eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
22.9هزار عکس
26.9هزار ویدیو
129 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
16 مه روز جهانی کودک پسر. اگر پسری نادیده گرفته شود، گمراه شود، مدام طرد شود، رژیم غذایی پر از نفرت و خشونت تغذیه شود. بدیهی است که او تبدیل به یک نوجوان و پدر گیج و گمراه خواهد شد. وقت آن است که بر سلامت و سلامت روان پسران تمرکز کنیم. _بیایید پسران زندگی خود را جشن بگیریم و تعهد خود را برای ارائه آموزش باکیفیت به پسران، توانمندسازی آنها برای تبدیل شدن به رهبران، متفکران و تغییر دهندگان، مجدداً تأیید کنیم. 🎯https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
این قانون ها رو با همسرت داشته باشین : - وقتی که عصبانی هستیم حرفی و صحبتی رو انجام ندیم که حرمت ها بشکنه چون یه چیز موقتی هست و با صحبت کردن باید حلش کنیم. - ‌ناراحتی و بحث کردن ٬ یه چیز کاملاً غیر قابل اجتناب در همه ی روابط هست و این به معنای داغون بودن رابطمون نیست. - ‌تو بحث و بگو مگوهای بینمون ٬ هدف این نباشه که کسی پیروز بحث بشه! قرار هست کنارهم به نتیجه برسیم که در نهایت حال رابطمون خوب شه - ‌نیاز های تو درنگاه من و نیاز های من از نگاه تو باید خیلی مهم و اساسی در نظر گرفته بشه و اولویت بودن خودش رو اینجا نشون میده ! ‏- ‌گاهی سوتفاهم بینمون بوجود میاد اما نباید دوربشیم از هم، سکوت کنیم و قهر کنیم! باید حرف بزنیم و وقت بزاریم و حلش کنیم.. + ‌من و تو دشمن هم نیستیم و مهمترین افراد زندگی هم هستیم ٬ پس لازمه٬ این بشه یه جهان بینی مشترک بینمون 🎯https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داور فقط خداست هرگز از حرفهايی كه مردم درباره تو می گويند نگران نشو. هيچگاه كوچكترين توجهی به آن نشان نده. هميشه فقط به يك چيز فكر كن: « داور خداست. آيا من در برابر او روسفيدم؟ بگذار اين معيار قضاوت زندگی تو باشد تا بي راهه نروی... تو بايد روی پای خودت بایستی و تنها ملاحظه ات اين باشد كه :‌ «‌هر کاری انجام می دهم بايد مطابق شعور خودم باشد. تصميم گيرنده بايد آگاهی و شعور خودم باشد. آنگاه خدا داور تو خواهد بود. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
مجتبی شکوری _ حالِ خوب_030223234338.mp3
9.19M
🎙 دکتر مجتبی شکوری 🎼 قسمت دوم 🔸 برنامه کتاب باز   منبع : تهران پادکست 🎯https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☕️امیدوارم در این 🍉عصر اردیبهشت ماه ☕️بهــترین طعــم ها را بچشید 🍉طعـم روزگارتـون شـیرین ☕️طعـم لحظه هاتون شادی 🍉طعـم عشق تون پاکــی و ☕️طعم زندگیتون خوشبختی 🍉عصر زیباتون بخیر ‎‌‌‌‎  ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d کانال  ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تقـدیـم 🌸🍃 به دوستان با معرفت 🌸🍃 🌸🍃دوست خوبم 🌸🍃تو مـرا 🌸🍃یاد کنی یا نکنی 🌸🍃من بیادت هستـم،... روزگارت مهربان بـاد 🌸🍃 که https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ‎‌‌‌‎  ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾ کانال  ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋
گاهی خودت را هرس کن شاخه های اضافیت را بزن فکرت را سبک کن،تارشدکنی،جوانه بزنی، مسیر زندگیت را آنگونه که دوست داری رسم کن. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 📕 کتاب : قانون توانگری ✍ اثر : کاترین_پاندر
سلام بر همه هر کس می‌تونه برام آیت الکرسی بخونه به 500ایت الکرسی نیاز دارم هرکس هرچی در توانش هست لطفاً بخونه هرکس هم می‌تونه این متن را در گروه های دیگه هم بفرسته لطفاً 😔😔 ممنون
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
سلام بر همه هر کس می‌تونه برام آیت الکرسی بخونه به 500ایت الکرسی نیاز دارم هرکس هرچی در توانش هست
سلام دوستان یکی از دوستان التماس دعا داره لطفا برا بر آورده شدن حاجتش هر کی هر چقدر میتونه ایت الکرسی حتی یک مرتبه هم که شده براش بخون ممنون از شما خوبان ❤❤🤲🤲
داستان واقعی گل مرجان پارت چهل و یک مات و مبهوت به مصطفی نگاه کردم و تا خواستم چیزی بهش بگم گفت من باید برم دیگه،فردا صبح زود باید برم،یادت باشه بهم قول دادی منتظرم بمونی تا برگردم...... توی چشم به هم زدنی از پله ها بالا رفت و دیگه ندیدمش،هنوز نرفته دلتنگش شده بودم کاش نمیومدم اینجوری راحت تر با رفتنش کنار میومدم، کمی که از رفتن مصطفی گذشت منم از پله های آب انبار بالا رفتم و بعد از دید زدن حیاط توی اتاق رفتم...... مامان که از زیرزمین اومد گفت فردا پسر سوری خانم قراره بره سر کارش،قراره بعد از رفتنش تو حیاط واسش آش پشت پا درست کنیم،چشم بد ازش دور دیدی چه پسریه؟سوری خانم میگه عین برادر جوون مرگشه،میگه نور چشمی خانواده ست و کل فامیل کشته مردشن..... .جوابی ندادم و خودم و مشغول درست کردن ناهار کردم ،میترسیدم چیزی بگم و خودم و لو بدم،اونشب برام خیلی سخت گذشت در حدی که چند باری تا در اتاق رفتم و اتاق سوری خانم رو زیر نظر گرفتم..... برام عجیب بود که چطور با چند بار دیدن اینجوری دین و ایمونم رو بهش باختم....... نیمه شب بود که دیگه نتونستم بیدار بمونم و خوابیدم،صبح زود با صدای مامان که میگفت همه توی حیاط دارن کارای درست کردن اش رو انجام میدن بیدار شدم،یعنی مصطفی رفت؟ حس دلتنگی عجیبی به قلبم چنگ انداخت و با بی حوصلگی از جام بلند شدم..... بعد از اینکه دست و صورتم و شستم و چند لقمه ای صبحانه خوردم دنبال مامان راهی حیاط شدم، سکینه پای ظرف بزرگی نشسته بود و پیاز خرد میکرد،یاد حرفای مصطفی افتادم که بهش میگفت دختره ی بی مغز، ناخوداگاه لبخند نشست روی لبم،همون لحظه سکینه سرش و بالا گرفت و با دیدن لبخند من غرید:به چی میخندی؟اگه چیز خنده داری هست بگو مام بخندیم..... سریع لبخندم و جمع کردم و گفتم چکار به تو دارم خودم یاد یه چیزی افتادم خندم گرفت، نگاه مرموزی بهم انداخت و گفت فقط من میدونم که تو چه مار خوش و خط خالی هستی،اصلا تو اینجا چکار می‌کنی کی دعوتت کرده؟ قبل از اینکه من چیزی بگم مامان گفت وا،تو چکاره ای که بچه ی من و باز خواست میکنی؟مگه باید از تو اجازه بگیره واسه اومدن؟ سوری خانم که احساس خطر میکرد سریع جلو اومد و گفت خانما توروخدا بس کنید بیاید کمک من،هرکی اومده قدمش رو تخم چشمای من، انشالله واسه جشناتون جبران کنم...... با این حرف سوری خانم بحث و جدل خاتمه پیدا کرد و هرکس مشغول کاری شد...... قرار شد مامان کشک هارو بسابونه و من هم پیازا رو سرخ کنم، چقدر جای مصطفی خالی بود،درسته چند بار بیشتر ندیده بودمش اما انگار سال ها بود که میشناختمش…… سوری خانم تند تند کارارو‌ انجام میداد و بقیه رو هم تشویق میکرد که هرجور شده تا ظهر آش پشت پا آماده بشه،کاش هیچوقت مصطفی این کار رو پیدا نمیکرد و همینجا مشغول می‌شد….. قبل از ناهار بود که بالاخره آش آماده شد ‌و همه با کمک هم کاسه ها رو پر کردن و سوری خانم خودش زحمت پخش کردنش رو کشید،کارش که تموم شد از همسایه ها خواست هرکس ظرفی بیاره و برای خودش آش بکشه، با اشاره ی مامان توی خونه رفتم و یکی از قابلمه ها رو آوردم تا آش بکشم،همه پشت سر هم ایستاده بودن و به نوبت ظرف رو پر میکردن،من نفر آخر بودم و هنوز چند نفری جلوم مونده بود که سکینه خودش و پشت سرم انداخت و با حرص گفت فکر میکنی نمی‌دونم دیروز با مصطفی رفته بودی توی آب انبار هرزه؟ تا آبروت و نبرم که ولکن نیستم…… با شنیدن این حرف از دهن سکینه تا مرز سکته پیش رفتم، این من و از کجا دیده،نکنه به گوش آقام و مرتضی برسه بفهمن زنده ام نمیذارن ،با ترس به عقب برگشتم و در حالیکه صدام میلرزید گفتم این چرندیات و کی بهت گفته؟ من با اون چکار دارم اخه؟ شلم یا کور که بخوام خودم و به کسی قالب کنم؟ سکینه دوباره با عصبانیت گفت ببند دهنت و،سر من و نمیتونی کلاه بذاری،هرچقدر بهت میگم مصطفی نامزد منه باور نمیکنی ها؟ همون لحظه نوبت من شد و سریع ظرف و پر کردم و خودم و به اتاق رسوندم،دلم نمیخواست دیگه چشمم بهش بخوره،حقیقتا ازش میترسیدم، دلم میخواست بهش بگم خب اگه نامزدته چرا با من قول و قرار گذاشته؟ کاش جرئتش رو داشتم و بهش میگفتم….. مامان پشت سرم وارد اتاق شد و گفت زیاد دهن به دهن این دختره نذار گل مرجان،همه میگن این روانیه،میگن روزی نبوده که توی این حیاط دعوا راه نندازه و حالام چون دلش پیش پسر سوری خانم گیر کرده داره خودش و خوب نشون میده….. با بی تفاوتی شونه ای بالا انداختم و گفتم من چکار به کارش دارم اخه،خودش میاد به من گیر میده، مامان حالا من گفتمی گفت و دیگه چیزی بینمون رد و بدل نشد….. روزهای سخت و دلگیر یکی پس از دیگری گذشت و من دیگه حتی توی زیر زمین هم نمیرفتم،توی اتاق میموندم و کارای خونه رو انجام میدادم،