2204207845.mp3
13.62M
عریشانفر حالت چطورهhttps://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
4_5933749528493557523.mp3
4.9M
سیگنال شکرگزاری
، استاد عرشیانفر❤️https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
1_3848255615.mp3
4.96M
صبح ۲۴ اسفند
#رادیو_مرسیhttps://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
دم غروب یه روز بهاری بود کل کوچه ریخته بودن
بیرون
خانواده زن حسینقلی اومده بودن خونه شون و داد و هوار میکردند
خانواده زنش از خانزاده های یکی از دهات اطراف بودند
که بعد از درگیری با یکی دیگه از خان ها از روستاشون بیرونشون کرده بودند
و از سر ناچاری به حسن آباد اومدن
خانواده زن حسینقلی راضی به ازدواج دخترشون با حسین نبودند
ولی دخترشون خدیجه عاشق حسینقلی شد
و بعد آهی کشید و گفت:
آخه حسین هم جوان خوشچهره وبلند بالایی بود و هم اخلاق و مرام خوبی داشت
وبعدنگاهی به آرش کرد وگفت تو خیلی شبیه حسینی
آرش برای اینکه از زیر نگاه کنجکاو پیرزن بیرون بیاد
و احیانا نخاد به سوالی جواب بده
دستپاچه پرسید:یعنی بی اجازه ازدواج کردند؟
پیرزن گفت:نه بی اجازه که نبود
ولی خیلی طول کشید که خانواده ی خدیجه راضی شدند
+حسینقلی چی ؟اونم میخاست خدیجه رو؟
یه غمی تو چهره بی بی سکینه اومد و گفت نمی دونم والا
اگرم نمی خواست اولش
اینقدر دختره ناز و عشوه اومد
و پیغام پسغام فرستاد که دل حسین رو بردو قرارای مخفیانه شون کار خودش رو کرد
پیرزن وقتی اینارو میگفت یه غمی توی صداش بود
علی گفت خواست چیزی در این باره بپرسه
ولی آرش زیرکانه رشته صحبت رو از علی گرفت وگفت :خب در مورد اون روز میگفتین
پیرزن به خودش اومد و گفت اها داشتم میگفتم
آره دم غروب بود
من داشتم با کوزه سفالی از چشمه آب میاوردم
که تا وار د کوچه شدم دیدم دم در خونه ننه گلاب خیلی شلوغه پلوغه و از توی خونه داد وبیداد میاد
کوزه رو دم در گذاشتم و اومدم ببینم چه خبره
دیدم پدرو برادرای خدیجه دادو هوار میکنند
از آداما یی که اونجا جمع شده بودند پرسیدم
چی شده گفتن سیف خان میگه که حسینقلی و حسنقلی یه گنجی چیزی پیدا کردن
ولی خدیجه و بچه هاشو بیرون انداختن
و میخان چیزی از اون گنج بهشون ندن
خدیجه و حسین اون موقع دوتا پسر ۱۰..۱۲ ساله داشتن
منکه باورم نشد گفتم نه بابا گنج کجا بوده اینا رو چه به گنج
مردم گفتن نه مثل اینکه واقعییت داره میگن گنج رو توی کوه پیدا کردن
خلاصه که اینا یه مدتی داد و هوار کردن و رفتن
تازه چیزی از رفتن کس و کار خدیجه نگذشته بود
و مردم همهمه کنان در حال پراکنده شدن بودن
که صدا داد و شیون از داخل خانه بلند شد
بنده خدا ننه گلاب قلبش تاب اون همه داد و فریاد رو نیاورده بود و سکته کرده بود
اینجا که رسید پیرزن گفت دیگه هوا داره تاریک میشه من برم یه اشکنه ای چیزی برای شام درست کنم
بقیه شو بعد شام میگم براتون ننه
بلاخره بی شام که نمیشه!!
به شرطی که شماهم بگین واقعا کی هستین و چیکار دارید با کس و کار حسین قلی
و بعد لبخند ریزی زد و رفت
با بیرون رفتن بی بی سکینه
علی که تنگار تا اون موقع جلو خودشو به زور گرفته بودگفت :آرش فهمیدی وقتی در باره عمو حسین صحبت میکرد چ حالی میشد
+آره فهمیدم نابغه ،!خیلی واضح بود اینم فهمیدم که تو چجوری میخاستی
اون وسط چه سوالی بپرسی و همه چی رو خراب کنی
_تو فک میکنی این زن چه ربطی به عمو حسین داشته والان چرا تو این خونه س؟
+خب منم مثل تو یه حدس هایی می زنم ولی بزار صبر کنیم تا خودش بگه
_ولی گفت بقیه شو به شرطی میگم که شماهم بگین کی هستین حالا چیکار کنیم
+نمیدونم باید صبر کنیم ببینیم چجوری پیش میره
_خب بیا بهش بگیم راحت شیم مگه چی میخاد بشه
آرش کمی فکر کرد و گفت نمی دونم چی میشه
ما که درست نمی شناسیمش چجور آدمیه؟
حالا فعلا پاشو بریم کمکش کنیم بنده خدا پیرزن دست وپا نداره ماهم مهمان ناخونده ش شدیم
بعد شام پسرا از پیر زن خواستن که ادامه داستان رو براشون تعریف کنه
پیرزن گفت ولی یه شرط گذاشتم براتون شما اول باید
بگین کی هستین
آرش گفت :گفتم که یه مالی پیش ما دارن
که پیرزن وسط حرف آرش اومد و گفت آره گفتین
ولی این نیست حداقل همه ش این نیست
چرا تو اینقد شبیه خدابیامرز حسین هستی؟
آرش که دید طفره رفتن فایده نداره گفت درست فهمیدید
ما فامیل هم هستیم
و بعد من منکنان آروم گفت من نوه شم
بی بی سکینه گفت :گفتم با این همه شباهت باید یه نسبتی داشته باشید
ولی نوه ش دختری که سالگرد حسینقلی اینجا میاد
گفت که حسین ۳ تا نوه داره
۲ تا بچه های پسر کوچکتر ش که کانادا زندگی میکنند
و یکی هم خودش که دختر پسر بزرگ حسینقلیه
یعنی تو همون نوه شی که کانادا بود؟
آرش که دید بهترین گزینه تو این موقعیت سکوته چیزی نگفت
پیر زن هم دیگه دنبال سوال شو نگرفت وگفت آها دیدم
اینقدر شبیه ی
علی گفت خاله بقیه شو تعریف میکنید
پیرزن چشم از آرش برداشت و نگاهش سمت
علی رفت و گفت: آره ننه تا کجا گفتم
+تا اونجا که ننه گلاب فوت شد..
بی بی سکینه گفت اره قلب ننه گلاب تاب نیورد
و توی اون داد و فریاد ها بی صدا رفت
پسراش موندن و داستان گنج و حرفای مردم
بعد مرگ ننه گلاب یه مدتی همه گنج رو فراموش کردند.
تو این مدت خدیجه و خانواده ش هم پیگیر نشدند
توی مراسم عزا داری شرکت کردند ولی خدیجه به خونه حسین برنگشت
کلن یه ۳۰....۴۰ روزی اوضاع آروم بود
حسین و حسن هم کمتر دیده می شدند و خودشون رو از مردم کنار می کشیدند
تا مراسم چهلم ننه گلاب برگزار شد
تا اینکه یکی دو روز که از چهلم ننه گلاب گذشته بود
یک روز صبح که داشتم گوسفند رو می بردم که چوپان اون روز اونا رو به چرا ببره
دیدم حسینقلی سراسیمه و آشفته از خونه بیرون آمد
و در حالی که با سرعت می دوید از من رد شد
دستپاچگی در رفتار ش پیدا بود کمی که جلو رفت
سر کوچه مردد و گیج نمی دونست کدوم سمت بره
و بعد کمی این پا اون پاکردن شروع به دویدن در یک سمت کرد و رفت
معلوم بود دنبال چیز ی یا کسی میگشت
اونوقت نفهمیدم چی شده
ولی چند روز بعد که دوباره سر وکله برادرای خدیجه خونه حسینقلی برای آشتی بینشون
و برگشتن خدیجه به خونه حسین پیدا شد
دوباره غوغایی به پاشد
موقعی که حسین به خدیجه میگه اگر به امید گنج برگشتی چیزی دستتو نمی گیره چون حسن همه چی رو برداشته و رفته
برادرای خدیجه اول قاطی میکنند و با داد و فریاد
حسین رو زیر چک و لنگد میگیرند که داره دروغ میگه و میخاد خدیجه رو بپیچونه
وگنج رو برای خودش و حسن برداره
ولی بعد که براشون معلوم میشه که حسین راست میگه و حسن بار گنج رفته
حسین رو ول میکنند و میرند تا حسن و گنج رو پیدا کنند و به قول خودشون جنازه حسنقلی رو برای برادرش بیارند
خانواده خدیجه از یک طرف تو ده چاو انداخته بودند که برادرا توی کوه یک جن رو کشتن و گنج شو بالا کشیدند
وبرای همین گرفتار نفرین جن شدند و زندگشون از هم پاشید
و از طرف دیگه زمین و زمان رو دنبال حسنقلی زیر و رو کردند
یک ماهی تمام دهات و شهرای اطراف حسن اباد دنبال
حسنقلی و کنج گذشتند ولی هر وه بیشتر گشتند کمتر یافتن
توی این مدت هم هر چند روز یکبار میومدن و حسین رو تهدید میکردند که اگه دروغ گفته باشی
و دستت با برادرت توی یک کاسه باشه چنین و چنانت میکنم
تا اینکه یک روز گفتن مثل اینکه یک ردی از حسنقلی توی شهر پیدا کردند که یه مقداری از طلا ی گنج رو فروخته
تا باهاش به تهران بره
بخاطر همین هم خدیجه و خانواده ش تصمیم گرفتن
تا جمع کنند و اونا هم به تهران برن تا حسنقلی رو پیدا کنند و به قوا خودشون حقشون رو از حلقومش بیرون بکشند
بعد چند روز اونا هم از حسن آباد رفتند و بچه های حسین رو که پدر توهم یکیشون بود رو با خودشون بردند
علی گفت :بچه ها نخواستند پیش پدرشون باشند؟
_بچه ها کوچیک بودن و تحت تاثیر خانواده مادرشون بودند
+بعد رفتن اونا چی سر مرحوم حسینقلی اومد؟.
حسینقلی در هم ریخت از یک طرف برادرش که دورش زده بود
از یک طرف خانواده و بچه هاش که ترکش کردند
و از طرف حرفای مردم که میگفتن که گنج نفرین شده رو به خونه آورده و زندگیش از هم پاشیده
داغونش کرد گوشه گیر و خونه نشین شد
علی دیگه طاقت نیاورد و گفت شما گفتین اینجا خونه حسینقلی بوده و الان مال شماس چجوری این خونه مال شما شده؟
پیرزن سرشو پایین انداخت
آرش چشم غره ای به علی رفت و گفت
این چه سوالیه خب حتما خریدن دیگه
بهر حال چند سالی از مرگ عمو حسین و بعد زود حرفشو عوض کرد از فوت حسینقلی میگذره
اینجا خالی مونده
پیرزن گفت نه نخریدم
این قصه هم سر دراز داره .....
02-Sia-Narma-Narma.mp3
4.81M
صبحتون شاد شاد عزیزان 💃😊
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d