فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
فقط برای امروز
از زبان شهاب حسینی
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
16.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دلم همچین هوایے میخواد و همچین جایِ سرسبزے 🌱🌊
❤️https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
21.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
🍃🌸🌸🍃
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🍃🌲🏕☀️وقتی که بعضی از اصفهانیهای خوش ذوق میان شمال و میرن کنار دریا👌😇
🌿💚🤍❤️🌿https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
Hojat Ashrafzadeh _ Mehrabane Mani (320)-1.mp3
8.52M
🌹🎼🎧مهربان منی
🌹🎤حجت اشرف زاده
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
چشمان قرمز و خمار از خوابش از خوشحالی برق می زد…توی آینه به خودم و گره ناشیانه ای که به شالم زده بود نگاه کردم و گفتم:
-آره خوبه..بریم دیگه دیر شد…!
با رضایت به پشتی صندلی اش تکیه داد و گفت:
-اگه کلاه هم می پوشیدین ست همینو واستون می بافتم…!
گره شال را کمی شل کردم و گفتم:
-همین کافیه…!
اهرم صندلی اش را کشیدم…پشتی صندلی به طور ناگهانی خوابید و تعادلش را بهم زد…جیغ کوتاهی کشید و گفت:
-وای… چرا همچین می کنین؟قلبم اومد تو دهنم…!
بالشتک پشت گردن ِنصب شده روی صندلی خودم را در آوردم و روی صندلی او گذاشتم و گفتم:
-یه کم بخواب…رسیدیم بیدارت می کنیم…!
سعی کرد مقاومت کند.
-خوابم نمیاد که…!
پدال گاز را فشردم و گفتم:
-چشمات رو ببند تا خستگیشون در بره…!
گرمای دلچسب بخاری مقاومتش را در هم شکست.سرش را روی بالشتک گذاشت و گفت:
-باشه…بیدارما…فقط چشمامو می بندم…!
سرم را تکان دادم…به دقیقه نکشیده نفسهایش عمیق و طولانی شد…!صدای ضبط را کم کردم و با سرعتی که به عمد در کمترین حد نگاهش داشته بودم به سمت مقصد راندم…!
-کاش می شد…!
عقب تر از او روی سنگی نشستم و گفتم:
-چرا نشه…اینجا که کسی نیست…تا اونجایی که می تونی داد بزن…!
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
-چی بگم؟
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:
-هرچی دوست داری…!
چشمانش برق زد..از اشک…
-راست میگین؟
سرم را بالا و پایین کردم و گفتم:
-آره…راحت باش…
انگار منتظر همین یک جمله بود…جلو رفت…گوشهایش را با دستانش پوشاند و با تمام وجود گفت:
-آآآآآی….!
احساس کردم کوه از حجم غصه ی توی صدایش می لرزد…!سه بار دیگر فریادش را تکرار کرد و بعد دوید و به سمت من آمد…نشست و پیشانی اش را روی زانویم گذاشت و های های گریست…!کیف پولم را از جیب پالتویم بیرون آوردم و عکس سه در چهار دیاکو را از پستوهایش بیرون کشیدم…دست یخ زده ام را زیر گردنش بردم و چانه اش را گرفتم…سرش را بالا آورد و با هق هق گفت:
-ببخشید..تو رو خدا…ببخشید…!
عکس را جلوی چشمانش گرفتم و گفتم:
-بیا…
مات شد…!
-بگیرش…!
انگار می خواست یک نوزاد تازه متولد شده..یک جام شیشه ای گرانبها..یک مجمسمه عتیقه و قدیمی را از دستم بگیرد…عکس را کف دستش گذاشتم…چند لحظه خیره به عکس ماند و بعد دستش را مشت کرد و روی قلبش گذاشت و دوباره به زانویم متوسل شد…گریه اش جگرم را پاره کرد…در انجام کاری که می خواستم انجام دهم مردد بودم…اما بالاخره تصمیمم را گرفتم…دستم را روی سرش گذاشتم و مقنعه سیاهش را نوازش کردم…!
#اسطوره
#قسمت #۱۰۷
شاداب:
معجزه شد…خدا معجزه کرد یا دانیار یا فریاد..نمی دانم…اما قلبم آن حصار سخت دورش را شکست و آزاد شد…این چهار ماه آخر بیشتر از یک ماه اول عذاب کشیدم…خودخوری…فکر و خیال…تحمل…! داشتم خفه می شدم و خودم خبر نداشتم…اما دانیار فهمید و نجاتم داد…به قیمت تداعی تمام این پنج ماه گذشته…آرامم کرد…!
سرم را از روی پایش برداشتم و همانجا روی برف و یخ نشستم…مشتم را باز کردم و عکس را با نگاه بلعیدم…چقدر داشتن این عکس حالم را خوب کرده بود..انگار دیگر تنها نبودم…انگار نبود دیاکو تمام شده بود…حالا می توانستم او را برای خودم داشته باشم…هرجا که بودم دیاکو هم بود…دانشگاه…شرکت…خانه…م ی توانستم وقت خواب…بی خجالت…با خیال راحت ببوسمش…چشمانش را..موهایش را…صورتش را…حالا می توانستم برایش حرف بزنم…تعریف کنم…و او گوش میداد…با همین لبخند توی عکسش…من حرف می زدم و او می خندید…می بوسیدمش و او می خندید…در آغوشش می گرفتم و می خندید….دیگر غصه نبودنش را نمی خوردم…چون داشتمش…نه تنها در خیال و رویا…در واقعیت…همین عکس برای من دنیایی بود…دیگر کسی نمی توانست او را از من بگیرد…برای همیشه مال من بود…برای همیشه…!
-پاشو…نشستن رو برف خوب نیست…!
من دیگر سردم نبود…سردم نمی شد…!
-می گم پاشو…به اندازه کافی روزمون رو خراب کردی…!
شرمزده نگاهش کردم و گفتم:
-نمی دونم یهویی چم شد…ببخشین…!
بلند شد و شلوارش را تکاند و گفت:
-یهویی نبود…!حالا بلند شو بریم دیگه…
برخاستم…عکس را با احتیاط توی جیب کیفم گذاشتم و گفتم:
-ممنون…!
-خوش به حالت..!
منظورش را نفهمیدم:
-واسه چی؟
دستش را توی جیبش کرد و گفت:
-هیچی…بریم…!
به ماشین که رسیدیم گفتم:
-مامانم امروز به افتخار شما و فقط به خاطر شما فسنجون درست کرده…قول دادم با خودم ببرمتون خونه…!
پشت فرمان نشست و گفت:
-باشه یه وقت دیگه…خوابم میاد…می خوام برم خونه خودم…!
-خب ناهارتون رو بخورین و بعد برین…یا اصلاً همونجا بخوابین..تو اتاق من..!
با بی حوصلگی جواب داد:
-گفتم که…یه وقت دیگه…!
با ناراحتی انگشتانم را در هم پیچاندم:
-مامان به خاطر شما کلی تدارک دیده…دیشب تا دیروقت بیدار بود…
گردنش را ماساژ داد…شال هم بی فایده بود…باید دکتر می رفت که نمی رفت…!
-باید قبلش از من می پرسیدین…من جمعه ها رو خونه می مونم…چون تنها روز آزادمه…!
فایده ای نداشت…نظرش عوض نمی شد…!
-فکر نمی کنم دیگه منو با خودتون اینجا بیارین…!
حواسش به من نبود…
-آره…دیگه نمیارم…!
آه کشیدم..حق داشت…کوه می آمد که کمی تسکین یابد…!
-از دایی چه خبر؟باهاش حرف زدین؟
-آره…همه خوبن به جز خودش…!
با دلسوزی گفتم:
-بنده خدا..چه زجری می کشه…!
-آره…!
-کاش حداقل ایران بودن…غربت خیلی سخته..خصوصاً واسه آدمی مثل اون…!
بدنش را کشید و گفت:
-اینجا امکان کنترل بیماریش وجود نداشت…خودش می گه دلش شکسته که رفته…اما اگه به خاطر بیماریش نبود از ایران که هیچی..پاش رو از اون روستای با خاک یکسان شده هم بیرون نمی ذاشت..!
-می دونین..دایی یه جورین…نمی دونم چطوری بگم…مثل یه قدیسه…آدم احساس می کنه که نباید زیاد نزدیکشون شه…باید از دور ببینیشون و پرستششون کنی…با وجود مریضی و ضعفشون…قدرت عجیبی تو نگاهشونه…وقتی حرف می زنن طرفشون رو مسخ می کنن…انگار لال میشی…انگار هیپنوتیزم میشی…خیلی دلم می خواد یه بار دیگه ببینمشون…بودنشون حس خوبیه…یه جور امنیته..یه جور آرامشه…وقتی به این فکر می کنم که این آدم یه تنه و یه نفره جون چندتا ایرانی رو نجات داده..بدنم می لرزه…معلومه که یه انسان طبیعی نیست…معلومه که چقدر خاصه..!
شیشه سمت خودش را کمی پایی داد و گفت:
-تو امروز اراده کردی هرچی خاطره بده واسه من یادآوری کنی…!
از داخل لبم را گاز گرفتم…اوف…چه گند بزرگی زده بودم…!
خجالت زده گفتم:
-منظوری نداشتم…ببخشید…!
سرش را تکان داد و چیزی نگفت…نزدیک کوچه ما ایستاد…آخرین تلاشم را کردم…
-بیاین دیگه…به خاطر من..!
نگاهی به گردن کج شده ام کرد و گفت:
-میام..اما نه به خاطر تو…به خاطر فسنجون…!
خندیدم…با خوشحالی…دانیار حیف بود برای اینهمه تنهایی…!
#اسطوره
#قسمت #۱۰۸
پنج ماه قبل؛
شاداب:
با سقوط دانیار منهم سقوط کردم…نمی دانستم با کدام درد بسازم…درد کسی که می گفتند از دست رفته و یا درد کسی که داشت از دست می رفت…!روی زمین خیمه زده بود و حتی علامتی از نفس کشیدن را هم نشان نمی داد…صدایش زدم…جواب نداد…تکانش دادم…تکان نخورد…وحشت کردم…سنکوپ کرده بود؟مرده بود؟رفته بود؟ گیج و دست پاچه…به پارچ روی میز هجوم بردم و تمام محتویاتش را روی سرش خالی کردم…شانه هایش لرزید…نشستم و محکم تکانش دادم..
-آقا دانیار…تو رو خدا…حرف بزنین…یه چیزی بگین…
صدای شاهو می آمد…معنای حرفش را نمی فهمیدم…
-یا امام حسین…میگه ارست (Arrest)کرده…سه بار…
و صدای گریه نشمین…گریه که نه…جیغ هایی که مثل زلزله اتاق را زیر و رو می کرد…!
-آقا دانیار…یه چیزی بگین…گریه کنین..تو رو خدا…
تنها امیدم به دایی بود…که ببینم مقتدر..با آن نگاه نافذش ایستاده و خم به ابرو نیاورده…اما او هم زانو زده بود…
با مشت به سینه دانیار زدم…
-گریه کن…حرف بزن…یه چیزی بگو…
صورت و موهای خیسش وضعش را رقت بار تر کرده بود.مثل افراد جن زده نگاهم کرد…صدایش هیچ شباهتی به دانیار نداشت…
-آخرشم بهش نگفتم…!
گریه مهلت نفس کشیدن را از اندامهای تنفسی ام گرفته بود…گلویم را گرفته بودم و برای ذره ای هوا…جان می کندم.پرستاری بیرون آمد و چیزی گفت…به انگلیسی…آنقدر تند که حتی یک کلمه اش را هم تشخیص ندادم…دانیار زل زد به مانیتور…من زل زدم به دانیار…دستش را بالا آورد و روی صورتش کشید…رنگ سفیدش آرام آرام طبیعی شد و ناگهان به سرخی گرایید…صدای دایی می آمد…صورتش غرق اشک بود..
-دانیار…
موبایلش زنگ خورد…نگاهش به سمت گوشی رفت…دستش را به میز گرفت و بلند شد…گوشی را برداشت و به شماره نگاه کرد…رگهای روی فکش بیرون زدند و…دیوانه شد…!
گوشی را با تمام قدرت به دیوار کوبید و فریاد زد:
-نگفتم…!
مانیتور را برداشت و به زمین کوبید:
-من کشتمش…!
سیم تلفن را دور دستش پیچید و حتی پریز را هم از جا کند و همه را روی شیشه میز خرد کرد:
-لعنتی…!
با لگد به کیس کامپیوتر زد و واژگونش کرد:
-لعنت به من…!
مشتش را روی شیشه شکسته زد…نه یکبار..هزار بار…
-لعنت به این زندگی…!
گلدان…کتابهای توی کتابخانه…پرونده ها…لپ تاپ…حتی کولی من و هرچیزی که جلوی دستش بود شکست و پاره کرد و درید و فریاد زد…!
گوشه اتاق کز کرده و دستانم را حفاظ سرم کرده بودم…دندانهایم از شدت ترس روی هم می خوردند و با هر فریادش قالب تهی می کردم…!
به سمت پنجره رفت…مشت زخمی و نابودش را در شیشه کوبید…شیشه دو جداره بود…نشکست..اما من صدای ترک خوردن استخوانهای دستش را شنیدم…!دوباره مشت زد…خونش شیشه را رنگین کرده بود…دوباره و دوباره…!باید کاری می کردم…نیتش و عاقبت نیتش مو بر اندامم راست کرد…!با توانی که نمانده بود به سمتش رفتم و از بازویش آویزان شدم:
-بسه…تو رو خدا…بس کنین…اینجوری که بدتر برادرتون رو عذاب می دین…!
با آرنجش به قفسه سینه ام کوبید…درد تا نخاعم نفوذ کرد…!اما عقب ننشستم…برگشتم…خودم را بین تنه او و پنجره جا دادم و دستانی را که مشت شده بودند تا دوباره فرود بیایند گرفتم..اما نیروی من کجا و نیروی او کجا؟ کمرم به عقب تا شد…حس می کردم الان است که تمام مهره هایش بشکنند و از وسط دو نیم شوم…جیغ زدم:
-آی…
فشار دستش را برداشت و سعی کرد کنارم بزند…پاهایم را به زمین چسباندم…بازویم را گرفت و پرتم کرد:
-گمشو از اینجا…!
کاش می شد گم شوم…کاش می توانستم گم شوم..!
-به خودتون بیاین…آقا دانیار…دارین خودکشی می کنین…
با نوک کفشش به دیوار کوبید و با مشت به شیشه…از اتاق بیرون دویدم…توی راهرو داد زدم:
-کمک…یکی کمک کنه…!
اما حتی اگر کسی کمک خواهی مرا شنید..به روی خودش نیاورد…مستاصل به اتاق برگشتم و هق هق کنان به دیوانه زنجیر گسیخته رو به رویم خیره شدم…نالیدم:
-خدا…به دادم برس…!
و خدا به دادم رسید…جرقه ای در ذهنم زده شد…کشوی میز دیاکو را بیرون کشیدم و چیزی را که می خواستم یافتم.شوکری که دیاکو جا و نحوه استفاده اش را یادم داده بود…! روشنش کردم…دستم می لرزید…ستون فقراتم خیس از عرق بود…چشمم را بستم و همزمان با فریاد ناشی از درد دانیار…فریاد کشیدم…!
کنارش نشستم…سرم را روی قلبش گذاشتم…ضعیف بود اما می زد…چند ضربه آرام به صورتش زدم و گفتم:
-آقا دانیار…آقا دانیار…خوبین؟
نفسهایش آرام بودند..اما دمای بدنش به شکل وحشتناکی بالا بود…بلند شدم و دور خودم چرخیدم…نمی دانستم چه باید بکنم…شقیقه هایم را مالیدم…می خواستم تمرکز کنم اما نمی شد…با خودم تکرار کردم:
-چیکار کنم؟الان باید چیکار کنم؟باید زنگ بزنم…زنگ بزنم آمبولانس…
چرخیدم:
-آمبولانس چنده؟110؟ نه اون که صد و دهه…اصلاً آمبولانس که شماره نداره…!به کی زنگ بزنم؟
چرخیدم:
-زنگ بزنم خونه…مامان بلده…اون می دونه باید چیکار کنه…شماره خونه چند بود؟آها…تلفن…
چرخیدم و دویدم…اما هیچ وسیله ارتباطی باقی نمانده بود…دریغ از یک کبوتر نامه بر هم…! از ساختمان بیرون رفتم…تمام پله ها را دویدم…هوا تاریک شده بود..خیلی تاریک…توی خیابان راه رفتم…یک سوپری باز پیدا کردم…وارد شدم…خلوت بود…مرد از دیدن من جا خورد:
-بفرمایین خانوم…!
چشمم را باز و بسته کردم…چه می خواستم؟
-خانوم…حالتون خوبه؟کسی مزاحمتون شده؟
دهانم خشک بود..زبانم نمی چرخید…پلکم را محکم فشار دادم..سعی کردم به یاد بیاورم…
-تلفن…میشه یه تلفن بزنم…؟
مرد به سرعت گوشی سیارش را به سمتم گرفت و گفت:
-بله بله…بفرمایین…!
شماره ها از ذهنم فرار می کردند…دستانم را روی دکمه ها فشردم…فقط یک شماره یادم بود…که آن را هم تبسم جواب داد:
-بله؟
بغضم ترکید:
-تبسم…!
جیغ زد:
-شاداااب…معلومه کدوم گوری هستی؟می دونی ساعت چنده؟مامانت داره دیوونه می شه…!
کاش گریه امان می داد.
-تبسم…بیا…
-چی شده شاداب؟کجایی؟چرا گریه می کنی؟
مرد فروشنده زیرچشمی نگاهم می کرد.
-شرکتم…شرکت دیاکو…زود بیاین…تو رو خدا…
-شرکت؟اونجا چیکار می کنی؟چی شده؟
گریه ام شدت گرفت:
-بیا…
باشه باشه…اومدیم…الان اومدیم…نترسیا…اومدیم…
تلفن را به مرد دادم یا نه…یادم نیست…فقط می دانم که به شرکت برگشتم…دانیار هنوز بیهوش بود.مثل کسانی که در خواب راه می روند…کاسه ای را پر آب کردم…جعبه کمکهای اولیه را برداشتم و نشستم…سرش را روی پایم گذاشتم…و خون صورتش را پاک کردم…دست آش و لاشش ورم کرده بود…خرده های شیشه تا عمق بافتهایش نفوذ کرده بود…با پنس چند تکه از شیشه های سطحی را درآوردم…خواستم دستش را بچرخانم اما آنقدر دردش شدید بود که به هوشش آورد…!
ناله کرد و چشم گشود…اشکهایم قطره قطره روی پیشانی اش می ریختند…دستمالی را خیس کردم روی چشمهای قرمزش کشیدم…با دست چپ، مچ دست راستش را گرفت و گفت:
-آخ..!
سرش را بلند کرد و تکیه اش را به آرنج چپش داد…!می ترسیدم…از اینکه باز دیوانه شود.
کامل نشست…به دور و برش نگاه کرد…به ویرانه ای که درست کرده بود…چشمان تبدارش را چرخاند و روی صورت من زوم کرد و بعد پایین آمد و به جعبه کمکهای اولیه رسید…! با وجود حال خراب و ذهن گنگم…مثل پلنگ آماده حمله بودم…نمی توانستم اجازه بدهم بیشتر از این به خودش…به امانت دیاکوی من… آسیب بزند…! گلویم خراش داشت…صدایم مثل مردها کلفت و خشن شده بود.
-آقا دانیار…!
مچش را رها نمی کرد…حرف نمی زد…تکان نمی خورد..فقط مردمکش را این طرف و آنطرف می برد.
-یه چیزی بگین…!دارم دق می کنم…
عقب عقب رفت تا کمرش به دیوار برخورد کرد…پیراهن طوسی اش پر از لکه های زشت و بد رنگ خون بود…!
-ببینین چیکار کردین…با من..با خودتون…ببینین…!
زانوانش را جمع کرد و سرش را روی بازوی دراز شده اش گذاشت:
-حداقل حرف بزنین که بدونم خوبین…به خدا دارم می میرم…!
اما حرف نزد…بی انصاف یک کلمه هم نگفت…
-زنگ زدم به تبسم…الان میان کمک…حالتون خوب میشه…
نفسی که بیرون داد آنقدر سوزان بود که حرارتش را از آن سوی اتاق حس کردم…
-دستتون خیلی درد می کنه؟می خواین ببندم به گردنتون که دردش کمتر شه؟آب می خواین بیارم واستون؟الان خیابونا خلوته…زود می رسن…باید عکس بگیریم از دستتون…یه مسکن که بدن دردتون آروم میشه…!
امیدی به جواب نداشتم…فقط حرف می زدم که سکوت نباشد…از سکوت می ترسیدم..سکوتی که انتهایش خروش مجدد او بود…!به محض شنیدن صدای در مثل فنر از جا در رفتم…تبسم و پدرش و مادر من آمده بودند…هیچ کدام رنگ به صورت نداشتند…دیدنشان قوت قلبم شد…دیگر می توانستم با خیال راحت بمیرم…یک دستم را روی دهانم گذاشتم و با دست دیگر دانیار را نشان دادم و خودم در آغوش تبسم از حال رفتم…!
#اسطوره
#قسمت #۱۰۹
دانیار:
دستم را جلوی دست مادر شاداب گرفتم و گفتم:
-ممنون…دیگه جا ندارم…!
-مگه میشه؟شما که چیزی نخوردی…!
بشقابم را برداشتم که کفگیر را درونش سرازیر نکند.
-کافی بود…سیر شدم…!
پدرش گفت:
-ای بابا..با چی سیر شدی مهندس؟شما ماشالا ورزشکاری…اینه غذات؟
خوابم می آمد..حوصله تعارف را نداشتم.
-بازم ممنون..خیلی خوشمزه بود.
شادی ظرف سالاد را جلویم گرفت:
-از این سالاد بخورین..خودم درست کردم..مخصوص شما…
به شکل عجیبی مهر این دختر در دلم نشسته بود…معصومیت چشمان روشنش مرا یاد خواهرم می انداخت…خواهری که حتی تصویر درستی از قیافه اش در ذهن نداشتم.
-باشه..یه کم بریز واسم…!
خندید…خوشحال کردن این دو خواهر راحت ترین کار دنیا بود.
-سس هم نریختم…می دونستم دوست ندارین…!
لبخندم را سخاوتمندانه به رویش پاشیدم.
-کار خوبی کردی..آبلیمو چی؟
در حالیکه نصف ظرف را توی بشقابم خالی می کرد گفت:
-یه عالمه…بخورین اگه کم بود بازم می ریزم…
چنگال را توی سبز و قرمزهای بشقابم فرو برده و گفتم:
-مرسی…!
با اشتیاق به دهانم خیره شد…هنوز قورت نداده چشمکی زدم و گفتم:
-اووم..عالیه…حسابی حرفه ای شدی..!
چشمانش برق زد…!
-راست می گین؟
سرم را تکان دادم.
-آره…فقط یه ذره نمکش کمه…
بلافاصله نمکپاش را به دستم داد و گفت:
-بفرمایین…!
نسخه کوچک شده شاداب بود..از صفا و سادگی…!
-چقدر کم به ما سر می زنی پسرم…اینه رسمش؟
نمی توانستم هنگام نگاه کردن به این زن…حسرت و افسوس خوابیده در چشمانم را مخفی کنم…زنی که یک هفته تمام بر بالینم نشست و مرحم دل پاره پاره ام شد…! زنی که برایم عشق مادری را یکبار دیگر زنده کرد و اجازه داد دوباره طعم محبتی از نوع مادرانه را بچشم…! زنی که تداعی کننده زن دیگری بود…با قد بلند و موهای روشن و صورتی فرشته گونه…!
-خیلی گرفتارم…فرصت نمیشه…!
تکه ای ته دیگ توی بشقابم گذاشت و گفت:
-یعنی واسه سر زدن به مادرتم وقت نداری؟
قلبم به طپش افتاد…این طپش های تند را نمی شناختم…مدتها بود که قلبم یکنواخت می زد..بی کم و کاست..بی بالا و پایین…!ترسیدم اثرات این تغییر حال در صورتم نمایان شود…سرم را پایین انداختم و گفتم:
-بله..حق با شماست…!
شادی غر زد:
-چرا امروز منو نبردین؟خوبه کلی سفارش کردما…
چنگال را به سمت شاداب گرفتم و گفتم:
-از خواهرت بپرس…
اما خواهرش پیش ما نبود…جسمش حاضر و روحش غایب…
مادر…مادر شاداب…! پرسید:
-راستی از شال گردنی که شاداب بافته خوشت اومد؟
نگاهش کردم..با غذایش بازی می کرد.
-آره قشنگ بود.
-شاداب میگه گردنت درد می کنه..چرا پیگیری نمی کنی؟
-چیز مهمی نیست…خوب میشه…!
دستش را سر زانویش گرفت و بلند شد..به اتاق رفت و با کاموای سورمه ای نیمه بافته ای بیرون آمد.
-منم دارم واست یه پلیور می بافم..رنگش رو دوست داری؟
حواسم پیش شاداب و بی حواسی اش بود.
-نیازی به این کار نیست..ممنون…
کنارم زانو زد…میل و بافتنی آویزان از آن را جلوی سینه ام گرفت و گفت:
-بذار اندازه بگیرم..ببینم درسته یا نه…
صدای اعتراض شاداب ضعیف بود..!
-مامان جون صبر کن غذاشون رو بخورن..بعد..!
پس حواسش بود…!
-آخ شرمنده…اصلا حواسم نبود.
چرخیدم تا راحت به کارش برسد و گفتم:
-مساله ای نیست..بفرمایین…!
-دوست داری داخلش طرح سفیدم کار کنم؟مثلا یقه ش یا سر آستیناش؟
-نمی دونم…من سلیقه این کارا رو ندارم…!
-شاداب…تو چی می گی مادر؟اونجوری قشنگتره یا ساده؟
از گوشه چشم نگاهش کردم.
-با رنگ سفید قاطی شه قشنگتره…!
کار مادر که تمام شد..رو به پدر شاداب کردم و گفتم:
-اوضاع کار و بار چطوره؟
محجوبانه گفت:
-به لطف شما…خدا رو شکر..خیلی خوبه..!
سرم را تکان دادم.
-کاش یه راهی بود که می تونستم محبتتون رو جبران کنم..!
-به مهندس سپردم یواش یواش کارای بزرگتر بهت بده…با کار خارج از شهر که مشکلی نداری؟
با خوشحالی جواب داد:
-نه…چه مشکلی..هرجا کار باشه می رم.
سکوت شاداب تمام تمرکزم را دزدیده بود.
-خوبه…!
رو به مادر کردم و گفتم:
-من دیگه می رم..ممنون بابت ناهار…!
بالاخره شاداب به حرف آمد:
-کجا؟واستون تو اتاق رختخواب انداختم…مگه خوابتون نمی اومد؟
دلم می خواست جایی تنها گیرش بیاورم و کله کوچکش را بشکافم و مغزش را بخوانم.
-ترجیح می دم برم خونه…!
مادر گفت:
-آخه کجا می ری؟بعد از اینهمه وقت اومدی حالا هم می خوای بری؟امروز رو پیشمون بمون…یه کم بخواب…بعدش کلی حرف داریم باهات…!
وسوسه خوابیدن در اتاق شاداب اذیتم می کرد…تجربه اش را داشتم..اتاق ساده اش دنیایی از آرامش بود…
شادی التماس کرد:
-تو رو خدا آقا دانیار…بمونین دیگه…من کلی سوال درسی دارم ازتون…!تازه چند تا طرحم کشیدم…می خوام نشونتون بدم..!
#اسطوره
#قسمت #۱۱۰
پیراهنم را کامل درآوردم و دراز کشیدم..ساعدم را روی پیشانی ام گذاشتم و به سقف خیره شدم…خسته بودم…اما مثل همیشه خواب از چشمانم فراری بود..حتی گرمای مطبوع بخاری هم نتوانست رخوت و بی خبری را برای جسمم به ارمغان آورد..چشمانم را بستم و برگشتم به پنج ماه قبل…!
هنوز زنده بودم…اینهمه جان سختی در باورم نمی گنجید…چطور نمی مردم؟چرا مرگ از من فراری بود؟نمی دانم چه برایم تزریق کرده بودند که مثل وزنه صد کیلوگرمی از پلکم آویزان شده بود.دلم می خواست چشم باز کنم و از خواب بیدار شوم و ببینم که هرچه دیده ام کابوس بوده…دوست داشتم از خواب بپرم و ببینم دیاکو با یک لیوان آب و لبخند اعجاب آورش کنارم نشسته و می گوید"هیچی نیست داداش..خواب دیدی"…! احساس می کردم قطرات آب از روی شقیقه ام راه گرفته اند و روی گردنم می ریزند…باز هم زور زدم…خواستم دستم را مشت کنم..اما نشد…دستم بسته نمی شد…قطره ای آب گوشه چشمم ریخت…بالاخره توانستم پلکهای چسبیده به همم را باز کنم…فضا تاریک بود…هیچ چیز را تشخیص نمی دادم…گردنم درد می کرد..نمی توانستم تکانش بدهم..سردم بود…حس می کردم تار به تار ماهیچه هایم می لرزند…لب زدم:
-دیاکو…
کسی را دیدم که سریع نزدیک شد…از ته دل لبخند زدم…پس همه چیز خواب بود…!
-آقا دانیار…بیدار شدین؟
لبخند روی لبم خشک شد…دست سنگینم را بالا آوردم و روی پیشانی ام کشیدم…اما بانداژ دستم خیس شد…جسم مرطوبی فضای پیشانی ام را اشغال کرده بود…صدای "تقی" آمد و اتاق روشن شد…همان دست بانداژی خیس را روی چشمم گذاشتم و گفتم:
-خاموشش کن…!
دوباره سیاهی…!
حوله را برداشت..صدای غوطه ور شدنش در آب و سپس چلاندنش را شنیدم…و دوباره چکیدن قطرات آب..!
-اینجا کجاست؟
صدا پر از اشک بود..پر از گریه…پر از بغض…
-خونه ما…منو می شناسین؟شاداب؟
پس حقیقت داشت…خدای من…حقیقت داشت…
دستمالی را روی صورت و گردنم کشید و خیسی اش را خشک کرد.
-بهترین؟منو یادتون میاد؟
یادم می آمد…این حافظه لعنتی من همیشه… همه چیز را با جزئیات… زنده نگاه می داشت…!
دست سالمم را روی گردنم کشیدم…چرا اینقدر درد می کرد؟
-گردنتون درد می کنه؟الان حوله داغ می کنم می ذارم روش…!
کمی بعد داغی حوله جدید را هم حس کردم….دلم می خواست بنشینم…دلم می خواست برخیزم…
– می خواین بشینین؟اجازه بدین کمکتون کنم…!
زیر بازویم را گرفت…این دختر با این هیکل نحیفش چطور می خواست وزن مرا تحمل کند؟
-صبر کنین بالش رو بذارم پشتتون..آها…الان خوب شد.
تکیه دادم…چشمم به تاریکی عادت کرده بود…آنقدر که می توانستم چشمان متورم و ملتهب شاداب را تشخیص بدهم.
-بذارین یه چیزی بیارم بخورین…سه روزه لب به هیچی نزدین…
سه روز؟؟؟کدام سه روز؟؟؟چرا چیزی یادم نمی آمد؟خواست بلند شود..مچش را گرفتم و گفتم:
-چی می گی؟سه روز؟
لبش را گاز گرفت…چانه اش می لرزید.
-حالتون خوش نبود..نتونستیم تو بیمارستان نگهتون داریم…مجبور شدیم بیاریمتون خونه…یادتون نیست؟
این یکی را استثناً یادم نبود…!سینه ام می سوخت.
-بعد چی شد؟
-تب داشتین..همش هذیون می گفتین…یه دکتر میاد خونه ویزیتتون می کنه…
پس این سنگینی پلکهایم کار همین دکتر بود…!دستم را بالا بردم و گفتم:
-شکسته؟
حوله را در آب زد و به پیشانی ام کشید.
-نه ترک خورده…گفتن اگه بوکسور نبودین تموم استخوناش خرد می شد.
-چرا اینقدر سرده؟
-سردتونه؟الان واستون پتوی اضافی میارم.
بلند شد که از اتاق بیرون برود.
-شاداب؟
برگشت.
-بله؟
-گفتی سه روز؟
-آره..
آه کشیدم.
-یعنی سه روزه که دیاکو مرده؟
تمام تنش را رعشه گرفت.با کمک دیوار تعادلش را حفظ کرد.پشت سرم را به دیوار زدم.
-سه روزه که مرده…!
سرم را بلند کردم و دوباره به دیوار زدم…
-سه روزه..!
دوباره و دوباره…
-ســــــــه روز…!
باز هم…!
آمد و زانوهایش را روی زمین گذاشت…سرم را بین دستانش گرفت و گفت:
-نه..تو رو خدا آروم باشین…
آرام بودم..فقط سرم درد می کرد…اینطوری دردم کم می شد…!سعی کردم سرم را از بین دستانش بیرون بکشم…با ضرب به دیوار خوردم…با درد گفت…نــــــــــه! بازوانش را دور گردنم حلقه کرد و سرم را به سینه اش چسباند و نالید:
-مامان…!
در باز شد…زنی داخل آمد و با هول گفت:
-چیه مامان؟؟
شاداب سرم را رها نمی کرد…طپش پُر و کوبنده قلبش را می شنیدم.زار زد:
-حالش خوب نیست…!
زن کنارش زد و نشست…دستش را روی صورتم گذاشت و گفت:
-یه گوله آتیشه…!
دستش بو میداد…یک بوی خاص…سر رها شده ام را عقب بردم…به سرعت دستش را حائل من و دیوار کرد و گفت:
-آروم پسرم…آروم…
چرا رهایم نمی کردند؟
-ولم کنین..سرم درد می کنه…!
-شاداب یه مسکن بیار…
دوید و از اتاق بیرون رفت…!
-دراز بکش پسرم…الان خوب می شی…!
نمی خواستم…با قرص خوب نمی شدم..باید این سر را منفجر می کردم…
-ببین..دراز بکش…من سرت رو ماساژ می دم…قول می دم بهتر شی…
دستش بو می داد…یک بوی خاص..یک بوی آشنا…مجابم می کرد به اطاعت…
-آفرین…حالا چشمات رو ببند…
بستم…دستی بین موهایم حرکت کرد..روی شقیقه هایم..حس خوبی بود..انگار خون متوقف شده در عروقم دوباره به جریان افتاده بودند…بهتر از آن بوی دستانش بود..آن بوی خاص…با دست سالمم دستش را گرفتم و روی بینی ام گذاشتم و بو کشیدم…بوی خاص بود..یک بوی خاص…
-این بوی چیه…!
دستش را زیر گردنم گذاشت و سرم را بلند کرد…لباسش هم بو می داد…آب خوردم…همراه با یک قرص سفت و تلخ…دستش را آهسته برداشت…به پیراهنش چنگ زدم…چشمم را باز کردم…هوا روشن شده بود…صورتش می خندید…موهای خوشرنگش در باد تکان می خورد…با چشمان مهربانش نگاهم کرد و گفت:
-دانیار…جانِ مامان…عمرِ مامان…پسر خوشگل مامان!
همان بو بود…خندیدم…
-مامان…!
خنده او هم وسعت پیدا کرد.
-جانـــــــــــــــم؟همه زندگی مامان..!
همان صدا بود…همان زنگ خوش آهنگ…
-خوابم میاد…! خستمه..!
-بخواب مامان…بخواب…من اینجام…!
کسی به زبان کردی لالایی خواند..سرم را روی پایش گذاشتم و بویش را نفس کشیدم…درد رفت..غم رفت…مرگ و وحشت رفت…آرامش آمد…خیال راحت آمد…روز و روشنایی آمد…چون مادرم برگشته بود…!
#اسطوره
#قسمت #۱۱۱
شاداب:
رو به شادی کردم و گفتم:
-یه کم یواش تر..چه خبرته؟الان بیدارش می کنی با این صدات..!
انگشت اشاره اش را به دندان گرفت و گفت:
-وای…اصلا یادم نبود که اینجاست..!
کتاب و دفترش را جمع کرد و ادامه داد:
-برم تو اون یکی اتاق…آخه نمی تونم با صدای آهسته درس بخونم…حفظم نمیشه…فردا هم که امتحان دارم…!
و در حالیکه به سمت اتاق می رفت گفت:
-از درس حفظ کردنی متنفــــــــــــرم…!
مرواریدی از دست مادر رها شد..قل خورد و تا کنار پای من آمد.برش داشتم و توی دستم غلطاندمش و گفتم:
-خدا کنه خوابش ببره…همیشه از شدت بیخوابی چشماش سرخه..اصلا نمی دونم چطوری سر پاست…!
مادرم عینکش را کمی بالا و پایین کرد و گفت:
-فکر کردی راحته مادر؟می دونی چی به این بچه گذشته؟موندم چطور کارش به تیمارستان نکشیده تا حالا؟والا به خدا آفرین داره این مقاومت…تصور زجرایی که کشیده مو به تن هر آدمی راست می کنه!کی باورش میشه یه انسان بتونه این همه مصیبت رو تحمل کنه؟
از سوراخ ریز مروارید به حیاط نگاه کردم..به حیاط بی برگ و بار و سفیدپوش..!
-آره…بعد از اون اتفاق مطمئن بودم یا می میره..یا خودکشی می کنه یا عقلش رو از دست می ده…اما دووم آورد…چون از این بدترشم رو هم دیده بود..!
مادر آه کشید:
-بمیرم الهی واسه دل این بچه…بمیرم واسه بی مادریش…بمیرم واسه تنهاییش…کاش حداقل بیشتر اینجا می اومد…نمی دونم چرا اینقدر دوری می کنه…چرا اینقدر گوشه گیره…چرا اینقدر سرده..به خداوندی خدا با شما دوتا واسم هیچ فرقی نداره…مگه کم زحمتمون رو کشیده؟کم به دادمون رسیده؟درست وقتی که دیگه داشتیم غرق می شدیم دستمون رو گرفت و نجاتمون داد..پدرت رو اون به ما برگردوند…کار به این خوبی واسش جور کرد…اینهمه هوای تو و شادی رو داره…خونه ای رو که داشت روی سرمون خراب می شد یه تنه بازسازی کرد…حقا که برادر همون مَرده…حیف این پسر با اینهمه جوونمردی که اینجوری تو تنهایی و انزوای خودش بپوسه…کاش می شد یه کاری واسش کرد..کاش راهی بلد بودم…!
مروارید را توی وسایل مادرم گذاشتم و گفتم:
-الان خوبه مامان…با ما می جوشه…همین که میاد خونمون…یه ناهاری می خوره یا می خوابه و باهامون حرف می زنه یه معجزه ست..باید رفتارش رو با بقیه ببینی..اونوقت به خاطر همینی که الان کنارمونه خدا رو شکر می کنی…روزای اولی که دیده بودمش مثه چی ازش می ترسیدم…اصلاً نمی شد باهاش حرف زد..وقتی نگام می کرد قبض روح می شدم…الان کلی عوض شده..خیلی تغییر کرده..نمی تونم بگم دقیقاً چه اتفاقی افتاده…اما یه چیزاییش عوض شده..دیگه اون آدم سابق نیست…!
مادرن نچ نچی کرد و گفت:
-به خدا اگه دوتا دختر جوون تو خونه نداشتم محال بود بذارم از اینجا بره…نه اینکه بهش شک داشته باشم..نه به خدا..اندازه چشمام قبولش دارم…نه یه نگاه بد..نه یه شوخی زشت..نه یه حرکت نابجا..آدم حض می کنه واسه مردونگیش…فقط شما معذب میشین..با روسری و لباس پوشیده..وگرنه..این طفلک که همش داره کار می کنه..حداقل شب به شب یه غذای درستی می خورد و یه جای راحتی می خوابید…من شک ندارم اگه تنها نباشه راحت تر خوابش می بره…تو تنهایی آدم خوف می کنه..هرچی درده..هرچی مصیبته..هرچی خاطره ی بده میاد سراغش…همینه که نمی تونه بخوابه…خونه شم که اون سر دنیاست…منم با این پا دردم که نمی تونم هر روز برم بهش سر بزنم و واسش غذا ببرم…هی..مادر…دلم کبابه واسه این پسر…کباب..!
از جا برخاستم..دل نگرانش شده بودم…دانیار قسمتی از زندگی ام بود…قسمت بزرگی که به خاطرش همیشه در هول و ولا بودم..شالم را روی سرم انداختم و آهسته گوشه در را باز کردم…دیدم که بیدار است…نشسته میان رختخواب و سرش را بین دستانش گرفته بود…پیراهن بر تن نداشت…سریع قصد برگشت کردم که صدایم زد:
-بیا تو شاداب…!
او لباس تنش نبود..من گر گرفته بودم..! کمی بیشتر لای در را باز کردم..
-آخه…
دستش را دراز کرد و پیراهنش را برداشت و با بدخلقی گفت:
-بیا بابا..توام…!
همان دم در ایستادم تا تمام دکمه هایش را بست و بعد وارد شدم.
-خوب خوابیدین؟
هر ده انگشتش را توی موهایش فرو برد و گفت:
-نه..خوابم نبرد…!
-چرا؟جاتون راحت نبود یا ما سر و صدا کردیم؟
پتو را از روی پایش کنار زد و بلند شد:
-هیچکدوم…!
سریع جلو رفتم..پتو را از دستش گرفتم و گفتم:
-من جمع می کنم…الانم یه چای تازه دم می دم بهتون که یه کم خوش اخلاق شین.
نگاهش روی شالم چرخید و با همان خلق تنگش گفت:
-مرسی مادر بزرگ…!
خندیدم.
-من کجام شبیه مادربزرگاست آخه؟
کمربندش را کمی شل کرد و گفت:
-همه جات…الانم برو بیرون..می خوام پیرهنمو بذارم تو شلوارم…حوصله سرخ و سفید شدن تو رو ندارم…
همین حرفش سرخم کردم…با همان اخمهای در هم گوشه لبش تکان خورد و گفت:
-تو دیگه از اون ور بوم افتادی!
پتو و تشک را با هم بغل زدم و از اتاق بیرون رفتم.مادر پرسید:
-بیدار شده؟
ترسیدم انقلاب درونم به چشم بیاید..برای همین "بله" ای گفتم و به سرعت به اتاق بغلی رفتم.
برایش چای بردم..صورتش را شسته و موهایش خیس بود.با مادر حرف می زد:
-مگه قرار نبود کمتر سفارش بگیرین؟چرا اینقدر به خودتون فشار میارین؟شاداب می گه نمره چشماتون بالاتر رفته…!
مادرم با محبت گفت:
-عادت کردم پسرم…کار نکنم مریضم…!
– ولی قرار ما این نبود…اگه هنوز مشکلی هست چرا به من نمی گین؟
و رو به من کرد و به تندی گفت:
-ها شاداب؟ مشکلی هست که من نمی دونم؟
می دانستم مهمترین عضو این خانه برای او..مادرم است…! واکنشهایش نسبت به او عجیب و وسواس گونه بود.
-نه مشکلی نیست…درآمد من و بابا کافیه..اما گوش نمی ده…میگین چیکار کنم؟
چایش را نصفه خورد و گفت:
-اینجوری فایده نداره…من چرخ خیاطی رو با خودم می برم.
مادرم شتاب زده گفت:
-نه…به خدا از سر احتیاج نیست…اول خدا و بعد لطف تو بی نیازمون کرده…ولی حوصله م سر می ره…این سه تا که از صبح تا شب خونه نیستن…تنهام…دق می کنم از بیکاری..!باشه..قول می دم هفته ای یه سفارش بیشتر نگیرم..خوبه؟
اخمهای لعنتی اش باز نمی شدند.
-به هر حال از من گفتن بود…با این وضع نشستن درد پاتون بدتر میشه..با این سوزن زدن چشماتون رو از دست می دین..در نتیجه..اگه این سری که دکتر می رین وضعیتتون بدترشده باشه دیگه از چرخ خیاطی خبری نیست.
دل من از این محبتهای نادر اما دلچسب قنج می رفت..خدا به داد مادر پسر ندیده ام برسد…! لبخند و برق چشمانش گواه حال خوبش بود…!
-چشم پسرم…چشم…خیالت راحت باشه…من حواسم به خودم هست…تو دل نگران من نباش مادر..!
جمله آخر مادر کمی اخمهایش را باز کرد.پلیورش را پوشید و کاپشنش را برداشت و گفت:
-من دیگه می رم…ممنون از پذیراییتون…!
شادی و پدر را صدا زدم…شادی با دلخوری گفت:
-من کلی سوال درسی دارم..!طرحام رو هم ندیدن هنوز..!
پاشنه کفش را بالا کشید و گفت:
-سوالات رو از شاداب بپرس..اگه بلد نبود به من زنگ بزن…طرحات رو هم بده شاداب واسم بیاره..ایراداش رو واست یادداشت می کنم تا برطرفشون کنی..خوبه؟
شادی راضی نبود..اما گفت:
-باشه…ولی کاش بیشتر می موندین…!
لبخند نزد..اما دیگر اخم هم نداشت..!
-بازم میام..!
من و پدر تا دم در همراهی اش کردیم…و من تا پای ماشین رفتم..!
در ماشین را باز کرد…اما قبل از سوار شدن دستش را روی لبه بالایی در گذاشت و گفت:
-از این به بعد تا دیروقت شرکت نمی مونی…!ساعت هفت کار رو تموم می کنی….زیادم با این سهرابیه چیک تو چیک نمی شی…اگرم یه وقتی..یه مشکلی پیش اومد که کارت طول کشید به من زنگ می زنی..یا خودم میام یا یکی رو می فرستم دنبالت…اما تحت هیچ شرایطی…حتی اگه تا خود صبحم تو شرکت موندی سوار ماشین سهرابی نمی شی…فهمیدی؟
دهان باز کردم تا بپرسم چرا..اما مهلت نداد..سوار شد…شیشه ماشین را پایین داد و گفت:
-چرا و اما و اگه نداره..همین که گفتم…الانم برو تو خونه..دیرم شده…!
کمی عقب رفتم و گفتم:
-باشه…آروم رانندگی کنین…مراقب خودتونم باشین…
صورتش جدی بود…اما گوشه چشمش چین داشت…منتظر ماند تا در خانه را ببندم و بعد رفت…!
#اسطوره
#قسمت #۱۱۲
زمستان سردی بود…اما نه به سردی آبان ماه…دستانم را بغل زدم و آرام آرام در حیاط پیش رفتم…تا به پله ها رسیدم..جایی که پنج ماه پیش…دانیار…زیر باران وحشتناک و شلاق وار نشسته بود…!
پتویی برداشتم و قصد حیاط کردم…مادر صدا زد:
-تو کجا؟
شنل بزرگ و بافتنی ام را دور خودم پیچیدم و گفتم:
-می رم پیشش…نمی تونم تحمل کنم…!
مادر لا اله الا الله ی بر لب راند و گفت:
-راضیش کن بیاد داخل..با اون تب وحشتناکش..زبونم لال جون سالم به در نمی بره..!
فقط سرم را تکان دادم…دمپایی هایم را پوشیدم و داخل حیاط شدم…دستانش را زیر چانه اش ستون کرده و روی پله صامت و بی حرکت نشسته بود.پتو را روی دوشش انداختم و کنارش نشستم…حرفی برای گفتن نداشتم…تسلایی برای دادن هم نداشتم…چون تازه معنای رنج را می فهمیدم..معنای بدبختی…معنای تنهایی…معنای غم…معنای جنگ…! تمام تعاریف برایم عوض شده بودند…دیگر بی پولی عذابم نمی داد…همینکه مادری داشتم که می توانستم به آغوشش پناه ببرم یعنی خوشبخت بودم…شکست عشقی برایم مضحک شده بود…خجالت می کشیدم در برابر دردی که دانیار می کشید در مورد همچین چیزی حتی فکر کنم…تازه فهمیده بودم همیشه بدتری هم وجود دارد…همیشه زندگی جای شکر دارد…فهمیده بودم در زندگی باید به پایین دست خودم نگاه کنم نه آن بالا بالاها…آنوقت زندگی شیرین و سختی هایش راحت می شد…!از دست دادن دیاکو…نفس مرا هم گرفته بود…اما در مقایسه با دانیار..من خوشبخت ترین و بی غم ترین آدم روی زمین بودم…! مرگ دیاکو اولویت ها و دیدگاه هایم را تغییر داد…دیگر برای کیف و کفش نداشته شادی غصه نمی خوردم…و یا چشمهای ضعیف شده مادرم…فقط از هر فرصتی برای ابراز عشق به خانواده ام استفاده می کردم…فهمیده بودم فرصتم برای دوست داشتن خیلی کم است…برای عشق ورزیدن…بی رحمی دنیا را به چشم دیده بودم…مرگ و از دست دادن برایم ملموس شده بود…می دانستم که بالاخره..دیر یا زود…برای خودم و یا عزیزانم اتفاق می افتد و نباید حتی یک لحظه از زمانم را از دست بدهم….فهمیده بودم زندگی به اندازه پشیزی ارزش ندارد..ارزش مدام اشک ریختن..مدام حسرت خوردن..مدام آه کشیدن…مشکلات پیش چشمم رنگ باخته بود…فهمیده بودم انسان در عین ضعف و فناپذیری، سخت جان ترین موجود این دنیاست و هرچیزی را تحمل می کند و با چند قطره اشک و یک دل شکسته نمی میرد…دانیار را که می دیدم خدا را شکر می کردم…شکر می کردم که جای او نبودم و از جنگ هیچ چیز نمی دانستم…شکر می کردم که کابوسهای او در خوابهای من جایی ندارد..شکر می کردم که هنوز انگیزه داشتم…شوق داشتم..امید داشتم…وقتی او را می دیدم که چگونه به آخر خط رسیده بود…از خودم و ناشکریهای مداومم عقم می گرفت.از ضعفم…از بی طاقتی ام…از کم تحملی ام…چندشمم می شد…!
گاهی پنج روز یعنی خیلی…گاهی پنج روز یعنی یک عمر…گاهی پنج روز که هیچ…پنج دقیقه هم نمی گذرد و تمام نمی شود…!این پنج روز از همان پنج روزها بود…پنج روز من و دانیار…گوشه خانه نشستیم و در سکوت بهم زل زدیم…پنج روز با تمام دنیا قهر کردیم و از همه بریدیم…!فکر نکن کم است…نه..باید از این پنج روزها در زندگی داشته باشی تا بفهمی…هرشب فکر می کردم این شب آخر است…هر شب با وحشت از دست دادن دانیار می خوابیدم و نمی خوابیدم…رختخوابم را دم اتاقش پهن کرده بودم…بیدار می شدم..گوشم را به در می چسباندم…فکر نکن نمی شنیدم…حتی تندی و کندی ریتم نفسهایش را هم می فهمیدم…باید تجربه کرده باشی تا حال مرا بفهمی…!هرچه چاقو داشتیم..هرچه قرص داشتیم..هرچه طناب داشتیم..همه را قایم کرده بودم…فوبیا داشتم..فوبیای مرگ…فوبیای خودکشی…می ترسیدم نخ نازک حیاتش را پاره کند…می ترسیدم بیشتر از این از دستم برود…می ترسیدم از دستم برود…نه به خاطر اینکه امانت دیاکو بود…نه به خاطر اینکه یادگاری عشق نافرجامم بود…نه…!من مردن و زنده شدن دانیار را به چشم دیده بودم…خودم کشتمش و خودم نفس در دهانش دمیدم…حس مادری را داشتم که بچه اش مقابل چشمش پرپر می شد…نگرانی ام از سر دلسوزی و ترحم نبود…برای نگه داشتنش دست و پا می زدم مثل دکتری که برای نجات مریضش دست و پا می زند…نه از سر دلسوزی…بلکه از سر وظیفه..از سر انسان دوستی…می دانستم که مراقبت از دانیار و دانیار ها…از کسی و کسانی که همه چیزشان را در جنگ باخته بودند تا شاداب و شاداب ها راحت زندگی کنند وظیفه من است…افتخار من است…تنها راه برای ادای دین من است…!
ولی دانیار…مقاوم تر از آن چیزی بود که فکر می کردم…نه در فکر خودکشی بود و نه نیازی به مراقبت داشت…سکوتش طولانی و طولانی تر می شد…اما صبورانه تحمل می کرد…صبورانه بحران را پشت سر می گذاشت…گاهی که جان به لب می شد..به مادرم پناه می برد…می بوییدش…نمی دانم چه حس می کرد که عین یک کودک شیرخوار پس از خوردن شیر، آرام می گرفت و می خوابید…دانیار آتشمان می زد..مظلومیت و بی کسی اش چشممان را به اشک و خون نشانده بود…صبوری اش بیچاره ام کرده بود..آنقدر
که آرزو می کردم ای کاش باز دیوانه شود و همه چیز را بشکند و از بین ببرد اما اینطور مظلوم و غریب نباشد…!حال خراب دانیار بیشتر از مرگ دیاکو مرا از پا در آورده بود…مرگ یکبار است و شیونش یکبار…اما حال دانیار جان دادن همیشگی و لحظه به لحظه بود…!
پتو از روی شانه اش لیز خورد…دوباره روی دوشش انداختمش و لبه هایش را از جلو بهم آوردم..آب از سر و صورت و موهایش می چکید..لبهایش از سرما بیرنگ شده بود و از تنش حرارت متصاعد می شد.التماسش کردم:
-آقا دانیار…خواهش می کنم…حالتون به اندازه کافی بد هست…سینه پهلو می کنین…بیاین بریم داخل…!
با شنلم آب موهایش را گرفتم:
-با اینکارا هیچی درست نمیشه…هیچی عوض نمی شه..فقط خودتون رو نابود می کنین…هم خودتون رو هم منو…تو رو خدا..تو رو به هرچی که می پرستین..پاشین بریم داخل…
جوابم را نمی داد لعنتی…! یک پله از او پایین تر رفتم و جلوی پایش زانو زدم…لباسهایم به تنم چسبیده بود…دندانهایم بهم می خورد.اشک و باران با هم قاطی شده بودند.
-می خواین منو سکته بدین؟آره؟می خواین دقم بدین؟به این فکر کردین که اگه شما چیزیتون بشه منم می میرم؟مهم نیست واستون؟
بالاخره نگاهش را حرکت داد…کی این سرخی چاه تیره چشمانش خوب می شد؟چند لحظه با بی حال ترین شکل ممکن تماشایم کرد و بعد دستش را بالا برد و شنل را از روی سرش برداشت و دور من پیچید و گفت:
-داری می لرزی…!
اندوه لانه کرده در گلویم هر لحظه حجم بیشتری می گرفت.
-برو…منم میام..!
به شدت سرم را تکان دادم و گفتم:
-نه…نمی رم..یا با هم می ریم..یا منم همین جا می مونم..!
آب صورتش را با کف دست پاک کرد و گفت:
-اینجا خوبه..بارون رو دوست دارم…!
با مشت روی زانویش زدم و با داد گفتم:
-مریض می شین..می فهمین؟مریض تر می شین..آخه چرا اینقدر بی رحمین؟چرا اینقدر منو اذیت می کنین؟چرا؟
آهی کشید و گفت:
-مریض تر از این نمی شم..پاشو برو داخل…پاشو..!
روی پله نشستم و گفتم:
-باشه..پس منم همینجا می مونم…!
آه ایندفعه اش از سر کلافگی بود.بی هیچ حرفی از جا بلند شد.منهم سریع برخاستم و پشت سرش راه افتادم…دستش را که روی دستگیره گذاشت صدای زنگ در بلند شد..برگشت و نگاهم کرد..تند گفتم:
-من باز می کنم…!
و دوان دوان به سمت در رفتم…به محض باز شدن لنگه در تبسم و افشین خودشان را داخل انداختند…تبسم با هیجان گفت:
-شاداب…!
از هجومشان شوکه شدم و عقب نشستم…افشین مهلت نداد..به سمت دانیار دوید..گوشی موبایل را توی دست مرد مبهوت مقابلش گذاشت و گفت:
-دانیار…دیاکو…!
#اسطوره
#قسمت #۱۱۳
دانیار:
به محض رسیدن به خانه سیگاری روشن کردم و شماره دایی را گرفتم.تا تماس وصل شود روی مبل لم دادم و پاهایم را روی میز گذاشتم.
-جان دایی؟
-سلام.
-سلام پسر…خوبی؟
دود سیگار را از بینی ام بیرون دادم و گفتم:
-خوبم..شما خوبین؟
سرفه زد:
-همه خوبیم…اتفاقا می خواستیم باهات تماس بگیرم.
-چطور مگه چیزی شده؟
-نه…فقط دلمون واست تنگ شده.
نفس راحتی کشیدم.
-پولی رو که فرستادم دریافت کردین؟
-آره..اما برای بار هزارم…لازم نیست اینقدر به خودت فشار بیاری.
خم شدم و خاکستر سیگار را توی جا سیگاری تکاندم.
-می خوام همه چیز بهترین باشه…از هر لحاظ..!
-همین طور هم هست پسر جان..من که هنوز نمردم…!
گردنم را مالیدم و گفتم:
-ممنون…حالش چطوره؟
دایی خندید.
-عالی…اتفاقاً فیلش بدجوری یاد هندستون کرده…گوشی رو می دم بهش…!
بی اراده پاهیام را از روی میز برداشتم…از این کار متنفر بود..!
-سلام داداش…!
تمام تنم را گوش کردم.چند بار شکر کردن برای "نعمتِ هنوز شنیدن این صدا "کافی بود؟
-سلام…خوبی؟
-مرسی…تو چطوری؟خوبی؟
این روزها اگر سرد حرف می زدم از بی تفاوتی ام نبود…صدایش عذاب آن پنج روز را تداعی و بغضم را علم می کرد.
-خوبم…!
-چه خبر؟همه چی مرتبه؟
خدایا…اگر هستی..اگر وجود خارجی داری…شکرت…!
-همه چی خوبه..مرتب…!
-خودت چی؟اوضاع احوالت چطوره؟گردنت؟خوابت؟خوراکت؟
خدایا اگر هستی..اگر وجود خارجی داری…آن پنج روز را ببر و برنگردان…!
-خوبِ خوب…نگران من نباش…!تو بگو…درمان چطور پیش می ره؟
خندید…از همان خنده های دیازپامی اش…!
-اینا که راضی ان..اما من نه… دلم لک زده واسه یه پرس چلوکباب…نمی ذارن هیچی بخورم لامصبا…باز صد رحمت به دکترا..وقتی بستری بودم وضعم بهتر بود..از موقعی اومدم خونه…هشت جفت چشم رو دهن من زوم شده…واسه آب خوردنمم از این دکترای بی احساس اجازه می گیرن…خلاصه بد اوضاعیه پسر…!
انگشتم را روی قاب عکس کنار مبل کشیدم و گفتم:
-حتماً لازمه…باید رعایت کنی دیگه…!
-نه بابا…اینا شورش رو در آوردن…واسه همینم دارم میام مرخصی…جون داداش اومدم اونجا تو هوامو داشته باش…!
اول نفهمیدم چه گفت…اما ناگهان از جا پریدم و گفتم:
-چی؟؟؟جدی می گی؟کی؟
-آره…فکر کنم تا آخر این هفته بیام…!
قلبم به سینه می کوبید…
-مگه میشه؟واست بد نیست؟بهت اجازه می دن؟نکنه مشکلی پیش بیاد؟
خندید..خدا…
-نه..با دکتر حرف زدم..به شرط رعایت رژیم غذایی و دارویی تا سه هفته می تونم بیمارستان نرم…!
گردنم تیر می کشید.عرض اتاق را با قدمهای تند طی کردم.
-نه..ریسکه..این کارو نکن…بذار یه کم دیگه بگذره…نکنه مشکلی پیش بیاد…دیوونگی نکن لطفاً…
-نترس پسر…کسی که پنج بار با عزرائیل مشت بندازه و هر پنج بار شکستش بده…یعنی پوستش خیلی کلفته…دلم می خواد عید رو با تو باشم…
سریع گفتم:
-باشه..من میام…خب؟من میام اونجا…!
لبخندهای قشنگش را از پشت تلفن هم می دیدم…!
-می خوام ایران باشم…دلم واسه ایران..واسه خونمون تنگ شده…نیاز به یه تجدید قوای اساسی دارم..وگرنه دووم نمیارم…!
کی توانسته بودم از تصمیماتی که می گرفت پشیمانش کنم که این بار دومم باشد؟دستم را به دیوار زدم و سرم را روی آن گذاشتم.
-بلیط گرفتی؟
-نه..فردا می گیرم…
-دایی هم میاد؟
-نه..تنها میام..دایی باید تحت نظر باشه…
آهسته و بی رمق گفتم:
-باشه..پس به محض اینکه بلیط گرفتی بهم خبر بده…!
-باشه داداش…حتماً..مواظب خودت باش…!
گوشی را روی مبل پرت کردم و به ستاره های کمرنگ زمستانی خیره شدم…قبلاً این ستاره ها و حتی ماهشان هم به چشمم نمی آمدند…اما از پنج ماه قبل خیلی چیزها عوض شد…پنج ماه قبل بود که افشین آمد و گوشی را توی دستم چپاند و گفت:
-دانیار..دیاکو…!
گیج و متعجب به گوشی توی دستم خیره شدم و بعد به افشین نگاه کردم و گفتم:
-چی؟
افشین نچ بلندی گفت..دستم را گرفت و روی گوشم گذاشت و گفت:
-حرف بزن…دیاکوئه…!
نمی فهمیدم…این شوخی کثیف را درک نمی کردم..دستم را پایین آوردم و گوشی را محکم به تخت سینه اش چسباندم و با عصبانیت گفتم:
-بزن به چاک…!
افشین بازویم را گرفت:
-چی چیو بزن به چاک…می گم دیاکو پشت خطه…حالیت نیست؟
چطور جرأت می کرد سر همچین چیزی با من شوخی کند؟ آنهم زیر این باران..با این هوا؟گوشی را دم گوشم گذاشت.دستش را پس زدم.
-دانیار…کجایی؟می گم دیاکو پشت خطه..باور نداری یه الو بگو…
سرم را چرخاندم تا شاداب را پیدا کنم..روی زانو نشسته و به دیوار تکیه داده بود..!
-دانیار با توام..چرا ماتت برده؟دیاکو زنده ست…پشت خطه…بهش اجازه نمی دن زیاد حرف بزنه…زود باش یه چیزی بگو تا قطع نشده…!
شانه ام را به در زدم…از حرفهای افشین به جز مشتی اصوات نامفهموم چیزی نمی فهمیدم.بازویم را تکان داد و دوباره گوشی را روی گوشم گذاشت.
-به جون مادرم راست می گم دانیار…فقط بگو الو..!
نگفتم…می مردم هم نمی گفتم…نمی توانستم الو بگویم و هیچ جوابی نشنوم…دیگر نمی توانستم…
-دانیار…!
شاخکهایم تکان خورد…صدا از توی تلفن آمد…گوش تیز کردم…
-الو…دانیار…!
زانوانم لرزید…
-داداش…!
خروش محتویات معده و بازگشتشان به مری ام را حس کردم..!
-الو..صدامو می شنوی…!
خودش بود؟یا یکی شبیه او؟یکی که اینقدر پست بود که اینطور بی رحکانه با من بازی کند…!
-افشین..الو..دانیار اونجاست؟
افشین خواست دستش را عقب ببرد..با هر دو دست گوشی را چسبیدم.
-دایی..انگار قطع شده…هیچ صدایی نمیاد…دوباره بگیر…
نه..نه…خودش بود…ضعیف بود..مریض بود…اما خودش بود…هیچ کس نمی توانست شبیه او باشد…شبیه نداشت…می خواست قطع کند..می خواست بازهم برود…تمام توانم را توی حنجره ام ریختم..
-الو…
-دانیار..!
صدایش از ته چاه می آمد..ته چاه بود..اما خودش بود…!
-دانیار..منم…منم داداش…
برای حرف زدن درد می کشید…می فهمیدم…!
-دانیار..هستی؟منم..دیاکو…
اسمش که آمد برق از تنم رد شد…دیاکو بود؟
-دانیار..یه چیزی بگو…منم…خودمم…حرف بزن…!
حتی یک قطره بزاق هم در دهانم وجود نداشت.
-تویی؟
چرا اینقدر بیحال بود؟
-آره داداش…خودمم…
زنده بود؟زنده بود و من…!!!؟چطور چنین کاری با من کرده بودند؟
-خودتی؟
-معلومه که خودمم…دانیار…خوبی؟افشین.. .افشین…
زمزمه کردم:
-خودتی؟
افشین گوشی را از دستم قاپید…سرم گیج می رفت…انگار آتشم زده بودند…می سوختم…از سر تا پایم می سوخت…افشین حرف می زد:
-بله..خوبه..شوکه شده..بهتر شه تماس می گیریم…حتماً…
صدای تبسم را شنیدم.
-افشین..ول کن اون تلفن رو..هردوشون از دست رفتن…!
صدای ضجه مادر را هم شنیدم…
-یا امام غریب…کمکش کن…این بچه چه گناهی کرده آخه؟
افشین گفت:
-شما شاداب رو بیارین…من دانیار رو می برم…
افشین دستم را دور گردن خودش انداخت و گفت:
-مقاومت کن پسر…مقاومت کن…!
من می چرخیدم یا دنیا؟همه چیز می چرخید.تبسم داد زد:
-یکی بیاد کمک من…نمی تونم بلندش کنم…!
آخ شاداب…آخ…خواستم برگردم تا کمکش کنم…افشین محکم نگهم داشت..چقدر ضعیف شده بودم…
-تو الان باید خوشحال باشی…دیاکو زنده ست..می فهمی؟می تونی درک کنی؟
نه..نمی توانستم…هیچ چیز این زندگی را درک نمی کردم…
-دانیار..گوش می دی؟
سرم را چرخاندم و توی حیاط را نگاه کردم..تبسم و مادر زیر بازوی شاداب را گرفته بودند…زیرلب گفتم:
-افشین…!
-جانم…جانم..بگو…
-دیاکو نمرده…!
شانه هایش لرزیدند..!
-ولی منو کشتن…!
افشین سر بر سینه من گذاشت و بی ملاحظه زار زد..!
#اسطوره
#قسمت #۱۱۴
پنج ماه قبل؛
شاداب:
میان گریه می خندیدم و وسط خنده می گریستم…باورم نمی شد…فکر می کردم خواب می بینم…مثل تمام این پنج روز که در تمام خوابهایم دیاکو حضور داشت و زنده بود…از دست و پایم نیشگون می گرفتم…دندانهایم روی لبم فشار می دادم و درد را که حس می کردم خوشی ام شدت می گرفت…! تبسم به زور چند قطره اب در دهانم ریخت و کمکم کرد لباسهای خیسیده ام را عوض کنم…حوله ای دور موهایم پیچید و گفت:
-الان گرمت میشه..!
با سرخوشی نفس کشیدم و گفتم:
-منکه سردم نیست.
زیپ سویشرتم را بالا کشید و گفت:
-پس این صدای دندونای منه که بهم میخوره؟بیا یه کم کنار این بخاری بشین.
خودم را از دستش نجات دادم و گفتم:
-نه..می خوام برم پیش دانیار…
او هم لباسش را عوض کرده و افشین با حوله به جان موهایش افتاده بود…کنارش نشستم و گفتم:
-خوبین؟
نگاهش که خوب نبود…خشم و کلافگی در چشمانش موج می زد.با فریاد گفت:
-اه افشین ولم کن..اون موبایل لعنتیت رو بده من…!
افشین حوله را کنار انداخت و گفت:
-الان عصبانی هستی..بذار یه کم آروم شی..بعد تماس می گیریم.
از چشمانش اتش بیرون می زد.
-آروم شم؟من اون بیمارستان رو، روی سر هرچی دکتر و پرستار امریکاییه خراب می کنم….بده اون گوشیت رو تا ترتیب تو رو هم ندادم..!
از آن وقتهایی بود که باید دنبال سوراخ موش می گشتم.افشین نشست و گفت:
-تقصیر اونا چیه که تو هرچی وسیله ارتباطی داشتی نابود کردی…موبایلت رو که پوکوندی…خونه هم که نبودی…بچه های شرکت هم که ازت خبر نداشتن…دیاکو هم که یا بیهوش بوده یا ممنوع الملاقات..چجوری باید بهت خبر می دادن؟تازه امروز دیاکو تونسته حرف بزنه که فوراً شماره منو و شهاب رو داده به داییت…اون بنده خدا هم داشت از نگرانی تو سکته می کرد…
پیشانی اش سرخ شده بود…رگها و حتی مویرگهای گردنش و دستانش یکی پس از دیگری بیرون می زدند..هرچه زمان می گذشت و هوشیاری اش تکمیل تر می شد خشمش بیشتر اوج می گرفت…!
-اون زنیکه احمق گفت مرده…آخرین باری که حرف زد گفت مرده و دستگاهها رو ازش جدا کردن…
ارتعاش صدایش را من می فهمیدم..منی که این پنج روزش را لحظه به لحظه دیده بودم…
-چرا وقتی مطمئن نبودن همچین خبری رو دادن؟به چه حقی؟
افشین دستش را روی پای دانیار گذاشت:
-باشه..حق با توئه..ولی الان باید خوشحال باشی..هرچی بوده گذشته…
یقه افشین را گرفت و توی مشتهای قوی اش مچاله کرد:
-واسه تو شاید راحت گذشته باشه…اما من…من…تو می دونی چی به من گذشت؟
مادرم میانجیگری کرد و گفت:
_آروم باش پسرم..یقه این طفلی رو واسه چی چسبیدی؟من می دونم چی بهت گذشته…بهتر از هرکسی می دونم چی به سرت اومد…ولی با داد و بیداد کردن که چیزی عوض نمیشه..درسته خیلی اذیت شدی..اما باید خدا رو شکر کنی که برادرت زنده ست..این خبر خوب به تموم اون سختیا می ارزه…!قبول نداری؟
دستش شل شد…افشین را رها کرد و گفت:
-بگیر اون شماره رو…بگیر..!
افشین اطاعت کرد و موبایل را از جیبش در آورد.به خودم جرات دادم و گفتم:
-میشه بذارینش رو اسپیکر که ما هم بشنویم؟
سرش را تکان داد و گفت:
-باشه…!
گوشی را روی زمین گذاشت..بعد از یکی دو بوق صدای جوانی پاسخ داد:
-الو..افشین جان…!
دانیار جواب داد:
-منم…شاهو…!
مرد جوان چند لحظه مکث کرد و بعد با عصبانیت گفت:
-دانیار…! من چی به تو بگم؟
فریادش دانیار را جری تر کرد:
-من چی بگم؟امریکا امریکا که می گفتین این بود؟حقوق بیمار و احترام به همراه بیمار که می گفتین این بود؟می دونی این احترام به همراه بیمارشون با من چیکار کرد؟می دونی تو این چند روز چند بار تا پای مرگ رفتم و برگشتم؟
شاهو عقب ننشست..!
-مقصر خودتی…گوشیت رو چرا خاموش کردی؟چرا یه تماس نگرفتی؟تو می دونی تو این چند روز ما چی کشیدیم؟به هر دری زدیم که پیدات کنیم.دیگه داشتم بلیط می گرفتم که بیام ایران…!
دانیار با حرص گوشی را بلند کرد و مقابل دهانش گرفت و گفت:
-عجبا..یه چیزی هم بدهکار شدم…اون پرستار انسان دوستتون میگه مرده..میگه دستگاه رو ازش جدا کردیم…انتظار داشتی چیکار کنم؟منتظر بمونم بلکه معجزه شه؟مگه در سال چندتا مرده زنده میشن؟
صدای دایی آمد.
-دانیار…پسرم…
دستش را توی موهایش برد و نفسش را بیرون داد و با عجز گفت:
-دایی…!
دایی مثل همیشه پر صلابت و محکم بود.
-آروم باش پسر…می دونم تحت فشاری…اما باید به خودت مسلط باشی…همین عصبانیتای کنترل نشده کار دستمون داد دیگه…
پوزخند خشمگینی زد.
-ههه…مقصر همه این اتفاقات منم..نه؟
دایی با آرامش جواب داد:
-نه پسرم…همه چی دست به دست هم داد…دیاکو پنج بار ایست قلبی کرد…پنج بار..که آخریش پنج دقیقه طول کشید…دکتر عمل رو تموم شده اعلام می کنه…پرستار هم به ما خبر می ده…اما نمی دونم چی میشه…چه اتفاقی می افته…چی به ذهن دکتر می رسه…که دستگاه شوکی رو که زمین گذاشته دوباره برمیداره و یه شوک دیگه بهش می ده و با همون شوک قلبش برمی گرده…ما بلافاصله باهات تماس گرفتیم…اما هیچ جا پیدات نکردیم…من فقط سه
تا شماره ازت داشتم…که به هیچ کدومش جواب نمی دادی…خودت قضاوت کن..مقصر کیه؟
دیدم که انقباض عضلاتش از بین رفتند و رگهایش به حالت طبیعی برگشتند.
-حالا بگو ببینم..می خوای با برادرت حرف بزنی یا هنوز عصبانی هستی؟
سرش را چرخاند و به من نگاه کرد…دستش را روی گردنش کشید و گفت:
-آره…می خوام…
و بی انصاف…گوشی را برداشت و به اتاق رفت…انگار نه انگار که من هم…!
#اسطوره
#قسمت #۱۱۵
دانیار:
شماره شاداب را گرفتم و پشیمان شدم.ماشین را خاموش کردم و راه شرکت را در پیش گرفتم.هرگز به صداقت و نجابتش شک نکرده بودم..اما رفیقم را خوب می شناختم…می ترسیدم از خلا عاطفی شاداب سوءاستفاده کند.ساعت را نگاه کردم..هنوز هفت نشده بود..اما شرکت خلوت بود..آهسته و با قدمهای نرم وارد سالن شدم و از دیدن صورت متفکر و نگاه غرق شده در مانیتورش نفس راحتی کشیدم و گفتم:
-به چی اینجوری زل زدی؟
بلافاصله رو برگرداند و با دیدن من لبخند زد و گفت:
-ا…سلام..کی اومدین؟
نگاهی به در بسته اتاق سعید کردم و گفتم:
-الان…!
بلند شد و گفت:
-با مهندس سهرابی کار دارین؟
سرم را تکان دادم و گفتم:
-نه…اومدم دنبال تو…!
ابروهایش بالا رفتند.
-دنبال من؟گفته بودین امروز خیلی درگیرین…!
از اینکه موهایش-هرچند ناخواسته- توی پیشانی اش می ریخت خوشم نمی آمد..رنگ مشکی منحصر به فرد و لختی قشنگش بدجوری به توی چشم بود.
-آره..کارت دارم…جمع کن بریم..!
منتظر جوابش نماندم..ضربه ای به در اتاق سعید زدم و سرم را داخل بردم…او هم مشغول کارش بود…!
-سلام…ما داریم می ریم..!
علی رغم دعوای دو شب پیشمان…با روی باز از حضورم استقبال کرد.
-کجا با این عجله؟بیا بشین یه چایی بزنیم.
حواسم به حرکات شاداب بود..صدای خاموش شدن کامپیوترش را شنیدم.
-نه..عجله داریم..باید بریم…!
خودم هم نمی دانستم چه اصراری به این جمع بستن ها و اثبات تسلطم بر این دختر..داشتم..! شاداب از فاصله میان من و در عبور کرد..پوشه زرد رنگی را به دست سعید داد و گفت:
-این گزارش و فایل کارهای امروزم…اگه با من امری ندارین..مرخص شم…!
به دقت به فرم نگاه و شکل رفتار سعید خیره شدم…از نگاه موشکافانه من معذب بود…اما سعی کرد عادی و خونسرد به نظر بیاید.
-ممنون..خسته نباشین..!
حاضر بودم قسم بخورم که ریگی به کفش این پسر است.
-شاداب…زود باش دیگه..!
با دلخوری نگاهم کرد و از اتاق بیرون زد.به محض نشستن توی ماشین گفت:
-نمی دونم چی فکر می کنین..اما چیزی بین من و مهندس سهرابی نیست…!
چشمانم را گرد کردم.
-نه تو رو خدا…یه چیزی هم باشه…!من تو رو فرستادم اونجا کار کنی نه که یه چیزی بین خودت و مهنــــدس سهرابی! درست کنی…!
قرمز شد.
-چرا اینقدر عصبانی هستین؟مگه من چیکار کردم؟
واقعاً از چه چیز اینقدر عصبانی بودم؟چند نفس کوتاه کشیدم و گفتم:
-عصبانی نیستم..اما از این طرز حرف زدن خوشم نمیاد…
سکوت کرد و ادامه نداد…اما بدجوری رنجیده بود.
-حالا نمی خواد اخم کنی…من هرچی می گم به خاطر خودته…!
با سر فروافکنده گفت:
-من توی روابطم حد و حدود و مرزها رو رعایت می کنم…
می دانستم…حتی بهتر از خودش..! مقنعه اش را کج کردم و گفتم:
-مشکل اینجاست که بقیه رعایت نمی کنن.
-ولی آخه مهندس سهرابی..
حرفش را بریدم.
-دیگه نمی خوام در این مورد حرف بزنم..گفتنی رو گفتم…واسه چیز دیگه ای اینجام.
آهی کشید و گفت:
-چی؟خوبه یا بد؟
دلم می خواست همان وسط خیابان ترمز کنم و تک تک اجزای صورتش را موقع شنیدن خبر آمدن دیاکو، ببینم..!
-نمی دونم…شاید خوب…شاید بد!
حس کنجکاوی اش تحریک شد..چون بالاخره سرش را بالا گرفت:
-چیه خب؟بگین دیگه.
عجیب بود..امروز که ترافیک می خواستم…تمام چراغهای مسیرم سبز بودند.
-آقا دانیار…بگین دیگه…چی شده؟
فکرش به سمت اخبار بد کشیده شده بود…بی خیال هرگونه تصادف احتمالی شدم..نگاهش کردم و گفتم:
-دیاکو داره برمیگرده…!
اول مات شد…بعد خندید..و در آخر اخم کرد…!
سردرگمی و خرابی حالش را می فهمیدم…اینکه نمی دانست خوشحال باشد یا ناراحت…بخندد یا گریه کند…!عکس العملش همان بود که انتظار داشتم..همان تحیر..همان بهت…همان اشتیاق ناخودآگاه و اخم خودآگاه…!
چهارماه بود که با خودش می جنگید…چهار ماه بود که اسم دیاکو را بر زبان نمی آورد…چهار ماه بود که به جای حال دیاکو حال دایی ام را می پرسید و من به جای حال دایی حال دیاکو را برایش تشریح می کردم…چهار ماه بود که در مکالمات تصویری و غیر تصویری ام با دیاکو، شریک نمی شد و حتی اگر حضور داشت، دور می گرفت.
طی بار اول و دوم و سوم و دهم تماس های تصویری سکوت کرد..اما بالاخره تاب نیاورد..مثل تمام همجنسهایش…مثل تمام دخترهای این دنیا…!
-آقا دانیار…میشه یه سوالی بپرسم؟
می دیدم که روزهاست خودخوری می کند..فکر مغشوشش را می دیدم…ور رفتنش با گوشه ناخن های کوتاهش..بند کردنش به دکمه های مانتویش…سکوت کردنهای عجیبش…! روزها بود که منتظر به حرف آمدنش بودم…چون می دیدم چگونه شور و شوقش برای حرف زدن با دیاکو،با دیدن نشمین خاموش می شود…!ساده نبودم..بچه نبودم..بی تجربه نبودم…اما شاداب ساده بود..بچه بود…بی تجربه بود..پیچیده نبود و همین خواندن احساساتش را از خواندن یک کتاب شعر هم راحت تر می کرد.
-بپرس…!
-دختر دایی تون…نشمین خانوم رو می گم…مگه نگفتین هم درس می خونه هم کار می کنه؟
گاز بی میلی به همبرگر با پنیر دوبل، زدم و گفتم:
_آره..چطور مگه؟
شاداب پیچیده نبود…اما غروری داشت..عزت نفسی داشت…بیشتر از تمام دخترهایی که تا کنون دیده بودم…!می دیدم که چقدر حرف زدن در این مورد برایش سخت بود.
-آخه..چیزه…نه اینکه همیشه ایشون پیش آقای حاتمی هستن…یه خرده عجیب بود واسم..!
این "عجیب" را منهم فهمیده بودم.با نگاه دنبال پنیرهای سفید و کشدار داخل ساندویچم گشتم و دندانهایم را در آنها فرو بردم و گفتم:
-نه..عجیب نیست..!
با ناامیدی..با استیصال…با التماس به دهانم خیره شد..دوست داشت بدون پرسیدن..جواب تمام سوالاتش را بگیرد…! اما به هرحال..منهم دانیار بودم…با خصلت های آزار دهنده خودم..!
کمی من و من کرد و بعد با صدای کم جان تری پرسید:
-چطور؟
دستمال کاغذی مچاله شده در مشتم را اطراف دهانم کشیدم و گفتم:
-دوستش داره…!
دهانش باز ماند و چشمهایش گرد شد..سریع توجیه کرد:
-خب اونکه البته…آقای حاتمی پسر عمشونه…طبیعیه..!
پوزخند زدم…نمی خواست بپذیرد…برخلاف او من خونسرد بودم.
-نه از این دوست داشتنا..از اون یکی دوست داشتنا…!
رنگ گندمی صورتش سفید شد…رنگ صورتی لبهایش پرید…!بلد نبودم مقدمه چینی کنم…بلد نبودم دلداری بدهم…چون به نظرم هیچ عملیات و تمهیداتی نمی توانست تلخی و زشتی حقیقت را مخفی کند.ادامه دادم..بیرحمانه..با خونسردی..!
-همون بار اولی که دیاکو رو دید دل و دینش رو باخت…من فهمیدم..اما دیاکو نه…چون اون موقع چشمش به جز کیمیا هیچ کس رو نمی دید…
و کنایه زدم:
-کلاً گیرنده داداش من تو اینجور مسائل خیلی ضعیف عمل می کنه.
اشک هایی که بی محابا در کاسه چشمش جمع می شدند را هم دیدم..اما باز گفتم:
-خلاصه اون موقع تمام عشق و احساس و توجه دیاکو متوجه کیمیا بود…نشمین هم که دید همچین حرف قدر قدرتی داره کنار کشید و هیچی نگفت.
سرش را پایین انداخت و چنگال را با تمام قدرت در ظرف سالاد مقابلش فرو برد و گفت:
-خودش اینا رو به شما گفت؟
تلاشی که برای حفظ غرورش می کرد تحسینم را برانگیخت…!
-لازم نبود بگه…من حال آدما رو از چشماشون می فهمم..همونطور که از روز اول حال تو را فهمیدم…!
نفس عمیقش..بریده بریده بود..!
-خب..یعنی الان…
گاهی از صراحت خودم در عجب می ماندم:
-نمی دونم الان چی به چیه…نپرسیدم و نمی پرسم..اما اینو می دونم که مردا هرگز رفیق روزای سختشون رو فراموش نمی کنن…!
تیر خلاص را وسط پیشانی اش خالی کردم:
-بخصوص اگه اون روزای سخت..روزهای بیماری باشه و اون رفیق یه زن باشه…و اون زن، دختر اسطوره زندگیت باشه…!
اشکش چکید…در اوج مظلومیت…اما از آن روز به بعد…با تمام دلتنگی ها و حسرت ها و نگرانی هایش…هرگز نام دیاکو را بر زبان نیاورد…!
#اسطوره
#قسمت #۱۱۶
شاداب:
تبسم رژ گلبهی را روی لبهایم کشید و گفت:
-ای کوفتت بشه الهی…مال خریدای عروسیمه..هنوز یه بارم ازش استفاده نکردم…!
انگشتم را روی لبم کشیدم و از رنگش کاستم و گفتم:
-خسیس نشو دیگه…ببین چقدر بهم میاد…!
پشت چشمی نازک کرد و گفت:
-ایش…یه کم خودتو بغل کن..وقت کردی یه ماچی هم از خودت بکن…مگه با ارایش یه کم قابل تحمل شی…!
ضربه آرامی به شکمش زدم و گفتم:
-خفه..اون شال جدیدت رو هم آوردی یا نه؟
دستش را توی ساکش کرد و گفت:
-بله…لباس خوابم آوردم…از نوع زرشکی جیگریش…!
شال را روی سرم انداختم و توی آینه خودم را برانداز کردم.
-لباس خواب می خوام چیکار؟
و بعد چرخیدم و زیرلب خواندم…
-هرکسی دنبال خبر می گرده…بهش بگین عشق داره برمی گرده…
تبسم دستانش را به کمر زد و گفت:
-والا اینجوری که تو داری می ری استقبال…لباس خواب که کمترینشه..فکر کنم باید به فکر سیسمونی بچه ت باشیم.
چینی روی بینی ام انداختم و گفتم:
-امیدم به افشین بود که یه کم تو رو آدم کنه..ولی انگار از اونم آبی گرم نمیشه…!
لبه های شال را مرتب کرد و گفت:
-دروغ می گم مگه؟تا دیروز می گفتی من دیگه اسم دیاکو رو نمیارم..تمومه…پیشکش دختر داییش…الان واسه یه استقبال ساده داری خودکشون می کنی…!مگه قرار نبود فراموشش کنی؟پس چی شد؟دم خروس رو باور کنم یا قسم حضرت عباس رو؟
حال خوشم را خراب کرد.شال را برداشتم و با غیض گفتم:
-منکه سر خود نمی رم..وقتی دانیار بهم می گه بیا حتما یه چیزی می دونه…بعدشم…به هرحال ما الان کلی با هم مراودات خانوادگی داریم…دیاکو که یه آدم عادی نیست…وظیفه دارم برم استقبالش..!
تبسم از من عصبانی تر بود.
-بابا مراودات…چقدر تو وظیفه شناسی آخه…این وظیفه تو تموم نشد؟بس نیست دیگه؟برادرش رو از توی قبر بیرون کشیدی…پنج ماهه خواب و خوراکت شده دانیار…اجازه بده یه لگنم می ذاری زیرش که نره دستشویی و خسته بشه…قبلشم که همش درگیر خودش بودی..وای دیاکو قرصش رو نخورد..وای ناهار دیاکو دیر شد..وای دیاکو بستریه باید برم پیشش..وای دیاکو داره می میره منم بمیرم..جمعش کن بابا…دیگه استفراغمون گرفت از این احساس مسئولیت چندش تو…پسره به یه مگس ماده بیشتر از تو محل می ده..اونوقت تو چشمت رو همه چی بستی و کل زندگت شده دانیار و دیاکو…!
گریه ام گرفت…چرا مردم اینطور بی رحمانه با دل من تا می کردند؟مگر من چه کرده بودم؟
تبسم پوفی کرد..بازویم را گرفت و با لحن آرامتری ادامه داد:
-تا الان کردی…باشه..دستت درد نکنه..اجرت با امام حسین…! ولی دیگه بسه شاداب…خودت رو گول نزن…دیاکو اگه تو رو می خواست تو این چهارماهی که طرفش نرفتی سراغت رو می گرفت…اگه تو رو می خواست اینهمه از خودگذشتگی تو به چشمش می اومد….بسه..بچسب به زندگیت…ول کن این دوتا برادر رو…به خدا من احساس بدی دارم..عاقبت خوشی تو این ماجرا نمی بینم…هر دوشون یه جوری ان…
بازویم را با خشونت بیرون کشیدم..جلو آمد:
-من نگرانتم شاداب…داری جلوی چشمام آب می شی..اونم به خاطر کسیکه حتی بهت فکرم نمی کنه..!
با بغض داد زدم:
-بسه دیگه…تمومش کن..!دیاکو چه منو بخواد و چه نخواد…من دوستش دارم..آره می دونم اون منو واسه ازدواج نمی خواد…منم دیگه به ازدواج باهاش فکر نمی کنم….ولی این قضیه از احترامم نسبت به اون کم نمی کنه..دیاکو تا آخر دنیا واسه من محترمه…واسم عزیزه…تو رو خدا فرق این دوتا رو بفهم…
با مشت به پیشانی اش کوبید و گفت:
-وای شاداب..تو خودت خری..بقیه رو هم خر فرض می کنی…یعنی من تو رو بعد از اینهمه سال دوستی نمی شناسم؟فرق بین احترام و عشق احمقانه ت رو نمی فهمم؟فکر کردی نمی بینم چجوری داری سر خودت شیره می مالی؟احترام یعنی اینکه وقتی اسمش میاد رنگ از رخسارت بپره و صدای قلبت رو حافظ از اون دنیا بشنوه؟احترام یعنی اینکه خودت مریض شی به قیمت اینکه یادگار مرد محترمت سالم بمونه؟
حرصم گرفت..این دیگر بی انصافی بود…شال را توی صورتش پرت کردم و گفتم:
-چند بار بگم قضیه دانیار فرق داره؟من دانیار رو دوست دارم…دانیار بهترین دوست منه…اون موقع که فکر می کردم دیاکو مرده چی؟اون موقع به خاطر کی مواظبش بودم؟من هرکاری واسه دانیار می کنم به خاطر خودشه..نه هیچ کس دیگه…!
ابروهایش را بالا برد…خم شد و شالش را از روی زمین برداشت و گفت:
-آها…اینجوریه دیگه؟این حرف آخرت بود؟باشه…تو و بهترین دوستت پیشکش همدیگه…مقصر من هالوام که جوش تو رو می زنم…!برو هر غلطی دوست داری بکن..!به درک اگه غرورت می شکنه..به درک اگه داری خودت رو سبک می کنی…به درک اگه داری شخصیتت رو زیر سوال می بری…به درک…!
در را چنان به هم کوبید که از گوشه پلکم ضربان گرفت…!چرخیدم و به تصویر خودم در آینه نگاه کردم…دستم را بالا بردم و با خشونت به جان لب و گونه ام افتادم…مقنعه ام را روی سرم کشیدم و از اتاق بیرون رفتم…!
دانیار آمده بود…کمی چشمهایم را مالیدم و سوار شدم.
-سلام…!
حتی در همچین روزی..در چنین روزی که می دانستم چقدر منتظرش بوده..آرام و خونسرد بود.
-سلام…!
حوصله احوال پرسی نداشتم..کمربندم را بستم..
-خوبی؟
-ممنونم..شما خوبین؟
-ممنونم یعنی چی؟خوبی یا نه؟
-بله خوبم.
ماشین را روشن کرد و گفت:
-ولی قیافه ت که اینو نمی گه…با تبسم دعوات شده؟
تعجب کردم:
-شما از کجا فهمیدین؟
شانه ای بالا انداخت و گفت:
-پیش پای تو، اون از خونه بیرون اومد…اونم دقیقا همین ریختی بود..مثل تو…!
اهی کشیدم و گفتم:
-آره..یه کم بحثمون شد…!
لبخند زد:
-ببینم موهات سر جاشه یا نه…!
استرس و ناراحتی جان به سرم کرده بود..کاش راحتم می گذاشت.
-آره سرجاشه..!
فهمید که حوصله ندارم…بحث را عوض کرد.
-دسته گلی که سفارش دادی رو صندلی عقبه..ببین دوستش داری؟
ذوقم کور شده بود..حرفهای تبسم را قبول نداشتم اما هر کلمه اش مثل سوزن در قلبم فرو می رفت.
نیم نگاهی به گل کردم و گفتم:
-دستتون درد نکنه..!
به جای پاسخ تشکرم گفت:
-استرس داری؟
انگشتهایم را در هم پیچیدم و گفتم:
-یه کم…فکر می کنم من نباید می اومدم.
چشمانش را تنگ کرد:
-چرا؟
چطور می گفتم؟
-خب..به هرحال بعد از مدتها قراره برادرتون رو ببینین…شاید بهتر بود تنها باشین.!
خندید..از همان بلندها..از همان کمیابها..
-یه جوری می گی تنها باشیم انگار زن و شوهریم…مثلاً می خوایم چیکار کنیم که جلوی چشم تو نشه؟
امروز روی فرم بود..سرحال بود..!بر عکس من..!
-نه منظورم اینه که…
حرفم را قطع کرد:
-بحث امروزت با تبسم سر دیاکو بوده..درسته؟
همه چیز را می فهمید..همه چیز را می خواند.
-آره..!
جدی شد.
-اگه دوست نداری بیای..مجبورت نمی کنم…!من به خاطر خودت گفتم بیای..!
دوست نداشتم؟جانم داشت در می رفت..فقط برای یکبار دیدن دوباره دیاکو..دوست نداشتم؟از وقتی شنیده بودم دارد می آید خواب از چشمم گریخته بود..دوست نداشتم؟
ترسیدم پشیمان شود و برم گرداند..سریع گفتم:
-نه..فقط گفتم نکنه شما معذب شین..!
از آن نگاههای عاقل اندر سفیهش به سمتم پرتاب کرد و هیچی نگفت.
تا آنجایی که می توانستم پنجه ام را بلند کردم و گردنم را تا آنجایی که انعطاف داشت کشیدم.دانیار غر زد.
-چقدر وول می خوری شاداب..یه دقیقه آروم وایسا دیگه..!
قلبم توی دهانم بود:
-پس چرا نمیاد؟الان کلی وقته که هواپیما نشسته..!
کاپشنم را رو به پایین کشید و مجبورم کرد روی کف پاهایم بایستم.
-طول میکشه…یه کم صبر داشته باش…!
صبر؟نداشتم…تمام این پنج ماه یکطرف..این پنج دقیقه یکطرف…!
-شما که قدتون بلنده چیزی نمی بینین؟
-نه…!
کف دستم عرق کرده بود…دسته گل را به دست دیگرم دادم و با بی قراری نوک کفشم را به زمین کوبیدم.
-اوناهاش..اومدش..!
قلبم به طور رسمی تمام عروق و رباط های نگهدارنده اش را پاره کرد و از جایش کنده شد. از آستین دانیار آویزان شدم و خودم را بالا کشیدم…
-کو؟
دنیار دستش را دراز کرد:
-اوناهاش…! ولی…
مسیر انگشتهایش را با ولع بلعیدم..تا به چیزی که می خواهم برسم..اما قبل از هرچیز چشمانم روی دستهای ظریف زنانه ای که دور بازوی آشنایی حلقه شده بود، قفل کرد…!پلک زدم…شاید این اشتباه تصحیح شود…!
-گفته بود تنها میام…ولی دایی اینا هم که هستن…!
کسی که خوب می شناختمش..حتی بهتر از خودم..چرخید…! مغزم فرمان داد..به سرعت خودم را پشت دانیار قایم کردم.
-چیکار می کنی شاداب؟
گل را به دستش دادم و گفتم:
-هیچی نگین..نگین منم اومدم.
اخم کرد:
-منظورت چیه؟
نزدیک بود بشکنم..نزدیک بود.
-تو رو خدا…نذارین بدونن منم اینجا بودم…خواهش می کنم.
اخمش حجم بیشتری گرفت:
-یعنی چی؟
سعی کردم خودم را در میان مردمی که ایستاده بودند مخفی کنم.
-نمی خوام منو ببینن…خواهش می کنم..!
نگاهی به آنطرف سالن شیشه ای کرد..اما تا قبل از اینکه دوباره سرش را بچرخاند..من گریخته بودم…!
با بدنی که تمامش می لرزید..پشت ستونی سنگر گرفتم و سر چهار انگشت دست راستم را توی دهانم گذاشتم و زل زدم به در خروجی ترانزیت…! دانیار گاهی اطرافش را نگاه می کرد و گاهی برای آدمهای آنطرف شیشه دست تکان می داد.بالاخره قید پیدا کردن مرا زد و برادرش را در آغوش گرفت.
از آن دقایق چیزی نمی گویم…چون چیز زیادی یادم نیست…ستون را بغل گرفته بودم و با حسرت به انگشتان مانیکور شده ظریف نشسته روی بازوان اسطوره ام نگاه می کردم…از آن دقایق چیزی نمی گویم..من بودم و نگاه گرسنه ای که لحظه ای صورت لاغر شده اما همچنان خندان و قوی مردم را ترک نمی کرد…من بودم و دلی که با صدای ضعیف قربان صدقه قد و بالایش می رفت و مغزی که مرتب می گفت..خفه شو..خفه شو..خفه شو…!من بودم وشوری اشکهایی که پوست سرما زده ام را می سوزاند…من بودم و نفسی که می رفت و باز نمی گشت…چیزی نمی گویم..چون در جمع آنها خنده بود و عشق و بوسه و در تنهایی من اشک بود و آه و درد..!چیزی نمی گویم…چون تمام من آنجا بود و هیچکدام آنها اینجا..پیش من نبودند…دهانم را روی سنگ سرد ستون
گذاشتم و برای دل شکسته و خسته ام حرف زدم:
-اومدی؟اومدی بی وفا؟
اشک مجالم نمی داد.
-خوش اومدی…خوشحالم که خوبی…خوشحالم که هنوز سرپایی..خوشحالم که هنوز می خندی…
خندیدم..مثل دیوانه ها…
-بیا..اینم دانیارت..صحیح و سالم تحویلت…دیگه فکر کنم کارت با شاداب تموم شده..دیگه خودت هستی…مواظبشی…یکی ام هست که مواظب خودت باشه…دیگه شادب رو می خوای چیکار؟شاداب بدبخت رو می خوای چیکار؟
راه رفتن را در پیش گرفتند.حتی دانیار هم پشت سرش را نگاه نکرد.من در دنیای آنها جایی نداشتم…هرچه در توانم بود به کار گرفتم تا جایی برای خودم باز کنم…اما نشد..من در دنیای هیچ کس جایی نداشتم…!
-باشه…برو…برو خوشبخت باشی…منکه به جز این چیزی از خدا نخواستم…اما…کاش…
لبم را گاز گرفتم…سرم را به ستون زدم و چشمم را بستم.
-نه..هیچی…کاش نه…همینکه سالمی..همینکه خوبی…واسم کافیه…بیشتر از این چیزی نمی خوام..خدایا..چیزی نمی خوام..!
پوستم می سوخت..چشمم می سوخت…هرچه داشتم می سوخت…سر که بلند کردم دیگر ندیدمشان…!
اشکهایم را پاک کردم و بند کولی ام را در دست گرفتم و سرم را پایین انداختم و رفتم..هم از فرودگاه…و هم از…
#اسطوره
#قسمت #۱۱۶
دانیار:
اعصابم له بود..پاهایم همراهی ام نمی کردند..اینکه در اوج عصبانیت و کلافگی مجبور بودم بخندم بیشتر اذیتم می کرد…عادت به تظاهر نداشتم..اما به خاطر شاداب مجبور به تحمل بودم…از غیب شدن ناگهانی اش خشمگین بودم..اما درکش می کردم…حق می دادم نخواهد بیشتر از این پیش چشم من و برادرم خوار شود…شاید اگر منهم جای او بودم همین کار را می کردم…از دست خودم هم عصبانی بودم..نباید به آمدن ترغیبش می کردم…منکه از احساس دیاکو خبر داشتم..نباید اجازه می دادم بیاید…از دست دیاکو هم عصبانی بودم…با این سورپرایز مسخره اش..باید به من می گفت که تنها نیست و مرا در چنین موقعیت افتضاحی قرار نمی داد.
به طور نامحسوس سرم را چرخاندم…بلکه ببینمش…ببینم که خوب است…اما ندیدمش..و می دانستم که خوب نیست…سوالات دیاکو را با "بله و نه" های سرسری جواب دادم و در نهایت تصمیم را گرفتم…! نمی توانستم شاداب را رها کنم…آن هم تنها…اینجا…کیلومترها خارج شهر..در حالیکه نمی دانستم پول برای بازگشت دارد یا نه…!جانی برای راه رفتن دارد یا نه…!امنیتی در این بیابان دارد یا نه…!نمی شد…هرچه با خودم کلنجار رفتم نشد…حق شاداب این نبود…مرام منهم این نبود!
به ماشین که رسیدیم سوییچ را به دست دیاکو دادم و گفتم:
-می تونی برونی؟
تعجب کرد:
-چرا خودت نمی شینی؟
از دروغ گفتن بیزار بودم…بیزار..!
-من باید اینجا بمونم…چند تا مهمون خارجی داریم که تا یه ساعت دیگه می رسن…باید واسه استقبالشون باشم…ارزش نداره تا خونه بیام و برگردم…شما برین منم خودم رو می رسونم.
دایی خندید..دستی روی شانه ام زد و گفت:
-چه آدم خوش اخلاقی رو هم واسه استقبال فرستادن..!
به زور لبخند زدم و گفتم:
-اونا به اخلاق من کاری ندارن…فقط کار واسشون مهمه…!
نشمین با شیطنت گفت:
-خانومم همراهشون هست؟
از دست این یکی که حسابی شاکی بودم.
-آره…
با چشم اشاره ای به دستش کردم و گفتم:
-ولی نه از ایناش…!
دیاکو اخم کرد.اما نشمین بدون اینکه ناراحت شود جواب داد:
-داداشت تازه سرپا شده…می ترسم تعادلش رو از دست بده.
ابرویم را بالا انداختم و با پوزخند گفتم:
-اینطوری که تو وزنت رو انداختی روی داداش من…به نظر میاد که قضیه برعکس باشه.
دایی سرفه ای کرد و سرش را پایین انداخت.دیاکو با چشم و ابرو اشاره ای داد و گفت:
-دانیار…برو به کارت برس…من خودم رانندگی می کنم.
دستم را توی موهایم فرو بردم..هنوز از راه نرسیده دلخورش کرده بودم…
-باشه…برین..منم میام..!
و سریع برگشتم…محوطه بیرونی را با دقت جستجو کردم و بعد به سالن رفتم…شماره اش را گرفتم…جواب نمی داد…هجوم جمعیت اجازه نمی داد بیابمش…او با آن اندام ظریفش میان اینهمه آدم گم می شد…دوباره شماره اش را گرفتم…باز جواب نداد..به زور خودم را کنترل کردم که گوشی را به در و دیوار نکوبم…دور خودم چرخیدم…جرات نمی کردم در خروجی را ترک کنم..می ترسیدم بیرون برود و من نبینمش…دوباره زنگ زدم و اینبار با صدای نیمه بلند گفتم:
-جواب بده لعنتی…!
دختری از کنار گوشم گفت:
-به من زنگ بزنی جواب می دما…!
به گریم وحشتناک صورت و گنبد روی سرش نگاه تحقیر آمیزی کردم و بدون اینکه جوابش را بدهم رویم را برگرداندم…!
-واه..چه بداخلاق…باز کن اون اخما رو ..زشتت کرده…!
چقدر افسوس خوردم که وقت و حوصله پایین آوردن فکش را نداشتم…! در حالیکه چشمم را در سالن می چرخاندم گفتم:
-برو خانوم…برو خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه…!
با عشوه حال بهم زنی گفت:
-خب بذار همینجا حواله ش کنیم..!
اوف..خدای من…چه کثافتی دنیا را در بر گرفته…مزاحمین نوامیس جنسیت عوض کرده اند…!
انگشت اشاره ام را به سمتش گرفتم و گفتم:
-گمشو از اینجا..وگرنه به جای روزی یه چک حواله اون چاله چوله های صورتت می کنم که حالت اساسی جا بیاد!
رو ترش کرد و گفت:
-برو بابا..فکر کرده نوبرش رو آورده..خلایق هرچه لایق…!
و در حالیکه با هر قدم تمام پایین تنه اش را تکان می داد دور شد.پوفی کردم و دوباره شماره شاداب را گرفتم…با اولین بوق صدای قهقهه بچه ای را شنیدم…زنگ موبایل شاداب بود…گردنم را با تمام قدرت در جهت مخالف چرخاندم و با دیدنش نفس گرفته ام را رها کردم.
سرش را توی یقه کاپشنش فرو برده بود و کولی اش را دنبال خودش می کشید.تمام هیکلش شکستگی را فریاد می زد…من با این دختر ساده و احساساتی چه کرده بودم؟گردنم تیر کشید…محل ندادم و جلو رفتم…صدایش زدم…انگار نه انگار…بازویش را گرفتم..انگار برق از بدنش رد کردند..خشک شد…!
-صبر کن ببینم..معلوم هست کجایی؟
رد اشک بر صورتش مانده بود اما دیگر گریه نمی کرد…با معصومیت جواب داد:
-گم شده بودم…در خروجی رو پیدا نمی کنم…!
دلم لرزید…برای اولین بار در زندگی دلم برای یک دختر لرزید…!
ناگهان عدسی چشمانش گشاد شد.هراسان گفت:
-بقیه کجان؟مگه نرفته بودین؟الان منو می بینن..!ولم کنین تو رو خدا..!
چطور باید آرامش می کردم…این گنجشک سرما زده و ترسیده را؟
-اونا رفتن…نترس…!
دور و بر خودش را نگاه کرد..سرک کشید و پشت سر مرا هم پایید.
-رفتن؟پس شما چرا نرفتین؟
چشمان سرخش آتشم می زد..ترسیدم با کمی بیشتر دست دست کردن مرتکب اشتباه شوم..!
-نکنه انتظار داشتی اینجا ولت کنم؟
موهایش را زیر مقنعه داد و گفت:
-بهشون گفتین من اینجام؟گفتین می خواین بیاین پیش من؟
برای سرپوش گذاشتن روی احساسات خروشانم از روش خشونت استفاده کردم.
-نخیر…نگفتم…میای بریم یا نه؟
سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:
-نه..خواهش می کنم برین..من می خوام تنها باشم.
بازویش را کشیدم و گفتم:
-که چی مثلاً؟
مقاومت نکرد..التماس کرد:
-تو رو خدا…می خوام قدم بزنم…می خوام تنها باشم..!
از سالن بیرون رفتیم…در خودش جمع شد و لرزید.
-اینجا جای قدم زدن نیست…وقتی برگشتیم تهران هرجا خواستی می تونی قدم بزنی..!حتی می تونی خودت رو بکشی..ولی اینجا جاش نیست..!
به سمت ایستگاه تاکسیرانی رفتم..دنبالم دوید و گفت:
-تو همین محوطه قدم می زنم..بعدش از همینجا تاکسی می گرم و می رم..فقط شما برین…تو رو خدا آقا دانیار…!
کیف پولم را در آوردم و گفتم:
-نه..با هم اومدیم..با همم بر می گردیم…!
بغض کرد:
-چرا به حرفم گوش نمی دین.
کولی اش را از دستش گرفتم و گفتم:
-از یکی دیگه عصبانی هستی..منو واسه چی دک می کنی؟
در تاکسی را باز کردم و منتظر ماندم سوار شود…ملتمسانه نگاهم کرد اما چون هیچ انعطافی ندید آهی کشید و سوار شد.کنارش نشستم گفتم:
-الان این اداها یعنی چی؟مگه قبلاً نمی دونستی؟مگه بهت نگفته بودم؟
نای حرف زدن نداشت…اما نمی خواستم در خودش فرو رود…باید حرف می زد…کاری که من در شرایط بحرانی زندگی ام نکردم و…
-ادا در نمیارم…فقط دلم تنهایی می خواد…همین..!
چرا گریه نمی کرد؟کاش گریه می رد..کاری که من در شرایط بحرانی زندگی ام نکردم و…
-تنهایی می خوای یا ندیدن ریخت حاتمی ها؟
باز آه کشید.
-همینکه حال هردوتون خوبه واسه من کافیه..!
در این حال خوب…شاداب بیشترین نقش را داشت…کدام مردی و مردانگی این را فراموش می کرد؟
-جدی؟پس چرا اینقدر بهم ریختی؟
نگاهم کرد..جا خوردم…دو حفره دیدم…دو حفره سیاه…دو چاله عمیق آشنا…مثل همانهایی که هر روز صبح توی آینه می دیدم.
-من حالم خوبه..فقط خوابم میاد…خیلی خستمه..انگار صد ساله که نخوابیدم.حالا که خیالم از شما و برادرتون راحته فقط می خوام بخوابم.
و پیشانی اش را به شیشه زد و چشمانش را بست…!
#اسطوره
#قسمت #۱۱۷
به تهران که رسیدیم سرش را بلند کرد و گفت:
-من آزادی پیاده میشم…می خوام برم خونه تبسم اینا…!
ساعت گوشی را چک کردم و گفتم:
-آدرس بده می رسونیمت.
با قاطعیت گفت:
-نه…خودم می رم…اینجا دیگه تهرانه…
انگار واقعاً نیاز داشت تنها باشد…اصرار نکردم..اما نگران بودم.راننده نگه داشت..پیاده شدم تا او پیاده شود.از نگاه کردن به چشمانم اجتناب می کرد.فقط گفت:
-خداحافظ…
مثل روح از کنارم گذشت.دست دراز کردم و بند کیفش را گرفتم.
-شاداب؟
درآن سرمای کشنده…داغی نفسش یخ را هم آب می کرد.
-بله؟
-رسیدی خونه بهم خبر بده…!
فقط سرش را تکان داد و رفت.
کلید اندختم و وارد خانه شدم.دایی و نشمین توی پذیرایی نشسته بودند.سلام کردم و گفتم:
-دیاکو کو؟
دایی ماسکش را برداشت…خس خس سینه اش شدیدتر از قبل بود.
-خسته شده بود..خوابیده…
کتم را در آوردم و به سمت اتاق رفتم..دستگیره را آهسته پایین کشیدم و وارد شدم…با لباس و بدون اینکه پتویی رویش بکشد دراز کشیده بود…ایستادم و نگاهش کردم…هنوز بعد از پنج ماه باورم نمی شد که نمرده…که هست…که همچنان هست…!وجودش آرامشی داشت که با تمام سختیهای دنیا برابری می کرد…شاید بهتر بود بیدارش نمی کردم…اما دلم تنگ بود…دلم برای تنها تکیه گاهم در این دنیا تنگ بود…
جلو رفتم و لبه تخت نشستم…از سنگینی من و پایین رفتن تشک بیدار شد..چشمانش مست خواب بودند…اما لبخند زد…چطور یک لبخند می توانست شب را اینچنین چراغانی کند؟
-اومدی؟
میل شدیدی به لمس صورتش داشتم..می خواستم واقعی بودنش را باور کنم.
-آره…بیدارت کردم؟
دستش را روی پایم گذاشت و گفت:
-نه…منتظرت بودم.
به فضای اندک کنارش نگاه کردم…فهمید چه می خواهم…برایم جا باز کرد و گفتک
-بیا…
دراز کشیدم…چقدر احمق بودم که قدر بودنهای برادرم را نمی دانستم.
هر دو به عادت بچگی…دستهایمان را قلاب کردیم و روی سینه گذاشتیم و به سقف زل زدیم.
-تعریف کن واسم.
چه می گفتم؟من تعریف کردن بلد نبودم.
-از چی؟
-از همه چی…از خودت…از کار و بار…از شاداب…
شاداب…!
-چی بگم؟
-شاداب کجاست دانیار؟الان چند ماهه که حتی یه تماسم با من نگرفته…هرچی می پرسم همش می گی درس داره..کار داره…نکنه چیزی شده که به من نمی گی؟اتفاقی واسش افتاده؟
شاداب…!
-فکر می کردم حداقل امروز واسه استقبال بیاد…اصلاً خودت گفتی میاد..پس چی شد؟
چه شده بود؟مرده بود..!
-دانیار؟چیزی هست که من ازش بی خبرم؟
خواستم بگویم هست…از عشق شاداب بی خبری…! اما جلوی دهانم را گرفتم.
-نه..حالش خوبه..درگیر کار و درسه…
-مطمئنی؟
مطمئن بودم…اما نه از خوب بودنش…از نابودی اش…!
-آره…خوبه…خیالت راحت..!
-خدا کنه…دلم می خواد ببینمش…باید ببینمش…باید تشکر کنم…به نظرت چطوری می تونم از خجالتش در بیام؟
خدا را شکر که تاریکی پوزخندم را می پوشاند…خبر نداشت که همین امروز از خجالتش در آمده بود.
-نمی دونم…!
-تو مرتب می بینیش؟
-آره.
-پس بالاخره با هم کنار اومدین…!
هنر من نبود…!شاداب…با همه کنار می آمد..با همه راه می آمد..در مقابل همه صبوری می کرد..!
-آره…!
-باورت میشه تو اون لحظاتی که مرده بودم و تلاش دکترها رو واسه نجات زندگیم تماشا می کردم صداش رو می شنیدم؟تو رو می دیدم…صدای اون رو می شنیدم…تو هیچی نمی گفتی…اما اون همش می گفت خدا..خدا..خدا…هر خدایی که اون می گفت من رو یه قدم به جسمم نزدیک تر می کرد…نمی دونم چطور برگشتم…اما مطمئنم حرف شاداب اون بالا پیش خدا بدجوری نفوذ داره..مطمئنم…!
خواستم بگویم..دل شکسته اش چه؟آنهم پیش خدا نفوذ دارد؟
-همیشه به دایی می گم…می گم اگه خدا دایان رو ازمون گرفت در عوضش شاداب رو بهمون داد…نمی دونم چطوری بابت خیال راحتی که حضورش در کنار تو، به من می داد ازش تشکر کنم…اگه از دلسوزی و قلب مهربون و محبت بی دریغش به تو خبر نداشتم محال بود دووم بیارم.
چشمانم را روی هم فشار دادم..همان قلب مهربان اینطور به خاک سیاهش نشانده بود.
-تو اولین فرصت..اصلا همین فردا می رم سراغش…حقشه که دستش رو ببوسم…
همان دستهایی که اثر گاز دندانهایش تمام پوست و گوشتش را کبود کرده بود…!
-شاید بهتر باشه بریم خونشون…اونجور که تو تعریف می کردی پدر و مادرش هم کم نذاشتن…موافقی؟
موافق نبودم…دیاکو برادرم بود..جانم بود…اما نمی خواستم به شاداب نزدیک شود…نمی خواستم بیشتر از این عذابش دهد.
-خوبه…!
خندید.
-فکر می کردم عوض شدی…ولی هنوزم جوابات یه کلمه ایه…!
دستهای قلاب شده ام را زیر سرم گذاشتم و گفتم:
-چرا نگفتی دایی و نشمین هم میان؟
چرخید و به پهلو خوابید.
-می خواستیم سورپرایزت کنیم..!
فکر کنم اینبار پوزخندم را دید…!
-یعنی به نظرت دیدن دایی اینا اینقدر هیجان انگیزه واسه من؟
ضربه ای به بازویم زد و گفت:
-دیدن اونا نه…اما شنیدن خبر نامزدی من چرا…!
تا کنون دنیا دو بار بر سرم آوار شده بود…ایندفعه بار سوم بود…!
#اسطوره
#قسمت #۱۱۸
شاداب:
-قربون اون شکل ماهت برم الهی…دورت بگردم…عزیزم…بیا یه کم از این غذا بخور…ببین سوپ ورمیشل درست کردم واست…یه کم بخور که این لرز از جونت بیرون بره…هنوز دستات یخه…اصلاً حموم گرمه…برو یه دوش بگیر…حالت جا میاد…!
من یاد گرفته بودم…یاد گرفته بودم که خدا را فقط به خاطر داشته هایم شکر کنم و چشم روی نداشته هایم ببندم…شکر کردم..به خاطر داشتن تبسم…دوستی که حتی دلخوری اش را به رویم نمی آورد…دوستی که به جای من اشک می ریخت و غصه می خورد…دوستی که تنها پناه روزهای دلتنگی ام بود.دستم را بالا آوردم و روی صورتش کشیدم.
-منو بخشیدی تبسم؟
دستش را روی دستم گذاشت:
-چیو ببخشم؟چرا اینجوری حرف می زنی؟داری حلال خواهی می کنی؟می خوای خودت رو بکشی؟
خندیدم..از همان ها که وقتی کارت از گریه می گذرد..بر لبت می نشیند!
-نه دیوونه…خودکشی چیه؟مگه خلم؟
خیسی اشک را از صورتش گرفت و گفت:
-چه می دونم..وقتی با اون حال و روز دیدمت فکر کردم مردی…
سرم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم:
-نه بابا…من پوستم کلفته..فقط خیلی سردم شده بود..از آزادی تا اینجا پیاده اومدم.
موهایم را نوازش کرد.
-یعنی واقعاً خوبی؟
نمی دانم چه بودم..خوب یا بد..نمی دانستم…!در نوعی خلا و بی حسی شنا می کردم.
-آره..خوبم…چون می دونم همونطور که من حق دارم دوستش داشته باشم اونم حق داره منو نخواد…!
چکیدن های اشک تبسم را احساس می کردم.
-بسکه بی لیاقته خاک بر سر…!
سرم را بلند کردم و انگشتم را روی لبش گذاشتم.
-هیش…نگو…دیاکو لیاقت بهترینها رو داره…بهترین زن…بهترین زندگی…تو فقط یه جنبه از زندگیش رو می بینی…ولی من از همه چیش خبر دارم…حقشه با کسی که خودش انتخاب می کنه و خودش می خواد…زندگی کنه…فقط من می دونم امثال دیاکو چقدر تو این دنیا کمه…من می دونم چقدر این دنیا بهش بدهکاره…من می دونم سهمش از خوشبختی چقدر بیشتر از منه…حالا تنها کاری که می تونم بکنم اینه که باشه…وجودش یه نعمته..یه وزنه واسه خیلیا…من به همین بودنش دلخوشم…بسمه..بیشترش رو می خوام چیکار؟اون موقع که مرده بود…فکر می کردم مرده..حاضر بودم هرچی دارم و ندارم رو بدم تا اون برگرده…واسه منی که اون روزا رو تحمل کردم و دووم آوردم…اینا دیگه چیزی نیست…دیگه می دونم که نمی میرم..می دونم که بالاخره حالم خوب میشه..!
با انگشت اشکهای غلتان روی صورتم را پاک کرد:
-ولی اون حق نداشت با تو این کار رو بکنه…اون که می دونست تو دوستش داری…اون که می دونست چقدر مدیونته…
سرم را به شدت تکان دادم:
-عیبی نداره…می دونی چه روزایی رو پشت سر گذاشته؟می دونی با چه دردی کنار اومده؟می دونی چه چیزای رو دیده و تحمل کرده؟اگه حالا کسی هست که بتونه آرومش کنه…بذار آروم شه..بذار یه کمم روی قشنگ زندگی رو ببینه…
درد داشت گفتن این حرفها..درد داشت…سرم را توی سینه تبسم فرو بردم.
-حق داره منو نخواد..من که چیزی از مردا نمی دونم..چیزی از شوهرداری و خونه داری و بچه داری بلد نیستم…من چطور می تونم بهش آرامش بدم در حالکه هنوز دست چپ و راستم رو از هم تشخیص نمی دم؟منم جای اون بودم با دختری مثل شاداب ازدواج نمی کردم..شاداب چه هنری داره به جز گریه کردن؟چی بلده به جز نالیدن؟شاداب چی داره واسه خواستن؟چی داره؟
تبسم محکم در آغوشم گرفت…صدایش دورگه شده بود.
-باشه شاداب…باشه عزیزم…هرچی تو بگی…اینجوری با خودت نکن…اینجوری نکن…تو نمی دونی…تا حالا افشین صدبار بهم گفته که با شاداب بودن لیاقت می خواد..دیاکو هرچقدرم خوب..هرچقدرم پاک..هرچقدرم همه چی تموم…بازم واسه تو کمه…کسی که بتونه از این همه مهربونی…از این ذات مثل شیشه راحت بگذره..کسی که قدر همچین گوهری رو ندونه..واسه تو کمه..!
هق زدم…این حرفها مرهمم نمی شد…نمی شد…!
-اما به قول خودت می گذره..به قول خودت تموم میشه…اگه دور این دو تا برادر رو خط بکشی همه چی درست میشه…دیگه بسه هرچی اشک به خاطر این دو نفر ریختی..بسه هر چی غصه این دو نفر رو خوردی…ببین..حتی یه زنگم نمی زنن بپرسن مردی یا زنده ای…!
پاهایم را توی شکمم جمع کردم و گفتم:
-کاش می شد چند روز برم یه جایی که کسی نباشه…کاش می شد برم تبسم…دیگه تهران رو دوست ندارم..دانشگاه رو دوست ندارم…شرکت رو دوست ندارم…کاش می شد برم…اگه به خاطر مامان اینا نبود انتقالی می گرفتم..می رفتم یه شهرستان دور..جایی که دست هیچ کس بهم نرسه…کاش می شد.
خم شد و موهایم را بوسید.
-شاید بشه یه کاریش کرد..سه چهار روز با هم می ریم رودهن…خونه مامان بزرگم…هیچ کی نیست…فقط من و تو و مامان بزرگ…خوبه؟ می خوای؟
می خواستم…بیشتر از هرچیزی در این دنیا…دیگر نگران ناهار و شام و تنهایی و مریضی کسی نبودم…دیگر بار مسئولیتی روی دوشم سنگینی نمی کرد…فقط خودم بود و خودم…باید می رفتم…مهم نبود کجا…مهم نبود که برگشتنی در کار باشد
#اسطوره
#قسمت #۱۱۹
دانیار:
صدای باز و بسته شدن در بالکن را شنیدم و از سرفه های خشن..به حضور دایی پی بردم.بی اختیار خودم را جمع و جور کردم و پک محکمی به سیگار تازه روشن شده زدم و دورش انداختم.
-راحت باش پسر جون…هوای تهران خیلی آلوده تر از سیگار توئه…!
دستانم را زیر بغلم فرو بردم..چرا این هوا گرم نمی شد؟ گفتم:
-بهتره برین داخل..خیلی سرده…!
لبه های کتش را بالا داد و ماسکش را روی دهانش زد.
-خب؟چی باعث شده که توی این هوای سرد بیای بیرون؟
باد سردی هم می وزید…!
-سیگار..!
نگاه گوشه چشمی اش مثل خودم بود.
-سیگار؟یا اون چیزی که از وقت اومدن ما مثل خوره به جونت افتاده؟
انگار رک گویی اش هم مثل خودم بود.
-هر دوش…!
سرش را تکان داد.
-اون خوره رابطه دیاکو و نشمین نیست؟
تیزی و ذهن خوانی اش هم مثل خودم بود.
-اصل قضیه این نیست…اما بی ارتباط هم نیست!
-کمکی از دست من برمیاد؟
نگاهش کردم.وجودش مثل آهنربا مغناطیس داشت.
-نه…!
او هم نگاهم کرد…چشمانش هم مثل خودم بود…سرد و سخت.
-اگه اشکالی تو این ازدواج می بینی بگو..!
نگاه مستقیمش حرف زدن را سخت می کرد.هوای یخ زده را به ریه هایم فرستادم و گفتم:
-به نظرتون چطوری با دیاکو حرف بزنم که عصبی نشه؟
ماسکش را برداشت…پوزخند روی لبش هم مثل خودم بود.
-یعنی اینقدر کار سختیه؟حرف زدن بدون دعوا؟
موهای آشفته ام را چنگ زدم و گفتم:
-اگه سخت نبود از شما نمی پرسیدم.
دستش را روی بازویم گذاشت و گفت:
-دیاکو بیست روزه که مرخص شده…هنوزم خوب نیست…اگه قبول کردیم ریسک اومدنش به ایران رو بپذیریم فقط به خاطر این بود که اعصابش آروم باشه…یعنی عصبی شدن واسش از تحت نظر نبودن خطرناک تره.پس اگه چیزی هست که فکر می کنی اذیتش می کنه بهش نگو..!
دقیقاً نمی دانستم باید چه کسی را به خاطر این شرایط لعنت کنم.
-پس چیکار کنم؟
همان چشمان سرد و سخت..هوشیاری تمام عالم را در خود داشتند.
-یعنی اینقدر مهمه؟
چشمم را باز و بسته کردم.
-مهمه…!
-یعنی مهم تر از سلامتیش؟
نه…اما شاداب…!
-نه…!
-اگه الان باهاش حرف بزنی تغییری توی شرایط پیش میاد؟اون مشکلی که هست حل میشه؟
فکر کردم…اگر می گفتم تغییری در رابطه شاداب و دیاکو پیش می آمد؟
-نه..حل نمیشه…!
چشمش را تنگ کرد.
-خب پس گفتنش چه ارزشی داره؟
شکمم را به نرده های حصار تکیه دادم و خم شدم و خیابان را نگاه کردم.
-وجدانم آروم می گیره.
سکوت کرد.آنقدر طولانی که فکر کردم رفته..سرم را برگرداندم و دیدم که متفکرانه به صورتم زل زده…ماسکش را روی صورتش گذاشت..شانه ام را فشرد و گفت:
-پس بگو…اگه وجدانت ناراحته،یعنی خیلی مهمه…! وجدان چیزی نیست که بشه راحت ازش گذشت…
اینبار من متفکرانه نگاهش کردم…چقدر این مرد عجیب بود…وجدان حتی بالاتر از زندگی یک آدم..!نباید می پرسیدم..اما پرسیدم..!
-اگه این بحث رابطه مستقیم با آینده نشمین داشته باشه چی؟
خندید…دستش را از روی شانه ام برداشت..ماسکش را زد و گفت:
-همیشه خیر در آن چیزی ست که پیش می آید…!
نمی توانستم چشم از جاذبه نگاهش بگیرم…چند بار سرفه زد و گفت:
-بیا داخل…با ذات الریه گرفتن حال وجدانت خوب نمیشه…!
راست می گفت..سکوت و خودخوری هرگز به اندازه این چند کلمه حرف زدن حالم را خوب و دلم را مطمئن نکرده بود.
در اتاق را بستم و شماره شاداب را گرفتم..دیر وقت بود و هنوز خبری از او نداشتم.کلافه بودم چون امشب اس ام اس نداده بود که "توی سرما سیگار نکشین" اس ام اس نداده بود که:" رادیاتورها رو چک کردین؟" اسم اس نداده بود که" شام خوردین؟" اس ام اس نداده بود که " پنجره رو باز نذارین"…اس ام اس نداده بود و این فقدان اس ام اس هایش…!
با دومین بوق صدای شاکی اما آهسته تبسم توی گوشی پیچید:
-بلــــــه؟
اه…حوصله این یکی را اصلا نداشتم.
-گوشی رو بده به شاداب.
-گربه سلامتون رو خورده یا ادبتون رو؟
روی تخت نشستم و گفتم:
-واسه حرف زدن با تو زنگ نزدم که سلامت کنم.گوشی رو بده به شاداب…
-شاداب خوابه…!
-بیدارش کن!
-نمی کنم…!
اوف…!صدایش کمی بالا رفت.
-چی می خواین از جونش؟چرا دست از سرش برنمی دارین.
قطعاً یک روز این دختر را تا حد مرگ کتک می زدم و زبانش را کوتاه می کردم.
-به تو ربطی نداره…کاری رو که گفتم بکن…!
-گفتم خوابه…به زور آرامبخش خوابوندیمش…یه ساعت خواب رو هم باید زهرش کنین؟
به جای گردن او، رو تختی را فشار دادم.
-منم گفتم بیدارش کن…تو کاری هم که به تو مربوط نیست سرک نکش..یالا…
جیغهای خفه اش اعصابم را خراش می داد.
-بیدار نمی کنم…می خوای چیکار کنی مثلاً؟
خدایا..صبر…
-مثلاً همین الان بلند میشم میام دم خونتون..دوست داری؟
ههه بلندی گفت: