eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
22.5هزار عکس
26.4هزار ویدیو
128 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
حتما ببینید😍 بکارتون میاد، 👌👌👌👌👌👌 ╔═.🍃🌸.═════════╗ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ╚═════════.🍃💕.═╝
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
نظرتون چیه؟😋😋😋 چطوربود؟😍 ╔═.🍃🌸.═════════╗ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ╚═════════.🍃💕.═╝
  دوباره بغض گلومو گرفت و بهم مهلت نداد و اشکم سرازیر شد ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت بیست و ششم بخش چهارم طوری که از درد پنهان سینه ام می گفت ... با تمام وجود در آغوشش کشیدم ... اونقدر محکم همدیگر رو بغل کردیم و گریه کردیم که همه به گریه افتادن ... من برای اون که عزیزم بود و اون از غصه ی اینکه فکر می کرد باهاش قهر هستم , در آغوش هم گریه می کردیم ... همه تعجب می کردن ... ثریا گفت : چی شده ؟ شماها از کی همدیگر رو ندیدین ؟  شادی پرسید : دعوا کرده بودین ؟ شیما از بغلم خودشو کشید و دستم رو گرفت تو دستش و همین طور که هنوز گریه می کرد , گفت : نه , دعوا نکردیم ولی نگار چند وقته با من قهر کرده ... بهش زنگ می زنم جواب نمی ده ... میام اینجا , تو روم نگاه نمی کنه ... بگو دیگه , الان جلوی همه بگو چرا از دست من ناراحتی ؟ من چیکار کردم ؟ چرا ازم رو برمی گردنی ؟ دو تا دستمال کشیدم و صورتم رو پاک کردم و گفتم : چی میگی عزیزم ؟ چرا از دست تو ناراحت باشم ؟ اگر بودم , می گفتم ... باهات قهر نمی کردم ... بپرس از بقیه , این مدت با همه همین طور بودم ... وضع روحیم خوب نبود ... نمیشه یک موقع هم من این طوری بشم ؟ این همه شماها خراب شدین , من این کارو کردم باهاتون ؟  یک بارم شماها با من راه بیاین ... خندان گفت : آخه دیوونه , تو به کارای ما عادت داری ... ما ندیدیم ... از تو این کارا رو ندیدیم ... راست میگه شیما , با همه ی ما قهر بود ... آخ چرا منِ خنگ نفهمیدم ... مامان داد زد : بسه دیگه ... زود باشین , خیلی کار داریم ... باز شماها به هم افتادین ؟ ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت بیست و ششم بخش پنجم بعد از ظهر , ثریا و خندان رفتن خرید و شادی رفت که پله ها رو تمیز کنه ... شایان و اشکان هم برده بود کمک ... وقتی برگشت , گفت : نگار , فهمیدی چی شد ؟ فرهاد , پسر امیر , به هوای شایان و اشکان اومد پایین و یک دستمال برداشت و به ما کمک می کرد که یک مرتبه  امیر عصبانی اومد و دستشو گرفت همینطور که بهش بد و بیراه می گفت بردش بالا و درو زد به هم ... نگار , خیلی عصبانی بود ... من فقط گوش دادم و دلشوره گرفتم ... ولی مامان گفت : خدا به خیر کنه ... دعا کنین نفهمیده باشه برای نگار خواستگار میاد ... خندان گفت : بفهمه , برای چی باید از اون قایم کنیم ؟ خورده بُرده ای نداریم ... ثریا گفت : توران جون راست میگه , اگر نفهمه بهتره ... یک وقت دیدی دردسر درست کرد ... ساعت شش همه چیز آماده بود ... چهار تا دختر باسلیقه , از خونه ی بی روح ما یک جای زیبا ساختن ... من لباس پوشیدم اما خیلی ساده آماده شدم ... قرار بود ساعت شش در خونه ی ما باشن ... از اتاق رفتم بیرون ... دیدم همه شون حاضرن ... گفتم : نه تو رو خدا , شماها همه می خواین باشین ؟ ... ثریا گفت : من که هستم ... من به عنوان خاله باید باشم ... بابا که داشت کمربندشو می بست , اومد و گفت : تو خواستگاری به چهار تا بزرگتر میگن بیان ... زشته , شماها برین تو اتاق و از اونجا گوش کنین ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت بیست و ششم بخش ششم خندان گفت : من خواهر بزرگترم , باید باشم ... شیما گفت : درسته من خواهر کوچیکترم , ولی شوهر دارم ، تازه بچه ام دارم ... می خوام تو خواستگاری نگار باشم ... با خنده گفتم : دعوا نکنین , همه تون باشین ... اما یک اشکال داره , اگر مادره اومد و یکی از شما رو پسندید چی ؟  ثریا گفت : ای دم بریده , از این می ترسی ؟ شایدم منو پسندید ...  گفتم : وای بچه ها , تو رو خدا جدی باشین ... اگر مادرش منو نخواست چی ؟  مجبورم یک عمر باهاش زندگی کنم ... شادی گفت : چرا خودت رو دست کم می گیری ؟ به درک که خوشش نیومد , اصل کار امانه که عاشقت شده ... اصلا تو باید اینو بگی ؛ من اگر از مادرش خوشم نیومد , چیکار کنم ؟ ... گفتم : آخه اون مادره , درست مثل مامان ما ... حق داره , زحمت بچه اش رو کشیده ... تو خودت حاضری یک روز نیما خواست زن بگیره تو رو بذاره کنار ؟ نه دیگه , نمی شه ... ساعت نزدیک هفت شد و هنوز اونا نیومده بودن ... امان تلفنم نکرد ... دیگه دلمون شور می زد ... بابا کلافه ی سیگار بود و نمی خواستیم قبل از اومدن اونا , خونه بوی سیگار بگیره ... ساعت که از هفت گذشت , دیگه همه بی تاب شده بودیم ... ثریا گفت : بذار من زنگ بزنم ... حتما یک اتفاقی افتاده , وگرنه نباید اینقدر دیر می کردن ... من به ساعت نگاه می کردم و ثانیه ها رو می شمردم که زنگ زدن ... فورا آماده شدیم و درو باز کردیم ... ولی مرتضی پشت در بود ... اومد تو و گفت : نگار , یک ماشین پایین ایستاده ... من سبد گل توش دیدم ... دو نفر تو ماشین نشسته بودن ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت بیست و ششم بخش هفتم - ببخشید مثل اینکه من زود اومدم , فکر کردم دیگه رفتن ... گفتم : ماشینش چی بود ... گفت : مزدای سفید ... گفتم : امان اومده , پس چرا بالا نمیاد ؟   ه
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
شما یک چیزی گفتین که منو وادار می کنه جوابی برای شما داشته باشم ... ببخشید که اینو می گم ... از این
سنگ خارا 🥀 قسمت بیست و یکم بخش اول رو هوا بودم و زمین زیر پام ؛ درست مثل یک پرنده , بدون اینکه بال بزنم و با اراده ی خودم می تونستم همه جا برم ... دوباره شنیدم ... نگار , نگار ... ولی این صدا از همه طرف به گوشم می خورد و نمی دونستم کی و کجاست ؟ ... ولی برام شیرین بود ... انگار با شنیدن اسم خودم غرق لذت می شدم ... دشت پر بود از گل های بنفشه با یک رایحه ی دل انگیز که زیر نور خورشید , می درخشیدن ... خودمو کشوندم تا دامنه ی کوه و به همون شکل رفتم بالا ... بالا و بالاتر ... از اونجا به وسعت دریا , دشت پر از گل دیدم ... تنهای تنها بودم ولی خوشحال ... قلبم آروم گرفته بود ... ولی یک مرتبه ترس و وحشت به جونم افتاد و تو همون حال حس کردم کسی می خواد منو پرت کنه ... برگشتم پشت سرمو نگاه کنم , تاریک بود ... دیگه از اون دشت خبری نبود ... یک سایه ی سیاه افتاد روم ... از ترس از جام پریدم و روی تخت نشستم ...  از سر و صورتم عرق می چکید و لباسم خیس شده بود ... بلند شدم و رفتم یک لیوان آب بخورم ... دیدم بابا تو تاریکی نشسته ... رفتم کنارش و پرسیدم : چیزی شده بابا جون ؟ گفت : تو چیکار داری می کنی نگار ؟ نگرانتم , خوابم نبرد ... تو واقعا با اون مرد در ارتباطی ؟  گفتم : بله بابا ولی نه اون طوری که مامان گفت ... به من اعتماد داری ؟  گفت : آره بابا , از چشمم بیشتر ... ولی به مردم اعتماد ندارم ... تو ساده ای , می ترسم گول بخوری ... گفتم : ممنونم که به فکر من هستین , ولی اون مرد خوبیه ... اگر نبود , من می فهمیدم ... گفت : می خوای زن اون بشی ؟  گفتم : می خواستم , ولی با اوضاعی که دارم فعلا منصرف شدم ... گفت : بابا اگر می خوای بگو بیاد تو خانواده , اگر نه بیخودی باهاش اینور اونور نرو ... به خاطر من که نگرانت نباشم ... نشستم و بغلش کردم ... منو در آغوش کشید و با بغض گفت : تو خیلی جور ما رو کشیدی , حالا دیگه دلم می خواد بری پی زندگی خودت ... می خوام خوشبخت بشی بابا ... تا اینجایی , آب خوش از گلوت پایین نمی ره ... گفتم : به خدا اگر شما و مامان این همه دعوا و مرافعه راه نندازین , من زودتر می تونم تصمیم بگیرم ... به خدا شایان گناه داره ... اون بچه , مظلومه ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت بیست و یکم بخش دوم گفت : خودت می دونی که من شروع نمی کنم ... در مقابل مامانت , آدم تحملشو از دست می ده ... ولش کنم و چیزی نگم معلوم نیست سر از کجا در بیاره ... میگه پول بده , اگر راحت بدم ده دقیقه دیگه همه رو خرج کرده و دوباره میگه بده ... یعنی اصلا فکر نمی کنه من از کجا باید این همه پول بیارم که اون مثل ریگ بیابون خرجش کنه ... به خدا از صبح تا شب جون می کَنم , دزدی که نمی کنم ... پول حلال میارم سر سفره ی شما ... ولی اون نمی فهمه باید سخت بگیرم ... خوب , اینطوریم دعوا میشه دیگه ... تو خودتو ناراحت نکن , ما با هم یک طوری کنار میایم ... تو زندگی خودتو بساز ... بذار دستم از گور برای تو بیرون نمونه ... گفتم : خدا اون روز رو نیاره قربونتون برم ... چشم , در اولین فرصت یک فکری برای خودم می کنم ... من خوبم , نگران من نباشین ... آب خوردم و خوابیدم ... در حالی که مدام به خوابی که دیده بودم فکر می کردم ... و صبح خیلی زود بیدار شدم ... معمولا هر وقت با اون همه استرس می خوابیدم , روز بعد کسل و خسته تر بیدار می شدم ... ولی اون روز حالم خوب بود ... نمی دونم چرا , ولی دوباره احساس معصومیت به من دست داده بود ... یک حس از خود راضی بودن و نشاط تو وجودم بود ... زود حاضر شدم و قبل از اینکه کسی بیدار بشه , از خونه زدم بیرون ... پیاده راه افتادم تا سر خیابون اصلی برم که تاکسی بگیرم ... ورقه های بچه ها و یک کتاب رو با دو دست گرفته بودم روی سینه ام ... داشتم فکر می کردم برای چی حالم خوبه ؟ از رویای دیشب ؟ اونم که آخرش خراب شد ... یعنی چه تعبیری داره ؟ به هر حال دست خدا رو نزدیک خودم حس می کردم و از اینکه منو تو آغوشش گرفته و بهم توجهی می کنه که درک می کنم , راضی بودم ... واقعا رفتن تو رویا و جدا شدن از واقعیت های زندگی , گاهی به آدم خیلی کمک می کنه تا سختی ها براش قابل تحمل بشن ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت بیست و یکم بخش سوم همینطور که تو عالم خودم بودم , یکی پشت سرم بوق زد ... قلبم ریخت ... زانوهام سست شد , می دونستم باید امیر باشه ... یک لحظه تصمیم گرفتم به طور قاطع و تهدیدآمیز جلوش در بیام ... به ذهنم رسید بگم تو غرور نداری ؟ گمشو , دیگه سر راه من نیا ... ولی قبل از اینکه من کاری بکنم یا حتی برگردم , پیاده شد و خودشو به من رسوند و بازوهامو گرفت و به شدت تکون داد ... اونقدر تند این کارو کرد که نمی تونستم حرکتی بکنم ... کیف و کتاب و ورقه ها ریخت رو زمین ... با حرص و غیظ زیادی گفت : ایکبیری عوضی , تو و اون خانواده ی کثافتت ما رو بازی دادین ... من کسی نیستم که کار تو رو
لی نشون نداد ... فقط رفت تو فکر ... گفتم : تو هم نگران شدی ؟  گفت : حق داری نگار , منم ترسیدم ... یک وقت کاری دستتون نده ... عجب آدم بی فکریه ... خوب خودش که نظر تو رو می دونست و مادرت رو می شناخت , نباید اول از خودت می پرسید ؟ ... این یعنی اینکه داره دودوزه بازی می کنه نگار ... این طور که گفتی آدم نادونی نیست , ولی کلک بازه ... انگار می خواسته از تو آتو بگیره ... حق نداره ناراحت بشه , چون خودش اشتباه کرده ... درسته مادر نباید این کارو می کرد , ولی اون از مادر تو شناخت داشت ... به نظرم این اونه که داره از مادرت سوء استفاده می کنه ... ببین نگار , تو اول با مامانت حرف بزن و ببین جریان چی بوده و چرا این کارو کرده ؟ ... من مطمئنم که خود امیر باعث شده ... حالا می بینی ... ولی باید مراقب باشی ... گفتم : خدا رو شکر مدرسه تعطیل شد ... راستش می ترسیدم اونجا آبرومو ببره ... گفت : نه , فکر نکنم ... به این آسونی نیست ... شایدم یک تهدید تو خالی بوده ... و سکوت کرد ... چند قاشق خورد و یکم نوشابه سر کشید و بدون مقدمه گفت : نگار , حالا زنم میشی ؟ گفتم : اگر من زنت بشم وقتی که دعوامون بشه , تو منو با چی می زنی ؟ چنان به خنده افتاد که اشک چشمش در اومد ... بلند می خندید و هی با انگشت می زد به لپش که خنده اش بند بیاد ... دیگه نمی تونست حرف بزنه ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت بیست و دوم بخش چهارم بالاخره گفت : وای نگار , اصلا فکرشم نمی کردم این جواب رو به من بدی ... غافلگیر شدم ... گفتم : خوب با چی می زنی ؟ ... ته مونده ی خنده شو با یک لیوان آب فرو داد و گفت : من تو رو با هیچی نمی زنم , حتی با دم نرم و نازکم ... و باز از خنده ریسه رفت و در حالی که منم یک لبخند رو لبم نشسته بود , نگاهش می کردم ... گفت : ببخشید ... چیه ؟ چرا نگاه می کنی ؟ گفتم : امان , خدا تو رو به موقع برای من رسوند ... چی بگم از عظمت و بزرگیش ... فقط می تونم شکرشو به جا بیارم ... گفت : اینقدر از خود راضی نباش , از کجا می دونی تو رو به موقع برای من نرسونده ؟ ... گفتم : اگر با تو  تصادف نکرده بودم , شاید مجبور می شدم زن امیر بشم ... گفت : تو دختر عاقلی هستی , من مطمئن هستم نمی شدی ...  گفتم : بریم دیگه , مثل اینکه سیر شدی ...  گفت : از چلوکباب آره , ولی از تو هرگز ...  تا نشستیم تو ماشین , گفت : امشب بیایم خواستگاری ؟ اجازه هست ؟  گفتم : یکم اوضاع مناسب بشه , بعدا ... الان دلم نمی خواد به مامان بگم ... بذار با صادق هم حرف بزنم ... گفت : تو رو خدا سخت نگیر ... راحت باش , هیچی نمی شه ... زندگی خیلی آسونه , به شرط اینکه آسونش بگیری ... همینه دیگه ... اسم تمام این برو بیاها , خوشی ها و غم ها , روی هم میشه زندگی ... ببین امروز چقدر بهمون خوش گذشت ... می تونه تا آخر عمرمون همین طور بمونیم ... گفتم : حرفات خیلی شیرینه , ولی از حرف تا عمل دنیا دنیا فاصله است ... فکر کنم تو زیاد سختی نکشیدی ... خندید و گفت : چرا عزیز دلم , کشیدم ... از تو بیشتر ... حالا برات تعریف می کنم , بذار مچ این آقا صادق رو بگیریم ... منو جلوی در خونه پیاده کرد و قرار شد صبح ساعت شش بیاد دنبالم که بریم در خونه ی شیما ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت بیست و دوم بخش پنجم مامان مقداری لوبیا سبز و سبزی خوردن گذاشته بود جلوش و پاک می کرد ... اوقاتش تلخ بود ... سلام کردم و رفتم مانتومو در آوردم ... وای خدای من , هر دو دستم به شدت کبود شده بود ... جای پنجه های امیر , خون مردگی پیدا کرده بود ... لباس عوض کردم ... اومدم بالای سرش ایستادم ... گفت : ناهار قورمه سبزی درست کردم , گرم نگه داشتم برات ... تو دوست داری , برو بخور ... نشستم کنارش و شروع کردم به پاک کردن سبزی و گفتم : دست شما درد نکنه ... مامان ؟ با اخم گفت : بله ؟ بفرمایید , فرمایش ؟  گفتم : ببخشید با شما بد حرف زدم ... میشه درست تعریف کنین چی شد که این کارو کردین ؟  گفت : ولش کن نگار , دوباره شروع نکن ... حوصله ندارم , بابات برای من بسه ... دستم رو نشون دادم و گفتم : ببین ... با وحشت گفت : وای مادر , خاک بر سرم ... کی دستت رو اینطوری کرد ؟ بمیرم الهی ... گفتم : امیر صبح اومد و منو زد و هی چی از دهنش در اومد , گفت ... بعدم تهدید کرد پدرتون رو در میارم ... و مقصر اصلی منو دونست و گفت انتقام می گیره ... هلم داد و به شدت خوردم زمین ... از صبح حالم بده ... گفت : جز جیگر بزنه مرتیکه ی الاغ ... گوه خورد دست رو بچه ی من دراز کرد ... حالا ببینه من پدر اونو در میارم یا اون پدر ما رو ... پاشو بریم پزشک قانونی ... ازش شکایت می کنم , میندازمش زندان ... حالا ببین ... گفتم : تو رو خدا مامان شلوغش نکن , اول برام تعریف کن شما چی بهش گفتی ؟  اخم هاش رفت تو هم و سکوت کرد ... گفتم : خواهش می کنم مامان ... هر کاری کردین بگین , باید بدونم ... اون الان طلبکار شده , بذ
فهمه مطمئن باش یک ساعت با تو زندگی نمی کنه ... من خواهرمو بهتر از تو می شناسم ... این بار براش مردی پیدا می کنم که مثل مرتضی باشه ... شرفش رو به پول نفروشه , یعنی تن فروشی نکنه ... فقط یک چیز بهت میگم , پاتو توی خونه ی ما به هیچ عنوان نمی ذاری ... جلوی چشمم سبز بشی , کارت تمومه ... و راه افتادم دنبالم اومد و گفت : نگار ... نگار , گوش کن ... این صدا مثل کابوسی بود که کنار رود خونه دیده بودم ...  https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ناهید گلکار
ار ببینم حق با اونه یا نه ؟ ... گفت : غلط کرده , اگر یک بار من زنگ می زدم اون صد بار می زد ... دائم به من تلفن می کرد که تو رو راضی کنم ... اون روزم خودش زنگ زد و پرسید چه خبر ؟ گفتم ... یعنی ... راستش ... ببین نگار , نمی خواستم بگم ولی از دهنم در رفت ... به خدا زود پشیمون شدم ... دیدم تو با اون پسره دیروقت اومدی , نگرانت شدم و بهش گفتم ... اونم گفت بیایم خواستگاری , شاید قبول کرد ... خیال شما هم راحت میشه ... منم راضی شدم ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت بیست و دوم بخش ششم گفتم : مامان , همین بود ؟ خاطرم جمع باشه ؟ ... اگر چیز دیگه ای هم هست , بگو تموم بشه بره ... گفت : نه والله نیست , ولی خوب وقتی مامانش زنگ زد به اون گفتم تو خودت راضی شدی ... ولی امیر می دونست , به جون هر پنچ تاتون می دونست ... ولی مادر و پدرش نمی دونستن ... گفتم : باید به بابا هم بگیم ... همه باید آماده باشیم , این آدم مریضه ... آخه چه کاریه به زور آدم زن بگیره ؟ ... عصر حجر که نیست ... گفت : نگار تو رو خدا بابات رو به جون من ننداز ... ولش کن , خودم حلش می کنم ... گفتم : مامان جون من به بابا میگم , اون باید از ما حمایت کنه ... نمی ذارم با شما دعوا کنه ...  فردا صبح زود داشتم حاضر می شدم , پیام امان اومد که رسیدم و منتظرت هستم ... از خونه رفتم بیرون ... سوار ماشینش که می شدم , یک نگاه به پنجره ی خونه ی امیر انداختم ... خبری نبود ...  امان گفت : نگار ؟  میگن زن ها صبح ها زشت میشن , تو هم شدی یا به چشم من خوشگل میای ؟  گفتم : تو فکر می کنی ... من الان حوصله ی این حرفا رو دارم ؟ گفت : چه می دونم , مثلا شوخی کردم ؟ می خواستم استرس تو رو کم کنم ...  گفتم : امان ؟ اگر تو هم استرس داری نیا , خودم می رم ... گفت : نه نه , فقط از این کارا خوشم نمیاد ... ولی نمی تونم تنهات بذارم ... گفتم : ولی فکر می کنم اصلا صلاح نیست تو باشی ... فکر کن تازه می خوای وارد خانواده ی ما بشی , اگر یکی بفهمه برات بد میشه ... کار درستی نیست ... گفت : اینطوری فکر کن فردا من و صادق با هم با جناق می شیم , وای ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت بیست و دوم بخش هفتم گفتم : آره , منو کنار یک آژانس پیاده کن و برو ... مرتب باهات تماس می گیرم ... گفت : نمی شه یا تو هم نمی ری , یا با هم می ریم ... گفتم : اگر امروز نرفت سراغ اون زن چی ؟  گفت : بهتر , هر روز میایم ... دوباره مرخصی می گیرم ...  گفتم : خدا کنه صادق دیگه اون زن رو نبینه و منم راحت بشم ... می دونی تو این مدت اصلا با شیما حرف نزدم ؟ نمی تونم تظاهر کنم ... سر کوچه ایستادیم و با هم حرف زدیم تا نزدیک ساعت هشت , صادق سر و کله اش پیدا شد ... پیاده میومد ... پیچید سمت راست و یکم رفت ... انگار قصد ماشین گرفتن نداشت ...  امان آهسته پشت سرش می رفت جلو ... قلبم از همون جا شروع کرده بود به تند زدن ... هر دو سکوت کرده بودیم ... صد متر جلوتر اومد تو خیابون ... من سرمو بردم پایین ... پرسیدم : چیکار می کنه ؟ ... داره تاکسی می گیره ؟ گفت : یک ماشین سفید مدل بالا منتظرش بود ... بلند شو , سوار شد ... گفتم ؟ برو جلو ببینم راننده اش کیه ؟ ... آخ , این همون ماشینه ... زنه اومده دنبالش ... وای امان , کار از کار گذشته ... اصلا فکر نمی کردم همین اول صبح با هم باشن ... چیکار کنم حالا ؟  گفت : مگه این شازده پسر سر کار نمی ره ؟  گفتم : کار درستی که نداره , شغلش آزاده ... یک چیزی بگم نخندی , ما درست نمی دونیم کارش چیه ؟ ... ولی پول خوبی در میاره ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ناهید گلکار
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
شما یک چیزی گفتین که منو وادار می کنه جوابی برای شما داشته باشم ... ببخشید که اینو می گم ... از این
بی جواب بذارم ... با اون زنیکه , مادرت , نقشه کشیدین من و خانواده ام رو ضایع کنین ... ولی منو نشناختی , یک سگ پدری هستم که می تونم روزگارت رو سیاه کنم ... اگر حساب شما غربتی ها رو نرسم , بچه ی بابام نیستم ... اسمم رو عوض می کنم ... همین طور که آبروی منو بردین , آبروتونو می برم ... کاری می کنم نتونی سرتو بلند کنی ... تا شماها باشین با شخصیت مردم اینطوری بازی نکنین ... و در حالی که به شدت هلم داد به عقب , بازومو ول کرد ... افتادم رو زمین ... و اون با سرعت سوار ماشین شد و دو تا گاز محکم داد و رفت ... همین طور که دست و پام می لرزید , از زمین بلند شدم ...  لباسم رو تکوندم ... اونقدر می لرزیدم که نمی تونستم ورقه های پخش شده روی زمین رو جمع کنم ... تلفنم زنگ خورد ... با دستی لرزون از کیفم در آوردم ... امان بود ... فورا جواب دادم و نتونستم جلوی گریه ام رو بگیرم و گفتم : بله ؟ ... گفت : چی شده نگار ؟ حالت خوبه ؟ گریه کردی ؟ کجایی ؟ خونه ؟ گفتم : نه داشتم می رفتم مدرسه ... تو راهم ... گفت : چرا ناراحتی ؟ بگو کجایی ؟ من الان میام ... گفتم : نه دیرم می شه , بچه ها امتحان دارن ... خودم بهت زنگ می زنم ... گفت : نگار تو بگو کجایی ؟ زود خودمو می رسونم ... گفتم : نه دیگه , تاکسی می گیرم می رم لطفا ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت بیست و یکم بخش چهارم همین طور که اشک می ریختم , ورقه ها رو جمع کردم و رفتم سر خیابون و تاکسی گرفتم ... تو راه فکر می کردم ... حق با امیره , اگر صبر می کرد حتی ازش عذرخواهی می کردم ... آخ مامان چی بهت بگم وقتی نمی فهمی ؟ ... حتی دیشب حاضر نشد قبول کنه که کار خیلی بدی کرده ... هنوز از خودش حق به جانب دفاع می کرد ... تمام این ماجرا به خاطر ندونم کاری اون بود و اگر منم مثل ثریا و سه تا خواهرام از همون اول خودمو داده بودم دست اون , الان با یک آدم غیرنرمال و غیرمنطقی داشتم عذاب می کشیدم ... ولی اینکه مامان اونو بازیچه ی دست خودش کرده بود , حق با امیر بود ... اما نمی دونم چرا فکر کرده بود منم تو این کار دست داشتم ؟ ... آخرین امتحان بچه ها رو گرفتم و همون جا تومدرسه نشستم و ورقه ها رو صحیح کردم ... دلم نمی خواست برم خونه ... اونقدر دلم از مامان پر بود که می ترسیدم بازم با هم دعوامون بشه ... حوصله ی امان رو هم نداشتم ... داشتم فکر می کردم قبل از اینکه بیشتر بهش علاقمند بشم , اونو از زندگیم بیرون کنم ... تا کار ورقه ها تموم شد و نمره ها رو وارد کردم , ساعت نزدیک یک بود ... خداحافظی کردم از در مدرسه اومدم بیرون ... یاد خوابم افتادم ... وحشت کردم , ترسیدم امیر بیاد و آبروی منو ببره ... با احتیاط سرمو انداختم پایین و از در مدرسه رفتم بیرون و با عجله از کنار پیاده رو راه افتادم ... به محض اینکه یکی نزدیکم بوق زد , مثل صاعقه زده ها از جام پریدم و لرزه به اندامم افتاد ... امان صدام کرد : نگار ... با اینکه صدای اونو شناختم , بازم شک کردم نکنه امیر باشه ... چشمم رو بستم و همین طور ایستادم ... امان اومد نزدیک و گفت : نگار جان خوبی ؟  گفتم : واقعا تو بودی ؟ نه , خوب نیستم ... گفت : بیا بریم ... بیا سوار شو ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت بیست و یکم بخش پنجم منو برد به یک رستوران و چلوکباب سفارش داد ... بدون اینکه از من سوالی بکنه و یا انتظار جواب داشته باشه , از چیزای مختلف حرف می زد و سعی می کرد آرومم کنه ... آخر گفت : خوب دیگه چی بگم که نگار خانم حالش بهتر بشه ؟ ... راستش دیشب من دلم خیلی برات شور می زد ... حتما تو با اون حس برترت متوجه شدی ... ده بار دستم رفت رو تلفن که شماره ی تو رو بگیرم ... برای همین صبح زنگ زدم ... من نگاهش کردم و سرمو انداختم پایین ...اصلا حوصله ی جواب دادن رو هم نداشتم ... خودش ادامه داد : نگار من و تو برای چی باید صبر کنیم ؟ چیزی که بین ما به وجود اومده احتیاجی به زمان نداره ... با من ازدواج کن ... خیلی زود , همین امشب , با مادرم میام خونه ی شما ... گفتم : امان الان وقتش نیست ... بعدم من هنوز سردرگمم ... از وقتی با تو تصادف کردم .. نذاشت حرفم تموم بشه و گفت : خوب منم همینو می گم , از وقتی با هم تصادف کردیم عاشق هم شدیم ... یک عشق خدادادی ... من مامورم تو رو خوشحال کنم ... تو که فکرم رو می خونی ... فکر کن ببین من چقدر دوستت دارم ؟ ... همون موقع غذا رو آوردن ... با خنده ی شیرینی گفت : نه , نه , وایستا الان فکر نکن ... چون گرسنه ام و چلوکباب خیلی دوست دارم , می ترسم درجه ی عشقم رو کم ببینی ... صبر کن شکمون سیر بشه , بعد قند خون تو بیاد بالا و برام تعریف کنی چی شده ... و همین طور که کره رو باز می کرد و سماق می زد روی غذای من , ادامه داد : و شب ما میام خواستگاری ... فردا نامزد می کنیم ... دو روز بعد عقد و عروسی , و من تو رو می برم خونه ی خودم ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161
و بلند شدم و راه افتادیم ... دیگه حرفی نزدیم , چون استرسی که تو وجود بود به اونم سرایت کرده بود ... تو پارگینگ پارک که نگه داشت ... به صادق زنگ زدم ... فورا گوشی رو برداشت و گفت : نزدیکم , تو کجایی ؟ گفتم : از در شرقی بیا تو ... بعد از پست بازرسی , منو می بینی ... پیاده شدیم و با هم رفتیم تو پارک ... امان یک آلاچیق بالای تپه پیدا کرد که مشرف یک جایی بود که من می خواستم با صادق حرف بزنم ... اون رفت بالا و من منتظر شدم ... ولی حدود بیست دقیقه طول کشید تا اومد ... و تو این مدت خدا می دونه به من چی گذشت ...  روی یک نیمکت نشسته بودم ... منو دید و کنارم نشست و گفت : سلام ... جوابشو ندادم ... رغبتی به این کار نداشتم ... هیچی نپرسیدم , صبر کردم تا خودش هر چی می خواد بگه ... یکم به زمین و یکم به آسمون نگاه کرد ... دست هاشو به هم مالید ... صورتشو گرفت ... من بازم صبر کردم ... بالاخره گفت : یادته وقتی نازگل به دنیا اومد , من زیاد نمی تونستم بیام خونه و خیلی داغون بودم ؟ ... شیما فکر می کرد من بچه مون دوست ندارم ... ولی واقعیتش این بود که مدتی قبل یکی از دوستام رو دیدم که وضع مالیش خیلی خوب شده بود ... ماشین آخرین مدل ... خونه ی اونچنانی تو بالای شهر ... و برو بیا ... به شوخی پرسیدم : چی شده گنج پیدا کردی ؟ ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت بیست و چهارم بخش پنجم گفت : اگر باور می کنی , آره ... خندیدم و گفتم : خوب به من نشون بده ... گفت : باشه , اگر دلت می خواد حرفی نیست ... من واقعا شوخی کردم ولی اون خیلی جدی گفت : بیا با اربابم آشنات کنم ... اگر نظرشو جلب کنی نونت تو روغنه ... گفتم : راست میگی ؟ اگر اینطوره , این کارو بکن ... گفت : امشب خونه اش مهمونیه , تو هم بیا ... اگر تو رو بپسنده , دیگه راهت باز شده ... پرسیدم : خوب کارش چیه ؟ گفت : حالا اول تو بیا ... اینم بدون که این اونه که باید تو رو قبول کنه ... اگر بکنه , دیگه پولدار شدی ... روش حساب کن ... اون موقع شیما هفت ماهه بود ... فکر می کردم هر کاری بکنم تا رفاه زن و بچه ام رو فراهم کنم ... این بود که رفتم به اون مهمونی لعنتی که کاش قلم پام می شکست ... وقتی وارد شدم , دیدم جای بدیه ... خاک بر سرم که همون موقع نیومدم بیرون ... با خودم گفتم : به من چه ؟ من دنبال پولم ... تا دوستم منو به صاحبخونه که همون زن بود , معرفی کرد ... ببین نگار الان که دارم میگم سرم داغ شده ، بدنم گُر گرفته ... خجالت می کشم ... یکم سکوت کرد و دماغشو مرتب می کشید بالا و ادامه داد : وقتی منو بهش معرفی کرد , با من دست داد ولی دستم رو ول نکرد ... همین طور که به من نگاه می کرد و گفت : تو چه جیگری هستی ... تا حالا کجا بودی ؟  قاه قاه خندید که : همه جا رو دنبالت گشتم ... بیا ببینم ... خوش اومدی ...  راستش قند تو دلم آب کردن ... احمق بودم ... غرور وجودم رو گرفت که این منم که زنی مثل اون در نگاه اول از من خوشش میاد ... مهمون هاش همه از اون کله گنده ها بودن ... همه با معشوقه هاشون اومده بودن و واهمه ای هم از گفتش نداشتن ... اون خودش هم معشوقه ی یک مرد شکم گنده و کثیف و سن بالا بود که پولش حد و حسابی نداشت ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت بیست و چهارم بخش ششم با افسوس گفت : خلاصه اش اینکه , اون زن دیگه اومد تو زندگیم ... همون شب بهم پیشنهاد داد که : اگر بری و از بندر جنس های منو بیاری , پول خوبی بهت می دم ... فورا قبول کردم و رفت و برگشتم ... دو روز بیشتر طول نکشید ... در مقابلش بهم ده میلیون داد ... خوب بود برای همین کار بعدی رو قبول کردم و کار بعدی ...  همین طور کارای کوچیک و پول های زیاد , زیر دندونم مزه داد ... دیدی که ظرف یک مدت کوتاه اون خونه رو خریدم ... کم کم ازم خواست تو کارایی که هرگز فکرشم نمی کردم , قاطی بشم ... تشکیلات عریض و طویلی دارن از کارای خلاف ... یکیش مشروبات الکلی تقلبی با شیشه و مارک های خارجی که به قیمت های گزاف می فروخت ... منم خودمو قانع می کردم که : به من مربوط نیست , من فقط دارم کار می کنم ... بعد با دوز و کلک ازم سفته گرفتن که چون جنس هاشون رو من رد و بدل می کردم , ضمانت باشه ... منم به طمع جمع کردن پول و بستن بارم قبول کردم ... ولی اون حالا دیگه خودمم می خواست ... دیگه یا باید قید همه چیز رو می زدم یا دلشو به دست میاوردم ... این موضوع وقتی اتفاق افتاد که شیما بیمارستان بود و نازگل به دنیا اومد ... عذاب وجدان نمی ذاشت تو روی شیما نگاه کنم ... اونقدر ازش شرمنده بودم که بهش دست نمی زدم , حتی به نازگل ... و بعد هق هق گریه کرد ... طوری که شونه هاش می لرزید و منم به گریه انداخت ... با همون حال ادامه داد : اینا رو میگم که تو بدونی من نمی خواستم اینطوری بشه ... باور کن از خجالت و غصه داشتم آب می شدم ... ولی اون بازم حسابم رو پر کرد ... برای اینکه کسی شک نکنه یک ویلا تو شمال خریدم ..
. یواش یواش به مرور زمان برام عادی شد ولی حالا شده بودم پادوی بی چون و چرای اون ... خوب که منو تو لجن غرق کرد , دیگه مثل سابق بهم پول نمی داد ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت بیست و چهارم بخش هفتم نمی تونم حرفی بزنم چون پیشش سفته دارم ... تا خرخره رفتم تو لجن , و نمی دونم چطوریه که نمی تونم بهش بگم نه ... میگه بیا , می رم ... میگه برو , گوش می کنم ... ولی ازش متنفرم , کثیف ترین و لجن ترین آدمیه که تا حالا دیدم ... چنگالشو تو گردن من یکی فرو نکرده ... اصلا مریضه , نه از پول سیر میشه نه از مرد ... دارم سعی می کنم یک فکری بکنم که خلاص بشم ... بهت قول می دم نگار ... یکم بهم زمان بده ... مات مونده بودم , نمی دونستم چی بگم ؟ حتی قدرت تکون دادن دستم رو هم نداشتم ... با درموندگی گفت : نگار یک حرفی بزن ... بهم بگو که زندگی منو بهم نمی زنی ... شیما رو از من نگیر , التماست می کنم ... قول می دم درستش کنم ... گفتم : وای صادق , می دونی الان چی فکر می کنم ؟ کاش تو با یک زن رابطه داشتی و اینقدر کثیف نمی شدی ... تو خودفروشی می کنی , تو هم مثل اون زنی ... فرقی نداری , خودتو قانع نکن ... لجن برای چیزی که تو رفتی توش کمه , تو توی کثافت توالت افتادی و اگرم بیای بیرون دیگه پاک نمی شی و همیشه این بوی گند همراهت می مونه ... گفت : نگار به خدا نمی خوام , اصلا نمی خواستم ... گفتم : گناه همینطوره صادق ... برای قدم  اول از خودت متنفر میشی ...  قدم دوم تصمیم می گیری دیگه نکنی ... به سوم و چهارم برسه دیگه برات عادی میشه و راحت از کنارش می گذری ... تو از مرز پاکی گذشتی و به نقطه ای رسیدی که بدی کارات به چشمم نمیاد ... برای گناه نکردن نباید قدم اول رو برداشت ... من فقط می تونم برات دعا کنم ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت بیست و چهارم بخش هشتم گریه اش شدیدتر شد و با حال نزاری گفت : نگار اینطوری نگو , تو رو خدا نمک به زخمم نپاش ... ای لعنت به من ... لعنت به این مملکت ..و. تو بگو با کدوم کار درست و صادقانه میشه پول در آورد ؟ ... می خواستی بشم یکی مثل مرتضی و حسام ؟ ... نمی خواستم از منم مثل اونا یاد کنین ... چون پول داشتم مامان و بابات بهم بیشتر از اونا عزت می ذاشتن ... پدر و مادر خودم از وقتی پولدار شدم به چشمشون یک پسر خوب و خلف میام ... کسی از من پدرسگ پرسید از کجا میاری ؟  حتی شیما کنجکاوی نمی کنه بدونه من این پول های بی حساب رو از کجا میارم ؟ تو نگاه مردم رو به پول ببین ... وقتی جایی زندگی می کنیم که همه شخصیت آدم ها رو با پول می سنجن , همین میشه ... دیگه نه تحصیل مهمه نه کسی برای انسانیت ارزشی قائل می شه ... وضع این مملکت رو ببین , بعد از من ایراد بگیر ... نگار تو کجای کاری ؟ می ری مدرسه و میای ...نمی دونی چه  کثافتی دور و بر ما رو گرفته ... نگاهش کردم و گفتم : فقط می تونم بگم برات متاسفم ... مرتضی شاید پول نداشته باشه ولی هیچ وقت در نظر من اینقدر که تو حقیر شدی , نشد ... می دونستی من همیشه مرتضی رو از تو بیشتر دوست داشتم و براش بیشتر احترام قائل بودم ... بی پوله ولی حمالی کرد , حتی تو اتوبوس دست فروشی کرد اما دزدی نکرد ... همین طور که صورتش خیس از اشک بود و نمی تونست جلوی خودشو نگه داره , با بغض گفت : آخه دنیا رو که با مرتضی مقایسه نمی کنن ... کجای کاری نگار ؟ جایی که ما زندگی می کنیم این همه پول دزدی میشه و جابجا میشه , من چرا بارم رو نبندم ؟ کی درست رفتار کرد که من نکردم ؟ دارم با چشم خودم می ببینم که چه کارایی انجام میشه ... نباید فکر کنم سهم من چیه ؟ تا مثل اونا نباشیم به هیچ کجا نمی رسیم ...  ببین تو این مدت کوتاه تونستم هم خونه بخرم هم ماشین خوب هم ویلا ... هم پول نقد دارم ... بعد که بارم رو بستم , می کشم کنار ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت بیست و چهارم بخش نهم گفتم : آفرین ... مرحبا به تو ... پس با این استدلال , تو دیگه غرق شدی ... حتی امیدی به نجاتت ندارم ... با این حرفت فهمیدم که اگر الانم قولی بدی , عمل نمی کنی ... پول زیر دندونت مزه کرده ... اما به چه قیمتی ؟ زندگیت رو در مقابلش دادی ... متاسفم که تو در مقابل این پول روح و جسمت رو فروختی ... به زودی اعتماد زن و بچه رو از دست می دی ... حالا برو ببین ارزششو داشت ؟ یک روز متوجه میشی که دیگه فایده ای نداره ... گفت : نگار , نگار ... تو رو خدا به شیما چیزی نگو , فقط دو ماه بهم فرصت بده ... داد زدم : اینقدر نگو نگار ... نگو ... اسم منو به زبونت نیار , چندشم میشه ...  کجای کاری آقا ؟ شیما مدت هاست که به من میگه تو زیر سرت بلند شده ... مدت هاست نگرانه تو این پول ها رو از کجا میاری ... همون شیمایی که فکر می کردی هیچی حالیش نیست , روز و شب نداره از دست تو ... مدام پیش من گریه می کنه ... وگرنه من چرا تو رو با یک زن دیدم تعقیبت کردم ؟  اون خودش به زودی متوجه میشه و روزی که ب