9.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
🍃🌸🌸🍃
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🍃🕌🏡🌲☀️اصفهان و میدونِ نقشِ جهانش👌❣🕊
🌿💚🤍❤️🌿
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
@aMaryam4
دعای جوشن کبیر به صورت شعر زیبا
خود را به خدا بسپار، وقتی که دلت تنگ است
وقتی که صداقتها ، آلوده به صد رنگ است
خود را به خدا بسپار، چون اوست که بی رنگ است
چون وادی عشق است او، چون دور ز نیرنگ است
خود را به خدا بسپار ، آن لحظه که تنهایی
آن لحظه که دل دارد ،از تو طلب یاری
خود را به خدا بسپار ، همراه سراسر اوست
دیگر تو چه میخواهی ؟! بهر طلبت از دوست
خود را به خدا بسپار، آن لحظه که گریانی
آن لحظه که از غمها ، بی تابی و حیرانی
خود را به خدا بسپار، چون اوست نوازشگر
چون ناز تو میخواهد ، او را ز درون بنگر
خود را به خدا بسپار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
@aMaryam4
قدرت، خردمند را به افراط كارى نمىكشاند و ناتوانى او را از پاى نمىنشاند.
- امام علی (ع)
- غرر الحكم ؛ حدیث ۱۹۹۵
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
@aMaryam4
تاریکی، نمیتواند بر تاریکی غلبه کند،
تنها روشنی میتواند آن را انجام دهد؛
نفرت، نمیتواند بر نفرت غلبه کند،
تنها عشق میتواند آن را انجام دهد.
#مارتین_لوتر_کینگ
@aMaryam4
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان واقعی گل مرجان پارت صد و نود و یک ،مصطفی حال خراب من و که دید گفت بیا بریم شام بخوریم
داستان واقعی گل مرجان
پارت دویست و یک
اصغر سلام کرد و منم پشت بندش آروم سلام کردم،
قبل از اینکه ننه طوبی چیزی بپرسه اصغر گفت ننه چند روزی آبجی و پسرش مهمون ما هستن،
خواست بره ده خونه ننه اش نذاشتمش گفتم تو هم خودت تنهایی همیشه
بیاد پیش تو فعلا،
ننه طوبی با خوشحالی نریمان رو از اصغر گرفت و همونجوری که بوسه به صورتش میزد گفت کار خوبی کردی ننه بخدا پوسیدم تو این خونه تنهایی خوش اومدی دخترم قدمت رو چشم من بیا بریم تو،
اصغر بازهم به ننه سفارش من و نریمان رو کرد و راهی حجره شد،
بچه ام از گرسنگی داشت هلاک میشد و سریع از دست ننه گرفتم تا بهش شیر بدم،دلم میخواست هرچه زودتر به آرش زنگ بزنم و بگم مادرش چکار کرده اما روم نمیشد،همین دیروز از تلفنشون استفاده کرده بودم……
نریمان که شیر خورد و خوابید ننه با سینی صبحانه توی اتاق اومد و گفت بخور دخترم بخور جون بگیری،رنگت آنقدر پریده چرا؟
تو شیر میدی ها باید خوب غذا بخوری قوت بگیری وگرنه فردا خدایی نکرده هزار تا درد میفته به جونت…..چنان بغضی توی گلوم بود که هیچ جوری نمیتونستم قورتش بدم،چقدر بی کس و تنها بودم که یک خانواده ی غریبه بهم پناه داده بودن،
بدون اینکه حتی خودم متوجه بشم اشک هام روی دستم چکید و از چشم ننه دور نموند،ننه توی صورتش زد و گفت خدا مرگم بده حرف بدی زدم؟
بخدا واسه خودت گفتم دیدم حال نداری گفتم بخور…..
زود اشکام و پاک کردم و گفتم نه ننه تو که چیزی نگفتی خودم دلم گرفته بخدا اگه این بچه نبود تا حالا یه بلایی سر خودم آورده بودم دلم پر درده،اومدم اینجا مزاحم شما هم شدم دیگه بدتر …..
ننه دستش رو روی بازوم زد و گفت به جون اصغرم من خوشحال شدم اومدی اینجا
این حرفا چیه که میزنی،میبینی که که من همیشه تنهام اینجا،همش به جون این اصغر غر میزنم تنهایی دیوونه میشم اینجا
خب الان تو اومدی اینجا همدمم میشی تازه کمک دستم هم میشی میبینی که من همیشه سبزی و ترشی درست میکنم میفروشم به در و همسایه
الانم صبحونت و بخور پاشو بیا تو حیاط کمکم باشه؟دستی به صورتم کشیدم و گفتم باشه یه آب به دست و صورتم بزنم میام،ننه با تشر گفت صبحونه نخوردی نیای ها میام نگاه میکنم……
با لبخند باشه ای گفتم و توی حیاط رفتم تا دست و صورتم رو بشورم،دروغ چرا از گرسنگی در حال بیهوشی بودم،یادم نمیومد آخرین بار کی غذا خورده بودم …
اولین لقمه رو که توی دهنم گذاشتم چشمام و بستم،مزه ی کره و عسل رو که چشیدم لبخند روی لبم نشست،مدت ها بود همچین صبحانه ای نخورده بودم،خوردنم که تموم شد سریع سینی رو برداشتم و توی آشپزخونه گذاشتم،ننه طوبی توی حیاط نشسته بود و همونجوری که زیر لب آهنگ محلی میخوند سبزی هارو هم پاک میکرد،کنارش نشستم و شروع کردم به پاک کردن باید حسابی کمکش میکردم تا حس سربار بودن نداشته باشم…..
ننه طوبی که مشخص بود دنبال گوش شنوا میگرده بسته ی دیگه ای سبزی جلوی خودش گذاشت و شروع کرد به صحبت کردن،از مردن سه تا بچه اش و به دنیا اومدن اصغر و اینکه وقتی ماه آخر بوده پدر اصغر میمیره و هیچوقت هم بچه ش و نمیبینه،خودم حالم گرفته بود و با شنیدن سختی های زندگی اون بیشتر دلم گرفت……
نزدیک ظهر بود که ننه توی آشپزخونه رفت تا چیزی برای ناهار درست کنه هرچه التماسش کردم چیزی نمیخواد و خودش رو اذیت نکنه فایده ای نداشت و به حرفم گوش نداد……
نریمان از خواب بیدار شده بود وکنار خودم در حال بازی کردن با سبزی ها بود،به شب قبل و اومدن اون آدم ناشناس به اتاقمون که فکر میکردم مو به تنم سیخ میشد،اگر بیدار نمیشدم حالا باید مثل دیوونه ها توی کوچه خیابون دنبال نریمان میگشتم……
غروب که اصغر اومد سریع غذایی خورد و دوباره بیرون رفت،ننه طوبی ناراحت گوشه ای کز کرد وگفت هرکاری میکنم این بچه به حرفم گوش نمیده خدا من و بکشه جوونای محل بچم و گول زدن هرروز دنبال خودشون میبرنش واسه پخش اعلامیه و نوار،خدایی نکرده بلایی سرش بیاد من خودم و میکشم،
آخه بگو بچه توکه میبینی ننه ات بجز تو کسی رو نداره چرا همچین میکنی……
متعجب گفتم واقعا اصغر افتاده دنبال این کارها؟دیوونه شده مگه؟ننه جلوش و بگیر مخالفت با نظام که الکی نیست خدایی نکرده گیر بیفته حسابش با کرام الکاتبینه،بشین باهاش صحبت کن منصرفش کن هرجوری که شده،ننه سری تکون داد و چیزی نگفت….
دو روز از اومدنمون به خونه ی اصغر گذشته بود که دیگه نتونستم تحمل کنم و از ننه اجازه گرفتم تلفن بزنم،دلم پر میکشید برای شنیدن صدای آرش و توضیح دادن اتفاق های اخیر،ننه طوبی خودش زحمت شماره گرفتن رو کشید و بهم قول داد یادم بده تا دیگه خودم بتونم راحت زنگ بزنم…….
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان واقعی گل مرجان پارت صد و نود و یک ،مصطفی حال خراب من و که دید گفت بیا بریم شام بخوریم
هر بوقی که میخورد قلب منهم از جا کنده میشد،
بالاخره بعد از شنیدن چند بوق صدای زنی که خارجی صحبت میکرد و من اصلا نمیدونستم چی میگه توی گوشی پخش شد،اصلا نمیدونستم چطور باید باهاش صحبت کنم،گوشی که قطع شد انگار آب سردی روی سرم ریختن،این دیگه کی بود،نکنه مهتاب خانم واقعا آرش رو از اونجا برده،از این زن بدجنس و سنگدل همه چیز برمیومد......
یک کم که گذشت دوباره ننه طوبی رو صدا کردم وبا خجالت ازش خواستم دوباره برام شماره بگیره،با خودم گفتم حتما داره اشتباه شماره رو میگیره وگرنه آرش خودش جواب میداد......تا غروب نه تنها یک بار بلکه چندین و چندبار شماره گرفتیم و هربار همون زن جواب داد،
میدونستم مهتاب خانم کار خودش رو کرده و آرش رو از اونجا برده......
همونجور که ننه طوبی میگفت اصغر حسابی قاطی مخالفان نظام شده بود و از حجره که میومد لقمه ای نون میخورد و از خونه بیرون میرفت،
چندباری به در خواست ننه طوبی باهاش صحبت کردم و ازش خواستم به خاطر مادرش هم که شده دست از این کارها برداره اما خب اصلا توجهی به حرف هام نمیکرد......
هرروز کارم شده بود زنگ زدن به آرش و شنیدن صدای اون زن،ننه طوبی شماره گرفتن رو یادم داده بود و من هم هر نیم ساعت یک بار شماره میگرفتم و هربار ناامید قطعش میکرد.....
مقدار کمی پول داشتم و توی همون مدت بیکاری همه اش رو خرج کرده بودم،دیگه توی خونه نشستن کافی بود و باید دنبال کار میگشتم،وقتی قضیه رو به ننه گفتم اخم ریزی کرد و گفت دختر کجا میخوای بری سر کار با بچه ی کوچیک،خب من که دارم کار میکنم تو هم بیا واسه شریکی،باهم سبزی میخریم پاک میکنیم میفروشیم یا ترشی درست میکنیم،باور کن پولش خیلی خوبه مشتری زیاد داره فقط من چون دست تنهام نمیتونم زیاد درست کنم اما اگه تو باشی باهم میتونیم کار کنیم.......
به ظاهر چاره ی دیگه ای نداشتم و قبول کردم کمکش کنم،نریمان توی سن حساسی بود و نه میتونستم با خودم ببرمش و نه میشد پیش ننه بمونه پس چاره ای به جز قبول پیشنهادش نداشتم،
روز بعد مقداری پول روی هم گذاشتیم و راهی بازار شدیم تا وسیله های تهیه ی ترشی رو آماده کنیم......
هرروز کارمون شده بود خورد کردن کلم و خیار و هویج و تقریبا تا غروب کارمون طول میکشید اما خب همینکه خونه بودم و حواسم به نریمان بود برام یه دنیا ارزش داشت…….
چند ماهی از اقامتمون توی خونه ی ننه طوبی گذشت و کارمون خیلی خوب گرفته بود،
هرروز از صبح ترشی و سبزی درست میکردیم و وقت سر خاروندنم نداشتیم،خداروشکر پولش خوب بود و دیگه دستم خالی نبود،میتونستم برای نریمان لباس بخرم و بقیه ی پولم و هم پس انداز کنم،ننه طوبی همیشه سر ماه بهم پول میداد و میگفت اگه خرد خرد بهت بدم خرجشون میکنی اینجوری بهتر میتونی پولات و جمع کنی.......
اصغر آنقدر توی کارش غرق شده بود که به زور میتونستیم ببینیمش و خیلی کم خونه میومد،
یه روز که طبق معمول توی حیاط داشتیم بساط ترشی رو آماده میکردیم ننه طوبی پیشنهاد داد با پولایی که جمع کردم طلا بخرم تا پولم بی ارزش نشه،یک کم که فکر کردم دیدم راست میگه و علاوه بر این امکان داره خرجشون کنم پس بهتر بود که به حرفش گوش بدم......
همچنان از آرش بی خبر بودم گاهی به شماره ای که داشتم زنگ میزدم بلکه برای یکبارهم که شده خودش جواب بده اما دریغ،حتی اون زن خارجی هم دیگه جواب نمیداد و فقط بوق میخورد.....
بالاخره یه روز صبح با ننه طوبی راهی بازار شدیم و با پولایی که جمع کرده بودم تونستم شش تا النگو و یه گردنبند بخرم،
دل خوشی برای پوشیدنشون نداشتم اما ننه آنقدر اصرار کرد و گفت هزار خوب و بد هست شاید یه روز ما نباشیم دزد بیاد تو خونه که راضی شدم بپوشمشون........
دلم برای زری و منصور لک زده بود و حسابی بی قرارشون بودم،دلم میخواست برم و سراغی ازشون بگیرم اما از اون پرویز بی شرف میترسیدم و حس میکردم با مهتاب خانم همدست شده،اما خب از بی خبری داشتم می مردم،تصمیم گرفتم یه روز برم خونه ی معصومه و ازش بخوام زری رو خبر کنه تا بیاد و ببینمش.......
خیلی وقت بود اصغر رو ندیده بودم و دیگه حتی غروب ها هم به خونه نمیومد و گاهی شب ها اونهم موقعی که ما خواب بودیم میومد و صبح قبل از بیدار شدنمون میرفت،
یه شب که قبلش با ننه کلی کار کرده بودیم و از شدت خستگی بیهوش شده بودم توی خواب حس کردم سر و صدای عجیب و غریبی به گوشم میرسه،
آنقدر خسته بودم که نمیتونستم چشمام و باز کنم اما صدای جیغ ننه رو که شنیدم از خواب پریدم........
همه جا تاریک بود اما صداها هنوز توی گوشم بود،نریمان هم بیدار شده بود و گریه میکرد
،همیشه من توی اتاق میخوابیدم و ننه و اصغر توی سالن،از توی رختخواب بلند شدم و توی تاریکی خودم و به صداها رسوندم........
یک کم طول کشید تا چشم هام به تاریکی عادت کنه،ننه طوبی رو که دیدم وسط خونه نشسته و توی سر خودش میزنه
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان واقعی گل مرجان پارت صد و نود و یک ،مصطفی حال خراب من و که دید گفت بیا بریم شام بخوریم
با ترس بهش نزدیک شدم و گفتم چی شده ننه؟چرا میزنی تو سرت اصغر چیزیش شده؟ننه با هق هق گفت اومدن بردنش،
چندتا از خدا بی خبر ریختن تو خونه بچه م و بردن،ای خدا مرگ بده من و،چکار کنم حالا بچه م و میکشن نامسلمونا،چقدر بهش گفتم نکن برات بد میشه گوش نکرد.....
ننه طوبی میگفت و خودش و میزد،نمیدونستم اون و آروم کنم یا نریمان رو که از شدت ترس و گریه به سکسکه افتاده بود،
دلم برای اصغر میسوخت و کاری از دستم برنمیومد اما شاید مصطفی میتونست کاری براش بکنه،
برای اینکه ننه رو آروم کنم گفتم الکی خودت و اذیت نکن فردا میریم سراغ مصطفی دوستش که توی نظام بود حتما اون میتونه یه کاری براش بکنه......
تا خود صبح ننه طوبی ترانه های محلی سوزناک خوند و هر دو برای بخت بدمون گریه کردیم،
صبح که شد نریمان رو پیشش گذاشتم و رفتم سراغ مصطفی،
از ننه خواستم خودش بره اما گریه کرد و گفت حالش خوب نیست و نمیتونه بره...
دلم نمیخواست دوباره با مصطفی رودرو بشم اما چاره ای نداشتم بخاطر جبران محبت های ننه و اصغر که حتی از خانواده ی خودم هم بهم نزدیک تر بودن باید این کار رو میکردم.......
خدا خدا میکردم هنوز همون جای قبلی باشه و برای پیدا کردنش به دردسر نیفتم،
تنها کسی که در حال حاضر میتونست کاری برای اصغر بکنه مصطفی بود.......
به ژاندارمری که رسیدم از سرباز جلوی در سراغ مصطفی رو گرفتم و با نشونه ای که داد فهمیدم مصطفی هنوز همونجا کار میکنه،
پشت در اتاقش که رسیدم نفس عمیقی کشیدم و در زدم خدا رو شکر اول صبح بود و هنوز خلوت بود...
.با شنیدن صدای بفرمایید در اتاق و باز کردم و داخل رفتم،
مصطفی من و که دید متعجب از پشت میزش بلند شد و به سمتم اومد،جواب سلامم و که داد گفت اینجا چکار میکنی گل مرجان چیزی شده؟
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم اصغر تو دردسر افتاده،دیشب ریختن تو خونه شون بردنش.....
مصطفی با صدای تقریبا بلندی گفت چی؟کی ریخته تو خونه؟چرا بردنش؟چقدر بهش گفتم دست از این کارا بردار و به ننه ت فکر کن،
تو نمیخواد اینجا بمونی برو خونه من میرم پیگیری کنم ببینم کجا بردنش،زود توی حرفش پریدم و گفتم نه منم میام ننه طوبی حالش اصلا خوب نبود برم خونه بگم خبر ندارم از اصغر یه بلایی سر خودش میاره......
مصطفی باشه ای گفت وراه افتاد،توی ماشین که نشستیم پوزخندی زد و گفت چه خبر از آرش اومد سراغت؟
از لحن حرف زدنش یکه خوردم اما آرامش خودم و حفظ کردم و گفت میاد بالاخره قلبم روشنه،
تا به مقصد برسیم هیچکدوم حرفی نزدیم و تمام مسیر توی سکوت گذشت،خدا خدا میکردم برای اصغر مشکلی پیش نیومده باشه و زود آزادش کنن…..
مصطفی چندجایی سر زد تا بالاخره فهمید اصغر رو کجا بردن،ماشین و که پارک کرد به عقب برگشت و گفت همین جا بمون خب،اینجا جایی نیست که تو بتونی بیای داخل،سعی میکنم زود بیام اما هرچقدرم دیر اومدم از ماشین پیاده نشو خب؟
باشه ای گفتم و مصطفی از ماشین پیاده شد،سرم و روی صندلی گذاشتم و سعی کردم تا اومدنش چرت بزنم خیلی خسته بودم و دیگه نمیتونستم چشمام و باز نگه دارم،نمیدونم چقدر خواب بودم اما چشمام و که باز کردم دوتا چشم سبز رو دیدم که بهم خیره شده بود و تا متوجه بیدار شدنم شد سریع روش و برگردوند،
نگاهی به بیرون انداختم و گفتم الان چه موقعست؟
ببخشید انقدر خسته بودم که نتونستم بیدار بمونم از اون موقع که اومدن و اصغرو بردن چشم رو هم نذاشته بودم،حالا چی شد تونستی چیزی بفهمی؟
مصطفی دستاش و روی فرمون گذاشت و گفت یکراست فرستادنش زندان،با هزار زور و بدبختی تونستم برم ببینمش خیلی اذیتش کرده بودن،اینارو به ننه نگیها اما یکی از دوستام اینجاست قول داده کمکش کنه،
شانس آورده تو خونه نتونستن چیزی پیدا کنن وگرنه هیچکس نمیتونست بهش کمک کنه،
دوستم گفت یک کم زیر شکنجه مقاومت کنه و اعتراف نکنه سعی میکنم بیارمش بیرون،
خوشحال سر جام کمی جابجا شدم و گفتم یعنی زیاد اون تو نمیمونه؟
خداروشکر توروخدا زود برو به ننه بگم تا الان کشته خودش و….
این و که گفتم مصطفی خیلی غیر منتظره به عقب برگشت و گفت گل مرجان نمیخوای تو تصمیمت صرفه نظر کنی؟متعجب گفتم کدوم تصمیم؟مصطفی نفس عمیقی کشید و گفت شوهرت دیگه نمیتونه برگرده گل مرجان چرا خودت و عذاب میدی ؟یعنی میخوای تا آخر عمر از دست خانواده اش فرار کنی؟
اصغرو بیین؟
بخاطر چهار تا دونه اعلامیه چه به روزش آوردن ،بعد فکر میکنی اون آرش که جرمش اقدام علیه حکومت و جاسوسیه رو راحت میذارن برگرده ایران؟
به فکر خودت نیستی به اون بچه فکر کن،به شرفم قسم نمیذارم آب تو دلتون تکون بخوره فقط از خر شیطون بیا پایین……
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان واقعی گل مرجان پارت صد و نود و یک ،مصطفی حال خراب من و که دید گفت بیا بریم شام بخوریم
خسته از این بحث همیشگی آه عمیقی کشیدم و گفتم وای مصطفی توروخدا ادامه نده بذار برای یک بار هم که شده آرامش داشته باشم چرا هر وقت من و میبینی این حرف های قدیمی رو تکرار می کنی،ببین من بارها گفتم و یک بار دیگه هم میگم خواهش می کنم فکر ازدواج با من رو از سرت بیرون کن حتی اگر آرش نیاد حتی اگر اتفاقی برای آرش هم بیفته من دیگه ازدواج نمیکنم این و توی گوشت فرو کن،من از آرش بچه دارم چه انتظاری از من داری؟
وقتی که اون سر دنیا منتظر من و چشم انتظار پسرشه انتظار داری برم دادخواست طلاق بدم و با تو ازدواج کنم؟
مصطفی گذشته ها گذشته من دیگه علاقه ای به تو ندارم چون عشق ما یه عشق مسخره و بچه گونه بود قبول کن،خواهش می کنم برو دنبال زندگیت ازدواج کن و من و هم فراموش کن من به درد تو نمیخورم، من دیگه یک زن متاهل و بچه دارم
سختی زیادی توی زندگی کشیدم
روحم آسیب دیده
نمی تونم کنار تو باشم تو باید یکی و داشته باشی که بهت آرامش بده خوشبختت کنه من نمیتونم به خدا قسم نمیتونم پس خواهش می کنم اگر هنوز حرمتی بینمونه این بحث و تموم کن و دیگه هیچ وقت ادامه ش نده،
مصطفی بدون اینکه چیزی بگه ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد خدا خدا می کردم تا رسیدن به خونه چیزی نگه و دوباره بحث رو ادامه نده،خوشبختانه تمام مسیر توی سکوت گذشت و بالاخره جلوی در خونه نگه داشت، ازش تشکر کردم و بدون اینکه جوابی بشنوم پیاده شدم دلم می خواست هر چه زودتر برم خونه و به ننه طوبی بگم،بدجوری به این خانواده مدیون بودم و حس می کردم هیچ فرقی با خانواده خودم ندارن…..
درو که باز کردم ننه طوبی روی سکو نشسته بود و داشت گریه میکرد با خوشحالی به سمتش پا تند کردم و گفتم ننه بخدا خبر خوب برات دارم،همین الان از پیش مصطفی برگشتم رفته بود سراغ اصغر باهاش دیدار هم کرد و گفت حالش خوب خوبه و به زودی هم آزادش میکنن،
خداروشکرازش اعلامیه و نوار نگرفتن و همین باعث میشه که توی زندان نگهش ندارن،
ننه طوبی سریع اشکاش و پاک کرد و گفت راست میگی توروخدا؟
نکنه این حرفها رو برای دلخوشی من میزنی؟
تو رو خدا هر چی شده راستش و بگو من دلش رو دارم…..
روی سکو کنارش نشستم و با محبت گفتم ننه بخدا راست میگم آخه چرا باید بهت دروغ بگم ؟مصطفی تا همین الان دنبال کارهای اصغر بود و پیش چند تا از دوستاشم رفت و همه بهش قول مساعد دادن و گفتن همین روزها آزاد میشه…….
ننه طوبی که حسابی از حرفام خوشحال شده بود توی مطبخ رفت و گفت برم یه چیزی درست کنم تو هم از دیشب چیزی نخوردی خدا تورو پیش من فرستاد گل مرجان،تو نبودی من دیوونه میشدم تک و تنها توی این خونه.......
چند روزی گذشت و مصطفی مدام میومد و به ننه طوبی سر میزد،میگفت همه کارهای مربوط به آزادی اصغر رو انجام داده و فقط دو ماه باید تو زندان بمونه،
هرروز درگیر درست کردن ترشی و سبزی بودیم و وقت سر خاروندن هم نداشتیم،
بالاخره یه روز که کارمون سبک تر بود تصمیم گرفتم برم و سراغ زری رو بگیرم،قرار شد برم خونه ی معصومه خانم و ازش بخوام زری رو صدا کنه تا ببینمش دلم برای خواهرم تنگ شده بود و دیگه تحمل نداشتم....
برای نریمان یک دست لباس و مقداری پول برداشتم تا سر راه چیزی برای زری و منصور بخرم،
هرچه اصرار کردم ننه طوبی هم همراهمون بیاد قبول نکرد و گفت حال و حوصله ندارم.......
با خودم چادر برداشتم تا سر کنم و صورتم و بپوشونم،توی کوچه که رسیدم با ترس و لرز خودم و به خونه ی معصومه خانم رسوندم و شروع کردم به در زدن،میترسیدم پرویز بیاد و من و اونجا ببینه.......
طولی نکشید که در خونه باز شد و معصومه خانم درحالی که داشت روسری روی سرش و مرتب میکرد توی چهار چوب در ظاهر شد،با هول نگاهی به اطرافم انداختم و گفتم معصومه خانم میشه بیام تو؟کارتون دارم؟
با تعجب نگاهی بهم کرد و گفت شما؟
من نمیشناسمتون،چادر روی صورتم و کنار زدم و گفتم من خواهر زری ام،یادته باهاش اومدم اینجا؟توروخدا بذار بیام داخل میترسم پرویز بیاد بیرون من و ببینه.....معصومه خانم که تازه منو شناخته بود سریع از جلوی در کنار رفت و گفت وای توروخدا ببخشید بیا داخل......
معصومه خانم در رو که بست گفت صورتت و پوشونده بودی نشناختمت،خیره انشالله،نریمان و روی زمین گذاشتم و در حالیکه کش و قوسی به کمرم میدادم گفتم اومدم سراغ زری الان چند ماهه که خواهرم و ندیدم بی قرارشم،گفتم شاید تو بتونی بیاریش اینجا.....
معصومه متعجب گفت مگه تو خبر نداری زری از اینجا رفته؟همون موقع که برگشت
خونه رو بار کردن و رفتن،به هیچکس هم نگفتن کجا میرن.....
با شنیدن این حرف ها حس کردم زانوهام سست شد،کجا رفته بود زری ،حالا از کجا باید پیداش میکردم؟چرا همه ی آدمای خوب اطرافم یکی یکی داشتن دور میشدن.....
با بغض گفتم توروخدا
یعنی هیچ نشونه ای نداری ازش؟همینجا تو همین شهره؟
نکنه پرویز بلایی سر خواهرم آورده باشه؟یا اون زنیکه قمر؟
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان واقعی گل مرجان پارت صد و نود و یک ،مصطفی حال خراب من و که دید گفت بیا بریم شام بخوریم
معصومه پوزخندی زد و گفت نمیدونی مگه؟قمر که فرار کرد و رفت،زری که برگشت یه شب هرچی پول و طلا توی خونه بود جمع کرد و فرار کرد،
یه بار زری اومد اینجا پیشم میگفت پرویز خیلی باهاش خوب شده و واسه همین قمر نتونست تحمل کنه هرچی پول و طلا توی خونه بوده پارو کرده برده،نترس زری خوبه،حتما رفتن یه جایی دارن واسه خودشون زندگی میکنن.......
حرفای معصومه خانم حسابی توی فکرم برده بود،قمر بی شرف انگار فقط قصد داشت زندگی زری رو خراب کنه و بره.....
.یک کم دیگه پیش معصومه خانم نشستم و بعداز خداحافظی راهی بازار شدم،
اصلادل و دماغ خونه رفتن نداشتم،دلم به این خوش بود که زری رو میبینم و کمی باهاش حرف میزنم اما حالا با خبر رفتنش حسابی پکر شده بودم،
مدام خودم و سرزنش میکردم که چرا زودتر نیومدم سراغش اما خب این حرف ها دیگه فایده ای نداشت.....
نزدیک غروب بود که بالاخره راهی خونه شدم،نریمان توی بغلم خواب بود و به سختی داشتم راه میرفتم،به خونه که رسیدم برای اینکه نریمان بیدار نشه کلید رو توی در انداختم و آروم بازش کردم اما با صدایی که شنیدم نفسم توی سینه حبس شد.......
اینکه مهتاب خانم بود،اینجا چکار میکرد؟از ترس داشتم پس می افتادم و نمیدونستم باید چکار کنم،صداش به گوشم رسید که داشت به ننه میگفت ببین مثل بچه ی آدم حرف بزن و بگو اون زنیکه نوه ی من و کجا برده،قسم میخورم بهم بگی همین فردا پسرتم آزاد میکنم،
ننه اما با گریه گفت خانم گفتم اینجا زندگی نمیکنه چند وقته رفته از اینجا......
یه صدایی توی گوشم میگفت برو،میخوان بچه رو ازت بگیرن،فقط میدونم درو ول کردم و پا به فرار گذاشتم،انگار صداهایی از پشت سر به گوشم میخورد اما با تمام وجود شروع به دویدن کردم،انگار نه انگار که تا همین چند دقیقه پیش نمیتونستم راه برم........
از تکون های من نریمان بیدار شده بود و گریه میکرد،نفسم توی سینه حبس شده بود و دیگه نمیتونستم راه برم،چند کوچه ای از اونجا دور شده بودم و هوا کاملا تاریک شده بود،گوشه ی دیوار روی زمین نشستم و شروع کردم به نفس کشیدن ،سینه ام میسوخت و داشتم خفه میشدم........
چی از جونم میخواست اخه؟چرا نمیذاشت زندگیم و بکنم،
هرچند وقت یکبار میومد و آرامشم رو به هم میزد،تازه داشت نفسم جا میومد که با شنیدن صدایی از نزدیک بلند شدم.....
اول فکر کردم مهتاب خانم بهم رسیده اما با شنیدن صدای گربه فهمیدم اشتباه کردم،
دوباره سرجام نشستم و برای اینکه نریمان رو آروم کنم سینه ام رو توی دهنش گذاشتم و توی فکر فرو رفتم،کجا باید میرفتم حالا؟
جایی برای رفتن نداشتم جای دیگه اصغر هم نبود که فکری به حالم کنه....
از شدت بی پناهی و بی کسی دوباره تمام صورتم خیس شد،
نریمان که سیر شد بلند شدم و راه افتادم
اونجا موندن اصلا درست نبود
،توی خیابون که رسیدم جلوی ماشینی دست بلند کردم و سوار شدم،
آدرس رو که بهش دادم نمیدونستم کار درستی میکنم یا نه اما چاره ی دیگه ای نداشتم،نمیشد که شب رو توی خیابون بمونم فقط خدا خدا میکردم همونجا باشه و بتونم ببینمش.....
ماشین که جلوی ژاندارمری نگه داشت نفس عمیقی کشیدم و پیاده شدم،تنها کسی که اون لحظه به ذهنم میرسید مصطفی بود
،شب بود و میدونستم اونجا نیست اما با خودم گفتم شاید اگر خودم رو معرفی کنم باهاش تماس بگیرن و بیاد سراغم....
چقدر غریب و بی کس بودم خدایا،چقدرجای مرتضی برادر جوون مرگم خالی بود،مطمئنم اگر زنده بود نمیذاشت این آدم ها هر بلایی که دلشون میخواد سرم بیارن......
توی سالن ژاندارمری که رفتم مستقیم سراغ سربازی رفتم که پشت میز نشسته بود و چرت میزد،سلام که کردم از جا پرید و نزدیک بود پخش زمین بشه،
چادرم رو توی صورتم کشیدم و سراغ مصطفی رو گرفتم،
کلاهش و مرتب کرد و گفت نیست رفته خونه فردا صبح میاد،با بغض گفتم آقا توروخدا یه زنگ بهش بزنید من فامیلشم از شهرستان اومدم آدرس خونه شو هم ندارم،شما یه زنگ بهش بزن اگه گفت نمیشناسم من میرم....
به هر سختی بود سرباز رو راضی کردم تا به مصطفی زنگ بزنه،خداخدا میکردم خونه باشه و بتونه بیاد سراغم،تصمیم گرفته بودم فردا برگردم پیش مادرم و همونجا زندگی کنم،دیگه تحمل این موش و گربه بازی رو نداشتم........
سرباز با مصطفی صحبت کرد و گفت همینجا منتظر بمون گفت الان میاد،اصلا دوست نداشتم بهش رو بندازم اما چاره ی دیگه ای نبود،دوباره دلم پر کشید برای زری اگر بود الان تنها نبودم و باهم فکری میکردیم....
نیم ساعتی توی ژاندارمری نشستم تا بالاخره مصطفی اومد،
جواب سلامم رو داد و با تعجب گفت اینجا چکار میکنی گل مرجان؟اونم این وقت شب؟با کی اومدی اینجا اصلا؟
دوست نداشتم جلوش گریه کنم،بغض توی گلوم و قورت دادم و گفتم مهتاب خانم اومده بود خونه ی ننه طوبی،میخواد پسرم و ازم بگیره،من بیرون بودم رفتم خونه دیدمش توی حیاط
فرار کردم......
34.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لهجه اصفهانی حسین طاهری برای امام رضا علیه السلام
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
@aMaryam4
🌛🌟🌛🌟🌛🌟🌛
زندگے خود را مكتوب كنيد✍
هر شب بنويسيد 🌝
نوشتن اعجاز می كند
وقتے اهدافتان را می نويسيد✍
از جايی كہ باور نمی كنيد
محقق میشود🥰
شب بخیـــــــــــــــر 🌙 ⭐️
༊࿐𖡹❤️𖡹࿐༊@aMaryam4
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d