eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
22.2هزار عکس
25.9هزار ویدیو
128 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
حرف هاتو تو دلت نگه داشتی , می خوام به من اعتماد کنی ... گفتم : به تو اعتماد دارم ولی نمی خوام تو رو
اید از من معذرت بخوای ... مزاحمم شدی و فکرم رو درگیر کردین و کلی صدمه ی روحی به من زدین ... ولی دارم انسانیت می کنم که تو همسایگی مشکلی پیش نیاد و اومدم ازتون معذرت خواستم ... چون می دونم هیچ کس دنبال دردسر نمی گرده , فکر کردم اگر ازتون دلجویی کنم تموم میشه دیگه ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت سی ام بخش ششم با بی تابی سرشو برگردوند و فریاد زد و با لحن بدی گفت : فرهاد , برو تو اتاقت ... درو هم ببند ... ببین نگار , مشکل من با تو اینطوری حل نمی شه ... من عاشق تو شدم , تو عمرم کسی رو اینطوری نخواسته بودم ... امیدوار شدم ، نقشه کشیدم و خیال بافی کردم ... حاضر بودم دنیا رو به پات بریزم ... ولی تو چیکاری کردی ؟  به خاطر کار برادرم همه چیز رو گذاشتی زیر پات ... هم آبروم رفت هم غرورم شکست ... حالا بیاین اینو جمع کنین ... گفتم : واقعا که چقدر شانس آوردم زن تو نشدم , هیچی حالیت نیست ... اصلا نمی دونم چی باید بهت بگم ؟ اصلا چرا پای برادرت رو می کشی وسط ؟  به خدا این نبود ... فقط نمی تونستم قبول کنم زن تو باشم , همین ... به مادرتون هم گفتم ... گفت : برو بابا , تا وقتی نمی دونستی ما فامیل سحر هستیم با من خوب بودی ... فکر می کنی من خرم ؟ ... در حالیک ه دیگه داشتم از کوره در می رفتم , گفتم : نه بابا ... تو اصلا حالت خوب نیست , خودتم نمی فهمی چی می خوای ... خوب حالا اینطوری شده , من از شما خوشم نمیاد ... شما بگو باید چیکار کنیم ؟ راهش چیه ؟  گفت : شما هیچی کاری نمی خواد بکنین , من خودم می دونم باید چیکار کنم ... و درو زد به هم ...  یکم همون جا موندم ... نمی دونستم چیکار کنم ؟ ... دوباره برگشتیم سر جای اولمون ... از پله ها رفتم پایین ... مامان و بابا دم در ایستاده بودن ... از کنارشون رد شدم ... خودمو رسوندم به خیابون و با قدم های تند و بلند ، بی مقصد و بی اختیار تا اونجایی که پاهام قدرت داشت رفتم و فکر کردم ... باید آروم می شدم و باید راه درست رو پیدا می کردم ... با خودم حرف می زدم ... مثلا می خواد چیکار کنه ؟ غلط کرده , اون یک نفره ما این همه ... مگه شهرِ هرته ؟ اصلا زودتر زن امان میشم تا خیالم راحت بشه ... پیشنهادشو قبول می کنم ... واقعا خدا بهم رحم کرد که تقدیر منو با امیر نساخته بود ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت سی ام بخش هفتم دیروقت رسیدم خونه ... با مامان که قهر کرده بودم و اصلا دلم نمی خواست باهاش حرف بزنم , ولی از بابا عذرخواهی کردم و رفتم بخوابم ... تلفنم رو چک کردم ... نُه بار بابا زنگ زده بود و سه بار امان ... ثریا و خندان و شیما ... خاموشش کردم و دراز کشیدم ... دلم نمی خواست با کسی حرف بزنم .... دوباره خواب دیدم دارم پرواز می کنم ...  آسمونی رو دیدم که پر از ستاره بود ... همه می درخشیدن ... آزاد و سبک بال تو هوا می چرخیدم ... امان رو دیدم با نگاهی نافذ و عاشق ... طوری که وجودم رو گرم کرده بود ... دستم رو دراز کردم , چنان محکم گرفت که توی خواب تصورم این بود که هرگز منو رها نمی کنه ... قلبم لبریز از عشق اون شده بود ... حس خوبی داشتم ... انگار ذوق می کردم ... که یک مرتبه همین طور که دستم تو دست امان بود و گرمای اونو کاملا حس می کردم , یکی منو تکون داد و از خواب پریدم ... کمی جا به جا شدم ... هنوز امان رو کنارم حس می کردم ... دلم نمی خواست بیدار بشم ...  فردا تا نزدیک ظهر از رختخواب بیرون نیومدم ... دلم نمی خواست با مامان روبرو بشم ... همین طور دراز کشیده گوشیمو روشن کردم ... دو تا پیام از امان داشتم ... سلام نگار جان , یک خبر از خودت به من بده ... زنگ زدم جواب ندادی , نگرانم ...  دوباره سلام , چرا جواب نمی دی ؟ از دستم دلخور شدی ؟ معذرت می خوام , بی فکری از من بود ... قول می دم دیگه تکرار نکنم ... من دارم می رم اداره ... ساعت دو تعطیل می شم ... بهت زنگ زدم جواب بده , چون خیلی دوستت دارم ... همینطور که تو تخت نشسته بودم و گوشی دستم بود , فکر می کردم ... باید امروز با صادق هم حرف بزنم ... نباید اون بیشتر از این به کارش ادامه بده وگرنه بعدا شیما از من دلگیر می شه ... مامان اومد سراغم و گفت : چی شد ؟ دیشب به امیر چی گفتی ؟  گفتم : وای خدای من , یادم رفت پول به حسابش بریزم ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت سی ام بخش هشتم و سرمو گرم کردم به این کار و دیگه باهاش حرف نزدم ... ولی اون سعی می کرد دل منو به دست بیاره ... تا راس ساعت دو امان زنگ زد ... فورا جواب دادم و گفتم : جانم ؟ ... گفت : فدای شما نگار خانم , برای اولین بار بود با مهربونی جواب منو دادی ... گفتم : چون دیشب حقت نبود ... من دق دلمو سر تو خالی کردم , ببخشید ... گفت : وای خدا رو شکر , فکر می کردم از دستم ناراحتی ... حالا برنامه ات چیه ؟ بیام دنبالت ؟ گفتم : نه بابا , چی میگی ؟ هر شب هر شب که نمی شه ... گفت : نگار بیا عقد کنیم ... بعدا عروسی می گیری
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
حرف هاتو تو دلت نگه داشتی , می خوام به من اعتماد کنی ... گفتم : به تو اعتماد دارم ولی نمی خوام تو رو
م ... گفتم : شب دوشنبه که نه , شب جمعه ... هیجان زده گفت : راست میگی ؟ عاقد هم بیاریم ؟ ... گفتم : بیاریم ... گفت : بریم حلقه بخریم ؟ گفتم : بریم ... گفت : همون شب نامزدی بگیریم ؟  گفتم : بگیریم ... گفت : وای نگار , دارم از خوشحالی بال در میارم ... یعنی چی ؟ تو چرا اینطوری شدی ؟ دارم ذوق مرگ میشم ... دیگه روز جمعه تو زن منی ؟ گفتم : نه , همون شب جمعه زن تو می شم ... و اینطوری شد که فروغ خانم به مامان زنگ زد و قرار و مدار شب جمعه رو گذاشتن ... ما از این طرف تدارک می دیدیم و فروغ خانم و امان از اون طرف ... شور و حالی افتاده بود تو خونه ی ما ؛ نگفتنی ... که همه چیز رو فراموش کرده بودیم ... حتی من صادق رو هم از یاد بردم و بی خیالش شدم ... من و امان که از هیجان یک جا بند نمی شدیم ...  اغلب گوشی دستمون بود و با هم حرف می زدیم و برای شب جمعه برنامه ریزی می کردیم ... حالا منم رو ابرا بودم ... از اینکه مدام خواب خوب می دیدم , دلم آروم شده بود ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت سی و یکم بخش اول تا چهارشنبه نزدیک غروب بود که امان زنگ زد و گفت : سلام نگار جان , اگر کاری نداری با هم بریم بیرون ... گفتم : کار که نگو , خیلی دارم ... تازه این چند شبه همش با هم بودیم , امشب به کارمون برسیم بهتره ... گفت : برای اینکه احساس می کنم خسته شدی ... می خوام برای شام ببرمت بیرون تا خستگیت در بیاد ... گفتم : آخه الان دیگه داریم با خندان و ثریا میز نامزدی رو آماده می کنیم ... ثریا گفت : تو برو , ما هستیم ... تازه هنوز خیلی وقت داریم ... گفتم : پس قول بدین تا من میام حاضر باشه ... گفت : چشم نگار خانم , سعی خودمون رو می کنیم ... گفتم : امان جان میام , چون منم باید با تو حرف بزنم ... گفت : حرف بزنیم ... پس حاضر شو دارم میام ...  وقتی سوار ماشین شدم , گفتم : امان , میشه بریم یک غذا ساده بخوریم ؟ آخه گرسنه نیستم !  گفت : نه می خوام ببرمت یک جای قشنگ و یک شام رومانتیک ... گرسنه نیستم و نمی خورم , نداریم ... راستی فردا خواهرم آزیتا میاد , من باید سه و نیم فرودگاه باشم ... تو رو خدا ببین , داماد دم عقد چه کارایی باید بکنه ؟  گفتم : داماد جان , میشه خودمون دو تا بله برون بکنیم ؟ ... من دوست ندارم جلوی جمع برای چیز , چه می دونم مهر , خرید و از این جور چیزا حرف بزنیم ... گفت : بله برون یعنی این ؟ خوب هر کاری تو بگی می کنم , برای من مهم نیست ... زیاد از این چیزا سر در نمیارم ... بگو چی می خوای ؟ من انجامش می دم ... یکم جا به جا شدم و برگشتم طرف امان و همینطور که اون رانندگی می کرد , گفتم : پس اگر موافقی بله برون من و آقا امان شروع شد ... اول اینکه من یک زن مستقل هستم و نمی خوام کسی استقلالم رو ازم بگیره ... این یعنی عدالت ... هر چی داریم چه من چه تو باید مال هر دومون باشه , نصف نصف ... چیزی از هم پنهون نداشته باشیم و به هم دروغ نگیم ... این یعنی صداقت ... سوم اینکه در هیچ شرایطی به هم توهین نکنیم ... صدامون رو برای هم بالا نبریم ... هر وقت از هم ناراحت شدیم سکوت کنیم تا آروم بشیم و بعد حرف بزنیم ... من واقعا تحمل جر و بحث و توهین رو ندارم ... این یعنی احترام متقابل ... اگر اینا رو قبول داری , شرط ازدواج من ایناست ... پس می تونین فردا بیاین و من و تو با هم یک دل و یک زبون بشیم ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت سی و یکم بخش دوم  گفت : اینایی که تو گفتی یعنی خوشبختی ... همش عالی بود ... موافقم , ولی مهرت چقدر باشه ؟  گفتم : مهر خواهرهای من هر کدوم پانصد سکه بود ... ثریا هم سیصد و سیزده تا ...مامان من و مامان تو هم مهریه داشتن ... این یک عرف جامعه ی ماست ... ولی من طور دیگه ای فکر می کنم ... نمی خوام مهر پشتوانه ی زندگیم باشه , می خوام قول و قرار و محبت رشته ی عقد ما رو محکم کنه ... من چیزی که تو نداری رو ازت نمی خوام ... اگر روزی منو نخواستی خودم می تونم از عهده ی خودم بربیام ... پول تو رو نمی خوام ... همین که شرط اولم رو قبول کنی , میشه مهر من ... اگر من تو رو نخواستم , میشه مهر تو ... برای چیزای دیگه هم مشکلی ندارم , هر طوری خودتون صلاح می دونین ... حالا بگو ما باید کجا زندگی می کنیم ؟  گفت : بیا خونه ی ما رو ببین ... اگر دوست داشتی همون جا , اگر نداشتی خونه می گیرم و مستقل زندگی می کنیم ... گفتم : فکر می کنم مستقل باشیم بهتره ... گفت : چشم , ولی اول تو خونه رو ببین بعد نظرت رو بده ... خوب دیگه تموم شد ؟ حالا من بگم ؟ چون منم شرط دارم ... گفتم : این حق توئه که شرط داشته باشی ... گفت : اول من ازت می خوام که همیشه دوستم داشته باشی و در هر شرایطی اینو بدونی که من عاشق توام و هیچ وقت ازت دست نمی کشم ... این یعنی عشق ... بقیه اش حرفه ... گفتم : قبول ... خوب ؟؟  گفت : چی خوب ؟  گفتم : دو و سه چی شد ؟  خنده اش گرفت و گفت : دوم اینکه اگر من زدمت صدات در ن
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
حرف هاتو تو دلت نگه داشتی , می خوام به من اعتماد کنی ... گفتم : به تو اعتماد دارم ولی نمی خوام تو رو
میاد , البته بدون فحش و بی احترامی ... چون زدن تو شرط های تو نبود ... سوم اینکه من مرد شکمویی هستم و یک وقت اگر خواستم بخورمت , خودت می ری تو دیگ و حرفم نمی زنی ... بازم بدون فحش و بی احترامی ... خندیدم و گفتم : امان , از دست تو امان ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت سی و یکم بخش سوم بالاخره روز پنجشنبه رسید ... در خونه ی ما مرتب باز و بسته می شد و این می رفت و اون میومد ... صندلی ها ی کرایه ای رسیده بود و پسرا اونا رو میاوردن بالا ... مبل ها رو جمع کرده بودیم تو اتاق من تا مهمون ها جا بشن ... فروغ خانم گفته بود ما بیست و پنج نفر هستیم و ما هم که با پدربزرگم و خانمش و عمه و شوهرعمه ام همین تعداد می شدیم ...  بچه ها همه در تلاش بودن ... اما صادق برخلاف همیشه که از زیر کار در می رفت , خودشو به آب و آتیش می زد و هر کس هر کاری می خواست بکنه اون می گفت : بذارین من انجامش می دم ... حتی با اصرار نذاشت مامان ناهار درست کنه و گفت : من از بیرون می گیرم تا شما راحت باشین ... و بازم با اصرار شام رو هم اون سفارش داد و نمی خواست پولشو بگیره که وقتی دید من ناراحت شدم , قبول کرد ... اما این وسط فقط حرص می خوردم ... نمی تونستم از ترس اینکه شیما بویی ببره حرفی بزنم , ولی تصمیم داشتم بعد از عقد کار رو با او یکسره کنم ... خندان و شادی تو آشپزخونه مشغول درست کردن دسرهای مختلف بودن ... من و ثریا هم میز نامزدی رو می چیدیم ... شیما از همون سر صبح آهنگ های مبارک باد گذاشته بود و هر جا که منو گیر میاوردن دست می زدن و با هم می خوندن : یار مبارک بادا ... ان شالله مبارک بادا ...  ذوق و شوقی که تو دلم افتاده بود , برام لذت بخش بود ولی ته دلم شور۸ می زد ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت سی و یکم بخش چهارم نکنه امیر کاری بکنه که باعث ناراحتی بشه ... در عین حال دلمم براش می سوخت ... اینو می دونستم که اونم نمی خواست اینطوری بشه ... که شایان سراسیمه از بیرون اومد و گفت : نگار جون ... نگار جون ... آقا امیر گفت بهت بگم مبارک باشه ... گفتم : خوب این که بد نیست , تو چرا اینطوری شدی ؟  گفت : آخه چون عصبانی بود ... رفت بالا و با حرص دست فرهاد رو گرفت و با خودش برد ... مامان بزرگ فرهادم باهاش بود ... بابا فورا از جاش بلند شد و گفت : بذارین من برم با این مرتیکه حرف بزنم و حسابشو بذارم کف دستش  ... گفتم : تو رو خدا بابا شر به پا نکنین ... می خواد چیکار کنه ؟ لجش گرفته یک چیزی گفته , ولش کنین ... ولی صادق به مرتضی اشاره کرد و با هم از در رفتن بیرون ... بلند گفتم : مرتضی , تو رو خدا دردسر درست نکنین ... نرین سراغ امیر ... چونه شو داد جلو و گفت : شوخی می کنی ... فکر کردی ما روز عقد تو دردسر درست می کنیم خواهرزن ؟ خاطرت جمع , الان میایم ... دلم شور افتاد و سرمو به کار گرم کردم ...  سه چهار دقیقه بیشتر طول نکشید که برگشتن ... هر چی پرسیدیم : چی شد ؟ چیکار کردین ؟ ... گفتن : به ماشین سر زدیم و اومدیم , همین ... گفتم : با امیر کاری نداشتین ؟ ... گفت : نه بابا , بریم چی بگیم ؟چرا گفتی مبارک باشه ؟ ولی اگر دست از پا خطا کنه , ما هستیم ... ولی فکر نکنم اینقدر بی عقل باشه که بخواد کاری بکنه ... شایدم بیچاره قصد بدی نداشته ... به نظرم که مرد بدی نیست ... اونقدر کار داشتیم که زمان تند می گذشت ... امان ساعت سه و نیم رفته بود فرودگاه تا خواهر و شوهرخواهر و بچه ها رو بیاره ... همون جا به من زنگ زد و دیگه ازش خبر نداشتم ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت سی و یکم بخش پنجم لباس پوشیدم و آماده شدم ... قرارمون ساعت هفت شب بود و نزدیک اومدن اونا ... همه چیز آماده شده بود و من روی صندلی نشستم تا خستگیم در بره ... که در یک لحظه نفهمیدم چی شد ... ارتباطم با دنیا قطع شد و اون سه مرد سیاه پوش رو دیدم ... فورا یک پلک زدم ... ولی  دوباره دیدم ... انگار نفس کم آوردم و با صدای بلند یک آه از گلوم در اومد ... بازم اون ترس لعنتی و بی دلیل اومد سراغم ... حالم مثل کسی بود که خبر بدی رو شنیده و یا دیده باشه ... صورتم خیس شده بود و دستم از شدت لرزش در اختیارم نبود ... هر چی ازم می پرسیدن چی شده ؟ جوابی نداشتم بدم ... برای اینکه خودمم نمی دونستم از چی و چرا من اینطور ناراحت می شم ... مثل کابوسی بود که آدم نمی تونه تعریفش کنه ... حالا فقط می ترسیدم برای امشب مشکلی پیش بیاد .. . در همین لحظه شایان اومد و گفت : نگار جون , اومدن ... همه با هم اومدن ... ثریا فورا دستم رو گرفت و کشید طرف اتاق مامان ...  مامان اسپند رو ریخت رو آتیش ... بابا رفت جلو تا ازشون استقبال کنه ...  ثریا درو بست و بازوهای منو گرفت و نشوند روی لبه ی تخت ... ولی من حالم خوب نبود ... ثریا شونه هامو می مالید و دلداریم می داد : نگار , تو که همیشه خودت همه رو نصیحت می کردی ... لطفا الان خودتو آروم کن ... احمق جون , الا
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
حرف هاتو تو دلت نگه داشتی , می خوام به من اعتماد کنی ... گفتم : به تو اعتماد دارم ولی نمی خوام تو رو
یشتر صدای بابام بود که نا فهموم به گوش ما می رسید ... چراغ خونه ی همسایه ها یکی یکی روشن می شد ... من هنوز نمی دونستم امان رفته یا نه ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ناهید گلکار
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
حرف هاتو تو دلت نگه داشتی , می خوام به من اعتماد کنی ... گفتم : به تو اعتماد دارم ولی نمی خوام تو رو
ن میگن عروس مون غشیه ... خودتو جمع و جور کن ... گفتم : آخه چرا درست الان اینو دیدم ؟ من که خواب نبودم ... چشمم باز بود ... گفت : دیگه بهش فکر نکن , آروم باش ... آروم ... خندان اومد تو و گفت : وای نگار بیا ببین برات چیکار کردن ؟ همه چی عالیهه ... تو کی میای ؟ حالت خوبه ؟  گفتم : خوبم عزیزم , الان میام ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت سی و یکم بخش ششم یکم طول کشید تا حالم جا اومد ... از اتاق رفتیم بیرون ... همه دست زدن ... فکر کرده بودن این یک رسم ماست که عروس دیرتر بیاد بیرون ... امان اول خواهر و شوهرخواهرش رو معرفی کرد ... آزیتا , خانمی بود حدود چهل و پنج شش ساله ... قدی بلند و صورتی دلنشین داشت با گونه های برجسته ... و بعد هم منو با یکی یکی مهمون هاشون آشنا کرد ...   بله برون زیاد طول کشید ... با اینکه همه چیز مورد توافق من و امان قرار گرفته و قبلا حرف هامون رو با هم زده بودیم , ولی شوهرعمه ی امان اصرار داشت که مکتوب بشه ... و یک ساعتی با حرفای اضافه که از حوصله ی من خارج بود , طولش داد ... و بالاخره عاقد شروع کرد به خوندن خطبه عقد ... سرم پایین بود و دل تو دلم نبود ... خدایا میشه تموم بشه ؟  صد تومن نذر محک می کنم که امشب به خیر و خوشی بگذره ... خدایا کمک کن ... که شنیدم : عروس خانم وکیلم ؟ ثریا گفت : عروس رفته گل بچینه ... بار دوم میگم : عروس خانم وکیلم ؟ - عروس رفته گلاب بیاره ... برای بار سوم می پرسم : وکیلم بنده ؟ ... فورا گفتم : با اجازه ی پدر و مادرم و پدربزرگم بله ... خندان گلبرگ هایی رو که آماده کرده بود , ریخت سرمون ... عاقد از امان پرسید : شما چی آقای داماد ؟ وکیلم عروس خانم رو با مهریه ی معلوم به عقد دائم شما در بیارم ؟ ... امان گفت : بله ... بله ... بله ... همه خندیدن و خطبه شروع شد ... امضاها رو که کردیم , دیگه خیالم راحت شد ... من زن امان شدم و کسی نمی تونست اذیتم کنه ... خدایا صد هزار مرتبه شکر ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت سی و یکم بخش هفتم دیگه دلم قرار گرفت و خوشحال شدم ... و امان از من خوشحال تر ...  البته مجلس به خاطر احترام بزرگترها اونطوری که بچه های ما دلشون می خواست , نشد ... تا بعد از شام که مهمون ها رفتن ... ما موندیم و فروغ خانم و خانواده ی آزیتا ... اون یک دختر و پسر جوون داشت ... تازه مجلس گرم شد و ما تونستیم خوشحالی کنیم ... ساعت حدود دو بود که فروغ خانم بلند شد که خدا حافظی کنه ... تعارفات معمولی انجام شد و بالاخره وقتی می خواست از در بره بیرون , گفت : توران خانم اگر اجازه بدین نگار جون فردا ناهار بیاد خونه ی ما , چون آزیتا چند روز بیشتر اینجا نیست همدیگر رو بیشتر ببینن ... مامان بدون اینکه از من بپرسه , زود قبول کرد ... و امان دست منو گرفته بود و سرشو آورد دم گوش من و گفت : تعارف کن من امشب بمونم ... نگاهی بهش کردم و گفتم : نه بابا ؟ تو هم کم رو نداری ... دیگه چی ؟ گفت : پیش مرتضی می خوابم ... گفتم : مرتضی پیش نداره ... برو پررو ... انگشتش رو گرفت طرف من و به شوخی گفت : با احترام با شوهرت حرف بزن ... هر دو خندیدیم .. . باز پرسید : فردا چه ساعتی بیام دنبالت ؟  گفتم : هر وقت راه افتادی یک زنگ به من بزن ... آهسته گفت : چشم خانم من ... بابا و مرتضی رفتن بدرقه اونا ... خیلی خسته بودم و فورا لباس عوض کردم و برگشتم دیدم بچه ها دارن صندلی ها رو تو هم می کنن ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت سی و یکم بخش هشتم گفتم : تو رو خدا دست به هیچی نزنیم , فردا رو که خدا ازمون نگرفته ... شیما گفت : پس ما می ریم خونه , فردا میام کمک ... شادی هم که ماشین نداشت , گفت : ما رو هم می رسونین ؟  صادق گفت : البته که می رسونیم ... زود باشین بریم , من همین الان خوابم ... احسان نیما رو که خواب بود , بغل کرد و در باز کرد و رفت بیرون ولی با سرعت برگشت و گفت : شادی , نیما رو بگیر ... مامان پرسید : چی شده ؟  گفت : تو خیابون دعوا شده ... آقا جون داره داد می زنه ... مثل اینکه با امیر دعواشون شده ... شادی فورا با هراس بچه رو گرفت ... صادق و احسان دویدن پایین ... رنگ از صورتم پرید ... به ثریا گفتم : اگر فروغ خانم و آزیتا نرفته باشن و جلوی اونا این دعوا شده باشه , دیگه نمی خوام زنده بمونم ... حمید داشت لباس می پوشید بره ببینه چی شده ... گفتم : حمید , تو رو خدا جلوشون رو بگیر ... حتی شده معذرت خواهی کن , نذار دعوا کنن ... خطرناکه ... تو رو خدا عجله کن , بدو ... ثریا گفت : آره زود باش , نگار خواب بد دیده ... حمید با سرعت کفششو پاش کرد ... اونم رفت ... مامان حاضر شده بود و همین طور که به امیر فحش می داد , می خواست بره پایین که جلوشو گرفتیم ... گفتم : مامان جان بشین ... الان مردای ما پنج نفرن , اون یک نفره ... طوری نمی شه ... شما نرو کار بالا می گیره ... در باز بود و صدای داد و بیداد اونا میومد ... البته ب
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
یشتر صدای بابام بود که نا فهموم به گوش ما می رسید ... چراغ خونه ی همسایه ها یکی یکی روشن می شد ... م
سنگ خارا 🥀 قسمت سی و یکم بخش دوم  گفت : اینایی که تو گفتی یعنی خوشبختی ... همش عالی بود ... موافقم , ولی مهرت چقدر باشه ؟  گفتم : مهر خواهرهای من هر کدوم پانصد سکه بود ... ثریا هم سیصد و سیزده تا ...مامان من و مامان تو هم مهریه داشتن ... این یک عرف جامعه ی ماست ... ولی من طور دیگه ای فکر می کنم ... نمی خوام مهر پشتوانه ی زندگیم باشه , می خوام قول و قرار و محبت رشته ی عقد ما رو محکم کنه ... من چیزی که تو نداری رو ازت نمی خوام ... اگر روزی منو نخواستی خودم می تونم از عهده ی خودم بربیام ... پول تو رو نمی خوام ... همین که شرط اولم رو قبول کنی , میشه مهر من ... اگر من تو رو نخواستم , میشه مهر تو ... برای چیزای دیگه هم مشکلی ندارم , هر طوری خودتون صلاح می دونین ... حالا بگو ما باید کجا زندگی می کنیم ؟  گفت : بیا خونه ی ما رو ببین ... اگر دوست داشتی همون جا , اگر نداشتی خونه می گیرم و مستقل زندگی می کنیم ... گفتم : فکر می کنم مستقل باشیم بهتره ... گفت : چشم , ولی اول تو خونه رو ببین بعد نظرت رو بده ... خوب دیگه تموم شد ؟ حالا من بگم ؟ چون منم شرط دارم ... گفتم : این حق توئه که شرط داشته باشی ... گفت : اول من ازت می خوام که همیشه دوستم داشته باشی و در هر شرایطی اینو بدونی که من عاشق توام و هیچ وقت ازت دست نمی کشم ... این یعنی عشق ... بقیه اش حرفه ... گفتم : قبول ... خوب ؟؟  گفت : چی خوب ؟  گفتم : دو و سه چی شد ؟  خنده اش گرفت و گفت : دوم اینکه اگر من زدمت صدات در نمیاد , البته بدون فحش و بی احترامی ... چون زدن تو شرط های تو نبود ... سوم اینکه من مرد شکمویی هستم و یک وقت اگر خواستم بخورمت , خودت می ری تو دیگ و حرفم نمی زنی ... بازم بدون فحش و بی احترامی ... خندیدم و گفتم : امان , از دست تو امان ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت سی و یکم بخش سوم بالاخره روز پنجشنبه رسید ... در خونه ی ما مرتب باز و بسته می شد و این می رفت و اون میومد ... صندلی ها ی کرایه ای رسیده بود و پسرا اونا رو میاوردن بالا ... مبل ها رو جمع کرده بودیم تو اتاق من تا مهمون ها جا بشن ... فروغ خانم گفته بود ما بیست و پنج نفر هستیم و ما هم که با پدربزرگم و خانمش و عمه و شوهرعمه ام همین تعداد می شدیم ...  بچه ها همه در تلاش بودن ... اما صادق برخلاف همیشه که از زیر کار در می رفت , خودشو به آب و آتیش می زد و هر کس هر کاری می خواست بکنه اون می گفت : بذارین من انجامش می دم ... حتی با اصرار نذاشت مامان ناهار درست کنه و گفت : من از بیرون می گیرم تا شما راحت باشین ... و بازم با اصرار شام رو هم اون سفارش داد و نمی خواست پولشو بگیره که وقتی دید من ناراحت شدم , قبول کرد ... اما این وسط فقط حرص می خوردم ... نمی تونستم از ترس اینکه شیما بویی ببره حرفی بزنم , ولی تصمیم داشتم بعد از عقد کار رو با او یکسره کنم ... خندان و شادی تو آشپزخونه مشغول درست کردن دسرهای مختلف بودن ... من و ثریا هم میز نامزدی رو می چیدیم ... شیما از همون سر صبح آهنگ های مبارک باد گذاشته بود و هر جا که منو گیر میاوردن دست می زدن و با هم می خوندن : یار مبارک بادا ... ان شالله مبارک بادا ...  ذوق و شوقی که تو دلم افتاده بود , برام لذت بخش بود ولی ته دلم شور می زد ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت سی و یکم بخش چهارم نکنه امیر کاری بکنه که باعث ناراحتی بشه ... در عین حال دلمم براش می سوخت ... اینو می دونستم که اونم نمی خواست اینطوری بشه ... که شایان سراسیمه از بیرون اومد و گفت : نگار جون ... نگار جون ... آقا امیر گفت بهت بگم مبارک باشه ... گفتم : خوب این که بد نیست , تو چرا اینطوری شدی ؟  گفت : آخه چون عصبانی بود ... رفت بالا و با حرص دست فرهاد رو گرفت و با خودش برد ... مامان بزرگ فرهادم باهاش بود ... بابا فورا از جاش بلند شد و گفت : بذارین من برم با این مرتیکه حرف بزنم و حسابشو بذارم کف دستش  ... گفتم : تو رو خدا بابا شر به پا نکنین ... می خواد چیکار کنه ؟ لجش گرفته یک چیزی گفته , ولش کنین ... ولی صادق به مرتضی اشاره کرد و با هم از در رفتن بیرون ... بلند گفتم : مرتضی , تو رو خدا دردسر درست نکنین ... نرین سراغ امیر ... چونه شو داد جلو و گفت : شوخی می کنی ... فکر کردی ما روز عقد تو دردسر درست می کنیم خواهرزن ؟ خاطرت جمع , الان میایم ... دلم شور افتاد و سرمو به کار گرم کردم ...  سه چهار دقیقه بیشتر طول نکشید که برگشتن ... هر چی پرسیدیم : چی شد ؟ چیکار کردین ؟ ... گفتن : به ماشین سر زدیم و اومدیم , همین ... گفتم : با امیر کاری نداشتین ؟ ... گفت : نه بابا , بریم چی بگیم ؟چرا گفتی مبارک باشه ؟ ولی اگر دست از پا خطا کنه , ما هستیم ... ولی فکر نکنم اینقدر بی عقل باشه که بخواد کاری بکنه ... شایدم بیچاره قصد بدی نداشته ... به نظرم که مرد بدی نیست ... اونقدر کار داشتیم که زمان تند می گذشت ... امان ساعت
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
یشتر صدای بابام بود که نا فهموم به گوش ما می رسید ... چراغ خونه ی همسایه ها یکی یکی روشن می شد ... م
بچه ها دارن صندلی ها رو تو هم می کنن ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت سی و یکم بخش هشتم گفتم : تو رو خدا دست به هیچی نزنیم , فردا رو که خدا ازمون نگرفته ... شیما گفت : پس ما می ریم خونه , فردا میام کمک ... شادی هم که ماشین نداشت , گفت : ما رو هم می رسونین ؟  صادق گفت : البته که می رسونیم ... زود باشین بریم , من همین الان خوابم ... احسان نیما رو که خواب بود , بغل کرد و در باز کرد و رفت بیرون ولی با سرعت برگشت و گفت : شادی , نیما رو بگیر ... مامان پرسید : چی شده ؟  گفت : تو خیابون دعوا شده ... آقا جون داره داد می زنه ... مثل اینکه با امیر دعواشون شده ... شادی فورا با هراس بچه رو گرفت ... صادق و احسان دویدن پایین ... رنگ از صورتم پرید ... به ثریا گفتم : اگر فروغ خانم و آزیتا نرفته باشن و جلوی اونا این دعوا شده باشه , دیگه نمی خوام زنده بمونم ... حمید داشت لباس می پوشید بره ببینه چی شده ... گفتم : حمید , تو رو خدا جلوشون رو بگیر ... حتی شده معذرت خواهی کن , نذار دعوا کنن ... خطرناکه ... تو رو خدا عجله کن , بدو ... ثریا گفت : آره زود باش , نگار خواب بد دیده ... حمید با سرعت کفششو پاش کرد ... اونم رفت ... مامان حاضر شده بود و همین طور که به امیر فحش می داد , می خواست بره پایین که جلوشو گرفتیم ... گفتم : مامان جان بشین ... الان مردای ما پنج نفرن , اون یک نفره ... طوری نمی شه ... شما نرو کار بالا می گیره ... در باز بود و صدای داد و بیداد اونا میومد ... البته بیشتر صدای بابام بود که نا فهموم به گوش ما می رسید ... چراغ خونه ی همسایه ها یکی یکی روشن می شد ... من هنوز نمی دونستم امان رفته یا نه ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ناهید گلکار
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
یشتر صدای بابام بود که نا فهموم به گوش ما می رسید ... چراغ خونه ی همسایه ها یکی یکی روشن می شد ... م
سه و نیم رفته بود فرودگاه تا خواهر و شوهرخواهر و بچه ها رو بیاره ... همون جا به من زنگ زد و دیگه ازش خبر نداشتم ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت سی و یکم بخش پنجم لباس پوشیدم و آماده شدم ... قرارمون ساعت هفت شب بود و نزدیک اومدن اونا ... همه چیز آماده شده بود و من روی صندلی نشستم تا خستگیم در بره ... که در یک لحظه نفهمیدم چی شد ... ارتباطم با دنیا قطع شد و اون سه مرد سیاه پوش رو دیدم ... فورا یک پلک زدم ... ولی  دوباره دیدم ... انگار نفس کم آوردم و با صدای بلند یک آه از گلوم در اومد ... بازم اون ترس لعنتی و بی دلیل اومد سراغم ... حالم مثل کسی بود که خبر بدی رو شنیده و یا دیده باشه ... صورتم خیس شده بود و دستم از شدت لرزش در اختیارم نبود ... هر چی ازم می پرسیدن چی شده ؟ جوابی نداشتم بدم ... برای اینکه خودمم نمی دونستم از چی و چرا من اینطور ناراحت می شم ... مثل کابوسی بود که آدم نمی تونه تعریفش کنه ... حالا فقط می ترسیدم برای امشب مشکلی پیش بیاد .. . در همین لحظه شایان اومد و گفت : نگار جون , اومدن ... همه با هم اومدن ... ثریا فورا دستم رو گرفت و کشید طرف اتاق مامان ...  مامان اسپند رو ریخت رو آتیش ... بابا رفت جلو تا ازشون استقبال کنه ...  ثریا درو بست و بازوهای منو گرفت و نشوند روی لبه ی تخت ... ولی من حالم خوب نبود ... ثریا شونه هامو می مالید و دلداریم می داد : نگار , تو که همیشه خودت همه رو نصیحت می کردی ... لطفا الان خودتو آروم کن ... احمق جون , الان میگن عروس مون غشیه ... خودتو جمع و جور کن ... گفتم : آخه چرا درست الان اینو دیدم ؟ من که خواب نبودم ... چشمم باز بود ... گفت : دیگه بهش فکر نکن , آروم باش ... آروم ... خندان اومد تو و گفت : وای نگار بیا ببین برات چیکار کردن ؟ همه چی عالیهه ... تو کی میای ؟ حالت خوبه ؟  گفتم : خوبم عزیزم , الان میام ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت سی و یکم بخش ششم یکم طول کشید تا حالم جا اومد ... از اتاق رفتیم بیرون ... همه دست زدن ... فکر کرده بودن این یک رسم ماست که عروس دیرتر بیاد بیرون ... امان اول خواهر و شوهرخواهرش رو معرفی کرد ... آزیتا , خانمی بود حدود چهل و پنج شش ساله ... قدی بلند و صورتی دلنشین داشت با گونه های برجسته ... و بعد هم منو با یکی یکی مهمون هاشون آشنا کرد ...   بله برون زیاد طول کشید ... با اینکه همه چیز مورد توافق من و امان قرار گرفته و قبلا حرف هامون رو با هم زده بودیم , ولی شوهرعمه ی امان اصرار داشت که مکتوب بشه ... و یک ساعتی با حرفای اضافه که از حوصله ی من خارج بود , طولش داد ... و بالاخره عاقد شروع کرد به خوندن خطبه عقد ... سرم پایین بود و دل تو دلم نبود ... خدایا میشه تموم بشه ؟  صد تومن نذر محک می کنم که امشب به خیر و خوشی بگذره ... خدایا کمک کن ... که شنیدم : عروس خانم وکیلم ؟ ثریا گفت : عروس رفته گل بچینه ... بار دوم میگم : عروس خانم وکیلم ؟ - عروس رفته گلاب بیاره ... برای بار سوم می پرسم : وکیلم بنده ؟ ... فورا گفتم : با اجازه ی پدر و مادرم و پدربزرگم بله ... خندان گلبرگ هایی رو که آماده کرده بود , ریخت سرمون ... عاقد از امان پرسید : شما چی آقای داماد ؟ وکیلم عروس خانم رو با مهریه ی معلوم به عقد دائم شما در بیارم ؟ ... امان گفت : بله ... بله ... بله ... همه خندیدن و خطبه شروع شد ... امضاها رو که کردیم , دیگه خیالم راحت شد ... من زن امان شدم و کسی نمی تونست اذیتم کنه ... خدایا صد هزار مرتبه شکر ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت سی و یکم بخش هفتم دیگه دلم قرار گرفت و خوشحال شدم ... و امان از من خوشحال تر ...  البته مجلس به خاطر احترام بزرگترها اونطوری که بچه های ما دلشون می خواست , نشد ... تا بعد از شام که مهمون ها رفتن ... ما موندیم و فروغ خانم و خانواده ی آزیتا ... اون یک دختر و پسر جوون داشت ... تازه مجلس گرم شد و ما تونستیم خوشحالی کنیم ... ساعت حدود دو بود که فروغ خانم بلند شد که خدا حافظی کنه ... تعارفات معمولی انجام شد و بالاخره وقتی می خواست از در بره بیرون , گفت : توران خانم اگر اجازه بدین نگار جون فردا ناهار بیاد خونه ی ما , چون آزیتا چند روز بیشتر اینجا نیست همدیگر رو بیشتر ببینن ... مامان بدون اینکه از من بپرسه , زود قبول کرد ... و امان دست منو گرفته بود و سرشو آورد دم گوش من و گفت : تعارف کن من امشب بمونم ... نگاهی بهش کردم و گفتم : نه بابا ؟ تو هم کم رو نداری ... دیگه چی ؟ گفت : پیش مرتضی می خوابم ... گفتم : مرتضی پیش نداره ... برو پررو ... انگشتش رو گرفت طرف من و به شوخی گفت : با احترام با شوهرت حرف بزن ... هر دو خندیدیم .. . باز پرسید : فردا چه ساعتی بیام دنبالت ؟  گفتم : هر وقت راه افتادی یک زنگ به من بزن ... آهسته گفت : چشم خانم من ... بابا و مرتضی رفتن بدرقه اونا ... خیلی خسته بودم و فورا لباس عوض کردم و برگشتم دیدم
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
بچه ها دارن صندلی ها رو تو هم می کنن ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت سی و یکم بخش هشتم گفتم
سنگ خارا 🥀 قسمت سی و دوم بخش اول شاید اگر من اون سه مرد سیاهپوش رو نمی دیدم اون دعوا برام اونقدرها هم مهم نبود , ولی من از چیز دیگه ای وحشت داشتم که خودمم نمی دونستم چیه ... به محض اینکه سر و صدا از پشت در شنیدم , پریدم در چو باز کردم ... همشون اومده بودن ... جلوتر از همه بابا بود که هنوز عصبانی به نظر می رسید ... پرسیدم : چی شد؟ چرا دعوا کردین ؟ ... مرتضی گفت : هیچی بابا , تموم شد ... مامان گفت : ای بابا ما رو جون به سر کردین , تعریف کنین ببینم چی شده بود ؟  بابا با قیافه ی حق به جانب گفت : مرتیکه بی ادب بی شعور نمی دونه با کی داره حرف می زنه ... گفتم : یکی توضیح بده ببینم چی شده ؟  مرتضی گفت : وقتی امان رفت , اومدیم بیایم بالا که آقا جون امیر رو دید که داره تو کوچه راه می ره ... ببخشیدا آقا جون , نباید باهاش حرف می زدین ... بابا گفت : فکر کردم اومده دردسر درست کنه ... گفتم : خوب بگو چی شد ؟  گفت : راستش من و صادق قبلا رفته بودیم یک طوری تهدید مانند باهاش حرف زده بودیم یک وقت مشکلی پیش نیاره و آرومش کرده بودیم ... ولی مثل اینکه آقا جون نمی دونست ... بهش گفت :  این وقت شب تو خیابون چیکار می کنی ؟  اونم با لحن بدی گفت : باید از شما اجازه می گرفتم ؟ با این سر و صداها مگه می ذارین آدم بخوابه ؟ ... آقا جون عصبانی شد و با هم درگیر شدن ... چیزی نشد , آقا جون از دستش عصبانی بود و داد و هوار راه انداخت ...  بابا گفت : آخه دلم از دستش پر بود , دلم می خواست یک جایی حالشو جا بیارم ... شماها نذاشتین وگرنه زبونش رو از پس گردنش در میاوردم , تا اون باشه بچه ی منو تو خیابون نزنه ... اون خر کی باشه که ما رو تهدید کنه ؟ ... مرتضی گفت : آقا جون , من و صادق با هاش حرف زده بودیم ... جرات نمی کرد دیگه دست از پا خطا کنه ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت سی و دوم بخش دوم خوب حالا من داشتم فکر می کردم ؛ خوب الان که چیزی نشد , پس چرا من اون کابوس رو دیدم ؟ ... شایدم این فقط یک اضطراب بیخودی و بی دلیله ...  اون شب جز شیما و صادق که رفتن خونه شون , بقیه موندن تا فردا تو جمع کردن خونه کمک کنن ...  من زودتر از همه خوابیدم ... اونقدر اون روز اضطراب داشتم که روح و روانم خسته شده بود ... به محض اینکه چشمم گرم شد , خودمو تو یک جای باصفا و پر از گل و نور دیدم ... همه جا نور بارون شده بود ... گاهی می دویدم و گاهی به اطراف نگاه می کردم ... انگار انتها نداشت ... همین طور می رفتم و زیبایی های اونو می دیدم ... بعد امان رو دیدم وسط گل ها ... با نگاهی که تا اعماق وجودم نفوذ می کرد , به من خیره شده بود ... به طرفش رفتم ... دستم رو گرفت ... احساس کردم سبک شدم و خیلی خوشحال توی اون نورهای جادویی سرمو گذاشتم روی سینه اش ... و خوابم برد ... صبح با یک حس عالی از خواب بیدار شدم ... چنین صبحی رو تا اون موقع تجربه نکرده بودم ... چقدر خوبه که آدم برای زندگی کردن انگیزه داشته باشه ... چقدر دوست داشتن و دوست داشته شدن لذت بخشه ... و این نعمتی بود که خدا به من داده بود ... دو تا خمیازه کشیدم و بلند شدم ... از اتاق که اومدم بیرون , هنوز همه خواب بودن ... رفتم زیر کتری رو روشن کنم که صدای زنگ در اومد ... با عجله درو باز کردم که بقیه بیدار نشن ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت سی و دوم بخش سوم  شیما بود , در حالی که نازگل تو بغلش بود و یک ساک دستش ... پرسیدم : تنها اومدی ؟  نازگل رو داد بغل من و آهسته گفت : نگار , ببین چیکار می کنه ... صبح جمعه , کله ی سحر , منو برداشته آورده اینجا و میگه کار دارم ... حتی نازگل رو نیاورد بالا ... انگار آتیش گرفته بود ... منو گذاشت و رفت ... الان فکر می کنه این دو سه روزه شاخ غول رو واسه من شکسته ... میگه به کارم نرسیدم ... به خدا نگار می دونم یک کاسه ای زیر نیم کاسه اش هست , ببین حالا کی بهت گفتم .. دائم داره پیام می ده و پیام می گیره ... حالا با کی ؟ خدا می دونه ...  جوابی نداشتم که به اون بدم , جز شرمندگی ای که از خودم داشتم ... من نتونسته بودم تا اون موقع تصمیم درستی براش بگیرم ... از برداشتن هر قدمی در این راه می ترسیدم که کارم درست نباشه و زندگی اونو نابود کنم ... ولی دیدن صورت غمگین و پر از تردید اون , دلمو می سوزوند ... همین طور که نازگل تو بغلم بود , دست انداختم گردنش و سرشو محکم گرفتم و بوسیدم ... گفتم : عاقل باش ... همه چیز روشن میشه ... نزدیک ظهر , امان اومد دنبالم ... به ثریا گفتم : امروز حواست به شیما باشه , نذار فکر و خیال کنه ...  از پله ها رفتم پایین ... امان جلوی ماشین ایستاده بود ... این بار وقتی اونو دیدم , قلبم چنان براش تپید که باورم نمی شد ... چقدر اونو دوست داشتم ... واقعا از ته دلم عاشقش شده بودم ... با اشتیاق اومد جلو و گفت : باور می کنی دلم برات تنگ شده بود ؟ آخه تو چرا اینطوری مثل آهنربا منو جذب م
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
بچه ها دارن صندلی ها رو تو هم می کنن ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت سی و یکم بخش هشتم گفتم
رو گرفت و سرشو خم کرد و لب هاشو گذاشت روی دستم و گفت : به زندگی من خوش اومدی ... قلبم تند می زد و دچار هیجان شده بودم ... خجالت کشیدم ... دستم رو کشیدم ولی اون محکم نگه داشت و ول نکرد ...  گفتم : آخه الان باید این کارو بکنی که داریم می ریم تو خونه ؟ ... خندید و گفت : خوب بریم تو خونه که دیگه نمی شه ... گفتم : امان یکم هیجان دارم ... خیلی با عجله این کارو کردیم , هنوز من ازت خجالت می کشم ... گفت : خوب منم هیجان دارم , ولی تو دیگه زن منی ...  در خونه که باز شد , یک لحظه احساس کردم وارد بهشت شدم ... وای , بوی گل , بوی نم خاک و بوی چمن فضا رو پر کرده بود ... با چشمانی خیره شده , بلند گفتم : خواب دیشب من حقیقت پیدا کرد ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ناهید گلکار
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
بچه ها دارن صندلی ها رو تو هم می کنن ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت سی و یکم بخش هشتم گفتم
ی کنی ؟ ... تمام مدت که تو خونه ام , دلم می خواد بیام اینجا ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت سی و دوم بخش چهارم گفتم : حالا سوار بشیم , یا می خوای همین جا بمونیم و حرف بزنیم ؟  دیر میشه , باید گل و کیک هم سر راه بگیریم ... گفت : بله ... بله ... بفرمایید بریم ... سوار شدیم و روشن کرد و گفت : نگار , دیشب که ما داشتیم می رفتیم امیر رو دیدم پیاده میومد طرف خونه ...  خیلی  تعجب کردم اون وقت شب تو خیابون بود ... گفتم : آره , می دونم ... گفت : نگار دارم غیرتی می شم , نوک دماغم تیر کشید ... تو از کجا می دونی ؟ ... گفتم:  خیلی ساده , با بابام درگیر شد ... خانواده ی من اگر موقعیتش نباشه با هم دعوا کنن , با مردم دعوا می کنن ... کاری که من ازش متنفرم ... خدا رو شکر یک شوهر خوب و فهمیده خدا بهم داد و اهل این کارا نیست ... ولی تا آخر عمر تو رو هم وارد این ماجرا ها کردم ... گفت : نگار , نمی دونم تو چرا قدر خانوادت رو نمی دونی ؟ ... به خدا خیلی خوبن ... گرم , مهربون و دوست داشتنی ... تنها من نمی گم , اون شب همه ی فامیل ما همینو می گفتن ... کم پیدا میشه این همه همبستگی بین افراد یک خانواده ... من تو این مدت دیدم که حتی اون صادق چقدر با محبت و دلسوزه ... باور کن هر کس شماها رو می بینه حسودیش میشه ... حالا خدا همه چیز رو که به آدم نمی ده , هر کس یک عیب و ایرادی داره ... به نظرم تو نقاط منفی اونا رو بیشتر می بینی ... گفتم : نه بابا , خوبی هاشو هم می بینم ... برای همین اینقدر دوستشون دارم و اینو می دونم که دورنمای خوبی داریم ... ولی خوب دوست دارم با عزت زندگی کنم ... خیلی چیزا هست که منو آزار می ده ... گفت : می دونم چی میگی , ولی مخالفم ... تو یک چیزی کم داری نگار و اونم حس پذیرش اونچه که غیرقابل تغییره و خدا داده ... نگار جان تو زندگی اصلا نمی شه گفت من اینو می خوام و اونو دوست ندارم ... زندگی کار خودشو می کنه ... تنها راه نجات اینه که اونی رو که نمی تونی ازش خلاص بشی رو بپذیری ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت سی و دوم بخش پنجم - شرایط تو خیلی خوبه ... من آدم های زیادی رو می شناسم که وضعیت نامناسب غیرقابل تغییری داشتن و با قبول کردن اون , راحت تر زندگی کردن ... گفتم : تو بگو اگر مادرت کاری رو که مامان من کرد ؛ یعنی از کسی که تو دوست نداشتی بیخودی پول می گرفت ؛ دقت کن لازمم نداشت و گرفت , تو چیکار می کردی ؟  گفت : نمی دونم ... شاید باهاش حرف می زدم ... شایدم دعوا می کردم ولی خودمو آزار نمی دادم ... من اینجوریم ... اصلا زندگی رو سخت نمی گیرم ... همین خونه ای که توش زندگی می کنم همه به من میگن عوض کنین اینجا قدیمه ... ولی من دوستش دارم , تو این خونه خوشم , چرا عوض کنم ؟ ... حتی دلم نمی خواد خرابش کنیم و از اول بسازیم ... من دیگه سکوت کردم ... احساس کردم امان می خواد اینطوری منو راضی کنه که تو اون خونه زندگی کنم ... پس بعد از اینکه گل و کیک رو خریدیم , گفتم : راستی امان جان , تا نرسیدیم باید یک چیزی بهت بگم ... خیلی مهمه ... گفت : بگو عزیزم , سراپا گوشم ... گفتم : دیروز درست لحظه ای که شماها رسیدین خونه ی ما , من تو بیداری دوباره کابوس او سه مرد سیاهپوش رو دیدم ... حالم بد شد , برای همین دیر اومدم تو مجلس ... خیلی نگران بودم که نکنه اتفاقی برای ما بیفته ولی خدا رو شکر نیفتاد ... نمی دونم چون نذر کرده بودم , یا این موضوع اصلا به من ربطی نداره , یا اینکه بعدا می خواد اتفاق بیفته ... گفت : ای داد بیداد ... معذرت می خوام , من نفهمیدم ... نگار جان , اون دکتره کی بود رفتی پیشش ؟ به نظرم دوباره برو براش این کابوس رو بگو , شاید یک رازی توش باشه و اون بفهمه ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت سی و دوم بخش ششم  گفتم : باشه ... راست میگی , باید برم  ... اما یک چیز دیگه ام هست باید بهت بگم ...  امان گفت : رسیدیم ... خونه ی ما تو این خیابونه ... تو چی می خواستی بگی ؟ ... گفتم : یک چیزی که ذهنم رو مشغول کرده ... من هر چی فکر می کنم می بینم دلم می خواد مستقل باشم ... گفت : چشم عزیزم , می ریم دنبال خونه ... مشکلی نیست ... من حرفی ندارم , هر جا که تو باشی برای من همون جا خوبه ... فقط اون خونه ی پدری منه و خیلی هم دوستش دارم ... نمی دونم یک دلبستگی عجیبی بهش احساس می کنم ... ولی حق با توست , چون اونجا قدیمی شده و به درد عروس خانمی مثل تو نمی خوره ... به هر حال مادرم که اونجاست و می ریم بهش سر می زنیم ... پرسیدم : فروغ خانم نظرشون چیه ؟  گفت : کاری نداره , خودمون باید تصمیم بگیریم ...  امان پیچید جلوی یک در آهنی بزرگ که یک در کوچیک هم کنارش بود و ایستاد ... یک دیوار آجری کنار در بود که یاس رونده ی پر از گل های سفید چهار پر روی اونو پوشونده بود ... بیشتر خونه های اطراف تازه ساز بودن ... به من نگاه کرد و گفت : بنده منزل ... خوش اومدی ... و دستم
🔴 زیارت‌نامه‌ای از زبان مبارک حضرت مهدی (عج) 🔹 مقدسه یکی از زیارت‌های امام حسین (ع) در روز عاشورا است. این زیارت از زبان مبارک حضرت حجت بن حسن (ع)، امام دوازدهم شیعیان و وصف حادثه کربلا و عاشورا صادر شده ‌است. 🔹زیارت مطلقه ناحیه مقدسه با درود بر پیامبران و اهل بیت، محمد و حسین و یارانش در کربلا آغاز می‌شود. پس از آن، به شرح کامل اوصاف و کردار حسین پیش از جنگ، زمینه‌های جنگ او، شرح کشته شدن و سختی‌های او، و عزادار شدن تمام عالم و موجودات زمینی و آسمانی می‌پردازد. در پایان، با توسل به اهل بیت و دعا پایان می‌پذیرد. التماس دعا https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d