eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
22هزار عکس
25.6هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
هیچی , همین ... وقتی برگشتم براتون توضیح می دم ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت هجدهم بخش هفتم امان یکم دورتر از خونه نگه داشته بود ... مامان فورا آماده شد و اومد تو پاگرد و از اون بالا نگاه می کرد ... خودمو رسوندم به ماشین و سوار شدم و راه افتاد ...  سری تکون داد و گفت : من حرفی نمی زنم چون احساس می کنم اصلا حوصله ی کسی رو ندارین ... اما فقط بگین از نگار خانمِ اون شب هیچ خبری دارین ؟ می دونین کجا رفتن ؟ گفتم : نه ... خدا رو شاهد می گیرم نفهمیدم کی رفت و به منم چیزی نگفت ... یک طوری رفته که الان فکر می کنم هرگز برنمی گرده ... گفت : من می رم دنبالش و میارمش ... جایی که اون رفته خیلی ها می رن , ولی طاقت نمیارن بمونن .. چون زندگی همینه , تا زنده ای باید زندگی کنی ... خودتو که ببازی و فکر کنی دیگه نمی تونم , روزگار مجبورت می کنه دوباره سر پا بشی ... به نگار بگو من آمادگی دارم با هم این بار رو بکشیم , شاید برگرده ... با شنیدن این حرف سرمو گذاشتم رو پشتی صندلی و اشکم ریخت ... گوله گوله میومد پایین ... انگار داغ دلم تازه شده بود ... گفتم : می دونی من از وقتی که خودمو شناختم این بار رو شونه هام بود ؟ ... وقتی با شما تصادف کردم زندگیم تغییر کرد ... فکر می کردم حالا دیگه موقعشه که به زندگی خودم برسم , ولی نمی دونم چرا هر بار که شما رو دیدم یک چیزی پیش اومد که فهمیدم من حقی ندارم ... انگار برای همین ساخته شدم ... چرا بگم نگار بیاد ؟ ... اون بارش سنگین تر اونیه که شما هم بتونی تحمل کنی , چون دلیلی ندارین ... ولی نگار دلیل داره ... خواهرا و برادرش رو نمی تونه رها کنه ... دلش می خواد با شما باشه , ولی اشتباهه ... یک اعتراف بکنم ؟ از لحظه ای که تصادف کردم شما رو تو رویاهام می دیدم , بدون اینکه قبلا باهاتون آشنا شده باشم ...  اینکه اصلا با شما احساس بیگانگی نکردم , همین بود ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت هجدهم بخش هشتم گفت : نگار اگر می دونستم ... ای وای ... چه دنیای عجیبی ... می دونین چرا من اینقدر شرمنده بودم ؟ چون وقتی از رو زمین بلندتون کردم احساس کردم عزیزترین کس من هستین ... باور می کنین این حس عجیب و باور نکردنی , تو وجود من موند ؟ ... هر شب خواب شما رو می دیدم ... با خودم مبارزه می کردم تا بالاخره آدرس شما رو پیدا کردم و چندین ماه هر کجا می رفتین میومدم ... ولی فکر می کردم نامزد دارین ... وقتی دیدم همیشه تنهایین , اومدم جلو ... اون شب من اتفاقی شما رو ندیدم ... منو می بخشی ؟  گفتم : اگر بگم من با شما تو این مدت زندگی کردم , باور می کنین ؟  منتظرت بودم ... ولی حالا پشیمونم ... من خیلی مشکل دارم , تو هم آلوده میشی ... و من اینو نمی خوام ... گفت : خواهش می کنم دیگه این حرف رو نزن ... منم مشکل دارم ... کی نداره ؟ ... از این دیدگاه بهش نگاه نکن ... اینکه چیزی که بین ما اتفاق افتاده , شاید برای اولین بار باشه و دیگه هم تکرار نشه ؛ چرا باید از دستش بدیم ؟ ... فکر نمی کنی دست خدا همراه ماست ؟ ... پس نترس , بهم اعتماد کن ... گفتم : اعتماد دارم که الان اینجام ... ولی نمی شه ... گفت : تو بگو نگار بیاد , هر چی باشه با هم حل می کنیم ... آخه ما با هم تصادف کردیم ... ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀 قسمت نوزدهم بخش اول گفتم : اگر نگار بیاد , دیگه هیچ امیدی نیست ... نگار همیشه می خواسته همه چیز رو درست کنه ... تلاش کرد ، به این در و اون در زد ... ولی نتونست ... هیچ کاری ازش بر نیومد ... الانم خودشو عاجز و ناتوان می ببینه ... بذار اینطوری بگم : بریده ... تو بد موقعی به اون رسیدی ... نگاهی به من کرد و گفت : معجون بخوریم ؟ ... حتما ناهار هم نخوردی , درست حدس زدم ؟  گفتم : آره نخوردم , ولی واقعا چیزی میل ندارم ... باید برم دکتر , تا با اون حرف نزنم آروم نمی شم ... گفت : دکتر چی ؟ بگو کجاست ؟ خودم می برمت ... ولی قبل از اون باید یک چیزی بخوری ؟  گفتم : دکتر روانشناس ... ولی حالا زوده , گفته آخر وقت برم ... گفت : پس پیش به سوی معجون ... قبول ؟ ... نگار اگر چشمش به یک لیوان معجون بیفته , خودش برمی گرده ... فکر کنم الان قند خونش پایین اومده ...  خوب بگو برای چی می خوای بری دکتر ؟ نمی شه به من بگی ؟  گفتم : وقتی برگشتم همه چیز رو برات تعریف می کنم ... فکر می کنم وقتی شنیدی دیگه سراغم نیای ... گفت : همین الانم سراغ تو نیومدم , من شرافتاً به خاطر نگار اومدم ... یعنی حسی که دارم نسبت به نگاره ... تویی که من اینجا می ببینم اون دختری نیست که من شناختم ... مدت هاست من نگار رو زیر نظر دارم ... همیشه صورتش با نشاط و پرانرژیه ... با عجله راه می ره و پیاده روی می کنه ... و گاهی با خودش می خنده ... گفتم : این ظاهر نگار بود که تو دیدی ... اون یک پیرزنِ موسفیدِ غمگینه ... هیچ وقت دلش نخواسته کسی ضعیف و درموندگیشو ببینه ... گفت : حالا چی شده که اینقدر ناراحتی ؟ بهم بگو ... گفتم : نپرس ... امروز یک چیزی دیدم که باورش برام سخته ... چطوری بگم ؟ مثل یک ظرفی که مال شما باشه و خیلی دوستش داشته باشی , بعد جلوی چشم من بیفته و بشکنه و شما هم خبر نداشته باشی ... من چطوری می تونم اینو به شما بگم ؟ ... اگر نگم ممکنه سراغشو بگیرین , اون وقت خیلی بدتر میشه ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت نوزدهم بخش دوم گفت : نگار , تو چرا معما درست می کنی؟ من که نفهمیدم چی می خوای بگی ؟ درست تعریف کن بگو چی شده , شاید بتونم کمکت کنم ... گفتم : نه , نمی شه ... اصلا می ترسم برای خودم تکرار کنم ... خیلی بد بود ... وای نه ... ماشین رو نگه داشت و گفت : می خوای بریم همون جا بخوریم و حرف بزنیم ؟ جای خوبیه ... گفتم : باشه , بریم ...  روبروی هم نشستیم و معجون ها رو گذاشتن جلومون ... من فورا شروع به خوردن کردم ... انگار واقعا بهش احتیاج داشتم ... ولی امان داشت به من نگاه می کرد ... یکم که خوردم , گفتم : اینجا چه جای خوب و قشنگیه ... نمی دونستم ... گفت : سلام نگار , من امانم ... دیدی گفتم برمی گردی ؟ ... وای چقدر من عاشق این دخترم ... چطوری بهش بگم ؟ ... سرمو بلند کردم ... حرف نمی زد ولی من شنیدم ... تو گوشم زنگ خورد ... خدای من , می تونستم ذهن اونو بخونم ... یکم دستپاچه شدم ... صورتم سرخ شد و قلبم به تپش افتاد ... لیوانِ معجون رو تا ته سر کشم ... یک نفس بلند از سینه ام اومد بیرون ... قلبم تو سینه ام پر پر می زد ... انگار دلش می خواست بیاد بیرون ... گفتم : هر طوری دوست داری بگو , من می شنوم ... در واقع بهش احتیاج دارم ... با تعجب پرسید : چی رو بگم ؟ ... گفتم : همون که فکر کردی ... گفت : نه , چیزی نبود ... همین طوری داشتم به تو نگاه می کردم ... مثل اینکه بهتر شدی ... گفتم : آره , واقعا بهترم ... دستت درد نکنه ... گفت : خوب بگو ظرف مال کی بود و تو چی دیدی که اینقدر به هم ریختی ؟  گفتم : مال شیما ... خواهر کوچیکم ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت نوزدهم بخش سوم یکم فکر کرد و گفت : حالا حدس می زنم چی شده ... فکر می کنم تو داری سخت می گیری ... خوب , تعریف کن از اول ... گفتم : من می دونم چرا اینقدر بهت اعتماد دارم ... ولی تو نمی دونی برای چی ... حتما خدا تو رو تو این موقعیت برای من فرستاده ... خوب , نمی دونم از کجا شروع کنم ؟ ... حرف زیاده ... می دونی ؟ امروز که میومدم تو رو ببینم , شوهر شیما رو با یک زن دیدم ... ناخواسته به اعتبار همون حسم راه افتادم دنبالش ... رفتن به یک رستوران و با هم ناهار خوردن ... خوب , بعدم فهمیدم که داره به شیما خیانت می کنه ... گفت : شایدم نکنه , یک ناهار خوردن که چیزی رو ثابت نمی کنه ... گفتم : می کنه , بهم ثابت شده ... وای امان تو بگو حالا من چیکار باید بکنم که درست باشه ؟ ... گفت : خوب مثل اینکه کامل برای من نگفتی , ولی اگر مطمئن هستی نباید ساکت بمونی ... برو باهاش حرف بزن ... اول ببین اون چی میگه , شاید موضوع غیر از این باشه که فهمیدی .... گفتم : با چشم خودم دیدم که با هم بودن ... چشمش گرد شد و با تعجب پرسید : کجا دیدی ؟ نه بابا , فکر نکنم ... نگار تو چیکار کردی ؟  گفتم : نه اینطوری که فکر می کنی , نیست ... بذار از اول برات
بگم ... ولی می دونم که بعد از شنیدن این حرف , دیگه می ری و پشت سرتم نگاه نمی کنی ...  گفت : مگه می تونم ؟ حالا تو بگو , منم حرفایی برای گفتن دارم ... گفتم : وقتی تصادف کردیم , تو منو بلند کردی گذاشتی تو ماشینت ... دستپاچه بودی ... مرتب از یک نفر می پرسیدی ببین زنده است ؟ ... گفت : تو به هوش بودی ؟  گفتم نه , نبودم ... چون صورت تو رو می دیدم ... تو بیمارستان , همه چیز رو می دیدم  ... و جالب این که مدام تو نگران جلوی نظرم بودی ... البته خیلی چیزا می دیدم ولی اونکه آرومم می کرد و احساس خوبی بهش داشتم , تو بودی ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت نوزدهم بخش چهارم گفت : وای نگار , می دونی الان چه حالی دارم ... ببین دستم داره می لرزه ... واقعا تو این دنیای به این بدی و پر از رنگ و ریا و دروغ و فریب , چطور ممکنه همچین چیزی اتفاق بیفته ؟ ... من از همون شب مدام با تو بودم ، خوابت رو می دیدم و اگر بیدار بودم , از ذهنم نمی رفتی ... اولش فکر می کردم برای اینکه باعث شدم یک دختر جوون جونش به خطر بیفته این حال رو دارم ... تا اینکه اون مرد که گفت نامزد توست و با یکی از شوهر خواهرات منو دادن دست پلیس و بازداشت شدم ... اونجا مثل دیوونه ها شده بودم ... نه برای اینکه بازداشت شدم , برای اینکه از حال تو خبر نداشتم ... همش یادم می رفت که تو رو نمی شناسم ... فکر می کردم یکی از عزیزانم رو دارم از دست می دم ... تا اینکه مامانم و داییم اومدن و با سند آزاد شدم ... فورا خودمو رسوندم بیمارستان ... اونجا بود که گفتن حالت دوباره بد شده و بردنت اتاق عمل ... بهم فحش دادن و حمله کردن ... پدرت می خواست منو بزنه ... ولی از رو نرفتم , دلم نمی اومد از اونجا برم ... این واقعا عجیب و باورنکردنیه ... گفتم : کاش همین بود ... گفت : بازم هست ؟ منو می دیدی ؟ بگو ... بگو ببینم دیگه چی شد ؟   در میون چشمان حیرت زده اون بقیه ی ماجرا و جریان امیر و صادق رو تعریف کردم و ادامه دادم : حالا فهمیدی که چی میگم ؟ ... اون چیزی که باعث شده امروز اینقدر خراب بشم , چیزایی که نباید می دیدم و دیدم ... گفت : این که خیلی خوبه , تو می تونی از این حس خودت استفاده کنی ... من و تو با هم خوشبخت میشیم ... باور کن این جریان اگر سر زبون ها بیفته تو تاریخ می نویسن .. می شیم مثل لیلی و مجنون ... گفتم : ولی لیلی ذهن مجنون رو نمی تونست بخونه ... من چند بار ذهن تو رو خوندم ... با خوشحالی گفت : چی از این بهتر ؟ ... ببین چه خوبه ... نگار وقتی تو زن من بشی , اگر فکر بد کردم زود می فهمی ... اگرم نکردم بیخودی بهم گیر نمی دی , چون می دونی چی تو سر منه ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت نوزدهم بخش پنجم گفتم : به این آسونی نیست , از دستم خسته میشی ... با اشتیاق گفت : تا حالا چی از فکر من خوندی ؟ بگو شاید درست نباشه ... گفتم : شب اول می خواستی سوارم کنی , خجالت می کشیدی بگی ... گفت : خوب ... خوب , این درست ... دیگه ؟ ... گفتم : شماره تلفن , یادته ؟ البته اونجا احساس کردم که می خوای بگی ... الانم اینجا ... اول که نشستیم تو چی فکر می کردی که من گفتم هر طوری دوست داری بگو ؟ ... گفت : وای نگار , وقتی فکر کردم عاشق تو هستم و چه طوری بهت بگم ؟ ... آی خدای من , باورم نمی شه ... نگار اگر از این جریان فیلم بسازن کسی باور نمی کنه راست باشه ... آخ , خیلی جالب شد ... عجب ... خیلی عجیبه ...  گفتم : حالا بگو من برای صادق چیکار کنم ؟  گفت : بذار من از این شوک در بیارم ... الان نمی تونم فکرم رو جمع و جور کنم ... گفتم : پس ببین من چه حالی دارم ... زندگی برام سخت شده ... گفت : اتفاقا من این طور فکر نمی کنم ... خیلی هم خوبه ولی نگار لطفا به کسی نگو , من بدونم و تو ... گفتم : خاله ثریا می دونه ... گفت : به کسی نمی گه ؟  گفتم : اون برعکس مامانمه , راز نگه داره ... حالا بگو چی به فکرت می رسه ؟ برای صادق می گم ... گفت : والله به نظر من باهاش حرف بزن ... نمی شه که به روی خودت نیاری ... اون خونه رو که بلدی ؟ برو اونجا ... خودم می برمت ... وقتی اومد بیرون , جلوشو بگیر ... وگرنه انکار می کنه و بعدم پنهونکاری و دیگه دستت به جایی بند نیست ... حالا هر دو هیجان داشتیم ... از اینکه یک حس مشترک به طور عجیب و باورنکردنی ما رو سر راه هم قرار داده بود ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت نوزدهم بخش ششم گفتم : تو حتما انرژی بالایی داری که من می تونم ذهن تو رو بخونم ... گفت : نمی دونم ... ولی فکر کنم این طوری باشه , چون اصلا یکجا بند نمی شم و مدام باید یک کاری بکنم ... ورزش می کنم ... شنا می رم ... و پیاده روی ... تازه تو خونه یک نجاری برای خودم درست کردم و بعد از ظهرها کار می کنم ... اصلا نمی فهمم که خسته شدم , تا برم تو رختخواب ... که سرم نرسیده به بالش خوابم می بره ... تو چی ؟  گفتم : حالا که فکرشو می کنم , منم همینطور بودم
استگاری من ... خندان و شادی و شیما هم اونجا بودن ... همین طور با کفش , جلوی در خشکم زد ... ناهید گلکار
... یک جا بند نمی شم , دائم مشغول یک کاری هستم ... برای همین کلاس خصوصی می گیرم ولی بازم آخر شب دلم می خواد پیاده روی کنم ... با هیجان گفت : ای وای , درست مثل هم هستیم ... نگار , خیلی عجبیه ... من چقدر خوشحالم با تو تصادف کردم ... بالاخره امان منو رسوند دم مطب دکتر ... پایین منتظرم موند و من رفتم بالا ... دکتر با اشتیاق اومد به استقبالم ... می گفت : هر کس جای تو بود قبولش نمی کردم , ولی خیلی مشتاق بودم ببینم تو چیکار کردی ... حالت خوبه یا نه ؟ ... جریان امان و صادق رو براش تعریف کردم ...  بین حرفم اشک تو چشمش جمع شده بود ... گاهی قطره قطره میومد پایین و با یک لبخند اونو پاک می کرد ... اونقدر تحت تاثیر قرار گرفته بود که گفتم می خواین بقیه اش رو نگم ؟ در حالی که بغض داشت , با سر اشاره می کرد : ادامه بده ... وقتی حرفم تموم شد , ازش خواستم راهنماییم کنه که با صادق چیکار کنم بهتره تا زندگی خواهرم خراب نشه ؟!!! ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت نوزدهم بخش هفتم در حالی که هنوز نمی تونست بغضشو فرو بده , گفت : اولا من خیلی خوشحالم که شاهد این ماجرا بودم ... یک عشق خیلی زیبا و شگفت انگیز و لطیف ... من عشق های زیادی رو دیدم ولی هیچکدوم مثل مال شما نیست ... نمی دونم ... مگه میشه ؟ اگر از کس دیگه ای می شنیدم , حتما باورم نمی شد ... خوش به حالت نگار ... قبلا هیچ عاشق شده بودی ؟  گفتم : نه , هیچ وقت به کسی توجه نکرده بودم ... فکر می کردم چون دلم نمی خواد ازدواج کنم , اینطوریم ... گفت : در این مورد من چیزی بهت نمی گم چون فکر می کنم نه دست توست , نه دست من ... ولی برای این صادق خان باید یک فکری بکنیم ... اگر اقدام نکنی اون به کارش ادامه می ده و به جایی می رسه که نمی تونین جلوشو بگیرین ... باهاش حرف بزن ولی به کسی نگو ... اینطوری ممکنه روش باز بشه و بدتر بشه ... دعوام نکن ولی یک طوری تهدیدش کن که هم بترسه و هم دلخور نشه ... خبرشو به منم بده ...  هم اینکه بهم قول بده یک روز با این آقا امان بیای که هر دوتون رو با هم ببینم ؛ دوستانه ... من قول دادم و خداحافظی کردم و برگشتم پایین ... امان به ماشین تکیه داده بود و پرسید : خوبی ؟ بریم شام بخوریم ؟ ... گفتم : نه , من دیرم می شه ... گفت : یک جا می برمت زود می خوریم و می رسونمت خونه ... خوبه ؟   راستش دلم نمی خواست ازش جدا بشم ... قبول کردم و با رفتیم برای شام ... احساسی که داشتم , نگفتنی بود ... برای اولین بار قلبم برای کسی می تپید و از اینکه کنارش بودم , وجودم غرق لذت می شد ... نفهمیدم ساعت چطور گذشت ؟ ... درِ خونه گوشیمو درآوردم ... زنگ تلفنم رو بسته بودم ... یازده بار زنگ زده بود ... مامان , بابا , ثریا ,  خندان و شیما ... ساعت یازده و نیم بود ... خودم دست و پامو جمع کردم ... می دونستم که برخورد خوبی باهام نمی شه ... چون کارم بد بود ... ولی با خودم فکر کردم بذار یک بارم من کار بد بکنم , چی میشه مگه ؟ اینطوری خودمو دلداری دادم و از پله ها رفتم بالا ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت نوزدهم بخش هشتم مامان تو راه پله منتظرم بود و بابا عصبانی و بیقرار ... هر دو با هم هر چی دلشون خواست به من گفتن ... به خصوص که فراموش کرده بودم پول به حساب مامان بریزم ... نمی خواستم حالم رو خراب کنم ... پشت سر هم عذرخواهی کردم و گفتم که : پیش دکتر بودم , طول کشید ... گویا مامان نگفته بود که من با کی رفتم , برای همین بابا زود کوتاه اومد و گفت : آخه بابا جان نمیگی نگرانت می شیم ؟ چطور دلت اومد اینقدر ما رو بی خبر بذاری ؟  گفتم : تو رو خدا ببخشید ... حالم خوب نبود , یادم رفت گوشیمو نگاه کنم ... اما تعجب کرده بودم که برای اولین بار مامان سیاست به خرج داده بود و نگفته بود با امان رفتم ... برای این کارش هم صبح اول وقت پول رو ریختم به حسابش و زنگ زدم و بهش گفتم ...  اون روز حواسم زیاد جمع نبود , مرتب نقشه می کشیدم که با صادق کجا و چطور حرف بزنم ؟ ... نزدیک ظهر مامان به من زنگ زد و گفت : نگار , شب مهمون داریم ... زود بیا خونه , جایی نرو ... دیر نکنی ها ... گفتم : بعد از مدرسه یک کلاس بیشتر ندارم ... ساعت شش و نیم هفت , خونه م ...  ظهر امان دم مدرسه منتظرم بود ... با هم قرار گذاشتیم که بریم ناهار بخوریم ... من تا ساعت چهار و نیم بیکار بودم ... چقدر از دیدنش خوشحال می شدم ... با هم ناهار خوردیم , بعد تو پارک قدم زدیم ... از همه جا حرف زدیم ... بیشتر دوست داشتیم جریان بیمارستان و حالی که اون روزا داشتیم رو دوباره مرور کنیم , از این کار هر دو خوشمون میومد ... و بعد در مورد صادق حرف زدیم و قرار و مدار گذاشتیم ... از اینکه اون حمایتم می کرد , حس خوبی داشتم ...  بعد از کلاس , زود تاکسی گرفتم و رفتم خونه ... کلید انداختم و درو باز کردم ... دیدم گوش تا گوش همه نشستن ... امیر و مادر و پدرش با گل و شیرینی اومدن بودن خو
سنگ خارا 🥀 قسمت بیستم بخش اول مامان فورا اومد جلو و با صدای بلند گفت : سلام مامان جان , خوش اومدی ... خسته نباشی ... نگاهی کردم و گفتم : سلام ... ببخشید , الان خدمت می رسم ... رفتم به طرف اتاقم ... اصلا نمی فهمیدم امیر با چه رویی پاشو گذاشته تو خونه ی ما ؟ فکر می کردم برای همیشه از شرش خلاص شدم ... خندان هم پشت سرم اومد و درو بست و گفت : چی شد نگار ؟ تو که گفته بودی نمی خوای با امیر ازدواج کنی ؟ ...  گفتم : حالا کی گفته می خوام ؟  گفت : والله نمی دونم ... مامان زنگ زد و گفت بیاین امشب خواستگاریه ... من بهش گفتم که نگار نمی خواد , گفت خودش موافقت کرده ... من زنگ زدم بهت ازت بپرسم , طبق معمول خاموش بودی ... (حدس می زدم که کار مامان باشه ... حتما وقتی من و با امان دیده , ترس تو دلش افتاده بود که نکنه یه وقت زن اون بشم ) ... مقنعه مو از سرم کشیدم بیرون ... یک شونه زدم به موهام و یک شال سرم کردم و گفتم : سر کلاس بودم عزیزم ... تو بگو چطوری ؟ بهتر شدی ؟  گفت : چه بهتری ؟ همون آش و همون کاسه ... نمی دونم از کجا پول گرفته بود که یکم خرید کرده بود ... بعد برداشته احمق برای من کیف خریده ... میگم آخه بچه های من گرسنه ان , تو رفتی کیف خریدی ؟ ...  باشه بعدا بهت میگم , بریم بیرون منتظرن ... حالا می خوای چیکار کنی نگار ؟ گفتم : دنبال من بیا ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت بیستم بخش دوم با خوشرویی و یک لبخند نشستم و گفتم : خوش اومدین ... خانم عطاری گفت : به به عروس خودم ... تا این موقع کار می کنی ؟ خسته می شین که ... گفتم : بله , من کارو دوست دارم ... آقای عطاری , مرد چاق و قدبلندی بود که شکمش توجه آدم رو جلب می کرد ... با یک خنده زورکی گفت : ما تعریف شما رو خیلی شنیدیم , مشتاق دیدار بودیم ... خوب الحمدالله , این خانواده ی محترم بایدم دختر شایسته ای مثل شما داشته باشه ... شیما یک چایی برای من آورد و گرفت جلوم ... فورا برداشتم و شروع کردم به خوردن ... گلوم خشک شده بود ... اونقدر از دست مامان که اونجا داشت از من و خانواده ی محترمم حرف می زد و مانور می داد , عصبانی بودم که می ترسیدم حرکت بدی بکنم که دور از ادب باشه ... چون اونا می دونستن که من معلم سحر بودم و باید طوری رفتار می کردم که شخصیت خودم زیر سوال نره و اونا رو طلبکار نکنم ... در عین حال از واکنش مامانم هم می ترسیدم ... ازش برمیومد که اگر عصبانی بشه جلوی اونا یک چیزی بهم بگه که نتونم جبران کنم ... پس باید یک فکری می کردم که از همه درست تر باشه ... حالا رشته ی کلام رو آقای عطاری و مامان من دستشون گرفته بودن و از هم تعریف می کردن و بابا هم بدون ملاحظه تو اون فضای کوچیک پشت سر هم سیگار می کشید ... و من به دنبال راه چاره می گشتم و می دیدم که امیر مرتب زیرچشمی منو نگاه می کنه ... این بار اونو مقصر نمی دونستم و حتی یک جورایی شرمنده بودم ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت بیستم بخش سوم مامان سعی داشت بره سر اصل مطلب ... و همه اینو احساس کرده بودن ... ولی حرف تو حرف میومد و اون به منظورش نمی رسید ... تا بالاخره خانم عطاری گفت : خوب عروس خانم , شما هم یک چیزی بگو ... گفتم : بله حتما خانم عطاری ... منتظر بودم حرف های شما تموم بشه ... ممکنه ازتون خواهش کنم من و شما با هم تنها حرف بزنیم ؟  فورا یه نگاه به امیر کرد و یه نگاه به آقای عطاری ... سری جنبوند و گفت : باشه ... البته ... مامان گفت : نه , چرا تنها ؟ نگار بشین هر چی هست همه بدونن , غریبه بین ما نیست ... خندان گفت : مامان جان خواهش می کنم اجازه بدین ... خانم عطاری از جاش بلند شد و با هم رفتیم تو اتاق من ... گفتم : ببخشید اینجا صندلی نیست , بفرمایید رو تخت بشینین ... نشست و به من نگاه کرد و گفت : بذار اول من بگم ... به خدا به جون سه تا بچه ام , امیر تو مسئله ی سحر گناهی نداره ... گفتم : من در این مورد نمی خوام حرف بزنم ... ادامه داد : من می خوام تو بدونی ... ما اصلا بهش نگفته بودیم , تا شبی که تولد شما دعوت داشت ... باور کنین اومده بود با من در مورد شما حرف بزنه که اونا مثل وحشی ها ریختن خونه ی ما ... بیچاره امیر نمی دونی چی کشید ... وقتی فهمید , داغون شد ... حتی می خواست برادرشو بزنه ... خوب اونم جوون بوده و یک خطایی کرده , ما دیگه کاری از دستمون برنمیاد ... چیکار می کردم ؟ شما جای من بودی چیکار می کردی ؟ بچه ت رو می کُشتی ؟  کاریست که شده ... جوون بودن و جاهل ... من اصلا نمی گم تقصیر اون مادر بود که تنهاشون گذاشته ... نمی گم چه شوخی های بدی سحر با ایمان می کرد ... گیرم که مقصر بچه ی منه , ولی حالا چیکار کنم ؟ امیر چیکار کنه ؟ انصاف نیست رو زندگی اون اثر بذاره ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت بیستم بخش چهارم گفتم : راستش بهتون گفتم , من اصلا در این مورد نمی خواستم حرف بزنم ... به من ربطی نداره ... ولی الان
شما یک چیزی گفتین که منو وادار می کنه جوابی برای شما داشته باشم ... ببخشید که اینو می گم ... از این حرف شما خوشم نیومد ... شما مادر سحر رو که داشت از خونه می رفت بیرون تا پسر مریضشو ببره دکتر و به پسر شما اعتماد کرد رو مقصر می دونین ...  و اون دختر بچه معصوم که پسرعموی خودشو مثل برادر می دید , چون با هم خونه یکی بودین ... ولی پسر شما جوون بود و جاهل ؟ ... مقصر اصلی فقط پسر شماست که یاد نگرفته به ناموس کسی دست درازی نکنه و چشم پاک باشه ... شما الان از کلمه ی وحشی برای اونا استفاده کردین ... من اگر جای اونا بودم , وحشی تر می شدم ... فکر کنم شما هم خودتون دختر دارین ... تاب تحملشو دارین کسی بهش چپ نگاه کنه ؟ ... من کوچیک تر از اونیم که این حرف رو به شما بزنم ... ولی کاش این حرف رو نمی زدین ... به نظرم درد بزرگی روی درد اونا گذاشتین ... کسی که متجاوزه , تنها مقصر این ماجراست ... گفت : نه , قبول ندارم ... ولی حالا من به خاطر امیر دارم این حرفا رو به شما می زنم , اون که گناهی نداره ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت بیستم بخش پنجم وسط حرفش دویدم و گفتم : خانم عطاری , این خواست من نبود که شما بیاین اینجا ... من یک دنیا ازتون عذرخواهی می کنم ... اصلا موضوع نه سحره , نه امیر و نه مادر فرهاد که گفتن فوت شدن و معلوم شد هنوز هستن ... هیچکدوم ... من از اول هیچ قولی ندادم ... چون از احساسم مطمئن نبودم ... حالا هم به شما می گم من اون حس رو نسبت به ایشون ندارم ... متوجه هستین چی میگم ؟ ... اگر داشتم همه ی اینا رو زیر پا می ذاشتم و ازش رد می شدم ... باور کنین مشکل من اینا نیست ... من نمی تونم تصور کنم ایشون شوهر من باشه , همین ... شما یک زن و یک مادر هستین , منو درک می کنین ؟ ... فقط یک خواهش ازتون دارم ... طوری وانمود کنین که منو نپسندیدین تا با خوبی و خوشی از هم جدا بشیم ... اینطوری منم تحت فشار قرار نمی گیرم ...چون مامانم خیلی اصرار داره و ممکنه دوباره منو این طور پیش شما شرمنده کنه ... گفت : عجب , یعنی مامان شما به امیر دروغ گفته ؟ شما نگفتین فکراتون رو کردین ؟   گفتم :متاسفانه همینطوره ... چندین بار خودم به امیر گفتم با طناب پوسیده ی مادر من تو چاه نرو ... چیکار کنم گوش نکرد ؟ ... گفت : عجب مادر بی فکری ... یعنی چی ما رو دست انداخته ؟ ما اصلا به این کار اصرار نداریم ... نشد , بهتر ... حتی موقع اومدن به امیرم گفتم صلاح نیست این وصلت بشه ... امیر خودشم منصرف شده بود ... مادرتون گفته بود بیایم ... اونقدر دخترای کم سن و سال و خوشگل هستن با خانواده های سطح بالا که دلشون می خواد زن امیر بشن ...  فکر می کنم مادرتون هر روز تو گوش امیر من می خونده تا شما رو بگیره ... مادره دیگه , تو این دور زمونه شوهر پیدا نمی شه ... شما هم که سنت رفته بالا ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت بیستم بخش ششم هنوز می خواست ادامه بده که گفتم : خانم عطاری , اگر دق دلتون رو خالی کردین بریم که بیشتر از این منتظر نشن ... هر چی شما بگی من هستم , ادعایی هم ندارم ... ولی اینو متوجه شدم که مادر من تنها نیست ... خانم عطاری نگاهی به من کرد و متوجه ی حرف من نشد ... از اتاق رفت بیرون ... و چند لحظه نشست ... طوری اخم هاشو کرده تو هم که همه متوجه شده بودن من چیکار کردم ... و جو سنگین شد ... کسی حرفی نمی زد ... مامان گفت : یک چایی دیگه بریزم براتون ؟ خانم عطاری از جاش بلند شد و تند تند خداحافظی نیم بندی کردن و رفتن ... امیر موقع رفتن نه تنها اخمش تو هم بود , بلکه کاملا عصبانی به نظر می رسید ... و مامان اینو فهمید که من قال قضیه رو کندم ... و همونی شد که ازش می ترسیدم ... تا درو بستن , داد زد : کار خودتو کردی ؟  شادی گفت : هیس مامان , هنوز پشت درن ... گفت : به درک , برو بمیر ... تا من باشم که به فکر آینده ی تو نیفتم ... گفتم : خدا کنه ... همین قدر که این سه تا رو خوشبخت کردی برای ما کافیه ... صداشو بلندتر کرد و گفت : اگر تو توی زندگی اینا دخالت نکنی مشکلی ندارن ... همش تقصیر توست ... به پشتیبانی تو با هم دعوا می کنن ... پاتو از زندگی بچه های من بکش بیرون ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت بیستم بخش هفتم  گفتم : شما هم پاتو از زندگی من بکش بیرون ... بابا عصبانی شد و سرم داد زد : چرا با مادرت اینطوری حرف می زنی ؟ گفتم : برای اینکه من بهشون گفته بودم که امیر وقتی من تنها بودم اومد تو خونه و درو بست ... چاقو برداشتم و بیرونش کردم ... بابا من اینو بهشون گفتم ولی بازم از پیش خودش رفته به اونا گفته که می خوام بیان خواستگاری من ... چرا بابا ؟ شما بگو , من حق ندارم ناراحت بشم ؟ به نظرتون این درسته بدون اینکه من خبر داشته باشم بیام خونه ببینم خواستگار اینجا نشسته ؟  بابا بازم داد زد : آره توران ؟ تو این کارو کردی ؟ برای چی ما رو کوچیک می کنی ؟ ... کی این مرتیکه اومد اینج
ا ؟ این غلط رو کرده ؟ تو خبر داشتی ؟   چرا به من نگفتی ؟ می دم زبونشو از پس کله اش بکشن بیرون ... نگار چیکار کرد باهات بابا جون ؟ بگو پدرِ پدرسوخته اش رو در میارم ... مامان که هیچ وقت کم نمیاورد , گفت : بیخودی هارت و پورت نکن ... اولا دروغ میگه , امیر اهل این کارا نیست ... نگار می خواد اونو از سرش باز کنه و تهمت می زنه ... دوما بپرس چرا این کارو کردم ؟ خانم چند وقته با اون پسره که تصادف کرده , اینور و اونور می ره که شب دیر میاد خونه ... حالا برو کلاهتو بذار بالاتر و از من بپرس چرا این کارو کردم ؟ از دخترت نپرس چرا نصف شب میای خونه ؟ ... خندان گفت : مامان ؟ برای چی با نگار اینطوری می کنی ؟ خودت می دونی که نگار اهل این کارا نیست ... خوب نمی خواد زن امیر بشه , مگه بچه است ؟ بابا نگاهی به من کرد و گفت : آره بابا ؟ مامانت چی داره میگه ؟ ... گفتم : اینو بدونین من نه با امیر , نه کس دیگه ای ازدواج نمی کنم ... تموم شد ... دیگه ام با من بحث نکنین , به خدا می ذارم از این خونه می رم ... به مامانم گفته بودم اگر دوباره پای امیر رو اینجا باز کنه , می رم و پشت سرمو نگاه نمی کنم ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت بیستم بخش هشتم رفتم تو اتاقم و درو بستم ... دیدم شایان و اشکان پژمرده یک گوشه نشستن و شایان داشت ناخنشو می خورد ... نشستم رو تخت و در حالی که صدای جر و بحث و داد و بیداد مامان و بابا میومد , گفتم : پاشین بیاین  بغل من ... چیزی نیست قربونتون برم , دیگه عادت کنین عزیزای من ... اینا نمی تونن درست حرف بزنن , خودتون می دونین فردا صبح یادشون می ره ... دخترا هم اومدن پیش من ... کنارم نشستن و همدیگر رو بغل کردیم ... غمی تو سینه ی ما بود نگفتنی ... از کی بنالیم و به کجا شکایت ببریم ؟ ... هر کدومشون رو می دیدم , داغ دلم تازه می شد ... مرتضی بیکار بود و بی پول ... احسان بیشتر وقتش رو بیرون از خونه می گذروند و شادی می گفت که معتاد شده و دائم با هم دعوا می کردن و وضع مالی خوبی هم نداشتن ... و اینم که از صادق ... من اینو تو نوع تربیت خواهرای خودم می دیدم ... همیشه پرخاشگر و معترض بودن ... سر هر چیز کوچیک دعوا می کردن ... احساس مسئولیت نمی کردن ... چون معنای زندگی و همزیستی رو تو خونه ی پدر و مادرشون یاد نگرفته بودن ... حتی زندگی ثریا هم شبیه ما بود ... با تمام عشقی که به مادر و پدرم داشتم , آرزو می کردم کاش طور دیگه ای بودن ... صدای زنگ در , منو تکون داد ... حالا شوهرای اونا یکی یکی میومدن و من نمی خواستم با صادق روبرو بشم ... این بود که به دخترا گفتم : من شام نمی خورم , خواهشا بذارین بخوابم ... فقط همینو ازتون می خوام ...  اون شب تا موقعی که خونه خلوت شد , من فکر کردم ... به اینکه چرا باید امان رو قاطی این زندگی کنم ؟ ... ولی خوب اگر نکنم تا کی با این وضع می تونم دوام بیارم ؟ ...  بعد پلک هام سنگین شدن ... بین حالت خواب و بیداری خودمو توی یک دشت بزرگ پر از گل های بنفش دیدم ... مثل پر کاهی سبکبال , به هر طرف می رفتم ... حتی گرمی نور خورشید رو احساس کردم ... یکی از دور صدام می کرد ... ناهید گلکار
دوستان عزیز وبزرگوارم نوش نگاهتون عروسی پسرمه ان شاءالله خوشبختی عزیزانتون وهمه ی جوانان ایران زمین 🤲🤲 برای پسرمن هم دعاکنید شاید اونجورکه باید نتونم ادای دین کنم تاچندروز خلاصه حلال کنید والتماس دعا🙏🙏🙏
💥 *درويشی گيوه در پا نماز خواند دزدی طمع در گيوه او بست و گفت : با گيوه نماز درست نباشد ، درويش دريافت و گفت اگر نماز نباشد ، گيوه باشد.* https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🛑 *بزرگ زاده ای بخششی اندک به درویشی کرد. چاکران خبر آن واقعه را به پدر بزرگوارش رسانیدند. پدر نیز بر پسر خشم گرفت. پسر گفت:* *من در کتابی خواندم که هر کس که بزرگی خواهد باید هرچه دارد ایثار کند.* *من نیز بدان هوس این اندک را ایثار کردم .* *پدر گفت ای ابله در کتاب غلط خواندی که بزرگان گفته اند:* *هرکس که بزرگی خواهد باید هرچه دارد انبار کند تا بدان عزیز باشد. نمی بینی که اکنون جمله بزرگان انبارداری می کنند و شاعر میگوید:* *اندک اندک به هم شود بسیار* *دانه دانه است غله در انبار* 🛑 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
خداوند منبع عشق و محبت و ثروت و فراوانی و... است👌🏻🌺 خداوند واقعا هیچ بنده اش براش فرقی نمیکنه،که بگه خب از فلانی خوشم میاد بهش میدم،یا از فلانی بدم میاد بهش نمیدم،نـــــــه چنین چیزی در ذات مقدس و پاک و مهربان خداوند وجود نداره، همه ما آدمها برای خدا یکسانیم،چون همه دست پرورده و مخلوق اوییم. باور کنید همه چیز به درون خود ما بستگی داره، یعنی این دیگه ثابت شده خداوند این همه فراوانی و برکت و ثروت رو آفریده،برای کی؟ برای من،برای شما، برای همه مخلوقاتش، و میگه بنده من برو استفاده کن و لذتش رو ببر فقط کافیست کمی خودسازی کنیم، کمی به درونمان توجه داشته باشیم، کمی افکار و ذهنمان را کنترل کنیم. چون جهان هستی همانند یک آینه عمل می کند، هر چه را که بهش نشون بدی عین همان رو بهت برمی گرداند. چرا میگن انسان اشرف مخلوقاته؟ بخاطر چی؟ زمانی که خداوند انسان رو خلق کرد به خودش تبارک الله گفت👌🏻🌺 چون میدونسته چی خلق کرده و از چه قدرت ذهنــــی برخورداره👌🏻🌺 ذهن انسان خیلی خیلی قوی است، قدرتی داره که هیچ کدوم از موجودات ندارند. افکارت هر طور باشه زندگیت همون جور میگذره کسی که همش میگه ندارم،قرض دارم،بدهی دارم،بدبختم،بیچاره ام....خب معلومه که همیشه در فقر و نداری بسر میبره خانمی که همش فکرش اینه نکنه همسرم داره بهم خیانت میکنه، نکنه کس دیگه رو دوست داره، نکنه امروز الکی بهم گفت میره سرکار اما داره میره..... خب معلومه عزیزدلم که شوهر این خانم بهش خیانت میکنه،معلومه که کم کم بینشون فاصله میفته اما اگر دقت کرده باشید آدمهای ثروتمند روز به روز داراتر و بهتر میشن. چرا؟ چون ناشکری نمی کنند،چون فکرشون روی پول و ثروت و شادی است. جهان به احساس درون شما جواب میده👉🏻 دوستان عزیزم،همه اتفاقات زندگی تون بر اساس نحوه تفکراتی است که دارین،بر اساس احساسی است که از درون دارید. حتما شنیدین که میگن دیگه خواست خدا بوده که طلاق بگیرم، خدا خواسته که در فقر باشیم وضعیت زندگی مون اینجوری باشه،پس رضاییم به رضای خداوند. نه عزیزم، سریع همه چیز رو به گردن خدا نندازیم. مگه خدا دوست داره که یک زن و شوهر از هم طلاق بگیرن؟! مگه خدا دوست داره بچه های بیگناه رو از مهر پدر و مادرشون محروم کنه؟! مگه خدا خوشش میاد و لذت میبره که یکی در بدبختی و بیچارگی و فقر دست و پا بزنه، بعد یکی در امنیت و رفاه مالی باشه؟! نه، این صفات در ذات مقدس الهی نیست، خداوند منبع نور و عشق و مهربانی است. این همه اتفاقات تلخی که در زندگی داریم تجربه می کنیم، انتخاب خود ماست، انتخاب افکار ماست،انتخاب درون ماست. انسان اشرف مخلوقاته، میتونه آینده خودش رو به بهترین شکل ممکن رقم بزنه، و میتونه به بدترین شکل ممکن. پس تقصیر رو گردن بخت و اقبال و خداوند نیندازید. انسان قدرت انتخاب و اراده داره و میتونه تو زندگیش تغییرات ایجاد کنه خواستن توانستن است👌 ✨ ✨ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
❣ما با شکرگزاری، فرکانس ارتعاشمان را جوری تغییر می‌دهیم که نه‌تنها به مغناطیس چیزهای خوب تبدیل می‌شویم، بلکه قادر خواهیم بود چیزهای خوب را در معرض دیدمان قرار دهیم. ما در طول روز، مدام، در حال مقایسه کردن خودمان با دیگرانیم و اغلبمان به‌ندرت متوجهیم که چیزهایی را داریم که دیگران آرزویش را دارند. همچنین، عادت داریم خودمان را با کسانی مقایسه کنیم که فکر می‌کنیم بختشان از ما بلندتر است، نه کسانی که از ما بدبخت‌ترند. کافی است به این فکر کنید که چند نفر در این دنیا هر روز عمرشان را باید در جنگ بگذرانند. اما ما کاملاً از این قبیل مشکلات و بسیاری مشکلات دیگر که در اخبار می‌شنویم، رهاییم. شکرگزاری‌ای که از صمیم قلب نباشد کار بسیار راحتی است. کلید شکرگزاری این است که حس شاکر بودن داشته باشید. 🍃🍃🍃 📚حس_خوب_زندگی_خوب https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
*تابلوی پرتره مظفرالدین شاه که آن را کمال‌الملک کشیده بود از کاخ گلستان به سرقت رفته است*! گویا سال ۱۳۷۸، دو‌ تن از کارمندان کاخ این تابلو را خارج و چند ماه بعد در یک حراجی به قیمت ۴۴/۶۵۰ پوند فروخته‌اند! حالا بعد از ۲۳ سال این خبر درز کرده! 😐 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☣️ *❇️ چال کندی ..... دره ای خنک در دل گرمای دزفول.....* *✨ چال کندی  یکی از مناطق طبیعی دیدنی زیبا و بکر شهرستان دزفول استان خوزستانه که در ۱۸ کیلومتری شمال شهر دزفول در محور دزفول- شهیون و هفت کیلومتر بعد از پادگان قدس واقع شده....* *چال کندی در همه ماه‌های سال دیدنیست اما به دلیل امکان استفاده از تفریحاتی چون شنا، قایق‌سواری و ماهی‌گیری یکی از تفریحگاه‌های مهم و اصلی در ماه‌های گرم دزفول به شمار میاد و بهترین زمان استفاده از طبیعت چال ‌کندی که نمای زیبایی از رودخانه دز را به نمایش می زاره ، ابتدای خرداد تا اواسط مهرماه است.* *✨ دسترسی:* *برای رفتن به منطقه چال کندی دو مسیر وجود داره، یک مسیر زمینی با استفاده از ماشین و پیاده روی و مسیردوم نیز از طریق رودخانه (قایق سواری) است.* *برای رفتن به چال کندی زمان پیاده‌روی بعد از آخرین مسیر ماشین رو، حدود ۴۵ دقیقه است.برای رسیدن تا کنار رود باید از دیواره‌ها و صخره‌ها عبور کرد تابه این مکان زیبا رسید.* ❤️❤️
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
جذب نیرو :فرم استخدامی 👇 🔰شرایط: - سن ۱۸ تا ۳۹ سال -مدرک تحصیلی لیسانس (تمامی رشته ها) -قبولی در مصاحبه آنلاین -افراد انعطاف پذیر و دنبال کسب مهارت و پیشرفت 👈برای کسب اطلاعات بیشتر وارد لینک زیر بشید و برای شرکت در مصاحبه آنلاین در انتهای صفحه، فرم مصاحبه کاری را تکمیل نمایید.👇👇👇 ارسال رزومه👇 https://formaloo.com/iwy2s https://formaloo.com/iwy2s اطلاعات بیشتر :👇 https://formaloo.com/iwy2s
برای علاقمندان به شغل وکار ☝️☝️
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🍃🌷آخرین پنجشنبه تیر ماهتون همراه با عطر گل 🌷🍃 🍃🌷ونفس تون خوشبو 🍃🌷با ذکر شریف صلوات بر حضرت محمد(صلی الله علیه و آله )و خاندان پاک و مطهرش 🌷🍃 🍃🌷اللّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلي مُحَمَّدوَآلِ‌مُحَمَّد وَعَجِّل‌فَرَجَهُــم🌷🍃 🌼🍃 🌷🌼🌷🌼🌷 🌺🧚‍♀️نیایش صبحگاهی خدای من چه شوق آفرین است نگاه عاشقانه تو! چه تکان دهنده است توجه مهرآمیز تو! چه شیرین است زندگی در کنار تو و در زیر سایه لطف تو..... چه لذتبخش است ‌گرمای دست نوازشگر تو.. خدایا بحق رحمانیتت غم های ما رابزدای و عشق خودت را در دل ما جای ده ، که عشق به غیر از تو ، درد است و درد است و درد! خدایا دلهای ما را، در پناه خودت حفظ بفرما! "آمین "🙏 سلام صبح پنجشنبه تون پُر برکت روزتون قشنگ لحظه هاتون با یاد خدا زیبا و زیباتر امیدوارم آخر هفته تون پُر از عشق و شادی باشه 🌼🍃 سلام صبح آخر هفته تون بخیر و خوشی روزتون با نورخدا روشن و نور خدا بر قلبتون جاری پنجشنبه تون سرشار از انرژی های مثبت و اتفاق های بی نظیر و پر از خیر و برکت... 🌼🍃 🌷تقدیم با بهترین آرزوها 🍃🌼آخر هفته تون 🌷شاد و بینظیر 🍃🌼ان شاء الله 🌷به یمن آخرین 🍃🌼پنجشنبه تیر ماه 🌷حال خوب 🍃🌼روز خوب 🌷ایام خوب 🍃🌼وضع مالی خوب 🌷شرایط خوب 🍃🌼و یه زندگی 🌷خوب نصیبتون بشه 🌼🍃 🌷🌼🌷🌼🌷 🌺🧚‍♀️معجزه_سپاسگزاری ‌سپاسگزار باشید برای روزی که آغاز شد برای همه موهبت هایی که دارین برای خانواده تون برای دوستانتون برای غذایی که دارین و هوایی که تنفس میکنید درآمدی که دارین برای اینکه هر روز آگاهتر از دیروز هستید برای سلامتیتون برای همه چیزهایی که دارین. وقتی بابت موهبت‌های زندگیتون سپاسگزاری کنید و احساس عالی داشته باشید، مطمئن باشید روی ارتعاش بسیار عالی قرار میگیرین، و پاسخ این سپاسگزاری جذب نعمت ها و موهبت های بیشتری در زندگیتون خواهد بود 🌼🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🎈ســـــــلام ❄️ پنجشنبه 30 تیر ماهتون 🎈با طراوت ❄️و چون صدای باران 🎈گوش نواز ❄️دلتون خالی ازغصه 🎈زندگيتون شیرین تر از عسل ❄️دنیاتون غرق درشادی و آرامش 🌼🍃 💔 پنجشنبه است و ياد عزیزان آسمانی 🥀 شاخه گلی با ذکر فاتحه وصلوات بفرستیم برای تمام عزیزانی که در بین ما نیستند اما یادشون همیشه در دل ماست و دعاهاشون هنوز کارگشاست 🌼🍃 اگر انسان دارای اخلاق باشد=1 اگر زیبا باشد یک صفر زیاد کن=10 اگر سرمایه‌دار باشد یک صفر دیگر=100 اگر از خانواده‌ی بزرگ باشد باز هم یک صفر زیاد کن که شود=1000 اما وقتی که عدد یک را حذف کنیم که اخلاق است باقی می‌ماند همان صفرها که هیچ ارزشی ندارند . . .! 🌼🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
قصه امروز را خودت بنویس که تفاوت قصه دیروزی که دیگران برای تو نوشتن را بفهمی... در زندگی هیچ چیز مهمتر از این نیست که با قلب و وجدان خود در آرامش باشی... 🌼🍃 سلام 😊✋ سلامی باعطرگلهای رز🌷🍃 به دوستان مهربون❤️ سلامی ازسر عشق❤️ ودوستی به همه‌دوستان نازنین🌷🍃 باآرزوی داشتن روزی زیبا 🌷🍃 شاد و پرخیر و برکت 🌷🍃 صبح آخر هفته تون بخیر و شادی ☕️😊 🌼🍃 🌷🌼🌷🌼🌷 🌺🧚‍♀️هنگامی که از درون زلال باشی ، خداوند به تو نوری می‌بخشد، آنچنان که ندانی و مردم تو را دوست می‌دارند از جایی که ندانی و نیازهایت برآورده شود آنچنان که ندانی چه شد 🌷🌼🌷🌼🌷 🌷این یعنی پاک نیتی … و پاک نیت کسی است که برای همه، بدون استثناء ، خیر بخواهد. چون می‌داند سعادت دیگران از خوشی او نمی‌کاهد. و بی‌نیازی آنها از ثروت او کم نمی‌کند. و سلامت آنها عافیت و آرامش او را سلب نخواهد کرد.🌷 🌼پس چه زیباست که همیشه نیک اندیش و خیرخواه باشیم🌷 🌼🍃 🌷تقدیم با بهترین آرزوها 💛آخر هفته تون شاد وزیبا 🌷امروز از خدا 💛برای تک تک تون 🌷اینگونه آرزو کردم 💛روزتون پرازخوبی 🌷لحظه هاتون پرازآرامش 💛نگاهتون پرازمهربانی 🌷دوستی هاتون پرازصداقت 💛رزق وروزی تون پرازبرکت و 🌷زندگیتون پرازمحبت باشه 🌼🍃 روزتان پرازانرژےمثبت الهےهمیشه خونه دلتون گرم فنجون عشقتون پرمهر منحنےلبتون خندون دستاتون پرروزی نگاهتون قشنگ و لحظه هاتون ناب 🌼🍃 آرزو میکنم🍃🌷 در اخرين پنجشنبه تیرماه لبخند مهمون لبهاتون بشه شادی از در و دیواره قلبتون سرازیر بشه🍃🌷 سلامتی مهمون دائمی محفل خانواده تون بشه🍃🌷 آخر هفته خوبى براتون آرزو دارم 🌼🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d