eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
22.2هزار عکس
25.9هزار ویدیو
128 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
پوفی کردم و جواب ندادم. -شاداب هم…خودت می دونی که همیشه واسم عزیز بوده…خیلی خیلی عزیز…اما حسم نسبت به اون هیچ وقت فراتر از حس یه برادر به خواهرش نرفت…حس کمی نیست..خیلی قویه…اما خواهر برادریه…شرمم می شد بخوام حتی به ازدواج باهاش فکر کنم…می دونم که اونم بعد از چند سال…وقتی یه کم بزرگتر بشه با تجربه تر بشه می فهمه که اون آدم ایده آلی که دنبالشه من نبودم…! چیزی که شاداب رو به سمت من کشوند خلا پدرش بود…خلا مردی که حمایتش کنه…خلا مردی که بتونه بهش تکیه کنه…احساس شاداب از کمبوداش ناشی می شد اما اونقدر به رویاهاش بال و پر داد که …! باور کن..به شرافتم قسم…تو بزرگ شدن این بادکنک توخالی..من هیچ نقشی نداشتم…از وقتی احساسش رو فهمیدم از هر فرصتی استفاده کردم تا بدون رنجوندنش اشتباهش رو گوشزد کنم.مستقیم و غیر مستقیم…باور کن دانیار…این اتفاق تقصیر من نیست…! می دانستم…دیاکو را بهتر از هرکسی می شناختم…اما شاداب…! دستم را توی موهایم فرو بردم و گفتم: -باشه…می دونم اون علاقه ای به دیدنت نداره…اما اگه دیدیش…لطفاً مثل یه آدم بزرگ باهاش حرف بزن و واسش توضیح بده…!تو دوتا گوش واسه شنیدن شاداب،بهش بدهکاری! لبخند گرمی زد و دستش را به معنای اطاعت روی چشمش گذاشت.
شاداب: -25/. هم نمی گیرم…خیلی افتضاح دادم. تبسم درحالیکه تند تند جزوه را ورق می زد گفت: -منکه فکر کنم یه چیزیم به استاد بدهکار شدم. از بی خوابی و گریه های دیشب سرم گیج می رفت و تهوع داشتم. -حالا این به جهنم..امتحان فردا رو بگو…نصف نمره پایان ترمه…چه خاکی تو سرم بریزم؟ تبسم نچ نچی کرد و گفت: -وای..اینم اشتباه جواب دادم…شاداب این لامصب شکست عشقی بود یا مسهل؟ ببین چجوری شکممون رو روون کرد…تو عمرم اینجوری چیز نکرده بودم…همشم وسط ورقه امتحان بی مروت…! در هر شرایطی تبسم می توانست خنده بر لبم بیاورد. -من شکست عشقی خوردم…تو چته؟ -من چمه؟دیشب تا صبح داشتم واسه افشین نقشه می کشیدم…به جان خودم دست از پا خطا کنه از ترموستات و کاربورات و انژکتور ناامیدش می کنم..منکه مثه تو نیستم،هرکی هر بلایی سرم بیاره فقط زر بزنم…!مستقیم وارد عمل میشم…خاک بر سریش رو نشونه می گیرم تا دیگه غلط اضافه نکنه. یاد دمپایی که برای دانیار پرت کرده بود افتادم. -آره..مثل اون بلایی که سر دانیار آوردی. صورتش را به علامت چندش جمع کرد و گفت: -ایش…خاک بر سرِ خاک بر سری اون…بی ادب بی شخصیت..میگه پرتابت سه امتیازی نبود…ترموستاتش رو گُل فرض کرده…ایش..ازش متنفرم…! یاد دانیار حالم را گرفت.دیشب در اوج عصبانیت از یک پسربچه دو ساله هم مظلومانه تر گفته بود"گناه من چیه این وسط؟" -خبر مرگشم..عین میرغضب منتظرته…شاداب چرا اینا رو شوت نمی کنی برن گم شن؟ به سرعت مسیر نگاه تبسم را دنبال کردم و گفتم: -کوش؟ دستش را دراز کرد و گفت: -اوناها..مگه اون ماشین سیاهه مال اون نیست؟با اون رنگ مزخرفش..آدم یاد نعش کش می افته…! راست می گفت..دانیار بود…فراموش کرده بودم که برنامه لحظه به لحظه زنگی ام را می داند. -بهش گفته بودم نیاها..! تبسم چپ چپ نگاهم کرد و گفت: -اگه با این لحنی که الان داری به من می گی بهش گفتی که از صدتا حرف خاک بر سری بدتر بوده گاگول…! حواسم پرت بود. -چجوری گفتم مگه؟ ضربه ای که با هر دوستش بر سرم کوفت برق از چشمم پراند. -امممم…واقعاً تو ثابت کردی انسان زاده خر است نه میمون…! گمشو از جلوی چشمام..دیگه نبینمت. به افشین که از دور می آمد اشاره دادم و گفتم: -کیس تو هم داره تشریف میاره…برو و اینقدر به من گیر نده. چشمانش را گرد کرد و گفت: -منظورت چیه "کیس تو هم"..از کی تا حالا این خاویاره کیس تو شده؟ها؟ با کلافگی گفتم: -وای..چی می گی تبسم؟دیوونم کردی.برو دیگه.افشین منتظره. دستم را کشید. -تو هم بیا بریم…ولش کن این روانی رو…آخرش یه روز زنجیر پاره می کنه و یه بلایی سرت میاره ها..ببین کی گفتم. ابروهایم را در هم گره زدم.این طرز صحبت را در مورد دانیار نمی پسندم. -گناه داره..تا اینجا اومده..بذار برم ببینم چی می گه…از اونطرفم می رم خونه خودمون..شب زنگ می زنم واسه رودهن هماهنگ کنیم..خب؟فعلا… دیگر اجازه حرف زدن به او ندادم..دانیار از انتظار بیزار بود.سریع عرض خیابان را طی کردم و سوار شدم و گفتم: -سلام…! -سلام…! عزرائیل را با داس و چشمان آتشبارش در مقابل خودم دیدم…نفسم قبل از قلبم رفت…یعنی مرگ اینقدر وحشتناک بود؟
دانیار: با سماجت پا به پایم بالا آمد..به شدت نفس نفس می زد و صورتش گل انداخته بود…اما اعتراض نمی کرد…می دانستم فضای اینجا را دوست دارد و برای اینکه بهانه به دست من ندهد و از این جمعه های دوست داشتنی اش محروم نشود تحمل می کند و دم نمی زند.دلم نیامد بیشتر از این اذیتش کنم…به هرحال من ورزشکار بودم و این مسیر سالها پذیرای من بود اما برای این دختر نحیف و ضعیف…این راه فراتر از طاقتش بود.به ایستگاه بعدی که رسیدیم با دست مسیرش را عوض کردم و گفتم: -بیا اینجا یه کم استراحت کنیم…! نفسش در نمی آمد…اما کم نمی آورد.! -وا..چه زود خسته شدین..هنوز که راهی نیومدیم… درز مقنعه اش را تا جایی که می شد کج کردم و گفتم: -روتو برم بچه…بدو برو رو اون صندلی بشین تا بیام…! با حرص مقنعه اش را درست کرد و گفت: -این چه علاقه ایه که شما به مقنعه من دارین؟ خندیدم و گفتم: -همون علاقه ایه که تو به آستین لباسای من داری…!یه پیرهن سالم واسم نذاشتی..! اخم کرد: -من واسه اینکه توجهتون رو جلب کنم اینکارو می کنم…چون هیچ وقت به حرفام گوش نمی دین…! دستم را به سمت مقنعه اش بردم..سرش را دزدید و دور ایستاد و دستش را روی بینی اش زد و گفت: -دماغ سوخته…! و با سرخوشی به سمت صندلی دوید…با عمو حیدر دست دادم و گفتم: -دو کاسه آش رشته داغ…! چشمش را توی محوطه چرخاند و گفت: -بالاخره بعد از اینهمه سال…تو هم تنهایی رو بوسیدی و کنار گذاشتی…واست خوشحالم پسرم…! بی اختیار سر چرخاندم و شاداب را جستجو کردم…دستهایش را بهم می مالید و نگاهش به جایی که نمی دیدم خیره مانده بود. -دختر خوبی به نظر میاد..سنگین و خانوم…امیدوارم خوشبخت شین…! در دل خندیدم…چه فکری کرده بود این پیرمرد؟؟کاسه ها را گرفتم و گفتم: -مرسی…! به محض خروج از دکه…مسیر نگاه شاداب را دنبال کردم…دختر و پسر جوانی روی تخت نشسته بودند…در واقع در آغوش هم فرو رفته بودند…کاسه را جلوی دستش گذاشتم و گفتم: -اونجوری دوست داری؟ تکان خورد… -چی؟ چرا اینقدر غم در صورتش نشسته بود؟ با سر به زوج عاشق اشاره دادم و گفتم: -بدجوری رفتی تو نخشون…! آهش آشنا بود…!از همانهایی بود که من می کشیدم…!نشستم و گفتم: -دلت یه رابطه اونجوری می خواد؟ پوزخند زد…دلم به درد آمد…وقتی شاداب پوزخند می زد یعنی عمق فاجعه…!پوزخند شاداب از تمام پوزخندها سیاه تر بود…!پوزخند او یعنی انتهای دنیایش…! جواب نداد و با قاشق آشش را بهم زد…!چه تلاشی می کرد که از دیاکو و دلتنگی اش حرفی نزند…چه تلاشی می کرد برای پنهان کردن غمش…!سکوتش را تاب نیاوردم: -چت شد مادربزرگ؟تا الان که داشتی بلبلی می خوندی؟ لبش را که گاز می گرفت یعنی داشت سد مقابل اشکهایش را محکم می کرد… -دلت تنگ شده؟ سرش را که بالا می گرفت و به آسمان نگاه می کرد…یعنی اشک تا پشت پلکهایش آمده بود و نمی خواست اجازه ریزش بدهد…!خودم را با آش مشغول کردم تا راحت باشد. -خاطره ی اینجوری که سهله…حتی یه عکسم ازش ندارم…! راه گلویم گرفت…! -دلم که تنگ میشه…دستم به هیچ جا بند نیست…! و بعد انگار که به خودش آمده باشد گفت: -من عاشق آش رشته ام…خصوصاً تو این سرما…دستتون درد نکنه…! چقدر تغییر کرده بود در این پنج ماه…بزرگ شده بود…صبور…خوددار…منهم عوض شده بودم…همه چیز عوض شده بود…مرگ دیاکو هردوی ما را تغییر داد…مرگ دیاکو همه چیز را تغییر داد…! -راستی واسه عقد تبسم میاین؟آخر همین ماهه. قول بدین که میاین..!میاین؟ قاشقی را که توی کاسه گذاشته بودم برداشتم و به دهان بردم..! -نه…! -چرا؟من تنها برم؟ -مگه من بادیگاردتم که هرجا می ری باشم؟ غمش به اندازه کافی زیاد بود…من چرا اینقدر بی رحمانه توی ذوقش می زدم؟ -بادیگارد که نه…ولی دوست دارم شما هم باشین….وقتی نیستین فکرم راحت نیست..همه حواسم پیش شماست..! نمی خواستم این بحث را ادامه دهم..سکوت می خواستم..! -آشت رو بخور بریم..تا جایی که مد نظرمه کلی راه مونده..! دیگر حرفی نزد…به هیچ کس هم نگاه نکرد…شور و شوقش فروکش کرد…تا نزدیک قله در سکوت رفتیم…هرکدام در دنیای خودمان غرق بودیم…به محوطه آزاد و خلوتی که رسیدیم زبانش باز شد..! -وای چقدر قشنگه…! روی تخت سنگی ایستادم…زمین زیر پایم پوشیده از برف بود..سفیدی یکدست چشمم را می زد… -محشره..چرا منو تا حالا اینجا نیاورده بودین؟ باد سرد پیشانی ام را می آزرد. -اینجا خلوتگاه منه…کمتر کسی می تونه تا اینجا بالا بیاد..واسه همین همیشه خلوته…! -خیلی رویاییه…انگار تهران با اون عظمتش زیر پاهامه…!دلم می خواد داد بزنم…! از تخته سنگ پایین آمدم و گفتم: -خب بزن…! دستهایش را بغل کرد و گفت:
7.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شعری عاشقانه سروه علی صفری 💞 با دکلمه سامان کجوری همیشه گریه های زیر باران ماجرا دارد ... 🎯https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔮 ❗️به هر چه توجه کنید با آن یکی می شوید. پس مدام به چیزهای زیبا و دلپذیر توجه کنید تا با آنها تماسی نامرئی و باطنی داشته باشید . ⭕️ چندی نمی گذرد که همه این چیزها وارد زندگیمان می شوند مگر اینکه بگویید : طفلکی من! من بیچاره کجا و این چیزها کجا؟ وقتی چشم امیدتان به خدا باشد ، ✅ هیچ چیز آن قدر عجیب نیست که راست نباشد ✅ هیچ چیز آن قدر عجیب نیست که پیش نیاید ✅ هیچ چیز آن قدر عجیب نیست که دیر نپاید. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
6.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️محبت کردن... محبت مانند "شکر" است و آدم‌ها مانند "یک فنجان چای" کم بریزی، احساس کمبود می‌کنند و زیاد بریزی، سیر می‌شوند. باید در محبت کردن به آدم‌ها میانه نگه داری تا نه آن‌ها آسیب ببینند نه تو. قبل از اینکه شکر بریزی، ظرفیت فنجان را بسنج؛ که چای‌های کم شیرین، بی‌میل می‌کنند و چای‌های بیش از اندازه شیرین، حال آدم رو به هم میزنه ... ❤️@aMaryam4 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d