هش بگم یک فکری کنه تا شب منتظر اومدن محمد شدم وقتی اومد از اینکه که کارگاهش راه افتاده خوشحال بود و بهم گفت میتونم از هروقتی که بخوام کنارش کار کنم.
یکم منمن کردم و بهش گفتم بابا چی گفته.اما قضیه النگو رو نگفتم...
حرف زدن نتیجهای نداشت جز اینکه خیلی عصبانی شد و گفت:به من ربطی نداره.
میگفت بابات میخواد پول بابای منو بالا بکشه.
دیگه حرف زدن بیفایدهبود.امیدوار بودم بابا بیخیال بشه و دست از سرم برداره.
اما یک ماه هر روز زنگ میزد و با جنگ و دعوا بهم میگفت باید یک فکری براش بکنم.هرباری هم با محمد حرف میزدم تهش میشد ناراحتی.
نمیدونستم چیکار کنم...هرباری با مجید حرف میزدم یا میرفتم پارک میدیدمش یا بهم زنگ میزد کمی فکرم آروم میشد اما دردی ازم دوا نمیکرد.
ناراحت و گیج بودم...کلافه بودم از دست بابا و بیپولی و دربهدریش که تمومی نداشت...محمد متوجه چیزی نبود...یا نمیخواست بفهمه نمیدونم...شاید چون اصلا حضورم براش تو خونه معنی نداشت ناراحتیمم نمیدید.
هرباری امیر رو بغل میکرد و تنها میرفت خونه مادرش و سه چهار ساعت بعد وقتی امیر خیلی بیقرارم میشد برمیگشت.
چند ماهی به همین شکل گذشت تا بلاخره از بس بابا بهم گیر داد و اعصاب و روانم رو بهم ریخت روزی که رفتهبودم پارک که مجید رو ببینم وقتی شرایط رو براش توضیح دادم بهم پیشنهاد داد که النگوها رو بفروشم و پولش رو بدم به بابا تا هم اون یک پولی دستش بیاد هم من دیگه درگیر این قضیه نباشم.بهش گفتم:به محمد چی بگم؟؟
گفت:بگو گمشون کردی...
اون روز رو تا شب فکر کردم بهترین راه حل همین بود فردا صبح بعد از رفتن محمد امیر رو بغل کردم و راه افتادم سمت طلافروشی و النگوهایی که برای زایمانم خریده بود رو فروختم و پولش رو گرفتم و رفتم خونه مامان.
یکم که نشستم بابا اومد.
رفتم پیش بابا و پولها رو گذاشتم جلوش و گفتم:بیا بابا هرچیزی که داشتم همین بود.فقط تروخدا دست از سر من و زندگیم بردارید.
چشمهای بابا از خوشحالی برق زد و گفت:از کجا آوردی؟؟
گفتم:از همونجایی که انتظار داشتی بیارم.النگوهامو فروختم.فقط به محمد میگم گمشون کردم دلم نمیخواد بفهمه برای چی فروختم.
نگام کرد و گفت:هرچی میخوای بگو برای من که فرقی نداره.
مامان کشیدم کنار و گفت:به شوهرت دروغ نگو مامانجون...
گفتم:چی بهش بگم...بگم بابام روزگارم رو سیاه کرد مجبور شدم کادو زایمانم رو بفروشم تا دست از سرم برداره...
گفت:خب نه اینطوری اما اگر دوست داره ناراحت نمیشه.
لبخند تلخی به مامان زدم و گفتم:دردم همینه که دوستم نداره...
چند دقیقه بعد لباس پوشیدم و امیر رو بغل کردم و راه افتادم خونه.وقتی رسیدم محمد خونه بود.با عصبانیت گفت:تو باید هرروز بری خونه مادرت...انگار نه انگار که خونه زندگی داری...من میام گرسنه و خسته.
گفتم:دفعه اول که میای و من خونه نیستم محمد.چرا بیخود بهونه میگیری.؟؟
گفت:شب شام میریم خونه مامان...
گفتم:باشه.رفتم تو اتاق که لباسامو عوض کنم برعکس همیشه دنبالم راه افتاد.
میخواست امیر رو بگذاره روی تخت تا لباساش رو عوض کنم.قلبم تو سینم میکوبید اگر میدید النگوهام دستم نیست قیامت بپا میکرد.سعی میکردم مچ دستم رو از نگاهش بپوشونم.
به هر بدبختی بود نگذاشتم ببینه.رفتم تو آشپزخونه و میوه و چایی آماده کردم و اومدم نشستم کنارش و ناهارم گذاشتم گرم بشه.
همه فکرم تو النگوهای لعنتی بود و اینکه چطوری محمد بگم.
تا شب وقت رفتن که شد وقتی اومدم لباس عوض کنم یکدفعه به دستام نگاه کرد و مچ دستم رو گرفت و گفت:کو؟؟
گفتم:چی؟؟
دستم یخ بود تو دستاش و بدنم میلرزید.دستم رو از دستش کشیدم بیرون و گفتم:چته محمد؟؟مچم شکست...
گفت:النگوهات کو...
زمزمهوار گفتم:گم شدند...نمیدونم کجا...
گفت:مگه النگو هم گم میشه...اون که گم میشه انگشتره...فکر میکنی من احمقم...چیکارشون کردی...
گفتم:بخدا گم شدن...
گفت:قسم دروغ نخور.مامانم گفت برات نگیرم تو لیاقت نداری...
همین حرفا برای شروع یک دعوای بزرگ کافی بود.حق داشت میگفت مگه میشه النگو گم بشه...میگفت دروغ میگم و باید بگم چیکارشون کردم و چرا نیستند...
اونشب یک کتک مفصل خوردم.تمام تنم کبود شد و بعدم امیر رو بغل کرد و رفت خونشون من موندم و حماقتم برای فروش النگوها.
به زندگیم که نگاه میگردم پر بود از حماقتهایی که کردهبودم از رابطههای پنهونیم تا فروش النگوهام...از بدرفتاریم با شوهرم تا عشقی که نسبت بهش تو دلم کشتهبودم.
محمد تا نصفه شب برنگشت خونه و دلم برای امیر پرپر میزد.خدا لعنت کنه زنعمو رو میدونستم به هرطریقی هست امیر رو نگه میداره که برنگردند خونه...
چشام به در بودم و گریه میکردم.
شماره خونه مجید رو داشتم.مجرد بود و تنها زندگی میکرد.بهش زنگ زدم و شروع کردم به گریه کردن.
نمیدونستم چیکار کنم من یک آدم ضعیف و تنها بودم که حتی عرضه زندگی کردن نداشتم...
همیشه فکر میکردم کاش کمی قوی بودم و آدم تا از پس سختیام بربیام نه اینکه همیشه به بقیه پناه ببرم
دیگه به اینکار عادت کردهبودم و معتاد شدهبودم.دوستپسر پشت دوستپسر...رابطه پشت رابطه...با اینکه محمد بعد از پنج،شش سال از اون سردی و بیمهری دراومدهبود و دلش به زندگیم گرم شدهبود و سعی میکرد منو بیشتر ببینه و دیگه سرد و بیروح نباشه اما من دیگه نمیخواستمش...ازش فراری بودم...دلم نمیخواست بهم نزدیک بشه...با اینکه بچه میخواست اجازه نمیدادم بچهدار بشم همش پیشگیری میکردم...میترسیدم بچهدار بشم و دوباره ندونم پدرش کیه...
من خیلی تغییر کردهبودم اگر زنعمو بهم حرفی میزد و دلگیرم میکرد دیگه یک گوشه نمینشستم و اشک بریزم جوابش رو با بیرحمی میدادم...اگر محمد آزارم میداد...منم آزارش میدادم...انگار همه وجودم پر از حس انتقام بودگاهی وقتا خودم رو که تو آینه میدیدیم نمیشناختم...
5
یک مریم وحشتناک و دلچرکین بودم...احساس گناه و عذاب وجدان نداشتم انگار همهچیز توی وجودم کشتهشدهبود و یک انسان بیروح بودم...
پولی که از کار کردن درمیاورم برای خودم و امیر خرید میکردم و به سر و وضعم میرسیدم.بخشیش هم میشد پساندازم برای روزی که پسرم بزرگ بشه و باهم از پیش محمد بریم...
محمد شبانهروز کار میکرد و برای اینکه امیر همهچیز داشته باشه تلاش میکرد...
بعضی وقتا که میخواست باهام حرف بزنه بهم میگفت:مریم تو اون پنج سال من و تو هردو اشتباه کردیم و از روی بیتجربگی برخوردم بد بود فکر میکردم از خدا میخواستی من بگیرمت و منم چون دختره دیگهای رو میخواستم و مجبور به ازدواج با تو شدم بدترین رفتار رو داشتم و تو رو مقصر میدونستم اما الان پنج،شش سال گذشته و میتونیم اون روزا رو جبران کنیم...
دیگه نگاهش نمیکردم و همونطور زیر لب بهش میگفتم:تو این پنج،شش سال تو روح و عشق و غرور منو کشتی دیگه نمیخوامت...من فقط یک دختر بچه بودم که اومدم تو زندگیت اما تو انتقام بزرگترارو ازم گرفتی حالام دیگه من نمیخوام...
وقتی میرفت بیصدا اشک میریختم و خودم از خودم بیزار میشدم...بهش حق میدادم بابت اون روزها اما نمیخواستم ببخشمش.شاید اگر میبخشیدمش شرایطم تغییر میکرد و خدا توبم رو میپذیرفت اما من خطاکاری بودم که قصد برگشتن نداشتم.
تموم خاطرات این پنج سال پنج تا دفترچه سالنامه بود که توی زیرزمین پنهان کردهبودم و فقط بعضی وقتا که تنها بودم میخوندمش...با خوندشون از خودم و زندگیم حالم بهم میخورد احساس ناپاکی همه وجودم رو میگرفت اما بازم یادم میرفت...اسم همه مردهایی که تو زندگیم اومده بودند و باهاشون رابطه داشتم...تموم شبهای چشم انتظاریم برای محمد...تموم حرفهای قشنگی محمد بهم زدهبود اما دیر تو اون دفترچهها بود...
همهچیز مثل گذشته میگذشت....
تا اون روز وحشتناک...امیر دقیقا شش سالش بود و میرفت مهدکودک...صبح امیر رو رسوندم و رفتم سر قرارم با پسری که دو روز بود میشناختمش....
تو یکی از پارکها معروف تهران قرار داشتم.قرارم ساعت یازده صبح بود برای همین اول رفتم خرید و بعد رفتم سر قرار.ساعت یازده رسیدم تو پارک.دوستپسر تازم یک پسر بیست و چهار پنج ساله بود و اصلا نمیشناختمش خیلی اتفاقی تو خیابون باهاش آشنا شدم.نشستم روی صندلی پارک و شروع کردیم به حرف زدن.پسر خوشاخلاقی بود و با حرفاش مدام میخندیدم.دیگه انقدر دوستپسر تو زندگیم داشتم که حرف زدن باهاشون عادیترین کاری بود که انجام میدادم.
یک ساعتی حرف میزدیم و میخندیدیم.دستام توی دستش بود و غرق حرف زدن بودم که یکدفعه شالم که دور گردنم انداختهبودم خیلی سخت و محکم کشیدهشد و یکی داد زد:این مرتیکه کیه اینجا...تو چه غلطی میکنی اینجا...
اون پسر که حتی اسمش یادم نمیاد با دیدن زنی که بالاسرم بود پا به فرار گذاشت و یک نفس دوید و از نظر پنهون شد.تلاش میکردم خودم رو از دست اون صدای زنونه که داشت خفم میکرد نجات بدم و شالم رو آزاد کنم.
مردمی که شاهد دست و پا زدن من بودند دویدن سمتمون و منو از دستش نجات دادن وقتی تونستم نفس بکشم برگشتم سمت صدای آشنایی که داد و بیداد میکرد.اون خواهر محمد بود....خواهر بزرگش نرگس...با دیدنش تنم لرزید کیفم رو برداشتم که فرار کنم که با دستش مانتوم رو چنگ زد و گفت:کدوم گوری میری هرزه؟
پخش زمین شدم و مانتوم پاره شد...
دوباره حمله کرد سمتم و فریاد کشید به محمد زبون بسته خیانت میکنی...خودم میکشمت...ابروتو میبرم...زنیکه خراب...
مردم که دیدند دعوا ناموسیه و من گناهکارم هرکدوم آروم آروم از صحنه فاصله گرفتند و رفتند...
اما نرگس ول کن نبود...من فقط گریه میکردم...تموم بدنم از شدت ضربه درد میکرد...گردنم از فشار شالم میسوخت و زخم بود...میدونستم اگر دست این قوم بیفتم زنده نمیمونم...
از دور صدای خواهر کوچیکتر محمد رو شنیدم که میگفت:نرگس خدا مرگم با کی دعوا میکنی...یک دقیقه رفتم دستشویی...
امیدوار بودم نرگس ولم کنه تا فرار کنم.اما هم زورش از من بیشتر بود هم جسه بزرگتری داشت و من رو کشون کشون برد پیش ندا خواهرش...ندا وقتی منو دید گفت:یا پیغمبر...چیکارش کردی؟؟نکن گناهه...چه پدر کشتگی باهاش داری...
نرگس داد زد:خفه شو...زن داداشت هرزست...با یک پسر مچش رو گرفتم تو بغل پسره نیشش تا پشت گوشش باز بود...
ندا زد به صورتش و گفت:یا ابوالفضل...محمد...
نرگس گفت:ماشین بگیر...میریم خونه ما....شوهرم و بچهها شهرستانن...جون بکن دیگه...برو ماشین بگیر...
نگام کرد و گفت:میکشمت...
کشون کشون منو با خودش تا سر خیابون برد و بهم فحش داد...منم فقط گریه میکردم و تلاش میکردم از دستش فرار کنم اما نمیشد.
سوار ماشین شدیم و هر سه رفتیم خونه نرگس.وقتی رسیدیم گفتم:امیر منتظرمه برم دنبالش...بگذار برم...
گفت:خفه شو...
تلفن رو برداشت و شماره زنعمو رو گرفت و بهش همهچیز رو گفت و گفت بره دنبال امیر و فعلا به محمد چیزی نگه تا بفهمه ماجرا دقیقا
چی بوده...فحشهایی که زنعمو با فریاد از پشت تلفن نثارم میکرد رو میشنیدم از اینکه انقدر حرصش رو درآوردهبودم که داغون شدهبود و همه وجودش آتیش گرفتهبود ته دلم خوشحال بودم...
نشسته بودم گوشه اتاق...ندا خواهر کوچیکه امیر با ناباوری نگام میکرد و هربار میگفت:چرا اینکارو کردی؟؟مگه محمد چی ازت کم میگذاشت...محمد گناه داشت...مگه هممون با عشق ازدواج کردیم؟؟ازدواج منم اجباری بود...همین نرگس...اونم به زور عقدش کردند.اما کدوم خیانت کردیم دختر...میشستی زندگیتو میکردی...
گفتم:خفهشید دیگه...چرا انقدر ادای آدمای پاک و معصوم رو برام درمیارید...شماها خودتون رابطه خراب من و داداشتون رو خرابتر کردید...تو نرگس یادته دعوتم نمیکردی تو مهمونیات...تا صبح داداشتو میبردی بیرون که من توخونه تنها بمونم...کدومتون یکبار بهش گفتید به زنت محبت کن...بهش توجه کن...عاشقش باش...جز اینکه ازم دورش کردید...شمام مثل من کثافتید...اون مادرتون از شما دوتا آشغالتره...پر از عقده....
نرگس حمله کرد سمتم و گرفتم زیر مشت و لگد...از خودم دفاع نمیکردم...دلم میخواست زیر دستش بمیرم...از خدام بود بلایی سرم بیاد...اجازه میدادم کتک بخورم...
نرگس داد میزد:مگه زندگی ماها گلستونه؟؟کدوممون خیانت کردیم...همین شوهر من نگامم نمیکنه...اما من فکر خیانت و هرزگی هم از ذهنم نگذشته....تو خودت سالم نیستی...از اولم سالم نبودی...بابات انداختت به داداش ساده و احمق من...
ندا از من جداش کرد...یک گوشه افتادم..ندا گفت:بگو بار اولت بوده...بگو دیگه نکردی...بگو...
گفتم:نه بار اولم نبوده...نرگس خانوم...دختر پاک من هرزه بار اولم نبوده...من همه این پنج شش سال به داداش احمقت خیانت کردم و اون نفمهید میدونی چرا چون نگامم نمیکرد...
نرگس دوباره اومد سمتم و شروع کرد زدن تو دهنم...میگفت میکشمت...همین رو میخواستم واقعا فقط مرگ من رو از این زندگی نکبتبار که بوی تعفن و نجاست و هرزگی میداد نجات میداد...فقط مرگ به دادم میرسید...از خودم و ناپاکی و آلودگیم خسته بودم...من کثافت بودم....من خود شیطان بودم...
نمیدونم چند ساعت کتک خوردم و فحش شنیدم و با جوابام بیشتر حرصشون رو درآوردم...
خودم وسط حرفام برای اینکه نرگس رو آتیش بزنم گفتم:میخوای بدونی با چندتا رفیق بودم...همشو نوشتم...همه کارایی که در حق داداش احمقت کردم...
این رو که نرگس شنید...مدام تکونم میداد...کجا نوشتی...کو...دیگه توانی نداشتم...از اینکه حرف دفترچهها رو زدهبودم پشیمون بودم...نباید میگفتم اما حرفی بود که از دهنم در رفتهبود و نرگس به هیچ عنوان قصد نداشت فراموشش کنه...
بیحال روی زمین افتادم...دهنم پر از خون بود و بدنم درد میکرد...سرم شکستهبود...
نرگس شالی که روی زمین افتادهبود برداشت و دور گردنم تابید گفت:اگر نگی کجا نوشتی میکشمت...من محمد رو خودم بزرگ کردم...براش زحمت کشیدم...نمیتونم ببینم کسی آزارش میده....زود باش.
اما من حرفی نمیزدم...یعنی نمیخواستم بگم.چشماش رنگ خون بود و کوتاه نمیومد.ندا گریه میکرد و میگفت ولش کن...کشتیش...
نرگس از اتاق بیرونش کرد و در رو قفل کرد و اومد سمتم و گفت:وقتی من پای محمد زحمت میکشیدم تو کدوم گوری بودی...اونوقت که مامانم خونه مردم کار میکرد تا شکم مارو سیر کنه و من از خودم میزدم تا محمد گرسنگی نفهمه تو کدوم گوری بودی...محمد فقط برای من داداش نیست همه زندگی منه...تو رو که گرفت رویاهای بچگیش نابود شد اما الان نمیگذارم نابودش کنی...با هر کلمه حرفش شال رو محکمتر میکرد...مرگ رو جلوی چشمام میدیدم...ندا به در میکوبید و قسم میداد در رو باز کنه...اما اون فقط میگفت جای نوشتههات...
بلاخره حرف زدم و جای دفترچههارو گفتم...
ولم کرد و من از حال رفتم و دیگه چیزی نشنیدم...
وقتی بهوش اومدم دست و پام بستهبود و کنار اتاق افتادهبودم و ندا هم کنارم بود و گریه میکرد...
گفتم:آب...
گفت:خدارو شکر زندهای...
احساس کردم نرگس نیست...دور و اطرافم نگاه کردم اما نبود...نفس راحتی کشیدم...
آب رو با کمک ندا خوردم و گفتم:نرگس...
گفت:چیکار کردی مریم...رفت دفترهاتو بیاره....
گفتم:امیر...
گفت:پیش مامانه...حالش خوبه...محمد فعلا نمیدونه...فقط فکر میکنه پیش منی...
بدنم درد میکرد...گلوم میسوخت...از زور درد و بیحالی دوباره از حال رفتم....
با برخورد یک چیز سنگین به صورتم چشم باز کردم...
نگاه کردم دفترچههام بود که به سر و صورتم میخورد.نرگس تو حال خودش نبود...رنگ صورتش قرمز بود.همش میگفت میکشمش...تو چیکار کردی؟!!
ازش میترسیدم...دروغ چرا از مردن میترسیدم...از اینکه بلایی سرم بیاره اگر از دست اونم فرار میکردم محمد چیکارم میکرد...ندا نرگس رو برد از اتاق بیرون...نمیدونم چقدر وقت نرگس تو حیاط راه رفت و فریاد کشید...خودش رو زد...وسایلش رو پرت میکرد.عین دیوونهها شدهبود.ندا به سختی کنترلش میکرد که سمت من نیاد..
دو سه ساعتی گذاشت تا آروم گرفت...من فقط گ
ریه میکردم و به خدا التماس میکردم بهم یک فرصت دیگه بده...به این پنج شش سالی که گذشتهبود فکر میکردم...چه صبری داشت خدا که انقدر راز خیانت و هرزگی منو پنهون کردهبود تا من به خودم بیام اما من همچنان پیش میرفتم...چه قدر خدا در حقم بزرگی و لطف کردهبود که بیابرو نشم و من عین احمقها فکر میکردم از زرنگی خودم به اینجا رسیدم و کسی نفهمیده...
دلم میخواست زمان به عقب برمیگشت و من خطایی نکردهبودم همونطور دختر ساده و سالمی بودم که محمد میتونست کمکم بهش دل ببنده...
سرم تو دستم گرفتهبودم و زار میزدم به حال خودم...به حال امیر...به حال محمد...امیرم چی میشد...دفترچه اول رو برداشتم عین دیوونهها ورق میزدم...میخواستم ببینم نوشتم نمیدونم امیر بچه کیه...خدا خدا میکردم...اگر این رو هم نوشتهبودم امیر رو هم با خودم به ته چاه مینداختم...امیر بیگناه بود و به پای گناه من میسوخت....
لعنت به من...نوشتهبودم...کتاب رو انداختم و شروع کردم خودم رو بزنم و فریاد کشیدم:لعنت بهت مریم...بمیری مریم...همهچیز رو نابود کردی...خدا لعنتت کنه...چرا بقیه باید تاوان گناهت رو پس بدن...
نرگس اومد تو اتاق و گفت:چه مرگته؟؟بشین یک گوشه و بهم گوش بده...
نشستم و نگاش کردم....اشک میریخت...ندام گریه میکرد...نرگس گفت:اول بگو امیر بچه محمده؟؟
گفتم:نمیدونم...
نرگس و ندا گریههاشون شدت گرفت...ندا گفت:محمد بدون امیر میمیره...اگر واقعا بچش نباشه...اگر حرومزاده باشه...
گفتم:ترو خدا نگذارید بچم تاوان اشتباه منو پس بده.خواهش میکنم...امیر بیگناهه.
نرگس گفت:خفه شو...محمد اگر بفهمه تو انقدر هرزه بودی و از اول هر روز و هرشب تو بغل یکی میخوابیدی و حتی نمیدونی بچت مال کیه...روانی میشه...مجنون میشه...مخصوصا اینکه مدتیه بهت علاقهمند شده و دوست داره...برای امیر نابود میشه....تو هرچی بودی و باشی ناموسش بودی اگر بفهمه ناموسش زیر خواب چندتا مرد بوده میمیره...
گفتم:غلط کردم...
گفت:خفه شو...من زنگ میزنم به محمد و میگم با یک پسر تو پارک دیدمت
اما دفترچههات همش پیش من میمونه...محمد تورو طلاق میده...بچشم میگیره...توام از زندگیش گورتو گم میکنی...اینام اینجا میمونه که اگر غیر از این عمل کردی بیابروت کنم حتی به قیمت جنون برادرم...تو باید از زندگی امیر و محمد گم شی بیرون...برو دنبال هرزگیت...
گفتم:محمد منو میکشه...امیرم چی میشه...نمیتونم...
ندا گفت:اگر بفهمه چه غلطی میکردی محمدم تو رو نکشه مطمئن باش بابات و داداشت میکشنت...پس خفه شو و هرچی نرگس میگه گوش کن...تو فقط با یک پسر رابطه داشتی اونم دو روز بوده میشناختیش و دفعه اول بوده میدیدش همین...بیشتر از این حرفی نمیزنی...
نرگس دنبال حرفش رو گرفت و گفت:بعدم میگی چون خیانت کردم باید طلاقم بدی من و مامان و ندام پشت حرفت رو میگیریم تا طلاقت بده و گورتو گم کنی...
نمیدونستم چی بگم.بخاطر امیر مجبور بودم قبول کنم.اگر قبول نمیکردم بابا از درد بیابرویی سکته میکرد.خواهرم چی زندگی اونام تباه میشد...مامانم دق مرگ میشد...امیر...امیر من...پسرم حتما تو صورتم تفم نمینداخت و نگاهم نمیکرد...کسی هم قبولش نمیکرد...
قبول کردم...
گفتم:باشه...
نرگس گفت:پاشو برو تو حمام خودت رو بدنت رو بشور محمد نباید این شکلی ببینتت لباس بهت میدم بپوش تا زنگ بزنم به محمد بگم بیاد...صبر میکنی من باهاش حرف میزنم و بعد میای از اتاق بیرون دقیقا همین حرفایی رو که قرار شد میزنی...شنیدی...راز این دفترچهها و کثافتکاریهات بین من و تو و ندا و خدا میمونه...
گفتم:باشه..
با کمک ندا رفتم تو حمام و رفتم زیر آب گرم ایستادم.تموم بدنم شروع کرد به سوختن.بدنم تیکه به تیکه سیاه و متورم بود...استخونام درد میکرد.جای زخمای گردن و صورتم میسوخت و دردش داغونم میکرد.
چیکار کردی با خودت مریم...تا کجا پیش رفتی...اگر نمیفمهمیدن میخواستی تا کجا پیش بری؟؟کاش زودتر برمیگشتی مریم...کاش زودتر فهمیدهبودی...امیر چرا هیچوقت به امیر و آیندش فکر نکردی...این بیمهریها از طرف محمد ارزشش رو داشت که الان بهت بگن هرزه...که الان از این تنت بلرزه که شوهرت بفهمه زیرخواب چندتا مرد بودی...
پشیمونی فایدهای نداشت.خداروشکر میکردم که نرگس و ندا بخاطر برادرشونم که بود دست از سرم برمیداشتند و میگذاشتند برم دنبال زندگیم...
تو افکار خودم غرق بودم و شیر آب آروم آروم روی سرم میریخت که صدای داد و فریاد شنیدم...صدای محمد بود...
از خونه مادرش تا خونه نرگس دو سه تا کوچه بیشتر فاصله نبود...محمد مدام داد میزد:کدوم گوری قایمش کردید.
آب رو بستم و منتظر نرگس نشستم که صدام کنه.
نرگس میگفت:داداش فهمیده چه غلطی کرده...من خودم آدمش کردم...تو یکم آروم بگیر
گوشه حمام ایستادم.محمد فریاد میکشید و به زمین و زمان فحش میداد.صدای شکستن شیشه میشنیدم.از ترس به خودم میلرزیدم.به خدا التماس میکردم به دادم برسه دیگه از این غلطا نمیکنم...
چند دقیقه بعد در
حموم باز شد نرگس بود گفت:خبر مرگت بیا بیرون ببین چه گندی زدی به زندگی و روح و روان داداشم...
آروم اومد بیرون قبل رفتن سمت اتاق بازوم رو تو دستش محکم گرفت و چنگالش رو توش فرو کرد و گفت:طبق قرارمون از کثافتکاریات حرف نمیزنی...با این پسره دوست بودی فقط اونم دو روزه...همین...بعدم میگی طلاق میخوای چون خیانت کردی...
سرم رو به نشونه بله تکون دادم و رفتم تو اتاق...موهام خیس بود...
زیرلب گفتم:سلام...
محمد بلند شد و بدون اینکه بهم نگاه کنه خوابوند زیرگوشم و داد زد:زهرمار و سلام...درد و سلام...بمیری که مایه عذابمی...چه غلطی کردی آشغال...به من خیانت میکنی...
با ضربه دستش پخش زمین شدم و سرم خورد تو دیوار...
محمد حمله کرد سمتم...منتظر بودم بگیرنش اما نه اونا از دیدن من تو این شرایط لذت میبردن...محمد میزد و فحش میداد...منم از درد به خودم میپیچدم تا نرگس اومد جلو و گفت:داداشم...محمدم خونش میفته گردنت ولش کن آشغال رو...طلاقش بده بره گمشه از زندگیت خودم برات زن میگیرم یک زن خوب و سالم...
محمد برگشت سمتش و گفت:چرا مزخرف میگی...مادر بچمه...زنمه...
بهم خیانت کرده...
اینو گفت و نشست...احساس کردم کمرش خم شده...انگار شکستهبود...شروع کرد به گریه کردن و گفت:چطور تونستی من که دو شب پیش بهت گفتم دوست دارم دیگه...گفتم از رفتار این شش سالم پشیمونم...گفتم بچه بودم اذیتت کردم بگذار زندگی کنیم بخاطر امیر...
دلم براش میسوخت...دلم میخواست برم سمتش و صورتش رو پاک کنم...اما ازش بیزار بودم اون منو به اینجا کشوندهبود با خودخواهیش،با بیمهریش،با ندیدناش،با سردیش...
گفتم:غلط کردم...بخدا بار اول بود...تو ببخش...اصلا نمیشناختمش...دفعه اولم بود میدیدمش...من که اینکاره نیستم اگر بودم که خواهرات راحت نمیدیدنم...
نرگس گفت:داداش بسه بلند شو...
زنگ در خونه رو زدند زنعمو و امیر بودند...
محمد برگشت نگاهم کرد و گفت:پاشو خودتو مرتب کن...نمیخوام امیر این شکلی ببینتت.به مامانم گفتم حرفی بهش نزنه.
اما نمیتونستم تکون بخورم.با کمک نرگس و ندا بلند شدم.دستم شکستهبود.روی تخت توی اتاق دراز کشیدم و به امیر گفتند تصادف کردم بمیرم بچم انقدر گریه کرد و بیتابی کرد تا بلاخره ندا ازم جداش کرد و بردش از خونه بیرون.
به محمد گفتم ببرم بیمارستان که زنعمو گفت:کجا تازه بچه رفت من کاریت دارم...اگر محمد میگذاشت که برات آبرو نمیگذاشتم
6
اما الانم باید طلاق بگیری و گم شی از زندگی محمد بیرون...من عروس خیابونی نمیخوام...از اولم تو لقمه دهن ما نبودی.معلوم بود یک ایرادی داری بابات...
محمد گفت:مامان بسه دیگه.تا کی این حرفارو میزنی.این مال پنج سال پیشه اونم نمیخواست زن من بشه مجبورش کردند.بلند شو لباس بپوش ببرمت دکتر.
نرگس و مادرش اومدن جلوی راهش و گفتند:باید طلاقش بدی.زنی که یکبار خیانت کنه قابل اعتماد نیست.
رفتم تو اتاق لباس بپوشم اما صداشون رو میشنیدم که میگفتند باید طلاقم بده و محمد فقط میگفت امیر رو چیکار کنم...بچه گناه داره.
من احمق فکر میکردم با این کارهام چیزی درست میشه اما هنوزم همونطور تحقیرم میکردند و زیر پا له میشدم.خدارو شکر میکردم که محمد از دفترچهها و بقیه کثافتکاریام چیزی نمیدونه...باید طلاق میگرفتم تا نرگسم دست از سرم برداره.
مانتو شال پاره و خاکیم رو پوشیدم و رفتم بیرون.محمد نگام کرد و گفت:این چه وضعیه...نرگس بهش لباس بده...
به محمد گفتم:راست میگند طلاقم بده و این عذاب چند ساله روتموم کن...من آدم نیستم..محمد اومد نزدیک و خوابوند تو دهنم و گفت:خفهشو...اگر میخواستم طلاقت بدم همون روزا میدادم...طلاق بدم که بگن عرضه نداشت دخترهرو نگه داره...که بری پیش رفیقت و باهاش ازدواج کنی...گمشو برو بیرون تا نکشتمت...
اون روز رفتیم بیمارستان و بعد رفتیم خونه.امیر خونه ندا موند و قرار شد دو سه روزی اونجا باشه تا از دعوا و جنگ خونمون به دور باشه.اما زنعمو با ما اومد خونمون...خودش میگفت میخوام حواسم باشه محمد بلایی سرت نیاره که بدبخت بشه اما به نظرم اومد که کتک خوردن و تحقیر شدن منو بیشتر ببینه.نمیدونم چرا انقدر ازم متنفر بود.وقتی پسرش میزدم میاستاد و نگاه میکرد و بهم لبخند میزد...
چند روزی به همین شکل گذشت.محمد کلافه بود.سرکار نمیرفت یک لحظه تنهام نمیگذاشتند.فحش و حقارت شدهبود کار هرلحظشون.به مامان گفتهبودم رفتیم سفر برای کار محمد تا سراغم رو نگیره...
مادر و خواهرش زیر گوشش میخوندن که باید طلاق بدی.رفت در خواست داد و برگشت...به چشمم میدیدم داره روانی میشه...خدارو شکر میکردم که خبری از دفترچهها نداره...
شب تا صبح توی اتاقها راه میرفت و با خودش حرف میزد.گاهی میدیدم که یک گوشه نشستهبود و گریه میکرد...
بهم میگفت:بدبختم کردی...نمیخواستمت اما وقتی که خواستم همهچیز خوب بشه نابودم کردی...
دو ماه به همین شکل جهنمی گذشت.حق بیرون رفتن از خونه رو نداشتم.تلفنم قطع بود.
کارای طلاق به سرعت انجام میشد تا اون روز...
اون روز صبح محمد از خونه زد بیرون بامن کلامی حرف نمیزد.میدونستم یکی رو میفرسته پیشم.نرگس چند دقیقه بعد زنگ در خونه رو زد.اومد تو خونه باهام حرف نمیزد...بهش گفتم:نمیدونی کجا رفت؟؟
گفت:نه!!اما گفت امروز تصمیم میگیرم چیکار کنم...
یکم نگاش کردم که گفت:تو که پشیمونش نکردی.میدونی که اگر نظرش رو عوض کنی...
گفتم:خیالت راحت باشه.من این زندگی رو اون زمانم نمیخواستم چه برسه به حالا که محمد ازم بیزارتر شده...
رفتم تو اتاق دلم شور میزد خیلی...کلافه و سردرگم تو خونه راه میرفتم.
غذامو پختم.نزدیک ساعت یک بود که محمد با امیر برگشت خونه.از اون روز خودش امیر رو میبرد و میاورد.
امیر خوشحال بود و از هر دری حرف میزد و تعریف مهد و بچهها رو میکرد.فکر دور شدن ازش و ندیدنش دیوونم میکرد.دلم میخواست این روزهای آخری بیشتر کنارش باشم.دلم میخواست تموم وجودم رو چشم کنم و نگاهش کنم.انگار هرچی میدیدمش کم بود برام.وسط بازیاش و شیطنتاش بغلش میکردم و میبوسیدمش...چیکار کردم با خودم و زندگیم.همش فکر میکردم با امیر از پیش محمد میریم و اون حسرت مارو میخوره اما برعکس شد...من باید از پیششون میرفتم و حسرت داشتن و بوییدن و بوسیدنش رو میخوردم.
نرگس لباس پوشید که بره اما محمد گفت:بمون مامانم یکم وقت دیگه با ندا میاد میخوام باهاتون حرف بزنم.
زیرلب آروم گفتم:جلو امیر خواهش میکنم...
محمد گفت:نگران نباش امیر رو با ندا میفرستم بیرون...من همه کار بخاطر بچم میکنم.
وقتی میگفت بچم خجالت میکشیدم اما من بخاطر بچم همهکار نکردهبودم...
زنعمو و ندا هم رسیدند.ندا با امیر رفت از خونه بیرون.
همه نشسته بودیم...من سرم پایین بود و با انگشتام بازی میکردم و پوستش رو میکندم...زنعمو زیرلب به من و مامان و بابام بد وبیراه میگفت...
محمد گفت:میخوام حرف بزنم.دلم نمیخواد کسی روی حرفم حرف بزنه.من تصمیمم رو گرفتم.دو ماهه دارم فکر میکنم پس انتظار نداشتهباشید عوضش کنم مخصوصا شما مامان.
با هرکلمه حرفش اضطراب من بیشتر میشد و چشمهای نرگس و زنعمو گشادتر و گوشاشون تیز تر....
محمد ادامه داد:من مریم رو طلاق نمیدم.نه بخاطر خودش نه بخاطر زندگیم...من با حاجآقا محله و مسئول دفتر یکی از مراجع تقلید حرف زدم گفتند اگر بار اول بوده و اون شخص پشیمونه من باید ببخشم چون انسان جایزالخطاست...منم دوماه تموم با خودم کلنجار رفتم...میبخشمش.
مریم فقط تقصیرکار نبوده منم تقصیر کار بودم.همه بودیم.مریم هم بار اولش بوده پس میبخشم...
اشکام یکی یکی بیوقفه میچکید روی دامنم...سرم رو بلند کردم و نگاش کردم...بعد از پنج سال قشنگ نگاش کردم
انگار بزرگ شدهبود یا مرد شدهبود...نمیدونم...
با صدای زنعمو رشته افکارم پاره شد.داد کشید:تو غلط میکنی.این زنیکه به تو خیانت کرده...میخوای تو خونه نگهش داری که دو روز دیگه با یکی دیگه دست تو دست ببینیش...
نرگس عصبانی بود و بهم زل زدهبود.منتظر بودن حرف بزنم اما چی میگفتم...از خدا میخواستم طلاقم نده...چرا باید ناراحت میبودم...با اکراه گفتم:محمد طلاق بده و همه رو راحت کن.
برگشت سمتم و گفت:تو دهنتو ببند فکر نکن بخشیدمت نه...طلاقت بدم که مهر تایید بزنم پا حرفا مامانم...
زنعمو گفت:باید طلاق بدی.اگر ندی دیگه نه من نه تو...من احمق رو بگو منتظر بودم بگی طلاق دادم برم برات خواستگاری.یادت رفته دخترخالتو میخواستی...هنوز ازدواج نکرده...
گفت:نکردهباشه...چرا مامان حرف بیخود میزنی...زنم رو نمیخوام طلاق بدم...نه الان نه هیچوقت دیگه.خدا میگه ببخش بنده خدا نمیبخشه...حرفام تموم شد.
زنعمو بلند شد و چادر سرش کرد و گفت:بریم نرگس این احمق رو این جادوگر جادو کرده...
محمد گفت:مامان خواهش میکنم...
زنعمو گفت:به من نگو مامان...من مادر تو نیستم...تو بیغیرتی...من پسر بیغیرت نمیخوام...
نرگس دم رفتن کشوندم تو اتاق و گفت:منتظرم نظرشو عوض کنی مگرنه بهش میگم زنش هرزست و حتی نمیدونه بچش مال کیه...منتظرم...
رفتند...
من موندم و محمد...چند دقیقه بعد ندا هم اومد و امیر رو داد به من و گفت:خدارو شکر که بخشید من نرگس رو راضی میکنم دفترچهها رو نابود کنه...
رفتم تو اتاق و نشستم یک گوشه و شروع کردم به گریه کردن این چه سرنوشتی بود.میدونستم نرگس دست از سرم برنمیداره.تا کی باید نگران میبودم.کاش محمد طلاقم میداد و این عذاب تموم میشد...اما از اون طرف خوشحال بودم چون هنوزم پناه داشتم...بچم رو داشتم...زندگیم رو داشتم...
خدایا به دادم برس و تنهام نگذار...
محمد اومد تو اتاق و گفت:امیر رو ناراحت نکن...بلند شو یک چیزی بیار بخوره میگه گرسنشه..بلند شدم از اتاق برم بیرون که بازوم رو گرفت و گفت:مریم اگر دست از پا خطا کنی میکشمت...اول تو رو بعد خودم رو...مریم پشیمونم نکن...
گفتم:مطمئن باش...
گفت:یک مدت با مامانم و خواهرام حرف نزن تا اونام آروم بشند تا ببینم چه خاکی باید سرم بریزم...
گفتم:محمد من حرفی برای طلاق...
بازوم که تو دستش بود رو محکمتر فشار داد و گفت:میخوای بکشمت؟؟میخوای طلاق بگیری که بری دنبال هرزگی؟؟هان؟؟من طلاقت نمیدم!!بگذار مثل آدم زندگی کنیم.همه عمرمون به جنگ و دعوا و دربهدری رفت.
دیگه حرفی نزدم.از آینده میترسیدم.
!!
زندگی تازم شروع شد.محمد بدبین و شکاک شدهبود نسبت بهم حق داشت منم سکوت میکردم.کلافه بود و پرخاشگر به نظرم احتیاج به زمان داشت تا با اون اتفاق و اون روز کنار بیاد.محمد یک لحظم تنهام نمیگذاشت یا خودش حضور داشت یا منو دست بقیه میسپرد.مادرمم متوجه رفتاراش شدهبود اما هر فکری میکرد جز اینکه من خیانت کردهباشم،صبح من رو میبرد خیاطخونه و بعدازظهر با خودش برمیگشتم امیر یا پیش خودمون بود یا خونه مادرم...اما اینا همه دردم نبود.دردم نرگس بود که دست از سرم برنمیداشت.میگفت باید هرکاری کنم که محمد راضی به طلاق بشه اما من واقعا نمیدونستم چیکار کنم چطوری به مردی که میخواست فراموش کنه اصرار کنم منو طلاق بده.نرگس همه تلاشش رو میکرد.هربار تنها محمد رو میبرد و سعی میکرد تو دلش رو خالی کنه و کاری کنه که محمد از تصمیمش برگرده...همش بهش میگفت زنی که یکبار پاش بلغزه بازم پاش میلغزه...زنی که یکبار خیانت کنه دوباره هم میکنه اینبار بدتر اما محمد گوشش بدهکار نبود.
نرگس هربار بهم تلفن میکرد و خط به خط نوشتههام رو میخوند و میگفت اگر از زندگی محمد نرم اول از همه دفترها رو برای برادرم میفرسته و بعد به محمد میگه.
سه ماهی گذشت...
اون روزم تلفن زنگ خورد.نرگس بود.
گفت:مریم صبرم داره تموم میشه.تو چه غلطی کردی که محمد راضی نمیشه طلاقت بده.
گفتم:بخدا هیچی.من حرفی ندارم.حتی هربار به بهونه رابطه جنسی بهش نزدیک میشم وقتی پسم میزنه و میگه حالش بهم میخوره و نمیتونه باهام رابطه داشتهباشه بهش میگم پس طلاقم بده من تحمل بیمحبتی ندارم.من جوونم...اما فایده نداره...کتک میخورم و تهش میگه صبر کنم تا با خودش کنار بیاد.
نرگس گفت:من نمیدونم یک غلطی بکن.نمیخوای که...
گفتم:بسه چقدر تهدیدم میکنی...اگر اون نوشتهها رو محمد بخونه روانی میشه.تو به فکر داداشت نیستی.
فریاد کشید:هستم که میخوام با یک زن خراب و هرزه زندگی نکنه.هستم که میخوام عمرش پای تو عوضی بیابرو نره.به این فکر میکنم که وقتی تو این شهر کنارت راه میره چندنفر وقتی میبیننتون یاد رابطه جنسیشون با زنش میفتند...خودت تو اون دفترچهها نوشتی از همخوابی با دوس
ت پسرت نمیگذشتی.میخوای چیکار کنم خفه بشم.اگر یک روزی فهمید تف تو صورت من نمیندازه چرا سکوت کردم؟؟
حرفی نداشتم بزنم هرکلمه زخمی بود که به قلبم میزد اما حقیقت محض بود درسته تا مغز استخونم میسوخت اما راهی بود که خودم پیش گرفتهبودم.
من حتی با شاگرد خیاطخونم رابطه داشتم...چقدر احمق بودم.
گناه پشت گناه...خیانت پشت خیانت...کثافت پشت کثافت...من چیکار کردم...هرزگی...بیبندباری...من چی بودم...
از زن بودنم...از شرافتم هیچی نموندهبود...همهچیزم نابود شدهبود.به دفترچهها فکر میکردم...از کی شروع کردم به نوشتن؟؟!!
از شب عروسیم،چرا نوشتم؟؟چون دلم پر بود،پر از درد و غم بودم درسته نمیخواستم ازدواج کنم اما شب عروسیمون وقتی تو حجله منتظرش نشستم و رفت دفعه اول بود که میشکستم.هربار خواستم عاشقش بشم و پسم زد شکستم هربا عمیقتر و سختتر از دفعه قبل.همه رو نوشتم که خالی بشم تا آروم بشم.دفترچههام شدهبودند تموم زندگیم منی که نه دوستی داشتم نه عشقی نه خانوادهای که باهاشون حرف بزنم به نوشتن و حرف زدن با دفترام پناه میبردم.دفعه اولی که از خیانتم نوشتم فقط نوشتم که بار گناهم کم بشه...نوشتم که گناهم رو توجیح کنم...خودم رو آروم کنم...وقتی میخوندم آروم میشدم چون دلایل خیانتم رو میدیدم و به خودم حق میدادم.اما رفتهرفته نوشتن شد برام یک عادت آرومم میکرد...خالیم میکرد...از خیانتام مینوشتم که روزی که امیر رو برداشتم و از پیش محمد رفتم بدونه این مدت چطوری تلافی کاراش رو سرش درآوردم و ازش انتقام گرفتم...مینوشتم که یک زمانی که از محمد و تموم آدمای دورم که ازشون بیزار بودم با امیرم دور شدم همه بخونند و دستشون بهم نرسه.انقدر پر از کینه و درد و بیکسی بودم که به خیال خودم از همه انتقام میگرفتم...
با صدای نرگس رشته افکارم پاره شد:الو...مریم...مردی؟؟؟مگه کری...باتوام...
گفتم:میشنوم...دروغ گفتم یک کلمه از حرفاش رو نشنیدهبودم...
گفت:من یک ماه دیگه بهت فرصت میدم...
گفتم:نرگس تروخدا...دست از سرم بردار.فکر میکنی من الان عذاب نمیکشم...من بدبختی ندارم.فکر میکنی من الان خوشحالم.
گفت:من نمیدونم چه مرگی هستی الان اما این رو میدونم که تو اینطوری بابت کثافتکاریات و دروغات و نامردیات و هرزگیت تنبیه نمیشی...تو باید جواب کاراتو بدی به هر قیمتی...
این رو گفت و گوشی رو گذاشت!!!
به هرقیمتی...به هرقیمتی...این کلمه توی گوشم میپیچید!!
وقتی میگفت به هرقیمیتی یعنی نمیخواست ازم بگذره حتی به قیمت نابودی محمد و امیر...
با ندا تماس گرفتم و ازش خواستم به دادم برسه.گفت هرکاری کرده نتونسته دفترچهها رو پس بگیره.حتی کل خونش رو در نبود نرگس گشته اما پیداشون نکرده.
گریه میکردم و بهش التماس میکردم اما کاری ازش نمیومد.گفت:نرگس میگه اگر ما اینکارو کردهبودیم بدبخت میشدیم نمیشه مریم هرغلطی میخواد بکنه و بعدم کسی بهش نگه چرا؟؟مریم باید جواب پس بده.
گفتم:ترو خدا راضیش کن!!
گفت:یک برنامه سفر میگذارم با مامان و نرگس شاید تو سفر بتونم ازش بگیرم و نظرشو عوض کنم.
چند روزی گذشت و خبر سفر رفتنشون رو بهم دادن.
ندا قبل رفتن اومد خونه و کلید خونه نرگس رو بهم داد و گفت:ما پنج روز نیستیم.یک روز به هرشکلی که شده برو تو خونش و دنبال دفترچهها بگرد اگر پیدا کنی همهچیز تموم میشه.
با ذوق کلید رو گرفتم و گفتم:از کجا آوردی؟؟
گفت:بخاطر داداشم از خواهرم کلیدای خونشو دزدیدم...مریم پیداشون کن.
نمیدونستم چرا انقدر کمکم میکرد اما مطمئن بودم اون خیلی خیلی بیشتر محمد رو دوست داره تا نرگس.
نرگس محمد رو دوست نداشت بیشتر چشم دیدن زندگی آروم برای من رو نداشت.
دو سه روز گذشت و من اصلا نتونستم محمد رو راضی کنم که از خونه تنها برم بیرون.
تا بلاخره فکری به ذهنم رسید به مامان زنگ زدم و گفتم میخوام برای محمد هدیه بخرم و کیک بخاطر پیشرفت کارش من بهش زنگ میزنم میگم اومدم خونه شما توام بهش بگو آره وقتیم خریدامو دید بگو باهم رفتیم.مامان اول یکم دو دل بود اما هرطور شد راضیش کردم و بهش قول دادم نمیگذارم محمد متوجه بشه.
مامان خودش محمد رو راضی کردهبود که من با تاکسی تلفنی برم خونشون.
من زودتر از ساعتی که قرار بود برم راه افتادم و رفتم خونه نرگس.کلید رو که تو در کردم تموم بدنم شروع کرد لرزیدن.میترسیدم از اینکه کسی سر برسه یا نرگس بویی ببره...
رفتم تو خونه.از اون خونه متنفر بودم تموم کتکایی که خوردهبودم جلوی چشمم میومد.وقت فکر کردن نداشتم...رفتم و تموم خونه رو گشتم...زیر ورو کردم...همهجارو...انقدر گشتم که آخر خسته یک گوشه افتادم...اما اثری از دفترها نبود انگار اصلا وجود نداشتند.فقط یک فکر به ذهنم رسید دفترچههارو از بین برده و فقط میخواد با حرفاش منو شکنجه کنه!!!
ناامید از خونه اومدم بیرون و خریدم رو کردم و رفتم خونه.محمد هموز نیومدهبود.ندا بهم زنگ زد تا بپرسه چیکار کردم وقتی گفتم دفترچهای نبود اونم حدس زد که نرگس دفترچههارو نابود
کرده و فقط میخواد منو اذیت کنه...اما من دل شوره بدی داشتم.
بعد از خریدم امیر رو از خونه مامان برداشتم و برگشتم خونه.
میز رو چیدم و کارام رو انجام دادم و منتظر محمد نشستم واقعا میشد معجزهای شدهباشه و دل سنگ نرگس آب شدهباشه و دفترچهها رو نابود کردهباشه...دوباره خونه رو تو ذهنم مرور کردم من همهجای خونش رو گشتهبودم.هیچجا رو از قلم نیانداختم انقدر وقت داشتم که بتونم با خیالت همهجارو بگردم اما نبود.لعنت بهت مریم اگر خنگ بازی درآوردهباشی و نتونسته باشی پیداش کنی.
بک نفس عمیق کشیدم و تو افکار خودم فرو رفتم با صدای در به خودم اومدم.
محمد اومد تو اتاق مثل همیشه حتی بهم نگاهم نکرد و رفت تو اتاق خواب که لباسش رو عوض کنه.
امیر صداش کرد و گفت:بابا...بابا...بیا مامان برات کیک خریده....
با تعجب برگشت از اتاق بیرون و به امیر که به میز اشاره میگرد نگاه کرد.امیر میز رو نشون داد و گفت:مامان خریده...
گفتم:با مامانم رفتم.دلم میخواست برای پیشرفت کارت یک جشن کوچیک باهم بگیریم همین.دلم میخواست امیر خوشحال بشه.
بهم لبخند زد بعد از چندماه بهم لبخند زد درست کم و کوتاه بود و بیرنگ اما همون برام ارزش داشت.
اومد و نشست کنار امیر و هدیش رو گرفت و باز کرد.
اونشب به قشنگی گذشت حداقل برای منی که هرلحظه منتظر بودم همهچیز بدتر از قبل و گذشتم بهم بریزه و نابود بشه.
وقتی امیر خوابید.محمد ازم خیلی رسمی و خشک تشکر کرد و گفت:بخاطر امیر شمبون رو خراب نکردم.دلم میخواد فکر کنه ما واقعا همو دوست داریم.
بهش لبخند زدم و گفتم:امیدوارم یک روز من و تو مطمئن بشیم از این اتفاق...
چند روز بعد نرگس و ندا و مادرش از سفر برگشتند زنعمو بعد از اون روز فکر میکرد من محمد رو جادو کردم و برای همین نه بهم زنگ میزد و نه سراغم رو میگرفت فقط هربار محمد رو میکشوند خونش و بهش جادو و دمکرده میداد که اثر جادوی من بره.
وقتی با ندا حرف زدم و گفتم اون روز کجاها رو گشتم و چیکار کردم.گفت دیگه عقلش به جایی نمیرسه و تو سفرم هرچقدر با نرگس حرف زده فایدهای نداشته و نرگس میگفته فعلا منتظر میمونه تا محمد سرعقل بیاد.ندا بهم امیدواری داد و گفت اگر نرگس ببینه زندگیتون خونه حتما دست از سرتون برمیداره.
منم امیدوار بودم فقط همین اما امیدواریم خیلی دووم نداشت.
یکی دوماه دیگه گذشت و محمد آرومتر و خوشبرخوردتر شدهبود دیگه حتی اجازه نمیداد کسی حرف جدایی بزنه و بهش بگه من رو طلاق بده.
اون روزم مثل همیشه صبح رفت سرکار و من موندم تو خونه چون امیر خونه بود و مهد نمیرفت.
از صبح دلشوره داشتم و کلافه بودم.همش چشمم به ساعت بود تا محمد برگرده.
نرگس چند روز قبل بهم زنگ زدهبود و...
7 و پایانی
پیشنهاد دادهبود یک روز بیخبر وسایلم رو جمع کنم و برم شهرستان و گموگور بشم تا محمد مجبور بشه طلاقم بده و از زندگیش خطم بزنه.اما من قبول نکردم گفتم بهش نمیتونم از دیدن پسرم بگذرم.بهش التماس کردم که دست از سرم برداره و بگذاره بخاطر امیر زندگی بکنیم بهش گفتم دیگه خطا نمیکنم و تا عمر دارم مدیونتم اما نرگس گفت دو هفته وقت دارم و اگر نرفتم خودش دست به کار میشه.گریهها و التماسهای منم پشت تلفن ذرهای روش تاثیر نگذاشت و قطع کرد.
از اون روز هر لحظه و هرثانیه دلشوره این رو داشتم که محمد برگرده خونه و همهچیز رو فهمیده باشه.حتی شبا خواب میدیدم محمد دنبالم کرده میخواد بکشتم.
بعضی وقتا فکر میکردم اگر خودم رو بکشم هم خودم از زندگی راحت میشم هم اون همه کثافتکاری و هرزگی باهام به گور میره و بیابرو نمیشم و تف و لعنت بقیه هم دنبالم نیست اما من جرات خودکشی نداشتم.همش فکر میکردم بعد من چی به سر امیر میاد.
اون روز نزدیکهای ساعت یک بعدازظهر بود که محمد با خونه تماس گرفت وقتی امیر جواب داد بهش گفت به مامانت بگو ظهر منتظرم نباشه باید جایی برم و شب برمیگردم.
وقتی رفتم تلفن رو بگیرم که باهاش حرف بزنم قطع کردهبود.هرچی خیاطخونه رو گرفتم جواب نمیداد.
نگران بودم نگرانیم بیشتر شد.با ندا تماس گرفتم و گفتم:خبر از نرگس داری؟؟
گفت:اره خونست.
گفتم:محمد اونجاست؟؟
گفت:نه مادرشوهرش پیششونه.
یکم خیالم راحت شد همش میترسیدم پیش نرگس رفتهباشه.
ناهار خوردم و برعکس بقیه روزها به امیر اجازه دادم تو بغلم و کنارم بخوابه.
با امیر آروم کنار هم خوابیدیم.
بعدازظهر عصرانه امیر رو دادم و خودم مشغول خیاطی شدم تا هم دلم اروم بگیره و هم زمان زودتر بگذره.
نزدیک ساعت هشت شب بود...
نمیدونم شایدم نه شب بود...
اصلا یادم نمیاد شب بود یا نزدیک غروب...
امیر تو اتاقش بازی میکرد و من سرم گرم بود که در خونه با شتاب وحشتناکی باز شد.
انگار بهمون حمله کردهبودند.صدای جیغ وفریاد نرگس بهم فهموند که مهلتم تموم شد و محمد همهچیز رو فهمیده.
در اتاق چنان خورد به دیوار که شیشه در شکست.
صدای فریاد محمد بند دلم رو پاره کرد و بدنم به لرزه افتاد.نرگس به دنبالش میدوید و میگفت:داداش تروخدا...
مات و مبهوت نگاهشون میکردم.به امیرم نگاه کردم...با چشمای پار از اشک به من و پدرش که به سمت من حملهور میشد چشم دوختهبود.
زیرلب گفتم:خدایا از بچم محافظت کن...
با ضربه دست امیر از توی سالن به گوشه اتاق پرتاب شدم و آهی از نهادم بلند شد...
محمد در اتاق رو قفل کرد و اومد سمت من...
تو تاریکی اتاق درست چهرش رو نمیدیدم...تاریک و روشن بود...
نور کمی تو صورتش میتابید.تا حالا اون شکلی ندیده بودمش.وحشتناک شدهبود.زیرلب زمزمه کردم:امیر...
خندید:کدوم امیر...پسر من یا پسر دوست پسرت...
دنیا به سرم خراب شد.نرگس همهچیز رو گفتهبود.انگار توی آبجوش فرو رفتم و تموم بدنم سوخت.
محمد گفت:چرا نمیگی امیر...چرا لال شدی...من بد بودم.من آدم نبودم.من حیوون بودم.نفهم بودم.بیاحساس بودم.گه بودم اما حقم این بود.
یک چیزی تو دستش بود اما نمیدیدم چیه.
فقط آروم آروم به سمتم قدم برمیداشت و داد میزد:حق من این بود؟؟کجا باهاشون خوابیدی؟؟
به تخت اشاره کرد اینجا...یا تو اون اتاق...کجا؟؟چندتاشون رو آوردی توی خونه من؟؟خونه چندتاشون رفتی.
حرف نمیزدم فقط به خودم میلرزیدم و گریه میکردم...
نرگس داد میزد:محمد ترو خدا...محمد ولش کن...گفتم که طلاقش بدی فقط همین نگفتم بلایی سرش بیاری.
محمد داد کشید:امیر رو بردار و برو خونه مادرش...برو.
گفتم:محمد خانوادم نه...مامانم میمیره اگر بفهمه...
گفت:من آدم نیستم.من آدم نبودم.
حالا میدیدم دفترچهها دستش بود.
داد زدم:خدا لعننتت کنه نرگس...کثافت...
دفترچهها به سمتم پرتاب شد یکی یکی و محمد گفت:کدوم رو ندیده بگیرم لعنتی تویی.از کدوم بگذرم.بخاطر کدوم ببخشمت؟؟از همخوابی با شاگرد منم نگذشتی...تو چیکار کردی با من.
منتظر بودم بیاد سمتم و بکشتم اما نشست و سرش رو گرفت و اشک ریخت...گریه کرد و داد زد:امیر بچه من نیست مریم.امیر مال من نیست؟؟من مستحق این بلاها بودم.واقعا بودم...
گفتم:غلط کردم.
داد زد:خفه شو...
حمله کرد سمتم...
زنگ در خونه رو زدند.صدای بابا و داداشم و عمو و زنعمو بود.نرگس خبرشون کرد میترسید بلایی سرم بیاره.
محمد من رو گرفت زیر مشت و لگدش.فقط میزد و من درد میکشیدم.میدونستم اینکارام ارومش نمیکنه من مردونگیش رو غیرتش رو ازش گرفتهبودم.من حتی داشتن امیر رو و پدر بودنشم ازش گرفتهبودم.حق داشت من رو بکشه و نابودم کنه...
همه میزدن به دراتاق و اما محمد میگفت:برید گمشید شما مارو بدبخت کردید...شما من رو روانی و این دختر رو هرزه کردید...شما کردید...
زیر دست و پای محمد از درد به خودم میپیچیدم گاهی میزد و گاهی بیصدا به تماشای من و اطرافمون میایستاد.
یک دفعه یک فکری از ذهنش گذشت مچ دستم رو گرفت و گفت:النگو
هات کو؟؟اونارم فروختی خرج هرزهبازیات کردی؟؟دادی به دوست پسرت؟؟النگوهاتو برای کدومشون فروختی
داد کشیدم:بابام.النگوهامو دادم بابام تا دست از سرم برداره.
فریاد زد:دروغ نگو کثافت...
داد میکشید و اشک میریخت.دروغ میگی مریم.خرج کی کردی.زحمت منو حرج کی کردی...
صداها توی سرم میپیچید.به در میکوبیدن و فریاد میزدن.همه باهم.محمد داد میکشید.امیر زجه میزد.
در اتاق با شتاب شکست و بابا پرتاب شد تو اتاق.
چشمام تار بود و نمیدیدم.اما صداشون رو خوب میشنیدم.
محمد گفت:دختر هرزت رو بردار و با پسرش از خونه من برید بیرون.
بابا گفت:چی میگی محمد..
زنعمو گفت:نرگس که گفت چی میگه دخترت همخواب کل شهر شده...شهر رو آباد کرده...
محمد داد کشید:همتون برید از خونه من بیرون.توام برو مامان.برو که بدبختم کردی.توام برو بابا...همتون برید گمشید.
دیگه صدایی نشنیدم.
تو بیمارستان چشمام رو باز کردم.خواهرم بالای سرم بود.
زیرلب گفتم:امیر
گفت:چیکار کردی مریم.بابا و مصطفی به خونت تشنند.بری خونه میکشنت.خیانت کردی...هرز رفتی درست دیگه چرا نوشتیشون.مامان داره میمیره.
گفتم:امیر؟؟
گفت:خونه ماست پیش بچههام.با ابروی خانوادمون چه کردی.
ازش رو برگردوندم و اشک از گوشه چشمم سر خورد روی گونههام.
گفت:محمد همه رو از خونه بیرون کرده.دیوونه شده.میخواستی خونه رو آتیش بزنه.اصلا کاراش دست خودش نیست.روانی شده.
حرفی نداشتم بزنم.من گناهکار بودم یا بقیه یا محمد...هممون گناهکار بودیم جز امیر.امیرم این وسط چی میشد.
خواهرم بدون توجه به حال من ادامه داد:اول به من زنگ زد امیر رو بیار گفتم باشه بعد زنگ زد نه نیار بچه کیه تو میدونی.بیحیا تو نمیدونی حتی امیر بچه کیه...
برگشتم سمتش و گفتم:خفه میشی یا نه...
گفت:چقدر وقیحی.من دیگه چطوری سرم رو تو فامیل شوهرم بلند کنم.چطوری به شوهرم نگاه کنم.
سرم رو از دستم کشیدم بیرون و گفتم:توام نگران خودتی.همتون فقط به فکر خودتونید.آره کردم برو بگو خواهرم هرزست خب.اما بگو من که خواهرش بودم یکبار احوالش رو نپرسیدم و پای درددلش نشستم.به دادش نرسیدم.حالام گمشو برو.بچه منم بیار.باباش هرکی باشه به تو مربوط نیست.
با بدن کبود و صورت زخم و داغون رفتم خونه بابا و به خواهرم گفتم امیر رو بیاره پیشم.
وقتی رسیدم خونه خوب میدونستم چی در انتظارمه.
در خونه که باز شد داداشم اومد سمتم و کشونکشون بردم تو خونه.
اونجام کتک خوردم از بابا...از داداشم...از مامانم...
اما هیچکدوم نپرسیدن دردت چی بود؟؟چرا خیانت کردی؟؟فقط زدند و گفتند خفهشو.داد نزن.حرف نزن.
مامان به سختی از من جداشون کرد.حال بابا و مامان خوب نبود.
بابا مدام میگفت:از فردا چطوری تو محل سرم رو بلند کنم.جواب مردم رو چی بدم.اگر کسی گفت چرا طلاقش دادن چی بگم.فکر میکنی زنعمو عفریتت ساکت میشینه تو فامیل پر میکنه که دختر فلانی هرزست.دختر فلانی نمیدونه بچش مال کیه...
با این جمله دنیا به سرم خراب شد و گفتم:بچم مال منه...
بابا اومد سمتم و چنان زد تو صورتم که سرم خورد تو دیوار و لبم پاره شد.
خندیدم به خودم که جونی دارم چرا نمیمیرم.هرکس جای من بود تا حالا هزاربار مردهبود اما من زنده میموندم تا تاوان گناهام رو پس بدم.
محکم به در خونه کوبیدن.محمد بود.
ترسیدم و مثل یک بچه دو ساله پشت مامان قایم شدم.شروع کرد داد وبیداد بابا و داداش جلوش ساکت و شرمنده بودند و باعث این شرمندگی من بودم.
اومد تو اتاق و گفت:النگوهارو باید عینش رو به من پس بدید.
بابا بیچاره گفت:بخدا...به پیر...به پیغمبر برای من فروخت.اما محمد زیربار نمیرفت و میگفت همتون دروغ میگید.
مامان گفت:پول از کجا بیاریم که النگوها رو بدیم.
محمد خندید و گفت:زن من رو بفرستید بلده پول دربیاره.
همه سکوت کردند اما خودش اول بلند بلند خندید و بعد زد زیر گریه و گفت:امیر کو؟؟
مامان گفت:خونه خالش...
محمد با بغض گفت:میدونه من باباش نیستم...شایدم هستم...کی میدونه؟؟تو میدونی مریم.
اومد سمتم.خودم رو جمع کردم وصورتم رو تو دستتم پنهون کردم و زدم زیر گریه و گفتم:بخدا...
گفت:خفه شو تو شیطانی.
یکم تو اتاق راه رفت.نشست...بلند شد...خندید...گریه کرد...داد زد...آروم و بیکس بهم زل زد...بعدم رفت.
به چشمم میدیدم داره دیوونه میشه.خدا لعنتت کنه نرگس.
اون شب برای من و همه آدمهایی که به نوعی به من ربط داشتن صبح نمیشد.
عمو تا صبح هزارباز زنگ زد خونه بابا و گفت محمد رو پیدا نمیکنند.منم نگرانش بودم.
از بس کتک خوردهبودم جون نفس کشیدن نداشتم که گوشه تو خودم کز کردهبودم و همه زندگیم مثل یک فیلم از جلوی چشمم میگذشت.
بابا حالش بد بود.مامان سر سجادش گریه میکرد و من رو نفرین میکرد.نمیدونستم من دیگه نفرین کردن داشتم.منی که زندگیم و آبرو و حیثیتم نابود شدهبود.
دلم پر میکشید امیر رو بغل کنم اما دلم نمیخواست تو این شرایط منو ببینه.
محمد قبل رفتنش به مامان و بابا گفت باید عین النگوها رو پس بدن مگرنه هر روز میاد دم خونشون.ب