و بی کسیش از در خونه من می رونید؟ یه عمره در خونه من به روی همه باز بوده….غنی و فقیر هم نداشته..اما شما دوتا با این کارتون…دنیا رو که به جهنم…آخرت منو سوزوندین..! یه تار موی امثال اون پسر می ارزه به وجود شما دوتا مفت خور…که اگه نون خالی سر سفرشه از زور بازوی خودشه نه ثروت باباش…!"باز هم سرفه پشت سرفه…می ترسیدم ریه اش را بالا بیاورد.-و همون زور بازو و مردونگی برگ برنده ش شد و خواهر زیبا و کدبانوی ما رو..که صدها خواستگار رو با یه حرکت سر رد می کرد…
#اسطوره
#قسمت #۹۱
شیفته خودش کرد و برد به خونه کوچیک و محقر خودش…!خندید..-یادش بخیر…چقدر بچه بودیم…همه افتخارمون به شانه های پهن و بازوهای حریف افکنمون بود…تا یکی دو سال از ترس بابام حرمت بابات رو نگه داشتم…اما بعد از اون که عقل جای غرور رو گرفت…به خاطر خودش مریدش شدم…!تازه فهمیدم خواهری که یه عمر توی ناز و نعمت بزرگ شده چطور می تونه توی اون خونه ای که اسمش رو بیغوله گذاشته بودم دووم بیاره و صورتش روز به روز عین گل شکفته تر بشه..!نمی خواستم بدانم..نمی خواستم بشنوم…لعنت به روابط فامیلی…!-دیاکو منشا خیر بود واسشون…!همینکه به دنیا اومد کار و بار پدرتم رونق گرفت…تا اون موقع اجازه نداد بود یه ده شاهی کمکش کنیم…اصلا اونقدر عزت نفس داشت که رومون نمی شد اسم پول رو جلوش بیاریم…!خواهرمم به همونی که داشتن راضی بود…هیچ وقت ندیدم شکایت کنه..یا حتی تو درددل هاش با مادرم اسمی از نداری ببره…! یه روزم..همون اوایل ازدواجشون…که من و برادرم خواستیم..یواشکی یه پولی تو جیب خواهرمون بذاریم به شدت معترض شد…! گفت نان آور زندگی من محمده…نه هیچ کس دیگه…داشته باشه می خوریم…نداشته باشه…با همدیگه گرسنه می مونیم…شما با این کارتون نه تنها لطف نمی کنین بلکه غرور شوهر منو می شکنین…من سربلندی شوهرم رو با تموم مال و دارایی این دنیا عوض نمی کنم…! و تا اونو دارم از همه چیز بی نیازم…!آخ..کاش بس کند…!-تو که به دنیا اومدی دیگه نور علی نور بود..!خیر و برکت از در و دیوار براشون می ریخت…دست به هرچی می زدن طلا می شد…هم وجود شما…هم توکل و بلندنظری خودشون از خونه تون…کعبه آمال ساخته بود…!هر پسری حسرت زندگی محمد رو می خورد…هر دختری…حسرت زندگی روژان رو…! زیبایی تو که زبانزد همه بود…تک بودی بین اون همه بچه آبادی…!خدا قشنگترینها رو از وجود پدر ومادرت گلچین کرده بود و توی وجود تو گذاشته بود…!دندانهایم را فشار می دادم…نمی خواستم فریاد بزنم…-جنگ که بالا گرفت…امنیت که پایین اومد..منو پدرت تصمیم گرفتیم زن و بچه هامون رو از شهر دور کنیم…می خواستیم شما رو یه جای امن بذاریم و خودمون دوباره برگردیم…مادرت راضی نبود اما هیچ وقت رو حرف پدرت حرف نمی زد…اون روز قرار بود کارهای خونه خودم که تموم شد بیام دنبالتون و…دستم را مشت کردم و مشتم را در مشت گرفتم که مبادا مشت شود بر دهان این مرد…!-که خبر آوردن به خونتون حمله شده…اینجا که رسید…بالاخره صدای رسایش لرزید…!-دیر رسیدم…خیلی دیر…!آه کشید و دستش را روی زانویم گذاشت.-از اون موقع سیگاری شدم…از همون روز…و روزهای بعدش که بقیه هم مردند.پدرم،مادرم،برادرم، عموهام..پسرعموهام…دایی هام، دختر دایی هام..پسردایی هام…خاله هام و خانواده هاشون..عمه هام از کوچیک و بزرگ…دوستهام..رفیقام..هم شهریام..هم وطنام…همه مردند…جلوی این چشمای لعنتی جون دادند و رفتند…به بدترین شکل..وحشیانه ترین شکل…ناجوانمردانه ترین شکل…!زانویم را فشار داد:-از همه بدتر کابوسهاییه که حتی تو اوج مریضی و درد هم ولم نمی کنن…صدای فریاد مردم…منظره آتیش گرفتن خونه ها…گریه بچه ها…سرهای بریده شده و…! هی…منم مثل تو بیست و چهار ساله که نمی خوابم…!به صورتش نگاه کردم..مشتم باز شد..انقباض عضلاتم از بین رفت…-وقتی جنگ تموم شد…هیچ کدوم از ماها که زنده موندیم یه آدم طبیعی نبودیم…!خیلی چیزا واسمون عوض شده بود…رنگ باخته بود…به ایدئولوژی قبل از جنگمون می خندیدم…چون تازه فهمیده بودیم زندگی و مرگ یعنی چی…!وقتی مرگ جبروتش رو واست از دست بده دیگه به همه چی می خندی…بی تفاوت میشی…!دیگه چیزی وجود نداره که ازش بترسی..بی پروا میشی…!واسه ماها هم همین بود…!تغییر کردیم…عوض شدیم..پوست انداختیم…! تنها دلخوشی که برامون باقی مونده بود استقلال و آزادی ایران بود…! اینکه غریبه تو خاکمون نمی دیدیم…اینکه پرچم سه رنگمون هنوز اون بالا بالاها خودنمایی می کرد…اینکه زبان رسمی و رایج مملکتمون فارسی بود و کسی بهش اهانت نمی کرد…!همینا تمام اون خونریزیها..اون از دست دادنها رو توجیه می کرد…می گفتیم به قیمت از دست رفتن ناموس من و تو…ناموس میلیونها زن ایرانی دیگه حفظ شده…به قیمت مردن بچه های فامیل من و تو…بچه های دیگه در آزادی و امنیت بزرگ می شن و تحصیل می کنن…به قیمت از هم پاشیدن خانواده من و تو…هزاران خانواده ایرانی دیگه استوار و برقرار می مونن…! این بود آرمان من…آرمان ما…آرمان اونایی که شهید شدن…اونایی که اسیر شدن…اونایی که جانباز شدن…! درسته…بعدها از اسممون، از حرکتمون…سو استفاده ها شد و کشوری که وحشیانه و به عمد جوونای ما رو از دم تیغ گذرونده بود دوست و برادرمون شد…اونقدر که دیگه جای امثال وطن پرستایی با تفکرات متعصبانه ما نبود…اونقدر که یکی مثل من طاقت نیاورد و تحمل نکرد و خاکی که واسش همه چیزش رو داده بود ترک کرد و رفت…اونایی هم که موندن سوختند و ساختند و دم نزدند…یا از همه چیز کناره گرفتند و گوشه گیر شدند…یا سکوت کردند و با
افسوس به اهدافی که یکی یکی فنا می شد و از دست می رفت و چشم دوختند…متاسفانه فراموش شدیم…بد هم فراموش شدیم…! به اندازه موهای سرمون توهین شنیدیم…بی انصافی دیدیم…! همه چیز اشتباه برداشت شد…همه چیز اشتباه دیده شد…و این خیلی بیشتر از اون روزهای جنگ دنیا رو به کاممون تلخ کرد..سخت کرد..زهر کرد..!نسل جوون به ما بدبینه…قبولمون نداره…کنارمون زده…حقم دارن..اینا بچه بودن…یا شاید اون موقع اصلا نبودن…!نه چیز زیادی می دونن نه واقعیت رو اونطوری که هست بهشون نشون دادن.توقعی ندارم… فقط آرزوم اینه که ای کاش می دونستن واسه این امنیت و استقلالی که دارن…واسه این آرامش و عزتی که دارن…چه خونهایی ریخته شده…چه گلهایی پرپر شده…چه دلهایی داغدیده شده…! آرزوم اینه که قدر این آب و خاک رو بیشتر می دونستن و اینقدر راحت به دیگران پیشکشش نمی کردن…!نفسش تنگ بود…خس خس سینه اش را می شنیدم..-اما با همه اینها…اگه بازم جنگ بشه…اگه بازم قرار باشه جسد عریان و بی سر خواهرم رو ببینم…اگه بازم مجبور شم مرگ دونه به دونه اعضای خانوادم رو تحمل کنم، تحمل می کنم…باز هم همه رو می پذیرم…همه رو به قیمت یک مشت خاک ایران فدا می کنم و تا وقتی جون داشته باشم…تا آخرین قطره خونم پای هر غریبه ای رو که به کشورم تجاوز کنه از بیخ قطع می کنم…! چون وطن…واسه هر آدمی هویتشه…و هیچ با غیرتی از هویتش نمی گذره…!دستش را بالا آورد و روی شانه ام گذاشت…چرخید و در صورتم نگاه کرد…چقدر چشمانش نافذ و گیرا بودند.-اینا رو اولین باره که به زبون میارم…مطمئنم هیچ رزمنده ای از بازگو کردن این چیزا لذت نمی بره…اکثرمون سکوت کردیم…چون فهمیدیم که صدامون به جایی نمی رسه..اما اگه اینا رو به تو گفتم…واسه اینه که تو هم از خودمونی…یه قربانی جنگ…! اما باور کن نه اولیشی…نه آخریش…! مثل تو فراوونه…هم تو این کشور هم تو کشورای دیگه…! فکر نکن تنهایی…نیستی…منم مثل توام… حالتو می فهمم…درکت می کنم…!با سیگار کشیدن هیچی درست نمیشه..اما بهت نمی گم نکش…چون درکت می کنم…!محو نگاهش شده بودم…نگاهی قاطع و مطمئن و زنده از کسی که ایمان داشتم درکم می کند…!کسی که نگفت فراموش کن..زندگی کن..بگذر…کسی که حق داد به نابودی ام…کسی که درک کرد احساس ویران شده ام را..!شعار نداد…نگفت زندگی هنوز جریان دارد…نگفت بی خیال مرده ها شو و با زنده ها زندگی کن…نگفت گذشته ها گذشته..آینده را دریاب…! کسی که زندگی را مثل من دید..از نگاه من دید…کسیکه می فهمید کابوس یعنی چه..نخوابیدن یعنی چه…سیگار کشیدن برای چه…!کسی که نصیحت نکرد…از زیبایی های زندگی نگفت…از یک درد مشترک گفت..از همدرد بودن گفت…نگفت به ریه ات رحم کن…نگفت به خاطر بازمانده ها تلاش کن…نگفت زندگی کن…درک کرد…زنده نبودنم…مردنم را درک کرد..فهمید…چون مثل من بود..از من بود…و به همین خاطر،خاطر پریشانم را انسجام داد…انگار دردهایم نصف شده بودند..انگار سنگینی شان سبک شده بود…چون کسی را مثل خودم یافته بودم و یا شاید حتی بدتر از خودم!آرام گرفتم و فهمیدم که چرا دیاکو نام این مرد را اسطوره گذاشته بود…!شاداببا بغض و غصه وسایل توی کمد را درون ساک ریختم و به دست دانیار دادم.دیاکو روی تخت نشسته بود و موهایش را شانه می زد.خواستم کمکش کنم اما اجازه نداد و گفت:-خودم می تونم.نشستم و حسرت وار به توانستنش نگاه کردم.امروز مرد من می رفت…اسطوره ام می رفت…عشق ممنوعم می رفت…امروز همین دیدنهای از دور را هم از دست می دادم…همین نگاه کردنهای یواشکی…همین لبخندهای نصفه و نیمه…همین محبتهای کوچک…همه را از دست می دادم و خودم می ماندم و دنیایی تنهایی و افسوس و نگرانی..که آیا خوب می شود؟؟؟اگر خوب شود برمی گردد؟آیا ممکن است یکبار دیگر ببینمش؟؟یکبار دیگر بگوید شاداب؟؟؟با همان تکیه بر الف اسمم؟می شود؟-شاداب؟؟؟دستی به زیرچشمم کشیدم که مبادا خیس باشد.-بله؟-حرفایی رو که بهت زدم فراموش نکردی که؟تمام زندگی اش دانیار بود..فقط دانیار…حسودی ام می شد…چرا ذره ای از این عشق سهم من نبود؟ذره ای از احساسش به دانیار…مساوی بود با خروار خروار خوشبختی برای من…اما حیف…نتوانستم…نخواست…-نگران نباشین…یادمه.دکمه های پیراهنش را بست و گفت:-امیدوارم وقتی برمی گردم تنها نبینمت.منظورش…مثل تیری که از یک تفنگ دوربین دار خارج شود قلبم را نشانه گرفت.سکوت کردم.دانیار که تا آن لحظه از زیرچشم نگاهمان می کرد گفت:-سر راه تو رو می رسونیم خونه و بعد می ریم فرودگاه…!نه…به هر قیمتی…حتی شکستن غرورم..اجازه نمی دادم این لحظات آخر بودن با دیاکو را از من بگیرند.-اگه میشه..اجازه بدین منم بیام فردگاه…!نگاهی بین دانیار و دیاکو رد و بدل شد…
#اسطوره
#قسمت #۹۲
دیاکو دهان باز کرد اما صدای دانیار به گوش رسید.-باشه…پس بزن بریم.من و دیاکو عقب نشستیم و دانیار و دایی اش جلو.تا فرودگاه دیاکو یکسره سفارش می کرد و دانیار با لبخندی که اینبار واقعا لبخند بود نه پوزخند…فقط سر تکان می داد.سعی می کردم زیاد خیره اش نشوم..اما حتی سرم را هم که می برمی گرداندم مردمک هایم می چرخیدند و محو صورت زرد و خموده ی مردم می شدند.دلم می خواست ساعت ها کش می آمدند…دلم ترافیک می خواست…راه بندان…ساخت و ساز..هرچیزی که راهمان را دورتر کند…مسیر را طولانی تر کند..!می گفتند فرودگاه امام خارج از شهر است…دور است…اما حتی نزدیک تر از آزادی بود…می گفتند تا وقت پرواز چند ساعت مانده..اما زودتر از خواب دم صبح گذشت و مسافر مرا برد.من و دانیار کنار هم..او و دایی رو در روی ما…!دلش به رفتن رضا نبود..این را ازچشمانش می خواندم…اما نه برای من…! تمام حواسش پی دانیار بود…با برادرش…منهم که انگار نبودم.دانیار اما…مثل همیشه خونسرد بود…و دایی…این دایی آرام و عجیب…مثل این چند روزی که دیدمش کم حرف و و تماشاگر…!صدای دانیار بهت و سکوت را شکست.-برو دیگه…نمی تونی سرپا بایستی…دیاکو بی حرف دستش را باز کرد و دانیار را در آغوش کشید…آخ که با تمام فقر و نداشتن های مالی…هرگز اینقدر احساس کمبود نکرده بودم…!داینار دستش را بالا برد و دور شانه های برادرش حلقه کرد…رگهای گردنش بیرون بود…انگار هزاران تن فشار را تحمل می کرد…دیاکو چشمانش را بسته بود و یک دستش را پشت سر دانیار گذاشته بود و موهایش را نوازش می کرد.دردی که در صورتش موج می زد فراتر از دردهای جسمانی بود.در آغوش هم حل شده بودند…گم شده بودند..یکی شده بودند…غصه خودم را فراموش کردم…دلم از بی کسی و وابستگی این دو برادر مچاله شده بود…اشک می ریختم…هم برای دیاکوی خودم..هم برای دیاکوی دانیار و هم برای دانیارِ دیاکو…! صدای زن برای بار چندم در سالن پیچید و آخرین اخطار را به مسافرین فرانکفورت اعلام کرد.دست دایی بالا آمد و روی شانه دیاکو نشست.دیاکو عقب نکشید…اما دانیار چرا…چشمان هردو برق می زد..از اشکی که به خاطر غرور مردانه شان فرو نمی ریخت…!دانیار دستش را روی پیشانی اش گذاشت و با صدایی گرفته و خسته گفت:-برو دیگه…داره دیر میشه…اما دیاکو نرفت.-ایستادن بده واست…مگه نشنیدی دکتر می گفت باید با تخت بیاریمت…حالا که نذاشتی…حداقل رعایت کن…برو…دست دایی اینبار بازوی دیاکو را گرفت.-بریم پسرم…دیره…قامتش هر لحظه خم تر می شد…معلوم بود که درد فشار می آورد.-شاداب؟هنوز نگاهش به دانیار بود.بریده و بی نفس تر از آنی بودم که جواب بدهم.-شاداب…!کاش این الف لعنتی در اسم من نبود.-بله؟بالاخره چشمانش را از دانیار گرفت و به من داد:-باز که تو داری گریه می کنی…!برای اینکه حرفی زده باشم گفتم:-امیدوارم برین و با سلامتی برگردین.لبخند زد..کاش نمی زد…کاش مثل برادرش اخمو بود..آنوقت اینقدر دوست داشتنی نمی شد..اینقدر خواستنی نمی شد…اینقدر فراموش نشدنی..نمی شد!-مراقب خودت خیلی باش…گاهی با من تماس بگیر..خوشحال می شم خبر موفقیتات رو بشنوم…!نگفت دلم تنگ می شود..نگفت دوست دارم صدایت را بشنوم..نگفت…-یه قولی هم به من دادی که باید بهش عمل کنی…یادت نره…!یادم بود…باید با کسی به غیر از او خوشبخت می شدم.اشکم شدت گرفت…کاش این دم رفتن اینطور بی رحم نبود..!به زور گفتم:-باشه…!لبخندش جان گرفت.-تو هم حواست به این دختر کوچولوی ما باشه دانیار…هواشو داشته باش…خیلی زحمتمونو کشیده…بدهکارشیم…!نه اینکه نگرانم باشد..نه اینکه از نگرانی مرا به برادرش بسپرد..احساس دین می کرد..بدهکار بود…همین..!-تو نگران هیچی نباش..برین دیگه تا جا نموندین…!یکبار دیگر هر دو نفر دانیار را در آغوش گرفتند…دیاکو دستش را روی شانه من گذاشت و دوستانه آن را فشرد و رفت…در حالیکه تا آخرین لحظه تمام احساسش…تمام حواسش درگیر دانیار بود.از پشت نگاهش کردم…به قدم هایی که آهسته و با کمک دایی اش بر می داشت و دستی که روی معده اش جا خوش کرده بود…آنقدر نگاهش کردم تا از سالن ترانزیت گذشت و در میان جمعیت گم شد…صدای دانیار را شنیدم:-اگه حالت خوب نیست…بیا اینجا بشین…حالم خوش نبود…اما ایستادم و به احترام مرگ رویاهایم…یک دقیقه سکوت کردم…!چقدر دانیار برایم قابل درک شده بود…!تازه می فهمیدم چطور یک اتفاق می تواند ریشه هر چه احساس است بسوزاند و چطور می شود که بخش عاطفه مغز از کار می افتد و دیگر نفس نمی کشد.گاهی با یک حادثه تلخ…حس می کنی که محال است دیگر از جا بلند شوی..محال است دیگر قلبت بتپد…برای کسی دیگر بتپد…محال است چشمت دیگری را اینقدر زیبا ببیند…قشنگیها همه ته می کشند…رنگها تمام می شوند و تو می مانی و دنیایی که اگر سیاه نباشد…حتماً خاکستریست…!-می خوای تا موقع برگشتنش به این شیشه زل بزنی؟پلک زدم….اشکی نریخت.-خوب میشه؟مگه نه؟-نمی دونم…فقط می دونم اینجا موندن ما چیزی رو تغییر نمی ده.بریم دیگه.نمی
شد فقط برای دلخوشی من یک کلمه بگوید"آره"؟؟؟می دانستم که علی رغم ظاهر خونسرد و آرامش…درون او هم آشوب است…دیاکو تنها فرد ارزشمند زندگی اش بود…!تنها کسی که دوست داشت…اما خیلی خیلی بیشتر از تمام کسانی که می شناختم بر خودش و حرکات و حرفهایش مسلط بود!-ای کاش شما هم باهاش می رفتین…!صدایش خشن بود.-آره…به فکر خودم نرسیده بودا…چرا زودتر نگفتی…؟با دلخوری نگاهش کردم…طعمش همیشه به تلخی زهرمار بود…حیف که دیاکو سفارشش را کرده بود..وگرنه در این شرایط بی شک مثل خودش تلخ جواب می دادم!-من وقت ندارما…میای یا برم؟با حرص کولی ام روی دوشم انداختم و جلوتر از او راه افتادم.با دو قدم بلند خودش را به من رساند و گفت:-چه خبرته بابا؟یکی دیگه دلتو سوزونده سر من خالیش می کنی؟از گوشه چشم به پوزخند گوشه لبش نگاه کردم.دلم می خواست کیفم را با تمام قدرت توی سرش بکوبم.بی هیچ حرفی روی صندلی نشستم و چشمم را به فضای بیرون دوختم.-شاداب؟جوابش را ندادم.حوصله نداشتم.-خوشحال؟لعنتی..دیاکو سفارش کرده بود..!-بله؟نمی دانم چرا خندید…!-میشه لطفا مثل برج زهرمار نباشی؟تند جواب دادم:-انتظار دارین چیکار کنم؟بندری برقصم واستون؟نگاه بی پروایی به سرتاپایم کرد و گفت:-آره…بدم نیست..دلمون وا میشه…!چقدر دلم برای آن موقعی که حرف نمی زد و به زور صدایش را می شنیدم تنگ شده بود..مردک بی حیا…!از ترس اینکه کار به جای باریک نرسد سکوت کردم.-خوشحال؟آخ خدا…چطور باید می فهماندم که حوصله ندارم؟-بلــــــــه؟؟انگار از حرص خوردنم کیفور می شد…چون ابروهایش از بله بلند و کشیده من بالا رفتند و چشمانش درخشیدند.-عشقت خوب می شه و بر می گرده…نگران نباش…!چه عجب…یکبار مثل آدم حرف زده بود.سرش را کمی به سمتم کج کرد..چشمکی زد و گفت:-البته اگه تو این دو سال چشم رنگیای آمریکایی قاپشو ندزدن.حرفم را پس گرفتم..این بشر بویی از آدمیت نبرده بود…با عصبانیت گفتم:-واسه من مهم اینه که سالم برگرده…!خندید و سرش را تکان داد:-آره جون خودت…!با مشت روی کولی ام کوبیدم و گفتم:-حالا که چی؟مثلا می خواین منو حرص بدین؟چی عایدتون میشه؟نفس عمیقی کشید و در حالیکه هنوز ردی از لبخند روی لبش بود گفت:-تا وقتی با خودت و احساست صادق نباشی و بابت اون چیزی که تو دلت می گذره خجالت بکشی…همه می تونن حرصت بدن..!برای تمام کردن بحث گفتم:-شما که از دل من خبر دارین…لزومی نداره نقش بازی کنم..سلامتیش واسم مهم تره..حتی اگه دیگه برنگرده یا به قول شما متاهل برگرده..!معلوم بود باور نکرده…چون تکانهای سرش بیشتر و نگاهش تمسخرآمیز تر شده بود.نمی دانم چرا حرکاتش عصبی ام می کرد.معترضانه گفتم:-چیه؟چرا همچین می کنین؟من که نمی تونم مجبورش کنم دوستم داشته باشه؟می تونم؟صورتش جمع شد…نیم نگاهی به سمتم انداخت…راهنما زد و ماشین را متوقف کرد.از توی داشبورد بطری کوچک آب معدنی را در آورد..در پلمپ شده اش را گشود و گفت:-بیا یه کم از این آب بخور…!دستش را پس زدم…کمی از آب روی لباسش ریخت..در هر موقعیت دیگری از عکس العملش وحشت می کردم..اما افسارم گسیخته بود…بدجور هم گسیخته بود…!نگاهی به لکه روی بلوزش کرد و دوباره گفت:-از این آب بخور شاداب..مخت داغ کرده…بخور یه کم آروم شی…!دوباره دستم را بالا بردم اما مچم را گرفت و بطری را روی لبهایم گذاشت…مقاومت کردم..آب در گلویم پرت شد…سرفه زدم…کمی آب توی دستش ریخت و به صورت من پاشید…یخ زدم…شوکه شدم…با کف دست صورتم را پاک کردم و چشمانم را مالیدم.-بهتری؟شانه هایم لرزید…اشکهایم با خیسی صورتم درهم آمیخت…!پوف کلافه اش حالم را بدتر کرد:-چته تو؟از حرف من ناراحت شدی؟فقط این نبود…!-تو افسرده ای دختر…می دونستی؟چطور افسرده نباشم؟چطور؟دستش را به سمت صورتم جلو آورد و پس کشید و کلافه تر از قبل گفت:-بدبختیش اینه که اگه انگشتمم بهت بخوره اسلام به خطر می افته…!حداقل حرف بزن ببینم دردت چیه؟زمزمه کردم:-حالم خوب نیست…!دستش را روی پشت صندلی من گذاشت و گفت:-به خاطر دیاکو؟صورتم را بین دستانم پنهان کردم و گفتم:-اون یکی از دلایلشه…!گرمای تنش را در نزدیکی ام حس کردم:-می خوای پیاده شیم یه کم قدم بزنیم؟می خوای حرف بزنیم؟دانیار و اینهمه مهربانی؟؟؟-می خوای ببرمت خونه؟؟؟نه..خانه را نمی خواستم…-می خوای همینجا بکشمت و از این زندگی راحتت کنم؟از میان قطره های اشک نگاهش کردم..لبخند می زد…بی هیچ تمسخری…!و بهتر از آن بی هیچ ردی از ترحم و دلسوزی در چشمانش…!با این مرد می شد حرف زد و احساس خواری و حقارت نکرد…!چون او چیزی به نام ترحم را نمی شناخت…!
#اسطوره
#قسمت #۹۳
دانیار:
حرکاتش هیستریک و عجیب بود…تا کنون اینطور ندیده بودمش…معلوم بود از چیزی بیش از حد توانش رنج می برد.نه دلداری دادن بلد بودم و نه حالش را داشتم…اما این دختر واقعا در عذاب بود و باید طوری کمکش می کردم…برای اینهمه فشار خیلی ضعیف بود.
ماشین را از شانه جاده پایین بردم.کت پاییزه ام را پوشیدم و پیاده شدم.در سمت شاگرد را باز کردم.او هم پیاده شد.می دیدم که تعادل ندارد.آهسته پرسیدم:
-سردت نیست؟
سرش را به علامت نفی تکان داد و روی تخته سنگی در همان نزدیکی نشست.کنارش ایستادم..دستهایم را بغل کردم و گفتم:
-واسه من که حرف زدن جواب نمی ده…حالمو خوب نمی کنه..واسه همینم بهت اصرار نمی کنم که حرف بزنی..اما اگه فکر می کنی کمکی از دست من برمیاد بگو…!
آهی کشید و گفت:
-زمستون واسه بعضیا یه تنوعه…پالتوهای جدید…پوتین های جدید…روسریهای رنگ به رنگ…مدهای جدید…بعضیا حتی عطرشون و رنگ موهاشون رو هم بر اساس فصل سرد و گرم انتخاب می کنن..خیلیا عاشق برفن..دعا می کنن برف بیاد فقط واسه اینکه عاشق آدم برفی درست کردنن…که یه کلاه پشمی سرش بذارن..یه شال گرم دور گردنش بذارن..فیگور بگیرن و عکس بندازن و خاطره بسازن…اما واسه امثال ما…زمستان فقط وحشته…واسه ما یعنی بازم لرزیدن…بازم دنبال نفتی دویدن…بازم پلاستیک روی جوراب پوشیدن…!واسه ما یعنی حسرت همون کلاه پشمی آدم برفی رو داشتن…!
تاثیر این تورم و گرونی…واسه بعضیا روی سفرای خارجیشونه…مثلا به جای پنج بار در سال چهار بار می رن…یا به جای اینکه ماهی یه بار ماشین چند صد میلیونی و میلیاردیشون رو عوض کنن دو ماه یه بار اینکار رو می کنن…!اما واسه ما…یعنی هربار کم شدن یکی از اقلام ضروری از سفره غذامون…لبنیات گرونه؟؟؟خب نمی خریم..گور پدر کلسیم…گور پدر سن رشد..گور پدر استخونا…!گوشت گرونه؟؟؟عیبی نداره سویا می خریم…همون کارو می کنه…!مرغ و ماهی گرونه؟؟؟بازم مهم نیست…به جاش نخود و لوبیا می خوریم…میوه گرونه؟؟؟عیبی نداره…به جاش…
اشکش را با آستین مانتویش پاک کرد.
-دیشب بازم بابام اور دوز کرده بود…مامانم از یه طرف جیغ می زد که وای داره می میره..از یه طرف ناله می کرد با کدوم پول ببرمش بیمارستان؟
گریه اش شدت گرفت.
-واسه اولین بار رفتیم دم خونه همسایه ها…واسه اولین بار دست گدایی دراز کردیم…من مردم…مامانم مرد…شادی مرد…هممون مردیم تا یه بابای معتاد و بیفکر رو زنده نگه داریم…!از یه طرف دلم می خواست بمیره…تا راحت شیم..تا نفس بکشیم..از یه طرفم…
سرش را بالا گرفت و با چشمان معصومش نگاهم کرد:
-از یه طرفم…بابامه…دوستش دارم…دست خودم نیست…دوستش دارم…!
احساس تهوع داشتم..روی چمنهای تُنُک نشستم.نفسش تنگ بود..هم می خواست گریه کند..هم حرف بزند و همین ذخیره اکسیژنش را تمام می کرد.
-یکی دو سال بود که وسط اینهمه بدبختی یه نوری دلم رو روشن کرده بود…شبا به جز نداری و نداشتن…چیز دیگه ای هم بود که بهش فکر کنم…چیزی که قشنگ بود…یه حس عجیبی بهم می داد…ضربان قلبم رو بالا و پایین می کرد…یه چیز شیرین…که همه تلخیها رو تحت الشعاع قرار می داد…یه انگیزه شده بود واسه زندگیم…فکرم رو از مشکلاتم منحرف می کرد…می دونین چطوری عاشقش شدم؟
سرم را به چپ و راست تکان دادم.
-تو یه روز زمستونی…لیز خوردم و دستم رو گرفت…تا حالا هیچ مردی رو اینقدر قوی ندیده بودم…تنها مردی که می شناختم پدرم بود که با یه وزش باد پس می افتاد…واسه همین دلم لرزید…اونقدر کمبود داشتم…اونقدر عقده داشتم…که به همین راحتی دلم لرزید…!چشمم دنبالش بود..همه جا..اون اصلا منو نمی دید..حواسش به من نبود…اما به همین راحتی همه چیز من شد…می دونستم دوره..می دونستم مال من نیست..اما هرچی بیشتر می شناختمش…
صدایش گرفت..نیمه نفسی کشید و ادامه داد:
-اونم از زندگیم رفت…!
خدای من…!
-تحمل کردن این شرایط واسم سخت بود…با از دست دادن دلخوشیم سخت تر هم شده…دیگه طاقت ندارم هر لحظه بیشتر آب شدن مادرم رو ببینم…نمی تونم دستای اگزمایی خواهرم رو ببینم…نمی تونم خرد شدنمون پیش در و همسایه رو ببینم..من خسته شدم آقا دانیار…کم آوردم…نمی تونم…!حالم خیلی بده…احساس می کنم یه چیزی تو گلومه و می خواد خفه م کنه…حس می کنم یه چیزی رو قلبم نشسته…قلبم درد می کنه..همه جام درد می کنه…!نمی تونم درس بخونم…نمی تونم تمرکز کنم…مغزمم درد می کنه…انگار می خواد منفجر شه…چیکار کنم که خوب شم؟چیکار کنم؟
ههه…از چه کسی می پرسید…!من اگر طبیب بودم..سر خود دوا نمودم…!
صدای هق هقش در دشت پیچیده بود…می دانستم اعتراف به همه اینها برای دختر مغروری مثل او چقدر سخت بوده و این اوج عذابی را که می کشید نشان می داد…!کاسه صبرش لبریز بود…لبریز…!
اجازه دادم گریه کند…تا آنجا که می توانست…چون راه دیگری برای تسکینش بلد نبودم…اگر از غصه ی از دست دادن دیاکو اینطور زاری می کرد لحظه ای تحملش نمی کردم…اما برای این دختر دیاکو فقط یک اهرم بود جهت تحمل فشارهای جسمی و روحی اش…!درد این دختر فراتر از عشق بود..!
#اسطوره
#قسمت #۹۴
شاداب:
آرام که شدم تازه فهمیدم که چه دسته گلی به آب داده ام…تمام زندگی ام را برای یک غریبه روی دایره ریخته و ته مانده غرور و عزت نفسم را بر باد داده بودم…! اما با وجود عذاب وجدان از اشتباهم،آن ته ته دلم آرام گرفته بود…انگار از حجم آن اندوه بی پایان کاسته و به جایش بی تفاوتی کاشته بودند.
از گوشه چشمهای متورمم نگاهش کردم.دستهایش را دور زانوانش حلقه کرده بود و به دوردست می نگریست.از چهره اش همچنان هیچ حسی خوانده نمی شد…انگار نه انگار که کسی اینهمه مدت دردودل کرده و اشک ریخته…انگار نه انگار…!
هرچند…توقعی هم نداشتم…دانیار همین بود..و اصلا چون همین بود..به خاطر همین دانیار بودنش…اینقدر راحت حرفهایم را به زبان آورده بودم…با هیچ کس به جز او نمی توانستم خودم باشم…بی هیچ نقابی…بی هیچ پوششی…!با دانیار می شد عریان بود…همان که هستی…نیازی نبود بازی کنی…نیازی نبود به خاطر سرخی صورتت به خودت سیلی بزنی…و این خصلت کم نظیر…از تمام آدمها متمایزش می کرد.
سنگینی نگاهم باعث شد که سرش را بچرخاند…چند ثانیه به صورت خیسم نگاه کرد و دوباره رویش را برگرداند و گفت:
-از وقتی که فهمیدم کسی هست که به اندازه من و حتی بیشتر از من عذاب بکشه…یه کم آروم تر شدم…!همیشه فکر می کردم فقط منم که نمی تونم راحت بخوابم..فقط منم که کابوس می بینم…فقط منم که اون صداهای وحشتناک رو می شنوم…فقط منم که با اون اشباح ترسناک دست و پنجه نرم می کنم…واسه همینم خیلی عصبانی بودم…شاکی بودم…گله داشتم…اما وقتی داییم واسم تعریف کرد..وقتی از حالتاش واسم گفت…وقتی دیدم اونم مثل منه…وقتی گفت درک می کنه چی می کشم…درک می کنه که چرا اینقدر سیگار می کشم…درک می کنه که چرا شبیه هیچ آدمی نیستم…حالم بهتر شد.تا قبل از اون حال کارگری رو داشتم که کل وسایل یه خونه رو روی دوشش گذاشتن و مجبورش کردن که یه ساختمون پنجاه طبقه رو بالا بره…! اما الان احساس می کنم نصف اون بار روی شونه های داییمه…هنوز سخته…هنوز طاقت فرساست…اما نسبت به قبل بهتره…قابل تحمل تره…! الانم من به تو می گم…که درکت می کنم…لرزیدن تو سرما رو…دویدن دنبال نفتی رو…پلاستیک کشیدن روی جوراب رو…نبودن خیلی چیزا سر سفره رو…حسرت یه دست کفش و لباس نو رو…همه اینا رو منم تجربه کردم…باز تو خوشبخت تری…حداقل یه مادر خوب داری…پدرت هرچند معتاد..اما بازم هست…من اونا رو هم نداشتم…من بودم و دیاکو و سیاهی…سالهای سال هیچ رنگی رو از همدیگه تشخیص نمی دادم..همه چی واسم سیاه بود…دیاکو فکر می کرد چشمام مشکل داره…با همون نداری هر جوری بود می بردم دکتر…اما مشکل من چشم نبود…اون قسمتی از مغز که باید رنگها رو تفکیک کنه و به چشم پیغام بده، سیاه شده بود و همه چیز رو سیاه مخابره می کرد…وقتی می خوابیدم…احساس می کردم یه سری شبح دارن بهم نزدیک میشن و می خوان منو بکشن…واسه همین همیشه تنها می خوابم…چون یه صدای پا..یه گرمی نفس…یا حتی بال زدن یه مگس خواب آشفته م رو آشفته تر می کنه…!
به عادت همیشه اش…دستش را روی گردنش کشید و گفت:
-تنها کسی که کنارش آروم بودم…حتی وقت خواب…دیاکو بود! تنها کسی که بهش اعتماد داشتم و از حضورش فراری نبودم..دیاکو بود! جنس دیاکو واسه من متفاوت از جنس یه برادر واسه برادرشه…! دیاکو پدرمه…مادرمه..خواهر و برادرمه…دوستمه…دکترمه…
سکوت کرد…پوزخند تلخی زد و ادامه داد:
-حتی در موقع لزوم..وقتی که پر از خشمم…به خاطر آروم کردن من…کیسه بوکسمه…!از همون بچگی به خاطر من کتک خورد و عذاب کشید تا همین الان…!
آهی کشید و از جا برخاست…خاک شلوارش را تکاند و گفت:
-پس واسه از دست دادن دیاکو هم درکت می کنم…هرچند تو فقط عشقت رو از دست دادی…و من یکبار دیگه تمام خانواده م رو…!
سرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم…انگشت شست هر دو دستش را توی جیب شلوارش فرو کرده و چهار انگشت دیگر را آزاد گذاشته بود…گیج بودم…از حرفهایی که هرگز انتظار شنیدنش را از دانیار نداشتم…! دوست داشتم بپرسم…تو کی هستی؟چند چهره داری؟چطور می توانی هربار متفاوت از سری قبلت باشی؟چطور می توانی هربار مرا اینطور غافلگیر و شگفت زده کنی؟شخصیت واقعی تو چیست؟کدام است؟بین اینهمه تضاد…تو کدامی؟دانیار اصلی…کدام است؟
نگاهی گذرا به چشمان پرسشگر و متحیر من کرد و با جدیت گفت:
-اگه یه کم دیگه اینجا بشینیم کمیته میاد سراغمون…اونوقت مجبورم عقدت کنم…تصور کن…! کل بدبختیهای زندگیم یه طرف…تحمل یه دختر زِر زِرو که همیشه ی خدا آب دماغش آویزونه یه طرف…!
و بدون اینکه منتظر من بماند به سمت ماشینش رفت…!
دانیار واقعی کدام بود؟؟؟
تبسم مچ دستم را چرخاند و انگشتانش را روی پوست ساعدم کشید و گفت:
#اسطوره
#قسمت #۹۵
تبسم زیر گوشم نجوا کرد:
-خاک بر سرم شاداب..بدبخت شدیم…درست زدم وسط ترموستاتش…! سرتو بلند کن ببین چجوری دو دستی چسبیدش…!می گن دیه ش برابر یه زن کامله…!کی فکرشو می کرد به خاطر یه ترموستات چندش سرمون بره بالای دار؟بدبخت شدیم شاداب…بدبخت شدیم…!
به دست دانیار که روی شکمش بود نگاه کردم و گفتم:
-نه بابا…جایی رو نچسبیده که…دستش رو دلشه…!
زمزمه کرد:
-دقیقا چه انتظار داری تو؟ جلوی چشم سه تا دختر و یه زن بگه آی ترموستاتم؟من خودم نقطه دقیق اصابت رو دیدم…همچین کف گرگی زد دمپایی ناکس که برق از همه جاش پرید…!نمی شد اون سر وامونده ت رو ندزدی؟الان من چه خاکی تو سرم بریزم؟تو عمرم اینجوری دقیق نشونه گیری نکرده بودم..می رم میچسبم به این سطل آشغالای تو خیابون یه ساعت تنظیم می کنم..نشونه می گیرم که یه آشغال کوچولو بندازم داخلشون باز می افته این ور اون ور…شانسو می بینی تو رو خدا؟
از تجسم اتفاقی که افتاده بود…خنده ام شدت گرفت…سرم را بیشتر توی یقه ام فرو بردم که خندیدنم را نبیند…اما لرزش شانه هایم کنترل نمی شد.صدای مادر را شنیدم:
-به هرحال به بزرگواری خودتون ببخشین…!بچه ن دیگه…شیطنت می کنن…!
دانیار ساکت بود..اما خیرگی نگاهش را حس می کردم.مادر باز گفت:
-مطمئنین طوریتون نشده؟می خواین واستون کیسه آب گرم بیارم.
تبسم ریز خندید و زیر لب گفت:
-خاک بر سرم…آخه کیسه آب گرمو کجا می خوای بذاری خاله؟
آنقدر لبم را گاز گرفته بودم که می گفتم الان است خون بیاید.دانیار همچنان ساکت بود.
-چرا نمی شینی پسرم…بشین واست چای نبات بیارم…شوکه شدی…شما دوتا هم اونجا نایستین…بیاین خراب کاریتون رو درست کنین…!
تبسم به شکل تابلویی از خنده می لرزید.باز هم گفت:
-قربونت برم خاله جون…بابامون ترموستات کار بوده یا ننه مون؟چجوری درستش کنیم آخه؟شاداب، جون مادرت برو خاله رو جمع کن…بر بادمون داد.
تمام عضلات دل و روده ام از شدت انقباض و خنده درد گرفته بودند.مادر با عصبانیت تکرار کرد:
-شاداب با توام…وایسادی اون گوشه چیکار می کنی؟تعارف کن آقا دانیار بشینن…!
و خودش به سمت آشپزخانه رفت…چادرم را روی سرم مرتب کردم و کمی جلو رفتم.مگر این خنده بند می آمد؟
-من…چیزه…ببخشید…خیلی خوش اومدین..بفرمایین…!
صدایش خشک بود و بی انعطاف…
-خنده ت تموم شد؟می تونی حرف بزنی؟
آرام گفتم:
-عمدی نبود به خدا…ببخشید…!
دستش را روی گردنش کشید و گفت:
-خیله خب…بیا بشین…با تو و مامانت حرف دارم.
سرم را تکان دادم..انگشتش را به سمت تبسم گرفت و گفت:
-شما هم حواست به صورت حسابت باشه خندان خانوم…داره سنگین میشه…!
تبسم درحالیکه هنوز می خندید گفت:
-عیبی نداره…یه کم از خاویارامو می فروشم…تسویه می کنم…!
چشم غره ای به تبسم رفتم و گفتم:
-بسه تبسم…امروز به اندازه کافی آبرومون رو بردی.
میان خنده چشمکی زد و گفت:
-باز تو حرف زدی کشکولی؟یه کاری نکن با اسم کوچیکت صدات بزنم…!
یک تنه حریف یک لشکر بود این دختر…!با استرس دستانم را زیر چادر پنهان کردم و رو به دانیار گفتم:
-شما بفرمایین…منم الان خدمت می رسم .
و دست تبسم را کشیدم با خود به آشپزخانه بردم.
سینی چای را بدون حتی نیم نگاهی به محتویاتش کنار زد و رو به مادرم گفت:
-خبر دارم که همسرتون معتاده.
نگاه مادر به من پر از سرزنش بود.
-اینم می دونم که مرتب اور دوز می کنه و کارش به دکتر و درمانگاه می کشه.
مادر لب پایینش را گزید.
-می دونم که این قضیه از لحاظ مادی و معنوی چه فشاری بهتون وارد می کنه.
مادر..معذب و درهم…چادرش را توی دستانش مشت کرد.
-اینم می دونم که تا حالا هرچی در چنته داشتین واسه درمانش رو کردین…اما…
نگاه دانیار برای چند ثانیه روی شادی ماند و بعد ادامه داد:
-جواب نگرفتین…!
هرسه سرمان را پایین انداخته بودیم.
-می دونین مشکل از کجاست؟
مادر با ناراحتی گفت:
-وسعم همینه پسرم…!
کمی روی زمین خودش را جابجا کرد و گفت:
-نه…مشکل وسع مالی شما نیست…اعتیاد بیشتر از وابستگی جسمی، روح رو درگیر می کنه.مشکل عمده اکثر معتادا وابستگی روانی به مواد مخدره.شما فقط جسم رو سم زدایی می کنین اما اونکه اصل کاریه همچنان مسموم و بیمار باقی می مونه.واسه همینم ترک کردنش ارزشی نداره.چون مغز مرتب ارور می ده.شما باید این دوتا رو در راستای هم درمان کنین…واسه همینم…
نگاهش را بین چهره های متحیر ما چرخاند و گفت:
-اجازه بدین یه بارم با روش من و با ارگانی که من می شناسم پیش بریم.شاید اینبار جواب داد.
مادر شتاب زده و امیدوارانه گفت:
-راست می گی پسرم؟یعنی راه بهتری هم وجود داره؟راهی که جواب بده؟
دستی به ته ریشش کشید و گفت:
-راه بهتری وجود داره اما اینکه جواب بده یا نه..بستگی به خودش و شما داره…!
کمر مادر دوباره خم شد و با خستگی عجیبی که در صدایش دویده بود گفت:
-خودش رو که آب برده…ما هم…چیکار می تونیم بکنیم آخه؟
دانیار از جا برخاست و گفت:
-شما نگران بعدش نباشین…فعلا مهم اینه که بدونم اونقدر به منِ دانیار اعتماد دارین که بهم اختیار تام بدین یا نه؟
مادر چشمان نگرانش را به من و شادی دوخت.بدون ذره ای تردید رو به دانیار کردم و گفتم:
-من اعتماد دارم.از این بدتر که نمیشه…میشه؟
دانیار شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
-به هرحال در مورد اعتیادهای سنگین همیشه احتمال سنکوپ حین ترک، وجود داره.خصوصاً پدر تو که سنشم کم نیست.
مادر با دست به صورتش کوبید…رنگش پریده بود.به هر حال او که اخلاق رک و بی پرده دانیار را نمی شناخت…!
منهم بلند شدم و گفتم:
-اگه ترک نکنه چی؟چقدر دیگه زنده می مونه؟
لبخند محوی از لبان و برق درخشنده ای از چشمانش گذشت.
-ممکنه اور دوز بعدی کارش رو بسازه…ممکنه ده سال دیگه هم دووم بیاره.
کنار مادرم زانو زدم و گفتم:
-ببین مامان…آخرش مردنه..نه فقط واسه بابا،واسه همه آخرش مردنه…مهم نوع مرگه…
سرم را چرخاندم و به دانیار نگاه کردم.
-اونجایی که می برینش دکتر داره دیگه؟
سرش را به معنای تایید تکان داد.به مادر گفتم:
-وقتی دکتر کنارش باشه…احتمال مردنش کمتر از موقعیه که تو خونه اور دوز می کنه.ما که تموم راهها رو امتحان کردیم.بارها خوابوندیمش که ترک کنه..حتی بستیمش..اگه تا الان سنکوپ نکرده از این به بعدم نمی کنه.بذار اگه این آخرین راه واسه نجاتشه…امتحانش کنیم!من به آقا دانیار اعتماد دارم.چون می دونم همه چیز رو همون طور که هست می گه.اگه میگه راه بهتری هست…حتما هست.
مادر با پر چادر اشکهایش را پاک کرد و رو به دانیار گفت:
-خیر از جوونیت ببینی مادر…خدا ایشالا برادرت رو بهت صحیح و سالم برگردونه…شاید اگه این دو تا بچه برادرم داشتن مثل شما دوتا برادری رو در حقشون تموم نمی کردن.من فقط می تونم دعات کنم پسرم..خدا ازت راضی باشه.
دانیار نفس عمیقی کشید و گفت:
-باشه…واسه سه ماه واسش لباس و وسایل ضروری بذارین.فردا میام می برمش.
و با یک خداحافظی ساده..بدون اینکه منتظر بماند بدرقه اش کنیم از در بیرون رفت.دنبالش دویدم…تبسم هم آمد.بند کفشش را بست و راست ایستاد.کمی سرش را نزدیک صورت تبسم برد..ابرویش را بالا داد و با پوزخند گفت:
-محض اطلاع…پرتابت سه امتیازی نبود…گل نشد…زیاد خوشحال نباش خندان کوچولو…!
من یخ زدم و دیدم که تبسم به مدت چند ثانیه مُرد…!
#اسطوره
#قسمت #۹۶
با بسته شدن در…از آن حالت بد انجماد درآمدم و با کف دست بر سر تبسم کوبیدم.چادرم را زیر بغل زدم و پله ها را دوتا یکی کردم و با سرعت هرچه تمام تر خودم را به دانیار رساندم.هنوز یک پایش روی زمین بود که صدایش زدم.
-صبر کنین.
نگاهی به سرتاپایم کرد و پای دیگرش را هم داخل ماشین گذاشت و در همان حین گفت:
-بیا سوار شو..با این چادر سر کردنت…!
متعجب از حرفش به خودم نگاه کردم…شلوار ورزشی ام تا زانو مشخص شده بود و لبه بالایی چادر هم به گل سرم گیر کرده بود که کامل از روی شانه هایم نیفتاده بود.شرمزده پارچه گلدار تیره رنگ را رها کردم تا شلوارم را بپوشاند و کمی به جلو کشاندمش و سوار شدم.استارت زد.پرسیدم:
-کجا؟
-مگه نمی گی همسایه ها حرف در میارن؟
و دنده عقب رفت.کمی دورتر از کوچه ایستاد و گفت:
-خب..بگو…!
آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
-می خواستم تشکر کنم.نمی دونم چرا اینکار رو می کنین اما قول میدم جبران کنم.
چشمان سیاهش را به من دوخت..نوعی استهزا..نوعی تمسخر…نوعی شیطنت دانیاری…در نگاهش موج می زد.
-چجوری می خوای جبران کنی؟
از بو داری کلامش ترسیدم.کمی خودم را جمع کردم و گفتم:
-هزینه ش هرچی بشه جور می کنم…و…
یک تای ابرویش به بالا جهید.
-و….؟
به در چسبیدم و گفتم:
-و اینکه هرجا کمکی از دستم بربیاد انجام می دم.
ههه بلند و کشیده ای گفت و سرش را با خنده تکان داد.چند ثانیه در سکوت تماشایم کرد و گفت:
-حالا از چی ترسیدی که اینجوری کز کردی؟
چادرم را محکمتر گرفتم و گفتم:
-نترسیدم…!
نفس عمیقی کشید و به صندلی اش تکیه داد و هر دو دستش را روی فرمان گذاشت.
-ببین دختر جون…اگه نگرانی که این کار من از روی ترحم باشه..باید بهت بگم نگرانیت کاملاً به جاست.چون دلم واست سوخته و می خوام کمکت کنم.
خودم را از در کندم و خواستم جوابش را بدهم.فرصت نداد.
-گوش کن و اینقدر حرف نزن…اگه فکر می کنی تنهایی و بدون کمک آدمهای دور و برت می تونی از پس مشکلاتت بر بیای و سالم زندگی کنی…کاملاً در اشتباهی…!تو زندگی هر آدمی باید یه نفر باشه که یه جایی، یه جوری،به یه شکلی دستش رو بگیره و از زمین بلندش کنه…! همیشه همه کمکها مالی نیست…آموزش یه حِرفه…کشف استعداد یه آدم…معرفی یه مرکز مشاوره یا چه می دونم بازپروری و گاهی حتی یه حرف…می تونه کمک کنه…!همونطور که پدر کیمیا به ما کمک کرد…شاید اگه اون نبود هنوز من و دیاکو دو تا کارگر ساده بودیم…اما اون استعداد دیاکو رو توی طراحی دید و مردونگی کرد و راحت ازش نگذشت..اگه دیاکو می خواست غد بازی در بیاره الان اینجایی که می بینی نبودیم…اینکه تو عزت نفس داری…خیلی خوبه…!جدی می گم..واقعاً خوبه…اما اگه بخوای هر دست کمکی که به سمتت دراز میشه رو پس بزنی نمی تونی ادامه بدی…کم میاری…!اینم بدون که هر دختری این شانس رو نداره که یه مرد جوون…بی چشمداشت و بی توقع کمکش کنه…! اگه امروز جلوی من در بیای شاید فردا به خاطر یه سرماخوردگی ساده خواهرت مجبور شی جلوی خواسته های یه مرد دیگه سر خم کنی..!چه بخوای..چه نخوای..این واقعیت جامعه ماست…اکثر این دخترایی که کنار خیابون می ایستن و هر شب مهمون خونه یه مردن…از سر خوشی و تفریحشون نیست…محتاجن…محتاج…! می دونم الان تو دلت می گی هزارتا راه به جز تن فروشی هست اما من بهت می گم…این حرفا شعاره…گاهی اینقدر یه آدم درمونده میشه که از جونشم می گذره چه رسیده به تنش..به شرافتش…! من نمی خوام تو به اونجا برسی…شاید همسایه ها یه بار دستت رو رد نکنن و به دادت برسن…اما از دفعات بعدی ازت توقع دارن…کم شدن آدمایی که محض رضای خدا..دست کسی رو بگیرن و از زمین بلندش کنن…پس اینقدر گردن کشی الکی و بیخودی نکن…! این شهر بی رحم تر از اون چیزیه که می بینی…و توان آدما خیلی کمتر از اون چیزیه که فکر می کنی…یه روزی که دیگه مادرتم نتونه کار کنه…به حرفای من می رسی…!
انگشتهایم را در هم قلاب کردم و سرم را پایین انداختم…حرفهایش همان نگرانیهای همیشگی من بودند.دستهایش را از روی فرمان برداشت و به سمت من چرخید و خم شد…برخلاف دیاکو که تنش کوره آتش بود..این مرد حتی از بدنش هم سرما متساعد می شد.
-این بار آخریه که ازت می پرسم…می خوای کمکت کنم یا نه؟
دلم می خواست هنوز می توانستم بگویم…نه..بگویم خودم می توانم…بگویم خودم هستم..اما دیگر راهی نبود…دیو فقر بدجوری روی سقف ترک خورده خانه مان چنبره زده بود و واقعاً نمی دانستم برای هزینه های اور دوز بعدی پدرم چطور باید پول فراهم کنم.
من و من کنان گفتم:
-شما چرا می خواین به من کمک کنین؟
سرما بیشتر شد…نزدیک تر آمده بود..سرم را بلند کردم و در چشمانی که بی شباهت به سیاهچال های فضایی نبود نگاه کردم.لبخند مرموزی گوشه لبش را به بازی گرفته بود.
-گفتم که…نه حس انسان دوستیه…نه خداپرستی…دنبال تن و بدنت هم نیستم چون با سلیقه من جور نیستی…فقط دلم واست سوخته…همین…!
گر گرفتم…گاهی چقدر این دانیار نفرت انگیز می شد..!
-و البته…هرچند که کمکت تو این مدت مریضی دیاکو به خاطر دل خودت بود و نه به خاطر ما…ولی می تونی بذاریش به حساب یه نوع جبران…!
بغضم گلویم را گرفت.
-چی شد شاداب؟هستی؟یا هربار می خوای واسم ادا در بیاری؟
صدایم کمی لرزش داشت.اما گفتم:
-هستم.
نفسش را توی صورتم فوت کرد و گفت:
-خوبه…پس دیگه از این به بعد هیچ بحثی در این مورد نداریم.در مورد کارتم دو راه داری…یا برگردی شرکت خودمون…یا بری اون شرکت مهندسی.کدومش رو می خوای؟
پوست بلند شده کنار ناخنم را بی رحمی کندم و از سوزشش لبم را گاز گرفتم.
-میام شرکت خودتون…آخه دست تنهایین…!
دستش را بالا آورد و کمی چادرم را جلو کشید و گفت:
-چند بار بگم به فکر جبران چیزی نباش؟ها؟
از عصبانیتش می ترسیدم…تند گفتم:
-آخه کار خودتونم هست…تنها هم که هستین..گفتم یه کمکی بکنم.
از برودت فضا کاسته شد…خط گوشه لبش رنگ پوزخند نداشت.
-تو نمی خواد نگران من باشی…کاری رو بکن که دوست داری..!
به دست بزرگش که کنار سرم ستون شده بود نگاه کردم و گفتم:
-خب..فکر می کنم که اون شرکت مهندسیه واسه آینده م بهتر باشه…!
چرا کمی عقب نمی رفت؟از اینهمه نزدیکی و این نگاه خیره در عذاب بودم.
-به نظر منم اونجا واست بهتره…به شرطی که بتونی خودت رو ثابت کنی…!
آرام گفتم:
-ممنونم.
-شاداب؟
نمی دانم چرا این چشمان بی جنبه ی من مرتب پر و خالی می شدند!
-بله؟
-سرت رو بالا بگیر.
نفسم در میانه راه گره می خورد و در نمی آمد.
-نمی خورمت بابا…اینقدر امل بازی در نیار..!
از تشرش سرم را بلند کردم و دماغم را بالا کشیدم.خطوط همیشه در هم ابروهایش از هم باز شده بودند.
-تو یکی از پروژه هامون با یه خانوم فرانسوی همکار بودم.اونم مهندس عمران بود و مثل تو یه دختر جوون..!با وجود اروپایی بودنش خیلی هم نجیبانه و خانمانه رفتار می کرد و با وجود زن بودنش فوق العاده مسلط به کار و کارگرا بود.می دونی یه روز به من چی گفت؟
سرم را عقب انداختم.هر دو لبه چادرم را گرفت و بهم نزدیک کرد.میان دستانش محصور شده بودم:
-می گفت مشکل زنای ایرانی فقط و فقط یه چیزه…اونم کمبود اعتماد به نفس…! روزی چند ساعت جلوی آینه به خودشون می رسن…اما وقتی می خوان برن بیرون بازم از صدنفر می پرسن خوبم؟به مدارج بالای علمی می رسن اما فقط درصد کمیشون موقع حرف زدن تو یه جلسه مهم و مردونه دست و پاشون رو گم نمی کنن…گواهینامه رانندگی دارن اما اگه موقع پارک کردن چند نفر نگاهشون کنن، خودشون رو می بازن و خراب می کنن.در طول تاریخ اعتماد به نفس زنای ایرانی به وسیله مردای جامعه شون..خانواده شون و حتی دولتهاشون کشته شده..در حالیکه در واقعیت از زیباترین و باهوش ترین زنهای این دنیا هستند.
چادرم را رها کرد و دوبار دستش را کنار سرم گذاشت.
-تو مصداق بارز این حرفی…بدون هیچ امکاناتی داری تو یکی از بهترین دانشگاه های کشور و یکی از بهترین رشته ها درس می خونی…کاری که ممکنه صدتا پسر با هزار برابر امکانات تو نتونن انجام بدن…اما خودت رو باور نداری…قبول نداری…و تا وقتی که اینی…همینی…!
چند لحظه مکث کرد و بالاخره عقب رفت.کمربندش را بست و گفت:
-فردا برو شرکت..خودت رو معرفی کن.نگران پدرت هم نباش.
مثل پرنده اسیری که تازه رنگ آزادی را دیده با خوشحالی در را باز کردم.اما قبل از پیاده شدن گفتم:
-از آقای حاتمی خبر دارین؟
اخمهایش درهم شد.
-هفته دیگه عملش می کنن.
-الان خوبه؟
از آینه پشت سرش را دید زد و گفت:
-خوبه…برو دیگه..خسته م..!
اگر اعتیاد پدر..بیماری مادر…فقر و گرفتاری و دوری از دیاکو دیوانه ام نمی کرد…بی شک این مرد..با این رفتارهای متناقضش مرا از پا در می آورد…!
#اسطوره
#قسمت #۹۷
دانیار:
سیگارم را از پنجره بیرون انداختم و عصبانی از حضور مهتا مقابل خانه دیاکو، ماشین را به پارکینگ بردم.توی لابی منتظرم ایستاده بود و به محض دیدنم آرام سلام کرد.به خاطر حضور نگهبان سکوت کردم و دکمه آسانسور را زدم.دنبالم آمد.هایلایت شرابی و ملایم جدیدش همراه با رژ سرخ و آتشین روی لبهایش،صورتش را زیباتر کرده بود.می دانستم چرا آمده…اما اینجا..خانه دیاکو…جایش نبود.
برق را زدم و کیف و کاغذهای توی دستم را روی مبل انداختم و گفتم:
-کی بهت گفته بیای اینجا؟
دستش را از پشت دور کمرم حلقه کرد و گفت:
-دلم بهم گفت…تو که این چیزا حالیت نیست..اما من دیگه طاقت نیاوردم.
بوی عطرش در بینی ام نشست و کلافه ترم کرد.دستانش را از هم گشودم و گفتم:
-اینجا خونه دیاکوئه..صدبار بهت گفتم این دور و برا نیا…
چرخیدم و در چشمان آرایش کرده اش خیره شدم.
-برادرم که مثل من بی آبرو نیست.
دوباره دستش را حلقه کمرم کرد و چانه اش را به سینه ام چسباند.
-دیاکو که نیست…شنیدم رفته امریکا…دلم نیومد تو این شرایط تنها بمونی…درسته که از دستت دلخورم..اما من مثل بعضیا بی مرام نیستم…خصوصاً که می دونستم بعد از من با کسی نبودی…اصلاً این جیگرم آتیش گرفت.
خندیدم…لپش را کشیدم و گفتم:
-حتما با خودت فکر کردی از عشق توئه که با کسی نیستم؟ها؟
اخم کرد و تمام تنش مماس بدنم شد.
-تو چرا اینقدر ضد حالی دانیار؟یعنی دلت واسم تنگ نشده بود؟
گرمم شد…از خودم جدایش کردم و گفتم:
-فکر می کنم تو آخرین بحثی که با هم دیگه داشتیم تمومش کرده بودیم.
شالش سر خورد و روی شانه اش افتاد.موهای لخت و اتو کرده اش بوی خوشی در فضا می افشاند.گردنش را کج کرد و گفت:
-نشد خب…نمی دونم چی تو این اخلاق زهرماریت هست که نمی ذاره بی خیالت شم..وگرنه مهتا کسی نیست که آویزون یه پسر شه…!
نیشخندی زدم و گفتم:
-آره..کاملاً مشخصه.
چشمان درشتش را خمار کرد و با ناز گفت:
-دنی…کوتاه بیا دیگه…تو این شرایط نمی تونی تنها بمونی…!
به سمت آشپزخانه رفتم و گفتم:
-تو از کجا می دونی من تنهام؟
صدایش از دور آمد.
-آمارتو دارم بچه پر رو…!
سالاد الویه آماده را از یخچال بیرون کشیدم و روی میز گذاشتم.نان و خیار شور را هم کنارشان گذاشتم و با ولع مشغول شدم.
-بفرمایید شام…!
از گوشه چشم نگاهش کردم.تاپ قرمز چسبان و شلوارک مشکی کوتاهی بر تن داشت و دست به سینه، کمرش را به کانتر تکیه داده بود.نفس عمیقی کشیدم و جوابش را ندادم و لقمه توی دهانم را با حرص جویدم.صندلی رو به رویم را پیش کشید و نشست.با ابرو اشاره ای به لباسش کردم و گفتم:
-مجهز اومدی..!
با هر حرکت گردن و موهای مواجش اعصابم را تحریک می کرد.لبخند ملیحی زد و گفت:
-واسه اینکه می دونم دل تو هم تنگه…اما چون مثه آدم نمی تونی ابراز احساسات کنی، به خودت سخت می گیری..!
شامم زهرم شد. ظرف غذا را به عقب هل دادم و گفتم:
-من خستمه مهتا…می خوام بخوابم…حوصله هم ندارم…
چشمکی زد و گفت:
-خستگیت رو بسپار دست من…!درستش می کنم.
کمی میز را به عقب راند و روی پایم نشست.چشمانم را بستم.حس های خفته ام بیدار شده بودند.اما نمی توانستم به خانه دیاکو که همیشه پاک مانده بود خیانت کنم.
سرش را توی گردنم فرو برد و گفت:
-من دوست دارم دنی…می خوام همیشه باهات باشم.همینجوری هم قبولت دارم.پدرم رو هم که می شناسی.اونم تو رو می شناسه.حرفی هم نداره.چرا نمی ذاری همه چی رو رسمی کنیم؟
هههههه….چشمانم را باز کردم و گفتم:
-چی رو رسمی کنیم؟بغل خوابی رو؟
با عصبانیت گفت:
-یعنی منو فقط واسه همین می خوای؟
شقیقه ام را مالیدم و گفتم:
-من کی گفتم تو رو می خوام که واسه این باشه یا هر چیز دیگه؟
چشمانش مثل گربه کمین کرده می درخشید..از خشم…از حرص…
-بهتر از من سراغ داری؟
برای لحظه ای گذار شاداب و چشمهای همیشه خیس و مظلومش پیش چشمم آمد.
-بهتر؟؟آره سراغ دارم…
دیگر نتوانست خودش را کنترل کند.بلند شد و گفت:
-کیه؟کجاست؟خوشگل تره؟پولدارتره؟تحصیل کرده تره؟اصل و نصب دار تره؟
ظرف سالاد را برداشتم و توی یخچال گذاشتم و با خونسردی گفتم:
-هیچ کدوم.
داد زد:
-پس چی؟چی داره که منو با اینهمه خاطرخواه نمی بینی و نمی خوای؟اون چی داره که من ندارم؟
مقابلش ایستادم و موهایش را پشت گوشش زدم و با لبخند گفتم:
-نجابت…!
داغ کرد..آتش گرفت…صورتش مثل رنگ لبهایش سرخ شد.
-جداً؟؟به حق چیزای نشنیده!از کی تا حالا نجابت واست مهم شده؟؟؟تو رو چه به این حرفا؟
چقدر سرم درد می کرد…!
-مهم؟؟من اسمی از اهمیت نبردم.گفتی چی داره که من ندارم…جوابت رو دادم..!
داد زد:
-من نانجیبم؟من خرابم؟منظورت اینه؟به من با این سطح تحصیلات..با این خانواده…می گی نانجیب؟
نشستم.
-صدات رو بیار پایین…دیاکو آبرو داره.
باز داد زد:
-اون داره..تو که نداری…دم از نجابت می زنی در حالیکه خودت از همه بی آبرو تری..چطور اون موقع که منو کشوندی تو رختخواب نجابت و این حرفا امل بازی بود؟نجابت فقط واسه زنه؟مردا هر غلطی کنن آزاده؟خبر داری پشت سرت چی می گن؟می دونی تو چشم همه چه حیوونی هستی؟حالا نشستی اینجا واسه من نجابت نجابت می کنی؟یه چیزی بگو که بهت بیاد…یه چیزی بگو که بهت نخندن…!
چقدر سعی کردم آرامشم را حفظ کنم..چقدر سعی کردم..اما نگذاشت! دستش را گرفتم و از آشپزخانه بیرون کشیدم و روی مبل پرتش کردم و با غریدم:
-گفتم صدات رو بیار پایین و خفه خون بگیر…! تف به ذات اون مردی که تو رو به زور کشونده باشه تو رختخواب…! تو که زودتر از من آماده بودی…بعدشم…مگه من اولیش بودم که اینقدر جوش آوردی؟؟چرا مثل دخترای آفتاب مهتاب ندیده که اغفالشون کردن حرف می زنی؟می خوای منو سیاه کنی؟به قول خودت من ختم روزگارم..یکی بی آبروتر از تو..جنس امثال خودم و تو رو خوب می شناسم…پس واسه من ادا نیا…نقش دخترای فریب خورده رو بازی نکن…از اول گفتم واسه چی می خوامت…اگه اینقدر اون غرور و شخصیت نداشته ت واست مهم بود هفته ای هفت شب تو تخت من نبودی! خوشگلی و تحصیلات و اصل و نصب به چه درد می خوره وقتی اینقدر راحت حراجشون می کنی؟
برخاست و هلم داد و گفت:
-توی دهاتی رو چه به کلاس شهر نشینی؟توی بی بته و بی پدر و مادر رو چه به درک اصل و نصب؟لیاقت تو همون بقچه پیچای بو گندوی عهد عتیقه نه یکی مثل من…!
خون جلوی چشمانم را گرفت…بد هم گرفت…خطرناک شدم…آنقدر که خودم هم ترسیدم…گلویش را گرفتم و به دیوار کوبیدمش..پاهایش از زمین جدا شد…رنگش پرید و بعد کبود شد…از میان دندانهای کلید شده ام گفتم:
-اسم پدر و مادر من رو نیار آشغال عوضی…یه تار موی اون دهاتیا می ارزه به صدتا لجن متعفن مثل تو…هنر پدر تو چیه؟کلاه اینو برداره بذاره رو سر اون یکی…اونم از صدقه سر آبکش شدن یه با غیرت مثل پدر من…!هنر مادرت چیه؟هر شب پارتی رفتن و پارتی دادن…اونم به قیمت قربونی شدن یه شیر زنی مثل مادر من…!اونا مردن و جون دادن که امثال بی چشم و روهایی مثل تو و پدر و مادرت خوش باشین…!اسم این چیزا رو می ذاری اصل و نصب؟مرده شور خودت و اصل و نصبت…!
چشمانش از حدقه بیرون زده بود…فشار دستش روی دستم کم و کمتر می شد و فشار دست من روی گلویش بیشتر و بیشتر..!
-تو بته داری؟تویی که به اندازه موهای سرت دوست پسر عوض کردی؟این یعنی بته؟یعنی کلاس؟اینکه به لطف پول بابات مدرکت رو از کشورای اروپایی گرفتی و تمام هنرت عشوه گریه یعنی شهر نشینی؟اونوقت یکی که تو این جامعه داره مثه یه مرد درس می خونه و کار می کنه و پاک می مونه می شه بقچه پیچِ بو گندو؟بو گندو تویی که بوی کثافت کاریات کل این شهر رو برداشته…!
سفیدی چشمانش که نمایان شد رهایش کردم…!روی زمین غلطید و حریصانه نفس کشید و سرفه زد.انگشتم را به سمتش نشانه گرفتم:
-برخلاف تصورت…اونی که نا لایقه…منم،نه اون دختر…!کسی که کل عمرش با امثال تو طی شده باشه لیاقت اون جسم و روح پاک و بکر رو نداره…لیاقت من دخترایی مثل توئه…که بعد از اینکه کارم تموم شد از اتاقم بندازمتون بیرون…! الانم پاشو تا اون روی حیوونیم بالا نیومده از این خونه گورت رو گم کن…و گرنه حرمت این خونه و صاحبش رو می شکنم و همینجا تیکه پاره ت می کنم…
مانتو و شلوارش را که روی مبل بود برداشتم و به طرفش پرت کردم و داد زدم:
-گمشو…یالا…نعشت رو ببر بیرون…
خودش را روی زمین کشید و مانتویش را در آغوش گرفت.می دانستم آنقدر ترسناکم که نیازی به تکرار مجدد حرفهایم نیست.به اتاق رفتم و در را به هم کوبیدم و چند دقیقه بعد هم صدای بسته شدن در ورودی را شنیدم…!
#اسطوره
#قسمت #۹۸
دیاکو:
به زور…بی حال و خسته به روی دایی لبخند زدم.به رویی که رو ز به روز بی رنگ تر و ملول تر می شد.
-چه خوب شد که اومدی مرد بزرگ.
خندید و نشست.
-زیاد ازت دور نیستم پسر…منم ساکن چند تا اتاق اونور ترم..!
می دانستم.تمام دردم را با یک آه بیرون دادم و گفتم:
-دلم خیلی گرفته دایی!
ماسکش را پایین داد و گفت:
-می دونم…اما به فردا این موقع فکر کن که از شر این درد خلاص شدی.
به فضای بیرون از شیشه های تمیز و شفاف نگاه کردم و گفتم:
-اتفاقاً فکر کردن به فردا دلگیرترم می کنه…!
دستش را روی دستم حس کردم.
– می ترسی؟
خندیدم..پر تمسخر…ترس؟؟؟من؟؟؟
-ای کاش می ترسیدم.
-پس چی؟
چقدر سوز آه های امشبم متفاوت بود.
-بیمارستان بیمارستانه دایی…چه تو پیشرفته ترین کشور دنیا باشه چه توی جهان سوم…هرچی رنگ و لعاب بهش بزنن و اتاقاش رو بزرگ درست کنن و تلویزیون و ویدئو داخلش بذارن و پرسنلش خوش اخلاق و صبورانه برخورد کنن،بازم فرقی نمی کنه…بیمارستان بیمارستانه…دیواراش به قلب آدم فشار میاره…حداقل ایران وطنم بود…پرستارا و پزشکا..با همه بداخلاقیاشون..فارسی حرف می زدن…اینجوری احساس غربت نمی کردم…اینجوری دلم نمی گرفت!
فقط دستم را فشار داد.
-چه زندگی مزخرفیه دایی…موندم آدما به خاطر چیِ این دنیا اینجوری حرص می زنن و جون می کنن؟آخرش که همینه…مردن..! از صبح تا شب دوندگی…خستگی…زیرآب این یکی رو زدن…دروغ به اون یکی گفتن…دولا شدن تا کمر جلو کارفرما…پاچه خواری و تملق گویی آدم بالاتر..پولدارتر…گردن کلفت تر…جیب جماعت رو خالی کردن…کلاه گذاشتن سر آدمای بدبخت…واسه چی دایی؟واسه اون یه متر قبری که آیا بهمون برسه یا نه؟؟؟زندگی اینه دایی؟؟؟
راه گلویم تنگ بود.
-کاش حداقل قدرت انتخاب داشتیم…کاش فقط اونایی که زمین رو دوست داشتن به دنیا می اومدن…کاش قبل از اینکه نطفه ما بسته می شد یه سوال از خودمون می پرسیدن…می گفتن می خوای بری؟می خوای تجربه کنی؟می خوای زندگی کنی؟بعد اگه جوابمون مثبت بود اینجوری مینداختنمون تو این جهنم…ظلمه دایی…نخوای و اینهمه عذاب بکشی…ظلمه…!
کمک کرد که بنشینم..بالش را پشت سرم گذاشت و گفت:
-بگو پسر…نذار بغض خفه ت کنه.
چشمانم را مالیدم و پوزخند زدم..به روش دانیار…!
-بغض خیلی وقته که خفه م کرده…!بیست و چهار پنج ساله که خفه شدم…! خیلی وقته که راه نفسم بسته شده…اما حتی یه سنگم نبود که صبور باشه و من واسش حرف بزنم…تنها بودم دایی…حتی تنهاتر از دانیار…!دانیار منو داشت…اما من هیچ کس رو نداشتم.تنهایی درد بدیه دایی…بد دردیه دایی..!
سرفه هایش بوی خون می داد..بوی تکه تکه شدن ریه هایش را…!
-اینم از آخرش…اون همه سگ دو زدن…اون همه مصیبت..فرار…خونه به دوشی..بی پولی…کتک خوردن و توهین شنیدن از هرکی که زور داشت..پول داشت…کار بیست و چهار ساعته…گرسنگی و در به دری…همش هیچ بود دایی..هیچ شد…!
معده ام قلبم با هم زوزه کشیدند…چهره ام در هم شد.دایی روی تخت نشست و گفت:
-استرس واست خوب نیست پسر جان…می دونم کوهی از غصه رو دلته…اما بذار این عمل تموم شه…بذار یه امشب بگذره…حرف می زنیم…بذار یه امشب بگذره.
در چشمانش نگاه کردم…چقدر شبیه چشمان دانیار بود…عمیق و نافذ و …بی روح…!
-نه دایی…اینهمه سال مثل موریانه درون خودم رو جویدم..خودخوری کردم…که دانیار نبینه…نفهمه…ندونه که تکیه گاهش از پایه پوسیده…کوه نیست…پوشاله…! که مبادا بترسه…باوراش بیشتر از این بشکنه…بیشتر از این احساس بی پناهی کنه…یه عمر به خاطر دانیار گفتم زندگی قشنگه…هنوز شقایق هست داداش…هنوز زندگی باید کرد…!اما الان..حداقل الان که می تونم بذار بگم…زندگی قشنگ نیست دایی…قشنگ نیست…!بهش نگو …اما حق با دانیاره…ما هم باید می مردیم…!ای کاش نرسیده بودی دایی…ای کاش نجاتمون نداده بودی..!
تر شدن مژه هایم را حس می کردم.
-الان مردنم از موندنم بدتره…چون اگه بمیرم روحم آرامش نداره..سرگردون میشه…سرگردون دانیار…سرگردون تنهاییش…سرگردون مظلومیش…سرگردون بی خوابیش…!
اشکم چکید.
-همه فکر می کنن دانیار سنگه…وحشیه…بی عاطفه ست…بی احساسه…اما فقط من می دونم که دانیار یه کرد واقعیه…با همون غیرت..با همون باورا…با همون شجاعت و جسارت…با همون رشادت…! اما با خودش..با من..با همه لج کرده…!آخه تو که می دونی دایی…عراقیا به کنار…ما از دست مردم خودمون دل خونتریم…! تو که می دونی..تو که کشیدی…تو بگو…تجاوز عراقیا درد داشت یا بی تفاوتی ایرانیا؟کدومش؟
دایی جلو آمد و پیشانی ام را بوسید و گفت:
– فقط تو نیستی که خفه شدی…ببین…منم خفه شدم…هم خفه شدم..هم رونده شدم…روزی هزار بار می گم ایران…سرم روی تن من…نباشد گر که بیگانه شود هموطن من…! اما سرم روی تنمه و بیگانه هموطنمه…می بینم اینا چطور با مجروحین جنگیشون برخورد می کنن…حتی با مایی که امریکایی نیستیم…و وقتی مقایسه می کنم با کشور خودمون جیگرم آتیش می گیره…می سوزم…!نه اینجا طاقت دارم…نه اونجا…!اینجا دلم تنگه…اونجا دلم خونه…! منم
آرزو می کردم که با خانواده م…با همرزمام می مردم و رنج این بودن رو تحمل نمی کردم…اما ما باید بمونیم…نه به خاطر خودمون…به خاطر کسانی که بهمون وابسته ن…به خاطر کسانی که دوستمون دارن..دوستشون داریم…! می دونم خسته ای…می دونم بریدی…اما حق نداری با این روحیه بری تو اتاق عمل…منو ببین…همه وجودم از سرفه هام می لرزه.درد دارم..اما چشمم که به بچه هام می افته انگیزه پیدا می کنم…ما جنگ دیده ها…خیلی وقته که از خودمون گذشتیم…و چون از خودگذشتگی رو بلدیم…باید به خاطر اونایی که به ما تکیه کردن بمونیم..بجنگیم..ادامه بدیم…!کار تو هنوز تموم نشده…خودت تموم شدی…باشه…اما سعی کن دانیار رو ببری به نقطه آغاز…نمی تونی تنهاش بذاری..حق نداری…تو کردی…بچه جنگی…تسلیم شدن تو مرامت نیست…!فکر کن..به روزهای قشنگ..به عروسی دانیار…به بچه دار شدنش…به خنده های از ته دلش…به خوشبختیش…الان وقتش نیست که تنها بمونه…الان حق نداری تنهاش بذاری…دانیار بیشتر از این تاب نمیاره…نمی کشه…باید مقاومت کنی…باید بمونی…نباید بری…!منم هستم…ببین…تا وقتی که تو خوب شی…دووم میارم..اصلا به عشق خوب شدن توئه که سر پام…مریضی تو انگیزه ای شده واسه چهار روز بیشتر نفس کشیدن…این انگیزه رو از دایی پیرت نگیر…نفس خیلیا به تو بنده…حق نداری چشم ببندی و نفس همه رو قطع کنی…تو باید تحمل کنی…هنوز جوونی…هنوز زندگی می تونه واست قشنگ بشه…هنوز خیلی زوده واسه نا امیدی…بهت قول می دم…اگه تو بجنگی…منم می جنگم…با هم خوب می شیم…با هم برمی گردیم…با هم دانیار رو به زندگی برمی گردونیم…چشمت رو ببند و دانیار رو تصور کن و بگو باشه.
چشمم را بستم…دانیار را دیدم…همانکه دستش را دور کمرم حلقه کرده بود و می گفت:
"مدرسه نمی رم….بچه ها مسخره م می کنن."
"پیشم بخواب…خوابم نمی بره"
"می ترسم…می خوان منو بکشن"
"گشنمه…غذا نداریم"
"سردمه…دستام یخ کردن"
"اذیتم می کنن…دعوام می کنن…"
"باهام بیا مدرسه…تنهام نذار…"
"نرو..اینجا بمون…نرو…"
-باشه…!
#اسطوره
#قسمت #۹۹
شاداب:
تبسم داد زد:
-خره..حذفت می کنه ها…آخه مگه دیوونه شدی که درس سه واحدی رو دو در می کنی؟این نی قلیون شوخی حالیش نیستا..!
کولی ام را کشیدم و از دستش نجات دادم..قدم هایم را تند کردم و گفتم:
-قراره قبل از عمل با وب کم ببینیمش…باید خودمو برسونم.
با حرص گفت:
-می خواد داداشش رو ببینه..تو سر پیازی یا ته پیاز؟
جوابش را ندادم و با عجله از دانشگاه بیرون زدم و با نهایت سرعتی که از مترو و اتوبوس انتظار می رفت خودم را به شرکت رساندم.همه رفته بودند و صدا از هیچ نقطه ای به گوش نمی رسید.کمی صبر کردم تا نفسم به حال عادی برگشت.مقنعه ام را مرتب کردم و در زدم.صدای دانیار پیچید.
-در ورودی رو ببند.
در را بستم و دوباره برگشتم.اینبار بی اجازه وارد شدم.اتاق در حجم وحشتناکی از دود فرو رفته بود.کمی طول کشید تا پیدایش کنم.رو به پنجره ایستاده بود.با خودم فکر کردم"چقدر سیگار کشیده که اینجوری همه جا رو مه گرفته؟" اما جرات نکردم سوالم را به زبان بیاورم.
-سلام.
جواب نداد…. و این یعنی آن روی ترسناک و بداخلاقش …
نفسم تنگ شد و سینه ام به خس خس افتاد.کنارش رفتم و با احتیاط گفتم:
-چجوری اینجا نفس می کشین…پر دوده…
در حالیکه زیر چشمی می پاییدمش پنجره را گشودم.دست چپش را به سینه اش زده و آرنج دست راستش را روی آن گذاشته بود و سیگار می کشید.سرخی چشمانش حتی از نیم رخ هم توی ذوق می زد و ریش دو سه روزه،خبر از اوج کسالت و بی حوصلگی اش می داد.یقه پیراهنش تا سینه باز بود و آستینهایش را تا آنجایی که پیراهنش تا می خورد بالا زده بود.دلم برای آشفتگی درون و بیرونش سوخت.دیاکو سفارش کرده بود مراقبش باشم و من حتی حالش را هم نمی پرسیدم…یعنی دژ محکم و خار داری که دورش بود جسارت نزدیک شدن و مهربانی کردن را از من می گرفت. در دل بسم اللهی گفتم و دستم را جلو بردم.مردمکش تکان خورد.حرکاتم را زیر نظر داشت اما سرش را حرکت نمی داد.دستم نرسید.یک قدم جلو رفتم و دوباره دست دراز کردم و کمر سیگار بین دو لبش را گرفتم.در کمال ناباوری مقاومت نکرد.نفس حبس شده ام را بیرون دادم و گفتم:
-واسه سلامتیتون بده به خدا…چرا به خودتون رحم نمی کنین.
جواب نداد.سطل زباله ی زیر میز دیاکو را بیرون کشیدم که ناگهان از پشت دستم را قاپید.سنگینی وزن و فشار دست و حرکت یکباره اش قلبم را از جا کند و توی دهانم فرستاد.حتی نتوانستم اعتراض کنم.بداخلاق بود..اما آثار کمرنگی از خنده در صورتش دیده می شد.
-می خوای آتیشمون بزنی؟سیگار روشن رو میندازی تو سطل پر از کاغذ خانم مهنــــــدس!!!؟
طوری مهندس را کشیده و پر تمسخر گفت که آرزو کردم چاهی زیر پایم پدیدار شود و مرا ببلعد.با خجالت عقب کشیدم و گفتم:
-ببخشید..حواسم پرته…!
تند نبود..خشن نبود..مهربان و آرام هم نه..هیچ حسی نبود…
-جمع کن اون حواس لامصب رو…
سیگار را روی میز شیشه ای خاموش کرد وتوی سطل انداخت و بعد نگاهی به فاصله بینمان کرد و گفت:
-با هیچ کس به اندازه تو،احساس هیولا بودن بهم دست نمی ده.
منظورش را گرفتم.در کمال صداقت گفتم:
-آدمو می ترسونین خب…!
روی صندلی نشست.هر دو دستش را پشت گردنش قلاب کرد، سرش را به عقب برد و چشمانش را بست و گفت:
-صد بار گفتم کاریت ندارم..از چی می ترسی آخه؟
برای رفع و رجوع حرفم گفتم:
-نه از اون لحاظ نترسیدم…
یک چشمش را باز کرد و گفت:
-از کدوم لحاظ نترسیدی؟
هرچه پوست و گوشت درون دهانم بود و زیر دندانم آمد..با هم گاز گرفتم…چرا یاد نمی گرفتم در مقابل این مرد زبانم را قفل و بند کنم؟
خودم را از تیررس نگاه شیطانش دور کردم و صندلی ای را پیش کشیدم و گفتم:
-هنوز نیومدن رو خط؟
نگاه کوتاه اما پر معنی و تیزی به صورتم کرد و گفت:
-نه…!
انگشتش را روی مانیتور کشید و دوباره اخمهایش در هم رفت…سیگار دیگری از جیبش بیرون آورد…مثل هوای بهار متغیر بود.با جراتی که از نرمش سری قبلش پیدا کرده بودم گفتم:
-قرار شد سیگار نکشین دیگه.
کاور فندک نقره ایش را بلند کرد و دکمه آتشش را فشرد و محکم به سیگار پک زد و دودش را حلقه حلقه بیرون داد.
-به خدا بده…خطرناکه…یه بلایی سر خودتون میارین…
سرش را به پشتی صندلی اش زد و گفت:
– تو به جز وراجی و گریه کردن، هنر دیگه ای هم داری؟
جا خوردم.چقدر بی ادب و گستاخ بود.با ناراحتی گفتم:
-شما چطور؟به جز تو ذوق مردم زدن سرگرمی دیگه ای دارین آقای مهنــــــــــدس؟
مهندس را مثل خودش کشیده ادا کردم.
لبخندی زد و گفت:
-آره..ترسوندن تو…
چشمانش بود یا آتش سیگار ؟نمی دانم…! اما چیزی آن وسط برق زد…!
#اسطوره
#قسمت #۱۰۰
دانیار:
به محض برقرار شدن ارتباط…دلم..قلبم…خونسردی و کنترلم…آرامش ظاهری و پوسته سردم…شکست و فرو ریخت.مثل همیشه لبخند بر لب داشت.مثل همیشه ترس از نگاهش ،از چشمانش فراری بود.مثل همیشه محکم…مثل همیشه…کوه..مثل همیشه دیاکو…گفت سلام…جواب ندادم…نتوانستم که جواب بدهم…اما شاداب سرش را جلو برد و گفت:
-سلام…حالتون چطوره؟
این دختر با همه بی ادعاییش..از من مدعی…منطقی تر رفتار کرد.
لبخند روی لبهای برادرم…جان گرفت.
-خوبی شاداب؟
نگاهم پی دستان کوچکش رفت.مانتویش را در مشت مچاله کرده بود.
-بله..خوبم…شما چطورین؟
از ضربه ای که به پایم زد…پریدم…!
-منم خوبم…
چشمان خسته و بی رمقش پی من بود..پی دهانم…پی یک کلمه از دهان من…!
-داداش…دانیار…خوبی؟
می ترسیدم حرف بزنم…می ترسیدم بین استخوانهای فکم فاصله بندازم…بعد از بازگشت به کردستان…بغض میهمان همیشگی گلویم شده بود و اشک باران بی وقفه آسمان چشمانم…!
-حرف نمی زنی؟نمی ذاری صدات رو بشنوم؟
باز ضربه ای را روی پایم احساس کردم.چطور جرات می کرد؟چشم غره ای به چشم و ابرو آمدنش رفتم و گفتم:
-خوبی؟
خندید…چقدر قشنگ می خندید…
-معلومه که خوبم…امریکای جهانخوار در کنار یه دایی خوشتیپ و یه عالمه دکتر و پرستار ژیگول…محشره پسر…جات خالیه…!
فایده ای نداشت…شوخی هایش بوی شوخی نمی داد…فقط محض دلداری بود…محض عقب راندن سنگی که در مسیر گلویم نشسته بود.آب دهانم را جمع کردم و همه را با هم قورت دادم..مگر سیلابی درست شود و این صخره را از راه تنفسم جابجا کند.
-تو خوبی داداش؟اوضاعت ردیفه؟همه چی مرتبه؟
بهتر از این هم مگر می شد؟؟؟بهتر از این مگر معنی داشت؟؟؟
-خوبم…همه چی خوبه…نگران نباش.
لبخندش قشنگ بود…خندیدنش قشنگ بود…شاداب حق داشت که بی دلیل عاشقش شود.انگشتش را روی شیشه دوربین کشید…انگار می خواست لمسم کند…و بعد گلویش را مالید…انگار او هم صخره داشت…
-دیگه باید برم…فقط…
اگر عمل نمی کرد چند روز بیشتر زنده می ماند…اگر عمل می کرد شاید این دیدار…!نه…کاش عمل نکند…!دهان باز کردم…که نرو…اما مغزم فرمان نداد و زبانم نچرخید…روش شاداب را امتحان کردم…شلوارم را با تمام قدرت فشردم…لبهایم را که نه…قلبم را گاز گرفتم…!
-دانیار…داداش…من دارم می رم…نمی دونم چی میشه..اما هرچی که بشه…فراموش نکن که تو مقصر هیچ اتفاقی نیستی…!می فهمی چی می گم؟
چه اتفاقی؟؟؟مگر قرار بود چه بشود؟چه می گفت دیاکو؟؟
-هر اتفاقی که بیفته…مسببش تو نیستی…!گوش می دی چی می گم؟حال و روز من خیلی وقته که بحرانی شده…خودم سهل انگاری کردم…خودم مقصرم…
شلوار جوابگو نبود…موهایم را چنگ زدم.
-دانیار…گوش می دی به حرفام؟
انگار با چنگک درونم را ریش ریش می کردند!
-هر اتفاقی بیفته…تنهات نمی ذارم…چه تو این دنیا باشم…چه نباشم…من باهاتم…باشه؟
چه می گفت؟واقعاً فکر می کرد من به روح اعتقاد دارم؟آنهم روحی که برگردد و با زنده ها زندگی کند؟
-هرجا باشم..حواسم بهت هست داداش…هرجا باشم…دلم پیشته…قول بده که اگه…
مو هم فایده نداشت…چنگ و مشت هم جواب نمی داد…دستم را با ضرب روی میز کوبیدم…آنقدر شدید که شاداب و هرچیزی که روی میز بود از جایشان پریدند.
-نمی خوام…!
سکوت کرد..به زور راه باریک از کنار صخره باز کردم و ادامه دادم:
-یه عمر تو گوشم خوندی که مامان بابا…همه ی مامان باباها…حتی اگه مرده باشن…بازم حواسشون به بچه هاشون هست…هی گفتی مامان تو رو می بینه…پسر خوبی باشه…بابا حواسش هست…نگران نباش…دایان مراقبته…نترس…! اولاش باورم می شد…می گفتم هرچی دیاکو بگه راسته…اما یواش یواش فهمیدم دروغه…این حرفا همش کشکه…!مردن یعنی تموم شدن…کسیکه مرده دیگه مرده…حتی اگه روح و جهنم و بهشت و برزخم راست باشه…اونقدر سر مرده ها شلوغه که دیگه وقتی واسه ما زنده ها ندارن…!
صخره جا به جا شد…نفسم رفت…سرسختانه مبارزه کردم…!
-پس اگه نگرانمی…اگه واست مهمم…باید بمونی…باید برگردی…تو همین دنیا…اون دنیا و مخلفاتش پیشکش اونایی که معتقدن…من فقط همین زندگی مزخرف رو قبول دارم…می فهمی؟
دانه های اشک برادرم به درشتی مروارید بود…واضح…حتی از طریق دوربین…با اینهمه فاصله…!
-من منتظرتم…می دونم هیچ وقت برادر خوبی واست نبودم…اما…
صدایم شکست…نتوانستم در چشمانش نگاه کنم….سرم را پایین انداختم…
-اما…خودت خوب می دونی…
خواستم بگویم…می دانی…که همه زندگی منی…که تنها امید بودنمی…که دوستت دارم…اما نشد…نتوانستم…
-تو باید برگردی…به رفتن فکر نکن…چون هرجا بری دنبالت میام…پس برگرد…
صدای او هم شکست.
-دانیار…
سرم پایین بود…اما دستم را بالا گرفتم.
-متاسفم که بازم توی شرایط بحرانی زندگیت کنارت نیستم…اما قسم می خورم تا وقتی که از عمل برگردی…پای همین کامپیوتر…همینجا منتظرتم…قول می دم…مرد و مردونه…!
هق هق شاداب روی اعصابم بود…دلم می خواست تنها باشم و بی پروا…های های..به حال خودم و روزگارم گریه کنم.
-شاداب؟
صندلی اش را پیش کشید و در حالیکه اشکهایش را پاک می کرد گفت:
-بله؟
-فقط به تو اعتماد دارم…دانیار دستت امانته…!مراقب جفتتون باش..!
گریه اش تبدیل به ضجه شد.
-دانیار…
-….
-سرت رو بالا بگیر پسر…
چقدر سخت بود…بالا گرفتن سری…که از سبکسری هایش…سرافکنده بود…!
به چشمانش زل زدم…هرچند غیرمستقیم…لبخندش قشنگ بود…همزمانی اش با اشک…قشنگ ترش هم کرده بود…دوباره انگشتش را روی لنز کشید و گفت:
-به داشتنت افتخار می کنم…
این جمله مسخره را گفت…و…رفت…!
رنگش لحظه به لحظه سفیدتر می شد.
-فکر کردم جنگ تموم شده…فکر کردم دیگه خطری دیاکو رو تهدید نمی کنه…فکر کردم حداقل اون واسه همیشه می مونه…پیشم می مونه…حتی به از دست دادنش فکر نمی کردم…باورم نمی شد دیاکو هم…
سرش را به آرامی به دیوار کوبید.
-فرصت داشتم به دیاکو بگم چقدر واسم مهم و عزیزه…بگم چقدر دوستش دارم..بگم چقدر بهش وابسته م…ایندفعه آدما مقصر نبودن..حیوونا گناهی نداشتن…ایندفعه من کم گذاشتم..من قدر ندونستم…من حماقت کردم…شایدم واقعاً نمی دونستم که نبودنش چه ضایعه ی وحشتناکیه…چون به نبودنش فکر نمی کردم..نمی دونستم…!
چشمش را باز کرد…چشمهای تبدار و بی رمقش را…
-اما تو بدون…تو قدر بدون…مرگ هر لحظه ممکنه سراغ عزیزات بیاد…هر لحظه..بی خبر…بی مقدمه..بی علامت…بهت زنگ نمی زنه که آماده شی…میاد و در اوج ناباوری عزیزت رو با خودش می بره…درد از دست دادن کسی که دوست داری یه چیزه…عذاب وجدان از کم کاری هات..از بداخلاقی هات…از بدرفتاری هات…از بی محبتیات…یه چیز دیگه ست…! اولی یه مسئله طبیعیه و واسه همه پیش میاد…بهش عادت می کنی…فراموش نه…عادت می کنی…تحملش راحت میشه.اما وای از دومی…امان از دومی…امان از عذاب وجدان که حتی توان گریه کردن رو هم ازت می گیره!
دوباره چشمش را بست…دلم آتش بود..کباب بود..خون بود…روی زمین نشستم..کنارش…دستم را بالا بردم…می خواستم دست یخ زده اش را لمس کنم…اما نشد…هیچ حرکتی نمی توانست زخمهای عفونی و عمیقش را التیام دهد. با بغض گفتم:
-من چیکار کنم که حالتون بهتر شه؟چیکار کنم؟
سیگار را بین لبهایش گذاشت و گفت:
-دعا کن…
برخاستم…به آبدارخانه رفتم..وضو گرفتم و برگشتم و وسط اتاق..روی خاک…به نماز ایستادم…!
#اسطوره
#قسمت #۱۰۱
شاداب:
اینکه دیاکو را فراموش کنم و استرس سلامتی برادرش بیشتر جانم را بگیرد عجیب بود…اما اتفاق افتاد.همان شب…درست در لحظه ای که عشق و روح و نفسم، زیر تیغ جراحی با مرگ گلاویز بود…من فراموشش کردم و تمام همت و اعتقاداتم را برای نجات برادرش به کار بردم.دانیار سرپا بود…گریه و بی تابی نمی کرد…حرف هم نمی زد…اما حالش خراب بود…حتی خراب تر از دیاکو..خطرناک تر از دیاکو…! سفیدی چشمانش را نمی دیدم…عروق مویرگی درون چشمش همه متورم و پرخون بودند.رگهای دستانش..گردنش و هر نقطه ای از بدنش که من می دیدم بیرون زده و نبض دار بودند…مثل وقتهایی که پدرم اور دوز می کرد..مثل وقتهایی که مرگ در اطرافش پرسه می زد…! آن شب مرگ را در نزدیکی دانیار دیدم…حضورش را حس کردم و ترسیدم…دیاکو کسانی را داشت که مراقبش باشند…دکترها..پرستارها…دا یی اش…بیمارستانی با تمام تجهیزات و امکانات…کشوری با نهایت حساسیت نسبت به جان آدمها…اما..دانیار چه؟دانیار تنها بود…بی کس…خسته…پریشان…!اگر من تنهایش می گذاشتم و همین جا از شدت اینهمه فشار سکته می کرد هیچ کس نمی فهمید…هیچ کس با خبر نمی شد…هیچ کس اهمیت نمی داد…! دانیار زجر کشیده تر از دیاکو بود..آسیب دیده تر…دانیار از خیلی وقت پیش از زندگی بریده بود…و امشب…حس می کردم آماده است برای رفتن…برای بریدن یک نخ باریک و رها شدن..معلق شدن…!
بی تجربه بودم…بچه سال…ترسو…از مرگ می ترسیدم..از مرده هم همین طور…و این جسم متحرک هیچ فرقی با یک مرده ای که سالها در گور خوابیده بود نداشت.
چند نفس عمیق کشیدم…که مسلط شوم بر خودم و ترسم و فضای وحشتناکی که اطرافم را گرفته بود.موهایم را به زیر مقنعه ام سُر دادم و نزدیکش شدم.هیچ وقت دلداری دهنده ی خوبی نبودم..اما باید حرفی می زدم..حرفی که سکوتش را و یا حتی بغضش را بشکند و از خطر سنکوپ نجاتش دهد.آرام گفتم:
-به جای سیگار کشیدن واسش دعا کنین.
پوزخند نزد…از گوشه چشم نگاهم نکرد…و همین نگرانی ام را بیشتر کرد.پیراهنش را کشیدم:
-آقا دانیار…دارین خودتون رو نابود می کنین…یه کم آروم باشین.
چه سیگاری می کشید که دودش اینقدر غلیظ و سوزاننده بود؟
-مگه خودتون نگفتین مرگ و زندگی دست خداست؟پس چرا دست به دامن خدا نمی شین؟ در حال حاضر اون تنها کسیه که می تونه کمکش کنه.
خدا را شکر..پوزخند زد…!
-بابا مامانت رو خیلی دوست داری؟
با تعجب دستم را از بازویش رها کردم…این چه سوالی بود؟
-خب معلومه که دوستشون دارم.
-خواهرت رو چطور؟
-همه زندگیمه…!
چرخید…چقدر شکسته و پیر به نظر می رسید.
-پس بهشون بگو…بگو که چقدر دوستشون داری…بگو که چقدر واست مهمن…بگو که چقدر با ارزش و عزیزن…فکر نکن که اونا خودشون می دونن و نیازی به تکرارش نیست…نه..آدما احتیاج دارن که بشنون…این مهم بودن رو..عزیز بودن رو با گوششون بشنون..با تموم وجودشون حس کنن…اگه نگی…اگه نگی و از دستت برن…اگه نگی و ندونسته یا از اون بدتر با دلخوری و دلشکستگی بمیرن…اون وقت تو می مونی و یه دنیا افسوس…یه دنیا حسرت…یه زندگی پر از کابوس و پر از درد…یه بغضی می شینه تو گلوت…که با سالها اشک هم درمون نمیشه…کنده نمیشه…نابود نمیشه…
چانه اش می لرزید..اما چششمانش خشک و خالی بود..مثل همیشه…!
-حسرت..افسوس..عذاب وجدان…آخ…وحشتناکن شاداب…همیشه طوری زندگی کن که هرگز طعم اینا رو نچشی…چون نمی دونی با چه قدرتی روح و روان و طرواتت رو می دزدن و تو یه قبر سیاه دفن می کنن…دیگه نمی ذارن زنده باشی…نمی ذارن زندگی کنی..نمی ذارن معمولی باشی…
عقب عقب رفت…تا به سه کنج دیوار رسید…کمرش را روی دیوار لغزاند و نشست…شکل فرود آمدنش اوج ناتوانی پاهایش را نشان می داد.
-خوش به حالت که پدر داری..درسته معتاده…اما پدره…اون روز که می خواستیم ببرشیم واسه ترک…بهت گفت شادابِ بابا…نمی دونی چقدر حسودیم شد…که تو بابا داری…مهم نیست چجوریه…مهم اینه که هست…که هنوز می گی بابا دارم..که هنوز گاهی می گی بابا…خوش به حالت…خوش به حالت که مادر داری…کسی که چه مریض جسمی باشی…چه مریض روحی…با دستاش..با نوازشاش…با محبتای کلامی و عمیقش…شفات می ده…آرومت می کنه…چون داری،نمی دونی…قدر نمی دونی…نمی فهمی گفتن کلمه مامان چه لذتی داره…بگی مامان…مادر…مامان…!تو نمی دونی چه ثروتی داری…فقر مادی قابل تحمله..قابل حله…اما فقر عاطفی…آخ…
سرش را به دیوار زد و چشمش را بست…سیگار می سوخت..خاکسترش روی زمین می ریخت.
-خیلی کم سن و سال بودم که اون دو نفر رو از دست دادم…اگه می دونستم تو همون چهار سال به اندازه تموم سالای عمرم می گفتم..مامان..بابا…مامان…با با…اگه فرصت داشتم…اگه می دونستم اینقدر زود از دستشون می دم…روزی هزار بار..با همون زبون نصفه و نیمه و بچگانه م می گفتم دوستتون دارم..دوستتون دارم..دوستتون دارم…اما مهلت ندادن…تو می گی اجل…تو می گی خدا…من می گم آدما…حیوونا… مهلتشون ندادن…مهلتم ندادن…و یه عمر حسرت رو تو جونم تلنبار کردن.
#اسطوره
#قسمت #۱۰۲
دانیار:
زنگ موبایل دلم را آشوب کرد.وحشت زده و افتان و خیزان خودم را به میز رساندم و بلافاصله تماس را برقرار کردم.صدای ضعیف دایی با تاخیر به گوشم رسید.
-دانیار جان؟
لبه میز را فشردم.
-دایی…
لعنت به این صخره…
-اجازه دادن به دوربین مرکزی وصل شیم.الان اگه کامپیوترت رو روشن کنی می تونی ما رو ببینی.
دکمه وبکم را زدم.راهرویی مثل راهروی تمام بیمارستانها..با صندلیهایی که دایی و خانواده اش را میهمان کرده بود و در بزرگ و سبز و سفیدی که با رنگ قرمز نوشته بود"Operating room"
-هنوز خبری نشده…حرفی نزدن؟
-نه هنوز..کسی از اتاق عمل بیرون نیومده.چون می دونستم نگرانی دوربین رو وصل کردیم که در جریان لحظه به لحظه باشی.
شاهو…پسر دایی ام…دستش را تکان داد و سرش را نزدیک گوشی پدرش برد و گفت:
-نگران نباش بداخلاق…ما اینجاییم…هواشو داریم…
نشمین…دختر دایی ام…لبخند زد و گفت:
-نترس دانیار…دکترا به عملش خوشبین بودن…خوب میشه…
برآمدگی گلویم را ماساژ دادم و گفتم:
-صدای لپ تاپ رو بالا ببرین…می خوام همه چی رو بشنوم.
شاهو گفت:
-اطاعت میشه…تماس رو قطع کنین تا از این طریق حرف بزنیم…
گوشی را روی میز پرت کردم و گفتم:
-چرا اینقدر طول کشید؟دارن چیکار می کنن؟
شاهو خندید و گفت:
-سزارین که نیست نیم ساعته تموم شه.تا اون دل و روده داغون رو راست و ریس کنن طول میکشه.
-چرا هیچ خبری نمی دن؟مگه نمی گفتی اونجا همراه مریض رو در جریان روند عمل می ذارن.پس کو؟نکنه اتفاقی افتاده؟
نگاه شتاب زده اش را به دایی دیدم.
-نه بابا…چه اتفاقی؟گفتم خبر می دن..ولی نه دقیقه به دقیقه…گزارش فوتبال که نیست پسر…
سکته مغزی چه علائمی داشت؟داغ شدن مغز؟گر گرفتن پیشانی؟احساس پارگی تمام عروق؟فلجی اندامها؟…من همه علائمش را داشتم.
-نمیشه خودتون یه خبری بگیرین؟
قبل از پاسخ او…در اتاق باز شد و زنی سبزپوش بیرون آمد…همزمان با هجوم دایی و فرزندانش به سمت پرستار..منهم از جا پریدم…پیچ اسپیکر را تا آخر پیچاندم و همه تنم را چشم کردم و به مانیتور دوختم.
شاهو: Whats up
زن عجله داشت..ماسکش را انداخت و ضربه ای به بازوی شاهو زد و گفت:
-cool down
و با قدمهای تند از معرض دید من خارج شد.داد زدم…
-منظورش از آروم باشین چی بود؟چرا گذاشتی بره؟چرا نپرسیدی؟
اما شاهو هندزفری اش را از گوش بیرون آورده بود و صدای من را نمی شنید.اما من صدای دایی را می شنیدم.
-یا امام غریب…
امام غریب دیگر چه کسی بود؟این حرفها یعنی چه؟چرا شاهو مات مانده؟چرا نشمین دستش را روی دهانش گذاشته؟فقط گفت آرام باشید…همین را گفت…آرام بودن که معنی بدی نمی داد…
زن برگشت.دایی راهش را بست…من با آن فاصله التماس را در چشمانش می دیدم.کف دستانش را بهم چسباند و گفت:
-Please…
زن نگاهش را بین آنها چرخاند و گفت:
-SO sorry…We are missing him
دایی زانو زد و نالید:
-یا علی…
شاهو مشتش را به دیوار کوبید و فریاد زد:
-نه…
نشمین جیغ کشید:
-خدا…
دستم را بالا آوردم…چه شد؟sorry که همیشه معنای تاسف نمی دهد…گاهی یعنی ببخشید…شاید منظورش این بود که ببخشید برو کنار…ببخشید…وقت ندارم…ها…یا missing…همیشه که معنای از دست دادن نمی دهد..شاید منظورش این بوده که دلش تنگ شده…دلش تنگ شده حتما…سرم را چرخاندم…شاداب با صورت سفید و دهان باز به مانیتور نگاه می کرد…صخره را قورت دادم و گفتم:
-شاداب…sorry به فارسی چی میشه؟
با چرخاندن مردمکش هزاران قطره اشک با هم چکید.
نه…اینها ترجمه بلد نبودند…
-نشنیدی می گن I miss you؟ یعنی دلم تنگ شده…معنیش این میشه…مطمئنم…
با دستانش صورتش را پوشید و همانجا کنار میز نشست…!
شاهو را صدا زدم…اما هیچ کس صدایم را نمی شنید…
دستم را جلو بردم و اتاق سبز را لمس کردم…چرا نفسم منقطع شده بود؟انگار تمام پله های برج میلاد را تا آخرین طبقه دویده باشم…
-دیاکو…
جواب نداد…هیچ کس جواب نداد…
-داداش…
مانیتور را بغل کردم….به جای دیاکو…
-می بینی؟حواست هست؟من اینجام…منتظرم…منم دلم تنگ شده…بیا بیرون دیگه…بیا همه دلشون واسه خنده هات تنگه…حتی این پرستار خارجیه…اونم دلش تنگته…زود باش داداش…یالا…همه منتظریم…بسه هرچی اون تو بودی…بیا بیرون مرد…بیا بیرون و بخند…بیا بیرون و داد و بیداد کن..بیا بیرون و بزن تو گوشم…فقط بیا…اونجا جای تو نیست…اونجا حق تو نیست…بیا بیرون…من دیگه غلط بکنم عذابت بدم…غلط کنم تنهات بذارم…غلط کنم باعث نگرانیت بشم…بیا بیرون…خودم نوکرتم…تا ابد..دربست…دیگه نمی ذارم اذیت شی…هرچی تو بگی..هرجور تو بخوای…فقط بیا…
کسی بازویم را کشید…با خشونت هلش دادم:
-من این حرفها حالیم نیست…sorry و missing نمی فهمم…تو نمردی…اینا تو رو نمی شناسن…مگه عزرائیل می تونه جون تو رو بگیره؟مگه خدا می تونه اینقدر ظالم باشه…اینهمه آدم بیخود و به درد نخور…چرا باید تو رو از من بگیره؟چرا؟
صدای ظریف و گریانی در کنار گوشم التماس می کرد و دستم را می کشید.مانیتور را رها کردم و راست ایستادم…باز که این دختر گریه می کرد…انگشتم را روی اشکهایش کشیدم و گفتم:
-چیه شاداب؟چرا گریه می کنی؟دیاکو حالش خوب میشه…برمیگرده خونه…پیش من…پیش تو…اصلا شاید وقتی که خوب شه..وقتی که مطمئن شه مریض نیست..بیاد خواستگاریت…آخه..همه نگرانیش این بود تو جوونی بیوه شی…حالا که دیگه خوبه…دیگه مریض نیست..دیگه درد نداره…توام که دوستش داری…همه چی درست میشه..فقط باید زود واسش یه بچه بیاری..آخه داداشم عاشق بچه ست…یکی و دو تا هم نه…زیاد…آخه داداشم خونواده شلوغ دوست داره…نگران درستم نباش..من کمکت می کنم…واسشون پرستار می گیریم که تو هم به درست برسی…فکر کن…تو مامان شی..داداشم بابا..من عمو…منم با شماها زندگی می کنم…آخه داداشم طاقت دوری منو نداره..ازم بی خبر بمونه نگران میشه…وقتی برگرده دیگه تنهاش نمی ذارم…حتی یه دقیقه…از نظر تو که اشکالی نداره؟ها؟..منم با شما زندگی کنم..نزدیک داداشم؟
سیلی سختی توی صورتم نشست…آنقدر سنگین که سرم به سمت مخالف پرت شد…قلبم نزد…آنقدر نزد تا مردم و دوباره زنده شدم…و وقتی به این دنیا برگشتم…نشستم…کف دستانم را روی موزاییک سرد گذاشتم…شانه هایم فروافتادند و مصیبت با قدرت هرچه تمام تر…صخره به صخره افزود و ته مانده نفسم را قطع کرد…!
#اسطوره
#قسمت #۱۰۳
-دریغ از ذره ای شعور تو اون کله ی پوک تو…
کتابهایم را توی کولی گذاشتم و گفتم:
-آخه خنگ خدا…واسه حلقه و طلا و لباس خواب خریدن که لشکرکشی نمی کنن.خودتون دوتا برین..بی سرخر..بی مزاحم…
پا روی پا انداخت و گفت:
-می گم خری واسه همینه…آخه من چطوری با این پسره برم لباس زیر بخرم.
خندیدم:
-وا…تو رو چه به این حرفا…از بس ترموستات ترموستات کردی که دیگه منم مشخصات دقیقش رو می دونم…اونوقت الان شده پسره؟ازش خجالت می کشی؟
خودش را جلو کشید و گفت:
-اولش اینکه تو غلط می کنی مشخصات ترموستات شوهر منو بدونی دختره ی بی حیا…بعدشم حالا من یه غلط اضافه کردم…تو که می دونی تا حالا انگشتمونم به هم نخورده…
لپش را کشیدم و گفتم:
-آخرش که چی؟بالاخره که باید قید این خجالتا رو بزنی.چه بهتر که از همین لباس خواب و لباس زیر شروع کنی…
چشمکی زدم وادامه دادم:
-اصلا اصلش اینه که این چیزا با سلیقه اون باشه.
صورتش گلگون شد…نیشگونی از بازویم گرفت و گفت:
-کوفت…بی تربیت…از موقعی که با این کردکه می چرخی خیلی چشم و گوشت باز شده ها…اثر منفی گذاشته روت…فکر نکن من حواسم نیست.
با لبخند از جا بلند شدم و گفتم:
-جهت اطلاع و سوزوندن یه جایی از شما…الانم دارم می رم پیشش.
با حرص گفت:
-ما رو ببین یه عمر رو دیوار کی یادگاری نوشتیم…اینه رسمش شاداب خانوم؟حالا اون کردکِ اوزون بُرُن از من واجب تر شده؟می خوای تو حساس ترین مرحله زندگیم منو رها کنی بری بچسبی به اون؟معنای دوستی اینه؟خیلی نامردی…
ضربه ای به بینی اش زدم و گفتم:
-الان که حساس نیست…ولی قول می دم تو قسمت حساسش حضور داشته باشم…فقط تخت پایه بلند بگیرین که اون زیر جا شم…آخ که چه برنامه هایی دارم واسه اون مرحله حساس زندگی تو…
چشمانش را ریز کرد و گفت:
-خیلی بی ادب شدی شاداب…گمشو برو دیگه نبینمت…مامانم گفته با دخترایی مثل تو نگردم…آویزون…سر برادر اولی رو که خوردی…حالا نوبت این یکیه؟اصلا لیاقتت همون اَرٌه ماهیه…برو تا منو هم به انحراف و راههای خلاف نکشوندی…رفیق ناباب…دوست نا اهل…
دستم را برایش تکان دادم و گفتم:
-باشه..پس من رفتم…خوش بگذره…اتاق پرو که رفتی حواست به خودت باشه…
صدایش را از توی کلاس می شنیدم…
-زهرمار..نامرد..بی وفا…بی معرفت…نوبت تو هم میشه..حالا می بینی…شاداااب…کجا می ری؟صبر کن…ای بمیری الهی…
موبایل ارزان قیمت اما محبوبم را از جیب درآوردم و دوباره پیامکی را که از طرف دانیار رسیده بود خواندم.
-تا ده دقیقه دیگه می رسم.
ساعت گوشی را نگاه کردم…هنوز ده دقیقه نشده بود.کمی مقابل در ورودی دانشگاه قدم زدم تا صدای تک بوقهای خاص خودش توجهم را جلب کرد..مثل همیشه…سه بوق کوتاه..اما بی فاصله…می دانستم از فس فس کردن بدش می آید.سریع خودم را به ماشین رساندم و سوار شدم.
-سلام…خوبین؟
-سلام…
و بدون حتی یک احوال پرسی ساده حرکت کرد.
-چه خبر؟
با ذوق گفتم:
-طرحم رو قبول کردن…یه ایرادای کوچولو ازش گرفتن…اما در کل خوششون اومده بود…شماره حساب خواستن که پولم رو واریز کنن…منم چون اسم شما پای طرح بود شماره حساب خودتون رو دادم.
دستانم را بهم کوبیدم:
-وای..نمی دونین چقدر خوشحالم…
لبخند محوی زد و گفت:
-آره معلومه..احساس مهندس بودن بهت دست داده…!
با اخم ساختگی به صورت تکیده و رنگ همچنان زردش نگاه کردم و گفتم:
-درسته که شما خیلی کمکم کردین…منم خیلی ازتون ممنونم…اما بی انصاف نباشین دیگه…خودمم خیلی زحمت کشیدم…مثل یه عدد حیوون دراز گوش ازم کار کشیدین…!
لبخندش گسترش نیافت..اما کنار چشمانش چین خورد…!
-اون طرح افتضاحی که تو کشیده بودی به این راحتیا درست نمی شد…در ضمن اسم من پای اون کار بود…میخواستی آبروم رو ببری؟بازم خوبه که تونستی به موقع برسونیش.حالا پولش چقدری میشه؟
با دلخوری جواب دادم:
-نمی دونم..روم نشد بپرسم…!
اینبار خندید…کامل و بدون خساست…
-به به…اینجوری می خوای کار کنی بچه جون؟بازار روم نشد و خجالت کشیدم و این حرفها سرش نمیشه…گرگ نباشی..پاره پاره ت می کنن.
چقدر از من ایراد می گرفت…از همه چیزم…کارهایم..رفتارهایم…ب رخوردهایم…سرم را پایین انداختم و با دکمه مانتویم بازی کردم.
-یاد می گیرم خب…یه کم بهم مهلت بدین.
باز هم خندید..از آن خنده های کمیاب…که برای من حکم کیمیا را داشت…دانیارِ این روزها…خیلی کمتر از دانیارِ چند ماه پیش می خندید.
-حالا نمی خواد قهر کنی…همین الانشم کلی از همکلاسیات جلوتری…درسته خسته میشی…بهت فشار میاد…اما در عوض همه اینا تجربه کاریه..وقتی فارغ التحصیل بشی کلی کار بلدی…نه مثل بقیه که بعد از چهارسال درس خوندن بازم فرق تیرآهن هیجده و بیست و چهار رو نمی دونن.
گل از گلم شکفت…حرفهایش گوشت شد و به تنم چسبید.
-هرچند که…هنوزم معتقدم دختر جماعت به درد این کارا نمی خوره…!
بادم خالی شد…مگر امکان داشت دانیار عوض شود؟اعتراض کردن هم فایده نداشت…از پس زبان رک و تلخش بر نمی آمدم.
-از شرکت چه خبر؟
-خوبه…از وقتی اتوکد رو یاد گرفتم…
مکث کردم…
-از وقتی که اتوکد رو بهم یاد دادین یه پله ترقی کردم..دیگه منشی نیستم…یه سری کارای کوچیک رو به من می دن…کلی انگیزه پیدا کردم.
سرش را تکان داد.
-خوبه…امتحانت چی شد؟استاتیک…!
تمام دلخوری هایم فراموش شد…از جا پریدم و مورب…به سمت او..نشستم.
-وای..استاتیک نه…اُفتاتیک…نصف بچه های ترم پیش افتادن…این دکتر محبی خیلی سخت گیره…واقعاً اذیت می کنه…ولی حدستون درست بود…سوالا همونایی بود که باهام کار کردین…من و تبسم خوب دادیم…مطمئنم نمره مون عالی میشه…
و ناگهان سکوت کردم…چقدر موفقیت های این روزهایم را مدیون دانیار بودم و خودم نمی دانستم…!
دستش را روی گردنش گذاشت و ماساژ داد..بعد از آن اتفاق دردهایش بیشتر شده بود.
-خوبه…دیدی که افتاتیک رو هم میشه پاس کرد…پس دیگه اینقدر به خاطر درس به خودت استرس وارد نکن..حالا کجا بریم؟
می دانستم اگر مجبورش نکنم…غذا نمی خورد…ماهها بود که به اجبار من و با ترفندهای مختلف من لقمه بر دهان می گذاشت.
-گشنمه…!
نگاهم کرد…از همان گوشه چشمی ها…
-تو چرا تا منو می بینی گشنه ت میشه؟
سرم را پایین انداختم و گفتم:
-چیکار کنم خب؟از صبح دانشگاه بودم…تازه شم..خودم حساب می کنم اصلاً…
ابروهایش را بالا انداخت و گفت:
-بابا پولدار…!
دستانم را بغل کردم و گفتم:
-پس چی؟دو سه تا دیگه از این طرحا بزنم…یعنی بزنیم…پولدارم میشم…!
-اون که البته…حالا غذا چی می خوای؟
کمی فکر کردم و گفتم:
-اون جیگریه بود..یه بار باهم رفتیم…بریم اونجا…
باز هم گوشه چشمش چین افتاد.
-فرمایش دیگه؟
با پر رویی گفتم:
-فعلاً همین…!
آهی کشید و گفت:
-پس بزن بریم…!
سرمای هوا هنوز استخوان سوز بود…کاپشنم را دور خودم پیچیدم و روی نوک پا ایستادم تا یقه کاپشن او را هم بالا بدهم.عقب رفت و گفت:
-چیکار می کنی بچه؟
یاد گرفته بودم که در مقابل دانیار…نباید عقب نشینی کرد…جواب معکوس می داد.دوباره روی پا ایستادم و گفتم:
-تازه سرماخوردگیتون بهتر شده…
یقه را که درست کردم گفتم:
-زیپش رو هم ببندین..تو ماشین گرم بود…باد بهتون بخوره مریضیتون عود می کنه.بعدشم..مگه دکتر نگفت باید پیشونیتون رو گرم نگه دارین.چرا کلاه نمی پوشین آخه؟
بی توجه به نگرانی من دستش را توی جیبش فرو برد و گفت:
-همینم مونده کلاه بپوشم و بیام تو خیابون…!
کنارش راه افتادم.
-مگه چیه؟خوش تیپی مهم تره یا سلامتی؟
جوابم را نداد.دستم را به سمت زیپش بردم که صدایش درآمد.
-نکن دخترجون…زشته…
گاهی یادم می رفت طرف حسابم…خون کُردی در عروقش دارد..!
-پس خودتون ببندینش…
-هنوز نمی دونی من خوشم نمیاد جلوی کت یا کاپشنم بسته باشه؟
وای…چطور از اینهمه لجبازی این مرد دیوانه نمی شدم.با عصبانیت گفتم:
-باشه…ولی وای به حالتون اگه بازم مریض شین…اونوقت من می دونم و شما…
پوزخند زد…مثل دانیار قبلی.
-مثلا می خوای چیکار کنی کوچولو؟
حرص زده گفتم:
-سر خودمو می کوبم تو دیوار.
درز مقنعه ام را گرفت و به سمت خودش کشید و گفت:
-پس تمام تلاشم رو می کنم که مریض شم.
مقنعه بهم ریخته ام را مرتب کردم و گفتم:
-واقعاً که…تقصیر منه که نگران شمام.
قدمهایش را تند کرد و گفت:
-آره..منم موافقم..تقصیر توئه…!
شاید در ظاهر حرص می خوردم و عصبی می شدم…اما در واقع..برای هر کلمه ای که از زبانش خارج می شد..خدا را شکر می کردم.
-چند تا سفارش بدم؟
-شما چندتا می خورین؟
-من گشنه م نیست.
سریع در ذهنم حساب کردم و گفتم:
-ولی من خیلی گشنمه..هشت سیخ…
-باشه..برو بشین…منم میام…
با اکراه روی صندلی های کثیف نشستم و دستانم را بالا گرفتم که با میز برخورد نداشته باشد.از دور نگاهش کردم..چقدر لاغر شده بود…آه پر دردی کشیدم و با آمدنش…به جای غم ،خنده بر صورتم نشاندم.
-نوشابه می خوردی دیگه؟
دستم را روی شکمم کشیدم و گفتم:
-آره…مواظب کیفم باشین تا من دستامو بشورم و بیام.
فقط چپ چپ نگاهم کرد.شستن دست بهانه بود…می ترسیدم بغض خانه کرده در چشمانم را ببیند…بغضی که نمی دانم چرا خوب نمی شد.وقتی که برگشتم غذا را روی میز گذاشته بودند.دانیار دستش را زیر چانه اش زده بود و با انگشتش خطهایی روی صفحه موبایلش می کشید…
-چرا شروع نکردین؟
-تو بخور…من نمی خوام…
سعی کردم با اشتها و مشتاق به نظر بیایم…لقمه اول را در دهانم گذاشتم و لقمه دوم را به سمتش گرفتم:
-دیگه نمی رین سر سد؟