eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
22هزار عکس
25.6هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
شهر دیواری کولون در هنگ کنگ که توسط مافیا به شکل خودمختار اداره می شود و حدود 50000 نفر در هر مایل مربع جمعیت دارد! این شهر زمانی یکی از پرجمعیت ترین نقاط کره زمین محسوب می شد!    https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
☯آیا می دانستید بیش از ۳۰ درصد مردان در مقطعی از زندگی خود افسردگی را تجربه می کنند؟  و نزدیک به ۹ درصد از مردان از تجربه ی روزانه ی حس افسردگی یا اضطراب خبر داده اند. علیرغم انتظارات اجتماعی از مردان برای پنهان کردن احساسات خود، توجه به اهمیت رسیدگی به مشکلات مرتبط با سلامت روان در مردان امری ضروری است. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
☯اعجوبه ۱۱ ساله‌ای که دارای ضریب هوشی فراتر از استیون هاوکینگ و آلبرت انیشتین است. یک دختر ۱۱ ساله ی اوتیسمی به نام آدارا پرز سانچز تحصیلات کارشناسی ارشد خود را به پایان رسانده و به زودی مدرک خود را دریافت خواهد کرد. ضریب هوشی این اعجوبه ی مکزیکی در حالی ۱۶۲ است که ضریب هوشی اینشتین و استیون هاوکینگ، نوابغ دنیای فیزیک ۱۶۰ بود. آدارا تحصیلات دبیرستان خود را در سن ۷ هفت سالگی به پایان رساند. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
☯یک مرد جوان در چین برای جذب و افزایش فالوور در اکانت خود در تیک‌تاک، یک زنبور عسل زنده را بلعید. _در تصاویر منتشر شده می‌بینیم که این جوان سعی می‌کرد یک زنبور عسل زنده را بخورد تا تعداد فالوور اکانت تیک‌تاک خود افزایش دهد و مخاطبان بیشتری را به‌سمت اکانت خود جذب کند _اگرچه این ویدئو تاکنون میلیون‌ها بازدید به دست آورده است، اما این جوان سلامت خود را در معرض خطر قرار داد _گفتنی است تومور شدید ناشی از نیش زدن در صورت این مرد جوان ایجاد شده و به بیمارستان منتقل شده است. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
☯ژاپنی‌ها «بو ساز» تولید کردند! یک شرکت ژاپنی یک دستگاه درست کرده که مطابق با تصویر نمایشگر (مثلا هنگام بازی یا هنگام تماشای فیلم و انیمه) بو ایجاد میکنه و در محیط منتشر می‌شه! این بو توسط کارتریج‌های ایجاد میشن که اسانس‌های مختلف رو در خود ذخیره دارن و بعد از گذشت مدتی نیازه که کارتریج‌ها تعویض بشن. این دستگاه در دو شکل متفاوت تولید شده (هم می‌تونه تو اتاق باشه، هم شبیه هندزفری روی گردن قرار میگیره) و حدود ۱۰۰۰ دلار ناقابل هم قیمتش https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
جالبه بدونید تقریباً 33 درصد از نوزادان بدون هیچ دلیل مشخصی قبل از رسیدن به یک سالگی می میرند. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
مقبره دو مبلغ ایرانی متعلق به قرن هفتم در مسجد نیوجیه در شهر پکن چين كه براى دعوت به اسلام رفته بودند! عقايد و فرهنگ ايرانيان از دوران باستان نيز در چين رواج داشت. ‌ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
از فوق العاده ترین درختان جهان،درخت تفکر یا thinking tree در "پولیا ایتالیا" است که ظاهری شبیه به یک انسان در حال تفکر دارد. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
مجتبی شکوری _ حالِ خوب_050223111404.mp3
7.23M
🎙 دکتر مجتبی شکوری 🎼 قسمت هفتم 🔸 برنامه کتاب باز   منبع : تهران پادکست 🎯https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان واقعی گل مرجان پارت هشتاد و یک به سختی وسایل رو توی حیاط خالی کردیم و به کمک چند تا از
داستان واقعی گل مرجان پارت نود و یک محبوب خانم با صدایی رسا و محکم گفت خانم زیبا مروارید راجع به شما باهام صحبت کرد،ببینید کار کردن اینجا اصلا راحت نیست،گاهی ممکنه کار زیاد باشه و مجبور باشید شب رو اینجا بخوابید، کار خاصی هم نیست هرکاری که بهتون محول بشه باید به بهترین شکل ممکن انجامش بدید، اینجا عمارت تیمسار وثوقه و همه ی بزرگای کشور اینجا در رفت و آمدن،اگر ذره ای توی کارتون تنبلی کنید بی برو برگرد اخراج میشید ،پرداخت حقوق اینجا ماهیانه است اما ماه اول بعد از اینکه یک هفته کار کردید نصف حقوقتون رو دریافت میکنید،الانم میتونید توی آشپزخونه برید و خودتون رو به مسئول اونجا معرفی کنید....... بعد از اینکه تشکر کردم و مشخصات کاملم رو به محبوب خانم دادم از اونجا بیرون رفتم و راهی آشپزخونه شدم ،اشپزخونه ای که هیچ فرقی با قصر نداشت و چندین نفر اونجا مشغول به کار بودن....... خودم و که به ماه گل خانم مسئول آشپزخونه معرفی کردم سریع پارچه ای توی دستم گذاشت و گفت فعلا برو اون میوه ها رو خشک کن بعد بیا تا بهت بگم چکار کنی........ اونروز به صورت رسمی کارم رو توی عمارت شروع کردم و تا غروب مشغول بودم، آنقدر کار کرده بودم که دست و پام به گز گز افتاده بود اما چشمم که به قابلمه ی توی دستم میخورد خستگی یادم میرفت، برای ناهار چندین مدل کباب و خورش درست شده بود و باقیمونده اش رو بین خدمتکارها پخش کرده بودن....... میدونستم بچه ها با دیدن قابلمه از خوشحالی پرواز میکنن،هرچند دقیقه در قابلمه رو باز می‌کردم و با دیدن غذاها آب دهنم رو قورت میدادم،از اینکه دیگه مجبور نبودم نصف حقوق روزانه ام رو به جای مواد غذایی بدم خوشحال بودم و اینجوری می‌تونستم پولم و پس انداز کنم........ یک ماهی از کار کردن توی عمارت گذشت و دیگه کامل راه افتاده بودم، مسئولیت من تمیز کردن اتاق غذاخوری و چیدن میز ناهارخوری به همراه دو نفر دیگه بود......... هرروز باید قبل از اومدن تیمسار اتاق رو تمیز می‌کردیم و میز رو میچیدیم و کمی قبل از اومدن تیمسار از اونجا بیرون می‌رفتیم، اینجوری که من از بقیه شنیده بودم تیمسار وثوق مرد شصت ساله ای بود که تا حالا هیچکس خنده اش رو ندیده بود،بسیار خشک و مقرراتی بود و همه یک جورایی ازش میترسیدم...... تیمسار یک دختر و دو پسر داشت که توی همون عمارت زندگی میکردن اما من تا حالا هیچکدوم رو ندیده بودم........ برای لحظه ای فکر و‌خیال مصطفی از فکرم بیرون نمیرفت و‌نمیدونستم باید چکار کنم، بایدهرجوری که شده یک بار دیگه برم در خونشون و سراغش رو بگیرم….. دوماه از کار کردنم توی عمارت میگذشت که محبوب خانم به مسئول آشپزخونه سپرد دو تا از خدمتکارهای زبر و زرنگ آشپزخونه رو انتخاب کنه تا از اون به بعد برن توی عمارت و به خانواده ی تیمسار خدمت کنن….. بین همه همهمه افتاده بود و هرکدوم از خدمتکارها تلاش میکردن که نظر ماه گل خانم رو جلب کنه و راه به عمارت پیدا کنن، میگفتن اونجا هم کارشون سبک تره و هم حقوق بیشتری میدن….. چند روزی گذشت و ماه گل خانم همه رو زیر نظر گرفته بود،توی این چند روز همه آروم و سر به زیر شده بودن و هر دستوری که ماه گل خانم میداد سریع انجام میدادن،تنها کسی که هیچ امیدی به انتخاب نداشت من بودم و مثل همیشه رفتار میکردم، دخترها هرروز موقع استراحت گوشه ای جمع میشدن و از خونه ی تیمسار صحبت میکردن که هرشب اونجا مهمونیه وچه آدم های پولداری در رفت و آمدن ،بالاخره یه روز غروب ماه گل خانم همه رو توی آشپزخونه جمع کرد تا اسم دونفری که انتخاب کرده رو اعلام کنه…… همه دست و پاشون به لرزه افتاده بود و توی دلشون غوغا به پا بود،یکی میگفت مطمئنم ماه گل خانم من و انتخاب کرده و اون یکی میگفت من انتخاب اولشم…….. من اما بی تفاوت گوشه ای ایستاده بودم و اصلا برام مهم نبود که چه کسی قراره به جمع خانواده ی تیمسار بپیونده، ماه گل بعد از اینکه چند کلمه ای صحبت کرد کاغذی رو از توی جیبش درآورد و گفت دوست داشتم همه ی شما رو انتخاب کنم اما خب دایره ی انتخابم محدود بود و فقط تونستم دونفر از شما رو برای این مسئولیت انتخاب کنم ،صدای نفس کشیدن ها واضح به گوش میرسید و استرس از سر و صورتشون میبارید…….. داشتم به دختر بغل دستی که دست هاش و جلوی صورتش گرفته بود و دعا میخوند نگاه میکردم که انگار اسم خودم و شنیده،اولش توجهی نکردم اما با نگاه خیره ی اطرافیان به ماه گل خانم نگاه کردم که گفت پس از فردا گل مرجان و پرستو وارد عمارت میشن و اونجا خدمت میکنن، الان هم می‌رن توی اتاق محبوب خانم تا بهشون بگه باید چکارکنن…… دختر ها ناامید بهم تبریک گفتن و آشپزخونه رو ترک کردن،حالا من مونده بودم و شوکی که بهم وارد شده بود اصلا باورم نمیشد من انتخاب شدم……… همه آشپزخونه رو ترک کردن و فقط من و پرستو مونده بودیم،
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان واقعی گل مرجان پارت هشتاد و یک به سختی وسایل رو توی حیاط خالی کردیم و به کمک چند تا از
پرستو از خوشحالی بالا پایین میپرید و میگفت وای نمیدونی خونه ی تیمسار چقدر خوش میگذره، اولا که مجبور نیستیم از صبح تا شب توی مطبخ کار کنیم و بوی سیر و پیاز بدیم دوما اونجا هرشب مهمونی و بزن و برقصه، وای نمیدونی چه پسرهای خوشگل و خوشتیپی اونجا میاد که،دختر تیمسار خودش و میکشه که یکیشون خر بشه و باهاش ازدواج کنه اما چون قیافه نداره هیچکس محلش نمیده،باهاش میرقصن ها؟ اما خب اینکه بخوان باهاش ازدواج کنن نه…. متعجب نگاهی به پرستو کردم و گفتم مگه تو اونجا رفتی؟ پرستو خندید و گفت نه اما یکی از دوستام الان دوساله که اونجا کار میکنه اون برام تعریف میکنه،وای گل مرجان فکر کنم اگه اون پسرا تورو ببینن خودش و میکشن واست، لبخند تلخی زدم و گفتم چه حرفایی می‌زنی پرستو آخه کی به من خدمتکار نگاه میکنه اینجوری که تو میگی اونام همه پولدارن،پرستو چشمکی زد و گفت اینجوریم نیست همین زن تیمسار،مستی خانم تو خونه ی قبلی خدمتکار بوده اما چون خیلی خوشگل بوده تیمسار یک دل نه صد دل عاشقش میشه و باهاش ازدواج میکنه……. همون لحظه ماه گل خانم توی آشپزخونه اومد و با دیدن ما گفت چرا هنوز اینجا نشستید؟مگه نگفتم برید تو اتاق محبوب خانم؟ باشه ای گفتیم و به سمت اتاق محبوب خانم راه افتادیم،پرستو هنوز توی گوشم حرف میزد و از پسرهای خوشگلی که توی مهمونی ها شرکت میکردن حرف میزد، من اما ذره ای به این چیزها فکر نمیکردم و تنها چیزی که توی ذهنم میچرخید مصطفی بود……. محبوب خانم با دیدن ما لبخندی زد و گفت میدونستم ماه گل دخترهای آروم و بی حاشیه رو انتخاب میکنه،حالا اینجا بشینید تا بهتون بگم باید چکار کنید…… اونروز تا غروب توی اتاقش نشستیم و به حرف هاش گوش دادیم،اینجوری که مشخص بود آتوسا دختر تیمسار فوق العاده حساس و خود شیفته بود و نباید کلمه ای روی حرفش حرف میزدیم، من خدمتکار آتوسا میشدم و پرستو هم خدمتکار مستی خانم…….. روز بعد صبح زود که وارد عمارت شدم اول توی اتاق محبوب خانم رفتم و لباس فرم مخصوص رو گرفتم،لباس کوتاهی که زیرش جوراب پوشیده می‌شد و دستمال سر خوشگلی هم داشت که باید توی موهام میزدم، لباس هارو که پوشیدم خودم و توی آیینه نگاه کردم،باورم نمیشد خودم باشم چقدر تغییر کرده بودم،موهای طلایی و لختم روی شونه هام ریخته بود و از دور هم برق میزد…… دستی روی لباسم کشیدم و از اتاق بیرون زدم،کلی استرس داشتم و نمیدونستم چطور باید با خانواده ی تیمسار رفتار کنم، محبوب خانم گوشزد کرده بود که تحت هیچ شرایطی اجازه ی بی احترامی نداریم و باید همیشه مطیع دستوراتشون باشیم……. پشت در اتاق آتوسا که رسیدم نفس عمیقی کشیدم و در زدم، صدای آروم و با نازی گفت بفرمایید،با دستی لرزون درو باز کردم و‌وارد شدم،خدایا این اتاق بود یا قصر؟ انقدر محو تماشا شده بودم که سلام کردن و فراموش کردم، تخت بزرگی وسط اتاق بود و بالاش با پارچه تزیین شده بود…… با دیدن آتوسا که روی صندلی زیبایی نشسته بود سریع به خودم اومدم و سلام کردم، دختری سبزه با موهای فر و چشمای ریز، آتوسا نگاهی به سرتاپام کرد و گفت ایرانی هستی؟ از خجالت سرم و پایین انداختم و گفتم بله خانم، آتوسا سوتی کشید و گفت چقدر خوشگلی دختر،چطوری با این ریخت و قیافه اومدی کلفتی؟ لبخندی زدم و چیزی نگفتم……اونروز اتاق آتوسا رو کامل به هم ریختم و مرتب کردم، برخلاف حرف هایی که بقیه میگفتن مهربون بود اما غرور از چشم هاش میبارید و همه رو از بالا نگاه میکرد……. موقع ناهار باید همراهش به اتاق مخصوص میرفتم و برای اولین بار با خانواده ی تیمسار روبرو میشدم، چند نفری مشغول چیدن میز بودن و ما زودتر از بقیه اومده بودیم، چند دقیقه نگذشته بود که پرستو همراه زن جوونی وارد شد، زن آنقدر جوون و زیبا بود که بی اختیار بهش زل زده بودم، نمیتونستم ازش چشم بردارم،یعنی این زن زیبا همسر تیمسار بود؟ هرجوری حساب میکردم نمیتونستم باور کنم که مادر اتوساست،انگار خواهرش بود انقدر که ظریف و جوون بود…. آتوسا با لبخند به مادرش سلام کرد و با اشاره گفت مامان خدمتکار جدیدم و دیدی؟ مثل عروسک میمونه، مستی خانم نگاه نافذی بهم انداخت و بدون اینکه جواب سلامم رو بده دستی توی کمر آتوسا کشید و گفت تو که از این زیباتری مادر،در ضمن در شان و شخصیت تو نیست که اینجوری از خدمتکارت تعریف کنی…….. آتوسا چشمی گفت و دیگه حرفی بینشون رد و بدل نشد، پرستو که کنار من ایستاده بود آروم توی گوشم گفت حال و احوالت چطوره ؟ منکه پوستم کنده شد این زن من و دیوونه کرد همین روز اولی،از صعب تا حالا صدتا عیب و ایراد از کارم گرفته خوبه که خودشم خدمتکار بوده و انقدر ادعا داره، با ترس ضربه ای به پهلوی پرستو زدم و گفتم هیس……. هرچی به مستی خانم نگاه میکردم سیر نمیشدم،انقد زیبا و ظریف بود که ناخودآگاه همه ی نگاه ها رو به خودش جلب میکرد……
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان واقعی گل مرجان پارت هشتاد و یک به سختی وسایل رو توی حیاط خالی کردیم و به کمک چند تا از
با صدای باز شدن در به عقب برگشتم و با دیدن مرد اخمویی که چهره ی پر صلابتی داشت خودم و به پرستو چسبوندم،پس تیمسار این بود،واقعا هرچی راجع بهش شنیده بودم راست بود،خشک و اخمو….. همه که جمع شدن ناهار خوردنشون شروع شد و بدون اینکه کلمه ای با هم حرف بزنن غذاشون و خوردن،بعد از تموم شدم ناهار تیمسار صداش و صاف کرد و گفت آخر هفته قراره بخاطر اومدن پسر تیمسار توکلی توی عمارت جشنی برپا کنم، به محبوب اعلام کن همه چیز رو به بهترین نحو ممکن انجام بده چون تو این مهمونی آدم های مهمی شرکت میکنن و‌برای من بسیار مهمه….. مستی خانم چشمی گفت و همه از اتاق بیرون رفتن، آتوسا روی پله ها به سمت من برگشت و با ذوق گفت گل مرجان با محبوب هماهنگ کن برای فردا خیاط رو توی اتاقم بفرسته باید لباس جدیدی بدوزم لباسام همه تکرارین…… چشمی گفتم و یکراست به سمت اتاق محبوب خانم رفتم، آتوسا واقعا دختر زیبایی نبود اما خب با لباس هایی که میپوشید و ناز و ادایی که توی صدا و رفتارش بود جذاب به نظر میرسید….. توی اتاقش که رفتم جلوی آینه داشت موهاش و شونه میکرد ،با دیدن من چشماش و ریز کرد و گفت گفتی به محبوب خانم؟فردا خیاط نیاد حسابی تنبیه میشی ها؟ با هول گفتم بله خانم گفتن فردا ساعت نه خیاط میاد توی اتاقتون، آتوسا نفس عمیقی کشید و ‌ گفت این مهمونی خیلی برام مهمه چون کاوه پسر خاله ام هم میاد،چیزی نگفتم و به لبخندی اکتفا کردم، دوباره چهره ی مصطفی جلوی چشم هام اومد،امروز حتما باید برم سراغش،شاید خدمتش تموم کرده باشه،شایدم سوری خانم همه چیز رو جور دیگه ای براش تعریف کرده و بی خیال من شده،باید حتما باهاش صحبت کنم مصطفی حرفای من و باور میکنه……. غروب که کارم تموم شد سریع لباس هام و عوض کردم و از عمارت بیرون رفتم،میخواستم تا قبل از اینکه هوا تاریک بشه برم سراغ مصطفی،سر کوچه که رسیدم ایستادم،چشمام و بستم و از خدا خواستم مصطفی رو بیینم و باهاش حرف بزنم، در که زدم انگار هوایی برای نفس کشیدن نبود هر لحظه منتظر بودم مصطفی خودش در رو باز کنه و با دیدن من دوباره مظلومانه بخنده اما با دیدن دختر بچه ای که از شدت دویدن نفس نفس میزد امیدم نا امید شد……. دخترک گفت بفرمایید با کی کار دارید؟به سختی لب زدم و گفتم میشه زیور رو صدا کنی؟کمی فکری شد و گفت زیور کیه؟گفتم دختر سوری خانم،توی یکی از همین اتاق ها زندگی میکنن….. دخترک گفت اینجا سوری خانم نداریم که،بی حوصله گفتم برو‌ مامانت و صدا کن بیاد،دخترک چشمی گفت و داخل خونه رفت ،از سکینه میترسیدم وگرنه خودم داخل میرفتم و در اتاقشون رو میزدم، از شدت دلتنگی دیگه نمیدونستم چکار کنم…… چند دقیقه ای طول کشید تا دخترک به همراه زن جوونی برگشت،زن چادرش و جلوتر کشید و گفت بفرمایید خانم با کی کار دارید؟ مضطرب گفتم ببخشید من با سوری خانم کار دارم ،فکر کنم شما تازه اومدید همسایه ها رو نمیشناسید،زن گفت آره تازه اومدیم اما سوری خانم نداریم، کمی فکر کرد و گفت نکنه همون و میگی که اسم دخترش زیور بود؟سریع گفتم آره اره، زن گفت رفتن از اینجا،با تعجب گفتم چی؟کجا رفتن؟زیور که چیزی نگفت به من….. زن گفت آره پسرش نامزد کرده بود دیگه اینجا جاشون نبود گفتن میخوان برن یه خونه ی بزرگ تر بگیرن،حس کردم همه جا ساکته و صدای زن رو نمیشونم،چی گفت؟ گفت پسرش نامزد کرده؟یعنی مصطفی؟ اشک توی چشمام اومده بود و من هیچ تلاشی برای مهارش نمیکردم، برام مهم نبود که زن چه فکری درموردم میکنه،من فقط دلم برای مصطفی پر میکشید،خدایا منکه بهت گفته بودم بدون اون نمیتونم،به خودم که اومدم هوا تاریک شده بود و من توی کوچه ی تنگ و باریکی نشسته بودم،چطور اومدم اینجا؟منکه داشتم با زن همسایه حرف میزدم پس چطور سر از اینجا دراوردم؟ چهره ی مصطفی لحظه ای از جلوی چشم هام کنار نمیرفت و حس میکردم کنارم نشسته،من چطور میتونم نبود مصطفی رو تحمل کنم؟چطور اون و کنار زن دیگه ای تجسم کنم وقتی ماه هاست به عشق اون نفس میکشم، یادم رفت به روزی که خبر مرگ مرتضی و آقا رو برامون اوردن، با تمام ناراحتی دلم به مصطفی خوش بود و همینکه بهش فکر میکردم کمی از غم و ناراحتیم کم می‌شد،لعنت بهت سکینه،خدا ازت نگذره که تو بانی تمام این اتفاق‌هایی،اگه تو نبودی الان من نامزد مصطفی بودم، یک لحظه قلبم از حرکت ایستاد،نکنه مصطفی با سکینه نامزد کرده؟ نه زری گفت مامانم دختر خالم و براش زیر نظر گرفته…….. شب بود و هوا تاریک، نمیدونستم چطور باید خودم و به خونه برسونم اما سر خیابون که رسیدم فهمیدم به خونه نزدیکم…….. نمیدونم با چه حالی خودم و به خونه رسوندم،گریه امونم رو بریده بود با خودم فکر میکردم دیگه هیچی توی دنیا نمیتونه خوشحالم کنه..... مامان دم در اتاق نشسته بود و همینکه من و توی حیاط دید با عصبانیت جلو پرید و گفت تا اینموقع شب کجا بودی بی پدر؟
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان واقعی گل مرجان پارت هشتاد و یک به سختی وسایل رو توی حیاط خالی کردیم و به کمک چند تا از
فکر کردی چون آقا بالا سرت نیست میتونی هر غلطی که دلت خواست بکنی؟ بدون اینکه جوابش و بدم راهی اتاق شدم و گوشه ای کز کردم، مامان دوباره بهم نزدیک شد و شروع کرد به غر زدن،اصلا حوصله ی حرفاش و نداشتم دستام و روی گوشم گذاشته بودم که حرفاش و نشنوم اما آنقدر بلند صحبت میکرد که فایده ای نداشت....... مصطفی چطور تونست همچین کاری رو بامن بکنه؟ مگه بهم قول نداده بود هیچوقت از هم جدا نشیم، چطور بدون اینکه سراغم بیاد و جریان رو از زبون خودم بشنوه سراغ دختر دیگه ای رفته بود؟ دوباره چشمه ی اشکم جوشید و بی صدا شروع کردم به گریه...... صبح روز بعد با سردرد بدی از خواب بیدار شدم و بدون اینکه لقمه ای صبحانه بخورم از خونه بیرون زدم،امروز قرار بود خیاط عمارت بیاد و برای آتوسا لباس بدونه،باید به موقع سر کار باشم وگرنه برام بد میشد....... به عمارت که رسیدم سریع لباسم و عوض کردم و توی اتاق آتوسا رفتم،پشت پیانو نشسته بود و آهنگ زیبایی رو تمرین میکرد، آنقدر زیبا که بی اختیار تمام خاطرات قشنگم از مصطفی جلوی چشمام نقش بست...... با اومدن خیاط آتوسا از پشت پیانو بلند شد و رشته ی افکار من هم پاره شد،زن چاق و فربه ای که آتوسا کاترین صداش میکرد و میگفت توی خارج درس مد و خیاطی خونده،با دستورهای آتوسا قرار شد لباس سبز رنگ کوتاهی براش دوخته بشه چون کاوه،پسر خاله اش عاشق رنگ سبز بود،خیاط مدام از چهره و اندام آتوسا تعریف میکرد و میگفت با لباسی که من براتون میدوزم مطمئنم توی مهمونی آخر هفته می‌درخشید،اتوسا هم با ذوق تشکر کرد و با سرخوشی جلوی آیینه شروع کرد به رقصیدن، خوشبحالش،شاید اگر منهم خانواده ی خوبی داشتم الان حال و اوضاعم این نبود و اینجوری طرد نمیشدم...... عمارت هرروز توسط خدمتکارها تمیز میشد و چندین آشپز از بیرون اومده بودن تا برای روز مهمونی همه چیز به بهترین شکل ممکن انجام بشه، پرستو می‌گفت خدا دوستمون داشت که از خدمتکاری عمارت نجات پیدا کردیم وگرنه هرشب جنازه مون به خونه می‌رفت از شدت کار و خستگی..... راست می‌گفت آنقدر مهمونی تیمسار مهم بود که تمام عمارت بسیج شده بود و از صبح زود تا غروب کار میکردن، یک روز قبل از مهمونی بالاخره کاترین لباس آتوسا رو آورد تا بپوشه و اگر عیب و ایرادی داره برطرفش کنه...... آتوسا پشت پرده ی زیبایی که گوشه ی اتاقش وصل شده بود رفت تا لباسش رو عوض کنه،کاترین مدام از کارش تعریف میکرد و میگفت این بهترین لباسیه که تا الان دوختم و الحق که فقط برازنده ی شماست......... با بیرون اومدن آتوسا از پشت پرده نگاهم روی لباسی که پوشیده بود قفل شد،اولین باری بود که همچین لباسی رو از نزدیک میدیدم،وای خدای من یعنی میشه منهم یکروز از این لباس ها بپوشم؟ لباس دو بنده ی سبز رنگی که کمی بالای زانو بود و روی پارچه تمامأ با سنگ های همرنگ لباس تزیین شده بود، آتوسا چرخی جلوی آیینه زد و با ذوق گفت واقعا گل کاشتی مادام همون چیزی شد که میخواستم، من اگر تورو نداشتم باید چکار میکردم......... مادام با غرور تشکری کرد و گفت آتوسا خانم این لباس توی تن شما زیباست،منکه کاری نکردم ایده و انتخاب این لباس برعهده ی خودتون بود....... بالاخره روز مهمونی فرا رسید و من باید تا پاسی از شب توی عمارت میموندم،محبوب خانم بهمون اعلام کرده بود که شاید مجبور باشیم شب رو توی عمارت بخوابیم پس باید به خانواده هامون اعلام کنیم، مامان که این و فهمید چنان قشقرقی به پا کرد که بیا و ببین اما با پنج تومنی که توی دستش گذاشتم ساکت شد و گفت یادت نره برای این بچه ها غذا بیاری ها........ توی حیاط عمارت ماشین بزرگی توقف کرده بود و کاگرها سبدهای میوه رو خالی میکردن،خدا میدونه چه آدم های مهمی قرار بود توی این مهمونی شرکت کنن که اینهمه بریز و بپاش انجام شده بود، آتوسا توی اتاقش منتظر آرایشگر بود و من هم براش میوه پوست میگرفتم تا مبادا ضعف کنه، آرایشگر که اومد من معاف شدم و به دستور محبوب خانم توی آشپزخونه رفتم تا کمکی به بقیه بکنم،روی میز چندین بره ی درسته گذاشته بود و یکی یکی توی فر قرار میگرفتن،انواع پلو و خورش و کباب در حال آماده شدن بود و مرغ های زعفرانی یکی یکی شکم پر میشدن و توی فر میرفتن، ظرف های سالاد با ظرافت تمام تزیین میشد و توی یخچال میرفتن، من و پرستو و چند نفر دیگه هم مسئول چیدن شیرینی توی ظرف های سه طبقه ی مخصوص بودیم….. برای روز مهمونی باید لباس جدید و نو میپوشیدیم و به گفته ی محبوب خانم یک ساعت قبل از مهمونی باید لباس ها رو تحویل میگرفتیم، کارهای اشپزخونه که تموم شد توی حموم مخصوص خدمتکارها حموم کردیم و لباس های جدید رو پوشیدیم، از عطر مخصوصی که محبوب خانم فرستاده بود زدیم و اماده و حاضر منتظر اوداستان واقعی گل مرجان پارت نود و یک
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان واقعی گل مرجان پارت هشتاد و یک به سختی وسایل رو توی حیاط خالی کردیم و به کمک چند تا از
محبوب خانم با صدایی رسا و محکم گفت خانم زیبا مروارید راجع به شما باهام صحبت کرد،ببینید کار کردن اینجا اصلا راحت نیست،گاهی ممکنه کار زیاد باشه و مجبور باشید شب رو اینجا بخوابید، کار خاصی هم نیست هرکاری که بهتون محول بشه باید به بهترین شکل ممکن انجامش بدید، اینجا عمارت تیمسار وثوقه و همه ی بزرگای کشور اینجا در رفت و آمدن،اگر ذره ای توی کارتون تنبلی کنید بی برو برگرد اخراج میشید ،پرداخت حقوق اینجا ماهیانه است اما ماه اول بعد از اینکه یک هفته کار کردید نصف حقوقتون رو دریافت میکنید،الانم میتونید توی آشپزخونه برید و خودتون رو به مسئول اونجا معرفی کنید....... بعد از اینکه تشکر کردم و مشخصات کاملم رو به محبوب خانم دادم از اونجا بیرون رفتم و راهی آشپزخونه شدم ،اشپزخونه ای که هیچ فرقی با قصر نداشت و چندین نفر اونجا مشغول به کار بودن....... خودم و که به ماه گل خانم مسئول آشپزخونه معرفی کردم سریع پارچه ای توی دستم گذاشت و گفت فعلا برو اون میوه ها رو خشک کن بعد بیا تا بهت بگم چکار کنی........ اونروز به صورت رسمی کارم رو توی عمارت شروع کردم و تا غروب مشغول بودم، آنقدر کار کرده بودم که دست و پام به گز گز افتاده بود اما چشمم که به قابلمه ی توی دستم میخورد خستگی یادم میرفت، برای ناهار چندین مدل کباب و خورش درست شده بود و باقیمونده اش رو بین خدمتکارها پخش کرده بودن....... میدونستم بچه ها با دیدن قابلمه از خوشحالی پرواز میکنن،هرچند دقیقه در قابلمه رو باز می‌کردم و با دیدن غذاها آب دهنم رو قورت میدادم،از اینکه دیگه مجبور نبودم نصف حقوق روزانه ام رو به جای مواد غذایی بدم خوشحال بودم و اینجوری می‌تونستم پولم و پس انداز کنم........ یک ماهی از کار کردن توی عمارت گذشت و دیگه کامل راه افتاده بودم، مسئولیت من تمیز کردن اتاق غذاخوری و چیدن میز ناهارخوری به همراه دو نفر دیگه بود......... هرروز باید قبل از اومدن تیمسار اتاق رو تمیز می‌کردیم و میز رو میچیدیم و کمی قبل از اومدن تیمسار از اونجا بیرون می‌رفتیم، اینجوری که من از بقیه شنیده بودم تیمسار وثوق مرد شصت ساله ای بود که تا حالا هیچکس خنده اش رو ندیده بود،بسیار خشک و مقرراتی بود و همه یک جورایی ازش میترسیدم...... تیمسار یک دختر و دو پسر داشت که توی همون عمارت زندگی میکردن اما من تا حالا هیچکدوم رو ندیده بودم........ برای لحظه ای فکر و‌خیال مصطفی از فکرم بیرون نمیرفت و‌نمیدونستم باید چکار کنم، بایدهرجوری که شده یک بار دیگه برم در خونشون و سراغش رو بگیرم….. دوماه از کار کردنم توی عمارت میگذشت که محبوب خانم به مسئول آشپزخونه سپرد دو تا از خدمتکارهای زبر و زرنگ آشپزخونه رو انتخاب کنه تا از اون به بعد برن توی عمارت و به خانواده ی تیمسار خدمت کنن….. بین همه همهمه افتاده بود و هرکدوم از خدمتکارها تلاش میکردن که نظر ماه گل خانم رو جلب کنه و راه به عمارت پیدا کنن، میگفتن اونجا هم کارشون سبک تره و هم حقوق بیشتری میدن….. چند روزی گذشت و ماه گل خانم همه رو زیر نظر گرفته بود،توی این چند روز همه آروم و سر به زیر شده بودن و هر دستوری که ماه گل خانم میداد سریع انجام میدادن،تنها کسی که هیچ امیدی به انتخاب نداشت من بودم و مثل همیشه رفتار میکردم، دخترها هرروز موقع استراحت گوشه ای جمع میشدن و از خونه ی تیمسار صحبت میکردن که هرشب اونجا مهمونیه وچه آدم های پولداری در رفت و آمدن ،بالاخره یه روز غروب ماه گل خانم همه رو توی آشپزخونه جمع کرد تا اسم دونفری که انتخاب کرده رو اعلام کنه…… همه دست و پاشون به لرزه افتاده بود و توی دلشون غوغا به پا بود،یکی میگفت مطمئنم ماه گل خانم من و انتخاب کرده و اون یکی میگفت من انتخاب اولشم…….. من اما بی تفاوت گوشه ای ایستاده بودم و اصلا برام مهم نبود که چه کسی قراره به جمع خانواده ی تیمسار بپیونده، ماه گل بعد از اینکه چند کلمه ای صحبت کرد کاغذی رو از توی جیبش درآورد و گفت دوست داشتم همه ی شما رو انتخاب کنم اما خب دایره ی انتخابم محدود بود و فقط تونستم دونفر از شما رو برای این مسئولیت انتخاب کنم ،صدای نفس کشیدن ها واضح به گوش میرسید و استرس از سر و صورتشون میبارید…….. داشتم به دختر بغل دستی که دست هاش و جلوی صورتش گرفته بود و دعا میخوند نگاه میکردم که انگار اسم خودم و شنیده،اولش توجهی نکردم اما با نگاه خیره ی اطرافیان به ماه گل خانم نگاه کردم که گفت پس از فردا گل مرجان و پرستو وارد عمارت میشن و اونجا خدمت میکنن، الان هم می‌رن توی اتاق محبوب خانم تا بهشون بگه باید چکارکنن…… دختر ها ناامید بهم تبریک گفتن و آشپزخونه رو ترک کردن،حالا من مونده بودم و شوکی که بهم وارد شده بود اصلا باورم نمیشد من انتخاب شدم……… همه آشپزخونه رو ترک کردن و فقط من و پرستو مونده بودیم،
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان واقعی گل مرجان پارت هشتاد و یک به سختی وسایل رو توی حیاط خالی کردیم و به کمک چند تا از
پرستو از خوشحالی بالا پایین میپرید و میگفت وای نمیدونی خونه ی تیمسار چقدر خوش میگذره، اولا که مجبور نیستیم از صبح تا شب توی مطبخ کار کنیم و بوی سیر و پیاز بدیم دوما اونجا هرشب مهمونی و بزن و برقصه، وای نمیدونی چه پسرهای خوشگل و خوشتیپی اونجا میاد که،دختر تیمسار خودش و میکشه که یکیشون خر بشه و باهاش ازدواج کنه اما چون قیافه نداره هیچکس محلش نمیده،باهاش میرقصن ها؟ اما خب اینکه بخوان باهاش ازدواج کنن نه…. متعجب نگاهی به پرستو کردم و گفتم مگه تو اونجا رفتی؟ پرستو خندید و گفت نه اما یکی از دوستام الان دوساله که اونجا کار میکنه اون برام تعریف میکنه،وای گل مرجان فکر کنم اگه اون پسرا تورو ببینن خودش و میکشن واست، لبخند تلخی زدم و گفتم چه حرفایی می‌زنی پرستو آخه کی به من خدمتکار نگاه میکنه اینجوری که تو میگی اونام همه پولدارن،پرستو چشمکی زد و گفت اینجوریم نیست همین زن تیمسار،مستی خانم تو خونه ی قبلی خدمتکار بوده اما چون خیلی خوشگل بوده تیمسار یک دل نه صد دل عاشقش میشه و باهاش ازدواج میکنه……. همون لحظه ماه گل خانم توی آشپزخونه اومد و با دیدن ما گفت چرا هنوز اینجا نشستید؟مگه نگفتم برید تو اتاق محبوب خانم؟ باشه ای گفتیم و به سمت اتاق محبوب خانم راه افتادیم،پرستو هنوز توی گوشم حرف میزد و از پسرهای خوشگلی که توی مهمونی ها شرکت میکردن حرف میزد، من اما ذره ای به این چیزها فکر نمیکردم و تنها چیزی که توی ذهنم میچرخید مصطفی بود……. محبوب خانم با دیدن ما لبخندی زد و گفت میدونستم ماه گل دخترهای آروم و بی حاشیه رو انتخاب میکنه،حالا اینجا بشینید تا بهتون بگم باید چکار کنید…… اونروز تا غروب توی اتاقش نشستیم و به حرف هاش گوش دادیم،اینجوری که مشخص بود آتوسا دختر تیمسار فوق العاده حساس و خود شیفته بود و نباید کلمه ای روی حرفش حرف میزدیم، من خدمتکار آتوسا میشدم و پرستو هم خدمتکار مستی خانم…….. روز بعد صبح زود که وارد عمارت شدم اول توی اتاق محبوب خانم رفتم و لباس فرم مخصوص رو گرفتم،لباس کوتاهی که زیرش جوراب پوشیده می‌شد و دستمال سر خوشگلی هم داشت که باید توی موهام میزدم، لباس هارو که پوشیدم خودم و توی آیینه نگاه کردم،باورم نمیشد خودم باشم چقدر تغییر کرده بودم،موهای طلایی و لختم روی شونه هام ریخته بود و از دور هم برق میزد…… دستی روی لباسم کشیدم و از اتاق بیرون زدم،کلی استرس داشتم و نمیدونستم چطور باید با خانواده ی تیمسار رفتار کنم، محبوب خانم گوشزد کرده بود که تحت هیچ شرایطی اجازه ی بی احترامی نداریم و باید همیشه مطیع دستوراتشون باشیم……. پشت در اتاق آتوسا که رسیدم نفس عمیقی کشیدم و در زدم، صدای آروم و با نازی گفت بفرمایید،با دستی لرزون درو باز کردم و‌وارد شدم،خدایا این اتاق بود یا قصر؟ انقدر محو تماشا شده بودم که سلام کردن و فراموش کردم، تخت بزرگی وسط اتاق بود و بالاش با پارچه تزیین شده بود…… با دیدن آتوسا که روی صندلی زیبایی نشسته بود سریع به خودم اومدم و سلام کردم، دختری سبزه با موهای فر و چشمای ریز، آتوسا نگاهی به سرتاپام کرد و گفت ایرانی هستی؟ از خجالت سرم و پایین انداختم و گفتم بله خانم، آتوسا سوتی کشید و گفت چقدر خوشگلی دختر،چطوری با این ریخت و قیافه اومدی کلفتی؟ لبخندی زدم و چیزی نگفتم……اونروز اتاق آتوسا رو کامل به هم ریختم و مرتب کردم، برخلاف حرف هایی که بقیه میگفتن مهربون بود اما غرور از چشم هاش میبارید و همه رو از بالا نگاه میکرد……. موقع ناهار باید همراهش به اتاق مخصوص میرفتم و برای اولین بار با خانواده ی تیمسار روبرو میشدم، چند نفری مشغول چیدن میز بودن و ما زودتر از بقیه اومده بودیم، چند دقیقه نگذشته بود که پرستو همراه زن جوونی وارد شد، زن آنقدر جوون و زیبا بود که بی اختیار بهش زل زده بودم، نمیتونستم ازش چشم بردارم،یعنی این زن زیبا همسر تیمسار بود؟ هرجوری حساب میکردم نمیتونستم باور کنم که مادر اتوساست،انگار خواهرش بود انقدر که ظریف و جوون بود…. آتوسا با لبخند به مادرش سلام کرد و با اشاره گفت مامان خدمتکار جدیدم و دیدی؟ مثل عروسک میمونه، مستی خانم نگاه نافذی بهم انداخت و بدون اینکه جواب سلامم رو بده دستی توی کمر آتوسا کشید و گفت تو که از این زیباتری مادر،در ضمن در شان و شخصیت تو نیست که اینجوری از خدمتکارت تعریف کنی…….. آتوسا چشمی گفت و دیگه حرفی بینشون رد و بدل نشد، پرستو که کنار من ایستاده بود آروم توی گوشم گفت حال و احوالت چطوره ؟ منکه پوستم کنده شد این زن من و دیوونه کرد همین روز اولی،از صعب تا حالا صدتا عیب و ایراد از کارم گرفته خوبه که خودشم خدمتکار بوده و انقدر ادعا داره، با ترس ضربه ای به پهلوی پرستو زدم و گفتم هیس……. هرچی به مستی خانم نگاه میکردم سیر نمیشدم،انقد زیبا و ظریف بود که ناخودآگاه همه ی نگاه ها رو به خودش جلب میکرد……
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان واقعی گل مرجان پارت هشتاد و یک به سختی وسایل رو توی حیاط خالی کردیم و به کمک چند تا از
با صدای باز شدن در به عقب برگشتم و با دیدن مرد اخمویی که چهره ی پر صلابتی داشت خودم و به پرستو چسبوندم،پس تیمسار این بود،واقعا هرچی راجع بهش شنیده بودم راست بود،خشک و اخمو….. همه که جمع شدن ناهار خوردنشون شروع شد و بدون اینکه کلمه ای با هم حرف بزنن غذاشون و خوردن،بعد از تموم شدم ناهار تیمسار صداش و صاف کرد و گفت آخر هفته قراره بخاطر اومدن پسر تیمسار توکلی توی عمارت جشنی برپا کنم، به محبوب اعلام کن همه چیز رو به بهترین نحو ممکن انجام بده چون تو این مهمونی آدم های مهمی شرکت میکنن و‌برای من بسیار مهمه….. مستی خانم چشمی گفت و همه از اتاق بیرون رفتن، آتوسا روی پله ها به سمت من برگشت و با ذوق گفت گل مرجان با محبوب هماهنگ کن برای فردا خیاط رو توی اتاقم بفرسته باید لباس جدیدی بدوزم لباسام همه تکرارین…… چشمی گفتم و یکراست به سمت اتاق محبوب خانم رفتم، آتوسا واقعا دختر زیبایی نبود اما خب با لباس هایی که میپوشید و ناز و ادایی که توی صدا و رفتارش بود جذاب به نظر میرسید….. توی اتاقش که رفتم جلوی آینه داشت موهاش و شونه میکرد ،با دیدن من چشماش و ریز کرد و گفت گفتی به محبوب خانم؟فردا خیاط نیاد حسابی تنبیه میشی ها؟ با هول گفتم بله خانم گفتن فردا ساعت نه خیاط میاد توی اتاقتون، آتوسا نفس عمیقی کشید و ‌ گفت این مهمونی خیلی برام مهمه چون کاوه پسر خاله ام هم میاد،چیزی نگفتم و به لبخندی اکتفا کردم، دوباره چهره ی مصطفی جلوی چشم هام اومد،امروز حتما باید برم سراغش،شاید خدمتش تموم کرده باشه،شایدم سوری خانم همه چیز رو جور دیگه ای براش تعریف کرده و بی خیال من شده،باید حتما باهاش صحبت کنم مصطفی حرفای من و باور میکنه……. غروب که کارم تموم شد سریع لباس هام و عوض کردم و از عمارت بیرون رفتم،میخواستم تا قبل از اینکه هوا تاریک بشه برم سراغ مصطفی،سر کوچه که رسیدم ایستادم،چشمام و بستم و از خدا خواستم مصطفی رو بیینم و باهاش حرف بزنم، در که زدم انگار هوایی برای نفس کشیدن نبود هر لحظه منتظر بودم مصطفی خودش در رو باز کنه و با دیدن من دوباره مظلومانه بخنده اما با دیدن دختر بچه ای که از شدت دویدن نفس نفس میزد امیدم نا امید شد……. دخترک گفت بفرمایید با کی کار دارید؟به سختی لب زدم و گفتم میشه زیور رو صدا کنی؟کمی فکری شد و گفت زیور کیه؟گفتم دختر سوری خانم،توی یکی از همین اتاق ها زندگی میکنن….. دخترک گفت اینجا سوری خانم نداریم که،بی حوصله گفتم برو‌ مامانت و صدا کن بیاد،دخترک چشمی گفت و داخل خونه رفت ،از سکینه میترسیدم وگرنه خودم داخل میرفتم و در اتاقشون رو میزدم، از شدت دلتنگی دیگه نمیدونستم چکار کنم…… چند دقیقه ای طول کشید تا دخترک به همراه زن جوونی برگشت،زن چادرش و جلوتر کشید و گفت بفرمایید خانم با کی کار دارید؟ مضطرب گفتم ببخشید من با سوری خانم کار دارم ،فکر کنم شما تازه اومدید همسایه ها رو نمیشناسید،زن گفت آره تازه اومدیم اما سوری خانم نداریم، کمی فکر کرد و گفت نکنه همون و میگی که اسم دخترش زیور بود؟سریع گفتم آره اره، زن گفت رفتن از اینجا،با تعجب گفتم چی؟کجا رفتن؟زیور که چیزی نگفت به من….. زن گفت آره پسرش نامزد کرده بود دیگه اینجا جاشون نبود گفتن میخوان برن یه خونه ی بزرگ تر بگیرن،حس کردم همه جا ساکته و صدای زن رو نمیشونم،چی گفت؟ گفت پسرش نامزد کرده؟یعنی مصطفی؟ اشک توی چشمام اومده بود و من هیچ تلاشی برای مهارش نمیکردم، برام مهم نبود که زن چه فکری درموردم میکنه،من فقط دلم برای مصطفی پر میکشید،خدایا منکه بهت گفته بودم بدون اون نمیتونم،به خودم که اومدم هوا تاریک شده بود و من توی کوچه ی تنگ و باریکی نشسته بودم،چطور اومدم اینجا؟منکه داشتم با زن همسایه حرف میزدم پس چطور سر از اینجا دراوردم؟ چهره ی مصطفی لحظه ای از جلوی چشم هام کنار نمیرفت و حس میکردم کنارم نشسته،من چطور میتونم نبود مصطفی رو تحمل کنم؟چطور اون و کنار زن دیگه ای تجسم کنم وقتی ماه هاست به عشق اون نفس میکشم، یادم رفت به روزی که خبر مرگ مرتضی و آقا رو برامون اوردن، با تمام ناراحتی دلم به مصطفی خوش بود و همینکه بهش فکر میکردم کمی از غم و ناراحتیم کم می‌شد،لعنت بهت سکینه،خدا ازت نگذره که تو بانی تمام این اتفاق‌هایی،اگه تو نبودی الان من نامزد مصطفی بودم، یک لحظه قلبم از حرکت ایستاد،نکنه مصطفی با سکینه نامزد کرده؟ نه زری گفت مامانم دختر خالم و براش زیر نظر گرفته…….. شب بود و هوا تاریک، نمیدونستم چطور باید خودم و به خونه برسونم اما سر خیابون که رسیدم فهمیدم به خونه نزدیکم…….. نمیدونم با چه حالی خودم و به خونه رسوندم،گریه امونم رو بریده بود با خودم فکر میکردم دیگه هیچی توی دنیا نمیتونه خوشحالم کنه..... مامان دم در اتاق نشسته بود و همینکه من و توی حیاط دید با عصبانیت جلو پرید و گفت تا اینموقع شب کجا بودی بی پدر؟
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان واقعی گل مرجان پارت هشتاد و یک به سختی وسایل رو توی حیاط خالی کردیم و به کمک چند تا از
فکر کردی چون آقا بالا سرت نیست میتونی هر غلطی که دلت خواست بکنی؟ بدون اینکه جوابش و بدم راهی اتاق شدم و گوشه ای کز کردم، مامان دوباره بهم نزدیک شد و شروع کرد به غر زدن،اصلا حوصله ی حرفاش و نداشتم دستام و روی گوشم گذاشته بودم که حرفاش و نشنوم اما آنقدر بلند صحبت میکرد که فایده ای نداشت....... مصطفی چطور تونست همچین کاری رو بامن بکنه؟ مگه بهم قول نداده بود هیچوقت از هم جدا نشیم، چطور بدون اینکه سراغم بیاد و جریان رو از زبون خودم بشنوه سراغ دختر دیگه ای رفته بود؟ دوباره چشمه ی اشکم جوشید و بی صدا شروع کردم به گریه...... صبح روز بعد با سردرد بدی از خواب بیدار شدم و بدون اینکه لقمه ای صبحانه بخورم از خونه بیرون زدم،امروز قرار بود خیاط عمارت بیاد و برای آتوسا لباس بدونه،باید به موقع سر کار باشم وگرنه برام بد میشد....... به عمارت که رسیدم سریع لباسم و عوض کردم و توی اتاق آتوسا رفتم،پشت پیانو نشسته بود و آهنگ زیبایی رو تمرین میکرد، آنقدر زیبا که بی اختیار تمام خاطرات قشنگم از مصطفی جلوی چشمام نقش بست...... با اومدن خیاط آتوسا از پشت پیانو بلند شد و رشته ی افکار من هم پاره شد،زن چاق و فربه ای که آتوسا کاترین صداش میکرد و میگفت توی خارج درس مد و خیاطی خونده،با دستورهای آتوسا قرار شد لباس سبز رنگ کوتاهی براش دوخته بشه چون کاوه،پسر خاله اش عاشق رنگ سبز بود،خیاط مدام از چهره و اندام آتوسا تعریف میکرد و میگفت با لباسی که من براتون میدوزم مطمئنم توی مهمونی آخر هفته می‌درخشید،اتوسا هم با ذوق تشکر کرد و با سرخوشی جلوی آیینه شروع کرد به رقصیدن، خوشبحالش،شاید اگر منهم خانواده ی خوبی داشتم الان حال و اوضاعم این نبود و اینجوری طرد نمیشدم...... عمارت هرروز توسط خدمتکارها تمیز میشد و چندین آشپز از بیرون اومده بودن تا برای روز مهمونی همه چیز به بهترین شکل ممکن انجام بشه، پرستو می‌گفت خدا دوستمون داشت که از خدمتکاری عمارت نجات پیدا کردیم وگرنه هرشب جنازه مون به خونه می‌رفت از شدت کار و خستگی..... راست می‌گفت آنقدر مهمونی تیمسار مهم بود که تمام عمارت بسیج شده بود و از صبح زود تا غروب کار میکردن، یک روز قبل از مهمونی بالاخره کاترین لباس آتوسا رو آورد تا بپوشه و اگر عیب و ایرادی داره برطرفش کنه...... آتوسا پشت پرده ی زیبایی که گوشه ی اتاقش وصل شده بود رفت تا لباسش رو عوض کنه،کاترین مدام از کارش تعریف میکرد و میگفت این بهترین لباسیه که تا الان دوختم و الحق که فقط برازنده ی شماست......... با بیرون اومدن آتوسا از پشت پرده نگاهم روی لباسی که پوشیده بود قفل شد،اولین باری بود که همچین لباسی رو از نزدیک میدیدم،وای خدای من یعنی میشه منهم یکروز از این لباس ها بپوشم؟ لباس دو بنده ی سبز رنگی که کمی بالای زانو بود و روی پارچه تمامأ با سنگ های همرنگ لباس تزیین شده بود، آتوسا چرخی جلوی آیینه زد و با ذوق گفت واقعا گل کاشتی مادام همون چیزی شد که میخواستم، من اگر تورو نداشتم باید چکار میکردم......... مادام با غرور تشکری کرد و گفت آتوسا خانم این لباس توی تن شما زیباست،منکه کاری نکردم ایده و انتخاب این لباس برعهده ی خودتون بود....... بالاخره روز مهمونی فرا رسید و من باید تا پاسی از شب توی عمارت میموندم،محبوب خانم بهمون اعلام کرده بود که شاید مجبور باشیم شب رو توی عمارت بخوابیم پس باید به خانواده هامون اعلام کنیم، مامان که این و فهمید چنان قشقرقی به پا کرد که بیا و ببین اما با پنج تومنی که توی دستش گذاشتم ساکت شد و گفت یادت نره برای این بچه ها غذا بیاری ها........ توی حیاط عمارت ماشین بزرگی توقف کرده بود و کاگرها سبدهای میوه رو خالی میکردن،خدا میدونه چه آدم های مهمی قرار بود توی این مهمونی شرکت کنن که اینهمه بریز و بپاش انجام شده بود، آتوسا توی اتاقش منتظر آرایشگر بود و من هم براش میوه پوست میگرفتم تا مبادا ضعف کنه، آرایشگر که اومد من معاف شدم و به دستور محبوب خانم توی آشپزخونه رفتم تا کمکی به بقیه بکنم،روی میز چندین بره ی درسته گذاشته بود و یکی یکی توی فر قرار میگرفتن،انواع پلو و خورش و کباب در حال آماده شدن بود و مرغ های زعفرانی یکی یکی شکم پر میشدن و توی فر میرفتن، ظرف های سالاد با ظرافت تمام تزیین میشد و توی یخچال میرفتن، من و پرستو و چند نفر دیگه هم مسئول چیدن شیرینی توی ظرف های سه طبقه ی مخصوص بودیم….. برای روز مهمونی باید لباس جدید و نو میپوشیدیم و به گفته ی محبوب خانم یک ساعت قبل از مهمونی باید لباس هارو تحویل میگرفتیم، کارهای آشپزخونه که تموم شد توی حموم مخصوص خدمتکارها حموم کردیم و لباس های جدید رو پوشیدیم،از عطر مخصوصی که محبوب خانم فرستاده بود زدیم و آماده و حاضر منتظر اومدن مهمون ها نشستیم تا پذیرایی رو شروع کنیم.....
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان واقعی گل مرجان پارت هشتاد و یک به سختی وسایل رو توی حیاط خالی کردیم و به کمک چند تا از
پرستو چند دقیقه ای یک بار نگاهم میکرد و میگفت وای گل مرجان همش به این فکر میکنم که اگر تو دختر تیمسار بودی چه غوغایی به پا میشد،سرت دعوا میشد دختر،فکر کن تو لباس های آتوسا رو بپوشی،واااای معرکه میشی....... لبخندی زدم و گفتم فعلا که نه من جای اتوسام و نه میتونم اون لباس هارو بپوشم،مهمون ها یکی یکی از راه میرسیدن و خدمتکارها جلوی در لباسشون و میگرفتن تا توی اتاق مخصوص بذارن، من و پرستو و چند نفر دیگه داشتیم میز شراب رو آماده میکردیم و لیوان های پر رو توی سینی میذاشتیم تا به محض اومدن هر مهمان ازش پذیرایی کنیم…… مهمان هایی که از ظاهرشون میبارید پولدار و مرفه هستن و بجز مهمونی و خوشگذرونی دغدغه ی دیگه ای نداشتن ،یک ساعتی که گذشت سالن پر از مهمان شد و بالاخره تیمسار به همراه همسرش و آتوسا از پله ها پایین اومدن،همه پایین پله جمع شدن و شروع کردن به ادای احترام و خوش و بش……. صدای ملایم پیانو توی فضا پخش شده بود و مهمان ها داشتن نهایت لذت رو میبردن،به دستور تیمسار نباید لحظه ای از پذیرایی کردن دست می‌کشیدیم و مدام سینی به دست بین مهمون ها در رفت و آمد بودیم....... کمی که گذشت صدای موزیک قطع شد و تیمسار همه رو فراخوند تا چند کلمه ای باهاشون صحبت کنه، آتوسا که از همون لحظات اول خودش رو به پسر قدبلند و خوش چهره ای چسبونده بود از روی صندلی بلند شد و نزدیک به تیمسار ایستاد،نگاه زیر چشمی به پسر انداختم،حتما کاوه بود،همون پسر خاله ی آتوسا که هوش و حواس رو از سرش برده بود........... کاوه هم بلافاصله پشت سر آتوسا از سر جاش بلند شد و جایی نزدیک به تیمسار ایستاد، تیمسار گلویی صاف کرد و با همون لحن خشک گفت همونطور که میدونید مهمانی امشب به خاطر برگشتن سعید عزیز هست، پسر ارشد تیمسار توکلی که به تازگی درسشون رو تموم کردن و از آمریکا اومدن،سعید عزیزم که با شایستگی تمام تونسته مدرک پزشکیش رو بگیره و به پزشک حاذقی تبدیل بشه،با به تصمیم من و تیمسار توکلی امشب می‌خوام آتوسا و سعید رو نامزد معرفی کنم........ ناخودآگاه نگاهم به آتوسا خورد که وحشت زده داشت به پدرش نگاه میکرد،نه تنها اون بلکه تمام آدم هایی که اونجا ایستاده بودن از این تصمیم تیمسار بهت زده شده بودن........ تیمسار مکثی کرد و ادامه داد:من مطمئنم که آتوسا و سعید زوج خوبی میشن و این اتفاق رو به فال نیک میگیریم،کم کم همه از بهت بیرون اومدن و تک و توک شروع به دست زدن کردن، آتوسا با بغض به تیمسار نگاه کرد و گفت بابا...... تیمسار دستش و بالا گرفت و گفت بعدا صحبت می‌کنیم دخترم، آتوسا با چشم های خیس روی یکی از صندلی ها نشست و توی فکر فرو رفت،دلم براش می‌سوخت من حال و روزش رو درک میکردم،کاوه اما عین خیالش نبود،سرخوش کنار چندتا از مهمون ها ایستاده بود و بلند بلند میخندید....... موقع شام به کمک بقیه ی خدمتکارها میزها رو چیدیم و غذاهارو روی میز گذاشتیم،بره های درسته و مرغ های شکم پر توی سینی برق میزد و ما از شدت گرسنگی فقط به مهمون هایی نگاه میکردیم که با ناز غذا رو توی دهن میذاشتن...... از صبح سر پا بودم و از خستگی نمیتونستم سر پا بمونم،مهمون ها مشغول خوردن غذا و صحبت بودن و من از این فرصت استفاده کردم تا روی یکی از صندلی های بیرون سالن بشینم،کمرم درد میکرد و نمیتونستم صاف بایستم....... توی راهرو کسی نبود و زود خودم و روی یکی از صندلی ها پرت کردم،تمام بدنم درد میکرد و دلم میخواست همونجا بخوابم، چشمام و بستم تا کمی آرامش بگیرم،چند دقیقه ای گذشته بود که با صدای مردی سریع چشمام و باز کردم،یکی از مهمان ها با فاصله‌ ی کمی از من ایستاده بود و ازم آدرس سرویس بهداشتی رو میخواست، سریع از سرجام بلند شدم و بعد از اینکه معذرت خواهی کردم گفتم:بفرمایید تا بهتون نشون بدم........ مرد نگاه خیره اش رو از روی صورتم برداشت و گردنش رو به نشونه ی تأیید تکون داد، سرویس بهداشتی رو که نشونش دادم تشکر کرد و گفت میتونم اسمتون و بپرسم؟ من چندباری هست که اینجا میام اما برای اولین باره که شما رو میبینم،با لکنت گفتم اسمم گل مرجانه،بله من تازه اومدم و اولین جشنی هست که شرکت میکنم، مرد سری تکون داد و گفت خوشبختم از آشناییتون خانم زیبا...... آنقدر هول شده بودم که نمی‌دونستم باید چی بگم یکجوری تشکر کردم و به سمت سالن راه افتادم،نمیدونم چی توی نگاهش دیده بودم که اینجوری به هم ریختم،نگاهش نافذ و گیرا بود.......
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
📌ته بد شانسی اینجاست که وسط عروسیت سیل بیاد 😐 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا