🔹️عجیب ولی واقعی!
گاهى عشق بين حيوانات حتى از انسانها هم پيشى می گيرد!
بلر نام سگى است كه تمام روز را از جفت نابيناى خود محافظت می كند، او هر روز قلاده همسرش را به دهان ميگيرد و او را به گردش می برد.🐩
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
📛ﺷﻴﺦ ﺟﺎﺑﺮ، " ﺍﻣﻴﺮ سابق ﻛﻮﻳﺖ" ﺩﺭ کتاب ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﺶ ﻣﯽﻧﻮﯾﺴﺪ؛
ﺯﻣﺎﻧﯽ ﻛﻪ ﺟﻨﮓ ﺍﻳﺮﺍﻥ ﻭ ﻋﺮﺍﻕ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ، ﺑﺮﺍﯼ ﺗﺠﻠﻴﻞ ﺍﺯ ﻣﻘﺎﻭﻣﺖﺻﺪّﺍﻡ، ﺑﻪ ﻋﺮﺍﻕ ﺭفتم ؛
ﻣﻮﻗﻊ ﺑﺮﮔﺸﺖ، ﺻﺪّﺍﻡ ﺷﺨﺼﺎً ﭘﺸﺖ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺍﺗﻮﻣﺒﻴﻞ ﺑﻨﺰ ﺗﺸﺮﻳﻔﺎﺕ ﻧﺸﺴﺖ ﻛﻪ ﻣﺮﺍ ﺗﺎ ﻓﺮﻭﺩﮔﺎﻩ ﺑﻐﺪﺍﺩ ﺑﺮﺳﺎﻧﺪ...
ﺻﺪّﺍﻡ ﺣﺴﻴﻦ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﻛﻪ ﺳﻴﮕﺎﺭ ﺑﺮﮒ ﮐﻮﺑﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ، ﻣﺘﻜﺒّﺮﺍﻧﻪ ﻛﻨﺎﺭﻡ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ!
ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺘﻢ؛
انشاالله ﺳﻔﺮﯼ ﺑﻪ ﻛﻮﻳﺖ ﺑﻴﺎﻳﻴﺪ، ﻣﻨﺘﻈﺮﺗﺎﻥ ﻫﺴﺘﻴﻢ،
ﺻﺪّﺍﻡ ﺑﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻦ ﻣﺘﻜﺒّﺮﺍﻧﻪ ﮔﻔﺖ؛ ﻛﻮﻳﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎﺳﺖ، ﺣﺘﻤﺎً ﻣﯽﺁﻳﻴﻢ!
ﻭ ﻣﻦ ﺳﺎﻝ 1990، ﺯﻣﺎﻧﯽ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻓﺮﺍﺭ ﺑﻪ ﻋﺮﺑﺴﺘﺎﻥ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻧﻴﺮﻭﻫﺎﯼ ﻧﻈﺎﻣﯽ عراق ﺑﻮﺩﻡ،
ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﻨﻈﻮﺭﺵ ﺷﺪﻡ..!
ﺩﺭ ﺟﻨﮓ ﻋﺮﺍﻕ ﺑﺎ ﻛﻮﻳﺖ، ﺻﺪّﺍﻡ ﺩﺭ ﭘﺎﺳﺦ ﺑﻪ ﺧﺒﺮﻧﮕﺎﺭﺍﻥ، ﻛﻪ ﭼﺮﺍ ﺩﻳﮕﺮ ﻟﺒﺎﺱ ﻧﻈﺎﻣﯽ نمیﭘﻮﺷﯿﺪ؟ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ؛
ﺩﺭ ﻛﻮﻳﺖ، من ﻣﺮﺩﯼ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺧﻮﺩ نمیبینم،
ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﺟﻨﮓ ﺑﺎ ﺍﻳﺮﺍﻥ ﻟﺒﺎﺱ ﻧﻈﺎﻣﯽ ﻣﯽﭘﻮﺷﻴﺪﻡ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ دلیل ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽﻫﺎ ﻣﺮﺩ ﺟﻨﮓ بودند!
ﺻﺪّﺍﻡ ﺩﺭ ﻫﺸﺖ ﺳﺎﻝ ﺟﻨﮓ ﺑﺎ ﺍﻳﺮﺍﻥ، ﻫﺮ ﺭﻭﺯ و حتی برای حضور در سالن صرف غذا ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻧﻈﺎﻣﯽ ﺣﺎﺿﺮ ﻣﻴﺸﺪ!!
به جاست ﯾﺎﺩﯼ ﮐﻨﯿﻢ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺷﯿﺮ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺯﻣﯿﻦ...
ﺁﻧﺎﻥ ﮐﻪ ﺑﯽ ﺍﺩﻋﺎ ﺭفتند...❤️
🌼https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
دیل چاک مادر استرالیایی که با دو بار بارداری چهارقلو در گینس رکورد زده بود در آخرین زایمانش صاحب فرزند دوقلو شد ومجدد رکورد اولین زن 11 قلو دارِ زیر 30 سال را شکست!😳https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
رکورد بیشترین حبس یک بی گناه
«ریکی جکسون» 38 سال از عمر خود را به جرم قتلی که انجام نداده بود ازدست داد، وی در18 سالگی به جرم قتل به زندان افتاد و در60 سالگی آزاد شد!
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ويتنامى ها مانند همه مردم جهان از سگ و گربه به عنوان حيوان خانگى نگهدارى ميكنند با اين تقاوت كه وقتى سن حيوان خانگيشان به عدد مطلوبى ميرسد، او را ميپزند و خانوادگى دورهم نوش جان ميكنند🇻🇳
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌍 "گریگوری نمیتز" مرد امریکایی است که ادعا کرد مالک ماه است،این مرد وقتی سفینه ناسا روی ماه فرود آمد از ناسا شکایت کرد و گفت که باید 20 دلار هزینه پارکینگ به او بدهند😂
🌼https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌍شما نحوهی تخمگذاری پروانه رو نگاه کن!
خب معلومه از این تخم ها یه چیز قشنگ بیرون میاد دیگه
قدرت وعظمت خداوندخداوند
🌼https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
میوه آووکادو برای بسیاری از حیوانات از قبیل گربه ، سگ ، خرگوش و ... سمی به شمار میرود و انسان جزو معدود موجوداتی است که می تواند آن را بخورد
🌼https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
سیب در کرە زمین بە قدری متنوع است
کە اگر شخصی بخواهد هر روز یک ازانواع سیب را بخورد
٢٠ سال طول خواهد کشید تا همە سیب را امتحان کند
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
بی بی سکینه گفت خانواده من و حسین
باهم به حسن آباد اومدم
اون موقع هر دومون بچه بودیم
اونا از یک ده از بیداد خان بزرگ دهشون فراری شده بودند
وما از یه جای دیگه بخاطر قحطی و مریضی همه گیر
تو بیابان روزی که بهم برخورد کردیم من و پدر و مادر
و خواهرو برادرام از گرسنگی در حال جان دادن بودیم
راه زیادی رو بی هدف برای فرار از فقر و گرسنگی اومده بودیم
که دیگه بر اثر تمام شدن غذا و آبمون
و مریضی بی جون شده بودیم
من غیر خودم ۱ خواهر و ۳ تا برادر داشتم
که یکی از برادرام توی همون ده مون بر اثر آبله مرد
من و بقیه هم به شدت مریض بودیم
پدرم توی بیابان با وسایلی که داشتیم یه سایه بان
کوچیک درست کرده بود
تا مارو که زیاد فرقی با مرده نداشتیم اونجا بزاره
و خودش با الاغی که داشتیم برای آوردن آب و کمک
نا امیدانه به اطراف بره
تا مگر آبادی و کمکی پیدا کنه
پدر رفت و یکی دیگه از برادرام هم در انتظار پدر و زیر زجه های مادرم مرد
نمی دونم چند ساعت گذشت
ولی یادمه که انگار خورشید از یک سمت مون به سمت دیگه رسیده بود
تا اینکه پدر با یک مرد که بر قاطر سوار بود رسید
من با چشمان نیمه باز که هر آن در حال بسته شدن بود دیدم که پدر ناله زنان بر سر پیکر بی هوش مادر که برادرم نگون بختم رو در آغوش گرفته بود رفت
و در حالی که دودستی بر سرش میزد به خودش بد و بیراه میگفت وزار میزد
مرد هم از قاطر پیاده شده واول به طرف پدرو مادرم رفت
و بعد سمت ما اومد و یک شیشه از پر شالش بیرون کشید
و مقدار دوا تلخ در دهان من و برادر و خواهر دیگه ام ریخت
دیگه بعدش یادم نمیاد ولی وقتی کمی جون گرفتم
خودم رو خورجین یک قاطر دیدم که مرد و برادرم سوار بر اون بودند
دنبال مادرم گشتم دیدم بی حال و نزار سوار الاغی که افسارش در دست پدرم بود هست
با همون حال نگران خواهرم شدم که نکنه که اون هم مرده باشه چون اونو ندیدم هر چی به زحمت به اطراف نگاه کردم
آخه تو همون لحظه های آخر دیدم که مرد غریبه با بیلچه ای که در دست داشت مشغول کندن زمین شد تا احتمالا برادر مو رو خاک کنه
پیرزن آه بلندی کشید و سکوت کرد معلوم بود درد و رنج زیادی پشت این آهش بود
آرش برای اینکه از اون حال بیرونش بیاره
گفت : خب بعدش چی شد ؟مرد غریبه کی بود؟
بی بی سکینه به خودش اومد و گفت ها!!
مرد غریبه ممدقلی خان پدر حسینقلی بود
خلاصه که اون مرد ناجی ما شد
بعد ساعتی بعد ۳ تا سیاه چادر رسیدم
مرد پیاده شد و برادر و خواهر دیگه ام که حالا دیدم توی خورجین دیگه قاطر بود رو پیاده کرد
پدرم هم مادرم رو از الاغ پیاده کرد
مرد من و خواهرم رو که نیمه جون بودیم بغل گرفت و به یک سیاه چادر برد و به پدرم گفت که مادرم روهم به اونجا ببره
پدر هم زیر بغل مادرم رو گرفت و به سیاه چادر اورد
خان ما روبه چادر برد و از زنی که همون ننه گلاب بود گفت که ما تیمار کنه و بعد دنبال برادرم رفت
چند روزی طول کشید تا با دواهایی که ننه گلاب و ممد قلی خان بهمون دادن حالمون بهتر شد
و روی پا شدیم
پدرو مادرم خیلی به جان ممد قلی و ننه گلاب که اون موقع خان بهش خانم گلاب میگفت دعا می کردند
پدرم میگفت که شما جان خانوادهام رو نجات دادین
واگر نبودید همه ی ما می مردیم
تا آخر عمر غلامی شما و خانواده تون بر گردن من واجب شده
و همین طور هم شد و پدرم تا روزی که زنده بود مرید خان و خانواده ش بود
بهتر که شدیم فهمیدیم خان و ۲ خانواده ی دیگه که با خان بودند با خان بزرگ ده شون دعوا شون شده بود
وچون اون زورش بیشتر بوده
اینا رو از ده بیرون کرده بود
و اون ها هم دنبال یه جایی برای زندگی آواره کوه و بیابان شده بودند
خان دو تا پسر داشت حسینقلی و حسنقلی
خانم گلاب میگفت که یک دختر مثل پنجه آفتاب هم داشته که بر اثر همین بیماری مرده
من حسین رو اولین بار موقعی دیدم که گوسفندا رو همراه پسر یکی از خانواده ی دیگه از چرا بر می گردوندند
من تازه بهتر شده بودم ولی مادر و خواهر و برادرم هنوز زیاد حال مساعدی نداشتن
من پشت سیاه چادر دور از چشم پدرم و دیگران نشسته بود و تنهایی گریه میکردم
که حسین اومد جلوم نشست و گفت چرا گریه میکنی
نگاهی بهش کردم
من ۸..۹سال بیشتر نداشتم و حسین ۳..۴ سالی از من بزرگتر بود
گفتم حال مادرم خوب نیست می ترسم بمیره
باهام صحبت کرد و بهم دلداری داد و گفت نگران نباش
مادرم خیلی وارده
کلی دارو و دوا داره حتما مادرت رو خوب میکنه
دستم رو گرفت و بلندم کرد و گفت برو توی سیاه چادر تو هنوز کامل خوب نشدی نباید توی این هوا گرم بیرون باشی
پسر مهربان و خوش صحبتی بود مهرش به دلم نشست...