوید :
خداوند بينهايت است و لامكان و بي زمان
اما به قدر فهم تو كوچك ميشود
و به قدر نياز تو فرود میآيد
و به قدر آرزوی تو گسترده ميشود
و به قدر ايمان تو كارگشا ميشود
و به قدر نخ پير زنان دوزنده باريك ميشود
و به قدر دل اميدواران گرم ميشود.
پدر میشود يتيمان را و مادر
برادر ميشود محتاجانِ برادری را
طفل ميشود عقيمان را
اميد میشود نااميدان را
راه ميشود گمگشتگان را
خداوند همه چيز ميشود
به شرط طهارت روح
به شرط پاکیه دل
بشوئید قلبهايتان را از هر احساس ناروا
و زبانهايتان را از هر گفتار ِناپاك
و بپرهيزيد از ناجوانمردیها
ناراستیها، نامردمیها!
چنين كنيد تا ببينيد كه خداوند،
چگونه بر سفرهی شما، با كاسه یی خوراك و تكهای نان مينشيند
و بر بند تاب، با كودكانتان تاب ميخورد،
و در دكان شما كفههای ترازويتان را ميزان ميكند
و در كوچههاي خلوت شب با شما آواز ميخواند
مگر از زندگي چه ميخواهيد
كه در خدایی خدا يافت نميشود، که به خلاف پناه میبرید؟
كه در عشق يافت نميشود، كه به نفرت پناه ميبريد؟
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
*✍️شروع داستان*
*📝سنگ خارا*
*✍️نویسنده:ناهید گلکار*
*تقدیم به شما 🌹🌹🌹*
سنگ خارا 🥀
قسمت اول
بخش اول
ماجرای من از اون روز شروع شد ...
از مدرسه برگشتم خونه , اون روز ساعت کاریم زیاد بود و خیلی خسته شده بودم ...
کلید انداختم که درو باز کنم که صدای داد و بیداد بابا رو شنیدم ...
دستم سست شد و یک آن فکر کردم بهتره نرم تو ... ولی نتونستم بی تفاوت بمونم چون دلم برای شایان می سوخت ...
اون از این صحنه ها می ترسید ...
درو باز کردم و وارد شدم ...
همه چیز به هم ریخته بود و مامان روی صندلی کنار اوپن نشسته بود و دستشو زده بود زیر چونه اش و داشت حرص می خورد ...
به راحتی می تونستم حدس بزنم باز چه اتفاقی افتاده ...
خورده شیشه ... اشیاء پرتاب شده ...صندلی های واژگون ...
و پره های باز شده ی دماغ بابا در حالی که از تلاشی که برای به هم ریختن خونه کرده بود , نفس نفس می زد ...
حاکی از تکرار مکرارات دعواهای بی سر و ته مادر و پدرم بود ...
بدون اینکه حرفی بزنم و یا حتی سلامی بکنم , کیفم رو گذاشتم رو جاکفشی و مشغول جمع کردن خونه شدم ...
از صورتم پیدا بود که اوقاتم تلخ شده ...
بابا هم اینو فهمید و گفت : آخه ببین دوباره این زنیکه چیکار کرده ؟ دارم از دستش دق می کنم ...
مگه من یک نفر آدم چقدر تحمل دارم ؟ ... یک روز یا خودمو می کُشم یا اونو ...
مامان بدون اینکه دستشو از زیر چونه اش در بیاره , یک پشت چشم نازک کرد و گفت : گمشو ایکبیری ...
غلط می کنی ... اون که می کُشی , مگسه ... من صد تا مثل تو رو زیر پام له می کنم ...
غلط های زیادی ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت اول
بخش دوم
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
صندلی رو صاف کردم و گفتم : مامان بسه دیگه , تو رو خدا رحم کنین ...
من یکی که دیگه حوصله ی این حرفا رو ندارم ... چی شده باز ؟ ...
مامان در حالی که ادا در میاورد و سر و گردنشو تکون می داد , گفت : تو حوصله نداری ؟ به تو چه ؟ آره , خوب از بابات حمایت کن ... بابا جونته دیگه ...
قربون صدقه اش برو که اینجا داد و هوار راه انداخته و صداشو کشیده سرش ... اصلا تو چرا همش از اون حمایت می کنی ؟
نمی ببینی چیکار می کنه با من ؟
گفتم : مامان بسه ... بسه دیگه , نمی تونم تحمل کنم ... من از کسی حمایت نمی کنم ... از دست هر دو تاتون خسته شدم ...
بابا باز با عصبانیت در حالی که آب دهنش می پرید بیرون , فریاد زد : دیشب این نبود که می گفت پول بده اسم شایان رو بنویسم کلاس زبان ؟ تو اینجا بودی نگار , بگو چی گفتم ؟ ... نگفتم ندارم ؟ ...
داد و هوار راه انداخت که کلاس زبانش دیر میشه ... اگر نره , پرفسور نمی شه ... تو دانشگاه لندن قبولش نمی کنن ...
بعد بابا دستشو کوبید به جبیش و فریاد زد : منِ بدبخت هر چی تو این وامونده بود تا دینار آخر در آوردم و دادم بهش ...
حالا برو ببین رفته پولا رو چی خریده ... با افتخارم آورده به من نشون می ده و میگه دوباره پول بده ...
مامان گفت : خودتو مسخر کن ... الان بچه ی هر کور و کچلی رو می ببینی می ره کلاس زبان , بچه ی من نره ؟ تازه مگه من چی خریدم ؟ هان ؟ چی خریدم ؟ بگو ؟
نگار , برو نگاه کن ... کفش برای خودش و شایان خریدم ... مرتیکه بی چشم و رو ببین برای چندرغاز پول داره خودشو می کشه ... ببین چه قشقرقی راه انداخته ...
گفتم : مادر من , عزیز من , خوب مگه نگفتی پول کلاس شایانه ؟ ... پس چرا رفتی کفش خریدی ؟ ...
دهنشو کج کرد طرف من و گفت : تو گوه زیادی نخور , رو بهت دادم ها ... به تو چه مربوط ؟ ...
یعنی من زن گنده اختیار ندارم یک چیزی که می بینم بخرم ؟
دوست داشتم ... صلاح دونستم ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت اول
بخش سوم
- تازه واسه ی خودش خریدم ... دستم بشکنه که نمک نداره ... منِ خرو بگو به فکر پای آقام ...
بابا که پشت سر هم پُک می زد به سیگار و هنوز حالش جا نیومده بود , گفت : احمق , من کفش می خوام چیکار وقتی ده تومن پول تو جیبم نیست ؟ ...
گفتم : بابا , تو رو خدا کوتاه بیا ...
برای کلاس شایان هم یک کاری می کنیم ... حالا چیزی نشده که , بزرگش نکنین ...
شما بشین من یک چایی بذارم , حالتون بهتر میشه ...
گفت : نه بابا , چایی می خوام چیکار ؟ من کوفت بخورم تو این خونه ی لعنتی ...
می خوام برم , کار دارم ...
ولی نشست رو مبل و یک سیگار دیگه روشن کرد ...
گفتم : بابا جون داریم تو این فسقل جا خفه می شیم , تو رو خدا رحم کن ... الان اون یکی رو خاموش کردی ...
گفت : نمی ذارن که آدم یک نفس راحت بکشه ... اعصاب برام نمونده ...
مامان فورا جواب داد ... در حالی که دهنشو یک حالت مخصوص کرده بود و سرشو این طرف و اون طرف می برد , به تمسخر گفت : آره , کسی از تو پول نخواد که تو همش نفس راحت بکشی ...
حالا این وسط ما بمیریم هم به هیچ کجات برنمی خوره ...
من کِی از تو پول خواستم راحت بهم دادی ؟
گفت : اِ ... اِ ... اِ ... ای بی چشم رو ؛ تاز
ه راحت بهت پول ندادم ؟ ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت اول
بخش چهارم
من می دونستم که هیچ کدوم به حرفم گوش نمی کنن و تا موقعی که می خواستن جر و بحث کنن , ادامه می دادن ...
این بود که ولشون کردم و کتری رو گذاشتم روی گاز و رفتم لباسم رو عوض کنم ...
صدای دعوای اونا با حرفای تکراری و مرور بر گذشته ای تلخی که خودشون ساخته بودن , میومد ...
با شناختی که از اونا داشتم , می دونستم نیم ساعت بعد آشتی می کنن و بابام بازم پول ته جیبش رو در میاره و می ده به مامان و ازش عذرخواهی می کنه ...
بارها گفته بودم : پدر من , یک بار رو حرفت بمون ...
یا از اول پولو بده یا اگر گفتی نمی دم , دیگه نده ...
ولی فایده ای نداشت که نداشت ...
جلوی آیینه ایستادم و به خودم نگاه کردم ...
تازگی ها هر روز این کارو می کردم ... چون احساسم این بود که تو بهار زندگیم , داشتم پیر می شدم ...
هرگز نتونسته بودم با این روش زندگی اونا کنار بیام ...
دستم رو گرفتم کنار دیوار و به خودم نگاه کردم ... به چشمام که پر از غم بود ...
بغضم ترکید و اشکم اومد پایین و لب هامو خیس کرد و از روی چونه ام رد شد و چکید روی زمین ...
مادر من زن مهربونی بود ... کاری و با عرضه ... می پخت و می شست و از ما مراقبت می کرد ...
صورت سبزه ی با نمکی داشت و دو تا چشم عسلی درشت .... هیکل خوبی هم داشت ...
با اینکه پنجاه و شش سال داشت , هنوز زن تو دل برویی بود ...
تنها یک عیب بزرگ داشت ... درست فکر نمی کرد , کاراش همه اشتباه بود و مشکل کار اینجا بود که خودشو عاقل ترین زن دنیا می دونست و هیچ وقت اشتباهش رو قبول نمی کرد و همیشه برای خطا هاش , با استدلال های بی ربط می خواست همه رو قانع کنه که کارش درست بوده ...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت اول
بخش پنجم
پدرم مرد نسبتا چاقی بود , با قدی متوسط ... موهاش همه سفید شده بود و با اینکه سفیدپوست بود , صورت آفتاب سوخته ای داشت ... اون کاشی کار و گچکار بود ... خیلی زحمت می کشید تا پول در بیاره ولی با نوع زندگی که ما داشتیم , به جایی نمی رسید ...
اونم یک عیب بزرگ داشت ... در مقابل بی فکری های مامان عصبانی می شد , طوری که چیزی حالیش نبود ...
کتک می زد , می شکست و هوارهایی می کشید که تمام همسایه ها رو خبر می کرد ...
تو این موقعیت مامان هیچ وقت کوتاه نمی اومد و به جای اینکه آروم بمونه تا اون ساکت بشه , پا به پای اون فحش می داد و داد می زد و کتک کاری می کرد ... و استدلالش این بود که , من زنی نیستم که از تو بخورم ...
بارها گفته بودم : آخه مادر من , شما سه تا داماد و چهار تا نوه دارین ... دیگه خوب نیست این طوری به هم فحاشی کنین ...
خوب جواب مادر من معلوم بود ... " به تو مربوط نیست ... حالا واسه ی من بزرگتری می کنه , عنتر " ...
من دختر دوم خانواده بودم ... خندان از من دو سال بزرگ تر بود ... وقتی نوزده سال داشت به اولین خواستگاری که براش اومد , به اصرار مامان جواب مثبت داد و مخالفت های بابا هم به جایی نرسید و شوهرش دادن ...
اونم به کی ؟ به یک پسر جوونی که تو خیابون عاشق خندان شده بود ...
بدون تحقیق و با علم به اینکه اون هنوز سربازی نرفته و بیکاره , زود بساط عقد و بعدم عروسی راه انداختن ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت اول
بخش ششم
مامان از خوشحالی رو پاش بند نبود ... نمی دونم از اینکه داماد دار شده خوشحال بود یا اینکه یک نون خور , کم می شد ...
به هر حال زندگی خندان رو تا آخر عمرش تبدیل به جهنم کرد ...
شادی و شیما هر کدوم دو سال ,دو سال از من کوچیک تر بودن ...
اونا هم به همین ترتیب ازدواج کردن ...
ولی من زیر بار نرفتم ...
البته راستشو بخواین خواستگارای زیادی هم نداشتم و با دیدن زندگی خواهر بزرگم , نمی خواستم اون اشتباه رو تکرار کنم ...
و کم کم اینو فهمیدم که یا باید مثل خواهرام هر کس اومد قبول کنم و مثل هر سه ی اونا با مشکلات زیادی روبرو بشم , یا شوهر نکنم ...
چون اگر آدم حسابی پیدا می شد به درد زندگی ما نمی خورد ...
پس لیسانس گرفتم و توی یک دبیرستان مشغول تدریس شدم ...
از اینکه سر و صداها بند اومده بود , فهمیدم دعوا تموم شده ...
مانتو رو از تنم در آوردم و از اتاق بیرون رفتم ...
دیدم کنار هم نشستن و بابا دستشو انداخته گردن مامان و داره نازشو می کشید ...
با افسوس سری تکون دادم و رفتم چایی رو دم کردم ...
جارو و خاک انداز رو برداشتم تا خورده شیشه ها رو جمع کنم ...
ما هفته ای دو دست لیوان می خریدیم ...
زیر چشمی نگاهشون می کردم ... برای من سخت بود بپذیرم دو نفر آدم چطور می تونن اون همه به هم بد و بیراه بگن و باز تو صورت هم با محبت نگاه کنن ...
ولی پدر و مادر اینطوری بودن ! ...
حالا انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود ...
و این صحنه ای بود که تقریبا من هر روز می دیدم ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت اول
بخش ه
فتم
وقتی چایی رو ریختم و آوردم گذاشتم روی میز , بابا گفت : نگار جون , بابا ؟ می تونی پول کلاس شایان رو بهم قرض بدی ؟ چند روز دیگه پول می گیرم و بهت می دم ...
سکوت کردم ...
چون اونا منتظر جواب من نبودن ...
وقتی می گفتن بده , یا باید می دادم و یا دعوا می کردیم ...
و اینم می دونستم که برگشتی در کار نیست ...
شایان بچه ی ناخواسته بود که مامان تو سن چهل و هشت سالگی اونو به دنیا آورد ...
نه تنها خودش , همه ی ما مخالف بودیم ...
ولی وقتی به دنیا اومد , قدرت خدا , اونقدر زیبا و خواستنی بود که همه ی ما از دل و جون دوستش داشتیم ...
از همون اول دلم به حالش سوخت ... از اینکه می دونستم این طفل بی گناه هم مثل ما باید شاهد این صحنه های نفرت انگیز باشه , نسبت بهش احساس مسئولیت کردم ...
و نا خواسته و بی اختیار , تربیت اونو به عهده گرفتم ...
و حالا که هشت سال داشت , شدیدا به من وابسته شده بود ...
یک چایی برای خودم برداشتم و پرسیدم : مامان , شایان کجاست ؟
گفت : رفته پیش دوستش طبقه ی بالا , مشق بنویسه ...
گفتم : چند بار بگم نذارین بره خونه ی کسی ؟ آخه چه لزومی داره ؟ مشقشو همین جا بنویسه ...
گفت : به خودش بگو , چرا به من میگی ؟ هر چی گفتم گوش نداد ...
حتی بهش گفتم تو ناراحت میشی , بازم رفت ...
زود مانتومو پوشیدم و رفتم طبقه ی بالا تا شایان رو بیارم ...
ما معمولا یک سال بیشتر یک جا نمی مونیم ... به خاطر سر و صداها و دعواهای شبانه روزی که از خونه ی ما بلند می شد , همسایه ها ناراضی می شدن و صاحبخونه جوابمون می کرد ...
و تو این آپارتمان هم تازه سه ماه بود اومده بودیم و درست همسایه ها رو نمی شناختیم و من نمی خواستم شایان خونه ی غربیه ها بره ...
زنگ زدم و منتظر شدم ...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ناهید گلکار
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
فتم وقتی چایی رو ریختم و آوردم گذاشتم روی میز , بابا گفت : نگار جون , بابا ؟ می تونی پول کلاس شای
سنگ خارا 🥀
قسمت دوم
بخش اول
یک مرد جوون با ریش پروفسوری , قد بلند و خوش هیکل , با شلوارک و تی شرت آستین حلقه ای درو باز کرد ...
تا چشمش افتاد به من , رفت پشت در ... طوری که فقط سرش پیدا بود , گفت : سلام ...
سرمو انداختم پایین و گفتم : سلام ... ببخشید مزاحم شدم , میشه بگین شایان بیاد ؟
گفت : ای وای , شما ببخشید ... فکر نمی کردم یک خانم پشت در باشه , معذرت می خوام ... چشم , الان صداش می کنم ...
شایان جان ... آقا شایان ... بیا مامانت اومدن دنبالت ... نمی فرمایید تو ؟
گفتم : نه , ممنون ... ببخشید مزاحم شما هم شدیم ...
گفت : نه بابا , چه مزاحمتی ؟ به من کاری نداشتن , درس می خونن ... مثل اینکه این آقا شایان شما خیلی درس خونه ...
گفتم : خوب بله , کاراشو خودش انجام می ده ...
شایان و دوستش اومدن ...
دستشو گرفتم و گفتم : تشکر نمی کنی ؟
شایان گفت : ممنون ...
اون مرد در حالی که هنوز سرش از پشت در معلوم بود , گفت : شایان جان , با اجازه مامان بازم بیا اینجا ... خوشحال میشم ... شاید به هوای تو , فرهاد هم درس بخونه ...
فرهاد گفت : بابا , من درس نمی خونم ؟
گفت : نه پسرم , نمی خونی ...
و با یک خنده به صورت من نگاه کرد و چشمک زد ...
منم خنده م گرفت و دستی کشیدم به سر فرهاد و گفتم : عزیزم , بابا شوخی می کنه ... اگر نمی خوندی که الان کلاس دوم نبودی ...
شایان , با دوستت خداحدافظی کن ... با اجازه شما ...
و راه افتادم که برم ...
بلند گفت : من امیرم ...
برگشتم نگاهش کردم و گفتم : خوشبختم ...
گفت : نمی خواین اسمتون رو بگین ؟ ...
گفتم : ان شالله یک وقت مناسب که پشت در نبودین ... خدا نگهدار ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت دوم
بخش دوم
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
و رفتیم پایین ...
پله های ساختمون ما باز بود و رو به خیابون ... یک خونه ی چهار طبقه ...
طبقه ی اول صاحبخونه و طبقه ی دوم , دو تا آپارتمان بود که یکی ما می نشستیم و دیوار به دیوار ما یک خانم و آقای مسن زندگی می کردن ؛ به اسم حقایقی که اونا هم مثل ما مستاجر بودن ...
و تنها مستاجر اون آپارتمان ما بودیم و آقای حقایقی ...
از پیچ اول پله ها که رد شدیم , گفتم : قرار ما چی بود داداشی ؟
گفت : به خدا درس می خوندم ...
گفتم : بهت نگفتم اگر می خوای با دوستت درس بخونی , اون بیاد خونه ی ما ؟ نگفتم تو جایی نرو ؟ اونم جایی که من نمی شناسم ؟
گفت : فرهاد همکلاسی منه , تو یک سرویس هستیم ... تو نمی شناسی , من که می شناسم ...
گفتم : شایان , خواهش می کنم بدون اجازه من جایی نرو ...
به پشت در خونه رسیده بودیم , گفت : نگار ؟
گفتم : جانم ؟ ...
با خجالت گفت : یک چیزی بهت بگم به مامان نمی گی ؟
گفتم : نه عزیزم , بگو ...
گفت : من نمی تونم دوستم رو بیارم خونه ... خودت که می دونی ... مامان آبرومو می بره ...
به صورت معصومش نگاه کردم ...
انگار یکی به قلب من خنجر زد ... زخمی که سال ها روی دلم مونده بود ... چیزی که من و سه تا خواهرامون رو همیشه آزار داده بود ...
اون راست می گفت و در مقابل اون بچه , من هیچ حرفی نداشتم بزنم ...
با افسوس نگاهش کردم ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت دوم
بخش سوم
تلویزیون با صدای بلند روشن بود ...
مامان داشت سریال ترکی نگاه می کرد ... تا منو دید , گفت : نگار , خندان بهت زنگ نزد ؟
گفتم : نه ... نمی دونم , گوشیمو نبرده بودم ... وایسین نگاه کنم ...
گفت : قربونت برم , نمی دونم چی شده داره میاد اینجا ؟ خدا به خیر کنه , خیلی ناراحت بود ... به من چیزی نگفت ... سراغ تو رو گرفت , گفتم نیستی ... گفت پس ما شب میایم ...
بابات خوابیده , برو از جیبش پول بردار بده به من برم خرید ... نکنه با شوهر و بچه هاش بیاد , یک چیزی درست کنم برای شام ...
گفتم : مامان ؟ دیگه چی ؟ من چرا پول بردارم ؟
گفت : خوب دیوونه , من دست کنم تو جیبش باز دعوا میشه ...
گفتم : مامان جان , اگر پول داشت پول کلاس شایان رو می داد ... من این کارو نمی کنم ...
گفت : پس یکم بهم پول بده ... بابات که بیدار شد , ازش می گیرم بهت می دم ...
اونو که می شناسی , ندارم از دهنش نمیفته ...
خودم بعدا یک خاکی تو سرم می ریزم ...
از این طرز حرف زدن اون بدم میومد ... ولی مادرم بود , چیکار می تونستم بکنم ؟ ...
پرسیدم : چقدر می خواین ؟ ... مامان جان , پول کلاس شایان هم که من باید بدم ... اینو دیگه بهم پس بدین لطفا ...
گفت : اووو , گدایی ... به خدا مثل بابات ناخن خشکی ... نمی خوام ...
اصلا نمی خوام , برین به جهنم ... هر کوفت و مرگی می خواین بخورین ... به من چه حرص و جوش شکم شما رو بخورم ؟ ...
دو تا پنجاه تومنی گذاشتم روی میز و رفتم خوابیدم ...
خونه ی ما یک آپارتمان هفتاد و پنج متری بود ....
در , به یک هال و پذیرایی باز می شد و سمت راست یک آشپزخونه ی اوپن ...
و پشت اون با یک راهروی باریک که سرویس و حمام اونجا بود ...
روب
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
فتم وقتی چایی رو ریختم و آوردم گذاشتم روی میز , بابا گفت : نگار جون , بابا ؟ می تونی پول کلاس شای
رو دو تا اتاق خواب داشت ... اون که درش تو هال باز می شد , اتاق من و شایان بود و اون یکی که درش کنار حمام بود , مال مامان و بابا ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت دوم
بخش چهارم
نمی دونم چه مدت خواب بودم که احساس کردم دو نفر دارن با هم جر و بحث می کنن ...
از خواب بیدار شدم ... هراسون رفتم تو هال ...
خندان اومده بود و داشت گریه می کرد ... تا منو دید , بلند شد و خودشو انداخت تو بغلم و گفت : نگار , تو رو خدا بیا با مرتضی حرف بزن ...
گفتم : بازم شروع کرده ؟
گفت : آره به خدا , داره منو می کشه ... من نمی رم ... من خونه ی مادر اون نمی رم ... فکر می کنی با این کارایی که اون می کنه ما می تونیم پول پس انداز کنیم ؟
میگه بریم اونجا کرایه خونه ندیم ...
گفتم : شب میاد اینجا ؟
گفت : آره ... ولی تو بهش نگی من برای این اومده بودم اینجا ... من سر حرف رو باز می کنم , تو وانمود کن الان شنیدی ... حسابی دعواش کن ...
بذار بترسه و بدونه نباید منو آلاخون والاخون کنه ...
بابا خواب آلود اومد بیرون و ما بهش سلام کردیم ...
سرشو خاروند و گفت : بچه ها کوشن خندان ؟
گفت : سارا خوابید و اشکانم داره با شایان بازی می کنه ...
پرسید : چی شده ؟ چرا ناراحتی بابا ؟
گفت : مرتضی بهم فشار آورده اثاث جمع کنم با دو تا بچه برم تو خونه ی مادرش زندگی کنم ... میگه واسه ی یک سال , ولی من چشمم آب نمی خوره ... می ترسم برم اونجا و گیر بیفتم ...
مامان گفت : گوه خورده , بیاد اینجا حسابشو می ذارم کف دستش ... مگه شهر هرته ؟
گفتم : مامان جان خواهش می کنم ... قربونت برم , بذارین من حرف بزنم ... سعی می کنم قانعش کنم ...
مامان حرف رو عوض کرد و گفت : نگار , یک زنگ بزن به شادی ... فکر کرده اینجا مهمونی بوده و به اون نگفتیم , بهش برخورده ... می گفت نگار یک زنگ به من نزده ...
گفتم : کی به شادی گفته امشب خندان اینجاست ؟
گفت : من گفتم , پنهون کاری نداریم که ...
گفتم : آخه اگر به اون بگیم که باید به شیما هم بگیم ... دیگه نمی تونیم با مرتضی حرف بزنیم ...
خندان اومده یک مسئله ی زندگیشو حل کنه , اونا بیان چیکار ؟
ول کنین , فردا زنگ می زنم ...
گفت : چیه ؟ اختیاردار زندگی من شدی ؟ ... بچه ام می خواد بیاد خونه ی من , تو باید اجازه بدی ؟ ...
گفتم : مامان جان , خوب اگر می خواستی بگی بیان چرا به من میگی ؟ خوب خودتون هر کاری می خواین بکنین ...
بابا گفت : راست میگه نگار ... اگر زنگ زد بگو خبری نیست , یک شب دیگه بیان ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت دوم
بخش پنجم
خندان یک پسر داشت که یک سال از شایان کوچیکتر بود و دو سال بعد از ازدواجش به دنیا اومد و حالا هم یک دختر سه ماهه کوچولو داشت ...
اغلب برای خرج روزانه می موند و من دلم طاقت نمی آورد کمکش نکنم ...
مرتضی توی این نه سالی که خندان رو گرفته بود , مرتب کار عوض کرده بود و بدهکاری بالا آورده بود ...
یک بارم به همین خاطر افتاده بود زندان و به کمک پدرش , درش آوردیم ...
و حالا دل مامان و بابا ازش حسابی پر بود ...
اون شب هم گریه های خندان باعث شده بود که بیشتر طرفش بُراق بشن ...
سر شب بود که زنگ در خونه به صدا در اومد ...
شایان بدو درو باز کرد ...
مرتضی بود ... با یک لبخند اومد تو و سلام کرد ...
بابا بلند شد و با هاش دست داد ... منم به گرمی با هاش احوالپرسی کردم و بیشتر از همیشه تحویلش گرفتم ...
ولی مامان که تو آشپزخونه بود , سرسنگین جوابشو داد و چند تا چایی ریخت و با زیردستی آورد گذاشت روی میز ...
مرتضی پرسید : مامان جون خوبین ؟ چرا اوقاتتون تلخه ؟ ...
من می دونستم اون نمی تونه جلوی زبونش رو نگه داره ...
فورا گفتم : چیزی نیست ... مامان اینا خوبن آقا مرتضی ؟ سلام ما رو برسونین ...
ولی مامان متوجه نشد و گفت : چرا شیرین باشه ؟ هان ؟ تو روزگار بچه ی منو سیاه کردی ... می خوای آواره اش کنی , ما هم بهت حرفی نزنیم ؟ ...
گفته باشم , حق نداری بچه ی منو ببری خونه ی مادرت ...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت دوم
بخش ششم
گفتم : مامان ؟ ... مامان , خواهش می کنم ...
آقا مرتضی , تو رو به دل نگیر ... مامانه دیگه , خودتون که می دونین چطوریه ...
مرتضی گفت : مامان جون چاره نداریم , وگرنه منم دلم نمی خواد برم ... شش ماهه نتونستم کرایه ی خونه رو بدم ... از کجا بیارم ؟
حالا موقتی یک مدت می ریم , تا خدا چی بخواد ...
گفت : نه ... نه , من اجازه نمی دم ... حق نداری ...
گفتم : مامان جون , میشه بعدا حرف بزنیم ؟ ... الان آقا مرتضی تازه از راه رسیده ... شام بخوریم , خستگیش در بره , بعدا ...
گفت : مگه کار می کنه که خسته بشه ؟ اگر می کرد که اوضاعش بهتر از این بود و لازم نبود بچه ی منو آواره ی کوچه و خیابون کنه ...
خندان با اعتراض داد زد : مامان ؟؟ چی داری میگی ؟ بس کن دیگه ...
مرتضی یکم طرف خندان بُراق شد و گفت : ت
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
فتم وقتی چایی رو ریختم و آوردم گذاشتم روی میز , بابا گفت : نگار جون , بابا ؟ می تونی پول کلاس شای
و گفتی کار نمی کنم ؟ پس اون شکم وامونده رو چطوری سیر می کنی ؟
نمی تونم آقا , بیشتر از این نمی تونم ... همینه که هست , می خواین بخواین نمی خواین نخواین ... پاشو بچه ها رو بردار , بریم ...
و از جاش بلند شد و راه افتاد طرف در و صدا کرد : اشکان ... بیا بابا , از اینجا بریم ...
مامان گفت : حقیقت تلخه دیگه , اگر راست میگی جواب بده ...
من رفتم جلو و گفتم : آقا مرتضی ببخشید , تو رو خدا ناراحت نشین ... مامانو که می شناسین , منظوری نداره ...
به دل نگیرین , به فکر دخترشه ... خودت دختر داری می دونی چی می گم ...
مامان باز دخالت کرد و گفت : اصلا نمی ذارم خندان رو ببری ...
برو هر وقت زندگیتو درست کردی بیا ببرش ...
خندان گفت : شما دخالت نکن , این حرفا چیه می زنی ؟
گفت : چه حرفایی ؟ خودت اومدی اینجا گریه زاری کردی گفتی منو از دست اون نجات بدین ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت دوم
بخش هفتم
مرتضی صورتش مثل لبو قرمز شد و عصبانی و برافروخته , گفت : تو این حرفا رو زدی ؟ تو می خوای از دست من نجات پیدا کنی ؟
برو گمشو , کسی جلوتو نگرفته ...
و اینجا بابا کنترلشو از دست داد و داد زد : حرف دهنت رو بفهم , حالا گردن کلفتی هم می کنی ؟ ...
مامان از یک طرف دیگه داد می زد که : بی سرو پا , ما تو رو آدم کردیم ...
این بگو و اون بگو ... تا مرتضی مجبور شد مامان رو که رفته بود جلو و اونو تهدید می کرد , هل بده ...
بابا دیگه اون روش بالا اومد ...
رفت و جلو و با خشم یقه ی اونو گرفت چسبوند به در و گفت : از حد خودت تجاوز کردی ... برو از خونه ی من بیرون ...
و با مرتضی درگیر شد ...
من فقط شایان و اشکان رو برداشتم و رفتم تو اتاق ...
تو این طور مواقع که حتم داشتم کاری از دستم بر نمیاد , از معرکه دور می شدم ...
می لرزیدم و گوشم رو گرفتم تا از فریادهای دلخراش بابا و جیغ و هوار مامان و خندان در امان بمونم ...
ولی قلبم درد گرفته بود ...
نمی دونستم با عقل مادرم چیکار باید بکنم ؟
زندگی همه ی ما را سیاه کرده بود ...
یک روز با نفهمی خندان رو تو آتیش انداخت و حالا باز یک طور دیگه داشت به زندگی اون لطمه وارد می کرد ...
اشکان و شایان ترسیده بودن و گریه می کردن ...
سراشون رو گرفتم تو بغلم و نشستم ... چند نفر به در می کوبیدن ...
بابا درو باز کرد و فریاد زد : چیه ؟ چی می خواین ؟
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت دوم
بخش هشتم
مرتضی از زیر دستش فرار کرد و رفت ...
من رفتم ببینم چه خبر شده ...
صاحبخونه و امیر , همسایه بالا , و آقا و خانم حقایقی پشت در بودن ...
از خجالت نمی تونستم سرمو بلند کنم ... دلم می خواست آب بشم و تو زمین فرو برم ...
امیر از همون دور به من نگاه کرد ... به بابا گفت : ببخشید , فکر کردیم براتون اتفاقی افتاده ...
رفتم جلو و در حالی که صورتم خیس اشک بود , گفتم : ممنون , ببخشید سر و صدا اذیتتون کرد ...
امیر گفت : شما خوبین ؟ صدمه ندیدن ؟
گفتم : نه , بابام با شوهرخواهرم حرفش شد ...
مامان اومد جلوی من و گفت : مرسی , بفرمایید خونه ی خودتون ... تموم شد دیگه ...
و درو محکم بست ...
خندان در حالی که گریه می کرد , به مامان گفت : آخه چرا گفتی ؟ مگه قرار نبود نگار باهاش حرف بزنه ؟ شما چرا دخالت کردی ؟ من از شما خواستم یا از نگار ؟ ...
دستم رو گذاشتم روی زانوم و خم شدم و گفتم : تو رو خدا ساکت ...
آخه چرا شما آبرو سرتون نمی شه ؟
صداتون رو بیارین پایین ...
مامان بازم حرف منو نشنید و گفت : نگار مادر توست یا من ؟ من می دونم چی صلاحه ... خوب شد , حقش بود ...
دیگه از این به بعد حساب کار دستش اومد ...
حالا ببین , یک روز از من تشکر می کنین ...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ناهید گلکار
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
و گفتی کار نمی کنم ؟ پس اون شکم وامونده رو چطوری سیر می کنی ؟ نمی تونم آقا , بیشتر از این نمی تونم
سنگ خارا 🥀
قسمت سوم
بخش اول
کلافه شده بودم و داشتم از خجالتِ کاری که اونا کرده بودن , آب می شدم ...
رفتم تو اتاقم ...
سارای کوچولو رو تخت من و تو این سر و صدا , خواب بود ...
کنارش نشستم و دست های قشنگ و ظریفشو گرفتم و گفتم : به این دنیای بی رحم خوش نیومدی ... عاقبت تو چی میشه ؟ تو هم مثل ما باید یک عمر بسوزی و بسازی ؟
خندان همین طور داشت با مامان جر و بحث می کرد و گاهی هم صدای بلند و گوش خراش بابا شنیده می شد ...
ولی چیزی این وسط برای من تازگی نداشت , اصرار مامان برای متقاعد کردن همه شروع شده بود که بهترین کار رو انجام داده و این ما هستیم که نمی فهمیم ...
خندان با صورتی گریون اومد تو اتاق و درو بست و گفت : حالا چیکار کنم نگار ؟ ...
گفتم : هیچی , بچه ها رو حاضر کن بریم خونه ی تو ... من با مرتضی حرف می زنم ...
بیچاره فرار کرد ...
گفت : برم خونه ؟
تو صورتش نگاه کردم و با تمسخر گفتم : پس نه , اینجا تو دیوونه خونه بمون ...
بچه ها رو هم روانی کن ...
گفت : ولی مرتضی حالا حالاها این کتکی که خورد رو فراموش نمی کنه ...
گفتم : حق داره ... تو اگر از مادرشوهرت کتک می خوردی , فراموش می کردی ؟
پاشو بریم , من باهاش حرف می زنم ولی فکر نمی کنم زیادم اثر داشته باشه ...
حالا مجبوری به خاطر اینکه دلشو به دست بیاری , بری خونه ی باباش زندگی کنی ...
گفت : نه تو رو خدا ... یک کاری بکن , نگار ...
اونجا اصلا راحت نیستم ... اون وقت باید بیاین و نعش منو از اونجا بیارین بیرون ...
زنگ زدم یک تاکسی بیاد ... و لباس پوشیدم ...
خندان هم حاضر شده بود ...
مامان وقتی دید که ما داریم می ریم , ناراحت شده بود و پریشون باز شروع کرد از کار خودش دفاع کردن ...
گفت : نگار به خدا صبر کن , اگر دیگه مرتضی جرات کرد اسم خونه ی باباشو بیاره ...
بیخودی برندار اینا رو ببر , بذار بفهمه یک من ماست چقدر کره می ده ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت سوم
بخش دوم
من سکوت کردم و سارا رو بلند کردم انداختم روی شونه م و از در رفتم بیرون ...
پشت سرم تو راهرو فریاد زد : اووووو تحفه ... انگار از دماغ فیل افتاده , نکبت ...
اصلا خوب کردم , دلم خواست ... نگار ؟ ... نگار ؟ نرو , به حرفم گوش کن ...
خندان اشکان رو داد بیرون و مامان رو بغل کرد و بوسید و گفت : نگران نباش مامان جون , بهت خبر می دم ... این طوری بهتره ... خداحافظ ...
و اونم درو چنان بهم کوبید که تمام ساختمون لرزید ...
از روزی که من یادم میومد , مامان احساس بدبختی می کرد و همیشه ناله داشت ...
در حالی که پنج تا بچه ی سالم و خوب داشت ...
شوهری داشت که با تمام وجود دوستش داشت و اگر ندونم کاری نمی کرد , وضع مالیش هم بد نبود ... و این زندگی نکبت بار حاصل بی عقلی اون بود و بس ...
سر راه سه تا پیتزا خریدم و رفتیم خونه ی خندان ...
مرتضی نبود ...
خودم زنگ زدم ... گوشی رو برداشت و بلافاصله گفت : دیدی نگار با من چیکار کردن ؟
حالا صبر کنین ... منم بُز نیستم ... می دونم از این به بعد باهاشون چیکار کنم ...
گفتم : مرتضی , من با بچه ها خونه ی شمام ... منتظرتون هستم بیاین با هم حرف می زنیم ...
گفت : واقعا ؟ باشه , الان میام ...
و گوشی رو قطع کردم ...
خندان گفت : به خدا دیگه تحمل ندارم نگار , می خوام طلاق بگیرم ...
این زندگی فایده ای نداره ...
گفتم : آره بگیر , فکر خوبیه ... خیلی خوب میشه ... نیست که تحصیل کرده ای و شغل خوبی داری ...
پدر و مادر فهمیده ای داری که ازت حمایت کنن ... قانون این ممکلت هم حق رو به تو می ده و بچه ها هم مال تو می شن ... به به , گل و بلبل ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت سوم
بخش سوم
گفت : چیکار کنم ؟ همین طور عذاب بکشم ؟
گفتم : نمی دونم به خدا , وقت سرزنش نیست ولی یادته گفتم زن این پسره نشو ؟ ...
گفتم درس بخون و خودت یک کاری برای خودت بکن ... گوش نکردی ...
گفت : حالا تو کردی , از من بهتری ؟ ...
گفتم : حداقل دو تا بچه ندارم که دنبال خودم بدبخت کنم ...
ببین خندان , تو این دنیایی که من و تو توش زندگی می کنیم هیچ حقی نداریم و نباید منتظر کسی باشیم ...
ماهی رو هر وقت از آب بگیری , تازه است ... به خودت متکی شو ... وقتی مردی نمی تونه و توان اداره ی زندگی رو نداره , تو دستت رو بگیر به زانوت و بگو یا علی ...
گفت : به زبون آسونه , چیکار کنم ؟ برم کلفتی با دو تا بچه ؟
گفتم : نمی دونم چیکار کنی , ولی اینو می دونم که یک مرتبه نمی شه ...
برو درس بخون ... یک حرفه ای یاد بگیر ... اصلا برو خونه ی مادرش , بچه ها رو بنداز گردن اونا و خودتو بکش بالا ... مرتضی مخالفه ؟ ...
گفت : نه بابا , سیب زمینی تر از این حرفاست ... اینقدر بی غیرته که خودش میگه برو کار کن ...
گفتم : تو نمی فهمی , این برای تو یک شانسه ... ازش استفاده کن ...
گفت : تو میگی برم خونه ی مادرش ؟ تو زیرزمین اون زندگی کنم ؟ ...
گفتم : الان مگه چاره ای دیگه ای
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
و گفتی کار نمی کنم ؟ پس اون شکم وامونده رو چطوری سیر می کنی ؟ نمی تونم آقا , بیشتر از این نمی تونم
و ببر تو خونه ی مادرش ؛ از چشم تو می ببینم ...
گفتم : اگر نره خونه ی مادرش , کجا بره ؟ خرجش رو ما می دیم ؟
لطفا مامان جون به کار خندان , کار نداشته باش ...
یک سری تکون داد و و با افسوس گفت : تو مثلا خواهری ؟ به جای اینکه به فکرش باشی بهش حسودی می کنی که اون شوهر داره تو نداری ...
سرمو انداختم پایین و رفتم تو اتاقم ...
دنبالم اومد و گفت : نگار به خدا بدبختش می کنی ... نذار بره , جلوشو بگیر ...
گفتم : مامان جان , شش ماه کرایه خونه بدهکارن ... شما می دی ؟ خوب بدین , تا من نذارم بره ...
گفت : الهی قربونت برم , تو بده ... من پول دستم بیاد بهت برمی گردونم , قول می دم ... اصلا می خوای بهت نوشته می دم ... بچه ام اونجا پژمرده میشه , از بین می ره ...
گفتم : من ندارم , از کجا بیارم ؟ خودتون یک فکری بکنین ...
گفت : فکر نمی کردم یک روز تو اینقدر بی رحم بشی ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت سوم
بخش هفتم
سریع رفتم تو تخت و چشمم رو هم گذاشتم چون اون ول کن نبود ...
صبح وقتی سرویس شایان بوق زد , منم حاضر بودم ...
با هم از خونه رفتیم بیرون ...
شایان رو سوار کردم فرهادم اومد ... اونم سوار شد و درو بستم و رفتن ...
و خودم از کنار خیابون راه افتادم برم تا تاکسی بگیرم ...
یک ماشین کنارم ایستاد و بوق زد ... بدون اینکه نگاه کنم , متوجه شدم از اون ماشین های درست و حسابی باید باشه ...
تندتر به راهم ادامه دادم که صدای یکی رو شنیدم که گفت : الان لباس پوشیدم , میشه با هم آشنا بشیم ؟
برگشتم ... پدر فرهاد بود ...
گفتم : صبح به خیر ...
گفت : صبح شما هم بخیر , بفرمایید تا یک جایی شما رو برسونم ... ببخشید , من امیرم ...
گفتم : نگار هستم ... ممنون , خودم می رم ... بابت دیشب فقط می تونم بگم متاسفم ...
گفت : برای چی ؟
میشه سوار بشین ؟ هوا سرده , تو راه حرف می زنیم ...
گفتم : من سردم نیست , مرسی ... باید برم دیرم میشه , مسیرم به شما نمی خوره ...
اومد جلو دستی به ریشش کشید و گفت : ما همسایه ایم , پسرامون همکلاس هستن , پس من می تونم شما رو برسونم ...
احساس کردم پرروتر از اونیه که باید باشه و این اصرار از روی ادب نیست ...
گفتم : شما بفرمایید , من خودم می رم ...
گفت : نمی فهمم برای چی ؟
گفتم : برای اینکه من خواهر شایانم نه مادرش , پس نمی تونم سوار شم ... خدانگهدار ...
و با سرعت هر چی تمام تر راه افتادم ...
و اونم از کنارم رد شد و رفت ...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ناهید گلکار