eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
22.3هزار عکس
26هزار ویدیو
128 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
د دل کردم نه به چشم زنم، بعدا سرکوفت نزنی بهم!!" آروم گفتم " سرکوفت عمو رو بزنم؟ عمو مثل بابام میمونه، همونقدر برام عزیزه" گفت " پاشو بریم همین دور و بر شام بخوریم و بریم خونه" سرمو از سینه اش آوردم بیرون و گفتم " برات کتلت درست کردم ، همونجوری که عمه طاهره درست میکرد، برشته برشته، بیا بریم خونه شام بخوریم " گفت " اعع هنوز یادته که من چه جوری کتلت دوست داشتم؟" گفتم " آره" و لبخند زدم. میخواستم بگم آدمی وقتی برای اولین بار به یکی دل میبنده،  همه حرفا ، رفتارا ، اخلاقا ،عادتا و همه چیز اون طرف تو ذهنش تا ابد موندگاره ولی فقط لبخند زدم. میدونستم یاسمن رو از من بیشتر دوست داره و اگه بخوام هر لحظه بهش یادآوری کنم که منو رها کرده و با اون ازدواج کرده ، فقط خودمو بیشتر از چشمش میندازم، برای همین تصمیم گرفته بودم زندگی خودمو بکنم و کاری به یاسمن نداشته باشم. انگار حس مادرانه ای که با بارداری تو وجودم شکل گرفته بود باعث شده بود صبورتر شم. همش می ترسیدم که آیدین بزنه به سیم آخر و به خاطر یاسمن من و بچه رو ول کنه. وقتی هم که از زبونش شنیدم به خاطر عمو فقط تصمیم گرفته بچه دار شه، حس ترس و ناامیدیم قوی تر از قبل شد. با خودم گفتم خودم که بدون مادر بزرگ شدم ولی نمیذارم بچه ام بدون پدر بزرگ شه. روزهای بارداریم پشت سر هم می گذشت. زن عمو و عمه طاهره خیلی هوامو داشتن.  چه برای کارای خونه چه برای اینکه دائم غذاهایی که دوست داشتمو درست کنن. رفتم سونوگرافی و مشخص شد بچه دختره. انقدر خوشحال بودم که حد نداشت. با اینکه میدونستم عمو دوست داره پسردار شیم ولی به خاطر اینکه خودم خواهر نداشتم ، دوست داشتم بچه اولمون دختر باشه. با خانواده کلی سر اسمش داستان داشتیم ، هرکسی یه اسمی میگفت و عقیده داشت اسم خودش بهترینه. عاقبت قرار شد اسمش رو بذاریم " اِلین " ( دختری برای قوم و فامیل) بابا یه مقدار پس انداز داشت که برای سیسمونی من گذاشته بود ولی عمو اجازه نداد که بابا سیسمونی رو بخره.  به بابا گفته بود خودش همه چیزو تهیه میکنه. تو بارداریم بود که دوباره زمزمه های ازدواج بابا بلند شد . بابا نزدیک پنجاه سالگی بود و همه موافق بودن که بهتره ازدواج کنه. منم دلم برای تنهاییش می سوخت. انگار حالا که سنش بالاتر رفته بود، مقاومت خودشم کمتر شده بود. از روستای آبا و اجدادیشون ، یه خانم خیلی مهربون و آروم به نام سادات که تا اون موقع ازدواج هم نکرده بود ، قسمت بابا شد. سادات وقتی خیلی جوون بوده ، زن داداشش با وجود چهارتا بچه قد و نیم قد،  به خاطر بیماری فوت میکنه و اون تصمیم میگیره ازدواج نکنه و بچه های برادرش رو به ثمر برسونه و تو سن چهل سالگی همسر پدر من شد. انگار خدا داشت به جبران همه چیزهایی که تو زندگی نداشتم ، روزهای بهتری رو برام رقم میزد. تو بیست و پنج سالگی ،طعم مادر داشتن و مادر شدن رو با هم بهم هدیه داد. سادات واقعا مادر بود. انگار خمیر وجودش رو با محبت ساخته بودن. آیدین خیلی درگیر زندگیش با یاسمن بود. می دونستم روزای خوبی رو سپری نمیکنن و من به جاش یه همدم پیدا کرده بودم به اسم سادات که سرنوشتی خیلی مشابه من داشت. اونم مثل من ناف بر پسر عموش بوده ، با این تفاوت که پسر عموش،  توی جنگ شهید شده بود و ازدواجشون سر نگرفته بود و سادات هم میشه مادر بچه های برادرش. هرچی به روزهای زایمانم نزدیک می‌شدم،  آیدین رو کمتر می دیدم. دلم نمیخواست منم مشکلی باشم روی مشکلاتش. زن عمو و عمو خیلی با محبت بودن و منم دلم نمیخواست این خانواده ای رو که خدا بعد از بیست و چند سال بهم داده رو از دست بدم. چون از زایمان طبیعی میترسیدم ، با پول دادن به دکترم،  نامه سزارین گرفتیم و دخترم توی اردیبهشت ماه به دنیا اومد . به گفته همگی چشمهای الین شبیه مادری بود که هیچ وقت نداشتمش... الین شد نور زندگیم. با به دنیا اومدنش ، زندگیمون تغییر کرد. عمو اون سه دونگ دیگه خونه رو هم زد به نام من و محبت آیدین کم کم اومد سمت زندگیمون. انگار تا قبل به دنیا اومدن الین، باور نکرده بود پدر شده. عمو بهش گفته بود تو این زندگی دوتا زن هست و تو اون زندگی یه زن ، پس تو هفته دو روز فقط بره پیش یاسمن. خودشم دیگه اعتراضی نکرد. انگار قبول کرده بود که پدر شدن مسیولیتش رو نسبت به من زیادتر کرده ولی هنوز احساس آتشین و دوست داشتن خاصی رو نمی دیدم . نمیدونم یاسمن چه جوری راضی شده بود ولی همه چیز آروم شده بود. اوضاع به حالت عادی دراومده بود ، جوری که همه چیز خیلی عجیب و غریب به نظر می رسید. با اینکه اتفاق خاصی نیوفتاده بود ولی حسم یه جور عجیبی بود. آیدین برای خودش و من ، گوشی و سیم کارت خرید. می دونستم که صددرصد برای یاسمن هم خریده . مخصوصا که میدیدم اکثرا گوشی دستشه و با یکی پیام رد و بدل میکنه. از وقتی الین به دنیا اومده بود، احساس مالکیت شدیدی به آیدین و زندگیمون پیدا کرده بودم . روزایی که میرفت پیش یا
سمن ، انقدر عصبی می شدم که حد نداشت. مخصوصا وقتی برمیگشت و می دیدم کلا حال و هواش عوض شده. رفتارش با الین خیلی عاشقانه بود، جوری قربون صدقه الین می رفت که بعضی اوقات از خودم می پرسیدم " وقتی انقدر خوب بلده از کلمات محبت آمیز استفاده کنه ، چرا برای من استفاده شون نمیکنه؟" نمی دونستم اینا همش به دل آدما ربط داره و آدمی که کلا زبون باز نیست ، فقط میتونه از این کلمات برای کسایی استفاده کنه که از عمق وجودش دوستشون داره. گاهی به سرم می زد که برم سر گوشیش و ببینم با کی پیام رد و بدل میکنه ولی همش می گفتم اینکار درست نیست. گوشی هیچ کدوممون رمز نداشت. انگار نیازی نمی دیدیم که چیزی رو پنهان کنیم . پیامهاش با من در حد خرید خونه و شیر خشک و پوشک برای الین بود. الین پنج ماهه شده بود. تازه پاییز شده بود و هوا انقدر سرد نبود ولی من همش برای الین نگران بودم که سرما بخوره. قرار بود که آیدین دوستش رو بیاره برای سرویس پکیج. کلا اگه مساله ای بود که به الین ربط داشت ، از امروز به فردا نمی‌افتاد و آیدین همون روز انجامش می داد. با هم اومدن و سرویس پکیج رو انجام دادن و رفت که دوستش رو برسونه. یادم افتاد شیر خشک الین در حال تموم شدنه. گوشیم رو برداشتم و به تلفن همراهش زنگ زدم که با صدای ویبره ای که از اُپن آشپزخونه میومد ، توجهم به گوشیش جلب شد. گوشیش رو جا گذاشته بود. حس کنجکاوی،  مثل خوره افتاد به جونم . خودم میدونستم که دلیل اون همه کنجکاوی، پیامهاییه که شبا رد و بدل میکنه. با هول از جام پریدم، انگار همون لحظه قرار بود آیدین از در بیاد تو و مچ منو بگیره.  گوشی رو باز کردم و مستقیم رفتم سراغ پیامک ها. رسیدم به اسم یاسمن و سریع پیامها رو باز کردم . خوندن هر یه پیام ، مثل گلوله ای بود که از اون گوشی به قلب من شلیک می‌شد. همونجوری که قربون و صدقه الین می رفت ، با یاسمن حرف می‌زد.  دستام یخ کرد، پاهام سست شد. نشستم روی صندلی کنار اُپن. جالب این بود که هیچ پیامی رو هم پاک نکرده بود.  خوب چرا باید پاک میکرد؟ یاسمن زنش بود. انقدر خوندم تا رسیدم به پیامهای قدیمی تر. چیزایی که می خوندم رو برای اولین بار بود که ازش باخبر می شدم. انگار با به دنیا اومدن الین، یاسمن برای طلاق و مهریه اقدام کرده بود و آیدین خونه ای که توش زندگی میکردن و ماشینش رو به نام یاسمن زده بود. کل بدنم میلرزید، چون تمام پیامهای آیدین حالت التماس داشت. التماسهای یه مرد عاشق به زنی که قصد داره ترکش کنه. با اینکه خونه و ماشین به نامم بود ولی شلاق حسادت به روحم ضربه می زد ، چون هر چی به نام من بود رو عمو داده بود به خاطر ازدواجم و بچه دار شدنم ولی چیزهایی که به یاسمن داده شده بود به خاطر اثبات عشق و نگهداشتن یاسمن داده شده بود. صدای گریه الین من رو به خودم آورد. هر لحظه امکان داشت آیدین از راه برسه. الین رو بغل کردم و به سرعت تمام پیامها رو فوروارد کردم به گوشی خودم و پیامهای فوروارد شده رو پاک کردم. نمیدونستم میخوام باهاشون چیکار کنم ولی نمی‌خواستم انقدر راحت از آیدین بگذرم. یاسمن که راضی به طلاق شده بود، چه چیزی جز عشق میتونست آیدین رو وادار کنه که همه چیزش رو به یاسمن ببخشه و اونو منصرف کنه؟ اون لحظه تبدیل به یه دیوی شده بودم که میتونستم همه چیزایی رو که ساخته بودم ،در کسری از ثانیه تبدیل به ویرانه کنم ولی وقتی به الین نگاه کردم ، یادم افتاد که من برگ برنده ای دارم که یاسمن نداره... عمو به خاطر الین ، حتی حاضر بود قید آیدین رو بزنه، همونجور که بارها و بارها تو روی خود آیدین گفته بود. گوشی رو گذاشتم سر جاش و با دستای لرزون و حال به هم ریخته شروع کردم به درست کردن شیر برای الین. سعی کردم فکرم رو جمع کنم تا بدونم تو اون شرایط چیکار کنم . اگه بهش اعتراض می کردم ، می‌فهمید سر گوشیش رفتم و اینجوری اعتمادش رو بهم از دست می داد. در ثانی به چی اعتراض میکردم؟ به اینکه به زنش خونه و ماشین داده یا طلاقش نداده؟ سردرگم بودم . احساس کردم اونجا آرامش ندارم . از جام بلند شدم و الین رو که خوابش برده بود،  توی گهواره گذاشتم. ساک آوردم و شروع کردم به جمع کردن وسایل الین و خودم. نفهمیدم آیدین کی وارد خونه شد ، صداشو شنیدم "میخوای جایی بری؟" بدون اینکه نگاهش کنم ، گفتم " یه مدته از بچه داری خسته شدم ، میخوام برم چند روز بمونم پیش بابا و سادات " همونجا میون درگاه در ایستاده بود، معلوم بود قانع نشده.  گفت " گوشیمو جا گذاشتم خونه؟" گفتم " آره ، زنگ زدم بهت که بگم برای الین شیر بگیری، دیدم گوشی روی اپنه" ادامه داد" به عمو گفتی میخوای بری اونجا؟" کلافه گفتم" آدم مگه برای رفتن به خونه باباش، باید از کسی اجازه بگیره؟ یعنی ببینه پشت درم، راهم نمیده؟" انگار فهمید از چیزی ناراحتم ، اومد توی اتاق و بالای سرم ایستاد. تند تند لباسهامو تا می کردم و توی ساک جا می دادم . پرسید" چیزی شده؟ ناراحتی؟" سعی کر
ن فکر میکنی مادر بچشی ، باید تو رو بیشتر دوست داشته باشه ؟ تو یه دلخوشی بزرگ مثل الین داری . منی که هیچ وقت مادر نشدم ، میتونم بهت بگم حس یاسمن مثل یه درخته که ریشه نداره و هرلحظه فکر میکنه که یه روز میوفته روی خاک. اونم حال و روزش بد تر از تو نباشه،  بهتر از تو نیست . آیدین هر چی هم قربون صدقه اش بره و بهش محبت کنه ، اونم فکر میکنه آیدین تو رو بیشتر دوست داره چون مادر بچشی، فکر میکنه جای پای تو محکمتره ، پس فکر نکن که اون حال و روز خوبی داره " حرفهای سادات منو برد توی فکر... همش فکر می کردم یاسمن چقدر الان خوشه و تو دلش به حال و روز من میخنده ولی حرفهای سادات باعث شد جور دیگه ای به قضیه نگاه کنم. منی که تصمیم گرفته بودم یه آتیش بزرگ به پا کنم ، یه دفعه دلم برای یاسمن سوخت. اون همه کینه ای که زن عمو تو دلم کاشته بود و رفتار آیدین بهش دامن زده بود ، تبدیل به ترحم عجیبی شد. به الین که آروم تو بغل سادات خوابیده بود ، نگاه کردم و دلم بیشتر برای یاسمن سوخت. اون زن مردی شده که بود که از بچگی تو گوش من خونده بودن شوهرته ولی گناه اون نبود. گناه بزرگترهایی بود که به قول سادات،  تو دنیای مردونه شون تصمیم گرفته بودن یه نوزاد رو ناف بر پسر عموی شش ساله اش کنن. شاید آیدین مقصر بود و وقتی عاشق یاسمن شده بود ، باید من رو از خواب غفلتی که توش بودم بیدار می کرد ولی اینکار رو نکرده بود ، گناه یاسمن چی بود ؟ حرفهای سادات حس ترحم و دلسوزی من رو به یاسمن بیدار کرد. سادات از جاش بلند شد و الین رو گذاشت تو بغل من " من برم سالاد شیرازی درست کنم ، کنار لوبیا پلو مزه میده . " می دونستم بابام عاشق لوبیا پلو و سالاد شیرازیه. به آرامش و محبتی که تو وجود سادات بود حسادت می کردم. الین رو خوابوندم تو جاش و رفتم تو آشپزخونه. سادات یه آهنگ محلی رو زیر لب زمزمه میکرد و مثل یه فرشته سبکبال تو آشپزخونه برای خودش می‌چرخید. گفتم " حالا چیکار کنم؟ من آیدین رو دوست دارم، زندگیمم دوست دارم ، حسودی میکنم وقتی میبینم انقدر با یاسمن مهربونه و با من..." سادات لبخند مهربونی زد و گفت " اول اون پیاما رو از گوشیت پاک کن که هی نخوای بخونیشون .  بعدم هروقت خواستی حسادت کنی و دیدی داری اذیت میشی ، الین رو بغل کن و خدارو شکر کن و یادت بیاد که یاسمنم شرایطش بهتر از تو نیست. شایدم به خاطر همینه که آیدین انقدر بهش توجه میکنه ، از روی دلسوزی.  بالاخره اونم زنشه . تو حمایت خانواده عموتو داری ، کل فامیل به خاطر تو ، یاسمن رو طرد کردن ، فقط مونده یه آیدین. نامردیه که اونم به یاسمن پشت کنه. اینو آویزه گوشت کن که هروقت به یاسمن پشت کرد ، توام آماده این باش که یه روزم به تو پشت کنه و قیدتو بزنه. پس اگه یه روزی در حق یاسمن ظلم کرد ، خوشحال نباش ، چون نفر بعدی تویی" ... با اینکه پذیرش حرفهاش برام سخت بود ولی حسم میگفت که سادات به عنوان یه آدم بیطرف به قضیه نگاه میکنه ، پس اشتباه نمیکنه. بابا اومد و شام خوردیم و وقتی بابا رفت و خوابید ، من و سادات تا نزدیکهای صبح بیدار بودیم و حرف زدیم. با خودم گفتم اگه مامانم زنده بود شاید هیچ کدوم این اتفاقا واسه من نمی‌افتاد. از یه طرفی هم می گفتم کاش سادات رو زودتر به بابا معرفی کرده بودن ولی تو اون زمان دیگه برگشت به گذشته ممکن نبود و همه ی آرزوهای من ، محال و دور از واقعیت بود. فردای اون روز نزدیکای ظهر از خواب بیدار شدم و بعد از خوردن ناهار، شال و کلاه کردم و برگشتم خونه. با حرفهایی که با سادات زده بودم ، تصمیمات عجیب و غریبی گرفته بودم، هرچند که به خود سادات حرفی نزدم. شاید اگه برای عمو و زن عمو هم میگفتم ، باهام مخالفت میکردن ولی من میخواستم به یاسمن نزدیک شم . فکر میکردم حالا که با حرفهای سادات ، احساس من به یاسمن تغییر کرده ، میتونم با یاسمن دوست باشم ولی نمیدونستم برای ایجاد دوستی ، احساس دوطرفه نیازه‌ و دوستی با زنی که شوهرش رو باهاش شریکی، از سخت ترین و عجیب ترین کارهای دنیاست. زنگ زدم به آیدین و گفتم برگشتم خونه. تعجب کرد و گفت چرا بهش نگفتم که بیاد دنبالم. بهش گفتم باهاش کار واجب دارم . آیدین طرفای عصر بود که اومد خونه. معلوم بود که استرس داره. نمیدونستم از کجا سر صحبت رو باز کنم. فکر میکردم با حرفهای سادات، خیلی عاقل شدم و میتونم همه کاری بکنم. براش چای آوردم و کم کم شروع به صحبت کردم . از خودم گفتم ، از انتظاراتم ، از اینکه دلم یه زندگی عاشقانه و با آرامش میخواد، از الین که فردا بزرگ میشه و ممکنه درک نکنه چرا زندگی پدر و مادرش اینجوری شکل گرفته و هزارتا چیز دیگه ، تا اینکه رسیدم به یاسمن. از ظهر هزار بار با خودم حرفامو تکرار کرده بودم ولی گفتنشون به آیدین خیلی سخت تر از اون چیزی بود که فکر می کردم. بهش گفتم بالاخره یاسمن جزیی از زندگی ماست و نمیشه نادیده گرفتش، چون رفتارش با آیدین ، مستقیم روی زندگی من و آیدین تاثیر میذ
دم بغضم رو قورت بدم، سرمو بالاگرفتم و تو چشماش زل زدم " چرا باید ناراحت باشم ؟ دلم برای خونمون و بابام تنگ شده . میخوام برم پیششون " زیپ ساک رو بستم و از جام بلند شدم و رفتم سراغ وسایل الین. " آخه اینجوری ، بی خبر!" برگشتم سمتش و گفتم " اگه فکر میکنی بابام دختر یکی یه دونه اش رو بی خبر راه نمیده و نگرانی که بمونم تو خیابون ، زنگ بزن بهش ، مطمئن شو" با این لحن که حرف زدم ، مطمئن شد که ناراحتم . اومد سمتم و در حالی که سعی میکردم همه وسایل رو باهم بذارم جلوی در ورودی ، دستم رو گرفت و گفت " اینا رو ول کن ، منو نگاه کن ببینم ، از من دلخوری؟" با پررویی برگشتم و  تو چشمهاش نگاه کردم و با کنایه گفتم " چرا باید از تو دلخور باشم ؟ مگه کاری کردی که دلخورم کنی؟"... گفت " نه والا، ولی جوری که تو داری جمع میکنی و جوری که تو ناراحتی،  آدم فکر میکنه داری میری قهر" یه دفعه ، یه فکر مثل جرقه ، از ذهنم گذشت. چرا قهر نکنم؟ چرا نرم خونه بابام ؟ بذار ببینم برای برگردوندن منم اینجوری التماس میکنه یا نه، اما به چه بهونه ای. نمی‌خواستم بگم که رفتم سر گوشیش. گفتم " قهر چی؟ میخوام برم خستگی در کنم . سادات یکم کمکم کنه واسه نگهداری الین ، یکم سرحال شم ، همین " گفت " چی بگم ، فکر خوبیه . آب و هواتم عوض میشه. منم میام بهتون سر میزنم " و دست منو ول کرد. توقع داشتم بگه خودم کمکت میکنم ، جایی نرو ، دلم براتون تنگ میشه ، مثل همون حرفایی که به یاسمن زده بود ولی چیزی نگفت. دلم به هم فشرده . وسایلمو جمع کردم و حاضر شدم و الین رو هم حاضر کردم . آیدین دوباره مردد پرسید" مطمئنی نمیخوای به عمو اینا زنگ بزنی ؟" یکم دو دل شدم . تو عصبانیت تصمیم گرفته بودم ولی باید قبلش بهشون اطلاع می دادم . اینجوری شبیه کسی بودم که با قهر و دلخوری از خونه اش زده بیرون. آروم گفتم " آره ، بذار اول زنگ بزنم ، شاید بیرون باشن " و رفتم سمت تلفن خونه و بعد از تماس گرفتن با سادات و مطمئن شدن از اینکه جایی نمیرن ، راهی خونه بابا شدم . سادات وقتی با ساک لباس منو دید ، نگاه مشکوکی به آیدین انداخت. شاید شک کرده بود که دعوا کردیم‌ . آیدین که نگاه سنگین سادات رو دید ، لبخندی زد و گفت " بخدا من بی تقصیرم، از دست این وروجک خسته شده ، پناه آورده به شما " سادات الین رو از بغل من گرفت و گفت " خدایی بچه داری سخته ، مادرام احتیاج به مرخصی دارن " رفتم داخل و وسایل رو گذاشتم تو اتاق سابق خودم . آیدین یه لیوان چایی خورد و رفت . هرچی سادات بهش اصرار کرد که شام بمونه، بهونه آورد و رفت . انگار از خداش بود که من رو بگذاره و بره. وقتی آیدین رفت ، سادات پرسید " مطمئنی خوبی و چیزی نشده؟" انگار همون یه جمله کافی بود تا بغضم بترکه... اشکام که جاری شد ، سادات تو سکوت از جاش بلند شد و رفت جعبه دستمال کاغذی رو آورد و گرفت سمتم. نه سوالی کرد نه چیزی گفت. رفتارش برام عجیب بود. توقع داشتم اشکهام نگرانش کنن ولی فقط با الین بازی کرد و صبر کرد تا گریه کردن من تموم شه . بعد گفت " چی ناراحتت کرده؟ چون از قیافه آیدین معلوم بود از چیزی خبر نداره. فکر میکنم خستگی از الین هم بهونه ات بوده که از اون خونه بیای بیرون. همه چی خوبه؟" با بغض سیر تا پیاز ماجرا رو تعریف کردم. انقدر ناراحت بودم که حتی دوباره با یادآوریش اشکهام جاری می شد. گوشیم رو آوردم و دادم به سادات تا پیامها رو بخونه . پیامها رو توی سکوت خوند و در همون حین من جریان با خبر بودن یاسمن رو از ناف بری من و آیدین تعریف کردم . تو ذهنم یاسمن به خاطر کاری که باهام کرده بود تا ابد محکم بود. با حرص گفتم " آیدین هیچ وقت با من اینجوری حرف نمیزنه، قربون صدقه ام نمیره. کل زندگیش رو داده به یاسمن که بمونه ولی برای من که مادر بچشم، هیچ کاری نکرده. هرکاری کرده عمو کرده. این انصاف نیست" سادات گوشی رو گرفت سمتم و با مهربونی گفت " به نظرت انصافه سر یه زن به جرم بچه دار نشدن ،  هوو بیارن؟ نه، نیست . همونجور که انصاف نبوده تو رو از روزی که به دنیا اومدی ، بدون هیچ حس و شناختی ناف بر آیدین بکنن. تجربه کردن عشق رو ازت گرفتن وگرنه شاید هیچ وقت قبول نمی کردی زن دوم پسرعموت شی . حالا همه این بی انصافیا شده ، چه در حق تو چه در حق یاسمن، خودت میخوای به این بی انصافیای دنیای مردونه ، دامن بزنی؟ خدا به تو الین رو داده، نعمتی که یاسمن نداره. هیچ وقت خودتو گذاشتی جای یاسمن؟ هیچ وقت از چشمای اون به این داستانا نگاه کردی؟ " گفتم " اون چرا زن آیدین شد وقتی میدونست ما ناف بریم؟ چوب خدا صدا نداره. خدا بهش بچه نداد تا دوباره آیدین برگرده سمت من " سادات گفت " خوب الان که فکر میکنی چوب خدا بوده  و اونم تقاص کاری که از روی نادونی و بی تجربگی و احساس کرده رو پس داده ، پس چرا هنوز ناراحتی ؟ چرا زندگی رو برای خودت تلخ میکنی؟ میخوای با جنگ و دعوا و ناراحتی ، دل آیدین رو به دست بیاری یا چو
اره. با اینکه برام خیلی سخت بود ، به آیدین گفتم میدونم که یاسمن رو بیشتر از من دوست داره، چون هرچی باشه ، انتخاب دل و ذهن خودش بوده نه تصمیم بزرگترا. به اینجا که رسیدم ، آیدین سعی کرد خودش رو تبرئه کنه و با حرفهاش به من بقبولونه که اشتباه میکنم ولی من می دونستم واقعيت چیزی که آیدین میگه نیست. بهش گفتم حالا که یاسمن نمیتونه بچه دار شه، بعضی اوقات الین رو ببره پیشش، هم من میتونم استراحت کنم ، هم یاسمن میفهمه که من قصد دشمنی ندارم ، هم الین به حضور یاسمن تو زندگیمون عادت میکنه و وقتی بزرگ شه براش جاافتاده که پدرش دوتا زن داره. آیدین از شنیدن حرفهای من تعجب کرد . نمی دونست حرفهای سادات، چشم من رو به واقعیت های زندگیم باز کرده. شاید مسخره به نظر برسه ولی حتی به این فکر کردم که اگه بخوام دوباره بچه دار شم و مثل مادر جوونمرگم، سر زایمان بمیرم ، چه اتفاقی برای بچه هام میوفته. افکار متفاوتی تو سرم می چرخید و دلم میخواست یاسمن رو به عنوان دوست کنار زندگیم و بچه هام نگه دارم. آیدین با شک و دودلی بهم گفت " چی شده که این فکر زده به سرت ؟ تو دیروز ناراحت از این خونه رفتی بیرون ، فکر نکن نفهمیدم ولی چون دیدم نمیخوای حرف بزنی،  گفتم بذارم آروم شی ، بعد باهات حرف بزنم. الان نمیفهمم چرا اومدی و داری این پیشنهادای عجیب و غریب رو میدی" نمیدونم تو اون لحظه چی تو دل و ذهنم گذشت ‌که تصمیم گرفتم واقعیت رو بگم ، برای همین تمام اتفاقاتی که افتاده بود رو تعریف کردم. حتی توی زندگی زناشویی، آیدین رو به چشم همون همبازی دوران بچگی می دیدم و باهاش راحت بودم.  شاید گاهی از دستش حرص میخوردم و عصبی می شدم ولی نمیتونستم ازش کینه نگه دارم. آیدین انگار توقع نداشت وقتی فهمیدم که خونه اش رو با نام یاسمن زده ، انقدر آروم و راحت برخورد کنم‌. چون وقتی به اون قسمتها رسیدم، به وضوح دیدم که رنگ به رنگ شد. انقدر خودش رو باخته بود که حتی فراموش کرد به اینکه من سر گوشیش رفتم اعتراض کنه یا بخواد به خاطر سرکشی و فضولی باهام بداخلاقی کنه. حرفهام رو که شنید ، عمیقا رفت تو فکر. انگار داشت حرفهای من رو سبک و سنگین میکرد. انقدر من رو میشناخت که بدونه اگه حرفی رو از اعماق وجودم بهش باور نداشته باشم ، هیچ وقت به زبون نمیارم. پذیرش درخواستم برای آیدین هم سخت بود. هیچ کدوممون نمی دونستیم عکس العمل یاسمن چی خواهد بود ولی انگار خود آیدین به اینکار بی تمایل نبود... قرار شد پنج شنبه بدون هماهنگی قبلی، آیدین ،الین رو به بهونه اینکه من وقت دکتر دارم ، با خودش ببره پیش یاسمن . از طرفی دلشوره داشتم و از طرفی هم دلم برای یاسمن می سوخت . پنج شنبه صبح یه ساک رو از لباسها و وسایل الین پر کردم و با خوندن آیت الکرسی ، الین رو سپردم به آیدین و راهی خونه یاسمن کردم . آیدین که استرس منو دید ، لحظه آخر پرسید" میخوای نبرمش؟" سعی کردم با خنده روی استرسم سرپوش بذارم و گفتم " نه عزیزم " ولی خودم می دونستم که چه آتیشی تو وجودم با پاست. نیم ساعت بعد از آیدین یه پیام اومد " نگران نباش" همون دو کلمه یه کم از استرسم کم کرد ولی بازم دلم شور می زد. نوشتم " الین چیکار میکنه ؟" . فقط نوشت " خوابیده" و دیگه هیچ پیامی نیومد. نمی‌خواستم پیام بدم که یه وقت یاسمن به چیزی شک کنه. بعد دوساعت آیدین تماس گرفت و پرسید که از دکتر برگشتم یا نه. میخواست الین رو بیاره. منم گفتم برگشتم و نیم ساعت بعد با الین پیشم بود. از خطوط درهم چهره اش فهمیدم اتفاقی افتاده ولی دلم نمیخواست حرفی بزنم یا سوالی کنم قبل از اینکه خودش حرف بزنه. برای الین شیر درست کردم و الین رو از بغلش گرفتم و شروع کردم به شیر دادن . آیدین به گوشیش ور می رفت و معلوم بود توی فکره. عاقبت دلم طاقت نیورد و گفتم " چی شد ؟" همونجوری که سرش تو گوشیش بود گفت " هیچی، فکر خوبی نبود اصلا" با تعجب گفتم " چرا؟" آیدین گفت " محکوم شدم به اینکه دارم تو رو به رُخش میکشم. فکر میکنه تو از روی عمد و دشمنی ، الین رو فرستادی پیشش تا نازا بودنش رو به روش بیاری و اونو از چشم من بندازی" وا رفتم.  با من و من گفتم" ولی بخدا من همیچین قصدی نداشتم ..." کلافه سرشو تکون داد و گفت " میدونم الناز ، ولش کن ، ادامه نده، فکر خوبی نبود در کل " خودمو سرگرم الین کردم تا بیشتر از این بحث رو ادامه ندم ولی تو دلم غوغایی به پا بود. من از روی بدجنسی اینکارو نکرده بودم ، پس چرا این فکر رو کرده بود ؟ شاید باید جور دیگه ای رفتار میکردم یا به بهونه دیگه ای الین رو میفرستادم ولی هرچی بیشتر فکر می کردم ، کمتر نتیجه می گرفتم . اون شب آیدین نموند و من هم اصراری نکردم . می دونستم که حتما میخواد با یاسمن حرف بزنه... اون شب تا صبح کلی فکر کردم ، بعضی لحظات خودم رو می ذاشتم جای یاسمن و می خواستم از چشم اون به قضیه نگاه کنم ولی نمی تونستم . چون شاید می دونستم قصد و نیت بدی نداشتم ، نمی تونستم ا
ینکارو بکنم . جمعه تصمیم گرفتم که برم خونه عمو . شاید باید از نقطه ای که همه این داستانها و کدورتا و دشمنیا شروع شده بود، شروع میکردم به درست کردن همه چیز. دوساعتی خوابیدم و بیدار شدم. یه فنجون قهوه ناشتا خوردم و زنگ زدم خونه عمو و گفتم میخوام برم اونجا مهمونی. زن عمو کلی خوشحال شد و استقبال کرد و گفت که بابا و سادات هم برای ناهار اونجان. با خودم گفتم بودن سادات قوت قلبم میشه وقتی میخوام حرفامو بزنم . دوتا لقمه نون و پنیر خوردم تا حالت تهوعی که از خوردن قهوه بهم دست داده بود رفع شه و وسایلم رو جمع کردم و راهی خونه عمو شدم. عمو با دیدن من بدون آیدین ، اخمهاش رو کرد تو هم و صداش رو انداخت تو گلوش و رو به زن عمو گفت " زنگ بزن به اون پسر بی غیرتت ، بگو آدم زنشو با بچه کوچیک ول نمیکنه تنها بره خونه پدرشوهرش" سعی کردم عمو رو آروم کردم . با لبخند مهربونی در حالی که صورتش رو به عنوان احوالپرسی می بوسیدم گفتم " آیدین بنده خدا اصلا خبر نداره عمو جان . نگفتم دارم میام اینجا.  دلم تنگ شده بود ، گفتم بیام ببینمتون. بی خبر اومدم. الکی خودتونو ناراحت نکنید." زن عمو در حالی که الین رو از من می گرفت ، گفت" بخدا دل مام خیلی تنگ شده بود. اون سه تا نوه یه طرف، این یه دونه نوه یه طرف. نوه پسری انگار از خود آدمه. بچه دختر ، بچه مردمه " با خوشرویی گفتم " این چه حرفیه زن عمو ، نوه کلا عزیزه، مثل الین که برای بابام خیلی عزیزه با اینکه نوه دختریه" عمو گفت " چه قیاسی میکنی دختر؟ من و بابات همخونیم ، بعدم بابات جز تو بچه دیگه ای نداره، معلومه که بچه تو باید براش خیلی عزیز باشه" سعی کردم با یه خنده و دوتا جمله ، سر و ته اون بحث رو به هم برسونم. نیم ساعت بعد رسیدن من بود که سادات و بابا هم به جمع ما اضافه شدن. با خودم گفتم بعد از خوردن ناهار و موقع شستن ظرفها ، با زن عمو تو آشپزخونه حرف میزنم . خوبی خونه عمو این بود که آشپزخونه بسته بود و راحت می شد حرف زد . رفتیم تو آشپزخونه تا غذا رو بکشیم... عمو از تو سالن زن عمو رو خطاب قرار داد" میخوای یکم دیرتر غذا رو بکش ، زنگ بزن به آیدین،  بیاد دور هم باشیم." زن عمو نگاهی به من کرد که یعنی تو تماس بگیر. گفتم " میشه خودتون زنگ بزنید ؟ من نمیخوام مزاحم زندگیش بشم " زن عمو با چشمایی که از تعجب درشت شده بود گفت " مزاحم ؟ اون زندگی از صدقه سر تو و الین سرجاشه " و رفت سراغ تلفن خونه و زنگ زد به آیدین. صداش رو میشنیدم‌ که حرفهای عمو رو از زبون خود عمو بازگو کرد. انگار آیدین ناهار خورده بود ولی گفت میاد اونجا. رفتم سراغ قابلمه خورشت ، که روی گاز در حال پختن بود. زن عمو زرشک پلو با مرغ و فسنجون درست کرده بود. همینکه در قابلمه مرغ رو برداشتم و بوی مرغ پخته ، نشست توی مشامم، احساس کردم محتویات معده ام ، هجوم آورد به سمت دهنم. جلوی دهنم رو گرفتم و بدو بدو رفتم سمت دستشویی. سادات که حال منو دیده بود، نگران اومد پشت در دستشویی و آروم زد به در " الناز خوبی" گفتم " آره چیزی نیست" . وقتی تقلاهای معده ام آروم گرفت ،آب زدم به صورتم و اومدم بیرون. سادات هنوز پشت در بود. گفت " یه سوال کنم ازت ؟" گفتم " جان " گفت " این ماه پریود شدی؟" من از وقتی الین به دنیا اومده بود ، پریود نشده بودم و چون به الین شیر می دادم، فکر میکردم طبیعیه. گفتم " از وقتی الین به دنیا اومده پریود نشدم . اشکالش چیه " سادات آروم گفت " چیزی نگو فعلا ولی شاید حامله باشی" با تعجب گفتم " حامله؟ مگه آدم تو شیردهی حامله میشه؟" سادات گفت " کی گفته نمیشی؟" نمیدونم چرا فکر میکردم شیردادن به الین باعث میشه که حامله نشم . با ناراحتی گفتم " نکنه واسه اینه که بعضی اوقات بهش شیر خشک میدم ، باعث شده حامله شم ؟" سادات گفت " چه ربطی داره دختر ، شیردهی و باردار شدن ربطی به هم ندارن، حالام بیا بریم ، چیزی نگو" اوقات رو شکر جز سادات کسی متوجه دگرگونی حال من نشده بود ولی بعد از شنیدن این حرفها افکارم به هم ریخته شد. الین هنوز خیلی کوچیک بود. تو دلم خدا خدا میکردم که حامله نباشم و فقط یه تهوع معمولی باشه. همینجوریشم الین کلی از من انرژی می گرفت. انقدر حالم بهم ریخت که بیخیال حرف زدن در مورد یاسمن شدم. ناهار رو خوردیم و در حال جمع کردن سفره بودیم که آیدین رسید... خیلی دلم میخواست زودتر برگردم خونه و برم بی بی چک بگیرم و خیالم راحت شه که حامله نیستم ولی باید تا تموم شدن مهمونی صبر میکردم. آیدین گفت " چرا نگفتی و اومدی خونه بابا اینا؟" گفتم " نمیخوام با زنگ زدنای وقت و بی وقت یاسمن رو حساس کنم" گفت " من که از کارای شما زنا سر درمیارم. نه به اون جنگ و دشمنی، نه به این مهربونی، هرچند که یاسمنم بهتر از تو نیست. جفتتون تعادل روحی ندارید " و زیر لبی خندید. حرصم گرفته بود. الان چه وقت مسخره بازی بود وقتی من اون همه استرس داشتم ولی خوب آیدین که خبر نداشت. موقع برگشتن به خونه، نم
ی دونستم چه جوری بهش بگم که شک دارم باردارم. آخه یه حالت تهوع ساده، اونم فقط از،بوی غذا. بدون مقدمه گفتم " میشه بریم داروخونه شبانه روزی؟" آیدین بیخیال گفت " شیرخشکش تموم شده یا پوشکش؟" با تردید گفتم " میخوام بی بی چک بخرم" بی هوا زد رو ترمز. خوبه تو یه خیابون فرعی خلوت بودیم وگرنه معلوم نبود چی می شد. با جیغ گفتم " واسه چی وسط خیابون ترمز میکنی؟ نمیگی از پشت میزنن بهمون " ماشین رو روند سمت جدول و تو همون حین گفت" بی بی چک واسه چی میخوای؟ الین تازه به دنیا اومده ها" و پارک کرد. با حرص گفتم " خودمم میدونم . فکر میکردم بچه شیر میدم حامله نمیشم ، سادات گفت اشتباه میکردم. تو خونه بابات اینام با بوی غذا تهوع گرفتم،  واسه همین شک کردیم که شاید حامله ام" آیدین گفت " یا جده سادات،  خدا نکنه حامله باشی. اون یکی حامله نشد ، زندگیمون خراب شد ، تو میخوای تند تند حامله شی ، بازم زندگیمون خراب میشه " منظور حرفشو نفهمیدم ولی با حرص گفتم " حواست هست هی از سر ظهر من و یاسمن رو باهم مقایسه میکنی؟ اون زندگی خودشو داره من زندگی خودمو ، جلوی من این حرفا رو میزنی، جلوی اون لااقل نزن، خوشت میاد جو دشمنی درست کنی" آیدین گفت " ببخشید بابا، غلط اضافه کردم، به دل نگیر شما" و روند سمت یه داروخونه شبانه روزی و بی بی چک خرید. وقتی رسیدیم خونه، دوان دوان رفتم سمت دستشویی. از ظهر هزاربار اون لحظه رو تو ذهنم مرور کرده بودم و هروقت فکر میکردم که اگه خدای نکرده مثبت باشه ، چیکار میکنم ، پشتم می لرزید. تست رو انجام دادم...
*الناز* 🪷4💘 تست رو انجام دادم و منتظر نتیجه موندم. تو همون چند دقیقه، هرچی ذکر و دعا از بچگی بلد بودم خوندم و وقتی نتیجه مثبت شد کل دنیا رو سرم خراب شد. با خودم حساب کرده بودم بین دوتا بارداریم حداقل دوسال فاصله بندازم تا بچه ها با فاصله سنی سه سال از هم بزرگ شن. هم با همدیگه همبازی باشن ، هم من زیاد اذیت نشم. سراسیمه از دستشویی اومدم بیرون و به آیدین گفتم " حامله ام" آیدین با لحن بدی گفت " دوباره؟ چرا مراقب نبودی؟" درسته که خودمم به اون زودی بچه نمیخواستم ولی لحن و کلام آیدین زد تو ذوقم. شاکی گفتم " من باید مراقب می بودم؟ چرا تو مراقب نبودی؟" کلافه دست کشید تو موهاش " دوستم واسه خانومش قرص سقط گرفته، بذار بپرسم ببینم از کجا خریده" ترسیدم، چون سقط عمدی به نظرم قتل بود و انقدر از زبون بقیه شنیده بودم که فلانی چون بچشو سقط کرده ، خدا بهش بچه معلول داده یا بچه جوونشو ازش گرفته، با ترس و تردید گفتم" نه نگهش می دارم" آیدین با قیافه حق به جانبی گفت " فکر نمیکنی نگهداری دوتا بچه کوچیک ،کار تو نیست؟ " گفتم " بقیه کمکم میکنن، سادات،  زن عمو . من بچه رو سقط نمیکنم " لا اله الا الله بلندی گفت و رفت سریخچال که خودشو مشغول کنه. به الین نگاه کردم که روی تشکچه اش روی زمین با مشتهای گره شده خوابیده بود. تو دلم گفتم " با هم بزرگ میشن. حتما یه حکمتی بوده " ولی با اینکه سعی میکردم مثبت فکر کنم ، ته دلم آشوب بود. چه جوری قرار بود دوتا بچه رو باهم بزرگ کنم. آیدین از آشپزخونه اومد بیرون" یه کاری کن . فعلا به کسی حرف نزن . نمیخوام به گوش یاسمن برسه " شاید اگه قبل از حرفهای سادات بود به هم می ریختم یا حتی با آیدین به خاطر این حرفش دعوا می کردم ولی اون لحظه سرم رو به علامت باشه تکون دادم و گفتم " حواسم هست" ولی یه چیزایی دست خود آدم نیست . هرچی موقع حاملگی الین ، بارداری راحت و بدون ویاری داشتم ، سر بارداری دوقلوهام بد ویارترین و بد قلق ترین آدم روی زمین بودم. درسته! دو قلوباردار بودم. وقتی دکتر آزمایش خون داد برای اینکه از بارداریم مطمئن شه با دیدن بالا بودن هورمونم،  به دوتا بودن جنین ها شک کرد و سونوگرافی آب پاکی رو ریخت روی دستم... تنها کسی که جز آیدین می دونست باردارم ، سادات بود که به درخواست من ، حرفی به بابا نزده بود. وقتی فهمیدم دوقلو باردارم ، به زمین و زمان و بخت و اقبال خودم ناسزا میگفتم . روحیه ام رو باخته بودم. دائما حالت تهوع داشتم . بد غذا شده بودم . هیچ غذایی تو معده ام نمیموند جز نون تافتون. علاقه عجیبی به نون پیدا کرده بودم و تنها چیزی که معده ام پس نمی زد ، نون بود. سادات با اون روحیه مثبتش که همه چیز رو به فال نیک می گرفت ، علاقه من به نون رو به خاطر برکت وجود بچه ها می دونست و معتقد بود بچه ها با خودشون برکت به زندگیمون میارن، اما چه می دونستم همه چیز در خیال آدمیزاد ، میتونه قشنگ و رویایی باشه ولی واقعیت خیلی بی رحمتر از این حرفهاست. تو اولین مهمونی دورهمی که خونه خواهرشوهرم بود ، همه متوجه شدن که من باردارم. هرچی سعی می کردم عادی رفتار کنم نمیشد. حتی به بوی آدمها هم ویار داشتم و حالم رو بد میکرد. دختر عموم اولین کسی بود که تو آشپزخونه با دیدن حالتهای من، نگاه موشکافانه ای بهم انداخت و گفت " الناز، دوباره دارم عمه میشم؟" نمیتونستم دروغ بگم. نمی‌خواستم بعدا بفهمن و محکوم به این شم که پنهانکاری کردم یا با خانواده شوهر خصومتی دارم. در جوابش لبخند غمگینی زدم ولی اون برخلاف لبخند غمگین من ، با خوشحالی و بلند گفت " وای عزیزم، مبارک باشه " و منو محکم بغل کرد و چسبوند به خودش و با صدای بلند زن عمو رو صدا کرد و به زن عمو هم بارداریم رو اعلام کرد. زن عمو هم منو بغل کرد و تبریک گفت و بعد رفت تو سالن و آیدین رو بغل کرد و زد زیر گریه. می دونستم خبردارشدن زن عمو یعنی فهمیدن کل فامیل. تو اون لحظات فقط به یاسمن فکر میکردم. می دونستم که حسش به من بدتر می‌شه و براش منفورتر میشم. عمو انقدر خوشحال شد که خودش از جاش بلند شد و رفت تو آشپزخونه و مشغول دود کردن اسفند شد. سادات وقتی با اخم و ترشرویی بابا مواجه شد که از بی تفاوتی سادات فهمیده بود که سادات خبر داشته ، از ترس اینکه دوباره به مخفی کاری متهم نشه ، اعلام کرد که بچه ها دوقلو هستن. عمو سریع وضو گرفت و شروع به خوندن نماز شکر کرد. زن عمو و دخترهاش شوکه شده بودن... مسلما اونها هم به این فکر میکردن که بزرگ کردن همزمان سه تا بچه خیلی سخته. دو روز بعد از اون مهمونی کذایی بود که خبر بارداریم تو کل فامیل پیچیده بود و به تبع اون ، یاسمن ، از طریق اون خبرچین، خبردار شده بود. تو خونه نشسته بودم و الین روی پام خواب بود. طبق عادت اون چند وقت ، داشتم نون خالی میخوردم که گوشیم زنگ خورد. آیدین بود. گوشی رو جواب دادم ولی در جواب سلامم، به جای صدای آیدین ، صدای فریاد یه زن پیچید تو گوشم " زن
یکه عوضی با خودت چی فکر کردی؟ میخوای منو خونه خراب کنی؟ کور خوندی! اینا که سه تان، سی تا هم بزایی بازم آیدین عاشق منه. بیچاره ، آیدین دوستت نداره، عموت تو رو واسه زاییدن گرفته، آیدینم به خاطر ارث و میراث باباش قبول کرده. حالا انقدر بزا که از سر و شکل بیوفتی بدترکیب" صدای آیدین رو پس زمینه فریادهای یاسمن شنیدم" یاسمن آرومتر، الان سکته میکنی ، حرفاتو زدی ، گوشی رو بده به من" تو سرم پیچید چرا فقط نگران اونه و نگران منی که حامله ام و با صدای فریاد یاسمن ترسیده و شوکه شدم نیست؟؟!! گوشی قطع شد و همه جا رفت تو سکوت. گوشام زنگ می زد. احساس بدی پیچید تو وجودم . پیش خودم فکر کردم " چرا آیدین نگران من نبود؟ چرا یاسمن رو آروم نکرده بود که به من زنگ نزنه و حال منو خراب نکنه. یعنی واقعا آیدین به خاطر ارثیه عمو با من ازدواج کرده بود و یاسمن هم به خاطر همون کوتاه اومده بود؟ " تمام بدنم سرد و سر شده بود. اگه یکم دیگه تو اون حالت میموندم ، بیهوش می شدم. زنگ زدم به سادات و بهش گفتم که فکر میکنم فشارم افتاده. از اون شب مهمونی، به خاطر شرایط جسمی من و اینکه آیدین هفته ای دو شب خونه نبود، دوتا کلید از کلیدهای خونه رو دادیم به بابا اینا و عمو اینا . بالشت گذاشتم و کنار الین که خوابیده بود دراز کشیدم. سعی می کردم به حرفهای یاسمن فکر نکنم ولی مگه می شد؟ به مژه های بلند الین و صورت معصومش نگاه کردم" یعنی برای آیدین بود و نبود من و بچه ها ، مهم نیست؟" دلم عجیب شکسته بود. گوش به زنگ تلفن بودم که زنگ بزنه و ازم دلجویی کنه ولی خبری ازش نبود. پلکهام کم کم بسته شد و صداهای تو سرم خاموش شد... با تکون دادنای کسی ، چشمام رو به زور باز کردم. سادات بالاسرم بود. الین از شدت گریه ، سرخ شده بود. سادات گفت " خداروشکر، انقدر ترسیدم میخواستم زنگ بزنم اورژانس. چرا بیدار نمیشی؟ بچه از گریه ضعف کرده، نشنیدی؟" به زور بلند شدم و نشستم. سرم شدیدا گیج بود و چشمام سیاهی میرفت. گفتم " کی اومدی؟ چرا من صدای الین رو نشنیدم؟ حالم خیلی بده، انگار بیهوش بودم " سادات مادرانه و عصبی گفت" از بس نون خالی سق میزنی دختر. چرا داروهای ضد تهوع به تو اثر نمیکنه؟ به دکترت بگو نمیتونی غذا بخوری" بی حال جواب دادم " دکتر چیکار میتونه بکنه برام؟  هرچی زنجبیل دم می کنم ، هرچی بیسکویت ناشتا میخورم، قرص ویتامین ب و اندانسترونم که مثل نقل و نباتم شده این روزا، ولی کو تاثیر؟" سادات گفت " به بابات بگم سیرابی برات بگیره و بیاره. میگن واسه تهوع خوبه. با شنیدن اسمش هم عقم گرفت. گفتم " نه ، نه، نمیخوام. یه لیوان آب و عسل بده بخورم." سادات رفت تو آشپزخونه.  قلبم داشت می ترکید. انگار حاملگی حساس‌ترم کرده بود. باید با سادات حرف میزدم.  لیوان آب و آبلیمو و عسل رو داد دستم. تیکه های زنجبیل تازه ، تو لیوان آب می رقصیدن.  یه جرعه خوردم و گفتم " یاسمن زنگ زد بهم " سادات با تعجب گفت " یاسمن! چیکارت داشت؟! " ماجرا رو براش تعریف کردم. سادات تو سکوت گوش کرد ، حرفهام که تموم شد گفت" آیدین زنگ زد بهت؟" سعی کردم بغضم نترکه" نه " گفت " به نظرت چی میتونی بخوری،  شام برات درست کنم ؟" از اینکه موضوع بحث رو عوض کرد ، تعجب کردم ولی اعتراضی نکردم " چیزی نمیتونم بخورم" سادات گفت " به خودت فکر نمیکنی ، فکر اون بچه ها باش، برات کباب ماهیتابه ای و سیب زمینی سرخکرده درست کنم ، با نون تافتونت سق بزنی؟" و ریز خندید. چقدر مهربون بود. حتی بودنش غم و غصه هامو میبرد . لبخندی زدم و گفتم " باشه، دستت درد نکنه " سادات گوشی تلفن رو برداشت و گفت " بذار بگم باباتم بیاد" و زنگ زد به بابا و بعد از حرف زدن با بابا، رفت تو آشپزخونه و مشغول شد. بوی خوش ادویه و کره محلی پیچید تو آشپزخونه. منی که از بوها بدم می اومد، روحم به پرواز در اومد و احساس کردم چقدر گرسنمه. سادات تو حین کار کردن ، در مورد برنامه هامون بعد از به دنیا اومدن دوقلوها حرف می زد ... کم کم ذهنم از یاسمن و آیدین پرت شد و درگیر به دنیا اومدن دوقلوها شد. می دونستم راه سختی در پیش دارم ولی هرگز فکر نمیکردم حتی سخت تر از چیزی بشه که تو ذهن من می گذره. بابا اومد و با هم شام خوردیم.  سادات سفره شام رو جمع کرد و بابا مشغول بازی با الین شد. نیم ساعت بعد سادات هم به بازی بابا و الین اضافه شد. الین شش ماهه شده بود و شیرین تر از همیشه. وسط بازی کردناشون، سادات بی مقدمه گفت " من میگم الناز و الین یه مدت بیان پیش ما بمونن، الناز طفلی خیلی ضعیف شده ، یکی باید باشه هم به خودش برسه هم به بچه اش. " مبهوت نگاهش کردم.  قبلش حرفی به من نزده بود. بابا همونطور که سرگرم بازی بود گفت " آره ، خیلیم خوب میشه. منم هرروز این وروجک رو میبینم" و یه ماچ آبدار از زیر چونه الین کرد. سادات مصمم و عجول از جاش بلند شد " الناز، مادر ، هرچی لازم داری بگو جمع کنم " و رفت داخل اتاق الین. از جام بلند شدم و
رفتم دنبالش" بذار به آیدین بگم " سادات چشم غره مادرانه ای بهم رفت و با لحن محکمی گفت" لازم نکرده، حرفی هم جلوی بابات نمیزنی تا من نگفتم " لحنش انقدر قاطع بود که جرات مخالفت رو از من گرفت. دوباره یاد آیدین افتادم. حتی یه زنگ نزده بود که ببینه من تو چه حالیم. دلخور و دلشکسته و ناامید ، شروع کردم به جمع کردن وسایلم . هرکاری میکردم که تو ذهنم تبرئه اش کنم ، نمی شد. با بابا و سادات راهی شدم. همیشه خونه بابا و اتاق خودم ، امن ترین جای جهان بود. جایی بود که حتی با دل پرغصه هم ، راحت میخوابیدم .صبح بود که آیدین به گوشیم زنگ زد. نگاهی به شماره کردم ولی از ترس اینکه دوباره یاسمن باشه ، جواب ندادم. به جاش گوشی رو بردم تو آشپزخونه پیش سادات که داشت تو سکوت ، سبزی خوردن پاک میکرد. نمی دونم چرا دستام میلرزید. استرس داشتم. بریده بریده گفتم " شماره آیدینه ولی نمیدونم خودشه یا یاسمن " گوشیم دوباره زنگ خورد. سادات گوشی رو از دست من گرفت و جواب داد، آیدین بود. سادات با لحن سرد و بی تفاوتی باهاش حرف زد که مطمئن بودم حتی از پشت تلفن هم آیدین متوجه شده. ازش دعوت کرد که بیاد... خیلی کنجکاو بودم که بدونم میخواد چی بهش بگه. از حرفهاش بوی دلخوری به مشام می رسید. آیدین بهم پیام داد " سلام.خوبی؟  چرا خودت گوشی رو جواب ندادی؟ حالت خوبه ؟ نگرانت شدم سادات جواب داد. " بعد از گذشت یک روز،  تازه یادش افتاده بود که نگران من شه.بدون نوشتن سلام و احوالپرسی جواب دادم " حوصله نداشتم دوباره یاسمن سرم جیغ جیغ کنه" و گوشی رو گذاشتم روی میز تلفن و رفتم تو آشپزخونه پیش سادات. نمی‌خواستم دوباره یادم بیوفته چی شده و غصه بخورم. بابا ظهرا ناهار نمیومد. دوساعت بعد ، آیدین رسید. سادات بهم گفت برم تو اتاق خواب و تا صدام نکرده بیرون نیام. با اینکه دل توی دلم نبود ولی قبول کردم. تجربه بهم ثابت کرده بود سادات خیرخواه زندگی منه. الین توی اتاق ، خواب بود، منم رفتم پیشش. آیدین رسید و بعد از احوالپرسی سراغ من و الین رو گرفت. سادات بهش گفت  الین خوابه ، الناز هم استراحت میکنه. چای آورد و شروع کرد حرف زدن در مورد من. با خودم فکر میکردم اگه سادات واقعا مادرم بود و از بچگی در کنارم بود، زندکی خیلی با الان فرق می کرد. سادات موضوع زنگ زدن یاسمن رو پیش کشید و قاطعانه به آیدین اخطار داد که اگه یکبار دیگه تکرار شه، دیگه خودش دخالت نمیکنه و مستقیما با بابام و عمو حرف میزنه. آیدین رو سرزنش کرد که اونقدر قدرت نداره برای هر دو زنش، حد و حدود تعیین کنه و در آخر از در محبت و مهربونی وارد شد . برام عجیب بود چه جوری می تونست در عین قاطع بودن، طلبکار بودن ، مهربون هم باشه تا مرد مقابلش احساس شرمندگی کنه . آیدین شروع کرد به معذرتخواهی کردن و دلجویی کردن از سادات و از مشکلاتش با یاسمن حرف زد. تازه فهمیدم یاسمن از حربه تهدید به خودکشی در برابر آیدین استفاده میکنه و آیدین هم تمام حرفهای یاسمن رو باور میکنه. جوری به آیدین القا کرده بود که آیدین باور داشت اگه به دل یاسمن ، رفتار نکنه، یاسمن خودش رو می کشه. سادات کلی آیدین رو نصیحت کرد که بهتره یاسمن رو پیش مشاور ببره که یه وقت خدای نکرده تصمیمش رو عملی نکنه ، با اینکه فکر میکرد تمام رفتارهای یاسمن ، یه جور باجگیری عاطفیه و همه اینها رو به آیدین هم گوشزد کرد. حرفهاش که تموم شد ، اومد تو اتاق خواب و من رو صدا کرد... از اتاق اومدم بیرون و سرسنگین سلام کردم . سر بارداری دوقلوها، احساسم نسبت به آیدین خیلی تغییر کرده بود، نمیدونم به خاطر هورمون هام بود یا تحت تاثیر اخلاق و رفتارش بودم . دیگه از اون احساس خاصی که بهش داشتم ، خبری نبود. سادات به آیدین گفت " زن حامله به توجه نیاز داره ،ان شاالله که اینو درک کنی" آیدین خجالتزده جلوی پای من بلند شد و گفت " شرمندتم بخدا، جبران میکنم " میدونستم که همش در حد حرفه. تو اون مدت از این حرفها ازش زیاد شنیده بودم . ناهار خوردیم و وسایلم رو جمع کردم و برگشتیم خونه. خیلی دلم می خواست اون لحظه سرش جیغ و داد می کردم یا ازش طلبکاری می کردم بابت رفتار یاسمن و بی اعتنایی خودش ولی نمیدونم چرا لال شده بودم. برگشتیم خونه و من تو سکوت مشغول به کار شدم . دلم نمیخواست پیشم باشه. انقدر احساسم بهش بد بود که حد و حساب نداشت. اومد سمتم و به بهونه اینکه به بوی بدنش ویار دارم ، پسش زدم. آیدین حتی سعی نمی کرد با حرف زدن من رو آروم کنه. شدیدا احساس تنهایی می کردم . انگار فهمیده بودم که روی آیدین به عنوان شوهر ، نباید هیچ حسابی کرد. یکم با الین بازی کرد و بعدش خوابید. شام رو آماده کردم و نشستم به گریه کردن . دلم میخواست برگردم پیش سادات. تو خونه پدرم آرامش داشتم . از خواب بیدار شد و تو سکوت شام خوردیم . ما همدیگه رو بلد نبودیم و این بدترین شکل یه رابطه است. از فردای اون روز رفتار آیدین کلی تغییر کرد. سعی میکرد بهم محبت کنه ولی نمیدون
م چرا به دلم نمی نشست. مثل بازیگری بود که ناشیانه و به بدترین شکل ، نقشش رو ایفا میکنه. سعی میکردم باهاش همراه باشم و به خودم تلقین کنم که حساس شدم ولی نمیتونستم . روزا می گذشت و رسیدم به ماه چهارم بارداری و بعد از سونوگرافی معلوم شد که بچه ها یه دختر و یه پسرن. عمو از خوشحالی اینکه یکی از بچه ها پسره، روی پا بند نبود. انگار آیدین چه تاجی به سرش زده بود که انقدر برای پسر آیدین خوشحال بود. دوباره کادوهای گرونقیمت سرازیر شد سمت من ولی من خوشحال نبودم . دائم حرفهای یاسمن تو گوشم زنگ می خورد که آیدین به خاطر اینکه از ارث پدرش محروم نشه ، با من ازدواج کرده. عمو هر ماه به خاطر من و بچه ها، آیدین رو حمایت مالی میکرد وگرنه آیدین درآمد آنچنانی از مکانیکی نداشت که زندگی پر خرج من و یاسمن رو همزمان جواب بده. ششمین ماه بارداریم رو پشت سر می گذاشتم که یه شب برام از یه شماره ناشناس یه پیامک اومد" خیلی مواظب زندگیت باش، آیدین هرچی در مورد بدهکاری و گیر و گور مالیش برات گفت باور نکن، بخدا خیرتو میخوام" پیام رو که خوندم دلم به شور افتاد. زنگ زدم به خط ولی خاموش بود. باخودم گفتم حتما کسی میخواد اذیتم کنه، یا میخواد دشمنی کنه.فردا و پس فردا هم به اون خط زنگ زدم که خاموش بود. سعی کردم دیگه بهش فکر نکنم چون سابقه نداشت آیدین از مسائل کاری و مالیش برام حرف بزنه ولی آخر همون ماه بود که کلافه و به هم ریخته اومد خونه و طبق گفته پیامک شروع کرد از کارش حرف زدن. دوست صمیمیش بهش پیشنهاد پیدا کردن گنج و دفینه داده بود و برای خریدن نقشه و دستگاهها کلی ازش پول گرفته بود و ادو روز بود که دوست صمیمیش ناپدید شده بود. پول رو بابت قولنامه فروش خونه یاسمن، از خریدار خونه گرفته بود . بهم گفت طمع کرده و به خاطر اعتمادی که به رفیق صمیمیش داشته، انقدر به یاسمن اصرار کرده تا یاسمن قبول کرده خونه رو بفروشه و بهش پول بده و الان نمیدونه جواب یاسمن رو چی بده، از طرفی هم نگران بود که بلایی سر دوستش اومده باشه. شروع کرد به گریه کردن. از بی فکریش حرصم دراومده بود ولی یه دفعه کلمات پیامک جلوی چشمهام جون گرفت " باور نکن..." نمیخواستم به خاطر یه پیامک دلچرکین باشم یا به آیدین شک کنم. دلیلی نداشت به خاطر یه دروغ اینجوری اشک بریزه. هرچقدرم هم پست بود ، مسلما جلوی زن حامله اش اینجوری نقش بازی نمیکرد. در ثانی من از بچگی باهاش بزرگ شده بودم، اون اشکها از هر حقیقتی  ، حقیقی تر بود. سعی کردم آرومش کنم. بیشتر نگران یاسمن بود نه پولی که از دست داده بود... واقعا برای آیدین ناراحت بودم. شاید از اون شور و شوق و علاقه خاص دوران بچگی و نوجوونی خبری نبود ولی هرچی بود پدر بچه هام بود،  پسر عموم بود، اولین مرد و اولین عشق زندگیم بود، دوستش داشتم. بهش گفتم نگران نباش، خدابزرگه، ان شاالله که اتفاقی براش نیوفتاده ولی اگه اتفاقی هم افتاده بود خدای نکرده،  روی من حساب کن . پیش خودم فکر کردم نهایتش میگم یاسمن رو ببره تو خونه من زندگی کنن تا زمانی که دوباره بتونه شکست مالیش رو جبران کنه.   نمی دونم چرا خدا به دلم انداخت که با سادات مشورت کنم ، در صورتیکه آیدین همه جوره قسم داده بود تا نتونسته دوستش رو پیدا کنه و نفهمیده چه اتفاقی افتاده ، یه کلمه به کسی چیزی نگم. فردای اون روز زنگ زدم به سادات و داستان رو براش تعریف کردم. سادات ازم خواست پیش داوری نکنم و صبر کنم ببینم چه اتفاقاتی میوفته و هر اتفاقی هم میوفته بهش خبر بدم و قبل از مشورت باهاش هیچ اقدامی نکنم. وقتی با سادات حرف زدم،  دلم آرومتر شد. لباسهای نوزادی الین رو می شد برای دخترک دومم  استفاده کنم ولی برای پسرکم باید خرید می کردم. شروع کردم به خرید کردن. بدون اینکه به آیدین بگم ، از پس اندازی که از اجاره خونه ام جمع کرده بودم ، شروع به خرید وسایل پسرونه کردم. با خودم گفتم حالا که درگیر مشکلاتشه و دستش تنگه، درست نیست که حرفی بزنم. هرچند که میدونستم اگه جلوی عمو و زن عمو بگم از چیزی دریغ نمیکنن. همراه با سادات الین رو می گذاشتیم توی کالسکه و مثل خرید سیسمونی ، می رفتیم خرید. سادات شور و اشتیاقم رو برای زندگی ، زنده نگه می داشت. یه روز که خسته و کوفته ، همراه با سادات رسیدم خونه،  قبل از من آیدین اومده و با قیافه درهم نشسته بود روی مبل. خیلی سرد با من و سادات سلام و احوالپرسی کرد. سادات با اشاره چشم و لب زدن،  از من پرسید چشه؟ بیصدا گفتم " نمیدونم " و رفتم توی آشپزخونه وچایساز رو روشن کردم و خریدها رو با کمک سادات بردم تو اتاقی که قرار بود اتاق سه قلوها باشه. از اتاق اومدم بیرون و چای دم کردم و به سادات گفتم به بابا زنگ بزنه که برای شام بیاد پیش ما. اول سادات یکم تعارف کرد ولی وقتی اصرار من رو دید ، رفت توی اتاق تا با بابا تماس بگیره. تو همون حین ، آیدین عصبی ولی با صدای آروم پرسید " این ع*ن و گ*وه ها چیه خریدی؟ هرروز پا میشی میری از
این مغازه به اون مغازه ، که چی بشه؟ مریضی تو این بی پولی انقدر ولخرجی میکنی ؟" تا اون روز سابقه نداشت که با اون لحن با من حرف زده باشه. هم شوکه شده بودم ، هم ترسیدم که جلوی سادات حرفی بزنه که مایه سرافکندگیم بشه. مثل گناهکاری که خطای بزرگی کرده ، رفتم سمتش و با لحنی که التماس توش موج می زد گفتم " برای دوقلوها خرید کردم، دیدم وسایل الین ..." هنوز حرفم تموم نشده بود که نعره زد " من میگم بدبخت شدم ، من میگم زندگیمو بردن ،پولامو خوردن ، تو میری النگ و دولنگ میخری برای توله هات" شوکه شدم. سادات هراسون از اتاق خواب اومد بیرون " چی شده؟" آیدین بدون ملاحظه با صدای بلند رو به سادات گفت" شما که یادش میدی، شما که پرش میکنی که واسه یه اشتباه من ، قهر کنه و پاشه بیاد خونه شما تا از من باج بگیرید، چرا یادش نمیدی وقتی شوهرت بدبخت و بی پول شده ، نباید ولخرجی کنی؟ هان؟ فقط بلدید خونه خرابی کنید؟ یاسمن اونور واسه از دست دادن خونه اش زار بزنه و این خانم اینور با پولای بابای من ولخرجی و خوشگذرونی کنه و به ریش من و بدبختیام بخنده؟ بدبختی من اینه که اختیار زندگیم افتاده دست یه زن دهاتی که هر و از بر تشخیص نمیده و زنم مثل کورا افتاده دنبالش" لجم در اومده بود، عصبی شده بودم ،نه به خاطر تهمتی که بابت پول بهم زده بود، به خاطر تهمتی که داشت به سادات می زد. دیدم سادات اشک تو چشمهاش جمع شد . می تونست تو اون لحظه از خودش دفاع کنه یا زنگ بزنه به بابا و عمو ، تا یه درس حسابی به خاطر این بی حرمتی به آیدین بدن ولی فقط سکوت کرد و رفت سمت کیف و چادرش و رو کرد سمت من " مامان جان ، بابات گفت کمرش گرفته ، میخواد بره خونه استراحت کنه. منم میرم به بابات برسم، اگه کاری داشتی زنگ بزن " رفتم سمتش" تو رو خدا سادات، نرو. آیدین الان عصبیه ،یه چیزی میگه، تو به من و بابا ببخشش" خودمم می دونستم حرفهام از ته دل نیست. اون لحظه از آیدین بیزار بودم به خاطر اینکه دل زنی رو شکسته بود که مثل یه مادر برام عزیز بود. سادات از گونه ام بوسید" می دونم مامان جان . برو به شوهرت برس، خسته اومده ، عصبیه . منم برم خونه ام " و در رو باز کرد و مثل یه روح ناپدید شد... فشار عصبی زیادی روم بود ، دست و پاهام میلرزید. برگشتم سمت آیدین و پرخاشگرانه گفتم" گندایی که تو میزنی به بقیه چه ربطی داره؟ همین زن دهاتی ، بارها و بارها باعث شده من گله و شکایت تو رو پیش عمو نبرم. چشمت به همین چندتا تیکه جنسه که برای بچه هام خریدم؟ از پس اندازای اجاره ام خریدم. نه پول توئه نه پول عمو. زندگی تو و یاسمن هم هیچ دخلی به من و بچه هام و خانواده ام و اطرافیانم نداره. خسته ام کردی دیگه" آیدین بلندتر از صدای من فریاد زد " چی شد؟ تا دیروز که عاشق و کشته مرده ام بودی؟ الان چی شده که دیگه میگی بچه هام، خانواده ام، اطرافیانم. یعنی بقیه برات مهمتر از منن؟ آره؟" الین که تا اون لحظه سرگرم عروسک پولیشیش بود، از صدای فریاد آیدین ترسید و شروع کرد به گریه کردن. بغلش کردم و با صدایی شبیه غرش ماده شیری که دشمن به حریم خودش و بچه هاش حمله کرده ، نعره زدم  " آره، آره، آره. همونجوری که تو ،یاسمن،خوشی و ناراحتی یاسمن و هرچیزی که به یاسمن مربوطه،  از پدر و مادرت و من و بچه هات و همه مهمتره. خسته شدم آیدین، میفهمی؟ یاسمن راست می‌گفت،  تو فقط به خاطر این با من ازدواج کردی که از پولای عمو بی نصیب نمونی. خاک بر سر من که برای بار دوم گول دلمو خوردم " و رفتم توی اتاق خواب و در رو محکم کوبیدم به هم. الین گریه میکرد. محکم تو بغلم فشارش دادم و با تموم ناراحتی و بغضی که داشتم ، سعی کردم گریه نکنم و الین رو آروم کنم. زیر دلم تیر می کشید . الین آروم شد و سرگرم عروسکی شد که بهش داده بودم. صدایی از سالن نمیومد. انگار بینمون آتش بس اعلام شده بود. آیدین دیگه برام اهمیتی نداشت. اگه حتی همون لحظه هم برای همیشه می رفت ، هیچ وقت ناراحت نمی شدم ، فقط شاید غصه بی پدر بزرگ شدن بچه هام رو می خوردم.  چقدر نگران سادات بودم.  گوشیمو برداشتم و زنگ زدم به گوشیش. دوتا بوق که خورد جواب داد. صداش گرفته بود. معلوم بود گریه کرده. تو ذهنم دنبال کلماتی بودم که از دلش دربیارم ولی فقط تونستم بگم " حلالم کن مامان"  خیلی وقت بود دلم میخواست این کلمه رو بهش بگم ولی از بقیه خجالت می کشیدم که بگن خودت صاحب سه تا بچه ای و عقده مامان گفتن داری . انگار توقع شنیدن این کلمه رو از زبون من نداشت، چون زد زیر گریه. شروع کردم قربون صدقه اش رفتن و معذرت خواستن. اون بنده خدا هم مراعات حال و روز منو میکرد و میون گریه میکفت " نگران من نباش، من خوبم،  نباید به خودت فشار بیاری، تو ماه بدی هستی. " باهم حرف زدیم و هردومون آروم شدیم و خداحافظی کردیم. رفتم تو آشپزخونه که برای الین غذای کمکی درست کنم. آیدین روی مبل دراز کشیده بود و توی فکر بود. منو که دید از جاش بلند شد و نشست و آروم